رمان گناهکار(29)


-- انگار بدجور گرم صحبتین..سر چی بحث می کنید؟..
صدای آرشام بود..سرمو چرخوندم..ارسلان هم کمی خودشو عقب کشید..

یه نگاهه دقیق به سرتا پاش انداختم..مطمئنم ارسلان داره دروغ میگه..آرشام نمی تونه همچین ادمی باشه..درسته ظاهرش خشن ولی جذابه..درسته اخلاقش خشک و جدی ِ..ولی اینا دلیل نمیشه آرشام یه فریبکار باشه..کسی که با زندگی دخترا بازی می کنه؟!..نــه.. آرشام همچین ادمی نیست..


ارسلان _ بحث خاصی نبود..داشتیم در مورد مهمونی حرف می زدیم..من دیگه میرم پیش مهمونا..پس فعلا..

از جا بلند شد ..یه نگاهه کوتاه و پر معنا به من انداخت و از کنار آرشام رد شد..

آرشام جاشو پر کرد..خواست حرف بزنه که نگاهش به در سالن ِ کشتی خیره موند..مسیر نگاهشو دنبال کردم..دلربا همراه یه زن و مرد شیک پوش وارد شدن..
پس تا الان کجا بودن؟..کشتی که خیلی وقته حرکت کرده..


کنجکاوانه رو به آرشام پرسیدم: اون زن و مرد پدر ومادرشن؟..
سرشو تکون داد..اخماش حسابی تو هم بود..
--پدرش،مهندس معینی دو رگه ست..از پدر ایرانی و از مادر آمریکایی..اما همسرش ایرانی الاصل ِ..دلربا تو امریکا به دنیا اومده ولی خب..بعد از 15 سال برگشتن ایران ..و بعد از اون 5 سال اینجا موندن وباز برگشتن امریکا..


هه..پس بگو..خانم با فرهنگ ِ اونور خودشو عادت داده..واسه همین پدر و مادرش با موندن دلربا تو ویلای ارشام مشکلی نداشتن..میگم وگرنه هر خانواده ی دیگه ای بود حتما یه عکس العملی،چیزی نشون می داد..

دلربا همراه خانواده ش با روی خوش به طرفمون اومد..هر دو ایستادیم..همگی با هم سلام و علیک کردن و منم با دلربا دست دادم که نگاهه سردی به سر تا پام انداخت و با غرور روشو برگردوند..

پدرش چهره ی بانمکی داشت..موهای نسبتا بور ولی جو گندمی..پوست سفید..و چشمای عسلی که حتم داشتم دلربا چشماشو از پدرش به ارث برده..
و مادرش که کمی قد کوتاه ولی خوش اندام بود..صورت گرد و پوست گندمی..موهای شرابی رنگ کرده که با کت و دامن زرشکی پررنگش یه جورایی ست شده بود..موهاشو تا حد زیادی از شال زرشکیش بیرون گذاشته بود..


و دلربا که دستشو دور بازوی آرشام حلقه کرده بود..
موهاشو فر ریز کرده بود..نیم ِ بیشتر اونها رو از شال قهوه ایش بیرون گذاشته بود..ارایش مات و جذابی رو صورتش داشت که فوق العاده بهش می اومد..
و یه سارافن تنگ و کوتاهه شیری که بلوز زیرش شکلاتی رنگ بود ..شلوار جین شیری ساق کوتاه و کفشای بندی شکلاتی که بنداش مچ پای خوش تراشش رو پوشنده بود..
خداییش هیکلش حرف نداره..تیپشم محشره..لوند و تو دل برو هم که هست..دیگه آرشام چرا عاشقش نمیشه رو خودمم توش موندم..

البته ارزو ندارم همچین اتفاقی بیافته..اصلا خدا نکنه همچین روزی رو ببینم..زبونتو گاز بگیر دلارام..نفوس ِ بد نزن..

مهندس معینی_ پسرم ما رو قابل ندونستی یه شام در خدمتت باشیم یا کلا اهل رفت و امد نیستی؟..
-- نه مسئله این چیزا نیست..این مدت کمی درگیر بودم..تو یه فرصته مناسب حتما خدمت می رسم ..
--خدمت از ماست پسرم..پس فرداشب منتظرت هستیم..شرمنده م این مدت مزاحمت شدیم..
-- یه ویلای کوچیک که این حرفا رو نداره..
-- لطف داری پسرم..پس، فرداشب دعوت شام رو قبول می کنی؟..

