رمان غم وعشق-3-

*

رمان غم و عشق
با درد بدي چشمام رو از هم باز كردم دستم رو به شكمم گذاشتم ومحكم فشار دادم هوا هنوز تاريك بود گوشيمو برداشتم وبه ساعتش نگاه كردم ،ساعت چهارو نيم بود دل درد وحالت تهو لحظه اي رهام نمي كرد همين طور كه خوابيده بودم به خودم مي پيچيدم با اينكه برام طبيعي شده بود ولي باز....
شدت تهوم انقدر زياد بود كه ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم وسريع به سرويس بهداشتي رفتم ومحتويات معدم رو خالي كردم همه ي سرتا پام خيس عرق سردم بود كم كم داشت لرزم ميگرفت به زحمت از جام بلند شدم وبه اتاق رفتم توي تاريكي با سختي چمدانم رو پيدا كردم وسويشرتم رو بيرون كشيدم وتنم كردم و گوشه اي اتاق نشستم وخودم رو مچاله كردم وزانوهام رو توي شكمم جمع كردم وفشار مي دادم درد طاقتم رو داشت ميگرفت چشمام از زور درد باز نميشد نفسام كند شده بود ...
پنج سالي بود كه اينطوري ميشدم درست از زماني كه مادر جون فوت كرد درد منم شروع شد ،از معدم بود دردام عصبي بود وهر موقع اينطور مي شدم تا چند روز نا نداشتم روي پاهام وايسم هرچي هم دكتر رفته بودم گفته بودن عصبي ام با يد از استرس ومواردي كه با عث عصبي شدنم بود دوري مي كردم ،ولي الان نمي دونم چرا دوباره اينطور شده بودم ... انقدر درد داشتم كه حتي قدردت نداشتم بلند بشم وقرص هام رو بخورم ،قرار بود ساعت شش حركت كنيم ولي با اين وضعيت مطمئنا من نمي تونستم برم فقط خدا خدا ميكردم زودتر ساعت شش بشه تا يكي به داد من برسه وقرص هام رو بهم بده ،ولي مثل اينكه عقربه هاي ساعت هم از درد كشيدن من لذت مي برد ...
ساعت راس شش وهوا گرگ وميش بود وميشد اطراف رو ديد كه صداي گوشي مينا كه براي زنگ كوك كرده بود بلند شد خدا رو شكر كردم كه حد اقل يكي بلند شد حالا ديگه تمام تنم خيس بود ولباسام نم داشتن ،مينا خواب الو از جا بلند شد همين طوركه همه رو صدا ميكرد به سمت چراغ رفت وروشنش كرد همين كه چشمش به من خورد جيغ خفيفي كشيد وهمين كافي بود كه بيتا ولادن توي جاهاشون سيخ بشن هم از حركتشون خنده ام گرفته بود هم اينك دردم به اوج رسيده بود مينا با نگراني به سمتم اومد وگفت:
-رادايي ،چي شدي ؟ چرا رنگت مثل گچ شده ؟؟
وبعد رو به لادن وبيتا كه با چشماي چهارتا شده به من خيره شده بودن گفت:
-چرا اينوري نگاهش مي كنيد؟؟ پاشيد بياييد كمك
لادن وبيتا سريع از تخت پايين پريدن واومدن كمك من ،ومن همين طور كه از درد دولا دولا راه ميرفتم روي تخت خوابيدم مينا به سرعت از اتاق خارج شد ولي بعد از چند دقيقه همه به اتاق هجوم اوردن منير جون سريع اومد بالا سرم وگفت:
-دوباره معد ته ؟قرص هاتو خوردي؟
با سر بهش فهموندم كه قرصام رو نخوردم سريع از پارچ روي ميز اب ريختو بعد از داخل كبف دستيم قرص هام رو در اورد وبه خوردم داد آريا هم كه پزشك بود اومد بالا سرم وبعد از مايعنه گفت:
-معده دردش عصبيه وبا كمي استراحت خوب ميشه
عمو سيامك كه خيالش راحت شده بود گفت:
-پس بايد سفرمون رو چند روز عقب بندازيم از چهره ي دخترا نارضايتي مي ريخت براي همين با صدايي كه به زور از گلوم خارج ميشد گفتم :ن ... نه شما بريد
سيمين خانم با مهربوني گفت : مگه ميشه ما بي تو بريم ؟
به زور لبخندي زدم وگفتم:
-شما بريد من اينطوري راحت ترم اخه من توي زماناي معده دردم حتي نمي تونم جم بخورم شما كه نباشيد خيالم راحت تره وراحت مي خوابم
خلاصه از من اصرار از اونا انكار اخر سر به منير جون وپدر بزرگ متوصل شدم واونا تونستن راضيشون كنن كه بي من برن با اينكه ناراحت بودم از اينكه با هاشون نمي رفتم ولي اونا اگه نمي رفتن عذاب وجدان باعث ميشد بد تر معده درد بگيرم
بعد از اينكه سفارشات لازم رو بهم كردن راهي سفر شدن وقرص هاي مسكن هم كار خودش رو كرد ومن به خواب عميقي رفتم
ساعت حدوداي دو بعد از ظهر بود كه از خواب بلند شدم وچون خيالم راحت شده بود كسي خونه نيست شلوار گشاد كرمم رو با با تيشرتم تنم كردم واز اتاق خارج شدم ويلا غرق سكوت بود همين طور اروم اروم از پله ها پايين مي رفتم كه صدايي از با لا اومد با فكر اينكه ثريا خانم بالاست دستم رو رو معده ام گرفتم واروم راه اومده رو برگشتم با دقت كه گوش كردم صدا از اتاق مشترك آويد و آراد ميومد به سمت اتا ق رفتم وبدون اينكه در بزنم در اتاق رو باز كردم همين كه در اتاق باز شد در جام خشكم زد نفسم به شماره افتاده بود يا خدا اين اينجا چي كار ميكرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اويد بود كه داشت توي كمد لباساش سرك مي كشيد وباديدن من با تعجب بهم نگاه ميكرد اون زود تر از من به خودش اومد وبا تعجب پرسيد :
-مگه تو با بقيه نرفته بودي؟؟؟
دهنمو باز كردم تا چيزي بگم ولي هرچي تكون ميدادم صدايي ازش در نميومد درد معدم دوباره داشت تشديد ميشد پام فلج شده بود وچشمام به آويد خيره بود ....
آويد كم كم عصباني شد وبا قدم هاي محكم به سمتم ميومد نمي دونم چم شد بود !احساس مي كردم نمي تونم تكون بخورم ولي با تمام سعيم يه قدم عقب برداشتم واز اونجايي كه خداي شانس بودم خوردم به ديوار.... آويد دستش رو به ديوار پشت سرم گذاشت وسرش رو دولا كرد به طوري كه صورتش درست مقابل صورتم بود كم كم داشت مثل اون شبي كه سر شارژر عصباني شده بود ميشد با صداي خشني گفت:
-تو از من مي ترسي؟؟؟
اگه حالت عادي داشتم حتما بهش مي گفتم :
-پ نه پ ،حتما خودش رو تا حالا توي اينه نديده ،دختر باز بد بخت .
دوباره صداي خشنش توي گوشم پيچيد وگفت:
-تو از چي من مي ترسي ؟ كسي چيزي بهت گفته ؟
با فكر اينكه ثريا خانم كجاست ؟ منو آويد الان تنهاييم ؟؟ ... حرفهاي مينا ،لادن وبيتا توي سرم چرخيد بي توجه به حرف هايي كه آويد ميزد فقط وفقط شرف وشرافتم جلو چشمم رژه ميرفت با قدرت عجيبي كه تا حالا از خودم سراغ نداشتم از زير دستش فرار كردم وبه اتاقم پنها بردم دستم از شدت ترس ميلرزيدهمين كه داشتم درو قفل ميكردم كليد توي قفل شكست ،خشكم زد الان چي كار بايد مي كردم ؟ در اتا قفل بود واون آويد هيولا هم پشت در بود معدم تيري كشيد كه من مجبور شدم پشت در بشينم ،بعد از نيم ساعت صداي آويد رو پشت در شنيدم كه داشت صدام مي كرد از ترس به خودم لرزيدم كه صداش درست از پشت در به وگشم خورد ديگه عصباني نبود بلكه همون آويد قبل شده بود :
-رادا ... رادا خانم ... خانم كوچولو ،مي دونم كه صدام رو ميشنوي ببخش ،به خدا سردرد برام اعصاب نزاشته بود اصلا به خاطره همين سر درد لعنتي يك روز زودتر اومدم .... ببينم هنوز از من مي ترسي ؟ من كه ميدونم كي پرت كرده . من اگه دستم به اون سه كله پوك برسه مي دونم چي كارشون كنم ... با آريا حرف زدم مي دونم معده ات درد ميكنه بيا بيرون ... به خدا من نمي دونستم خونه اي وگرنه نميومدم يا اصلا به ثريا خانم نمي گفتم كه بره ...
با اين حرفش بيشتر به خودم لرزيدم كه صداي آويد دوباره بلند شد:
-ببين رادا كاري به حرف اون سه كله پوك نداشته باش من هرچقدر پست باشم با فاميل كاري ندارم ... ببين ادم رو به چه كارايي مجبور مي كني ؟! ببين رادا خانم من اگه قرار باشه با كسي كاري داشته باشم اون كس حتما خودش تنش مي خاره پس مطمئن باش من با تو كاري ندارم جو جو خانم حالا هم بيا بيرون
نمي دونستم ميشه بهش اطمينان كرد يا نه ولي خوب نمي تونستم كه دوسه روز توي اين اتاق بمونم براي همين خودم رو به خدا سپردم وبا صداي ارومي گفتم:بگو جون مامانم ...
آويد كه معلوم بود نفهميده گفت:
-چي گفتي بلندتر بگو نشنيدم
صدام رو كمي بلندتر كردم وجمله امرو تكرار كردم كه خنديد وگفت:
-به جون مامانم من با تو كاري ندارم حالا بيا بيرون
-نمي شه ...
-به جون مامانم من با تو كاري ندارم حالا بيا بيرون
-نمي شه ...

