رمان دبیرستان عشق

مقدمه

همه میپرسندچیست در زمزمه ی مبهم اب؟چیست در هم همه ی دلکش برگ ؟چیست در بازی ان ابر سپیدروی این ابی ارام بلندکه ترا میبرد اینگونه به ژرفای خیالچیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟چیست در کوشش بی حاصل موج؟چیست در خنده ی جام؟که توچندین ساعت مات و مبهوت به ان مینگری؟نه به ابر نه به اب نه به برگ من به این جمله نمی اندیشم من به تو می اندیشم ای سرپا خوبی تک و تنها به تو می اندیشم تو بخواهپاسخ چلچله ها را تو بگوقصه ی ابر هوا رو تو بخوانتو با من تنها تو بماندر رگ ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی استاخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوشفریدون مشیری با اندکی تخلیصاینم پست اولبسم الله الرحمن الرحیممهرناز فدات بشم الهی مادر کجایی؟صدای خانم جون تو گوشم پیچیدتوی حال خودم بودم و به زیبایی باغ رو به روم نگاه میکردمخانم جان: مهرناز جان مادر کجایی؟ الان مهرداد میرسه هاجون من بیا بالا تا شر درست نشده-اومدم خانم جون چقدر شلوغش میکنی هنوز تا اومدنش خیلی موندهخانم جون: گل دخترم خودت که میشناسیش اگه الان سر برسه قیامت به پا میکنهمیدونستم که خانم جون حق داره از جام بلند شدم ولی واقعا دل کندن از این طبیعت زیبای خدا سخت بودمعمولا صبح های زود بعد از رفتن مهرداد می اومدم توی باغ پیاده روی میکردم و بعد الظهر ها هم قبل از اومدنش هم وقتو غنیمت میشماردم و تو باغ سرک میکشیدماصولا ادم پوست کلفت و کله شقی بودمداشتم به سمت خونه برمیگشتم که صدای ماشین مهرداد به گوشم رسیداحساس کردم خون تو رگام یخ بسته بود قدرت حرکت نداشتمخانم جون: مادر بیا بالا اگه سر برسه اینجا ببیندت بی چاره میکنه هممونوولی نمیدونست واسه بالا اومدنم دیر شده بودماشین مهرداد جلوی در ایستاد و من مثل ادم های مسخ شده فقط نگاهش میکردمبابا علی از ماشین پیاده شد و خودشو سریع به سمت در ماشین رسوند و اونو برای پیاده شدن مهرداد باز کردبا یه شال بی خودی جلوی در حیاط بودم این یعنی فاجــــــــــعهانگار تازه فهمیده بودم تو چه موقعیت قرار دارم خواستم به سمت خونه برم که صدای مهرداد سر جام مبخکوبم کردمهرداد:وایستا سر جاتبابا علی مرخصی کاری داشتم خبرت میکنمتمام بدنم از ترس میلرزیداروم قدم برداشت و به سمتم اومد و به سمت خونه هلم دادبا ارامش کامل کتشو در اورد و روی جالباسی اویزون کردمهرداد:اقدس اقدس کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟بیا این جا کارت دارماقدس:بله اقا جان اومدماقدس خودشو سریع به مهرداد رسوند توی خونمون اکثر کارا با اون و خواهرش بوداقدس: بله اقا در خدمتتونممهرداد: ایشون کجا تشریف داشتتن؟اقدس با اضطراب نگاهی به من انداختمیدونستم همه ی افراد خونه از بابا علی تا اقدس همه دوستم داشتن و نگرانم بودنسرشو پایین انداخت و چیزی نگفتمهرداد داد بلندی سرش کشید و گفت: کــــــــــــر شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟جواب بدهدلت نمیخواد بدم پوست از تنت بکنندوباره نگاهش به نگاهم گره خورد فهمیدم که منتظر اجازه ی منهسرمو به نشونه تائید تکون دادماقدس: اقا رفته بودن یه ذره تو باغ هوا بخورنمهرداد: به به چشمم روشن چه غلطاخوب چند وقته تشریف میبرن هوا خوری؟اقدس میدونست که مهرداد خیلی عصبانیه ایندفعه جرات مکث هم نداشتاقدس: یه چند وقتی هست اخه یه ذره حال و هواشون عوض میشه حالشون جا میاد پوسیدن تو خونه اقامهرداد: حالشو که خودم امروز جا میارمدر همین حال خانم جون غر غر کنان به سمت در خونه اومد تا منو صدا کنهولی با دیدن دادگاه نظامی که مهرداد تشکیل داده بود جا خوردخانم جون:الهی فدات بشم اومدی پسرم ؟مهرناز جان بدو واسه اقا داداشت شربت به لیمویی که درست کردم بیار تا جیگرش خنک بشه بدو دختر اینجا واینستامهرداد: غلط کردی گفتم وایستا سر جاتمگه من نگفته بودم این حق نداره پاشو از خونه بیرون بزاره؟؟؟؟؟؟؟؟گفته بودم یا نهـــــــــــهخانم جون: بله اقا گفته بودید ولی اخه حیاط که عیب نداره دل این دختر پوسیدمن کاری به این حرفا ندارم بهتون گفنه بودم از این خونه بیرون نرهرو به من کرد و گفت:برو تو اتاقت تا به حسابت برسمپاهام سست شده بود و نای راه رفتن نداشتم ای کاش به حرف خانم جون گوش داده بودم و سریع تر برمیگشتم خونهمهرداد به سمتم اومد و با یه لگد به سمت پله ها پرتم کرداز زور درد اشکم در اومده بود سریع به سمت اتاقم رفت وارد اتاق شدم و یه گوشه نشستمصدای قدم های مهرداد تو گوشم میپیچید و التماس های خانم جونخانم جون: اقا تقصیر من بود خواهش میکنم ببخشدش قول میدم دیگه تکرار نشهمهرداد:خانم جان نزار حرمت ها بشکنه شما جای مادر ما بودی و هستی و احترامتون سر چشم من ولی من باید ادمش کنم به خودشم گفته بودم نره بیرون من یه چیزای میدونم که شما نمیدونیدوارد اتاق شد و بی توجه به التماس های خانم جون درو از پشت قفل کرداز ترس تمام بدنم میلرزیدیه کم دور اتاق راه رفت میدونستم خیلی عصبانی بود و وقتی این جوری میشد دیگه هیچی نمیفهمیدمهرداد: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری باغ نگفته بوددددددددم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟زبونم بند اومده بود فقط نگاهش میکردممهرداد: پس لالم