رمان آیین من

_حالا این فرشته ی نجات کیه؟از بچه های خودمونه...
بهش لبخندی زدم و گفتم:درست روبه روته...کنار دکتر شیخی...
چند لحظه ماتش برد بعد گفت:دروغ می گی؟...یعنی دکترآزادی...
_اهوم...
_می شناسمش که...پسر دکتر آزادی،اتند داخلیه دیگه؟
_آره...
_خوبه...فک نمیکردم انقدر خر باشه که تو رو...
واستادمو با غضب نگاش کردم.هردو تو چش هم خیره شدیم،چند دقیقه بعدش با هم زدیم زیر خنده.
_رزیدنته؟
_آره...رزیدنته سال دو...ارولوژی....راستی خانوم صدیقو میشناسی که؟
_سوپروایزره؟
_آره...مامانشه...
_خوب کسیو تور زدی...هم ارولوژیتو راحت پاس می کنی...هم توی بخشا راحتی...
یه چیزی ته صداش بود که ناراحتم می کرد.نمی فهمیدم چیه.
_تو هم دیگه به فکر باش،داری پیر...
حرفم تموم نشده بود که چیزی از پشت روم آوار شد...نزدیک بود بیفتم که به روپوش مهرداد چنگ انداختم.منو مهرداد همزمان به پشت برگشتیم.شادی بود...خودشو به مظلومیت زد و گفت:وای چه هوایی!
چند ثانیه با خشونت بهش خیره شدم..
_اِ...خب خواستم یه کم بخندی...
_کوفتو بخندی..
_آقای دکتر من چند لحظه این دراکولا رو ازتون غرض می گیرم.در همون حال به اخم پیشونیم اشاره کرد.مهلت نداد و منو به سمت دیگه ای کشوند.
_وایییییییییی...........سمانه...ؠ ?دبخت شدم....بگو با کی همگروهم
با کی؟
_همایون...ای خدا...اینم شانسه...فک کن...منو همایونو نسرینو کاوه با همیم
زدم زیر خنده:آی بمیرم برات...پس بگو سر مورنینگا، شما میدون نبرد دارین؟
_رو آب بخندی...ادای گریه کردنو در آورد و بعد یهو جدی شد و گفت:اما ..آئین چی؟حتما سر مورنینگ بهت میرسونه اگه اتندا ازت سئوال بپرسن...ای کوفتت بشه
_زهی خیال باطل...
با موشکافی تو چشام خیره شد:چرا هیچ وقت ازش تعریف نمی کنی؟...سمانه نکنه ...ببینم...باهم خوبین؟...
باید بحثو عوض می کردم .نمی خواستم چیزی بفهمه.
_آره بابا...توهم چه فکرایی می کنی...حالا بگو من با کی یه گروه افتادم...با پانیذو روناکو علی.وای از این پانیذ از همون اولم مشکل داشتم.دختره ی حال به هم زن.حالا که فهمیده ازدواج کردم انگار هووی اون شدم.سر مورنینگ انگار داشتن دارش میزدن...احمق....
++++++++++
از حموم که اومدم بیرون یه دفه دلم هوای کیک خونگی کرد.از همونا که قبلنا با مامان درست می کردم.
یه لباس داشتم که مامان روزای قبل از ازدواجم خریده بود برام.یه پیراهن بدون آستین بود که یقه ی گرد داشت.جنسش حریر بود و بلندیش تا رو زانوم بود.تاکمر تنگ بود از کمر به بعد گشاد می شد. رنگشم مخلوط بود از قرمز و صورتیو بنفشو این طیف رنگ.
برای اولین بار تنش کردم خیلی خوشم اومد.موهامو خرگوشی بستم.شبیه بچه دبستانیا شده بودم.یه کوچولو رژ قرمزم زدم.
_پیش به سوی آشپزخونه ی خوکشل خودم...
بدو بدو رفتم آشپزخونه و وسایل کیکو آماده کردم.
+++++++++++
نیم ساعتی بود که منتظر بودم بیادو شاهکارمو میل کنه.تموم ظرفا رو روی میز چیده بودمو خودم توی هال منتظر اومدنش...
به ساعت نگاه کردم.نه و نیم بود.خسته شده بمدم فکر کردم حتما شب بر نمی گرده که صدای در و بعدش صدای ماشینشو که وارد حیاط میشد شنیدم.
این قسمتو soshyans عزیز زحمتشو کشیده
_وایییییییییی...........سمانه.. بدبخت شدم....بگو با کی همگروهم
با کی؟
_همایون...ای خدا...اینم شانسه...فک کن...منو همایونو نسرینو کاوه با همیم
زدم زیر خنده:آی بمیرم برات...پس بگو سر مورنینگا، شما میدون نبرد دارین؟
_رو آب بخندی...ادای گریه کردنو در آورد و بعد یهو جدی شد و گفت:اما ..آئین چی؟حتما سر مورنینگ بهت میرسونه اگه اتندا ازت سئوال بپرسن...ای کوفتت بشه
_زهی خیال باطل...
با موشکافی تو چشام خیره شد:چرا هیچ وقت ازش تعریف نمی کنی؟...سمانه نکنه ...ببینم...باهم خوبین؟...
باید بحثو عوض می کردم .نمی خواستم چیزی بفهمه.
_آره بابا...توهم چه فکرایی می کنی...حالا بگو من با کی یه گروه افتادم...با پانیذو روناکو علی.وای از این پانیذ از همون اولم مشکل داشتم.دختره ی حال به هم زن.حالا که فهمیده ازدواج کردم انگار هووی اون شدم.سر مورنینگ انگار داشتن دارش میزدن...احمق....
++++++++++
از حموم که اومدم بیرون یه دفه دلم هوای کیک خونگی کرد.از همونا که قبلنا با مامان درست می کردم.
یه لباس داشتم که مامان روزای قبل از ازدواجم خریده بود برام.یه پیراهن بدون آستین بود که یقه ی گرد داشت.جنسش حریر بود و بلندیش تا رو زانوم بود.تاکمر تنگ بود از کمر به بعد گشاد می شد. رنگشم مخلوط بود از قرمز و صورتیو بنفشو این طیف رنگ.
برای اولین بار تنش کردم خیلی خوشم اومد.موهامو خرگوشی بستم.شبیه بچه دبستانیا شده بودم.یه کوچولو رژ قرمزم زدم.
_پیش به سوی آشپزخونه ی خوکشل خودم...
بدو بدو رفتم آشپزخونه و وسایل کیکو آماده کردم.
+++++++++++
نیم ساعتی بود که منتظر بودم بیادو شاهکارمو میل کنه.تموم ظرفا رو روی میز چیده بودمو خودم توی هال منتظر اومدنش...
به ساعت نگاه کردم.نه و نیم بود.خسته شده بمدم فکر کردم حتما شب بر نمی گرده که صدای در و بعدش صدای ماشینشو که وارد حیاط میشد شنیدم.
mtbhrsh بعد از گذشته چند دقیقه صدای دسته کلید و چرخ کلید توی قفل در اومد. وقتی وارد شد و منو دید که توی حال نشستم و دارم تلویزیون نگاه میکنم لحظه یی مات نگاهم کرد من هم اصلا بهش اهمیت ندادم و به کار خودم ادامه دادم. آیین هم به خودش اومد و به اتاق رفت که لبششو عوض کنه
وقتی به آشپزخونه رفت و غذا یه آماده و کیک توی یخچال او دید گفت:
- چه کرده
بد از خوردن شام اومد روی مبل نشست، احساس میکردم چیزی میخواد بگه اما نمیگفت منم هیچ چیزی نگفتم ببینم کی به حرف میاد. بعد از نیم ساعت که با خودش کلنجار رفت گفت:
- سمانه
بدون اینکه از صفحه تلویزیون نگاهمو بردارم
- بله
- راستش چیز
- بگو میشنوم
- میشه وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کنی نه تلویزیون
- بفرمائید اینم نگاه (و بهش ذول زدم)
- ما باید از هم جدا بشیم
خیلی جا خوردم اما سعی کردم خونسرد باشم
- دیشب بهت گفتم که من طلاق نمیخوام من زندگیمو دوست دارم
- اما ما باید از هم جدا بشیم
- کی این باید و نباید رو تعیین میکنه؟ تو؟ نه . نه آقای آیین آزادی. من زندگیمو نمیزارم از دستم بگیری
در حالی که عصبانی شده بود گفت:
- کدوم زندگی؟ من از تو متنفرم . میخوام ازدواج کنم با عشقم. نمیتونم تورو تحمل کنم میفهمی اینو
میدونستم در تصمیمش خیلی جدیی هستش و هیچ چیزیم نمیتونه جلوشو بگیره. اما نه ۱ چیزی میتونه و اونم خانوادش هستش. تصمیم گرفتم از همین استفاده کنم. در مقابل این هیچ سلاحی نداشت
- آره میفهمم اما تو دیگه حق انتخاب نداری . اون دخترو خانوادت قبول ندارند در صورتی که اسم من یک ثانیه هم از روی زبونهون نمیفته. (با هر کلمه حرف زدن من آیین عصبانی تر میشد و من میترسیدم. اما نمیخواستام دیگه مثل دیشب ترسمو بهش نشون بدم. باید برای حفظ زندگیم جلوش میییستادم.
) میبینی این برگ برنده منه . من طلاق نمیگیرم . وقتی حرفم به اینجا رسید آیین بلند شد و به اتاق رفت و درب اتاق با صدای ناهنجاری بهم زده شد
 