باتعجب پرسيد:
-ديگه چرا؟؟؟
-نمي تونم ؟
با نگراي گفت:
-براچي ؟؟
-قفل...
آويد بلند خنديد وگفت:
-ديدي بچه اي ،حتي نمي تونه قفل در رو باز كنه ... تو كه بلد نيستي بازش كني چرا مي بنديش؟ حالا هم چيزي نشده كليد رو از زير در بده تا من باز كنم....
مسخره خودت بچه اي ،پرو... با لحن تخسي گفتم :
-نميشه
كلافه گفت:
-رادا سركارم گذاشتي؟؟
عصباني شدم وگفتم:
-نه خير هول كردم كليد رو توي قفل در شكوندم
آويد بلند گفت:چي
-همين كه شنيدي .
آويد- امروز جمعه است من چه جوري قفل ساز پيدا كنم ؟
-قفل ساز نمي خواد كه چارش پيچ گوشتيه ...
آويد – من از اين كارا بلد نيستم...
معلومه بلد نيستي ... چه توقع ها دارمااااا :
-خوب درو بشكن ...
آويد –من به عموم خسارت وارد نمي كنم .
-مسخره مي كني؟
آويد-نه به خدا نمي تونم عمو به اين چيزا حساسه ....
بعد از كمي مكث گفت:
-از پنجره ...
-پنجره چي؟
آويد-از پنجره بيا ...
-من نمي تونم
آويد-پس تو ي همون اتاق بمون ....
- اِاِاِاِاِ
-اِ نداره ،همين يه راه رو داري البته يه راه ديگه هم هست تا فردا توي اتاق باش...
خيلي گشنه ام بود وگرنه پيشنهاد دوم رو قبول ميكردم برا همين گفتم:
-از پنجره ميام
آويد-آفرين...
به سختي از پشت در بلند شدم لباس هام رو عوض كردم وگوشيم رو برداشتم ودر پنجره رو بازكردم كه نا له ام به هوا برخاست فاصله زياد نبود ولي درست زيرپنجره گِل وآبو كلي اشغال بود با فكر اين كه يه پرش بلند مي كنم از نرده ي پنجره رد شدم اصلا ياد معده دردم نبودم وهمين ،كار دستم داد معده ام بد جور تير كشيد ودستم از پنجره رها شد وبا سر رفتم توي گلولاي واون آشغالا كه صداي خنده اي بلند شد سرم رو كه بلند كردم آويد روديدم كه هين طور كه دستش رو به شكمش گرفته بود مي خنديد عصباني شدم وتيكه گِلي رو برداشتم وبه سمتش پرت كردم وبا حرس گفتم:
-زهر مار...
آويد كه ديد اوضاع خرابه كمكم كرد بلند بشم وگوشيم رو كه اونطرف تر بود رو برداشت باهم به داخل ويلا رفتيم بوي بدي گرفته بودم واويد در حالي كه لبخند به لبش بود صورتش هم از بو جمع كرده بود تا رفتم بشينم داد زد
-نه.........
-وااااا چرا ؟؟؟
با اين سرو وضع مي خواي بشيني پاشو برو حموم ....
نگاهي به خودم اندا ختموديدم كه راست مي گه بدبخت !با شه اي گفتم وبه سمت بالا حر كت كردم ولي يدفع چيزي توي مخم جرقه زد ،با در موندگي به سمتش رفتم وگفتم:
-نمي تونم،يعني نمي شه ....
يه تاي ابروش رو بالا انداخت وچشماش رو يه حالت خاصي كرد كه انگار مي خواد تا فيها خالدون فكرو مغز منو در بياره بعد با لحن نچندان دوستانه اي گفت:
-تو زبون ادم مي فهمي ؟؟؟؟ بهت مي گم باهات كاري ندارم ....
از اينكه حرفم رو اين طور تعبير كرد مخم سوت كشيد، توي حموم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ .... سرم رو به شدت تكون دادم تا اين فكر ازش خارج بشه وبعد با در موندگي گفتم:
-منظور من اين نبود ... من دارم مي گم نمي تونم برم حموم براي اينكه لباس ندارم ،لباسام توي اتاقن ،درم كه قفله ....
آويد با فهميدن منظورم دوباره لبخند پهني زد كه چال گونه اش دلم رو آب كرد آخه چرا من نبايد ازاين چال خوشگلا داشته باشم ؟؟؟
آويد - آهاننن ... بيا بريم اين طرف من بهت لباس ميدم
منو به حموم اتاق انا جون راهنمايي كرد با فكر لباساي آنا جون خيالم راحت شد ورو به آويد گفتم:
-خيل خوب ... شما مي توني بري
بعد نگاهي به در كردم وپرسيدم :
-كيليدا كوش؟ كيليدارم بده بعد بي زحمت برو ...
آويد اخماش رو تو هم كشيد وگفت:
-نمي خواد شما در قفل كني پنجره هاي اين اتاق مثل اون يكي نيست كه بپري ازش بيرون ... حفاظ داره !
با فكر اينكه آويد بخواد.... موهاي تنم سيخ شد ولي به روي خودم نيوردم وگفتم :
-باشه (انگشت تهديدم رو جلوش تكون دادم وباز ادامه دادم :) ولي حق اينكه بيايي تو اتاق رو نداري ...
لبخد مليحي زد بعد همون طور كه به سمت در مي رفت گفت:
-فقط ميام برات لباس ميزارم ميرم ...
با تعجب نگاهش كردم مگه لباس اينجا نبود ؟بيخيال شدم وگفت:
-راستي سشوار واتوي لباسا رو لطفا برام بيار
سري تكون داد وبيرون رفت منم پريدم توي سرويس بهداشتي لبخند شيطوني زدم وبه دسته ي در نگاه كردم وگفتم:
-اينو كه ميتونم قفل كنممم ...!! درو قفل كردم وبا خيال راحت لباسام رو در آوردم وتوي رخت چركا انداختم فقط لباس زيرام رو ننداختم ،آخه لباس زير وسيله ي شخصيه ونمي تونم مال هر كسي رو بپوشم شير اب رو باز كردم وقتي وان پر از آب شد توش داراز كشيدم دوباره ياد معهده ام افتادم دردش نسبتا كم شده بود ولي خوب بازم درد ميكرد خدارو شكر اين درد مثل درداي هميشگي نبود چون اون وقت نمي تونستم از جام تكون بخورم با صدايي از بيرون ياد آويد افتادم ،چاره اي نداشتم بايد بهش اعتماد مي كردم ،البته از چشماش معلوم بود كه به اون بديا هم نيست .... تازه يادم افتاد امروز تونستم جوابش رو بدم واون ترس سابق نبود ،دروغ نمي گم ، بود ولي يه جور عجيبي كه برام قابل درك نبود.... بلند شدم ودوش رو باز كردم وشروع كردم به شستن خودم بعد هم لباس زيرام رو با آخرين توان مشت ماليدم تا تميز بشه پوشيدنش به دلم نميچسبيد ولي چاره اي نبود لباسا رو چلوندم تا ابهاش به حد امكان ازش بريزه وبعد به رخت كن اويزون كردم ودوباره خودم رو شستم وقتي اومدم بيرون تازه يادم افتاد حوله هم ندارم مي خواستم همون جا با اخرين توانم جيغ بكشم ولي حرسم رو قورت دادم همين طور كه اب از سر وروم ميريخت به سمت در رفتم اروم دروباز كردم واطراف رو نگاه كردم ، نه خبري از آويد نبود دوباره توي اتاق به دنبال لباس گشتم واخر چشمم به لباس ها وحوله روي تحت افتاد لبخندي از سر راحتي زدم وبا سرعت نور به سمتشون رفتم وبهشون چنگ زدم وبه نا چار دوباره به حموم برگشتم خدارو شكر سرويس بهداشتيشون بزرگ بود وميشد لباسامون رو توشم بپوشيم حوله رو روي سرم انداختم وتا خواستم لباسارو آويزون كنم هنگ كردم.......... اينا چي بود ديگه ؟؟؟؟ يه بليز مردوني سفيد با يه شلوار جين آبي كم رنگ كه دوتا ونصفي مثل من ميتونستن برن توش با دقت به لباسا ومارك معروفشون ونويشون فهميدم براي خودشه .... آخه كله خراب شلوار تو توي پاي من وايميسته ؟؟؟؟؟ بعدشم آويد ادم حساسيه چطور شده لباساي خودش رو بهم داده ولباساي آنا جون رو نداده با كمي فكر فهميدم ،شايد تو نبود آنا جون دوست نداشته به لباساش دست بزنه ولباساي خودشم ميندازه دور... با بيقيدي شانه اي بالا انداختم وشروع به خشك كردن خودم كردم وبعد حوله رو دور خودم پيچيدم لباس زيرام رو برداشتم وباز اول به بيرون سرك كشيدم وبعد از در خارج شدم اتو رو به برق زدم وشروع كردم با اتو خشكشون كردن وبعد هم با سشوار روشون گرفتم خلاصه با بدبختي خشكشون كردم وبه سرويس بهداشتي برگشتم وشروع به پوشيدن لباسا كردم بليزه كه تا رون پام ميرسيد ودرست هم قد مانتو كوتاهام بود ولي شلوار .... بهتره از اون حرف نزنم كه خدايي ضايع است شلوار آويد غول براي من كه نصفشم نبودم افتضاح بود با دوتا دست با لا نگهشون داشتم وباز بدون خشك كردن موهام از اتاق خارج شدم شلوار اويد نصفش زير پام بود ومانع از درست راه رفتنم ميشد من قدم بلند بود ولي آويد خيلي از من بلند تر بود كه من به زحمت به سرشونه هاي پهنش مي رسيدم در ضمن اين شلوار از اونا بود كه پاچه اش بايد زير كفش ميرفت ،واي خدا من چقدر از اين مدابدم ميومد مخصوصا الاااااااااان !!! به پله ي اخر كه رسيدم شلوار رو محكمتر گرفتم وآويدروديدم كه مثل بچه ي خوب داشت tvمي ديد باصداي بلند گفتم:
-يه كمر بند به من ميدي؟؟
به سمتم برگشت وچند لحظه با چشماي درشت شده بهم خيره شد وبعد خنده ي بلندي سر داد وچشماش وحشتناك برق زد يه لحظه ترسيدم وخواستم برگردم ولي به خودم فحش دادم ودر دل گفتم: مقاوم باش تو اون راداي قوي هستي كه همه رو از پا مينداخت وبا چشماي بي روحش همه رو مي ترسوند....
آويد هنوز داشت ميخنديد با حرص گفتم:رو آب بخندي....
با اين حرف من خنده اش بيشتر شدو با زحمت گفت: بيا... بشين اينجا ...من برم برات بيارم
با حرص گفتم :ها ها ها از قصد برداشتي بزرگترين لباساتو بهم دادي ....
خنديد ودر حالي كه از پله ها بالا ميرفت گفت:
-نه به خدا از قصد نبود تنها لباسهايم كه نو بود اينا بودن بقيه رو پوشيده بودم گفتم شايد دوست نداشته باشي ...
وسريع از پله ها بالا رفت دوباره معده ام تير كشيد روي مبل نشستم وخودم رو مچاله كردم...بعد از چند دقيقه از پله ها پايين اومد وبا ديدن وضعم سرعتش رو بيشتر كرد وكمر بند توي دستش رو روي ميز مقابلم گذاشت وگفت:
-چي شدي ؟؟ حالت خوب نيست ؟
سري تكان دادم وسعي كردم به زور هم كه شده لبخندي بزنم كه البته فكركنم به هر چيزي شبيه بود جز لبخند:
-نه فقط يه كم درد معده ام دوباره شروع شده ...
با تمسخر نگاهي به سرتا پام كه مچاله شده بود وصورت رنگ پريده ام گفت:
-كاملا داد ميزنه كه يه كم درد داري!!!
خنده ي بي جوني كردم وگفتم:
-باور كن ... جوووووون تو.
قهقه اي زد وگفت:
-با اين جمله اخرت مطمئن شدم داري از درد ميميري؟؟؟
از حركتش حرصم گرفت من داشتم از درد مي مردم ولي اون ... آويد با ته خنده اي كه توي صداش بود گفت:
-قرص داري ؟؟؟ كجاست بگو بيارم برات ...
با صداي اروم وگرفته اي گفتم:
-تو ... تو اتاق
-كدوم اتاق؟؟؟
_اتاق خودم...
از زور خنده چهره اش قرمز شده بود ولي چون مي دونست من حرصم ميگيره سعي كرد خودش رو كنترل كنه وگفت:
-با شاهكار امروز شما كه الان نمي تونيم اون قرصا رو برداريم ... من الان يه مسكن برات ميارم تا بعد...