آرشام مکث کرد..دل تو دلم نبود ببینم چی میگه..
-- بسیار خب..

پـــــــــوف..قبول کرد..
--عالیه..راستی می خـواستـ..

شایان مهندس معینی رو صدا زد.. اون هم با یه (ببخشید با اجازه) همراهه همسرش رفتن پیش ِ شایان..

دلربا با عشق تو چشمای آرشام زل زده بود و به روش لبخند می زد..منم با استرس اب دهنمو قورت می دادم و نگام رو جفتشون می چرخید..

بی توجه بهشون نشستم ولی نگامو به هیچ وجه از روشون بر نداشتم..

دلربا_ اینجا حوصله م سر رفته بود به بابا گفتم اونا هم باهام اومدن..پشت کشتی بودیم..یه کم باد شدیده ولی حس خوبی داره..راستی ای کاش می شد اینجا رقصید..نمیشه یه کاریش کنیم؟..

--می بینی که تو کشتی هستیم نه تو خونه..
--خب باشیم اشکالش چیه؟..
--مطمئنم خودت می دونی..

نفسشو فوت کرد بیرون و گفت:خیلی خب پس بریم رو عرشه کمی هوا بخوریم..دیدن منظره ی دریا از رو عرشه معرکه ست..

آرشام برگشت ونگاهه کوتاهی به من انداخت که عین برج ِ زهرمار تمرگیده بودم و مثلا داشتم مهمونا رو نگاه می کردم..مثلا خیر سرم می خواستم نفهمه چه مرگمه..
نگاش کردم..احساس کردم می خواد یه چیزی بگه ولی مگه دلربا خانم مهلت داد؟..نرم بازوشو کشید..

--بریم دیگه آرشام..معطل ِ چی هستی؟..
اره راست میگه..د ِ چرا معطلی؟..برین هوا خوری..کوفت بخورین جا هوا..منم بمیرم از دسته تو راحت شم که اینقدر جوش ِ بیخودی نزنم..
نگاهه بی تفاوتمو که دید همراهش رفت..

خب لعنتی تو که میگی بهش احساس نداری پس مرض داری ردش راه میافتی؟..یه کلام بهش بگو نمی خوایش و خلاص..

یا این وسط داره منو بازی میده و هیچ کدوم از حرفاش راست نیست..یا اینکه حرف ارسلان درسته و اون واقعا از بازی دادن دخترا لذت می بره..

اَه..این دیگه چه افکاری ِ من دارم؟!..همینو کم داشتم که بشینم این فکرا رو بکنم..


شایان و ارسلان مرتب منو زیر نظر داشتن..ترسیدم اونجا باشم و باز سروکله ی ارسلان یا حتی شایان پیدا بشه..
منم رفتم رو عرشه..نیازی به گشتن نبود..کمی دورتر از من رو به دریا ایستاده بودن..دلربا با لبخند باهاش حرف می زد و آرشام با حرکت سر حرفاشو تایید می کرد ..و گه گاه دو کلوم حرف تحویلش می داد..

از بس ناخنامو کف دستم فرو کرده بودم و دستم مشت شده بود که جاش کامل مونده بود و گز گز می کرد..

راهمو کج کردم برم اونطرف که از پشت ِ دیواره ی کشتی درست سمت چپ صدای جر و بحثه یه زن و مرد رو شنیدم..

--تو رو خدا دست از سرم بردار..چی از جونم می خوای؟..
--من نامزدتم چرا نمی خوای بفهمی؟..
--می خوام صد سال نباشی..دیگه از دستت خسته شدم می فهمی اینو؟..
--تو همون وقتی که منو قبول کردی متعلق به خودم شدی..پس هر چی میگم وظیفه داری که گوش کنی..
-- ذهنت خرابه می فهمی ؟..من هیچ وظیفه ای در قبال ِ تو ندارم..
-- حرف ِ مفت نزن پری ..نذار اون روی سگم بالا بیاد..


