رمان ارغوان،برگ پاییزی - 16

اونشبو تا نزدیک صبح با رویا فیلم می دیدم و بعد هم رفتیم سراغ آماده کردن وسایل و صبحونه برای کوهنوردای عزیز.. ساعت پنج بود که رفتیم سراغ پسرا برای بیدار کردنشون، رویا رفت پیش امیرحسین و من رفتم سراغ امیرعلی و آراد که طبق معمول دوتایی تو اتاق آراد خوابیده بودن و تلویزیونشونم تا صبح روشن مونده بود.خیالم از بیدار شدن آراد که راحت شد از اتاق اومدم بیرون، می دونستم امیرعلی رو آراد راحت تر می تونه بیدار کنه.رفتم تو اتاقمو آماده شدم، از اتاق که بیرون اومدم، نرگس جونم بیدار شده بود، هممونو از زیر قرآن رد کرد و راهیمون کرد.قرارمون جلوی خونه ی رویا اینا بود، چون رویا هم وسایلش همراهش نبود.پنج تایی با ماشین امیرحسین حرکت کردیم،امیرحسین هنوز دلخور اخماش تو هم بود و امیرعلی داشت غرغر می کرد واسه از دست دادن خواب نازش.آرادم سرشو گذاشته بود رو شونه ی منو تقریباً خواب بود.
به خونه ی آقای مهدوی که رسیدیم رویا تعارف کرد بریم تو و وقتی قبول نکردیم رفت تا سریعتر آماده بشه و برگرده. همه از ماشین پیاده شده بودیم و با رضا که از خونه اومده بود بیرو ن احوالپرسی می کردیم که رویا هم برگشت،رو به رضا گفت:
_شادی نمیاد؟
_چرا ،پارسا و حامی و هومنم میان،دارم می رم دنبالشون.
_پس قرارمون جای همیشه؟
_آره خوبه.
نشستیم تو ماشینو امیرحسین حرکت کرد،رویا کنار گوشم گفت:
_آقا هنوز اخماشون تو همه.
خندیدم.گفت:
_لوسه این داداشتا!
باز خندیدم و آروم کنار گوشش گفتم:
_حق داره خب، آدم زن به این خوشگلیش تو اتاق بغلی باشه و خودش محروم حال و روزش از این بهتر نمی شه دیگه.
با خنده گفت:
_عواقب کار خودش بود، در ضمن شمام انقدر هندونه نذار زیر بغل من.
_دروغ که نمی گم، چیکار کرده بوده مگه؟
_حالا،بماند….
_بگو دیگه،اذیت کردن به امیرحسین نمیاد…..
با خنده گفت:
_اونم به نوع خودش اذیت می کنه…..
_چیکار کرده؟
سرشو انداخت پایین و کنار گوشم گفت:
_زیادی مقیده داداشت………همش ازم دوری می کنه، هر چی من بیشتر دست به سرو گوشش می کشم اون بیشتر جبهه گیری می کنه،آخه پسرم انقدر سرد…..
بهش لبخند زدم و گفتم:
_به خاطر خودته،مراعات تو رو می کنه….
_نمی خوام مراعات کنه، مگه ما چند وقت نامزدیم؟،دوست دارم خاطره های خوب داشته باشم از این دوران……..یه وقتایی با خودم می گم نکنه اصلاً دوستم نداره، یا براش جذابیتی ندارم.
خندیدم:_دیوونه شدی،از تو جذابتر کجا می خواسته پیدا کنه؟
با ابروش اشاره به آیینه ی ماشین کرد و گفت:
_نگاش کن.
یه نگاه به آیینه ماشین انداختم که تصویر اخمای امیرحسینو قاب گرفته بود.گفتم:
_اخمش که واسه اینه که نرفتی پیشش…..
_خیلی بی احساسه،اصلاً بهم محبت نمی کنه، فقط گیر می ده.
باز خندیدم و گفتم:
_دوستت داره به خدا….
