قسمت ششم رمان گیتار خیس


فصل پنجم
دو ماه از اون واقعه شوم می گذشت و من هنوز تو شوک بودم. با کسی حرف نمی زدم، حتی با شهاب، فقط یه گوشه می نشستم و به در و دیوار خیره می شدم. عمو سعید منو پیش چندتا روانپزشک برده بود و انها هم بهش گفته بودن که باید من رو از اون خونه و خاطرات اونجا دور کنه. به همین خاطر عمو منو به خونه ی خودش برد؛ عمو تنها زندگی می کرد، آخه ازدواج نکرده بود. بابام می گفت عاشق یه دختر می شه ولی بعد از مدتی دختره ولش می کنه و می ره. عمو هم دیگه بعد از اون ازدواج نکرده بود؛
توی خونه ی عمو بدتر از قبل دلم می گرفت، بدبخت عمو کم کار و بدبختی داشت، منم شده بودم قوز بالاقوز؛ اون سال با معدل 19/89 قبول شدم؛ اگه مادر و پدرم بودن خیلی خوش حال می شدن، ولی چه فایده؟ حالا که نبودن...
یه روز که عمو رفته بود سرکار و من هم تنها بودم به سرم زد که خودمو بکشم؛ یه تیغ برداشتم و گذاشتم روی شاهرگم، که صورت سارا اومد جلوی چشمم، داشت گریه می کرد. تیغ رو گذاشتم کنار، مادرم منو آدم ضعیفی بار نیاورده بود ولی شاید هر کسی تو اون شرایط جای من بود به فکر چنین تصمیمی می افتاد؛ بالاخره زدم به سیم آخر. لباسامو جمع کردم و با شناسنامم و پرونده مدرسم و کارت عابر بانکم و چندتا عکس از پدر و مادر و خواهرم و یه عکس دسته جمعی از خانواده ما و شهاب و عمو سعید از خونه زدم بیرون؛ عمو برام یه پرستار گرفته بود ولی پرستار اونموقع روز خونه نبود؛ از خونه زدم بیرون و خودمو به دست سرنوشت سپردم. نمی دونستم دارم چیکار می کنم ولی دلم می خواست از این شهر، از این استان برم؛
رفتم یه بلیط گرفتم و با اولین پرواز به تهران رفتم. از هواپیما متنفر بودم ولی به این امید که سقوط کنه و من راحت بشم ترجیح دادم با هواپیما رفتم؛ به اندازه کافی پول داشتم. عمو سعید تمام پولی که توی حساب پدرم بود رو ریخته بود به حساب من، این پول تا آخر عمرم کافی بود؛ بعد از رسیدن به تهران اولین کاری که کردم این بود که یه خونه توی پایین شهر اجاره کردم؛ دلم نمی خواست دوباره به اون دنیا برگردم. دوست داشتم سختی بکشم تا شاید زخم از دست دادن خانوادم رو فراموش کنم یا حداقل کمی راحت تر باهاش کنار بیام.
یک ماه بعد توی مدرسه ای که همون حوالی بود ثبت نام کردم، امسال پایه چهارم دبیرستان بودم. مادرم همیشه آرزو داشت پزشک بشم. به خاطر همین تمام سعی و تلاشم رو برای درس خوندن می کردم. برای سرگرم شدن هم در به در دنبال کار می گشتم، آخر سر هم تو یه کافی شاپ در وسط های شهر کار گیرم اومد و شدم نوازنده ی ویالون، صاحب کافی شاپ از کارم راضی بود. دیگه وقتم پر شده بود و کمی از دردهام رو فراموش کرده بودم ولی درد تنهایی رو دلم سنگینی می کرد. حتماً عمو سعید در به در دنبالم می گشت، گوشیم رو هم با خودم نیاورده بودم و هیچ شماره ای از شهاب و عمو نداشتم؛ زندگی می گذشت و من برای کنکور سراسری آماده می شدم.
بالاخره کنکور رو هم با موفقیت پشت سر گذاشتم و تونستم رویای مادرم رو به حقیقت مبدل کنم، من در رشته پزشکی دانشگاه مشهد قبول شده بودم و این خیلی برام خوشایند بود. پس بار سفرم رو بستم و یه بار دیگه کوچ کردم و به مشهد رفتم...فصل ششم
بعد از رفتن به مشهد، اولین کاری که کردم این بود که به پا بوس آقا رفتم. این اولین باری بود که بدون خانوادم به زیارت امام رضا می اومدم؛ مشهد شهر قشنگی بود. ولی باز هم تنهایی بود که حالا دیگه نقشش توی زندگیم پر رنگ تر شده بود. آدم اگه توی بهشت هم باشه و با تموم اون نعمتهای بهشتی، تنها باشه به نظر من خیری نداره. ولی من هنوز خدا رو داشتم. تازه دلم به این خوش بود که چند وقت دیگه هم می رم دانشگاه و اونجا سرگرم درسها می شم؛ باید فردا ثبت نام می کردم اما امروز باید برای پیدا کردن خونه و وسایل مورد نیازم کل شهر رو می گشتم.
