رمان همکار مامان10

حالا دو حفره ی سبز درخشان،با حالتی عجیب منو زیر نظر گرفته بود و انگار داشتند تک تک زوایای صورتمو جست و جو میکردند.دوباره سرشو جلو آورد و این بار،فقط لبای ملایمشو به گونم چسبوند.انگار لباش داشت تکون میخورد و سعی میکرد چیزی زمزمه کنه.آهسته و با حرکتی طریف دستمو روی سینش به جنبش در آوردمو خواستم اونو عقب بزنم.حرکتم به قدری ططریف بود که بعید میدونستم متوجه شده باشه.اما ظاهراً فهمید...آروم سرشو عقب برد.اما نگاهش همچنان رو چهرم لیز میخورد.بی اختیار نگام سمت سپیده کشیده شد که اون طرف استخر نشسته بود و با چشمایی دریده مارو ورانداز میکرد.وقتی با نگاه مبهوت من روبرو شد،دسته های صندلی رو چنگزد و بعد از زمزمه کردن چیزی،بلند شد و رفت داخل سالن.حمیدم بلافاصله دنبالش دویید.چرخیدم سمت سهند.سر در نمیاوردم.دستی به موهاش کشید و با حالتی کلافه زمزمه کرد:

-«ببخشید...نمیخواستم این طور بشه.این حرکت لازم بود.یعنی خیلی لازم بود که طبیعی هم باشه.سپیده دختریه که تا چیزی رو با چشم خودش نبینه،دست بر نمیداره،من...»

چیزی نگفتم.بابت این عصبی بودم که احساس میکردم مسخ شدم و اون چیزی که باعث شد سهند چنین کاری بکنه،من یکی نیستم بلکه خلق یه نمایش مسخره برای فریب سپیدست.اما خشممو به روی خودم نیاوردم.آهسته رومو برگردونمدم و زمزمه کردم:

-مهم نیست.»

اون دستمو گرفت و گفت:

-«بازم متاسفم.»

-«تا حالا بهت گفتن خیلی سیریشی؟»

به سالن برگشتم.

سپیده داشت شربت میخورد.ظاهراً عصبی بود.اما وقتی منو دید،نمیدونم چرا لبخند زد و بلند شد.با حالتی گیج به اطراف نگاه کردم.سهندم پشت سرم ظاهر شد.سپیده رو به حمید کرد و پرسید:

-«عزیزم!میشه برای سهند و پژوا هم شربت بیاری؟»

حمید لبخندی زد:

-«به روی چشم عزیزم.»

نمیدونم چرا حالم از حمید بهم میخورد.به نظرم زیادی چاپلوس سپیده بود.طبیعی هم نبود.دختری با این زیبایی و ثروت حتماً خاطر خواه هم داشت.وقتی حمید رفت توی آشپزخونه،سپیده اومد جلو.حس میکردم اون لبخند کاملاً اجباریه و نمیخواد غرورش جریحه دار بشه.همونطور که منو ورانداز میکرد،گفت:

-«بهت تبریک میگم سهندجان!انتخاب خوبی کردی.پژوا خیلی بهت میاد.اقلاً وقتی با هم عاشقانه دارید،این دختره خوب میتونه نگهت داره.شاید من راهشو بلد نبودم.»

هاج و واج چرخیدم سمت سهند.یعنی با سپیده هم از این صحنه ها داشت؟اگه اینطور بود،دیگه نمیتونستم دوستش داشته باشم.ولی...اصلاً چه دلیلی داشت من از سهند خوشم بیاد؟این نمایش فرداشب تموم میشد و بعد سهند برمیگشت به نقش همون پرستار ساده ای که از اول دیده بودم.سهند پرسید:

-«منظورت چیه سپیده؟از چی حرف میزنی؟»

سپیده آهسته گفت:

-«از شبایی که با هم بودیم.نگو که یادت نیست.»

سهند صاف زل زد تو چشمای اونو با اطمینان گفت:

-«نمیدونم با این اراجیف میخوای خودتو به کجا برسونی.خودت میدونی من هرگز با تو هیچکاری نداشتم و از این به بعدم ندارم.پس سعی نکن بهم ضربه بزنی.چون با این کار فقط وقت و انرژی خودتو از دست میدی.»

چیزی نگفتم.سهند دستمو گرفت و گفت:

-«بیا عزیزم!»

داشت منو از پله های سالن بالا میبرد.لابد هنوز نیاز داشت به این نقش ادامه بده تا آب پاکی رو ی دست سپیده بریزه.منم بی هیچ اعتراضی دنبالش راه افتادم.روی آخرین پله که رسیدیم،صدای حمید اومد:

-«کجا؟تازه براتون شربت آوردم.»

سهند:

-«مرسی.میل نداریم.»

دره اتاقی رو باز کرد و گفت:

-«برو داخل.»

من جلوتر رفتم داخل.اتاق خیلی مجلل بود.یه سرویس خواب شیک داشت با میز آرایش کامل و اشیا و پرده هایی که حتما بابتشون کلی پول صرف شده بود.با دهانی باز به اطراف نگاه کردم.سهند آه کشان در اتاقو بست و همونطور که گره گراواتشو شل میکرد،روی تخت نشست.دستمو روی شستی های پیانویی کشیدم که گوشه ی اتاق بود.چقدر دوست داشتم منم یه پیانو داشته باشم.سهند پرسید:

-«میشه پیانو نزنی؟»

با دیدن نگاه معترضم گفت:

-«اعصابم یه خرده بهم ریخته،خواهش میکنم.»