soshyansچند لحظه بدون هیچ حرکتی همونطور نشستم.قطره اشکی رو که دزدانه داشت می رفت روی لبم با نک انگشتم پاک کردم.انتظار نداشتم باز هم حرف طلاقو بکشه وسط.تلویزیونو خاموش کردمو کنترلشو تقریبا پرت کردم رو کاناپه.بی حوصله وارد اتاق خوابمون شدم.روی تخت دراز کشیده بود و زل زده بود به سقف.خواستم لامپو روشن کنم که گفت:بزار خاموش باشه...
نور ماه از لا به لای پرده های حریر میومد تو....و قسمتی از اتاقو روشن کرده بود.کش موهامو باز کردم و خودمو از اون حالت بچگانه ی گول زنک کشیدم بیرون...مثلا با بچه نشون دادن خودم می خواستم چیو ثابت کنم؟اینو که خیلی بی پناهم؟اینو که نمی تونم ئروی پاهای خودم بایستم؟با ههمون لباس رفتم تو تخت ...مثل همیشه با حداکثر فاصله ازش و فقط خودمو خدا می دونستیم که من چه قدر محتاجشم...محتاج اینکه مال اون باشم...زن اون باشم...کلمات عاشقانه ش مال من باشه...لباش مال من باشه...دستاش مال من باشه...
نفس صداداری کشیدمو پشت بهش دراز کشیدم.مثل جنین توی خودم جمع شده بودمو از پنجره ماهو نگاه می کردم...باد سرد پاییزی میومد تو و باعث می شد بیشتر خودمو توی پتو بپیچم...
_اگه طلاق بگیریم باهات ازدواج می کنه؟
چند لحظه سکوت تموم منافذ اتاقو پر کرد.
_یعنی موافقی؟
از اشتیاق تو صداش یرای بار هزارم دلم شکست.
_احساس بدی دارم...حس می کنم دارم فرصت یه زندگی خوبو ازت می گیرم...کار من خودخواهیه....اما...اما کار تو چی؟اونوقت باید تا آخر عمر انگشت نما بشم...من از خانوادم می ترسم...طلاق واسشون یه چیز وحشتناکه!داداشام اگه بفهمن طلاق گرفتم دیگه می شن نگهبان من...می دونم روز و شبمو واسم سیاه می کنن...بخوام تا سر کوچه برم اسکورتم می کنن...خواهش می کنم یه کم منو هم درک کن....فقط واسه چند سال که بتونم مستقل بشم....
به سمتش غلطیدم.هنوز چشمش به سقف بود.
_با اینکه در کنارتو بودن واسم عذابه...اما فک کنم چاره ای نباشه...فقط یک،دو سال دیگه...
_آئین...؟!
_دیگه چیه؟
_من زنتم؟
سریع به سمتم چرخید و گفت:سئوال ازین احمقانه تر نبود بپرسی؟
_جوابمو بده....
دوباره به حالت قبلی برگشت:اینطور می گن...اما من این حسو ندارم...تو واسم غریبه ای هستی که باید واسه مدتی سایه شو تحمل کنم...
_می دونی چیه...واسه یه زن خیلی سخته که ازدواج کرده باشه...اما هنوز...هنوز با دوران قبل از ازدواجش فرقی نداشته باشه...وحشتناکه...اینطوری خورد میشه..
_نمی فهمم چی میگی!
_می فهمی،خوبم می فهمی...اما اگه می خ0وای بذار بیشتر بگم...واسه یه زن خیلی سخته که ازدواج بکنه و هنوز دختر باشه....
فریاد کشید:آره بایدم سخت باشه،اما بزار روشنت کنم....من هیچ کششی به تو ندارم،نه عاطفی،نه جنسی...نه هیچی....دیگه هم نمی خوام این حرفارو تکرار کنی...
همون لحظه با عصبانیت پتو رو رو سرش کشید و پشتشو به من کرد....
چند لحظه بعد به خودم اومدمو فهمیدم چه حرفایی زدم،خودم داشتم از خجالت می مردم وخودمو لعنت می کردم واسه دهن لقم...داشتم بیشتر با این کارا خودمو خوار می کردم...
+++++++++++
_آدرس بده تا امشب سوغاتیاتو بیارم...می دونی که نمی تونم بیارم بیمارستان؛آخه زیاده...
با شوقی بچگانه پریدم هوا:وای...مگه چی چی خریدی....
_چیزای خوشگل.....
_وای مهرداد...ممنون،خیلی ممنون...به خدا راضی به زحمتت نبودم...ولی حالا دیگه خریدی...وای به حالت خوشگل نباشن
چند لحظه به صورتم خیره شد:بچه پررو!
_من پرروام؟
معصومانه تو چشاش خیره شدم
انگار خجالت کشید یا یه همچین چیزی...چون سرشو انداخت پایین.
_حس می کنم یه سمانه ی دیگه شدی...خیلی فرق کردی...
_من؟؟؟؟...نه...من همونم هیچیم عوض نشده..
_اشتباه می کنی خیلی چیزا عوض شده...
_مهر....تو داری اشتباه می کنی...همه چی مثل قبله..باور کن...
با شنیدن شکسته ی اسمش لبخند همیشگی رو زد:مهر...داد نه مهر...من بدم میاد
_دوس دارم بگم مهر...در ضمن بچه پولدار دیدم ماشین جدید خریدی...خیلی خوشگله....ماکسیما می خری یه تعارف نمی کنی سوار شم...!
_خب..خب راستش فکر نمی کردم دکتر آزادی...خوشش بیاد..فک نکنم اصلا چیزی از روابطمون...
_امروز باید برسونیم....یه داداش خوشتیپ پولدار که بیشتر نداریم!
_داری خرم می کنی که سوغاتیای بقیه رو هم واسه تو کش برم...
زبونمو گاز گرفتم:من و این کارا...استغفرالله...
_کشیک که نیستی...
_نچ...
_پس ساعت 1:15 در بیمارستان منتظرتم..ok؟
_باشه...خب من فعلا برم الان با دکتر مصوم کلاس داریم...
_برو...البته تو که نریم بهت تو نمی گن....هرچی باشه پارتیت کلفته..
_چی فک کردی!
بعداز این جمله بدو بدو به سمت طبقه ی سه ،قسمت کلاسا رفتم..
+++++++++++
با خستگی مانتو شلوارمو در آوردم و رفتم حموم....