پری؟!..اره صدای خودش بود..
-- تنهام بذار..بذار یه کم تو حال ِ خودم باشم کیومرث..خواهش می کنم ازت..
-- خیلی خب..پایین منتظرتم..وای به حالت اگه 5 دقیقه بعد اونجا نباشی..


و صدای قدم هاشو شنیدم..بدون معطلی رفتم پشت دیواره..تکیه داده بود بهش و شونه هاش می لرزید..داشت گریه می کرد..

دستمو گذاشتم رو شونه ش..با ترس برگشت..هردو با تعجب به هم نگاه کردیم..اون به چشمای متعجبه من ومن به نگاهه بارونی ِ اون..

--سلام خانم خانما..پری اینجا چکار می کنی؟..
وسط گریه لبخند زد..دستاشو از هم باز کرد وهمدیگرو بغل کردیم..

با شوقی که تو صداش می لرزید گفت: منم باید همین سوالو ازتو بپرسم..تو..اینجا تو کیش..توی این کشتی..

از تو بغلش بیرون اومدم..
--با منصوری اومدی؟..
-نه..

با دستمال ِ تو دستش اشکاشو پاک کرد..
-- با کیومرث بحثت شده؟..
- مثل همیشه، چیز ِ جدیدی نیست..بی خیال..بعدا همه چیزو برات میگم..کلی باهات حرف دارم..اول از همه بهم بگو اینجا چکار می کنی؟..واقعا میگم که از دیدنت هم تعجب کردم و هم خیلی خیلی خوشحال شدم..

به روش لبخند زدم..برگشت و به دریا نگاه کرد..نگاه جفتمون به درخشندگی اب دریا زیر نور ماه بود..
هر وزش ِ تندی که به صورتامون می خورد وجودمون رو مملو از حس آرامش می کرد..

پری_ می دونم رفیقه بی معرفیتم..خیلی وقته ازم خبری نیست..نه زنگی..نه خبر یا نشونی..ولی باور کن تموم مدت گرفتار ِ دردسرای خودم بودم..

نفسش رو آه مانند بیرون داد..
-- خیلی حرفا رو دلمه که گفتنشون تو 2 ، 3 دقیقه فایده نداره..زمان زیاد می بره که بخوام این همه حرف تلنبار شده رو دلمو یه دفعه برات بریزم بیرون..


به طرفم برگشت..چشمای قهوه ایش زیر نور ماه می درخشید..نم اشک رو تو نگاهش دیدم..
--چند وقت پیش با کیو بحثم شد..می خواست بره مسافرت اصرار داشت منم باهاش برم..بینمون فقط یه صیغه ی محرمیت خونده شده بود که بابام رو این حساب اجازه نداد منو ببره..خودمم نمی خواستم ..افتاد رو دنده ی لج و گفت حالا که اینطوره من می خوام پری رو عقد کنم..انقدر گریه و زاری راه انداختم تا تونستم نظر بابامو برگردونم..
اخه موافق این قضیه بود ..وقتی دید من امادگیشو ندارم به کیو گفت الان فرصته مناسبی نیست و خلاصه دکش کرد..
ولی بازتابش به جونه خودم افتاد..منو به بهانه ی گردش برد بیرون..ولی به جای اینکه برم گردونه خونه ی خودمون منو برد خونه ی خودش..
وقتی رسید نخواستم پیاده شم ولی دستمو کشید و بردتم بالا..هر چی بیشتر باهاش لج می کردم وضع بدتر می شد..


چشماشو بست..لبشو گزید..چونه ش می لرزید..انگار بغض داشت..نگاهه گرفته و نمناکش رو تو چشمام دوخت..

--برام شربت اورد گذاشتم رو میز و دهن نزدم..نشست کنارم..از همه دری حرف زد..اصلا یه جور خاصی شده بود..از شغلش..کارخونه ش..شرکتش و دم و دستگاش..پدرو مادرش و..
خلاصه از همه چی..به قدری اروم و متین شده بود که دهنم باز موند..بهم گفت از شدت علاقه این کارا رو می کنه..گفت تموم سرسختیاش واسه همینه..
تعارف کرد شربتمو بخورم که تردید کردم ولی..اون لحظه که اروم شده بود و کاری باهام نداشت تردید رو کنار گذاشتم و..خوردم..
نامزدم بود..کسی که قرار بود همسرم بشه..غریبه نبود که از دستش نخورم..ولی فکرشو نمی کردم برام برنامه چیده باشه..اون پست فطرت برای رسیدن به من، برای تصاحب کردن ِ من نقشه کشیده بود..


