آیین من (12)

حالم خرابتر از اونی بود که فکر می کردم....هر چی مامان اصرار کرد شب بمونیم قبول نکردم و از سامان خواستم مارو به خونه برسونه...وقتی سها رو روی تختش گذاشتم اشکام روی گونه ام روون شد....باورش برام سخت بود....اگر سها به آئین دل می بست و از پیش من می رفت چی؟تنها چیزی که از گذشته برام مونده بود سها بود!
نمی دونستم باید چیکار کنم حتی نمی دونستم باید کاری بکنم یا نه!
از پنجره به بیرون خیره شدم...بارون نم نمی شروع شده بود...دلم هوای قدم زدن زیربارون رو داشت...مانتوم رو از جالباسی برداشتم و پوشیدم.کلید را هم از روی میز برداشتم.سرکی به اتاق سها کشیدم ... مثل یک فرشته ی کوچک روی تختش خوابیده بود پتوش رو روش مرتب کردم و از خونه خارج شدم....
چشمای منم پابه پای ابرهای آسمون می بارید.......
نمی دونم چقدر گذشت یا چقدر زیر بارون قدم زدم وقتی به خودم اومدم که کاملا از منطقه ی خودمون خارج شده بودم!
نمی دونستم ساعت چنده پولی هم همراهم نیاورده بودم تا بتونم با تاکسی برگردم.مجبور بودم مسیر اومده رو پیاده برگردم.لباسام خیس از بارون بود و نسیمی که می وزید باعث میشد احساس سرما کنم....وقتی رسیدم جلوی در خونه اذان صبح داشت پخش می شد...دلم یه جوری شده بود....یه حس آرامشی به روحم حاکم شده بود...بارون روحم و جسمم رو همزمان شسته بود!!!در اتاق سها رو باز کردم به صورت زیباش خیره شدم.هنوز خواب بود...همون طور که نماز صبحم رو می خوندم نمی دونم کی سر سجاده خوابم برد...
با تکون دستی چشم باز کردم.سهای کوچیکم بود که با مهربونی داشت نگاهم می کرد:
-سلام مامانی...چرا اینقدر می خوابی؟
دستش را زده بود به کمرش و حالا ایستاده نگاهم می کرد!
نیم خیز شدم و بغلش کردم و صورتش رو غرق بوسه کردم.سها بزرگترین لطف خدا بود که شامل حالم شده بود.شاید اگر سها نبود خیلی زود کم آورده بودم...
کمی باهاش بازی کردم و خندیدیم.از روی سجاده بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم.ساعت 7 بود.باید سریعتر اماده می شدم و خودم رو می رسوندم به بیمارستان.امروز اولین روز شیفتم بود!خدارو شکر کردم که سها رو زود خوابوندم و صبح زود بیدار شد ... برام خوب نبود که روز اول کار دیر برسم.یه بوسه ی محکم از گونه ی سها برداشتم و به سمت آشپزخانه رفتم و میز صبحانه رو چیدم.
***************
اول سها رو به مهد رسوندم و بعد خودم به سمت بیمارستان رفتم.هنوز تحت تاثیر قدم زدن دیشب حال خوبی داشتم و خنده روی لبام بود.وارد سالن بیمارستان شدم.شادی کنار بخش پرستاری ایستاده بود و با یکی از پرستارا صحبت می کردم رفتم جلو و از پشت دستم رو گذاشتم روی چشماش.