شدی من خبر نداشتم عیب نداره الان چنان به حرفت میارم که مثل بلبل بشیاولین لگد که به بدنم خورد دادمو در اورد البته به این جور کتک خوردن عادت داشتمولی مشت و لگد های مهرداد همیشه درد خودشو داشتصدای التماسم همه ی خونه رو برداشته بودانقدر کتکم زد که کم کم زیر دست و پاش از حال رفتمصدای نامفهومی به گوشم می رسید و سیلی ارومی که به صورتم می خورد اروم اروم به هوش اومدمخانم جون: الهی فدات بشم مادر چقدر بهت گفتم بیا بالا ببین چه کرده باهات اخهاقدس و اشرف اروم خون لب و دماغمو پاک میکردنبدنم درد میکرد و استخونام ذوق ذوق میکرداقدس: مهرناز جان الهی فدات بشم ببخش منواقا گفتن مریم خانم ابجیتون دارن میان زود حاظر شیدلال بشم شرمنده ها گفتن مریم خانم اگه بفهمن اقا پوستتون رو زنده زنده میکننبه زور از جام بلند شدم دیگه چند وقت بود که به این جور کتک خوردن عادت داشتمبابا و مامان که زنده بودن من دختر گل بابام بودم هیچ کس بالاتر از گل بهم نمیگفت و مهردادم از من خیلی بزرگتر بود و اصولا کاری به کار هم نداشتیم تا بعد فوت بابا و مامان که دیگه این خونه برام جهنم شده بود حق بیرون رفتن از در خونه تنها نداشتم و بابت کوچیک ترین خطا و اشتباه البته به نظر مهرداد دیگه باید کتک میخوردمتغیر رفتار مهرداد همه رو متعجب کرده بود ادم غیرتی بود ولی دیگه نه در این حد-باشه اقدس جان کی میان؟اقدس: از سفر برگشتن امروز بعد الظهر میانسعی کردم از جام بلند بشم ولی واقعا همه ی بدنم درد میکرد مثل جنازه ها شده بودمدوباره رو تخت ولو شدم دعا کردم مریم امشب نیادصدای تلفن بلند شد و اقدس معلوم بود داره با مریم صحبت میکنهاقدس: مهرناز جان مریم خانم خبر دادن که برادر و خواهر شوهرشون هم اومدن فردا شب تشریف میارنخیالم راحت شد اروم روی تخت دراز کشیدموقتی بچه بودم خواهر و برادر دکتر رو دیده بودم ولی الان 18 سال بود ندیده بودمشون ولی میدونستم پیمان برادرش پزشک شده بود و خواهرشم سپیده هم مهندسی خونده بودبلاخره با هزار جون قرص و مسکن خوابم بردصدای خانم جون رو میشنیدمخانم جون: مادر جان عزیزم بلند شو دیگه گلم الان مریم خانم میاد هاپاشو یه دستی به سر و روت بکش مثل جنازه ها شدی دختر-ای بابا خانم جون خودت که میدونی مهرداد نمیزاره من بیام تو جمع داداش دکتر هم هستخانم جون:نه خودت که میدونی چون مریم خانم هست نمی تونه اجازه نده فقط شما زیاد به خودت نرس همین جوری دل همه رو بردی ناقلا خانم-وا خانم جون من دل کی رو بردم؟خانم جون: نگی من گفتم ها مهرداد قدغن کرده کسی حرفی بزنه هم حاجی مروت هم حاج فتاح توی مراسم نیمه ی شعبان ازش اجازه گرفته بودن واسه خواستگاری بیان اقا هم اجازه نداده بودن بیان-خوب دستش درد نکنه من فعلا میخوام درس بخونمخانم جون خنده ای کرد و گفت:تو خونه ی مریم خانم بودی ندیدی چه داد و بیدادی راه انداخته بود میخواست قاصد طرفو بکشهخندم گرفته بود : وا مگه کسی رو هم به جرم خواستگاری میکشن؟خانم جون: نمیدونم والا من نمیدونم این پسر چرا اینقدر غیرتیهحالا ایشالا زودتر اقا مهدی بیان شاید یه کم بتونن اقا رو کنترل کنندلم واسه مهدی پر میکشید تو مشهد مهندسی میخوند قرار بود 2 الی 3 ماهه دیگه فارق التحصیل بشه و برگردهتوی خونمون هیاهویی به پا بود واسه خاطر اومدن مهمونای مریممهردادم مثل فرمانده ها بالای سر همه وایستاده بود و به هرکی یه دستوری میدادمنم در حال عوض کردن لباسم بودم سارافون ابیمو پوشیدم با یه شال ابیساعت حدود 7:30 بود که صدای زنگ در اومداز پنجره ی اتاق نگاهی به بیرون کردماول مریم اومد دست تو دست کاوه 5 سالی بود که ازدواج کرده بودنبعد نوبت سپیده بود از عکسایی که واسه مریم فرستاده بود شناختمش یه مانتوی سفید با یه شلوار جین ابی پوشیده بود و شال سفیدی هم سرش بودشالش از سرش افتاده بود قسمتی از موهاش صاف دور گردنش ریخته بود و یه مقدارشو حلقه حلقه کرده بود و به صورت تل بالای سرش جمع کرده بود و ارایش مختصر اروپایی هم رو صورتش دیده میشداخر از همه هم اقای دکتر کوچیک وارد شد یه پسر قد بلند و چهارشونه ته ریش مختصری رو ی صورتش بود خوشتیپ هم تقریبا بوددر حال دید زدن بودم که انگار فهمید سرشو بالا اورد و نیم نگاهی به پنجره انداختخودمو سریع عقب کشیدم که صدای مریم بلند شدمریم: مهرناز مهرناز خانم بیا دیگه کجایی دلم برات تنگ شده عزیزمبه طرف سالن رفتم همه به احترامم از جاشون پا شدنمریم به سمتم اومد و محکم منو تو بغلش گرفتمریم: خوبی عزیزم دلم برات تنگ شده بود خواهری-من بیشتر فدات شمبه سمت سپیده رفتم و گفتم:سلام خانم مهندس احوال شما ؟خوش اومدیدسپیده: سلام مهرناز جون مرسی عزیزم چقدر بزرگ شدی خانم ؟-ممنون نظر لطفتونه بفرمایید بشینیدبه سمت اقایون رفتم-سلام اقا کاوه خوش اومدید مشتاق دیدار؟کاوه: به به مهرناز خانم گل چطوری ؟با درسات چه میکنی ؟