وحشت زده نگاش کردم..اون چیزی که با شنیدن این حرف از دهن پری تو ذهنم تداعی شده بود ازارم می داد..ولی پری از نگام پی برد چی تو سرم می گذره..
از روی درد پوزخند زد وسرشو تکون داد..


--وقتی بهوش اومدم انگار که هیچ اتفاقی نیافته..ولی یادمم نمی اومد کی خوابم برده..اره.. فکرمی کردم تمومش یه خواب بوده..ولی وقتی اون عکسا رو دیدم..وقتی خودمو تو اون عکسا ب ره ن ه تو اغوشش دیدم..انگار دنیا رو سرم خراب شد..اون عوضی از این طریق می خواست به هدفش برسه..
منو تهدید کرد که اگه با عقد موافقت نکنم و بخوام تلاش کنم این نامزدی بهم بخوره اونم خوی خبیث و حیوانیش رو نشونم میده و..ابرومو بر باد میده..
گفت با پدرم حرف بزنم و راضیش کنم..از ترسم رفتم پیشه دکتر زنان تا معاینه م کنه..می خواستم مطمئن بشم که شدم..اون باهام کاری نکرده بود فقط می خواست ازم زهرچشم بگیره و اون عکسا رو واسه همین ازم گرفت..
هر روز زنگ می زد یا به بهانه ای می اومد خونمون و تهدیداشو از سر می گرفت..ولی من حرفی نمی زدم..تردید داشتم..از یه طرف اینده م که تو دستای این نامرد بود و از طرفی..ازش متنفر بودم..
تا اینکه یه روز..



-- دلارام..
با شنیدن صداش برگشتم..آرشام پشت سرم ایستاده بود..اما دلربا کنارش نبود..ناخداگاه اخم کردم..
حالا چه وقت اومدن بود؟..بدجور محو حرفای پری شده بودم..

نامرد خیلی راحت منو بین ارسلان و شایان ول کرد و رفت دنباله عشق و حالش..حالام اومده سراغم که چی بشه؟..انگار نه انگار..

از سر کنجکاوی به پری نگاه کرد ..و بعد از اون نگاهش رو من چرخید که منتظر چشم بهش دوخته بودم..

صدای پری منو به خودم اورد..
-- دلی ..نمی خوای این اقا رو معرفی کنی؟..هنوزم نمی دونم تو اینجا چکار می کنی؟!..


لبامو با زبونم تر کردم و جوابشو دادم: ایشون مهندس آرشام تهرانی هستن که ..من براشون کار می کنم..

پری با تعجب نگام کرد..
-- کار می کنی؟!..چکاری؟!..پس..مگه واسه منصوری کار نمی کردی؟!..

خواستم جوابشو بدم که آرشام با همون لحن جدیش پرید وسط مکالمه ی من و پری..عینهو پارازیت عمل می کنه..

-- شما منصوری رو می شناسید؟..
-- نه از کجا بشناسم؟..فقط می دونم دلی واسه اون کار می کنه..

- کار می کردم..ولی الان مدتیه همه چیز فرق کرده..


آرشام سرشو خم کرد .. زیر گوشم زمزمه کرد: بیا بریم ..باهات کار دارم..
بدون اینکه تغییری تو حالت صدام ایجاد کنم با بداخلاقی گفتم: دارم با دوستم صحبت می کنم..مکالماته عاشقانه ی شما با دلربا خانم تموم شد؟..

اخماش جمع تر شد ..سعی داشت صداش بالا نره..



-- کم چرت و پرت بگو..بهت گفتم بیا بریم..
- منم گفتم الان نمیشه..

دندوناشو روی هم فشرد..با حرص پوزخند زد ونگاهشو به دریا دوخت ولی هنوز به طرف من خم شده بود و صداش زیر گوشم بود..

-- اگه تا 10 دقیقه ی دیگه پشت کشتی بودی که هیچ..وگرنه میام کشون کشون می برمت دیگه هر چی ابروی داشته و نداشته برات مونده باشه جلوی همه به باد میره..پس اون روی سگ ِ منو بالا نیار..