با مهربونی دستم رو گرفت و گفت:
-خوش اومدی سمانه!حتی بیمارستان هم بی تو صفایی نداشت!
پرستاری که طرف صحبت شادی بود حالا با نگاهی متحیر به من خیره شده بود.از توی چشماش می تونستم بخونم که چقدر دلش می خواد سر از کار من در بیاره اما حوصله نداشتم که بخوام از روز اول جواب سوال بشم و زندگیم رو برای همه شرح بدم.
-شادی جون من برم سرکارم.عصر کی می ری خونه؟
-ساعت 5 تو چی؟
-منم 5 میرم جلوی ورودی بیمارستان منتظرتم تا با هم بریم کمی هم توی راه صحبت کنیم.
-باشه سمانه منم حرف برای گفتن زیاد دارم!
دستی براش تکون دادم و رفتم شیفتم رو تحویل گرفتم و مشغول کار شدم.
توی همین یک ماه که بیکار بودم دلم پر از دلتنگی شده بود برای کار کردن!تمام کارام با هیجان و علاقه انجام می دادم.انقدر ذوق داشتم که قرارم با شادی رو فراموش کرده بودم!
با تماس دستی به شونه ام به عقب برگشتم.شادی بود!
-دختر تو خجالت نمی کشی منو جلوی در میکاری؟واقعا من به تو چی بگم؟یه نگاه به ساعتت بنداز!
چشمام به سمت صفحه ی ساعتم کشیده شد.5:30 بود!با دست به پیشونیم زدم و گفتم:
-ببخشید حواسم به کارم بود و قرارم با تو فراموشم شده بود!چند دقیقه وقت بدم تا لباسم رو عوض کنم و بیام.
به سرعت لباسام رو تعویض کردم و برگشتم پیش شادی.
توی مسیر رسیدن به مهد کودک تمام اتفاقاتی که توی این سه سال برام افتاده بود و سختی هام رو برای شادی تعریف کردم.گاهی به اتفاقات بامزه می خندیدیم و گاهی با یاد سختی ها و دوری ها دوتایی اشک می ریختیم...
شادی اول منو به خونه رسوند و بعد خداحافظی کرد و به سمت خونه ی خودش رفت.انقدر غرق در صحبت در مورد زندگی من بودیم که فرصتی پیش نیامد تا شادی حرفی از این سه سال زندگیش بزنه.خیلی دلم می خواست بدونم چرا تا حالا بچه دار نشدند!فکر می کردم وقتی برگردم شادی یه بچه ی 1 یا 2 ساله داره اما حالا چیزی که می دیدم خلاف این قضیه بود و به نظرم بعید می اومد که شادی ای که تمام عمرش عاشق بچه ها بود تا حالا بچه دار نشده باشه!!!به نظرم رسید مشکلی این وسط هست!!!و خوب من هم باید صد در صد از این قضیه سر در میاوردم!!!
sabra1361 صبح زود بیدار شدم و بعد از اینکه سها رو به مهد رساندم به سمت بیمارستان حرکت کردم.توی محوطه همون خانم دکتر روز اول رو دیدم از دور برای هم سری تکون دادیم.باهیجان و شادی به سمت بخش حرکت کردم و پستم رو تحویل گرفتم.