تا چند روز دیگه مدرسه شروع میشه این سال اخری باید حسابی درس بخونی تا تو رشته ی خوبی تو دانشگاه قبول بشیاز حرفش خندم گرفت چه خوش خیال بود اقا کاوه فکر میکرد مهرداد اجازه می داد من برم دانشگاهپیمان به احترامم از جاش بلند شده بود دستشو به سمت من دراز کردپیمان: سلامم خانم ار اشنایی تون خوشبختمدستش رو بی جواب گذاشتم و گفتم: سلام اقاب ستوده بنده هم خوشبختم از اشناییتوندستش رو به سمت عقب کشید و دوباره روی مبل کنار بردارش نشستسر سفره ی شام سپیده رو به مهرداد کرد و گفت: اقا مهرداد نظر شما راجبع به این که یه شرکت مهندسی با کمک هم دایر کنیم که ما هم تو اینجا بی کار نمونیممهرداد سرشو تکون داد و گفت :خوبه ولی من با این شغل دولتی پر دردسری که دارم کم تر میتونم در خدمتتون باشم ولی برادرم تا 2 الی 3 ماه دیگه فارق التحصیل میشه و فکر کنم اون بهتر بتونه باهاتون همکاری کنه ولی من تا جایی که وقتم اجازه بده هستم در خدمتتونمهرداد: خوب پیمان جان شما چه میکنی ؟اومدی بمونی یا میخوای برگردی؟پیمان: راستش خودمم دقیق نمیدونم در واقع هنوز تصمیم نگرفتم ولی بیشتر دوست دارم بمونمبعد شام مریم صدام کرد و گفت: تو چرا اینقدر کم حرف و پکر شدیمهرداد اذیتت میکنه؟ ازش نترس بهم بگو-نه خواهر من من خواهرشم چرا اذیتم کنه یه نمه خسته و بی حوصله اممریم: غصه نخور واسه فردا یه برنامه ی تفریحی توپ میزارم یه سر بریم ویلای جاجرود همه با هم چطوره؟مهرناز: خیلی خوب در واقع اگه بشه که عالیهمهرناز رو به دکتر کرد و گفت: کاوه فردا وقت داری بچه ها رو ببریم ویلای جاجرود؟کاوه: بله خانم خانما بنده همیشه برای شما وقت دارم تو وقت داری بیای دیگه مهرداد؟مهرداد:راستش فکر نکنم فردا باید برم سر کار تو که خودت بهتر میدونی دکترمریم: پس ما مهرناز رو میبریممهرداد از رودرواسی با مریم قبول کرد ولی میدونستم ته دلش اصلا راضی نیستبعد شام بعد خوردن چای و میوه مهمونا خداحافظی کردن و قرار شد 8 صبح فردا راه بیفتیمروی مبل نشسته بودم توی دلم جشن کوچیکی به پا بود خیلی وقت بود بیرون نرفته بودممهرداد:فردا که رفتی حواست به خودت باشه خودت میدونی که به خاطر مریم قبول کردم اتفاق حرف یا هرچی دیگه بیفته مسئولیتش پای خودت چون من میدونم با تومیدونستم دلش نمیخواد برم ولی داشتم دق میکردم گفتم: چشم داداش قول میدم دست از پا خطا نکنم قول میدممهرداد:به هر حال امیدوارخبر بدی به گوشم نرسهو با عصبانیت به سمت اتاقش رفتخانم جون با اقدس کنارم نشستنخانم جون:خدا پدر مریم خانمو بیامرزه داشتی تو خونه میپوسیدی مادر جاناقدس: اره خانم کوچیک برو چند روزی حال و هوات عوض بشه-ای بابا دوست داشتم همه با هم میرفتیمخانم جون:نه مادر همین که تو بری دل هممون شاد میشهفقط حواست باشه اقا داداشت حتی تو این خونه وقتی هم نیست گوش داره با پیمان زیاد گرم نگیر که خبرش به گوش داداشت برسه خون به پا می کنهلباسات جمع کن مادر که صبح زود باید بریوسایلامو جمع کردم و خوابم بردصبح با صدای خانم جون از خواب بلتد شدمخانم جون: پاشو دختر ابجی خانومت زنگ زد الان میان دنبالتاز جام بلند شدم و لباسامو حاظر کردم و سر میز صبحانه مهرداد هم بود دائم حرص میخوردمهرداد: دیگه سفارش نکنم حواست به خودت باشه مهرناز دلم نمیخواد کوچکترین چیزی بشنوم که حتی بخواد گوشمو ازار بده فهمیدی؟-بله داداش حتمارفتیم جلوی درمهرداد: سلام دکی جون چظوری خوبی؟کاوه : سلام برادر زن عزیز خوبم نمیای بریم؟مهرداد: نه شما بریدکاوه: حواسمون به مهرناز هست خیالت جمع زود برش میگردونیمبا همه خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم توی راه به جز کاوه تقریبا هممون خواب الود بودیمنزدیک ویلا که رسیدیم انگار هوای تازه حال ما رو هم جا اورده بودرو به سپیده کردم و گفتم: راستی نازنین برگشت ؟سپیده: اره عزیزم دیشب با خانواده ی عموم رسید امروز یه ذره دیرتر با پیمان میاننازی خواهر کوچیک کاوه بود و یار و یاور من تقریبا همیشه با هم بودیماز اواسط تابستون رفته بود کانادا پیش خانواده ی عموش به قول خودش تفریحات سالم!!!!!!!!!!!!!بابا صالح در ویلا رو برامون باز کرداز ماشین پیاده شدیم و به داخل ویلا رفتیم من مثل همیشه اتاق طبقه ی دوم که رو به باغ و رودخونه باز میشد رو انتخاب کردم البته با نازی چون میدونستم اونم پیش من میادلباسامو عوض کردم و پیش بقیه که مشفول خوردن کیک و چای بودن نشستمکاوه: خوب مهرناز خانم درساتو واسه کنکور مرور کردی؟-اره ولی فکر نکنم امادگی کافی رو داشته باشمکاوه:تلاشتو بیشتر کن من مطمئنم موفق میشی-حتما سعیمو میکنم مریم جون من مبرم تو باغ تا نازی برسهمریم : باشه عزیزم مواظب خودت باشسرمو تکون دادم و به طرف تاپ وسط باغ رفتم وروش نشستم و اروم چشمامو بستم فارغ از غم فارغ از همه ی دنیاولی ایا این ارامش پایدار میموند؟ خدا میدونستتو حال خودم بودم که صدای ترمز شدیدی از حال خودم پرتم کرد بیرونچشمامو باز کردم و سرمو برگردوندم ماشین شیک و شسته و رفته ای وسط باغ بودنازی و پیمان و یه مردی که قیافش نسبتا برام اشنا بود از ماشین پیاده شدنبا دیدن نازی چنان ذوق زده شدم که از وسط باغ بلند بلند صداش زدمنازی سرشو برگردوند و مثل ادمایی که انگار 40 سال همدیگرو ندیدن به طرف هم دویدمنازی:مهرناززززززززززز الهی فدات شم دلم برات یه ذره شده بود تو کی اومدی؟؟؟؟؟؟؟ بعید میدونستم مهرداد بزاره بیای ولی میدونم این سورپرایز مریم جونمه که الهی فداش بشم-بابا دختر تو که منو دیوونه کردی 2 ماهه کجا گذاشتی رفتی دارم دق میکنمنازی: از قیافه ی ضایعت معلومه چقدر درد فراق پیرت کرده-بچه پروتو همین حال و هوا بودیم که انگار تازه یادم اومد دو نفر دیگه مات و مبهوت و با یه لبخند رو لب دارن نگاهمون میکنننگاهی به چهره ی اون ادم اشنا کردمیه پسری بود تقریبا 25 و 24ساله قد بلند صورت گردی داشت با چهره ی تقریبا معمولیموهاش وحشتناک لخت بود و چند تار روی پوشونیش ریخته بودته ریش مختصری داشت عینک نیم فرمی رو صورتش بود و چشمایی که سیاهیش از زیر عینک معلوم بود و نفوذش تا عمق وجود ادمو میسوزوندیه بولیز سفید تنش بود با یه شلوار جین مشکی و یه شال گردن مشکی هم دور گردنش بودبعد کلی دید زدن طرف تازه اونم با تلنگر نازی تو پهلوم یادم اومد باید سلام کنم-سلام اقای ستوده سلام اقاپیمان: سلام خانم احوال شما؟مرد غریبه در حالی که سرشو پایین انداخته بود گفت: سلامپیمان: معرفی میکنم اقای فرزاد فهیم دوست و رفیق گرمابه و گلستان کاوه و مهردادتازه یادم اومد فرزاد فهیم اسمشو زیاد شنیده بودم دو سه باری هم از دور دیده بودمش واسه همین قیافش برام اشنا بودپیمان:فرزاد جون ایشون هم خانم مهرناز موحد خواهر خانم کاوه و خواهر کوچیکه اقا مهردادفرزاد پوزخندی زد و گفت: خوشبختم خانمکاوه و مریم اومدن جلوی درکاوه: به به اقا فرزاد گل راه گم کردی ؟فرزاد: سلام کارت دارم اومدم زود ببینمت برگردمکاوه: ای بابا بزار عرقت خشک بشه برسی بعد ساز رفتن رو کوک کنمریم: اقا فرزاد لایق نمیدونید؟فرزاد محجوبانه سرش رو پایین انداخت و گفت: نه این چه حرفیه ما نمک پروردتتونیمبا نازی به سمت اتاقمون رفتیم تا لباساشو عوض کنهنازی: ای پسره ی از خود راضی و مغرورو بعد ادای فرزاد رو در اورد و گفت: از اشناییتون خوشبختم خانم-نازی زشته گفتم میری اون ور با کلاس میشی ادم نمیشی تو؟نازی: اخه تو نمیدونی که از اول جاده مثل عصا قورت داده ها نشسته بود تا اخر انگار لال بود جون تو-نازی خانم چی کار به مردم داری تو بیا بریم تو باغ بگردیمنازی: داداش مهرداد اجازه داد بیای جل الخالق؟؟؟-واسه خاطر مریم بود وگرنه پدری تو این دو ماهه ازم در اورده که خدا میدونهنازی کنارم نشست و لحنش جدی شد و گفت:چرا مگه چی شده؟-حتی نمیزاره برم تو حیاط چند وقت پیش رفتم تو باغ از شانس گندم دیر اومدم بالا مهرداد رسیدنازی:خوب چی شد؟-چی میخواستی بشه یه کتک حسابی خوردمنازی: الهی بمیرم برات خیلی درد کشیدی؟-درد کشیدم؟ تمام تنم کبوده الاننازی: چرا به مریم نمیگی؟-حرفا میزنی مهرداد پوستمو میکنه اگه بفهمهنمیدونم چی کار کنم ؟ باید حساسیتاشو رعایت کنم تا حداقل مهدی بیاد شاید بهتر باشهنازی: مهدی!!! مگه قرار بیاد کی؟-این ترم دیگهاون شب سپیده به مهرداد پیشنهاد داد مهدی که برگشت سه تایی یه شرکت مهندسی بزنننازی: عجب این خواهر مغرور ما این حرف رو زد؟جان مهرناز محل سگ هم به پسرا نمیزارههمراه نازی به سمت طبقه ی پایین رفتیمو کنار بقیه نشستیممریم: میگم کاوه بعد الظهر بریم با بچه ها یه والبیال حسابی بازی کنیم؟کاوه دستشو دور شونه ی مریم تنگ تر کرد و گفت:خانم جان ما تو این یکی و دو روز در خدمت شما هستیم شما امر بفرما رئیسزندگی خوبی داشتن کاوه خیلی مریمو میخواستهمراه نازی به سمت حیاط رفتیم و مثل بچه کوچیکا خودمونو رو تاپ انداختیمنازی: میگم مهرناز این یارو به درد تو میخوره شخصیتتون مثل همه-کی رو میگی تونازی: برادر فرزاد فهیم دیگه-وا کجاش مثل منه دیوونهنازی: اخم و تخمش غرورش ایمانش میدونستی جزء هیئت امنا هیئت محله؟-نه یه دقیقه هیچ کس هیچی نگه تو این همه اطلاعات رو از کجا اوردی؟نازی: دیگه دیگه ما سوژه های خوبو زود تور میزنیم-حالا چی کاره هست؟نازی: اینو دیگه نتونستم در بیارم انگار تازه فارق التحصیل شده کاوه میگفت زیست شناسی خونده-پس از مهرداد و کاوه کوچکتره؟نازی: اره دیگه اول کاوه س بعد مهرداد بعد هم فرزادبعد الظهر تو بازی والیبال خیلی خوش گذشتتو حین بازی گاهی با فرزاد هم کلام میشدیم ولی اون اصلا نگاهمم نمیکردوسط بازی یه توپ به زمین ما فرستاد که مستقیم تو صورت من بدبخت خوردچقدر خون دماغ شدم بیچاره دائما ازم عذر خواهی میکردولی در کل بعد اون همه تو خونه موندن این تفریح خیلی بهم چسبیدکاوه جلوی در خونه نگه داشت و منو به قول خودش صحیح و سالم تحویل مهرداد دادتو باغ یه احساس دلتنگی عجیبی بهم دست داده بود ته دلم واسه اون چشمای مشکی تنگ شده بودسر سفره ی صبحونه مهرداد نگاهی بهم کرد و گفت:مهرناز خانم خوش گذشت؟-بله داداش ممنون که اجازه دادید برممهرداد: صورتت چی شده؟-تو بازی توپ خورد تو صورتممهرداد: کی زد؟نمیدونستم جوابشو چی باید بدم سرمو پایین انداختم و گفتم: اقای فهیممهرداد: مگه فرزادم اونجا بود؟-انگار با کاوه کار داشتمهرداد اوهومی کرد و بعد از خوردن غذاش به سمت تلفن رفتمهرداد: به به اقا فرزاد احوال شما؟بایدم خوب باشی زدی دماغ خواهر ما رو اوردی پایینعجب پس یه مشت تو دماغت بدهی من تا از این به بعد چشماتو باز کنی رو به روتو خوب ببینینمیدونستم فرزاد چی میگفت که صدای خنده ی مهرداد کل خونه رو برداشته بودخیلی دلم میخواست بدونم فرزاد چی میگفتروزای اخر تابستون رو میگذوندیم با نازی مشغول جمع کردن وسایلامون بودیمنازی: میگم مهرناز امسال سال اخر باید حسابی بخونیم حسابی هم خوش بگذرونیم-اره خیلی دلم گرفته دیگه مدرسه نمیریمنازی: خوب جاش میریم دانشگاه دیوونه اول عشق و حال اونجاست-تو واقعا فکر میکنی مهرداد با این حساسیت اجازه بده من برم دانشگاه؟