مجنون تر از فرهاد3

_از اون هم فراتر,حالا  تو از خودت بگو.

_چی بگم اوضاع من هم این طوریه.

ولباسش را نشان داد و ادامه داد :کامی ,خیلی دلم برا ی اکبر  تنگ شده . یه اشتباهی کردم مثل خر تو گل موندم اون روز خیلی بد باهاش حرف زدم؟

_از بد هم بدتر,تمام حق و حقوقش رو زیر سوال بردی. هر کی ندونه ما که می دونیم اون چه حقی گردنمون داره.

برخاست و گفت: پاشو تا سر کوچه برسونمت.

راه زیادی نبود . از همین جا هم می شد پنجره طبقه دوم را که لامپ هایش خاموش بود  دید. در واقع خانه ی ما در انتهای کوچه بن بستی است که در دیگرش رو به خیابان پشتی باز می شود ولی چون در کنار آندر , یه مغازه ی آهنگری که پاتوق یک مشت ارازل و اوباش قرار داره, اکبر رفت و آمد از آن در را قدغن کرده و کلیدش پیش خودشه و تنها رااه همین دره که به کوچه بن بست باز می شه .اما پنجره های طبقه دوم به خیابان اشراف داره و پنجره هایی که همین حالا دیده می شدند. به سر کوچه رسیدیم گفتم : امین کی بر می گردی؟

_ نمی دونم باید امشب فکرهام رو بکنم .

_نتیجه اش رو بهم خبر بده , خداحافظ.

کلاسور را  گرفتم و دستکش هاش رو بهش دادم و به سوی خانه راه افتادم چند لحظه بعد برگشتم و گفتم : راستی فردا هم تنها بر می گردم باز هم بیا.

احترام نظامی گذاشت و رفت.

قفل را باز کردم و وارد حیاط شدم . برعکس طبقه پایین و زیر زمین روشن بود از دو پله  بالا رفتم , از این جا می شد اتاق پذیرایی را دید , قبل از همه نگاهم بر داماد آینده  خانواده افتاد که کت و شلوار طوسی رنگی پوشیده بود.آقای اقبال هم درست مثل هفت سال قبل تسبیح دانه ریز قرمزی در دست داشت و صحبت می کرد و دیگران سراپا گوش بودند, همسرش نیز در حالی که لباس یشمی اش از زیر چادر پیدا بود با لبخند به او نگاه  می کرد.نگاهم به حیاط افتاد پراید سفید رنگ او در کنار پیکان اکبر بود. باز به اتاق سرک کشیدم اکبر مقابل آقای اقبال روی کاناپه نشسته بود و در کنارش پروین که رنگ به چهره نداشت و بلوز عنابی رنگی بر تن و روسری ابریشمی نسرین را نیز بر سر داشت.در کنار او رعنا با همان صلابت مخصوص به خود به دیگران زل زده بود. کمی آن سوتر احمد مثل همیشه صاف و عصا قورت داده پایش را بر پای دیگر انداخته و با نگاه تیز و مو شکاففش ه حاضرین می نگریست . صدای نادر توجهم را جلب کرد که آرام گفت :کامی....کامی

برگشتم و گفتم : هان

_ هان و زهر مار , بی ادب! بگو بله.

از پله ها پایین رفتم و پرسیدم : شما اینجا چه کار می کنید؟

_ مامان تبعیدمون کرده  که اگر سر و صدا کردیم به گوششون نرسه.

پایین رفتم پریسا و ندا, دفتر و کتابهایشان  را روی زمین ولو کرده و مشغول نوشتن مشق شب بودند. گفتم : های دخترا چطورید؟

با شنیدن صدایم هر دو جستی زدند و خود را در آغوشم انداختند , ابتدا بر موهای سیاه ندا و بعد بر موهای طلایی پریسا بوسه زدم . پریسا پرسید:مداد جادویی برامون گرفتی؟

_آره

دست در کیفم کردم و دو مداد جادوگری بود به آنها دادم . ندا به سوی دفترش دوید . کنار گوش پریسا طوری که نادر فضول متوجه نشود گفتم: می دونی امشب کی رو دیدم؟

_خانم هاشمی رو ؟

منظورش معلمشان بود که هر چند روز یک بار در مسیر می دیدم . گفتم : نه ,اگه بگم قول می دی جیغ  نکشی.

_ اوهوم

_ داداش امین رو.

از خوشحالی به هوا پریدو جیغ کشید قبل از اینکه حرفی از دهانش بیرون بپرد  پشتش پریدم و جلوی دهانش رو گرفتم. نادر گفت : چوپان دروغگو.