وقت ناهار تصمیمگرفتم به خاله زهره یک زنگ بزنم . بعد از چند بوق سهند گوشی رو برداشت:
-بله بفرمایید.
- سلام سهند . چطوری ؟ خوبی ؟ مامان و بابا خوبن ؟
- -سلام سمانه جان خوبی؟
مکثی کرد و ادامه داد:
-از احوالپرسی های همه روزه شما خوبیم خدارو شکر . برگشتی پایتخت ما شهرستانی ها رو یادت رفت ؟
-این چه حرفیه ؟ باور کن خیلی به فکرتون بودم . ولی چه کار کنم گرفتار بودم بعدشم من بی معرفتم شما چرا یه زنگی به من نزدید ؟
البته من انتظاری نداشتم و به شوخی این حرف رو زدم!
-نه دیگه ما هم می دونستیم سرکار گرفتارید و وقت ندارید مزاحم نشدیم . بگذریم.خودت خوبی؟ سها خوبه ؟ خانواده ات رو دیدی ؟
-مرسی . ما خوبیم . آره دیدمشون . خوب راستش به اون سختی که فکرشو می کردم نبود . می دونی سهند تو این یه هفته مدام به خودم گفتم شاید نباید از اینجا می رفتم . شاید اگر می موندم تکلیفم زودتر از اینها معلوم می شد و این همه مدت کمتر عذاب می کشیدم . نمی دونم... ...
انگار داشتم با خودم حرف می زدم . آهی کشیدم و صحبتم رو قطع کردم . دلم نمی خواست ادامه بدم ! سهند گفت:
-اونقدر ها هم مطمئن نباش . شاید اگه همین الان برگردی به سه سال پیش دوباره همین کار رو بکنی . من که مطمئنم دوباره تو همین راه رو می ری .حالا هم خدا رو شکرکه خانوادت پشتتن و می تونی بهشون تکیه کنی . تازه ما هم هستیم . می تونی رو ما هم حساب کنی.
-خیلی ممنون . تو تو این مدت واقعا جای سامان و مهرداد رو برام پرکردی . نه فقط تو بلکه همه خانواده ات . راستی خاله و عمو و سحر چطورن ؟ دلم براشون تنگ شده.
-همه خوبن . مامان اینجا ایستاده می خواد باهات حرف بزنه . الان گوشی رو می دم بهش فقط یه چیزی...
می دونستم چی می خواد بگه . اما من دلم نمی خواست حرفی بزنم!
-چی شده ؟
از من و منش پیدا بود که دلش نمی خواد اسمشوببره...
-چی کار کردی ؟
-چی رو ؟
-می گم در مورد ... در مورد آئین چی کارکردی ؟ دیدیش ؟
می تونستم شرط ببندم مرد و زنده شد تا اسمشو ببره . با اینکه باهم دوست بودن ولی بعد از جریان من تقریبا رابطه شون قطع شد . سهند حتی یکبار هم اسم آئین رو جلوی من نمی برد . انگار می دونست با شنیدن اسمش هوایی می شم.
- دیدمش سهند . اما فعلا نپرس . اوضاع انطوری که فکر می کردم پیش نرفت
تن صدام بیاختیار پایین اومد . انگار که یهو پنچر شدم . لبخند تلخی روی لبام نشست.
-یعنی چی ؟ نمی فهمم ... توضیح بده لطفا!
خنده ام گرفت " نه به اون لحن دستوریش نه به لطفا آخرش " . سهند هنوز نمی دونست آئین از آتوسا جدا شده . منم دلم نمی خواست بهش بگم.
-هیچی سهند الان نمیتونم بگم . گوشی رو بده خاله.
-سمانه من نگرانتم . یعنی همه مون نگرانتیم . خواهش می کنم اگه مشکلی پیش اومده بگو . ببین ، خانم یکی از دوستای من تهران وکیل خانواده است . اینطور که شنیدم خیلی هم تو کارش وارده . میتونم باهاش صحبت کنم بری پیشش . حتما کمکت می کنه!
"واقعا که سمانه .. ببین اینهمه آدم به فکرتن و توی بی عقل به فکر ... به فکر..."
صدای سهند توی گوشی پیچید:
-چی می گی ؟
-هان ؟ نمی دونم. حالا ببینم چی میشه . سهند من عجله دارم گوشی رو بده خاله می خوام صحبت کنم!
-لجباز ! ... باشه ... مواظب خودت و سها باش . از طرف منم ببوسش . گوشی دستت از من خداحافظ.
بعد از صحبت با خاله گوشی راگذاشتم و به فکر فرو رفتم!