 
mtbhrshوقتی کلاس تموم شد چون با مهرداد قرار داشتم وسایلمو سریع جم کردم و از کلاس زدم بیرون، از جلوی آیین رد شدم واسش خیلی عجیب بود که من با این عجله کجا دارم میرم
- ببخش که دیر کردم، مگه استاد ول میکرد همینطور داشت صحبت میکرد
- خواهش میکنم منم تازه کلاسم تموم شده تا ماشینو اوردم تو هم پیدات شد
درب دانشگاهو نشون داد گفت:
- نمیخوای با دکتر آزادی بری؟ ناراحت نشه!
- نه بهش گفتم بریم (هرچند اصلا مطمئن نبودم اینکارم درسته یا نه)
وقتی با ماشین از جلوی آیین رد شدیم نگاهم به آیین خورد خیلی عصبی نشون میداد، یک لحظه ترسیدم اما کاری بود که کرده بودم.
- خوب حالا از کدوم طرف باید برم؟
- فعلا مستقییم برو تا بهت بگم
- کای دکتر آزدای خونه هستش که هم بیام تبریک بگم و هم اینکه سوغاتی هاتو بیارم؟
مطمئن بودم که آیین هیچ وقت نمیاد خونه منتظر بمونه که مهمونه من بیاد ببیندش. نمیخواستام به مهرداد بی احترامی کنه و کسی از زندگیم چیزی بفهمه
- بذار ببینم... آهان فهمیدم ما فردا شب خونه مامان اینها دعوت داریم، فردا بیع اونجا . خودت میدونی که مامان و بابا خیلی خوشحال میشند
- باشه حالا که تو اینطور راحت تاری همینکارو میکنیم
تا به خودم اومدم دیدم ۱ ساعت که تو همام هستم و داشتم به وقایع امروز فکر میکردم. یک احساس ترس داشتم. میدونستم احساسم به آیین و اتفاقات امروز ربط داره.
بعد از همام سریع شا م آماده کردم و نشستم یک مقدار درس بخونم. اصلا نمیتونستم تمرکز کنم هیچ چیزی نمیفهمیدم. بعد از مدتی کتابم روی میز انداختم و پاشدم خودمو مشغول کنم فکر داشت دیوونم میکرد.
حدود سات ۱۱:۳۰ آیین اومد
- سلام
خیلی عصبانی و گرفته بود. اینو از حالت گرفته صورتش میشد فهمید. حتا جواب سلام منم نداد فقط خیلی بد نگاهم کرد به اتاق رفت تا لباس هاشو عوض کنه.
وقتی به حال اومد سعی کردم خونسرد باشم و خودمو با برنامه تلویزیون سرگرم میکردم. بعد از مدتی نتونست خودشو کنترل کنه و گفت:
- رفتار امروزت چه معنی میداد؟
- کدوم رفتارم؟ من مثل همیشه بودم
- هه هه ، دکتر ارمنیی به من میگه خانومت کجا میخواد بره که با تو نمیره! من نمیدونستم چی باید بهش بگم
- بهش میگفتی جایی نمیره، ما زن و شوهر یک مقدار عجیبیم. صبحا هم با اینکه مسیرمون یکی هستش اما من با ماشین خودم میام خانومم مجبور میشه با تاکسی بیاد. امروز حتما خسته شده از تاکسی سواری با ایشون داره میره خونه
در حالی که این حرفو میزدم یک لبخندی که بیشتر شبیه نیشخند بود روی صورتم بودش. آیین هم دستهشو مشت کرده بود و به دسته مبل فشار میاورد. انتظاره این جوابو از من نداشت
- تو بیخود کردی. باره آخرت باشه از این کارا میکنی. من راننده تو نیستم که برسونمت به دانشگاهو بیمارستان اینو بفهم. دیگه هم حق نداری سوار ماشین این پسره بشی. فهمیدی؟
- نه دکتر جان از این خبرها نیست. نمیدونستی بدون مهرداد مثل برادر منه منم هرکاری بخوام میکنم
هر دوو عصبی بودیم نمیدونم چرا هیچ شبی نیست که ما باهم دعوا نکنیم. بلند شدم غذا یی که برای آیین گذشته بودمو توی یخچال گذشتم همه برقها و تلویزینو خاموش کردم و به اتاق رفتم تا مثلا بخوابم. اما اصلا خوابم نبرد. حدود سات ۲ بود که آیین اومد بخوابه منم خودمو به خواب زدم مثلا خوابم برده
- میدونم بیداری، این رفتارت نه فقط برای من بلکه برای خودتم دردسر ساز میشه بهتره هر دومون سعی کنیم حداقل تا جدا نشدیم جلوی جم تظاهر به خوشبختی کنیم
باز هم حرف از طلاق زد.
- حالا که تهش جدایی هست دلیلی نداره که تظاهر به خوشبختی کنم، بعدا نمیگند اینها که زوج خوشبختی بودند چی شد یک هوو از هم جدا شدند . نه آیین نه من اینکارو نمیکنم
*****
صبح با صدایsms گوشیم بیدار شدم وقتی به صفحش نگاه کردم خیلی تعجب کردم شماره آیین بود. کنارمو نگاه کردم دیدم نیستش. نوشته بود
- لطف کن زودتر پاشو آماده شو من تا نیم سات دیگه پایین منتظرتم الان رفتم بنزیین بزنم
soshyans خمیازه ای کشیدمو بلند شدم.وقتی داشتم تو آینه ی روشویی خودمو نگاه می کردم فک کردم رنگ مو هامو اگه پرکلاغی کنم خیلی به صورتم میا. تصمیم گرفتم بعد از بیمارستان برم آرایشگاه...
سرسری صبحونه خوردم و مسواک زدم.داشتم شلوارمو عوض می کردم که صدای ماشینشو شنیدم.بدو بدو درحالیکه یه پام تو شلوار بودو اون یکی بیرون کنار پنجره رفتم و سرمو کردم بیرون به اونکه تازه در حیاطو باز کرده بود گفتم:دارم میام...مانتومو بدار بپوشم.
مانتوی مشکیمو بیرون آوردمو با شلوار جین آبیم پوشیدمش....داشتم جلوی آینه خط چش می کشیدم که در اتاق باز شد.
_هنوز غروفرت تموم نشده...ساعت هشته...داری یه کاری می کنی که دیگه آخرین بارم باشه می رسونمت.
_من همینم ...خودت داوطلب شدی،من که بهت اصراری...
و مشغول کشیدن خط چش سمت چپم شدم.
_به هر حال من تا پنج دقیقه دیکه رفتم بهتره زود حاضرشی...
داشت با منت گذاشتن لجمو در میاوردواصلا غرورم اجازه نمی داد باهاش برم.
_ تو برو...من خودم میرم.
_زود باش...من حوصله م کمه ها!
_مگه باهات شوخی دارم...میگم خودم میرم...لازم نکرده به زحمت بیفتی...
با پوزخند نگاهمو ازش گرفتم.
_به درک...خودت برو...
وقتی درو بست مشتمو کوبوندم به میز و از دردش اشک تا کنار چشمام اومد.باید یه جوری حرصشو در میاوردم.
گوشیمو در آوردمو شماه ی مهردادو گرفتم.
_بله؟
_مهرداد جون سلام
_سلام...خوبی؟
_آره،کجایی تو؟
_من الان تازه ماشینم جلوی در بیمارستان پارک کردم.واسه چی...
_ها...هیچی،هیچی...
_کجایی تو؟
_خونه...
_خونه؟الان مورنینگ شروع شده....
_خب....ولش کن.کاری نداری؟
_بمون میام دنبالت...
_چی؟خب...نمی خواد بیفتی زحمت...
_تا یه ربع دیگه اونجام....
اجازه ی هیچ مخالفتی نداد و گوشیو قطع کرد.
++++++++++
ظهر حدود ساعت 1:30 از بیمارستان اومدم بیرون.همون موقع آئین دیدم که به سمت ماشینش می رفت.خودمو به ندیدن زدم یه لحشه حس کردم اونم متوجه من شد.منتظر تاکسی بودم که ماکسیمای مهرداد جلوم ایستاد.
_برسونمت...
خندیدم:نه....ممنون...