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
_آخه اینجوری؟آدم دوست داشتنشو باید نشون بده.
بازم فقط خندیدم،رویا رو با خودم مقایسه کردم، چقدر آدما با هم فرق دارن.
ما یه خرده زودتر از رضا اینا رسیدیم به محل قرارمون، امیرحسین از ماشین پیاده شد و تکیه داد به در ماشین،آراد و امیرعلی هم هنوز تو چرت بودن،کنار گوش رویا گفتم:
_پاشو برو پیشش…..
_نمی خوام، باز خودشو واسم لوس می کنه…..
_بلند شو دیگه، یه روز با هم اومدین بیرون می خوای با دلخوری باشه……
یه نفس عمیق کشید و گفت:
_پس تو هم بیا ،نمی خوام فکر کنه دارم می رم منت کشی…..
خندیدم و گفتم:
_حالا فکر کنه،مگه چی می شه؟
چینی به کناره های بینیش داد و گفت:
_آقا داداشت همینجوریش به اندازه ی کافی لوس هست.
خندیدم وگفتم:
_خیلی خب،منم میام،پاشو بریم….
در ماشینو باز کرد و پیاده شد و منم پشت سرش.رفت و کنار امیرحسین ایستاد و از بازوش آویزون شد، خندم گرفته بود "همینجوری می خواست منت کشی نکنه."امیرحسین سرشو برگردوند و نگاش کرد. اخم اونم الکی بود، تابلو بود، می خواست زهرچشم بگیره. رویا سرشو گذاشت رو شونش، امیرحسین کلافه صاف ایستاد و گفت:
_رویا…..
من یه گوشه ایستاده بودم و بهشون می خندیدم. رویا رو به من گفت:
_ببین این داداشت چه بد قلقه……
بازم فقط خندیدم. رویا رو به امیرحسین گفت:
_مثلاً الان چه اتفاقی افتاده که تو از سر صبح اخمات همش تو همه؟
ترجیح دادم تنهاشون بذارم، ممکن بود رویا مشکلی با بودن من نداشته باشه ولی مطمئیناً امیرحسین حسابی معذب بود. رفتم یه خرده اونطرف تر و زیر سایه ی چند تا درخت روی یک تخته سنگ نشستم.کتاب جیبی کوچیکمو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندنش.
"خدا گفت:زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت:من
خدا شعله ای به او داد لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد،لیلی هم.
خدا گفت:شعله را خرج کن،زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا کرد.
لیلی گر می گرفت. خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید،می ترسید آتشش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید.مجنون هیزم آتش لیلی شد. آتش زبانه کشید.آتش ماند. زمین خدا گرم شد.
خدا گفت»:اگر لیلی نبود زمین من همیشه سرد بود."
امیرحسین و رویادست تو دست اومدن سمتم:
امیرحسین :_بلند شو آوا،بچه ها رسیدن.
رویا:_چی می خونی؟
کتابو بستم و جلدشو نشون دادم"لیلی نام تمام دختران زمین است"
بلند شدم و یه دستی به پشت مانتوم کشیدم و مرتبش کردم و سه تایی رفتیم سمت ماشینی که کنار ماشین امیرحسین توقف کرد. امیرحسین سرشو برد داخل ماشینو بلند گفت:
_آراد،امیرعلی، بلند شید،می خوایم بریم.
شادی اول از همه از ماشین رضا بیرون پرید و اومد سمتمون.با منو رویا احوالپرسی کرد و پر نشاط محکم گونه هامونو بوسید. رضا بقیه ی همراهاشم بهمون معرفی کرد، پارسا برادر شادی و حامی و هومن دوست و همکارشون. رویا رو به رضا گفت:
_بقیه ی گروه کی میان؟
_بقیه ی گروه امروز برنامه ی حرفه ای داشتن .ما خودمون برنامه گذاشتیم.