راست می گن آدمها وقتی به شدت دنبال چیزی باشن بی اختیار به سمتش کشیده می شن . یا بهتره بگم کائنات اونها را به سمت هدفشون میکشونه! بعد ظهر وقتی آماده شدم برم خونه یک آن زد به سرم به اتاق دکتر آزادی سربزنم . می دونستم نیست اما فکر کردم شاید اومده باشه . حداقل می تونم از منشی اش بپرسم برنامه اش چطوریه. در زدم و چون صدایی نشنیدم دستگیره رو گرفتم و چرخوندم . کمی که لای در باز شد قلبم از حرکت ایستاد . آئین توی اتاق ایستاده بود . روبروی میز خانم عزیزی و پشت به در اتاق . داشتند با هم حرف می زند . توان حرکت نداشتم . دلم می خواست ... خانم عزیزی که حس کرده بود کسی در رو باز کرده سرشو از پشت هیکل آئین نمایان کرد و گفت: -بفرمایید ؟نفهمیدم چطور در رو بستم و توی راهرو خودمو گم و گور کردم . سریع به محوطه رسیدم و از بیمارستان زدم بیرون . حتی نیم نگاهی هم به پشت سرم ننداختم . کنار خیابون که رسیدم نفسهام به شماره افتاده بود . خودم هم نفهمیدم چرا اینقدر سریع عکس العمل نشون دادم . اصلا از چی فرار می کردم ؟ انگار وقتی آئین رو می دیدم عقلم به کل تعطیل میشد . حالا این بار رو فرار کردی بعدا چی ؟
می دونستم اینجور عکس العملهای احساسی سریع ، نتیجه معکوس می ده و طرف مقابل پیش خودش خیالاتی می کنه که حتما خبریه اینطور فرار می کنه از من ! "خب که چی ؟ مگه خبری نیست ؟ مگه هنوز توی قلبت .... نه نه نه ... هیچی توی قلبت نیست سمانه خانوم یادت باشه . آخرین باری هم باشه که اینطوری گند می زنی مگه لولو دیدی ؟ لبخند زدم . همچینم شبیه آدمیزاد نیست . حالا که اینطور شد جریمه ات سنگین می شه ، امشب 50 بار می نویسی "من قوی ام . از هیچی نمی ترسم و هیچ کس نمی تونه سها رو از من بگیره و در خونسردی و آرامش کسی به پای من نمی رسه " و لبهام رو محکم به هم فشار دادم.
یه ماشین شاسی بلند کنارم ایستاده بود . بدون اینکه نگاهی کنم ، اخم کرده و به راهم ادامه دادم . حتما دیده ماتم برده و دارم می خندم فکر کرده دیوونه ام . یعنی آدم دو دقیقه هم توی خیابون نمی تونه خلوت کنه ؟
راننده اش داشت یک چیزهایی میگفت اما من محل نگذاشتم و همچنان به راهم ادامه می دادم . می دونستم اصلا نباید با این آدمها دهن به دهن گذاشت چون بدتر خودتو بی آبرو می کنن.
ناگهان صدای فریادشو شنیدم :
-مگه با تونیستم می گم سوار شو
یکباره داغ کردم و ایستادم . چشمام چهارتا شده بود . از شدت عصبانیت دوباره نفس نفس می زدم . دیگه نمی توستم خودمو کنترل کنم و هیچی به این پسره بیشعور نگم . همزمان به سمت ماشین برگشتم و دهنم رو باز کردم
...خفه شو آشغال بیشعور . همین الان گورتو گم می کنی و گرنه-
دهنم باز مانده بود که آئین از ماشین پیاده شد . خدای من این ... این .... پس چرا من ندیدمش ؟ چرا نفهمیدم...
سریع خودمو جمع و جور کردم و با همون ظاهر عصبی به آئیین که حالا روبه روم ایستاده بود زل زدم . لعنتی همیشه منو غافلگیر می کنه ! هی سمانه یادت نره که...
-وگرنه چی ؟
مثل دو تا گربه آماده حمله به همدیگه زل زده بودیم . فهمیده بود اونو اشتباه گرفتم ... اما منم کم نیوردم و گفتم:
-خجالت نمی کشی اینجوری دنبال خانم ها راه می افتی ؟ شانس آوردی که باباتو می شناسم و گرنه حسابتو می رسیدم.
پوزخندی زد و گفت:
. -حیف که نه حوصله کل کل دارم نه وقتشو . زود سوار شو کارت دارم
و ماشین رو دور زد و دوباره سوار شد . چه پررو . فکر کرده ازش می ترسم ! سرمو بردم کنار شیشه مقابلش و گفتم:
-به سلامت . سلام خدمت خانواده برسونید.