وبه سمت اشپزخونه رفت بعد از چند دقيقه با مسكن وليوان اب برشت ودر حالي كه به دست من ميداد گفت:
-بيا بخور
قرص واب رو از دستش گرفتم وخوردم ،توي همون حالت چشمام رو روي هم گذاشتم كه با صداي آويد به خودم اومدم :
-نخواب ،بيا برو اين كمر بند رو ببند بريم بيرون يه چيزي بخوريم تو معدت هم خاليه براهمين هي درد ميگيره...
با تمسخر نگاهش كردم وبا پوزخندي كه روي لبم بود نگاهي به سرووضعم انداختم وگفتم:
-با اين قيافه ؟؟؟ اون موقعه به جاي غذا خوردن سر از منكرات درمياريم...
خنديد وگفت:
-چي فكر كردي خانم كوچولو ؟؟ به من مي گن آويد شايسته مي دونم بايد چي كار كنم ...
با تمسخر گفتم:
-اِاِاِ اقاي آويد شايسته به ماهم بگو شايد شاكردي زير دست شما كار ساز باشه ...
سينه اش رو صاف كرد وگفت:
-اولا فكر نكنم چيزي براي تو كارساز باشه ثانيا مگه تو حالت بد نبود پس چرا انقدر حرف ميزني ؟؟پاشو ... پاشو... من ميرم بالا آماده بشم تا برميگردم مثل يه دختر خوب باهام ميايي ...
دوباره ترس تمام وجودم رو گرفت وبا دلهره گفتم:
-نه ... نميام.
با تعجب بهم نگاه كرد وانگار از توي چشمام دليل مخالفتم رو فهميد چون دوباره خشن شد وگفت:
-تا ده دقيقه ي ديگه پايينم ،خوشم نمياد يه حرف رو هزار بار تكرار كنم ... ولي براي هزارمين بار... بهممممم اعتماد كن.
اون به بالا رفت ومن هم يه ايت الكرسي خوندم وبلند شدم تا كمر بند رو ببندم ولي اخريت سوراخ كمر بندهم برام بزرگ بود به نا چار وبا درد به اشپزخونه رفتم وبا چاقو سوراخ دلخواهم رو درست كردم وكمر بند رو بستم وبليز رو روي شلوار انداختم ... به سمت اينه ي قدي رفتم وخودم رو برنداز كردم لباسا توي تنم گريه ميكرد وموهاي نمدارم رو كه با كيليپس جمع كرده بودم بهم ريخته بود وهركدوم يه طرفي رفته بود كيليپس رو باز كردم وبا دست مثل شونه موهام رو كمي مرتب كردم ودوباره پشت سرم بستم ودوباره نگاهي به خودم انداختم انگار يه چيزي كم داشتم ولي هرچي به خودم نگاه مي كردم نمي فهميد با صداي آويد به خودم اومدم وبرگشتم سمتش... واووو ،محشر شده بود تيپ اسپرت مشكي زده بود وبا شالگردن پارچه اي مشكي ،سفيدي كه دورگردنش به طور شل بسته بودواز صد فرسخي مارك بودن لباسها وقيمتهاي خشكلشونم معلوم بود ،تيپ مشكي با صورت سفيد وچشماي شيطونش هم خوني خاصي داشت وبوي عطرش كه مست مستم كرده بود خدايي دخترايي كه باهاش دوست مي شدن حق داشتن ولي از يه نظر هم احمق بودن كه خودشون رو بازيچه ي اين هيولا كه الان شكل ديو سياه خوشتيپ شده بود مي كردن
با صداي آويد كه شيطنت درش بيداد ميكرد گفت:
-نكنننننن اينجوري كشتي منو تو كه دختر... چشمت كه شور نيست؟هست ؟ بايد به انا جون بگم برام سپند دود كنه ...
از اينكه اينطور بهش زل زده بودم به خودم فحش ميدادم اخه احمق تر از منم بود؟؟؟ اره دوست دختراي اين يابو...
اخمي بهش كردم وگفتم:كم خودت رو تحويل بگير بهت كه نگاه كردم وحشت كردم گفتم نكنه دزد باشه ؟فقط يكي از اون جورابا كه روسرشون ميكشن كم داري ...
حرصش گرفت ودماغش رو دسته كرد وگفت:
-كور شود هر انكه نتوان ديد.... (وبا چشم به من اشاره كرد)
در حالي كه دستم رو روي معده ام مي ذاشتم سعي كردم نخندم وگفتم:
-ان شاالله ....
وبعد با قدم هايي كه به خاطر درد آروم بود ولي سعي ميكردم محكم باشه به سمت در سالن رفتم كه آويد گفت:
-وايستا...
با تعجب به عقب برگشتم درست پشتم بودو به اندازه يه وجب باهام فاصله داشت نمي دونم چرا ترسيدم قلبم مثل گنجيشك ميزد با هر بدبختي بود سرم رو بلند كردم وبهش نگاه كردم با چشمها ولبخند شيطونش توي چشمام خيره شد وگفت:
-همينجوري مي خواي بري ؟
با ترس وتته پته گفتم:
-م... مگه بب ..بايد چه جوري ...برمممم ؟
لبخندش عميق تر شد به طوري كه چال روي گونش عميق ترشد ،اخرم اين چال شيطون من ميشه... آويد دستش رو بالا اورد وكلاه مشكي نقابدار پسرونه اي رو روي سر من گذاشت وگفت:
-لباس پسرونه پوشيدي جو گير شدي ومي خواي كشف حجاب كني ؟؟ اون موقع منكرات رو شاخشه ...
به زور لبخندي زدم ولي اون در كمال تعجب من لپم رو كشيد وخونسرد به طرف در رفت ،از اين حركتش جا خوردم واقعا كه داشت پسر خاله ميشد سرم رو به شدت تكون دادم وبا تعجب پشت سرش به حياط ويلا رفتم به ماشين تكيه داده بود خواستم برم عقب بشينم كه در رو برام باز كرد وگفت :بپربيالا دختري پسر نمااا
با دو دلي صندلي جلو نشستم وآويد هم به سرعت درو بست وپشت فرمون نشست وراه افتاد توي مسير سكوت حكم فرما بود وفقط صداي موسيقي ملايمي كه توي ماشين گذاشته بود با عث ميشد كلافه نشم ...آويد با صداي ملايمي سكوت رو شكست وگفت:
-اول ميريم مركز خريد تا تو لباس مناسب بخري بعد مي ريم يه جايي كه غذا بخوريم ...
با تعجب بهش نگاه كردم وگفتم:
-امروز جمعه است.
خنديد وگفت: شهراي بزرگ كه توريستي هم هستن مركز خريداشون بازه ...
-پس چرا قفل ساز...
باخنده ي ملايمي گفت:
-اونا فرق دارن ...
سري تكون دادم ،شهر ما هم توريستي بود وعيدها وتابستونا غلغله بود ولي جمعه ها مركز خريداش بسته بود... كلا جمعه هادر خدمت خانواده بودن....
آويد ماشين رو توي پاركينگ پارك كرد وگفت :بدوبيا پايين كه ديگه به جاي ناهار بايد شام بخوريم...
با تعجب نگاهش كردم وگفتم:
-با اين قيافه ؟ تو برو بي زحمت برام بگير وبيار
با شيطنت خنديد وگفت:
-اولا من براي كسي چيزي نمي خرم شايد سليقه هامون باهم فرق داشته باشه وثانيا حالش به اينه كه تو بيايي.