حرکت کردیم،امیرحسین و رضا و هومن و حامی جلوتر از همه بودن، پشت سرشون منو رویا و شادی و آخر از همه آراد و امیرعلی که هنوز تو چرت بودن و اگه بحث کم آوردن نبود همونجا تو ماشین می موندن و می خوابیدن. بین آقایون طبق معمول بحث کارو قطعات سخت افزاری کامپیوتر و بازارشون گرم بود و ما هم تقریباً ساکت پشت سرشون می رفتیم. آخر رویا با صدای بلند گفت:
_ای بابا!،شما یه روز جمعه هم بی خیال این بحث کارتون نمی شید.حوصلمون سر رفت……
شادی با صدای بلندتر گفت:
_اصلاً بحثای کاری قدغن، بیاین بازی کنیم……..
پارسا:_ببخشید اسباب بازی فراموش کردیم بیاریم براتون…..
رویا گفت:
_بیاید مشاعره…..
رضا ریسه رفت از خنده و گفت:
_حالا نه اینکه تو خیلی هم شعر بلدی بخونی……..
شادی گفت:
_آواز که بلده…..
رویا آرنجشو زد به پهلوی شادی و گفت:
_خفه شو،الان امیرحسین باز قاطی می کنه….
شادی گفت:
_اصلاً مشاعره با اسم، هر کسی باید با آخر اسم نفر قبل یه اسم جدید بگه، رضا شروع کن.
رضا:_خب من می گم رضا…
امیرحسین:_آوا
هومن:_آویسا
پارسا با خنده گفت:_اینکه همش شد " آ "،خب آنیتا
حامی با لبخند گفت:_آلاء
یه دفعه رضا و رویا و شادی و هومن با هم گفتن:_هوووووووووو………….
حامی هم فقط خندید، هومن با دست محکم زد پشت گردنش و گفت:
_بدبخت…
حامی با خنده گفت:
_خب دیوونه همه اسمای با " آ " رو شماها گفتین دیگه،چی می گفتم؟
بعد رو به شادی گفت:_حالا راست می گی با همزه اسم بگو….
شادی :_ئه….قبول نیست،با همزه که اسم نداریم……
حامی خندید:_شادی سوخت ،رویا شروع کن
رویا:_من از اول شروع می کنم………..
بعد یه نگاه به امیرحسین انداخت و با لبخند گفت:
_امیرحسین…
من:_ندا
آراد:_آریا
امیرعلی:_افرا
رضا:_ارس
امیرحسین:_سعید
هومن:_داوود
پارسا:_دنا
حامی:_ایوب
شادی:_بهرام
رویا:_مسیح
من:_…..
می تونستم بگم حامی،یعنی اولین اسمی بود که به فکرم رسید،ولی روم نمی شد جلوی پسری که اسم خودش "حامی" بود اسمشو همینجوری بگم.چند لحظه سکوت من باعث شد امیرعلی بگه:
_آوا سوخت…..
آراد گفت:
_دیوونه می گفتی حامی دیگه……تو که انقدر خنگ نبودی آوا…..
امیرحسین با لبخند برگشت و نگام کرد، انگار دلیل کارمو فهمیده بود و بدش هم نیومده بود. رویا کنار گوشم گفت:
_تو دیگه چقدر خجالتی ای دختر….
امیرعلی گفت:
_رویا خانم بازم به دختر بودنتون می نازید؟گروهتون داره محو می شه از صفحه ی روزگار….
امیرحسین گفت:
_امیرعلی باز شروع نکن، اصلاً بیخیال بازی تا باز کار اینا به دعوا نکشیده…..کی می شینید واسه صبحونه؟
رضا گفت:
_یکم بالاتر یه جا هست صاف و سایه اس. اونجا خوبه بشینیم.