و دوباره راه افتادم . با قدمهایی مصمم و مطمئن . محاله آقا آئین . محاله .... چند قدم دور شده بودم . دیگه پشت سرم نمی اومد . اما من هم نگاهی نکردم. تقریبا مطمئن بودم رفته که یکباره صدای ترمز محکم ماشینی رو که پیچید جلوم و راه رو بست شنیدم . از ترس زبانم بند اومده بود . چند نفری کنار خیابون توجهشون جلب شد . خانمی که نزدیکم بود سریع اومد کنارم و پرسید:
-چیزیتون نشده ؟
آئین دوباره پیاده شده بود و داشت می اومد سمت من . با گفتن اینکه حالم خوبه اون خانم رو راهی کردم.
در ماشین رو باز نگه داشته بود تا سوار شم.
-هنوز بچه ای خانم دکتر ! ... بهت می گم کارت دارم ، نمی فهمی ؟
با غیظ گفتم:
-فکر نکن تو هم بزرگ شدی آقای دکتر ! ... این تویی که نمی فهمی من واقعا نمی خوام ببینمت...
با تمسخر در حالیکه نگاهی به سر تا پام انداخت گفت:
! منم اصلا مشتاق دیدنت نیستم . ولی متاسفانه کارت دارم . در مورد سهاست-
لحظه ای بی حرکت نگاهش کردم . یعنی چی کارم داشت ؟ ای خدا خواهش می کنم راضیش کن شناسنامه سها رو به من بده ... خدا جون هیچی ازت نمی خوام فقط سها رو از من نگیر ... صداشو شنیدم که گفت:
چرا معطلی ؟-
-نمی تونستی از همون اول بگی ؟
فکر کردی می خوام قربون صدقه چشات برم که برام ناز می کردی ؟-
و با پوز خندی رفت که سوار ماشین بشه . منم بی معطلی سوار شدم . از اون همه ناراحتی و هیجان سرم درد گرفته بود . با این همه می ارزید اگر آئین می خواست خبر خوشی بهم بده ... خدایا کمکم کن...
تا مدتی هر دو ساکت بودیم . طاقت نداشتم دلم می خواست زودتر بدونم چی کارم داره...
-خب ؟
"یعنی که منم منتظرم "و با نگاهی طلبکارانه در حالی که یک ابرو رو داده بودم بالا نگاهش کردم.
نیم نگاهی انداخت به سمت من و گفت:
-در مورد حرفهام فکر کردی ؟
وا رفتم ! فقط همین ؟
-همینو می خواستی بدونی ؟
شانه ای از سر بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
-نه ! ... تو فرصت داری هر چقدر می خوای در موردش فکر کنی ... البته بذار ببینم ... خب یک سال بیشتر فرصت نداری چون سال بعد سها باید بره مدرسه و نیاز به شناسنامه داره!
پیروزمندانه لبخند زد . برق چشماش هنوز هم ... اه ول کن سمانه ... ببین چطور داره اذیتت می کنه...
-چرا اونطور پا به فرار گذاشتی ؟
نه مثل اینکه جدی جدی کاریم نداشت و می خواست اذیتم کنه ! نمی دونم چرا با این فکر خوشحال شدم !؟ با این حال قیافه جدی گرفتم و محکم گفتم:
-فرار ؟ من فرار نکردم ! اما مثل اینکه تو دوست داری فکر کنی من فرار کردم و این همه دنبالم راه افتادی تا بفهمی چرا فرار کردم ؟ نه ؟ این بود کار مهمت ؟ نگه دار پیاده شم!
جمله آخر رو بلند گفتم . خشمگین برگشت به سمتم و گفت:
-بابام بهت نگفته منو عصبانی نکنی ؟ یه چشمشو نشونت دادم . اگه کمه بگو تا بازم نشونت بدم.
-بسه دیگه . خسته ام کردی . بگو چه کارم داری ؟ از وقت راه افتادی همه اش سئوالهای بی سر و ته پرسیدی.
برق شرارت رو به وضوح در چشماش دیدم . با خونسردی لبخندی زد و گفت:
از این به بعد آخر هفته ها رو سها باید با من بگذرونه.-
و منتظر عکس العمل من شد . اولش نفهمیدم چی گفت چند ثانیه مکث کردم تا حرفش رو هضم کنم و بعد صدای فریادم در ماشین پیچید:
-چی ؟ عمرا ... خوابشو ببینی آقای آزادی ... نمی ذارم دستت به سها برسه ... حالا می بینی ... وادارت میکنم شناسنامه شو خودت دو دستی بیاری تقدیمم کنی ... حالا می بینی ... کاری می کنم از تمام کارهای کرده و نکرده ات چنان پشیمون بشی که ندونی به کجا باید فرار کنی ... حالا می بینی ... این بار دیگه نوبت توئه که از این شهر بری آقای دکتر ... حالا می بینی!