نازی: حالا غصه نخور کاوه راضیش میکنه-راستی از بعد ویلا فرزاد رو ندیدی؟نازی: ای ای دل عاشقت تنگ شده ؟ بسوزه پدر عاشقیگاهی اوقات پیش کاوه میاد ولی تو خونه نمیاد-اره پیش مهردادم که میاد تو نمیاد هیچ وقتنازی: غصه نخور یوسف گم گشته باز اید به تهران غم مخوربالاخره شنبه صبح رسید لباس اونیفورم تنم کردم و اماده ی رفتن شدممهرداد: صبر کن بابا علی میبردت-اخه داداش با نازی قرار گذاشتیم پیاده بریممهرداد: شما خیلی بی جا کردی از طرف خودت تصمیم گرفتی همین که گفتم نازی هم با ماشین میاد-اخه داداش............مهرداد داد بلندی سرم کشید و گفت: گفتم رو حرف من حرف نباشه فهمیدی یا جور دیگه حالیت کنم-بله داداش ببخشیدمهرداد: بعد مدرسه هم با بابا علی بر میگردی-چشمحالم حسابی گرفته شده بود نازی دم در منتظرم بود با اخم تو همنازی: سلام شاهزاده خانم چه عجب تشریف فرما شدی؟ تمیخوای روز اول خانم مستقیمی پرتمون کنه تو دفتر که-سلام باید با بابا علی بریمنازی: چی؟؟؟؟؟برو بابا عشق مدرسه به پیاده رفتنشه-میدونم مهرداد دستور داده جفتمون با بابا علی بریم جرات داری رو حرفش حرف بزننازی: اخه چرا؟-نمیدونم تازه راه برگشت هم گفته با ماشین برگردیمنازی: وای خدا این اولین حال گیری سال جدیدبابا علی خدا خیرت بده بیا ببرتمون دیرمون شده حسابیجلوی در مدرسه مینا منتظرمون بودمینا دوست صمیمی من و نازی بود در واقع ما تو مدرسه به سه تفنگدار معروف بودیممینا: سلام بچه هااااااا-سلام عزیزم چطوری و محکم تو بغلم گرفتمشنازی:سلام و درود بر تفنگدار سوم سرکار خانم مینا راسخ و دستش رو به علامت احترام نظامی نگه داشت و تو بغل مینا خودشو ول کردزنگ خورد مثل همیشه میز جلوی معلم مال من و مینا بودو مهسا نازی هم پشت سر ما میشستنزنگ اول ریاضی داشتیم و بازم اقای زاهدی با اون قد کوتاه وعینک ته استکانی و سر کچل و همون اخم همیشگی البته دل مهربونی داشتزنگ دوم ادبیات داشتیم خانم اصفهانی با همون لحن فصیح و دلی بزرگو زنگ سوم زیست داشتیم و همه منتظر ورود خانم عزیزی بودیم ولی کسی که به جای اون وارد کلاس شد دهن هممون رو باز کردفرزاد فهیمنزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم توی کت و شلوار با اون اخم و هیبت چه قدر خواستنی به نظر میرسید نگاه گذرایی به کلاس انداخت روی صورت من چند دقیقه مکث کرد ولی انگار که اصلا تا به امروز من و نازی رو ندیده سرجاش نشست فرزاد:سلام من فهیم هستم دبیر زیستتون و به جای خانوم عزیزی قرار که امسال تدریس کنم شیوه کارمم اینجوری که اولا ما تو این کلاس با هیچکس شوخی نداریم دوما بعد از پایان هر فصل و یه امتحان کلی گفته میشه و تست اون فصل کار میشه سوما هر جلسه حداقل از 2نفر درس پرسیده میشه سر کلاس من اجازه دارید حداکثر سه جلسه غیبت کنید و شاگردای درس نخون مطمئن باشن تو این کلاس جایی ندارن و اخراج میشن دستشو تو کیفش کرد و عینکشو در اورد و به چشماش زد کتشو روی صندلی اویزون کرد و پای تخته رفت و شروع به درس دادن کرد انقدر با ابهت رفتار کرد و درس داد که هیچکس حتی جرات اظهار نظر هم نداشتن با خوردن زنگ هم همه ی بچه ها بلند شد نگاه تندی به کلاس کرد و گفت : من اجازه دادم کسی پاشه؟همه ساکت موندن فرزاد:تا وقتی که من از کلاس خارج نشدم کسی حق سر و صدا ندارهجلسه ی بعد درس میپرسم یادتون نرهکتشو از روی صندلی برداشت و از کلاس بیرون رفتمینا: اوه اوه اوه این دیگه چه گوشت تلخی بود خدا به خیر بگذرونه با این بی اعصاب تا اخر سال مگه خانم عزیزی جونم چش بودمن و نازی مات و مبهوت همدیگرو نگاه میکردیم مینا: شما دو تا چتونه چرا مثل برق گرفته ها شدید؟نازی زد زیر خنده و رو میز ولو شد مینا: چه مرگته دیوونهنازی: ای خدا چقدر زود مراد دل رو میدی مهرناز خانم حالا باید تا اخر سال با اقا فرزاد سر و کله بزنیمینا:وا نازی تو اسمشو از کجا میدونی ؟اینجا چه خبره؟ نامردا به منم بگید نازی:فعلا باید با مهرناز خانم بریم خونه اگه دیر برسیم داداش مهرداد پوست از سرمون میکنه رسیدم زنگ میزنم همه چیزو واست تعریف میکنم مینا: من منتظرم از فوضولی دق میکنم ها زود زنگ بزندم در بابا علی منتظرمون بودنازی:نه جان مهرناز حال کردی اصلا به روی خودش نیاورد که من و تو رو میشناسه انگار ما کشک بودیم-خوب دلیلی نداشت به رو خودش بیاره اگه این کارو میکرد فقط الکی حرف و حدیث و حساسیت بچه ها رو تحریک میکردنازی: ولی خداییش خیلی سخت گیره پوست از سرمون می کنهتوی فکر فرو رفتم انگار هیچی نمیشنیدم بابا علی نازی رو جلوی در خونه ی کاوه که چند تا خونه با ما فاصله داشت پیاده کرد بابا و مامان نازی همراه بابا مامان من دو سال پیش تو یه تصادف به رحمت خدا رفته بودن و هم ما هم کاوه اینا تو خونه های پدریمون زندگیمونو میکردیمهنوز شوک زده و هیجان زده بودم خانم جون مثل همیشه جلوی در انتظارمو می کشید اگه اونو نداشتم چیکار می کردم مثل مادر خدا بیامرزم دور و برم می گشتو ترو خشکم می کرد خانم جون : سلام مادر دورت بگردم مدرسه خوب بود ؟ خوش گذشت عزیزم ؟-هی بد نبود مثل همیشه به طرف اتاقم رفتم فکر فردا از سرم بیرون نمی رفت تو تمام این سالها از دور دیده بودمش اسمش هم زیاد تو خونه زندگیمون بود ولی اصولا خودش زیاد نبود سرمو تکون دادم این فکرا چی بود من می کردم برم بشینم درسمو بخونم