به پیشنهاد رضا جایی رو که از قبل در نظر گرفته بود واسه صبحونه انتخاب کردیم ،رضا یه زیر انداز داشت که پهن کرد و هر کی هر چی داشت گذاشت وسط،هومن و پارسا هم آتیش درست کردن وآب جوش آوردن برای چای،صبحونه ی خوبی بود و دور همی حسابی به هممون چسبید. بعد صبحانه یه خرده هم بچه ها همونجا نشستن و با شوخی و خنده وقت گذروندن و بعد وسایلا جمع شد و تو کوله ها که به پشت آقایون بود قرار گرفت و دوباره حرکت کردیم به سمت بالا.
بین راه شادی با شیطنت به رویا گیر داده بود که باید برامون بخونه و امیرحسینم هر چند دقیقه یکبار بر می گشت و با نگاش برای رویا خط و نشون می کشید،هر چی رویا از شادی خواهش می کرد مسخره بازی رو بذاره کنار و امیرحسینو به جونش نندازه،شادی با خنده لجبازی می کرد و دوباره درخواستشو مطرح می کرد.نردیک ظهر،خورشید دیگه کامل بالای سرمون قرار گرفته بود و هوا حسابی گرم شده بود و عرق هممون و در آورده بود، منکه دیگه حس کردم نمی کشم بیشتر از این برم بالا،گفتم:
_آراد،من خسته شدم…..
_برو تنبل،هنوز خیلی از راه مونده….
_باور کن دیگه نمی تونم،نفسم بالا نمیاد…..
رویا گفت:
_امیرحسین،آوا خسته اس،ما بمونیم همینجا؟
رضا برگشت سمتمون:
_هنوز خیلی مونده….
با خجالت سرمو انداختم پایین،امیرحسین گفت:
_آوا کم خونی داره،خسته که می شه زود سرگیجه و نفس تنگی می گیره،اگه نمی کشه بهتره بالاتر نره….
امیرعلی رو به رویا گفت:
_رویا خانم باز بگو خانما چنینن و چنانن،ببینیم کیا کم میارن؟
رضا گفت:
_پس می خواین همه برگردیم.
گفتم:
_نه،من نمی خوام برنامتونو بهم بزنم، همینجاها یه جایی پیدا می کنم می شینم تا برید و برگردید
امیرحسین گفت:
_تنها که نمی شه
رویا گفت:
_من و امیرحسینم می مونیم.
امیرعلی با خنده گفت:
_خجالت نکش رویا خانم،بگو خسته شدی…..
_نخیر……..
با خنده گفتم:
_شما برید رویا جون،چیزی نمی شه….
آراد گفت:
_من می مونم پیشش.
رویا خندید:
_اصلاً بذار بگه خسته شدی،من می مونم.
کف دستامو گذاشتم رو زانوهامو گفتم:
_واقعاً نمی کشم وگرنه برنامتونو بهم نمی زدم.
شادی گفت:
_پس منم می مونم.
امیرعلی ایندفعه با صدای بلند خندید.
رویا با لبخند زیر لب "بدجنسی"نثار امیرعلی کرد و گفت:
_رضا زیر اندازو بده ما یه جا بشینیم.
یه جای مناسب پیدا کردیم و نشستیم.آراد رو به امیرحسین گفت:
_تو برو،من پیششون می مونم. حوصله ندارم برم بالاتر.
آراد کولشو گذاشت زیر سرشو دراز کشید،رویا با خنده گفت:
_تو فکر کنم فقط منتظر موقعیت بودی بگیری بخوابی؟
آراد خندید و چیزی نگفت.منم یه گوشه نشستم و یکم از بطری آب کوله ی آراد خوردم و کتابمو از جیبم بیرون کشیدم. رویا هم یه شظرنج جیبی از کوله پشتی کوچیکش بیرون آورد و با شادی مشغول شدن.
"لیلی گفت:امانتی ات زیادی داغ است.زیادی تند است.
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد،امانتی ات را پس می گیری؟
خدا گفت:خاکسترت را دوست دارم،خاکسترت را پس می گیرم.
لیلی گفت:_کاش مادر می شدم،مجنون بچه اش را بغل می کرد.