وبه لباسام اشاره كرد لجم گرفت وگفتم نميام واون هم گفت پس منم نمي رم بالاخره با كلي دعوا اون پيروز شد ومن به اجبار پياده شدم از خر شانسي من پاساژ پر بود از آدما وهمه با تعجب بهم نگاه مي كردن ومن داشتم از خجالت اب ميشدم ،هر دختري كه از كنارمون رد ميشد با چشماش آويد رو مي خورد وبعد با چشماي از حدقه در اومده به من نگاه ميكرد از خجالت دوباره معده دردم شروع شد آويد با ديدن قيافه ام لبخند مهربوني بهم زد ودستم رو گرفت اول با تعجب نگاهش كردم ولي اون با غرور واخمي كه سرچشمه اش همين غرورش بود به رو به رو نگاه ميكرد وديگه چشماش شوخ وشيطون نبود وكاملا برعكس جدي بود با اعتماد به نفس قدم برمي داشت واينكارش هم به من روحيه داد ودردمعده وخجالتم اروم گرفت حالا قشنگ شونه به شونه ودست در دست هم راه مي رفتيم جاي سونيا خا ليه كه منو اينجوري ببينه خودمم به خودم شك كرده بودم اين من بودم رادا؟ دست تودست كسي كه ازش مثل چي مي ترسيدم؟ ولي الان ... اين همون هيولا بود كه تكيه گاه مهربون من شده بود ومن از در كنارش بودن احساس شاد ي ميكردم مطمئن بودم اگه به جاي آويد بابا ياآراد بودن صد متر عقب تر يا جلوتر راه ميرفتن تا ابروشون نره ولي آويد...
با آويد به داخل مانتو فروشي رفتيم مغازه خدارو شكر خالي بود وفروشنده كه پسر جون وخوشتيپي بود اول با تعجب به من كه اول وارد مغازه شدم وبعد به آويد نگاه كرد وگفت:
-سلام عرض شد ميتونم كمكتون كنم ؟
آويد سلام كرد وبا اشاره به من گفت براي ايشون مانتو وشلوار مي خواستم پسرك ژرنال مانتو ها رو روي ميز گذاشت وگفت :بفرماييد اينجا
من و آويد به سمت فروشنده رفتيم وشروع به برسي ژرنال كرديم يه مانتوي ابي رنگ كه خيلي كوتاه وساده بود ولي طرح ورنگ دوست داشتني داشت چشمم رو گرفته بود ولي چون پولام همراهم نبود وآويد بايد پولش رو ميداد ساكت فقط نظاره گر بودم كه آويد گفت:
-چي شد كدوم رو پسنديدي؟
سري تكون دادم وگفتم همه قشنگن نمي دونم ...
-يعني چي خوب كدوما... نكنه نپسنديدي ميخواي بريم جاي ديگه...
سريع پريدم وسط حرفش وگفتم:
-نه...
اصلا دوست نداشتم با اين قيافه دوباره برم بيرون آويدم كه انگار فهميده بود خنديد وگفت:
-پس مجبورم خودم برات پيدا كنم ودوباره شروع به ورق زدن كرد كه به مانتوي مورد علاقه ي من كه رسيد فروشنده سريع گفت:
- اينم يه مدل خوبمونه كه فروشش عالي بوده وجنسسشم تركه وحرف نداره
چشمام برق زد ونتظر بودم كه اويد قبول كنه ولي اخمي كرد وبدونه اينكه به من نگاه كه گفت :
-نه خيلي كوتاهه مناسب شخصيتش نيست...
هم از حرفش خوشحال بودم وهم ناراحت بيشتر مانتوهاي من همين قد بودولي خدا رو شكر اين چند روز مانتوهاي نسبتا بلند وخوبم رو پوشيده بودم ...
اويد مانتوي سفيد وراسته اي رو برام انتخاب كرد كه تا روي زانو بود وبعد هم باهم شلوار آبي پرنگي انتخاب كرديم ومن به اتاق پرو رفتم ولباسا روپوشيدم خدايي سليقه اش حرف نداشت ولي برام يه سئوال پيش اومده بود اون مانتو درست كوتاه بود ولي چون كمي حالت گشاد داشت انقدر برامدگي هاي بدنم رو به خوبي نشون نمي داد بعد از چند ثانيه آويد به در زد ودرو براش باز كردم بدون اينكه نگاهم كنه شالي همرنگ شلوارم گرفت سمتم وگفت :
بپوش وزود بيا ببينم چه جوري شدي؟
درو بستم وشال رو سرم كردم بهم ميومد كلا رنگ ابي خيلي به صورتم مومد وهر وقت مي پوشيدم سونيا كلي فحشم ميداد كه چرا انقدر خشگل شدم البته ميدونستم نصفش هم براي دلخشيه در اتاق پرو رو باز كردو صداش كردم داشت با فروشنده حرف ميزد هر دو به سمتم برگشتن فروشنده با چشمهاي گرد شده نگاهم ميكرد واويد با اخم دلم خالي شد حتما خيلي بيريخت شده بودم كه اينطوري نگاهم مي كردن آويد يه نگاه سريع به فروشنده كه داشت به من نگاه ميكرد انداخت وسريع اومد طرفم وجلوي فروشنده ايستاد جوري كه ديگه بهم ديد نداشت وگفت:
-چرا اين لباس اينطوريه ؟؟
-چه طوريه ؟؟
-خيلي تنگه ؟ يه سايز بزرگتر فكر نمي كني بهتر باشه ؟
نگاهي در اينه انداختم اندازه ي لباس خوب بود وهيچ جاش تنگ نبود برا همين با تعجب به سمتش برگشتم كه خودش جوابم رو داد وگفت :نه اندازه اش خوبه ... خيل خوب خودت دوستش داري
-اره قشنگه ، بهم مياد ؟؟؟
با اينكه نگاهش ناراضي بود ولي لبخند جدي زد وگفت:
-اره دنبالتم مياد ...پس مباركه ، لباساتو بردار بيا بيرون
لباس هايي كه از آويد گرفته بودم وبرداشتم وبيرون اومدم
مرد فروشنده نگاه خيره ولبخند بدي سرتا پام رو نگاه كرد وگفت:
-به به بهتون خيلي مياد مبارك باشه
وبعد هم دستگاه مخصوصش رو اورد تا دزدگيري كه به لباس بود رو جدا كنه ... آويد با جديت دستگاه رو از دستش رفت وگفت:
-خودم جدا مي كنم ،شما لطفا به كارت برس وحساب كن
وبعد لبخند مهرباني به من زد ودزدگير رو از مانتو جدا كرد ...فروشنده لباس هاي آويد رو توي پاكت گذاشت وبعد با كلي تعارف واينا قيمت رو گفت ازش تشكر كرديم واز مغازه خارج شديم رو به آويد گفتم :
-ممنون به زحمت افتادي ... راستي فردا كه قفل ساز بياري پول لباس هارو بهت بر مي گردونم ...
اخم بانمكي كرد وگفت:
-اولا قابل شما رو نداره خانم ثانيا ديگه از اين حرفا نزن اينا هديه بود از طرف من براي خواهر زن پسر عموم ...
لبخندي زدم وهمراه هم راه افتاديم پاكت لباس هاي آويد رو عقب ماشين گذاشتم وخودم جلو نشستم همين كه حركت كرديم ازش پرسيدم
-راستي سرت خوب شد ؟؟
دستي به سرش كشيد وخنده اي كرد وگفت :
- خوب شد يادم اندا ختي ... اصلا يادش نبودم ...