_گفتم می رسونمت....این موقع ظهر پرنده هم پر نمی زنه...
_من فقط باعث زحمتم...
در جلو رو باز کردمو نشستم تا نشستم گفتم:البته وظیفته...
نگاهی بهش انداختم چشماش قرمز بود و از سر و صورتش عرق می ریخت.
_مهر؟...گرمته؟
_هان...آره خیلی گرمه...
_واقعا..هوا که خیلی خنکه...مریض نیستی؟
_نه....
_چشمات چرا انقد قرمزه...حتما مریضی یه سر برو دکتر...
_شاید...حس می کنم گلومم درد میکنه...احتمالا سرما خوردم...
-یادت نره بری....
_هوم...
_اینی که گفتی یعنی عمرا یادت بمونه...من بهت زنگ می زنما...فردا نسختو هم میاری واسم بیمارستان ببینم واقعا رفتی....
_چشم،مامان بزرگ...میرم..
_به خاله بگو واست سوپ درست کنه...ازین آشغال پاشغالا هم نخور...
+++++++++
به خونه که رسیدم تازه یادم اومد آرایشگاه نرفتم.و آرایشگاهو گداشتم واسه فردا.
ماشین آئین تو حیاط بود و صدای تلویزیون میومد.
[ 
کفشامو همون جلوی در از پاکندم و اومدم تو.نمی دونم چرا همش یه حس بدی میومد تو دلم و قلقلکم میداد.صدای تلویزیون خیلی بلند بود و آهنگ مورد علاقه ی من داشت پخش می شد.دستامو جلوی گوشم گرفتم و وارد هال شدم....یه لحظه شوکه شدم دهنم باز مونده بود.نمی دونستم چی کار کنم.بدنم در اختیار مغزم نبود...آئین روی مبل لم داده بود و یه دختره روپاهاش نشسته بود...انگار متوجه من شدن چون آئین لباشو از روی لب دختره جدا کرد...مطمئن بودم آتوسا بود،همون دوست دختر آئین...هردوشون به اندازه ی من شوکه شده بودند...چونه م از بغض می لرزید...آتوسا زودتر از ما به خودش اومد چون سریع بلند شد و ایستاد...با خشم نگاهمو به نگاه طوسیش دوختم...گونه هاش قرمز شده بود و درمونده به نظر میومد...(جدا خاک تو سرش احترام خونه ات رو نگه دار لااقل ) 23.gif
_آشغالا....
بعید می دونم شنیده باشن چون صدام خیلی آروم بود...خواستم برگردمو برم اما منصرف شدم اونا باید میرفتن نه من...من که کار خلافی انجام نداده بودم...همونطور بهشون خیره بودم هنوز شکش تو دلم بود...کیفمو انداختم روی مبل...باید درست برخورد می کردم...
درحالیکه خودمو بی تفاوت نشون میدادم گفتم:این کثیف کاریاتونو ببرین جای دیگه...
دختره اومد سمتمو خواست چیزی بگه که دیگه نتونستم کنترل کنمو داد زدم:خفه شو...
آئین بالاخره سکوتشو شکست روبه دختر گفت:آتوسا،عزیز من...بیا اینجا...
آتوسا به سمت آئین برگشت لبخندی زد و تا نزدیکش رفت قلبم داشت می ترکید نمی تونستم تحمل کنم که دوباره همون صحنه تکرار شه...
فقط یه لحظه صدای سیلی بلندی رو شنیدم.
_چرا؟...چرا نگفتی...آئین نمی بخشمت..چرا نگفتی ازدواج کردی...
افتاد گریه و درحالیکه با عجله لباساشو می پوشید اومی سمت من.
آئین هم فورا بلند شد و گفت:آتی کجا؟..خواهش ...آتی من ...من نمی خواستم ازد....
_آئین لطفا بس کن...خانوم...من...من متاسفم...اصلا خبر...من خودمو حالا لایق سیلی شماهم میدونم...باور کنید...
مات به اون دوتا نگاه می کردم.
_آتی...آتی...فقط...نرو...آتی..
تنها صدای بلند کوبیده شدن درو شنیدم و بعد هم فریاد آئین:سمانه وای به حالت اگه...
++++++++++++++
با حس چند قطره آب روی صورتم به هوش اومدم.اول نتونستم موقعیتمو تشخیص بدم اما کم کم همه چی به خاطرم اومد.وسط هال افتاده بودم.آئین تا چشای باز منو دید دستای خیسشو با دستمال پاک کرد ورفت.فقط همین...
نگام به ساعت افتاد 5 بعداز ظهر بود و من این همه مدت بی هوش بودم و اون هم حتی یه بالش زیر سرم نگذاشته بود...له شدن قلبمو حس می کردم...دستام یخ زده بود...لنگ لنگان سمت اتاقمون رفتم...به هیچ چیزی نمی تونستم فک کنم.تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که خودمو انداختم توی وان آب...با همون مانتو شلوار...
++++++++++++++
دوباره رفته بود اصلا برام مهم نبود،از عصر مدام اون صحنه ها تکرار می شد...روی تخت غلطی زدمو به ستاره ها نگاه کردم...ائین حق داشت...آتوسا زیبا محسوب می شد...
قدش از من بلندتر بود،باریک بود و موهای حلقه حلقه عسلیش اطراف صورتش پخش شده بود....چشماش حتی منو هم مجذوب کرده بود...
بغضی رو که این همه مدت اسیر گلوم کرده بودم رهاش کردم و توی تنهایی خودم داد زدم:آئین اون دختر به جز خوشگلی مگه چی داره...؟
زانوهامو تو شکمم جمع کردم و اشکامو که روی گونه هام می ریخت با مشتم پاک کردم...
صدای در حیاطو که شنیدم سریع اشکامو پاک کردمو زیر پتو قایم شدم
++++++++++++++
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.روی شکم دراز کشیده بودم اونم همینطور اما سرش به طرف دیگه بود.خواستم بلند شم که یادم اومد جمعه ست ولی با فک اینکه باید حالشو بگیرم بلند شدم.بعد از تموم شدن صبحونه م رفتم داخل حیاط و شماره ی مهردادو گرفتم
_جان؟
_مهرداد جون سلام
_سلام خانوم...میشه بگی ساعت چنده؟
_ساعت مچیتو نگاه کن می فهمی.
_ولی فک کنم تو نمیدونی چنده...ساعت شیشو ربعه...
_بهتر...مهردادیییییییییییی؟ !
_چی می خوای؟
_میای بریم بیرون..بریم کوه؟
_جانم؟....اون شوهر غیورت کجاس؟
_خونه نیست...خونه ی دوستشه...منم حوصله م سررفته...مهر...بیا دیگه...
_آخه الان دخترخوب؟
_مهر قهر می کنما؟!
_باشه...حاضر باش میام تا نیم ساعت دیگه...چی کار کنم دیگه...
_مرسی....من سرکوچه وامیستم...
_لازم نکرده به این نصفه شبی(!) سر کوچه وایسی...میام در خونه...میس می زنم بیا بیرون....
_باشه...
_پس فعلا...
_بای....
+++++++++++++++++
_مهر من ازونا می خوام...
_چی می خوای دیگه...بابا به فکر این جیب منم باش،نصف اینجارو واسه ت خریدم....
اخم کردمو گفتم خسیس._ای بابا ودل می کنی انقد لواشک و تمرهندی خوردی....
_اصلا نخواستم بخری!
_ببین...اون شوهر غیورتو با من کل ننداز به اندازه ی کافی می خوام سر به تنش نباشه...
هردو همزمان متوجه جمله شدیم به صورتم زل زدو سعی کرد بحثو منحرف کنه.
_خب از کدوماش می خوای بخرم؟
چند لحظه گیج شدم چون توی فکر جمله ی قبلیش بودم
_با تواما!
_ها...آهان...از اینا...ازینا می خوام....