خدا گفت:مادری بهانه است.بهانه ی سوختن. تو بی بهانه عاشقی،تو بی بهانه می سوزی.
لیلی گفت:_دلم زندگی می خواهد،ساده،بی تاب،بی تب.
خدا گفت:اما من تب و تابم،بی من می میری…
لیلی گفت:پایان قصه ام زیادی غمگین است،مرگ من،مرگ مجنون،پایان قصه ام را عوض می کنی؟
……"
نتونستم طاقت بیارم بغض خفمو، پر صدا زدم زیر گریه. رویا و آرادم نگران از جاشون پریدن. رویا گفت:
_چی شد آوا؟
می خواستم دور باشم، از همه ی آدما دور باشم، چرا نمی ذاشتن به حال خودم باشم ،چرا باید برای هر لحظم توضیح می دادم، دوست داشتم تنها باشم، دور از دلسوزیایی که رنگ ترحم داشت، دوییدمو ازشون دور شدم، هق هقم تمومی نداشت، بی حواس می دویدم که بی هوا یه سوزش وحشتناکو تو پام احساس کردم و صدای بلند"آی" م به گوش آراد رسید و سرعتشو بیشتر کرد.
همونجا نشستم رو زمین، سوزش پام وحشتناک شده بود، خودمم نمی تونستم بفهمم دلیلیشو ، فقط می فهمیدم که داغ و بیحس شده. دو تا دستمو گذاشته بودم رو صورتم و از ته دل گریه می کردم. آراد کنارم نشست و گفت:
_چی شد آوا؟…..چت شد یه هو؟
زیر لب نالیدم:_پام….
یه نگاه به پاهام انداخت و گفت:
_کدوم پات ؟کجاش؟
رویا هم کنارم نشست.یه دستمو گذاشتم رو مچ پای راستم و گفتم:
_کف پام،آتیش گرفت….
آراد با احتیاط کفشمو از پام در آورد،خون فواره زد بیرون، زیر لب غرید:_چی کار کردی با خودت؟
یه قطعه ی شیشه ی شکسته ی تقریباً بزرگ کف کفشمو بریده بود و فرو شده بود کف پام،آراد که کفشو از پام بیرون آورد،شیشه هم از پام بیرون کشیده شد و تازه خون ریزیش شروع شد.رویا با صورتی که حسابی به هم کشیده شده بود گفت:
_برم امیرحسینو پیداش کنم….
آراد غر زد:_تنها؟….نمی شناسیش اون تحفه رو.؟
رویا حرصی گفت:
_می خوای این بچه رو اینجا تنها ولش کنی؟…….یواش یواش ببرش پایین تا من پیداشون کنم.
آراد گفت:_می گم نمی خواد تنها بری……ببین گوشیش جواب نمی ده؟
شادی اومد طزرفمون، یه تیکه پارچه ی باریک شده داد دست آراد و گفت:
_محکم ببند روش خونریزیش کم بشه
رویا گفت:
_آنتن نداره…
شادی:_بذارید من می رم
آراد زیر لب غرید:_برای همه کار درست می کنی،چت شد یه دفعه اونجوری رم کردی؟
با پشت دست جلوی ریزش اشکامو گرفتم و لبمو گاز گرفتم تا هق هقم بند بیاد و گفتم:
_من خوبم….
دستمو گرفتم به زمین و از جام بلند شدم. دلم شکسته بود، تو همچین شرایطی به جای دلداری دادن،آراد داشت سرزنشم می کرد.پای راستمو از کنارش گذاشتم رو زمین و سعی کردم آروم آروم برم سمت زیر انداز. خون بیشتری از زیر دستمال زد بیرون،رویا گفت:
_بهش فشار نیار آوا،بد بریده،خونریزیش شدید می شه…..
بی توجه رفتم سمت زیر انداز و نشستم روش، شادی رفت دنبال بچه ها، رویا هم بلند شد و گفت:
_منم باهاش می رم.