یک ماهی بود که مدرسه شروع شده بود و همه چی طبق روال عادی پیش میرفتامسال واسه مدرسه رفتن یه شور و حال دیگه ای داشتم الکی خودمو گول میزدم چون سال اخره اینجوریه ولی واقعیت امر چیز دیگه ای بود روزایی که زیست نداشتیم یا فرزاد تو مدرسه نبود من تا ظهر کسل بودم حوصله ی هیچ کسی رو هم نداشتمنازی و مینا هم دست به یکی کرده بودن و دائما اذیتم میکردنولی با تمام این حرفا فرزاد دریغ از یک نگاه یه کلمه و یا حتی یه روی خوشگاهی وقتا از دستش حسابی حرصم میگرفت اخه کاملا معلوم بود که دلش میخواد ندیده بگیرتمولی برعکس اون اقای زند دبیر فیزیکمون تمام کارای کلاسش گردن من بیچاره بود البته من خودم درسمم خوب بودتوی حیاط مدرسه سه تایی نشسته بودیم و تست های که فرزاد بهمون داده بود واسه زنگ اخری که زیست داشتیم حل میکردیم در واقع از ترس فرزاد مگه کسی جرات درس نخوندنم داشت ؟؟ از کلاس مستقیم پرت میکرد تو دفتر عموما با کسی هم شوخی نداشتحکیمی یکی از بچه های کلاس بهم نزدیک شدحکیمی: موحد موحد-بلهحکیمی: اقای زند تو دفتر کارت داره گفت بری پیشش-مرسی عزیزم خبر دادینازی: بدو برو الانه که اقای زند از دوریت دق کنهمینا: واقعیت که الان احتمالا اقای فهیم کلتو میکنهبعد جفتشون زدن زیر خندهبرام جالب بود فرزاد اصولا به اقای زند الرژی داشت و کافی بود من باهاش هم صحبت غیر درسی میشدم اونوقت به قول مینا مثل شمر میشد و سر کلاسش دیگه هیچ کس جرات نفس کشیدنم نداشتنازی: فقط خدا خیرت بده مهرناز جان زود بیا بیرون ما حال و حوصله نداریم امروز این فهیم دمار از روزگارمون دربیاره بره سوالای مقطع دکترا رو در بیاره از ما بدبختا بپرسه ما بی چاره ها هم با فک باز نگاهش کنیم اخرم یه اخم وحشتناک بکنه بگه دفتتتتتتر-خوب حالا شما ها هم یه جور برخورد میکنید انگار طرف دیوانه وار منو دوست داره خودتون میبینید که هیچ توجهی اصولا به جنس مونث ندارهنازی: اینو خوب اومدی میخواستیم غالبش کنیم به تو دیگه نمیشه باید فکرشو از سرمون در بیاریم-نازی تو ادم بشو نیستی من برم پیش زند ببینم چی کارم دارهمقنعه ام رو مرتب کردم و به سمت دفتر رفتم میدونستم اقای زند ورقه ی بچه ها رو که داده بود صحیح کنم میخواستتوی دفتر همه مشغول چایی خوردن و بحث بودنوارد دفتر که شدم فرزاد زیر چشمی نگاهی بهم کردیه خشم محسوسی تو چشماش بود وقتی با زند حرف میزدمنمیدونم چرا لذت میبردم از این حالتش شایدم میخواستم بی اعتنایی های همیشگیشو تلافی کنم-سلام اقا کاری با بنده داشتید؟زند:سلام موحد عزیز ورقه ها رو صحیح کردی؟-بله اقا بفرماییدزند با تحسین به ورقه ها نگاه میکردزیر چشمی نگاهی به فرزاد کردم این بار مستقیما منو و زند رو میپاییدزند:عالیه دختر مثل همیشه گل کاشتی تو واقعا بی نظیری و به شدت هم با استعداد-نظر لطفتونه اقافرزاد داشت منفجر میشد اینو از خشم کاملا اشکار تو صورتش میتونستم ببینم-میتونم برم اقازند: اره حتما مرسی بازم لطف کردی ورقه ی خودتم که صحیح کردم نمره ی کامل شدی فردا بهت میدم-ممنون با اجازهاز دفتر زدم بیرون و به سمت کلاس راه افتادم که صدای فرزاد سر جام میخکوبم کردفرزاد: موحدسرمو به سمتش برگردوندم و زیر لب گفتم: بله اقافرزاد: دیگه حق نداری با این پسره ی پرو انقدر گرم بگیری فهمیدی؟از این حسی که الان داشت خوشم میومد نمیدونستم چم شده بود و فرزاد چرا انقدر برام مهم شده بود-ولی من گرم نگرفتم که ایشون سوال پرسیدن منم جواب دادمفرزاد :شما امانتی بهترین دوستمی مهرداد تو رو سپرده دست من و من نمیزارم تو هرکاری بخوای بکنییه لحظه نمیدونم ولی احساس کردم هرچی تو ذهنم بود خیال خوشی بیشتر نیست-اقای فهیم نیازی نیست شما نگران باشید من رفتاری غیر از رفتار دانش اموزی ازم سر زده ؟با اجازتون اقابا دلخوری شدید ازش جدا شدم و سر کلاس برگشتمکلاس طبق معمول عروسی بود و نازی مثل همیشه در حال زدن روی میز بود و بقیه هم در حال مسخره بازی و رقصنازی با دیدنم دست از زدن رو میز برداشت که صدای همه رو در اوردنازی: شرمنده ی اخلاقات ورزشیتون سعیده سعیده بدو بیا کار منو ادامه بده تا من برگردمسعیده هم شروع به زدن رو میز کرد و کلاس دو باره رفت رو هوانازی: چیه باز چرا کشتی هات غرق شده ؟ فرزاد پاچه گرفت باز؟نگاه تندی بهش کردم نمیدونستم چرا دلم نمیخواست این جوری پشتش حرف بزنهنازی: خوب بابا چشمانتو مثل زن تناردیه نکن ترسیدم بگو چی شده؟-هیچی میگه مهرداد تو رو سپرده دست منو از این حرفانازی: واه واه پرو بی خیالش بشو تهدیدشم جدی بگیر به داداش مهرداد کوچکترین اشاره ای بکنه خودت میدونی که مدرسه پر میشهدر حال بحث بودیم که فتانه با عجله و با لیز خوردن وارد کلاس شدفتانه: بچه هاااااااااا بشینید فهیم داره میادبا ناباوری نگاهی به کلاس کردم و بی اختیار خندم گرفت همه مثل جت سر جاشون نشسته بودن و مثلا در حال همفکری برای حل تستاشون بودنفقط من وسط کلاس وایستاده بودم که مینا دستمو کشید و رو نیمکت نشوندتمبا ورودش به کلاس همه از جاشون بلند شدن و با سر علامت داد که بشینیماین قدر قیافش اخمو و عصبانی بود که همه مثل موش شده بودن انگار نه انگار که همین دو دقیقه پیش کلاس رو هوا بودمثل همیشه اول ورقه های تست رو از بچه ها گرفتدفتر جلوشو باز کرد و نیم نگاهی به لیستش کردکلاس فضای معنوی پیدا کرده بود همه در حال ایت الکرسی خوندن و صلوات فرستادن بودن که اسم اونا صدا نشهبالاخره از نفیسه و شیدا ی بخت برگشته درس پرسیدسوالای در حد تیم ملی ازشون پرسید طفلکی ها کلی هم غر شنیدنبعد هم شروع به درس دادن کرد مثل همیشه با بیانی شیوا و خوبزنگ که خورد صدام کرد که به سمت میزش برم-بله اقافرزاد ورقه های تست رو جلوم گرفت و گفت: این ورقه ها رو واسم تصحیح کن عصر میام خونتون ازت میگیرم-بله اقا چشمکتشو برداشت و زیر لب خداحافظی کرد و از کلاس خارج شدنازی: اخ اخ دیدی گفتم افتادن تو دلبری زند یا فهیم؟ مسئله این استبعدم شروع به قر دادن و هو هو کردن کرددستشو کشیدم و گفتم : بیا بریم دیوونه خودتو لوس نکنمینا: جان من خوب صحیح کنی ها کم بیاریم بی چارمون میکنه هاپشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: خانمم هر نمره ای بیاری همونو بهت میدم من ارفاغ تو کارم نیستطبق معمول کتابی بود که از طرف همه ی کلاس رو سرم هوار شد و منم واسه نجات جونم به سمت در دویدم و سوار ماشین شدمخونه که رسیدم اولین کاری که کردم ورقه ها رو صحیح کردم دوست داشتم خودمو نشون بدمتمام دقت و سعی خودمو کردم ساعت 5 بود هنوز ناهارم نخورده بودمبالاخره ورقه ها رو صحیح کردم و رو تخم دراز کشیدم تا یه کم خستگیم در بره که صدای زنگ در بلند شداحساس کردم قلبم یه دفعه اومد تو دهنم حالتم درست مثل این عاشقا شده بود سریع به سمت کمد لباسام رفتم یه بولیز سبز که روش با نگین کار شده بود رو تنم کردم ویه روسری سبز یه کم روشن ترم سرم کردم ترکیبش به صورتم میومد با رضایت نگاهی به چهرم تو اینه کردمبعد از فوت بابا و مامان این روزا تنها وقتایی بود شور و نشاط زندگی رو تو چشمام میدیدمدر اتاقم زده شد با دستپاچگی چادرمو سرم کردم و گفتم:بله بفرماییدفرزاد: سلام فهیم هستم میتونم بیام داخل-بله اقا بفرماییدفرزاد وارد اتاقم شد مثل همیشه با دیدنش هیجان عجیبی تو دلم بودیه بولیز مردونه ی چهار خونه ی ابی سفید تنش بود با یه شلوار مردونه ی مشکیاینقدر تیریپش ساده و با ابهت و مردونه بود که ادم ناخوداگاه دوست داشت ساعت ها فقط نگاهش کنهفرزاد: سلام خانم جون میگه هنوز ناهار نخوردی چرا؟-اقا داشتم ورقه ها رو صحیح میکردم وقت نکردمفرزاد: کار خوبی نکردی بهش گفتم گرم کنه بری بخوریصورتم گل انداخته بود سرمو پایین انداختم و گفتم: مرسی اقا ببخشید داداش مهرداد اومده بود؟فرزاد:اره ازش اجازه گرفتم بیام بالا ورقه ها رو بده ببینمورقه ها رو به سمتش گرفتم ازم گرفت و نگاه دقیقی بهشون انداختفرزاد:پس چرا ورقه ی خودتو صحیح نکردی؟-گذاشتم شما صحیح کنیدفرزاد خنده ی نازی کرد و سرشو تکون داد و گفت: تو واقعا دانش اموز خوبی هستی در واقع علت اینکه من ورقه ها رو دستت دادم یه مسئله ی مهمیه و میخواستم دقت و سرعت عملتم بسنجم چون در مورد درست شکی نداشتمقراره یه المپیاد زیست شناسی برگزار بشه نفر اول میره برای المپیاد کشوریمن تصمیم گرفتم تو رو انتخاب کنم اگه اسمت رد بشه باید اوقات زیادی رو با هم کار کنیم و من میخوام که تو حتما رتبه بیاری و میدونم که انگیزه و لیاقتشو دارییاد حرف نازی افتادم ناخوداگاه لبخندی رو صورتم نشست دیوونه فکر میکرد فرزاد از حرص زند ورقه هاشو داده من تصحیح کنمفرزاد: و البته یه مطلب دیگه این که شما حق شرکت توی هیچ المپیاد دیگه ای از جمله دروس تخصصیت نداریچون من میخوام وقت و اعتبارمو برای این المپیاد بزارم و برام مهمه که تو رتبه بیاریاز این همه اعتماد به نفسی که داشت حرصم گرفته بود یه جوری باهام حرف میزد که انگار داره بهم لطف میکنه-ولی اقا فکر کنم من مناسب ترین فرد واسه این المپاد هستم چرا یه جوری میگید انگار خیلی ها میتونن جای من باشنفرزاد: این طوری که تو هم میگی نیست مثلا همین حکمت یه ذره روش کار بشه میشه ازش یه رتبه در اورداز عصبانیت صورتم سرخ شده بود کارد میزدی خونم در نمیومد احساس کردم میخواد گرم گرفتنامو با زند تلافی کنه چون همه ی دبیرا میدونستن بین من و حکمت رقابت وجود داشت در واقع خیلی سعی میکرد به من برسه ولی همیشه از من عقب تر بود-خوب وقت و سرمایتونو رو اون بزارید چرا من؟بغضمو قورت دادم و لبامو گزیدم که گریم نگیره همیشه حالم از این رفتار خودم بد میشد خیلی ضعیف بودمفرزاد سکوت کرد و بعد نگاه گذرایی بهم کرد و گفت:چون من میخوام تو باشی تو لیاقتت استعداد از دخترای دور و برت خیلی بیشتره و بهترهدر ضمن به عنوان معلم دو تا توصیه برات دارم اول هیچ وقت خودتو خیلی بالا در نظر نگیر چون خداوند اصلا تکبر رو دوست نداره و اصلا به تو نمیاد تو راه خداوند نباشی و اهل ریا و غرور بشیو دوم اینقدر حساس و زود رنج نباش زندگی خیلی سختی و پستی و بلندی داره اگه قرار باشه واسه هر چیز به این کوجیکی اشکت در بیاد که واویلاستو البته یه موضوع دیگه بازم بهت میگم و ازت میخوام و نبینم که با این یارو زند گرم بگیری به نفعته به حرفم گوش بدیانقدر عصبانی بودم از دستش که دلم میخواست حالشو بگیرم و تنها نقطه ضعفه فرزاد زند شده بود-ولی من اصلا با ایشون گرم نگرفتم در ضمن ایشون خیلی هم اقای خوبی هستننگاه تندی بهم کرد برای اولین بار نگاهم رو از نگاهش ندزدیدم ولی برق و هیبت نگاهش تا عمق وجود و تنم رو اب کرد و دستم اشکارا میلرزیدفرزاد: پشت سرت هزار تا حرف و حدیث در میاد تا الانم یه کم در اومده خودتم میدونی اگه به گوش مهرداد برسه خون به پا میکنه حرف منو گوش کن دختره ی لجباز من واسه خودت میگمسرمو پایین انداختم و با دلخوری گفتم: بله اقا سعیمو میکنمفرزاد:از فردا زنگ های تفریح تو کتاب خونه درس میخونیم چند جلد کتاب هم واست میگیرم خودمم برات تست میارم همه رو حل میکنی مشکلاتتو ازم میپرسی فردا سر کلاس اعلام میکنم که تو واسه المپیاد انتخاب شدی تا واسه کسی سوءتفاهم پیش نیاد-بله اقا چشمدرو اتاقم زده شد و خانم جون وارد شدخانم جون: مادر غذات حاظره بیا یه چیزی بخور تا شاماقا فرزاد شام خانواده ی دکتر قراره واسه شام بیان اینجا اقا مهرداد امر فرمودن شما هم بمونید تا با اقا کاوه راجبع به محرم و هیئت برنامه ریزی هاتونو بکنیدفرزاد: اقا دفترشون تشریف دارن ؟خانم جون: بلهفرزاد: بسیار خوب من میرم پیش مهرداد تو هم غذاتو بخور تموم که شد صدام بزن تا حالا که وقت داریم یه کم با هم تست کار کنیم-بله اقا حتماهمراه با خانم جون به سمت میز اشپزخونه رفتم فکرم هنوز درگیر المپیاد و فرزاد بود کلی ته دلم جشن به پا بود حالا فرصت داشتم وقت بیشتری رو با فرزاد باشمتو همین و حال و اوضاع بودم که خودم به خودم نهیب زدم انگار یادم رفته بود که مهرداد اگه کوچکترین چیزی ازم ببینه روزگارمو سیاه میکنهغذامو خوردم و به سمت اتاقم رفتم یه صندلی کنار میز تحریرم گذاشتم و کتاب زیستمو رو میز گذاشتم به اقدس گفتم که به فرزاد بگه من اماده امتا اومدنش نگاهی به درس فردا انداختم شانس که نداشتیم فردا بدجنسی میکنه ازم درس میپرسه بی چارمون میکنهحدود ده دقیقه بعد صدای در اتاقم بلند شد و فرزاد با اجازه وارد شدکتاب تستی رو از کیفش در اورد و شروع به علامت زدن کرد و بعد کتابو بهم دادنیم نگاهی به ساعتش کرد و گفت: ده دقیقه وقت داری حل کنیبعدم خودش شروع به قدم زدن کردتقریبا بی چارم کرد انقدر تست داد حل کنم که دعا میکردم زودتر نازی برسه خلاص بشمزنگ در بلند شد میدونستم نازیه چون طبق معمول با لودگی و مسخره بازی همیشگیش از اول راهرو صداش بلند شده بودنازی: مهرناز زود باش گوسفندتو بیار والا گوهر شاهدخت نازنین ستوده در حال تشریف فرمایی هستناهایییییییی خبردارمهرناز خانم بدو که واست خبر دسته اول دارمتو دلم خدا خدا میکردم بیشتر از این اراجیف نگه تا همین جا هم ابرومون جلوی فرزاد کلی رفته بودجلوی در اتاق که رسید تقریبا شوکه شد به لکنت افتادمعمولا هم عادت نداشت درست لباس بپوشه و مثل همیشه افتضاح لباس پوشیده بودنازی: س س س لام اق ق ااافرزاد همون طور که سرش پایین بود زیر لب سلامی داد و با عذر خواهی از اتاق بیرون رفتنازی مثل جنگ برگشته ها رو تخت ولو شدنازی: بی شعور نمیتونستی یه خبر بدی این برج زهر مارم اینجاست تا من درست لباس بپوشم؟