!
mahsa.nad یک لحظه توی ذهنم آئین و مهرداد رو با هم مقایسه کردم
چقدر دوست داشتم آئین هم به اندازهٔ مهرداد به من توجه میکرد، . .با یاد آوری دیروز قلبم دوباره تیر کشید احساس خورد شدن کردم
اصلا فراموش کردم که کجا و با کی هستم همونجا به حال خودم به گریه افتادم، شهرم هیچ احساسی به من نداشت و من هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم.
مهرداد با تعجب به طرف من برگشت، احساس کرد من از دست اون ناراحت هستم و به گریه افتادم، سریع پرسید سمانه خوبی؟؟
نمیدونستم چی بگم، چه دلیلی میتونستم برای گریهٔ بی موقعم بیارم؟؟گفتن حقیقت هم توی این موقییت جزو محالات بود. موند بودم چی بگم اما سریع خودم رو جمعو جور کردم و گفتم:
_ مهرداد جون کمی دلم گرفت همین
مهرداد نگاه عمیق و عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت سمانه اگر نمیخوای چیزی به من بگی نگو اما دوست ندارم منو دست به سر کنی، این حالت تو توی این موقیت نمیتونه از سر گرفتگی دل باشه ...
برای اینکه از اون موقعیت بیرون بیایم برگشتم و گفتم پس لواشکهای من چی شد؟
مهرداد هم از یاد آوری اونها خندید و گفت ای شکمو تو هنوز یادته؟
با وجود همهٔ مهربونییی مهرداد و توجهاتش با اینکه روز خوبیو برام رقم زده بود اما همهٔ فکرو ذهنم به اتفاقات دیروز بود.
هر وقت رفتارهای آئین رو به یاد میاوردم تمام بدنم داغ میشد و مغزم از کار میافتد، نمیدونستم که از این به بد چطور باید باهاش رو به روی بش
اصلا دوست نداشتم به خونه برگردم، همش احساس میکردم که اون خونه متعلق به من نیست از این به بعد حکم مهمان رو توی اون خونه داشتم، مهمانی که میزبانش برای رفتن او لحظه شوماری میکنه. چقدر سخته خدایا چطور با این همه درد کنار بیام. دیگه کم کم داشتم تسلیم میشدم، شاید واقعا من باید اون رو ترک میکردم تا به تون آزادانه زندگی کنه، اه خدا کاشکی میتونستم از کسی کمک بگیرم چقدر تنهام.ای کاش آئین کمی منصف تر بود.
اما نه با یاد آوری حرفها و کارهای دیروز اون از اون همه سنگ دلی و نامردی قلبم به درد اومد، وقتی که حتا نتونست بود من رو توی اون شرایط درک کنه و با وقاحت تمام فریاد تهدید رو برا سر من کشید من چطور میتونستم که فکر اون باشم و از حق خودم بگذارم، کاری بود که شده و حالا من باید درستش میکردم اما چطور هر روز بد تر از دیروز. از همون لحظه تصمیم گرفتم که تسلیم نسهام و تا آخر این داستان رو برم اما نیاز به آرامش داشتم تا بتونم خودم رو پیدا کنم پس تصمیم گرفتم فعلا به خونه نرم.
تصمیم گرفتم کمی بیشتر با مهرداد باشم واسهٔ همین گفتا:((مهرداد وقت داری باهم بریم خرید؟))
مهرداد با تعجب پرسید:((با من؟نمیخوای به سلیقه شوهرت خرید کنی؟))آرای اینکه شک نکنه هرچند که تا همینجا هم نمیتونست کارهای منو هضم کنه اما گفتم:((آخه اون خیلی گرفتار نمیتونه بیاد و با قهره تسنویی گفتم اگه حوصله نداری اشکال نداره خودم میرم.)) که گفت نه اگه قراره تنها بریم من بهات میام اینجور بهتره.
باز هم بغض راه گلوم رو بست از مقایسه مهرداد و آئین اشک تو چشمهام جمع شدای کاش که آئین یه ذره از محبت مهرداد رو به من داشت.
به مرکز خرید که رسیدیم تازه یادم افتاد که امشب خونه مامان اینا دعوت هستیم و از اون بد تر مهرداد هم قرار بود سوغاتی هارو برای من به اونجا بیاره اما مشکلات منجرب شده بود که پاک یادم بره رو به مهرداد بلند گفتم آخ اصلا یادم نبود که شما امشب مهمان هستید.
مهرداد نگاه خیریی بهم کرد و با لبخندی مرموز گفت:((من فکر کردم منو آوردی خسته کنی که دیگه به شب نرسم))
خندیدم و گفتم مگه من مثل تو بدجنسم نه به خدا یادم اصلا نبود. یک لحظه دیدم مهرداد خیلی جدی رو به من برگشت و گفت سمانه یک لحظه بشین کارت دارم.
از جدیتش دلم کمی لرزید چی میخواست بگه.
-ببین سمانه اصلا دوست ندارم که فکر کنی میخوام توی زندگی خصوصیت دخالت کنم یا اینکه میخوام سر از کارای تو و دکتر آزادی در بیارم اما بهم حق بده که همهٔ رفتارهای تو سوالهای متعددی توی ذهن من به وجود بیاره. مخصوصاً رفتار امروزت که واقعا عجیب و سوال بر انگیز بود. حتما باید دلیل خاصی باشه که تو مهمونی خونه مادرت رو فراموش کنی و صبح زود بیدار بشی و هوس کوه کنی.
اومدم جواب بدم که برگشت تو چشم هم نگاه کرد و گفت:سمانه من اصراری برای دونستن ندارم اما اگر دوست دارم بدونم فقط اینکه بدونم کجا دارم قدم بر میدارم و پشت این رفتارهای عجیب چی داره میگذار چون اصلا نمیخوام منجرب دلخوری یا سؤٔ تفاهم بین شما باشم.
حرفهاش کاملا درست و منطقی بود اما من جوابی درست و منطقی نداشتم. چی میتونستم بگم حقیقت رو، آره چرا که نه بذار به یکنفر بگم اما نه برگشتم و گفتم: ببخشید مهرداد جان نمیخواستم باغث ناراحتیت بشم ببخشید
برای عوض کردن موضوع گفتم اگه میشه برگردیم خونه که هم استراحت کنیم هم که برای شب آماده بشیم. نگاه خیریش رو بد از چند ثانیه از من گرفت و سریع تکون داد.
با یاد آوری اینکه دوباره باید به خونه برگردم دلم گرفت و از همه بدتر رویا رویی و صحبت با آئین اما چارهای نیست باید محکم میبودم تا بتونم به نتیجیی برسم.
به خانه که رسیدیم گفتم:مرسی مهر...ممنون خیلی خیلی خیلی خوش گذشت.
_امشب میبینمت دیگه؟
انگار مهرداد هم میدونست که معلوم نیست چی پیش میاد، با لبخند از ترس اینکه قول الکی ندم گفتم انشالله و سریع از ماشین پیاده شدم. چقدر سخت بود به داخل اون خونه رفتن. خانه کاملا ساکت بود و هیچ آثاری از آئین نبود از فکر اینکه به سراغ اون رفته باشه دلم گرفت و با خیال راحت زدم زیر گریه. بعد از مدتی با صدای زنگ تلفن از جا بلند شدم
مامان:سلام سمانه خوبی؟
-مرسی مامان تو خوبی؟
مامان:مادر یه وقت نیای کمک من ها؟