آرادم نشست و کتابمو از روی زمین برداشت، صفحش هنوز باز بود ، زیر لب یکمشو خوند، بعد یه نگاه بهم انداخت و سرشو با تاسف تکون داد و کتاب و پرت کرد، با تمام توان ،تا جایی که امکان داشت دورش کرد، زل زدم تو چشماشو گفتم:
_"لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است. اما ماند. چشم به راه و منتظر. هزار سال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد.مجنون نیامد.مجنون نیامدنی ست.
خدا از پس هزار سال لیلی را می نگریست. چراغانی دلش را .چشم به راهی اش را. خدا به مجنون می گفت نرود. مجنون حرف خدا را گوش می گرفت.
خدا ثانیه ها را می شمرد. صبوری لیلی را.
عشق درخت بود.ریشه می خواست.صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد."
اشکمو با پشت دست گرفتم:
"درخت بزرگ شد. هزاران شاخه. هزاران برگ.ستبر و تنومند.
سایه اش خنکی زمین شد.مردم خنکی اش را فهمیدند. مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.لیلی چشم به راه است. درخت لیلی ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
مجنون نمی آید. مجنون هرگز نمی آید."
هق هقم اوج گرفت.آراد کشیدم تو بغلش:
_نکن اینجوری با خودت قربونت برم، نکن خواهری…
_"مجنون نیامدنی است ،زیرا که درخت ریشه می خواهد."
بچه ها برگشتن، همشون با هم. شرمنده بودم از اینکه باعث به هم خوردن برنامشون شدم. آراد زیر بغلمو گرفت و کمک کرد بلند بشم.می خواست بغلم کنه، اجازه ندادم و گفتم همینکه زیر بغلمو بگیره کافیه. پارسا و هومن موندن تا وسایلو جمع کنن و بقیه همه برگشتیم پایین، امیرحسین مدام تاکید می کرد پامو رو زمین نذارم. حامی گفت:
_کفششون مناسب کوه نیست.
رویا:_دیروز یهو تصمیم گرفتیم بیایم، وقت نشد بریم دنبال وسایل. امیرعلی گفت:
_آوا زیاد اهل کوهنوردی و اینجور برنامه ها نیست…..
امیرحسین با اخمای تو هم گفت:
_دردت خیلی شدیده که اینجوری اشک می ریزی.
آروم سرموو انداختم بالا. آراد گفت:
_مرض داره، خودشو شکنجه می ده….
شادی گفت:
_اون چی بود داشتی می خوندی که اینجوری به همت ریخت؟
چیزی نگفتم، رویا گفت:
_لیلی نام تمام دختران زمین است.
شادی:_می دی یه دقیقه کتابتو؟
آراد گفت:
_نیست، پرتش کردم ته درّه، نمی دونستم خانوم همشو حفظه…….
بعد حرصی ادامه داد:
_مجنون نمی آید. مجنون هرگز نمی آید.
هق هقم بیشتر شد. رویا با اعتراض گفت:
_اذیتش نکن دیگه آراد….
_اون از حرفای من ناراحت نمی شه، یاد متن کتابش می افته….
امیرحسین پر صدا نفسشو بیرون داد. حامی گفت:
_بخیه می خواد پاش.
آراد گفت:
_خسته شدی؟……بذار کولت کنم…..
_ نه همینجوری خوبه.
امیرعلی که ساکت مونده بود، کنارم ایستاد و گفت.
_اون دستتو بنداز رو شونه ی من
اومدم مخالفت کنم که پر اخم گفت:
_مسخره بازی در نیار، بهت می گم دستتو بنداز رو شونه ی من، الان سرگیجه می گیری دیگه همین قدمم نمی تونی برداری.
دوست نداشتم ولی ناچار دست چپمو انداختم دور گردن امیرعلی، یکمی راحت تر راه می رفتم ولی سعی می کردم بیشتر وزنمو بندازم رو شونه ی آراد
رسیدیم پایین، امیرحسین در ماشینو باز کرد و با کمک بچه ها نشستم تو ماشین. امیرحسین رو به رضا گفت:
_رضا جان از بچه ها خداحافظی کن، ما زودتر برسونیمش درمونگاه
_باشه،راحت باشید.