دیروز تو شهر خونه ای رو پیدا نکردم، به همین خاطر مجبور شدم برم هتل؛
ساعت هفت بود و من نیم ساعت دیگه برای ثبت نام می رفتم، مدارکم رو آماده کردم و با آژانس به طرف دانشگاه راه افتادم. راننده وقتی قهمید دانشجو هستم، تازه بعد از سالیان دراز یاد خاطرات دوران دانشگاهش افتاد. اینقد حرف زد که می خواستم سرم رو از شیشه بیرون کنم و از ته دل جیغ بزنم؛ خدا رو شکر بالاخره رسیدم. زود کرایش رو حساب کردم، جلوی دانشگاه پر از ماشین بود. گمون کنم که فقط من بودم که ماشین نداشتم؛ همین جور که داشتم به سمت درب ورودی دانشگاه می رفتم یهو یه ماشین با سرعت زیاد و فاصله خیلی کم از کنار من رد شد. به طوری که آیینه بغلش خورد به من؛ کمی اونورتر پارک کرد. پیش خودم گفتم که الان پیاده می شن و معذرت خواهی می کنن. ولی وقتی که پسره پیاده شد تنها کاری که کرد این بود که عینک دودیش رو از روی صورتش برداشت و بی اعتنا به من وایساد تا همراهی هاش هم پیاده بشن. یه پسر و یه دختر هم سوار ماشین بودن؛ وقتی پسر دوم از ماشین پیاده شد، به آیینه بغل ماشین نگاه کرد. در همین موقع دخنره هم از ماشین پیاده شد و به همون پسره که به نظر داشت خسارات وارده رو بررسی می کرد گفت:شکسته امیر؟
اون پسره هم که گویا اسمش امیر بود گفت:<نه.> و بعد به من که تقریباً بهشون نزدیک شده بودم رو کرد و گفت: هوی! مگه کوری؟ چرا مثل گاو از وسط جاده راه می ری؟
خندم گرفت. آخه آدم اینقد احمق! از پشت به من زده تازه طلبکار هم هست. اون هم در حالی که من از کنار خیابون راه می اومدم.
- سلام ببخشید که نزدیک بود با ماشین زیرم بگیرین!واقعاً معذرت می خوام. آخه من از پشت سر چشم نداشتم. باز هم اگه کمه پوزش می طلبم!
امیر که خیلی از دست من کفری شده بود. نزدیک بود به طرفم حمله کنه؛ راستش اگه می اومد طرفم دیگه جونی براش نمی ذاشتم و اینقد می زدمش که وقتی رفت خونه مادرش هم نشناسدش. آخه خیلی وقت بود که می خواستم یکی رو از ته دل بزنم. ولی اون پسره که راننده بود نذاشت و گفت: امیر بسه دیگه. بیا بریم. روز اول دانشگاه می خوای دعوا کنی؟
امیر هم با یه نگاه ترسناک که یعنی شانس آوردی وگرنه می کشتمت همراه اون دختره به داخل دانشگاه رفت؛
این هم از خاطرات دانشجویی ما، روز اول نزدیک بود یه گرد و خاک حسابی راه بندازم؛ به خودم خندیدم، از بس تنها بودم مثل دیوونه ها با خودم صحبت می کردم.تو محوطه دانشگاه پُر دختر پسرایی بود که برای ثبت نام اومده بودن. من با یه لباس خیلی ساده اومده بودم. ولی بقیه پسرا همه یه تیپ مد روز زده بودن و یه حموم عطر و ادکلن هم رفته بودن به طوری که وقتی از کنارشون رد می شدی. سرت گیج می رفت. دخترا رو که دیگه نگو،مثل تابلو نقاشی بودن! بعضیا اینقد افتضاح بودن که اصلاً نمی شد فهمید واقعاً چه شکلی هستن. ولی بعضیا هم خیلی ساده و بدون هیچ آرایش و سرخاب سفید آبی. اَه، اصلاً به من چه؟ من به ناموس مردم چیکار دارم؟ سرمو انداختم پایین و مثل بچه آدم به طرف محل ثبت نام رفتم ولی سنگینی خیلی از نگاه ها رو روی خودم احساس می کردم. با اینکه لباس ساده پوشیده بودم و تیپم اونقدرم روی مد نبود. ولی از خیلی از این پسرا سر تر بودم. به خودم می گفتم ماشاالله اعتماد به نفس نیست که، ته اعتماد به سقفه. به محل ثبت نام رفتم و بعد از دو ساعت علافی، بالاخره ثبت نام کردم و شدم یه دانشجوی راست راتکی، کلاس ها از یه ماه دیگه شروع می شدن و من توی این یه ماه می تونستم وسایل و خونه مناسبی برای خودم جور کنم؛ بالاخره تلاش و کوششم درصدد پیدا کردن خونه جواب داد و یه خونه ی کوچیک،... خونه که چه عرض کنم یه اتاق واسه خودم پایینای جور کنم. راهم به دانشگاه سر راست بود و من می تونستم با خط واحد برم. وسایل مورد نیاز برای یه زندگی دانشجویی رو هم جور کردم. به علاوه ی یه کیسه بکس و یه گیتار، بالاخره باید یه جوری خودمو سرگرم می کردم و چی بهتر از ووشو که ورزش مورد علاقم بود؟