-با یاد آوری مهمانی باز دلم گرفت و گفتم چرا مامان میام.
مامان:پس میبینمت فعلا خداحافظ.
-خداحافظ
نمیخواستام مثل در مانده ها دنبالش بگردم تصمیم گرفتم تنهایی به مهمانی برم شاید خانوادش از اینکه او حضور ندارد صحبتی باهاش بکنند.
توی همین فکرها بودم که صدای در شنیدم. ترسی تمام وجودم را گرفت. همونجا واسطه حال ایستادم. از در که وارد شد نگاهی به سر تا پایم انداخت و با نفرت تمام که از کلامش پیدا بود گفت خوش گذشت؟
گفتم نه به اندازهٔ خوشیهای شما
صحبتی نکرد و رفت. پشت سرش رفتم و گفتم انشالله که یادتون هست مهمان هستیم.
با کلافگی سریع تکان داد و گفت خوب؟
گفتم هیچی فقط خواستم بگم اگه خواستی بیا
که گفت مگه شما با کی تشریف میبرید؟؟که انگار خودش متوجه شد و گفت :خواستم میام.
مهرداد و خاله فری مادرش با هم اومده بودن.خاله فری دوست مامان بود و صمیمیت منو مهرداد هم به خاطر همین بود.
اه چه روز طولانی بود. مهمانها رسیده بودند اما آئین هنوز نیومده بود. مهرداد هرچند وقت یک بار نگاه معنی داری به من میکرد کلافه شده بودم. توی آشپزخانه بودم که مامان گفت این چایی رو ببر برای آئین.
-مگه اومد؟
مامان:آره داره احوال پرسی میکنه.
میدونستم از ترس خانوادش اومده.
نگاههای آئین و مهرداد به هم از یک جنس نگاه بود.
وقتی مهرداد سوغاتی هارو به من داد نگاهی به آئین انداختم اما اون در فکر بود و اصلا توجهی به ما نداشت از این همه بی توجهی دلم بدرد آمد اما دیگه قصد نداشتم جلوی خانوادش با مهرداد گرم بگیرم تشکر ساده ای کردم.
آئین بد از شام خیلی سریع گفت ما میریم دیگه، همه تعجب کرده بودند که گفت فردا صبح زود کلاس داریم که لبخند موزی مهرداد رو به لب دیدم اون هم فهمید بود که آئین دروغ میگه. سریع به راه افتادیم. توی ماشین ساکت بود ولی داشت خودش را برای گفتن مطلبی آماده میکرد
-ببین سمانه من قبلان هم بهت گفت بودم که کس دیگه رو دوست دارم، دلیل اون همه شلوغ بازی دیروز رو هم نمیفهمم اما اشکال نداره میبخشم میزارم به حساب ندونم کاری اما آتی از دست من خیلی ناراحته و امکان داره با تو صحبت کنه امیدوارم چیزی بهش نگی واگر نه منم مجبور میشم بزنم زیر قولم
وای خدا یه من اون چقدر میتونست وقیح باشه، با اینکه به کمک من نیاز داره اما باز هم داره توهین و تهدید میکنه با نفرت تمام نگهش کردم اما چیزی نگفتم اون هم دیگه سکوت کرد.
صبح مثل همیشه به تنهایی رفتم.
مهرداد: سلام، خوبی؟
-سلام مرسی تو خوبی؟اصلا حوصلهٔ صحبت نداشتم ذهنم درگیره گفتههای دیشب آئین بود یعنی اون سراغ من مییومد؟
مهرداد:از سوغاتیها خوشت اومد؟
- تازه یادم اومد سوغاتی هارو باز نکردم اما برای ناراحت نشدن مهرداد گفتم آره مرسی زحمت کشیدی.
مهرداد که حس کرده بود گفت خوب از کدمشون بیشتر خوشت آمد؟
گفتم همشون خوب بودن
سریع تکان داد و گفت سمانه من فکر کردم دیگه نیاز نباشه که بخوام حرفهای دیروز رو تکرار کنم اما تو باز هم و سرش رو تکان داد و ادامه داد باشه دیگه مزاحمت نمیشم راحتت میزارم
یک لحظه از ترس از دست دادن مهرداد قلبم لرزید
-نه مهرداد این حرفها چیه من فقط نمیخوام کسی رو ناراحت کنم همین و سرم رو پائین انداختم
مهرداد عصبانی تر ادامه داد ببین سمانه من بچه نیستم از رفتارهای شما میفهمم که مشکل دارید اما اگه تو این همه با من احساس صمیمیّت میکنی به قول خودت پس چرا این موضوع رو برای من روشن نمیکنی، اینجوری برای همه بهتره من باید از مشکلات دوستم با خبر باشم قبلان هم گفتم نمیخوام سؤٔ تفاهمی پیش بیاد.
گریم گرفته بود خدایا چیکار کنم، زدم زیر گریه مهرداد ترسان برگشت گفت سمانه چیت شد و نگاهی به دورو بر انداخت گفت بریم بیرون به فضای آزاده بیمارستان رفتیم روی نیمکت نشستیم سمانه آروم باش اصلا هرجور راحتی بخدا من فقط نمیخوام منجرب نارحتی تو و دکتر آزادی بشم که نا خوداگاه فریاد زدم اسم اونو نیار
مهرداد متعجب به اطراف نگاه کرد و گفت سامان کنترل کن خودت رو گفتم نمیتونم گریه امان نمیداد مهرداد دستم را گرفت و سوار ماشین کرد از اونجا دور شدیم که زد کنار و گفت سمانه میخوای بری خونه؟
-نه، نمیدونم، کدوم خونه؟و به گریه ادامه دادم.و با همان گریه گفتم آئین من رو دوست نداره که مهرداد با تعجب تمام سر بر گردند و رو به من گفت چییی؟یعنی چی سمانه نمیفهمم؟؟
اما خیلی سریع فهمید که باید جلوی کنجکاوی و تعجب خود را بگیرد به همین خاطر ساکت شد.وقتی جریان رو براش تعریف کردم احساس سبکی میکردم اما یک حس شرم و سر خوردگی درونم همش منو به گریه و امیداشت.
مهرداد بدون هیچ حرفی شروع به رانندگی کرد و در فکری عمیق بود وقتی به خودم اومدم جلوی خونه بودم که مهرداد برگشت و گفت:سمانه...اون حتما لیاقتت رو نداره،خودتو اصلا ناراحت نکن...اگه انقد بی شعوره که یه دخترو بیاره خونش پس مطمئن باش لیاقت هم صحبتی با تورو نداره...اما فعلا سعی کن باهاش زندگی کنی،خودتم خوب می دونی که خونوادت به هیچ وجه نمیزارن فعلا طلاق بگیری...
زیر لب چیزی گفت که نشنیدم.
-کدوم زندگی؟اصلا چکار میتونم بکنم؟
مهرداد با عصبانیت گفت یعنی میخوای تو زندگیت رو ببازی میخوای بکشی کنار اون هم باید تاوان اشتباهشو بده سمانه وقتی خانوادش از اون دختر ناراضی هستن حتما یک مشکلی این وسط هست. اصلا تاحالا به دنبال این بودی که بدونی این دختر کی هست؟ چی کارست؟ از گذشتشون میدونی؟تو باید آگاه باشی تا بتونی درست عمل کنی....شایدم عاشقشی؟
بعد با استفهام به صورتم خیره شد.
جوابشو ندادم به جاش گفتم:
-مهرداد کمکم میکنی تا از همهٔ اینایی که گفتی سر در بیارم و یه سروسامونی به این زندگی کوفتی بدم...واسه طلاق...
مهرداد:اگه بخوای آره، سمانه مواظب باش و درست عمل کن، حالا هم برو.
_باهات تماس میگیرم فعلا خدا حافظ.