ودوباره خنديد سري از روي تا سف تكان دادم : واقعا اين بشر چيزي به عنوان عقل تو سرش بود ؟؟؟ منكه مي گم طرف خجستس كسي با ور نمي كنه با زنگ مبايلم ازفكر خارج شدم وگوشيم رواز توي جيب شلوارم به زحمت درش اوردم وبا ديدن شماره ي منير جون نگاه سريع به آويد انداختم وگفتم:
-منير جونه ...
سريع ماشين رو كنار جاده كشيد وشيشه هاي ماشين رو بالا داد وگفت:
-نگو كه با مني ...
دوست نداشتم دروغ بگم ولي اگه راستش رو مي گفتم منير جون نگرانم ميشد وساراهم حرف مفت ميزد ... سريع دكمه ي وصل تماس رو زدم وگوشي رو به گوشم چسبوندم
-الو ... منير جون ؟؟
-سلام رادا جان خوبي مادر ؟ كجايي چرا تلفن خونه رو جواب نمي ديد ؟؟ ثريا خانم كجاست ؟ چرا تلفنت در دسترس نبود ؟ مي دوني چقدر نگران شديم ؟
خنديدم وبا مهرباني گفتم:
-سلام يكي يكي بپرسيد ... من خوبم ،الانم توي اتاقم ،ثريا خانم هم نمي دونم كجاست ... صداي تلفنم نشنيدم ، ممممم ديگه چي بود ؟اهان نمي دونم گوشيم تا الان پيشم بود ...
-خوب عزيزم خدارو شكر كه سالمي ،معده ات بهتر شد ؟؟
-بله ممنون ،شما كجاييد؟
-ما هم يه ساعتي هست كه رسيديم راستي مامانت مي خواد باهاد حرف بزنه
چشمان بي احساس وسردم ،سرد تر شد اونقدر كه خودم از سرديش لرزم گرفت وگفتم:
-لازم نيست تلفن رو بهش بدي ... حتما كسي اون طرفاست كه مي خواد بهش بگه منم هستم...
-راداااا
با تحكم گفتم:
-منير جون ...
-اخه زشته ...
-زشت اون دختر بزرگشه ...
صداي جيغ منير جون بلند شد خدايي تا حالا اين طوري صحبت نكرده بودم
-راداااااا
-جان رادا ،منير جون حالم خوب نيست سلام منو به پدر بزرگ وخانواده ي شايسته برسون
مخصوصا اسمي از خانواده ام نبردم
-با شه هر جور راحتي خدا حافظ
-خداحافظ
گوشي رو قطع كردم متنفرم از اين همه دروغ و رياو دورنگي متنفرم خدا يا مي فهمي متنفررررم...
محكم وسرد به رو به رو خيره شده بودم ماشين هيچ حركتي نمي كرد به سمت آويد برگشتم كه ديدم با لبخند مليحي بهم نگاه ميكنه ولي وقتي نگاهش به چشمام خورد خشكش زد پوز خندي روي لبم نشست ... پس اين استثنا نبوده ... اينم مثل بقيه ... خدايا متنفرم از اين دورنگي انسانهات ... اي كاش ،اي كاش منم مي تونستم مثل اينا آفتاب پرست باشم وهر دقيقه رنگ عوض كنم
با صداي سرد وبي روحي گفتم :
-نمي خواي حركت كني ؟؟؟
خوشحال بودم راداي هميشگي برگشته بود ومن چقدر دلتنگ اين راداي بيرحم بودم ،بيرحم براي كسايي كه قلبشون از سنگه وازرحم ومروت مردونگي هيچي حاليشون نيست
آويد در سكوت دوباره ماشين رو روشن كرد وراه افتاد بعد از چند دقيقه جلوي رستوران شيكي ايستاد وبا لبخند گفت:
-بپرپايين جوجو خانم
نگاه سرد وبي تفاوتم رو بهش انداختم ولي اينبارم مثل دفعه ي اول افاقه نكرد واون لبخند پهن ديگري زد
پياده شدم وهمراه هم وارد رستوران شديم با اينك ساعت يه ربع به هفت بود ولي باز رستوران شلوغ بود گارسون ميز خالي رو بهمون نشون داد وگفت :بفرماييد اونجا ... ماپشت ميز درست رو به روي هم نشستيم واويد با لبخند منو رو به سمتم گرفت وگفت:
-سفارش بده خانم ...
نگاه سر سري به منو انداختم ولي با توجه به معده دردم گفتم:
-سوپ
آويد با شيطنت گفت :اون كه پيش غذاست ...
جدي نگاهش كردم وگفتم :
-ممنونم ولي معده ام درد ميكنه فقط سوپ مي خورم
آويد با شه اي گفت وخودش مشغول خوندن منو شد بهش خيره شدم :
اولين پسري بود كه باهاش تنها غذا مي خوردم من حتي با برادرم هم تنها نبودم ولي اون ... آويد شايسته ،آويد شايسته .... احساس عجيبي داشتم چيزي كه خودم اسمش رو ترس گذاشته بودم ولي الان مي فهميدم ترس نبود اگه ترس بود پس من آلان اينجا چه مي كردم ؟ اون برام مثل يه تكيه گاه شده بود شايد امروز باعث به وجود اومدن اين حس بود، ولي من احساس ميكردم اين حس از خيلي وقت پيش هم بوده ،آويد يه جورايي داشت برام مثل سونيا ميشد اينو خيلي خوب مي تونستم بفهمم برام عجيب بود من الان هشت سال بود كه با سونيا دوست بودم ولي آويد هنو نصف روز هم نبود پس چي شد كه اينجوري شد؟؟؟
با صداي آويد به خودم اومدم :
-تو كه باز به من خيره شدي ... دختر خجالت بكش مردي گفتن زني گفتن ،شرميو حيايي گفتن
لبخند محوي زدم وگفتم:
-خيلي خودت رو تحويل مي گيري ؟؟
خنديد ولي هيچي نگفت ،شايد خودشم قبول داشت كه اعتماد به نفس بالايي در زمينه ي خودشيفتگي داره ... آويد متفكر وبا لخند محوي به من خيره شده بود يه تاي ابروم رو بالا انداختم وبه چشماي شيطونش خيره شدم كه نا خوداگاه گفت:
-چرا انقدر سردوبي احساس ؟؟
اينبار از تعجب جفت ابروهام بالا رفت ولي چيزي نگفتم كه خودش ادامه داد :
-چشمات رو مي گم...
نفس عميقي كشيدم ودر جواب گفتم:
-دونستن خيلي چيزا برا بچه ها خوب نيست...
خنديد وگفت:
-خودت رو مي گي ؟
-نه جناب تو رو مي گم ...
چشماش رو درشت كرد وگفت :
-شناسنامه هامون يه چيز ديگه مي گه ها ....
-نه خير اقا مهم اينجاي ادمه...
وبه سرم اشاره كردم
لبخند پر شيطنتي زد وگفت:
-مال تو رو مطمئنم كه هنوز در حد يه نوزادم نيست...
-اره گل پسر در حد يه نوزاد نيست وخيلي زياد تراز مال تو كه در حد نوزاده هست
-از قديم گفتن سربه سر بچه نزار ....
زبونم رو در اوردم وگفتم:
-خيلي هم دلت بخواد
خنده اي كرد وگفت:
-ديدي خودت اعتراف كردي بچه اي ...
همون لحظه گارسون با غذاها سر ميز ما اومد ومن فقط يه چپ بهش بستم بچه پرو رو، ولي خوب تونستم از حرف اصلي منحرفش كنم چون هيچ دوست نداشتم كسي از زندگيم واز مشكلاتم چيزي بدونه چون از ترحم متنفر بودم.... بعد از تموم شدن غذا آويد صداش رو صاف كرد وگفت :