البته به او حق میدادم.انگشتامو از روی شستی ها برداشتمو کنارش نشستم.پرسیدم:

-«خیلی ازش متنفری؟»

بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

-«نمیدونی چقدر!»

-«نمیشه یه جا دیگه کار پیدا کنی؟»

سهند:

-«نمیخوام حالا که کلی برای شرکت زحمت کشیدم و طرح دادم،همه چیزو ول کنم برم.در ضمن،قضیه ی سپیده دیگه زیاد برام مهم نیست.چند وقت دیگه با این حمید ازدواج میکنه.حالا حمید نشد،یکی دیگه...مهم اینه که سپیده سودای خارج داره.مثل روز برام روشنه تا چند وقت دیگه میره خارج.بعدشم از شرش خلاص میشم.»

-«حالا که اینطوره،بیخود خودتو ناراحت نکن.»

صورتشو به طرفم چرخوند.همونطور که از نگاهش فرار میکردم،خمیازه ای کشیدم.گفت:

-«بهتره بخوابی.»

بلند شد و به سمت در رفت.قبل از اینکه در و باز کنه،لبخندی زد و زمزمه کرد:

-«شب بخیر.»

فرصت نکردم منم شب بخیر بگم.چون خیلی زود از اتاق بیرون رفت.لباسامو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم.روز بعد،با صدای تقه ای که به در خورد،بیدار شدم.لنگ ظهر بود.فوری لباس پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون.سهند پشت در ایستاده بود.با دیدن من،به ساعت مچیش اشاره ای کرد و گفت:

-«ظهر بخیر خانوم!»

خندیدم:

-«ببخشید....من یخده اضافی خوابیدم واونم همش واسه اینه که یه هفتس کم میخوابم.»

سهند:

-«خیلی خب...آماده شو بریم پایین.نهار آمادست.برای صبحانه که نبودی.لااقل نهار رو از دست نده.حالا میفهمم دخترای امروزی چرا اینقدر لاغرن.»

همونطور که به اندامم نگاه میکردم،گفتم:

-«تازه خیلیم بهم میاد.همه از خداشونه عین من مانکن باشن.»

لبخندی رد و از پله ها رفت پایین.دست و صورتمو شستم و بعد از مرتب کردن موهام،لباس راحتی پوشیدم و پایین رفتم.همه دور میز نهار نشسته بودند.سپیده سرسنگین تر از دیشب بود.حالا حتی نگاهم نمیکرد.سرشو پایین انداخته بود . اگرم هر از گاهی حرفی میزد،روی صحبتش فقط و فقط با حمید بود.دو ساعت بعد از نهار،قرار شد همگی بریم تنیس بازی کنیم.تی شرت سفید و شلوار خاکی تنگی پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم و روی صندلی کنار زمین تنیس نشستم.اول سایه و برزو رفتند.سپیده و حمید رفته بودند بیرون قدم بزنن.احساس میکردم تو نبود اونا به آرامش رسیدم.وقتی سهند کنارم قرار گرفت،متوجه شدم منم باید به زمین برم.سایه و برزو خسته و عرق ریزان به سمتمون اومدند.گفتم:

-«عالی بود!»

سایه نفس زنان گفت:

-«عاشق این ورزشم.»

برزو:

-«خوب بود عزیزم؟»

سایه سرشو پایین آورد:

-«معرکه بود!»

برزو خم شد و بوسه ای سریع به گونه ی سایه زد.سهند دستمو کشید و گفت:

-«بیا دیگه.»

وقتی برزو و سایه روی صندلیا افتادند،رفتم اون طرف زمین.قبلاً زیادی بدمینتون بازی کرده بودم.اما نمیدونستم از پس این یکی برمیام یا نه.اولین ضربه رو سهند زد.

 

 

                                    "پایان صفحه191"


مطالب مشابه :


رمان ازدواج به سبک اجباری

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان ازدواج به سبک اجباری - کاش می شد زندگی را




رمان لجبازي دو عاشق4

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان لجبازي دو عاشق4 - کاش می شد زندگی را هم




رمان دختران زمینی،پسران آسمانی (1)

سلام سلام به وبلاگ رمان سرا خوش امدید اینجا منبع بهترین رمان هاست که بیشترش از 98iaهست




رمان همکار مامان 2

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان همکار مامان 2 - کاش می شد زندگی را هم عوض




قرانبود قسمت2

رمان سرا - قرانبود قسمت2 - - رمان سرا در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم. عزیز هنوز هم غر می




رمان همکار مامان10

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان همکار مامان10 - کاش می شد زندگی را هم عوض




رمان بادیگارد عاشق من9

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان بادیگارد عاشق من9 - کاش می شد زندگی را هم




رمان پارتی دردسرساز18

♥♥♥رمـــــان ســـــــــــــــــــرا♥♥♥ - رمان پارتی دردسرساز18 - کاش می شد زندگی را هم




برچسب :