soshyans روی تخت دراز کشیده بودم.هرکاری می کردم خوابم نمی برد نمی خواستم خودمو هم به قرص خواب معتاد کنم.ازون روز این بی خوابی ها شروع شده بود.یعنی درست ده روز...هیچ خبری هم از آتوسا نبود.شاید اصلا قصد نداشت باهام صحبت کنه...خواستم بلند شمو برم آب بخورم که صدای درو شنیدم.ناخودآگاه منصرف شدمو ملافه رو تاروی صورتم کشیدم...بعداز یه مدت اونم اومد کنام دراز کشید.نمی دونم چرا بیخودی هیجان زده شده بودم واقعا نمی دونستم چرا اون که حتی به من نگاهم نمی کرد.
همش سعی می کرد دستاشم بهم نخوره...
بیتاب بودم اومدم چرخ دیگه ای بزنم که دقیقا افتادم توی بغلش...یه لحظه شکه شدم...اونم سریع چشماش باز شد... هیچ عکس العمل دیگه ای انجام نداد...اما خودم قلبم دقیقا توی دهنم بود...بعد از چند لحطه خودمو کشیدم عقب چشمامو بستم سعی کردم دیگه هیچ تکونی نخورم...صدای نفساشو عطر تنش داشت دیوونه م می کرد...همش وسوسه می شدم دوباره چرخ بزنم...حتی اون یه لحظه گرمای آغوشش هم کافی بود که مستم کنه...به طرفش چرخیدم...به نقطه ی نامشخصی خیره شده بود....به قول شادی جو گرفتم دستمو روی دستش گذاشتم که روی سینه ش بود...جاخوردو به صورتم خیره شدو بعد هم به دستم که روی دستش بود...
_اون دختره دیگه باهات حرف نمیزنه؟
این جمله رو که شنید انگار کبریت به انبار باروت زده باشن بلند شدو روی تخت نشست...
_گفتم دلم نمی خواد تو اسمشو به زبون بیاری؟خب؟...خیلی چیز سختی ازت خواستم....؟
منم نشسم و درحالیکه بالشو توی بغلم میقشردم گفتم:تو که تا یک دو سال دیگه به هدفت می رسی!غمت چیه؟...می تونیم این یک دوسالو مسالمت آمیز زندگی کنیم...این منم که باید بهت بپرم...تو این حقو نداری
ناخودآگاه صدام داشت اوج می گرفت:واقعا پررویی...آره من بهت...
_میشی ببندیش؟ها...میشه یه شب راحت بخوابم...
_اخی؟...نه که چه قد تو بی خوابی می کشی...دو دیقه نشده خواب هفت پادشارو می بینی!واقعا...
_گفتم بسه..داری عصبانیم می کنی....می دونی چیه؟واقعا اعصاب خورد کنی...اون پسره چه طور تحملت...
حرفشو قطع کردم:آخه اون پسره لیاقت داره...لیاقت تو همون دختر هرجاییه
برق سیلی دهنمو بست...دستمو روی جای سیلی گذاشتمو خیره نگاش کردم.
_حال به هم زن عقده ای...چیه داری حرص اون سیلی رو که بهت زد سر من در میاری؟
همزمان بلند شدم و بغض داشت خفه م می کرد...سمت کمد رفتم.شلوارو مانتومو برداشتم...
_کجا؟..غلط کردی پاتو...
_هه هه...واسه من یکی نمیتونی تعیین تکلیف کنی...البته سرخودتو شیره نمال...من این زندگیرو واسه تو و اون دختره جا نمیزارم...تاز از تصمیمم منصرفم کردی...طلاقت نمی دم!
جمله ی آخرو با پوزخند گفتم...
_درسته که اونموقع خودم زجر می کشم ولی مطمئن باش پابه پای من خودتم زجر می کشی...حالا هم میرم چون حس می کنم اگه امشبو یه لحطه بیشتر پیشت بمونم حالت تهوع می گیرم
اونم بلند شدو داد زد:غلط کردی پاتو ازین خونه بذاری...
_به تو ربطی نداره...
مانتو شلوارمو از دستم کشیدو پرت کرد طرف دیگه ی اتاق...
با بغض خیره شدم به مانتو و شلوارم و گفتم:هان؟غیرتی شدی؟
رفت سمت تختو نشست:روتو یکی من غیرت ندارم...نمی خوام خونوادمو علیهم شیر کنی...ازین خودشیرین بازیا خوب پیش مامانم در میاری...
_من یکیم به غیرت تو احتیاج ندارم...خداروشکر کسی رودارم که هوامو داشته باشه...
_آره...کارخوبی می کنی،توهم تنها نمی مونی...
ازحرفای کنایه دارش بدم میومد...
بالشمو از روی تخت برداشتم رفتم توی هال روی کاناپه خوابیدم...آره نباید میرفتم...اونموقع میشد یه دلیل دادگاه پسند واسه طلاق....روی کاناپه دراز کشیدم...هنوز جای سیلیش می سوخت...باید یه جوری خودمو خالی می کردم وگرنه خوابم نمی برد...بلندشدمو رفتم توی اتاق هنوز روی تخت نشسته بود...بی مقدمه رفتم سمتشو یه سیلی خوابوندم تو گوشش که دستای خودم افتاد به زق زق...انگار لال شدهبود مطمئن بودم اگه تفنگ داشت زندم نمی زاشت...اجازه ی حرفیرو بهش ندادم و اومدم بیرونو برخلاف ده روز قبل خیلی راحت خوابیدم...
+++++++++
پیش مخاله فری موهامو رنگ زدم یه آرایشگاه خیلی شیکو بزرگ داشت که من یکی عاشقش بودم.مشکی پرکلاغی رنگ زدمو توش یه جاهایی قرمز...خیلی شیک شده بود...ساعت حدودا 9 بود که خاله فری منو رسوند در خونه و خودش رفت.دلم می خواست برای یه بارم شده آئین متوجه من بشه...