ندا که گویی فهمیده بود خبر خوشی است با لبخند به ما می نگریست  . بالاخره پریسا آرام گرفت  و با لبخند رویش را بر جگرداند. دست هایم را بر شانه اش  نهادم خم شدم و با دقت به صوررتش نگریستم آرام پرسید: کی بر می گرده خونه؟

_ دقیقاٌ نمی دونم فقط به دلم افتاده به زودی میاد.

_ خدا کنه زود تر بیاد من شب ها از دزد می ترسم امین خیلی شجاعه ,بیشتر از داداش احمد. گفتم : نه داداش احمد شجاع تره اما خیال تو راحت باشه دزدی در کار نبوده خود امین بوده که شب ها از روی دیوار برای دیدن ما سرک می کشیده .

_ به ندا بگم, به خدا به هیچ کی نمی گه.

_ باشه . فقط نادر فضول نفهمه و گرنه دو دقیقه دیگه خبر به گوش داداش احمد می رسه.

_ باشه به جون مامان نمی ذارم بفهمه.

_ یادت باشه به جون مامان قسم خوردی ها؟

به سوی ندا دوید یک دستش را دور گردن او انداخت و شروع به پچ پچ کردند. ندا با خوشحالی دست زد ونادر موذیانه به من و آنها نگاه کرد.لباس مدرسه ام را عوض کردم و کتابی به دست گرفتم. مدتی  گذشت.نیم ساعتی می شد که خواستگارهای پروین رفته بودند که قامت کشیده و باریک نسرین مقابل در ظاهر شد. دیگر چهره اش از تب سرخ نبود اما هنوز دستمالی به دست داشت و بینی اش را بالا می کشید. با صدای گرفته ای گفت بیا بالا بابا کارت داره. در نگاهش چیزی بخخصوصی بود همان چیزی که باید از آن ترسید همان که یعنی اشی برایت پخته ام با یک وجب روغن. برخاستم او چند قدم جلوتر می رفتمانند راهنمایی که مهمانی را راهنمایی می کرد و یا شاید هم جلادی که مجرمی را به سوی چوبه اعدام هدایت می کند. پرسیدم : نفهمیدی چیکار داشت؟

_ به من چه, مگه من مثل بعضی ها فضولم.

زیر لب گفتم دختره اکبیری, مطمئن هستم همه چیز را می داند.با هم وارد هال بزرگ شدیم .نسرین به سوی آشپزخانه رفت و گفت: توی پذیرایی منتظرتند.

به ان سو رفتم و در زدم و وارد شدم. از پروین خبری نبود . سلام کردم . احمد سرش را بلند کرد و به صورتم زل زد. احمد را خوب می شناختم سخت سعی در پنهان کردن خشمش داشت . به اطراف نگریستم اکبر سرش را به زیر انداخته و به گل های قالی چشم دوخته بود. رعنا هم در حالی که رنگ بر رخ نداشت برخاست. سلامم بی پاسخ ماند. نگاه هراسان رعنا ته دلم را خالی کرد. با سر پرسیدم چه خبر است اشاره کرد که صبر کن می فهمی. مثلاً می خواستیم ایما و اشاره مان پنهانی باشد . اما از نگاه تیز بین احمد دور نماند و ترسی ناخواسته در تنم پیچید تا به حلقم رسید. رعنا گفت : وقتی دیر کردی دلم هزار راه رفت بعد یادم اومد که قرار بود از دوستت کتابت رو بگیری.


مطالب مشابه :


مجنون تر از فرهاد

دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. مجنون تر از




مجنون تر از فرهاد 4

دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. مجنون تر از فرهاد 4. متعجب به او نگاه کردم و.




مجنون تر از فرهاد قسمت اول

دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. مجنون تر از فرهاد قسمت اول .




مجنون تر از فرهاد3

دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. مجنون تر از فرهاد3 _از اون هم فراتر,




مجنون تر از فرهاد

بیا و رمان بخون - مجنون تر از فرهاد رمان فوق عالیه شروع از پایان رمان محشـــــر




دانلود رمان مجنون تر از فرهاد از م. بهارلویی

دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. دانلود رمان مجنون تر از فرهاد از م.




مجنون تر از فرهاد - رمان جدید م.بهارلویی

کتاب فروشی شهر - مجنون تر از فرهاد - رمان جدید م.بهارلویی - فروش کتاب، کرایه کتاب، تهیه کتب




مجنون تراز فرهاد

نام رمان:مجنون تراز فرهاد گفتم و به راهم ادامه دادم که صدای سوت دیگری بلندتر و نزدیک تر از




مجنون تر از فرهاد

مجنون تر از فرهاد. نوشته شده در تاريخ چهارشنبه یازدهم اسفند 1389 توسط محمد کریمی




دختر فوتبالیست

رمان فوق عالیه شروع از پایان رمان محشـــــر مجنون تر از فرهاد دختــر




برچسب :