-این درس عبرتی واست شد ادم بشی از این به بعد درست لباس بپوشینازی: خوب حالا تو هم مامان بزرگ نصیحت نکن یه لباس بده بپوشم این اینجا چی کار میکرد؟-برو از تو کمد هرچی میخوای بردارقضیه المپیادو واسش تعریف کردیمنازی زد زیر خنده و دو باره رو تخت ولو شد-چه مرگته دیوونه مگه جک تعریف کردم بعد در حالی که ژست فرزاد رو میومدم گفتم : من دارم اعتبار و سرمایمو واسه این المپیاد میزارمنازی: نه بابا مینا امروز میگفت انگاری اقای زند سر کلاس دوم اعلام کرده میخواد تو رو واسه المپیاد انتخاب کنه خودت فکر کن دیگهمیگم مهرناز بیا امشب بهش بگو ببینم چی میگه غیرتی میشه یا نه؟راستی داداشمم اومده اونم سوژه ی خوبیه واسه غیرتی کردن اقا معلم ها-دختر تو شیطون رو شیر برنج میدی پاشو بریم تا حرفات به گوش مهرداد نرسیده پاشو بچهنازی لباس نسبتا مرتبی تنش کرد و با هم پایین اومدیمکاوه و مهرداد و فرزاد در مورد هیئت و ماه محرم حرف میزدنسپیده و مریم هم در مورد مدل موی دوست مریم بحث میکردنپیمانم مثل همیشه با یه حالت مغرور و از خود راضی به حرف بقیه گوش میدادسلام کردم و بعد از احوال پرسی و روبوسی با مریم و سپیده کنارشون نشستیمنازی در حالی که مرموزانه فرزاد رو نگاه میکرد گفت: جان مهرناز فردا ازمون درس میپرسه ببین کی گفتم-حالا چیزی هم خوندی؟نازی: مگه از ترس این اسطوره هیبت کسی جرات درس نخوندنم داره؟پیمان: خوب مهرناز خانم مدرسه چطوره؟ سال اخر خوب تلاش میکنید دیگه؟-هی بد نیست ما تلاشمونو میکنیم بقیه ی امیدمونم به خداستپیمان: عالیه من مطمئنم شما موفق میشید پشتکارتون عالیه-مرسی نظر لطفتونهسرمو پایین انداختم چون حس کردم مهرداد یه کم عصبی شده اصلا حوصله ی داد و بیدادشو بعد رفتن مهمونا نداشتمخانم جون واسه خوردن شام صدامون زدبعد خوردن شام از مهرداد اجازه گرفتم که به فرزاد یه چیزی بگمنمیخواستم الکی حساسیت مهرداد رو تحریک کنمروی مبل نشسته بود و متفکرانه به روبه روش خیره شده بود نمیدونستم دقیقا چی پیدا کرده تو دیوار خالی-ببخشید اقاحواسش سر جاش اومد و گفت: بله چیزی شده؟ مشکلی تو حل تستا داری؟-نه اقا میخواستم یه مطلبیو بگماحساس کردم ضربان قلبم رو هزار رسیده و صورتم قرمز شده بودفرزاد: خوب بگو ببینم چی شده؟-راستش اقای زند قراره اسم منو واسه المپیاد فیزیک بفرستهقیافش به شدت در هم شد :اقای زند خیلی غلط کرده تو از کجا خبر داری؟-نازی میگه سر کلاس بچه های دوم گفتهفرزاد: بهت گفته باشم مهرناز حق نداری قبول کنی همین!فهمیدی!دلم ناخوداگاه لرزید واسه اولین بار بود که اسممو اینقدر غیر رسمی صدا میزدفرزاد: خودت میگی واسه خاطر المپیاد زیست نمیتونی شرکت کنی متوجه هستی که؟-بله اقا چشمساعت حدود 10 بود که همه رفتن روز خوبی رو گذرونده بودم البته بیشتر واسه خاطر اینکه فرزاد کنارم بودرو تخت اتاقم نشسته بودم و بهش فکر میکردم حداقل با خودم که میتونستم رو راست باشم همیشه از دور میدیدمش تا قبل از اینکه معلمم بشه شخصیتشو همیشه دوست داشتم اروم متین با وقارتو فکر خودم بودم که مهرداد در زد و وارد اتاقم شدکنارم رو تخت نشست و گفت: چیه چرا انقدر تو فکری؟احساس کردم فکرمو داره میخونه لبخند محوی زدمو و گفتم :هیچی داداشمهرداد: مهدی امروز زنگ زد واسه سه شنبه شب تهرانه قصد دارم واسه فارغ التحصیلیش یه جشن بگیرم نظرت چیه؟-خیلی خوبه داداش عالیهمهرداد: به هر حال من واسه پنج شنبه شب تدارک دارم میبنمنگاهی به عکس مامان و بابا که رو میز بود کرد و گفت: میدونم اگه بابا هم بود همین کارو میکرد تو هم اگه دوست داشتی دوستت مینا رو دعوت کنو البته یه مسئله ی دیگه دلم نمیخواد با پیمان زیاد هم کلام بشی اوکی؟-بله داداش حتماشب به خیر گفت و از اتاق بیرون رفتفکر المپیاد و فرزاد و همه و همه از ذهنم پر کشید حالا فقط به داداش مهدیم فکر میکردم که قراره بیادمن از بجگی با مهدی انس و الفت بیشتری داشتم و خیلی با هم راحتر بودیمبا یاد مهدی خوابم برد و صبح با صدای خانم جون واسه نماز صبح و مدرسه رفتن بیدار شدمزنگ اول ریاضی داشتیم و من تمام مدت پای تخته بودمزنگ دومم که فیزیک داشتیم و اخر کلاس اقای زند صدام زد که سر میزش برمیه کم دلهره داشتم اخه فرزاد دقیقا تو کلاس روبه روی ما بود-بله اقازند: ببین موحد من تو رو واسه المپیاد فیزیک انتخاب کردم-ولی اگه امکان داره منو معاف کنیدزند:چرا؟-اخه من واسه المپیاد زیست انتخاب شدم و درس زیست به عنوان درس اختصاصی منه اگه میشه منو معاف کنیدزند نیم نگاهی به فرزاد انداخت که از کلاس رو به روی در حال پاییدن ما بودزند: فهیم ازت خواسته؟-نه اقا این چه حرفیه اگه قرار باشه واسه همه ی درس


مطالب مشابه :


رمان روزای بارونی

دنیای رمان - رمان روزای بارونی - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان تاوان بوسه های تو 9

دنیای رمان - رمان تاوان بوسه های تو 9 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان قرار نبود 35

دنیای رمان - رمان قرار نبود 35 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان دبیرستان عشق

دنیای رمان - رمان دبیرستان عشق - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




همسر اجاره ای 15

دنیای رمان - همسر اجاره ای 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




لطفا تحريك نشويد! (داستان کوتاه)

دنیای رمان - لطفا تحريك نشويد! (داستان کوتاه) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




رمان سفید برفی 23

دنیای رمان - رمان سفید برفی 23 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




همسر‏ ‏اجاره‏ ‏اي‏ ‏١١

دنیای رمان - همسر‏ ‏اجاره‏ ‏اي‏ ‏١١ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان روزای بارونی 7

دنیای رمان - رمان روزای بارونی 7 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




برچسب :