مطالب مشابه :


رمان آیین من

دانلودرمان آیین من. سلام مهسان جان آیین من روکامل گزوشت حالا من دانلودشم گزوشتم




رمان آیین من

رمان ♥ - رمان آیین من 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )




رمان آیین من

دانلودرمان روزای - آیین من نیومدم شربت بخورم اومدم حرفاتو نذاشت حرفم تموم بشه که دادش




آیین من (13)

رمان ♥ - آیین من (13) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان دانلودرمان آیین من,




رمان آیین من

دانلودرمان روزای آیین هم بدون اینکه به من توجهی بکنه با همون که موقع ورود دیدم داره صحبت




آیین من (قسمت آخر)

♥ رمان رمان رمان ♥ - آیین من (قسمت آخر) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی




رمان آیین من

دانلودرمان روزای (با هر کلمه حرف زدن من آیین عصبانی تر میشد و من میترسیدم.




رمان آیین من

دانلودرمان روزای رمان آیین من. رمان یک شنبه ی غم




رمان آیین من

دانلودرمان روزای آیین با حالتی گیج به من نگاه میکرد اما هنوز حرفم تموم نشده بود که پاشد و




رمان آیین من

دانلودرمان با تصور اینکه داره به چی فکر می کنه داغ کردم یعنی می شه یه روز من و آیین هم




برچسب :