مامان اينا فكر مي كنن من فردا ميام براي اينكه خيالشون از بابت تو راحت بشه قراره بگم با دوستام اومديم خونه تا ديگه نگران نباشن ...
نگاه عاقل اندرسفيه بهش انداختم وگفتم:
-تو چي خوندي ؟؟
با تعجب بهم نگاه كرد وگفت:
-هان ؟؟ اين الان چه ربطي داشت ؟
-من الان ربطش رو مي گم ... تو جواب منو بده ...
آويد- دندون پذشكي...
-يا خدا ...اگه دكتر مملكت تو باشي معلوم ميشه بقيه اوضاعشون چه جوريه ... تو ميخواي دوستات رو بياري خيال اونا راحت بشه ؟؟ آخه عقل كل چندتا پسر با يه دختر .... خيال كدومشون بايد راحت باشه ؟؟؟
آويد همين طور گنگ وبا تعجب بهم خيره شده بود ومن با لبخند پيروزي كه به لب داشتم براش ابرو بالا مي انداختم ،آويد بعد از چند لحظه به خودش اومد وگفت :
-خانمي كه ابرو ميندازي بالا، بالا ... تو راجب من چي فكر كردي ؟؟؟ يعني من خودم انقدر سرم نميشه كه گوشت رو جلوي چند تا گرگ گشنه نزارم ؟؟؟ كوچولو همه ي اونا يا متاهلن يا متعهد... براي همين اكيپ ما چند تا دختر داره تو خودش...
حالا اون ابرو هاش رو با لا انداخت وبا چشماي شيطونش به چشماي سرد وضايع من خيره شد ولبخند عميق تري زد كه چال گونه اش بيشتر شد...
نيش من بدبخت هم جمع واويزون شد خيلي خوب ضايعم كرد احساس بد ي داشتم يا به قول سونيا احساس بد قهوه اي شدن ...
سعي كردم خودم رو جمع وجور كنم ولي با حرف آويد وا دادم ...
با لحن شيطوني گفت:
-خوب خانم كوچولو شما چه رشته اي هستي ... اهان ،نه ببخشيد چه رشته اي مي خواي بري ...
انقدر دلم مي خواست بلند شم وصندليم رو تو سرش خورد كنم وشمع هاي روي ميز رو توي چشماش فرو كنم تا ديگه به من اينجوري نگاه نكنه وبعد تا مي خوره بزنمش وعقده ي هفده سال زندگيم رو سر اين خالي كنم .... با چشماي منتظر وشيطونش بهم خيره شد وگفت: نگفتي ؟؟؟
دستام رو زير ميز مشت كردم تا فك منقبض شده ام آزاد بشه ولي موفق نشدم وبا همون فك كليد شده واز لاي دندونام گفتم :
-انساني ....
خيلي خونسرد ابرو بالا انداخت وگفت:
-آفرين ،حالا چه رشته اي دوست داري ؟؟؟
مي خواستم پاشم جرش بدم ولي باز خودم رو كنترل كردم وبا همون حالت گفتم :
-حقوق ...
سري با شيطنت تكون داد حالت جدي به خودش گرفت وگفت:
-رشته ي خوبيه ولي به درد ادم هايي كه ضايع ميشن نمي خوره ...
اگه يه لحظ ي ديگه ميشستم مطمئنا داغونش مي گردم درحالي كه با شتاب از جام بلند ميشدم با لحن غليظي گفتم :
-عوضييييييييييييييي
وبه سمت در رفتم كه صداي خنده ي بلندش اعصابم رو متشنج كرد يه لحظه مخم داغ كرد وهمه ي بدنم از عصبانيت گر گرفت درست شده بود مثل زمانايي كه سونيا مي گفت مثل گاوهاي وحشي مي شي كه دنبال پارچه قرمزن اون لحظه واقعا آويد رو پارچه قرمز ديدم وسريع به سمتش رفتم وليوان بزرگ نوشابه رو روي سرش ريختم قيافش خنده دار شده بود ولي اونقدر عصابم خورد بود كه حتي نتوستم بهش بخند سويچ ماشين رو از روي ميز برداشتم وبدون اينكه به آدماي اطراف نگاه كنم از رستوران زدم بيرون ... با ريموت در ماشين رو باز كردم ونشستم توش اگه رانندگي بلد بودم مطمئنا ميزاشتمش ومي رفتم ...
سويچ ماشين رو روي داشپرت گذاشتم وبه صندلي ماشين تكيه كردم وچشمام رو بستم بعد از پنج دقيقه صداي در ماشين اومد ولي كسي چيزي نگفت يه لحظه ترس تموم وجودم رو گرفت :اخه از آويد بعيد بود كه حرف نزنه !! با ترس چشمم رو باز كردم وآويد رو ديدم كه با چشماي گرد شده از ترس وشيطنت بهم نگاه ميكنه وقتي نگاه من وبه خودش ديد سريع به جلو نگاه كرد وقيافه ي مظلومي به خودش گرفت ،نا خوداگاه اخم كردم وهمين طور كه به آويد نگاه ميكردم به فكر فرو رفتم ،چرا بايد با آويد اينطوري مي بودم ؟؟؟
من راداي خونسرد وبي تفاوت كه سارا با بدترين حرفاش مامان وبابام با بي محلياشون واراد با تحقيراش نمي تونستن اعصبانيم كنن فوق فوقش اين بود كه خونسرد جوابشون رو مي دادم ودر خفا بري خودم ودر مقابل خداي خودم اشك مي ريختم .... بعد از سونيا آويد اولين نفري بود كه تونست عصبانيم كنه .... با صداي آويد به خودم اومدم كه با صداي مظلوم ولي شيطوني گفت :
-بچه خودش رو خيس كرد ... چرا اين جوري نگاه مي كني ؟؟؟
تازه متوجه خودم شدم وبه روبه رو نگاه كردم ،ديگه حرفي بينمون ردو بدل نشد وقتي رسيديم ،دوتا ماشين جلوي ويلا بود وچراغ جفتشم روشن بود با تعجب به آويد نگاه كردم كه لبخند كوچكي زد وگفت:
-بچه هان ...
بدون اينكه وايسته ريموت درو زد وبا سرعت پيچيد توي ويلا از چراغ ها پشت سرمون معلوم بود كه دوستاش هم دارن دنبالمون ميان ... جلوي در ساختمون ماشين رو پارك كرد وبا هم پياده شديم بعد از از يكي از ماشين ها دوتا پسر ودوتا دختر خارج شدن وماشين پشت سريشون هم يه پسر بود كه به جمع ما پيوست آويد روبه دوستاش گفت:
-بچه ها معرفي ي كنم رادا خواهر زن بنيامين....
به همه سلام كردم كه هركدوم شروع به معرفي خودشون كردن اولين نفر دختر بانمك و توپلي بود كه با لبخند جلو اومد ودر حالي كه دستش رو دراز مي كرد گفت :
-شادي هستم همسر رضا...
دستش رو فشردم وگفتم :
-خوشبختم ....
نفر بعدي دختر سبزه رو با چشماي عسلي بود كه با خجالت گفت:
-مژگان ،دوست شادي ...
دستش رو فشردم كه پسري نمكي وقد بلند كه لحن حرف زدن وشيطنتش كپي آويد بود گفت:
-والبته نامزد پويان ....
وبعد لبخندي به من زد وگفت:
-منم كه معرف حضور همه ي خانم ها هستم .... اشكان
با تعجب بهش نگاه كردم وگفتم: خوشبختم ...
آويد با خنده گفت:
-تعجب نكن اين مشكل خودشيفتگي داره ....
اشكان دماغشو دسته كرد وگفت:
بهتر از تو كه هستم .... ايششششششششش
 