بعدشم خیلی ریلکس سرشو بلند کرد ..از کنارمون که رد شد نگاهه من هنوز به قامته بلندش بود که هر لحظه از ما دورتر می شد..

-- دلارام خدا وکیلی تو واسه این کار می کنی؟!..
- اره..چطور مگه؟!..
-- دور برت نداره ها.. ولی خیلی جیگره..
- جیگریش بخوره تو سرش اخلاق نداره..
-- خب همین جیگرش کرده دیگه..مرد باید جنم داشته باشه..وگرنه که مرد نیست..


ناخداگاه زدم تو پرش..از قصد نبود..از رو زبونه درازم بود که همیشه بی موقع خودشونشون می داد..
-اِ..اینجوراست خانم خانما؟..پس تو چرا تا الان عاشقه اخلاقه سگی ِ کیو نشدی؟..فک کنم تا این حد خشن هست نه؟..

به شوخی خندیدم ولی با دیدن صورت گرفته و ناراحتش خندمو خوردم..
ای لال بمیری دختر که دو دقیقه نمی تونی زبون به دهن بگیری و ور ور نکنی..

بازوشو گرفتم..نگام کرد..
- به ارواح خاک پدر و مادرم قصدی نداشتم پری..ناراحت شدی؟..باور کن همینجوری از دهنم پرید..


به زور لبخند زد..ولی لبخندش هم از روی درد بود..
-- از وقتی با کیومرث گشتم تونستم ادمای اطرافمو راحت تر بشناسم..از نگاهشون می خونم چی تو سرشونه..
کیومرث ادم نیست دلارام..اونو با کسی قیاس نکن..این مردی که تو بهم مهندس تهرانی معرفیش کردی نگاهش و حتی طرز حرف زدنش زمین تا آسمون با کیومرث فرق داشت..
برعکس ِ کیومرث این مرد وقتی نگاهش به یه دختر افتاد نیشش تا بناگوشش باز نشد..نخواست صمیمی رفتار کنه..
نگاهش روی من شاید 5 ثانیه بیشتر نموند..باهام دست نداد..به روم لبخند ه و س الود نپاشید..
ولی درست برعکس ِ اون کیومرث..جلوی من با دخترا ل ا س می زنه..دوست دخترای سابقش رو می بوسه..حتی باهاشون می خوابه..روی من غیرت نداره..حتی یه ذره..
همه ی توجهش از روی خودخواهی و حس مالکیته..میگه من براش مثل یه شیء می مونم که اون صاحبمه..


بغلش کردم..داشت گریه می کرد..پشتشو نوازش کردم..هق هقشو رو شونه ی من ساکت کرد..
- عزیزدلم چی کشیدی تو این مدت..چرا زودتر اینا رو بهم نگفتی؟..یعنی منو به عنوان یه دوست قبول نداشتی؟..


خودشو از تو بغلم کشید بیرون..
-- اینو نگو دلی..معلومه که قبولت داشتم ولی درکم کن که بعضی حرفا گفتنی نیست..جاشون تو اعماقه قلبمونه..که مبادا به راحتی برملا بشه..
ترس از آبرو..رسوایی واسه خانواده ..و هزارجور ترس و واهمه نمیذارن به راحتی لب باز کنی وحرفای دلتو بریزی بیرون..


-باشه ..حرفاتو قبول دارم..ولی حالا که باهام درد و دل کردی..بهم گفتی چه خبره پس اروم باش..
-- نه دلی ..من هنوز نصف حرفای دلمو بهت نزدم..ولی حالا که شروع کردم به گفتن دیگه نمی خوام ساکت باشم..حس می کنم به یکی نیاز دارم تا بهم کمک کنه..دیگه دست تنها نمی تونم..نمی تونم دلارام..اینو می فهمی؟..

دستشو تو دستم گرفتم..با محبت نوازشش کردم..
-درکت می کنم دختر..دیگه خودتو ناراحت نکن..خدا بزرگه بالاخره یه کاریش می کنیم..


با گریه سرشو تکون داد..از تو کیفم یه کاغذ و خودکار در اوردم..روش ادرس ویلای آرشام هم تو کیش وهم تو تهران رو به همراهه تلفن نوشتم..
خداروشکر این مدته کوتاه به تموم پلاکا و علامتا توجه کرده بودم و می دونستم اسم اون محل چیه.. و ادرس ویلاش کدومه..