از عصبانیت حرارتم بالا رفته بود . خون به صورتم دویده بود . سها رو می خواد ! آخر هفته ها ... محاله ... محاله بذارم آقا آئین ... می خوای اینطوری به خودت وابسته اش کنی و بعد ... نمی ذارم ... حالا ببین ... نمی ذارم!
نفسم دوباره به شماره افتاده بود . ماشین یک گوشه کنار اتوبان ایستاده بود . صورتش را به صورتم نزدیک کرد آنقدر که بی اختیار عقب رفتم . چشمان گشاد شده اش را به چشمانم دوخت و گفت:
! -خیلی اشتباه می کنی خانم کوچولو .... حالا می بینی
در رو باز کردم و پریدم بیرون . مغزم کار نمی کرد . سرم به دوران افتاده بود . صداشو شنیدم که گفت:
-به سلامت . سلام خدمت خانواده برسونید.
نه نباید کم بیاری سمانه . یه چیزی بگو که اونم بترسه ... یه چیزی که...
برگشتم سمتش سعی کردم شمرده شمرده حرف بزنم:
-به بابا سلام برسونید و بگید وکیلم گفته حتما به شهادتش در دادگاه نیاز هست . آخه می دونی که ... سرپرستی بچه رو به والدینی که تعادل روانی ندارن و زود عصبی می شن و هر لحظه هم یه چشمه از کارهاشون رو به بقیه نشون می دن ، نمی دن . خوشحالم که خودتم اینو می دونی!
زدم به هدف . فاتحانه آخرین نگاه رو بهش انداختم و از ماشین دور شدم.نفس عمیقی کشیدم و سوار اولین تاکسی شدم.قبل از اینکه ماشین حرکت کنه برگشتم و به عقب نگاه کردم آئین بهت زده به من خیره شده بود.لبخند فاتحانه ای روی لبهام نقش بست!
soshyans با صدای ساعت گوشیم از خواب بلند شدم...خواب بدی دیده بودم...قشنگ بود اما واسه من تلخ...خیلی تلخ....خواب اون موقعی رو دیدم که تازه می خواستم برم شیراز و توی فرودگاه بودیم موقعی که با آئین داشتم روبوسی می کردم خیلی آروم طوری که انگار خودشم نمی شنید بهم گفت نرم و بمونم....وقتی سرمو بردم عقب تا نگاش کنمو ببینم تا چه حد راس می گه اون قیافه ش چیزی نمی گفت...انگار اون جمله فقط حرف دل خودم بود...وقتی بیدار شدم همچنان بوی تن آئین توی بینیم بود....خیلی طول کشید تا به خودم بیامو از روی تخت پاشم....


مطالب مشابه :


رمان آیین من

رمان ♥ - رمان آیین من - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی




رمان آیین من (1)

رمان آیین من (1) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان همین طور برای خودم لقمه می




آیین من (7)

آیین من (7) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان و با سلیقه ی من برای مامان




آیین من (3)

آیین من (3) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان نه فقط برای من بلکه برای خودتم




آیین من (قسمت آخر)

آیین من (قسمت آخر) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان دکتر آیین ذره ای برای من و




آیین من (4)

آیین من (4) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان نمیدونم چرا اما برای یک لحظه خودم و




آیین من (13)

آیین من (13) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان آیین من, رمان آیین من برای




آیین من (12)

آیین من (12) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان سوال بشم و زندگیم رو برای همه




آیین من (5)

آیین من (5) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان شده باشه، اگر هم برای مهمونی




برچسب :