این یه ماه هم با تموم سختی هاش و شب پرسه زدنهاش تموم شد و وقت رفتن به دانشگاه فرا رسید. برام خیلی خوشحال کننده بود. روز اول دانشگاه از بس خوشحال بودم یه ساعت زودتر از شروع کلاس توی دانشگاه بودم. از بیکاری همش قدم می زدم و حیاط دانشگاه رو متر می کردم. خیلی بزرگ بود! بالاخره بعد از یه ساعت که برام به اندازه یه عمر گذشت وارد کلاس شدیم. زودتر از همه اومده بودم ولی آخر از همه رفتم تو کلاس، جا برای نشستن نبود. پسرا برای اینکه کنار دخترا بشینن سر و دست می شکستن؛ یه جا اون وسطا پیدا کردم که کنار یه دختر بود.رفتم و نشستم که یه پسره اومد و گفت: پاشو این صندلی مال منه.
- چرا مگه صندلیا شماره گذاری شدن یا خودتون اینو از خونتون آوردین؟
پسره: فضولیش به تو نیومده. زود باش خلوت کن که حال و حوصله ندارم.
دیگه واقعا داشتم از کوره در می رفتم ولی باز هم بر شیطون لعنت فرستادم و بلند شدم تا پسره بشینه. با چشمام کل کلاس رو برای پیدا کردن یه جا که مثل بچه آدم بتمرگم و درسمو گوش بدم. گشتم و بالاخره دو تا صندلی خالی اون ته کلاس پیدا کردم و رفتم و با خیال راحت نشستم. خوبیش این بود که که دیگه کسی ادعا نمی کرد که ارث باباشه و اگه بلند نشم بد می بینم.
بیست دقیقه ای گذشته بود که استاد اومد؛استاد داشت خودش رو معرفی می کرد که در زدن و یه دختر اومد داخل و از استاد اجازه گرفت که استاد هم بهش اجازه داد و ازش خواست که بشینه. تنها جای خالی کنار من بود. دختره همین طور که به طرفم میومد چهرش واضحتر می شد. یه لحظه هنگ کردم، چقدر شبیه مادرم بود! مخصوصاً چشماش. اومد و کنار من نشست. یه کیف چرم سفید دستش بود. کنارم که نشست بوی عطرش گیجم کرد.این عطر خیلی برام آشنا بود.این یکی از عطرهایی بود که مادرم استفاده می کرد. روم نمی شد توی صورتش نگاه کنم. ولی خیلی دو دل بودم. خیلی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره دلمو زدم به دریا و رومو برگردوندم طرفش که چشم تو چشم شدیم...



مطالب مشابه :


قسمت آخر

ر مثل رمان - قسمت آخر - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است




قسمت اول رمان دختری از جنس غرور.......

ر مثل رمان باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است آن همه اشک را




قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور

ر مثل رمان - قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو




قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر




قسمت ششم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت ششم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست




قسمت چهارم

ر مثل رمان - قسمت چهارم - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است




قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر




قسمت هفتم رمان گیتار خیس

ر مثل رمان - قسمت هفتم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست




قسمت سوم دبیرستان عشق

ر مثل رمان - قسمت سوم دبیرستان عشق - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست




برچسب :