همه از اين حالتش خنديديم كه پسر بعدي كه چهره ي جذابي داشت گفت:
-آويد حالاهم كه مارو دعوت كردي دم در نگهمون ميداري ؟
وبعد رو به من كرد وگفت:
-البته رادا جان با شما نيستم ...اا راستي خودمو بهت معرفي نكردم رضا هستم...
پسر بعدي كه كمي جدي ولي توي كاراش لودگي كاملا اشكار بودسريع رفت سمت در سالن وگفت:
-منم پويانم حالا جان جدتون بيايد بريم تو من الان مي تركم ...
همه بهش خنديديم ورفتيم تو ي ساختمون پويان هم با عجله رفت توي دستشويي تازه منظورش رو از تركيدن فهميدم وزدم زير خنده ... همه با تعجب بهم نگاه مي كردن كه اشكان با جديت گفت:
-فكر كنم آنتن دهيش كمي ضعيفه ....
دوستاي آويد همه مثل خودش ادماي شوخ ودر عين حال مهربوني بودن مخصوصا شادي ورضا كه فهميدم دارن مامان وبابا هم ميشن ،مژگان اولاش خيلي ساكت بود ولي كم كم باهام باز شد دخترناز وتودل برويي بود .... خلاصه شب خوبي رو كنار هم داشتيم مخصوصا با لودگي هاي اشكان كه هر حركتي مي كرديم سوژه ي اون ميشد برا خنده ،طفلي شادي از ترس اينكه به خاطر بارداريش يه وقت كاراش سوژه ي دست اينو اون نشه همش يه جا نشسته بود وهر حرف وحركتي ميكرد دوراز چشم اشكان ودستيارش پويان بود.....
شب منو مژگان وشادي توي اتاق آنا جون اينا خوابيديم وپسراهم رفتن توي اتاق آويد .... صبح از سرو صداي زياد به زور چشمام رو از هم باز كردم كش وقوسي به بدن كوفته ام دادم واطرافم رو نگاه كردم با ديدن اتاق انا جون تازه موقعيتم رو فهميدم سريع از جا بلند شدم دست وصورتم روشستم وبه پايين رفتم همشون دور ميز صبحانه نشسته بودن سلام كردم وروي صندلي كنار دست مژگان نشستم ....
پويان با خنده گفت:
ساعت خواب رادا .... مي خواستي يه كم بيشتر مي خوابيدي ....
با ملايمت گفتم :
-ببخشيد من ديشب خيلي خسته بودم براي همين تا الان خوابيدم
آويد با نگاه مهربوني گفت:
-الان حالت بهتره ؟معدت كه درد نمي كنه ؟؟؟
دستم روروي معده ام گذاشتم وگفتم:
-نه خداروشكر خيلي بهترم ....
آويد بعد از كمي مكث گفت:
-صبح رفتم كليد ساز آوردم در اتاق رو باز كردم ....
لبخندي زدم وبا قدر داني نگاش كردم وگفتم:
-مرسي ،خيلي بهتون زحمت دادم ...
چشماش دوباره شيطون شد وگفت:
-خوبه خودتم ميدوني....
دماغم رو دسته كردم وبا لحن حاضر جوابي گفتم:
-نه مثل اينكه تو دوباره نوشابه لازم شدي ؟؟؟
-هه كوچولو تو منو از نوشابه مي ترسوني اون از دستم در رفت وگرنه آدمت مي كردم ....
-اوه اوه كي ميره اين همه راه رو پياده شو باهم بريم دكتر تقلبي ....
-نزار دهنم باز شه جوجه محصل ....
تا خواستم بهش براق شم رضا به ميان اومد وگفت:
-بسته ديگه بچه ها چه خبرتونه ....
وبعد نگاهي به آويد كرد وبهش چپ بست
آويد هم با شيطنت براي من شكلك در اورد واز پشت ميز بلند شد ،به پشتي صندلي تكيه دادم واروم گفتم:
-آدمت ميكنم ....
مژگان با خنده وبه آرومي من گفت:
-فكر نكنم كاري از پيش ببري اينا ادم بشو نيستن مخصوصا به قول تو دكتر تقلبي ....
خنده اي كردم وگفتم :بيچاره زنش ....
مژگانم –اره واقعا....
بعد از صبحانه به اتاق رفتم ولباسهام رو عوض كردم وبه پايين رفتم همه اماده بودن كه باهم بريم كنار ساحل همه باهم راه افتاديم واروم اروم به سمت ساحل ميرفتيم كه گوشي من زنگ خورد شماره منير جون بود ...
-الو
-سلام رادا جان خوبي ؟
-سلام منير جون مرسي شما خوبي ؟
-اره فدات شم خوبم ، كجايي ؟؟
كمي مكث كردم وگفتم: با دوستاي آويد اومديم ساحل ...
منير جون با لحن نگراني گفت:
-ادماي خوبي هستن ؟؟ زنم باهاشونه ؟
-بله منير جون نياز نيست كه نگران باشي ...
-خوب پس ... راستش زنگ زدم بگم ما امشب از اينجا حركت ميكنيم ،فردا پيشتيم
-چرا انقدر زود قرار نبود فرداهم اونجا باشيد ؟؟؟ اصلا چرا شبونه مي خوايد بياييد ؟
-پدربزرگت توي شركتش مشكل پيش اومده وكيلش زنگ زده گفته هرچه زودتر بايد خودشو برسونه ...
-آهان كه اينطور باشه پس من فردا منتظرتونم ...
-اره عزيزم وسايلتم جمع كن كه مي خوايم سريع حركت كنيم ...ديگه بايد برم كاري نداري ؟
- نه منير جون سلام برسونيد به همه .... خدا حافظ
-خداحافظ عزيزم
تلفن رو كه قطع كرد به بچه ها پيوستم ،يه حال خاصي داشتم هم دلم ميخواست برم هم دوست نداشتم برم دل كندن برام سخت بود ولي خودم درست نمي دونستم براي چي ؟.... يا ... براي كي .....؟
بچه ها مشغول واليبال شدن ومن به سمت اويد رفتم كه داشت به دريا نگاه مي كرد خواستم خبر فردا رو بهش بدم ....
كنارش ايستادم ومن هم مثل اون به دريا خيره شدم وگفتم:
-دوستش داري ؟؟؟
با تعجب به سمتم برگشت وبعد از چند لحظه مكث گفت :كي رو ....
خنده ام گرفت درحالي كه مخنديدم با چشمم به رو به رو اشاره كردم وگفتم:
-دريارو ....
خنده اي كرد وبا شطنت نگاهم كرد وگفت:
-چنان گفتي