- اینو بگیر..تو اولین فرصت یا بهم زنگ بزن یا بیا ویلا..ادرس پشتشم واسه تهران ِ..جایی که کار می کنم..
--باشه..ولی مگه موبایل نداشتی؟!..
- نه..الان ندارم..قضیه ش مفصله..منم کلی حرف دارم که برات بزنم..


لبخند زد..اشکاشو با دستمال پاک کرد..
-- مثل همیشه از زیر حرف زدن در رفتیا دلی خانم..واسه بار هزارم میگم که هنوز نمی دونم واسه چی اینجایی..

خندیدم..
- میگم برات..فردا می تونی بیای پیشم؟..
-- یه کاریش می کنم..با خانواده م اینجاییم..که کیومرث هم تا فهمید دنبالمون راه افتاد..ولی اگرم بیام طرفای عصر می تونم بیام پیشت..
- باشه پس..


یه دفعه یکی از پشت دستمو گرفت..برگشتم..آرشام بود که با صورت عصبانی پشت سرم وایساده بود..یهو یاد تهدیدش افتادم..وای خاک به سرم ابروم رفت..

کاملا برگشتم طرفش..زیر لب غرید..
-- نشونت میدم دختره ی لجباز..
خواست دستمو بکشه که نگهش داشتم و اروم جوری که فقط خودش بشنوه تند تند گفتم: وای تو رو خدا آرشام داشتم می اومدم مگه 10 دقیقه شد؟..

مشکوک نگام کرد..هنوز اخماش تو هم بود..
-- هر کی رو بتونی رنگ کنی منو نمی تونی..د ِ راه بیافت..

خندیدم..باید ارومش می کردم..
- کی؟!..من؟!..نه بابا من رنگ زدنم خوب نیست..سلیقه ت رو می شناسم واسه همین سراغ ِ تو یکی که اصلا نمیام..

چپ چپ نگام کرد و دستمو کشید..با خنده برگشتم طرف پری که دیدم اونم داره لبخند می زنه..
به آرشام اشاره کردم که سعی داشت منو دنباله خودش ببره و رو به پری هول هولکی گفتم: شرمنده من باید برم..ولی منتظرتما..یادت نره..

سرشو تکون داد..
دنبال آرشام رفتم..برعکس تهدیدایی که کرده بود منو دنبال خودش نمی کشید..پنجه های محکم و مردونه ش لابه لای انگشتای ظریف من قفل شده بود..

فکر می کردم میره تو سالن..یا همون پشت کشتی ..ولی از اون سمتی که من و پری بودیم رو دور زد و رفت جلوتر..
یه در درست بغل در سالن مهمان بود که تند و تیز بازش کرد..خودمو کشیدم عقب چون تو اتاقک کاملا تاریک بود و نمی دونستم می خواد چکارکنه..
اما اون خیلی نرم دستشو گذاشت پشت کمرم و..
هولم داد تو..خودشم پشت سرم اومد..
صدای کلید برق و.. بعد هم روشنایی اطرفمون رو پر کرد..


مطالب مشابه :


رمان گناهکار(29)

رمان ♥ - رمان با گریه سرشو تکون داد از تو کیفم یه کاغذ و خودکار در اوردم روش ادرس




مثلث زندگی من 7

رمان از عشق بدم جلوتر که رفتیم فهمیدم خبری از جشن تو خونه نیست وسطای باغ و مثل سالن جشن




اجباری7

♥ دوسـ ـتـداران رمـان میگریزم از خواب پریدیم و تو کسری از ثانیه فرمانده از




مجنون تر از فرهاد

ز جمع آشنایان میگریزم مزن بر ريشه ي عشقم ، به خواب تو گرفتارم مرو از خواب من امشب ، مكن با




آهنگ دیدار

رمــــــان زیبــا آن هم از دست عزيزي كه زندگي را رمان رویای با تو




رمان آهنگ دیدار5

رمان طنز سرگرمی رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی. صفحه نخست; عضویت درسایت; طنزوسرگرمی




نمیدانم چه میخواهم خدایا

زجمع آشنایان میگریزم از این مردم که تا شعرم تو رو خدا




برچسب :