مطالب مشابه :


رمان غم وعشق-3-

رمان,دانلود رمان خوابيدم مينا به سرعت از اتاق خارج شد ولي اون سه كله پوك




رمان عشق حقيقي

دانلود رمان آوا ديگر طاقت آنجا ماندن را نداشت.به سرعت از حدودأ دو سه دقيقه اي




رمان باورم کن

رمان,دانلود رمان,رمان سرعت نور از ذهن آنید و بماند ميبايست كم كم ده دقيقه ديگر در




رمان آسانسور

ایرانی و دانلود رمان.آنلاین رمان سه تا بوقي كه برام زد حركت كرد و با سرعت رفت




رمان فارغ التحصیلی

مه بعد زا چند دقيقه صالح با سه سرعت رفتم نگاه دانلود,تک سایت,رمان رمان




ازدواج اجباری................18

رمان سه بعد چند دقيقه اومد و نشست پشت ميز ولي تلفنش زنگ خود با سرعت دوييد طرف




رمان عشق به توان 6(3)

رمان,دانلود رمان از اين سه نشه و اونم ساميار با سرعت دور شدمو




رمان ورود عشق ممنوع(2)

رمان,دانلود رمان,رمان با سرعت به طرف بر گشت و دستاشو از ميشه دو دقيقه بشيني




برچسب :