بچه ها نشستن و حرکت کردیم. رویا دستشو انداخت دور گردنمو سرمو کشید تو بغلش،:
_سرتو بذار رو شونه ی من،رنگ به روت نمونده.
امیرحسین با سرعت رانندگی می کرد. جلوی درمونگاه،همشون راه افتادن دنبالم. آراد گفت:
_الان دکتره فکر می کنه قشون کشیه….
رفتیم قسمت اورژانس و دکترش بعد از تزریق آمپول کزاز پامو بخیه زد.موقع بخیه سرمو گذاشته بودم رو شونه ی رویا و فکر کنم گوشت دست آرادو سوراخ سوراخ کردم با ناخنام، لبامم که از شدت گاز گرفتنشون ترک خورده و پر خون شده بودن. من ناز ک نارنجی بودم، تحملم در مقابل درد کم بود، اگه از خجالت دکتر نبود صدای جیغم گوش فلکو کر می کرد.
کارمون که تموم شد و با تکیه به آراد و رویا از درمونگاه بیرون اومدیم. بقیه ی بچه ها هم رسیده بودن و کنار امیرحسین اینا ایستاده بودن. رو به شادی گفتم:
_شما چرا زخمت کشیدید،به اندازه ی کافی واسه بهم زدن برنامتون خجالت زده بودم…
هومن گفت:
_اختیار دارین خانوم، ما رفیق نیمه راه نیستیم، بهترید ان شا الله؟
آراد با خنده گفت:
_این بهتره، منتها الان باید کف دست منو رویا خانومو ببریم بخیه بزنیم انقدر این خانوم ناخناشو فرو کرده.
آروم خندیدم. آراد کمکم کرد و نشستم تو ماشین و امیرحسین به بچه ها تعارف کرد که واسه ناهار بیان خونه ی ما، ولی همشون بهونه آوردن و قبول نکردن و بعد از خداحافطی حرکت کردیم سمت خونه.
حالا که رابطم با رویا یه خرده نزدیکتر شده بود خجالت می کشیدم از حسادتایی که نسبت بهش کرده بودم، رویا مهربون بود و با محبتش نظر همه رو جلب می کرد، همونطور که حالا نظر منو به خودش جلب کرده بود.
تو ماشین سرمو گذاشتم رو شونه ی آراد و چشمامو بستم. ضعف و خستگی باعث شد خیلی زود خوابم ببره.
بیدار که شدم تو اتاق خودم بودم ، تو تختم. بلند شدم و نشستم،سرم گیج می رفت،به نظر با خون زیادی که از پام رفته بود، دوباره اوضاع و احوالم ریخته بود بهم. دستمو گرفتم به لبه ی تخت و از جام بلند شدم. با کمک دیوار تا جلوی کمد رفتم، با همون لباسای پر خاک گذاشته بودنم تو تخت،مسلماً کار آراد بود. لباسمو به سختی عوض کردم و یه ست ملحفه ی تمیز گذاشتم لبه ی تخت تا عوضش کنم . گرسنه بودم، ترجیح دادم اینکارو بذارم برای بعد و قبل از ضعف کردن برم و یه چیزی بخورم. درو که باز کردم، همه جا ساکت بود. چراغ راهرو رو روشن کردم و رفتم سمت پله ها، در اتاق امیرحسین باز شد و رویا با چهره ی خوابالودش بیرون اومد.:
_آوا جان بیدار شدی؟…..بذار بیام کمکت.
امیرحسینم پشت سرش اومد بیرون:
_بهتری؟
_ضعف دارم،می خوام برم پایین یه چیزی بخورم….
رویا:_نرگس جون می خواستن بیدارت کنن ، گفتم دیشب نخوابیدی ،دلشون نیومد.
لبخند زدم:_مرسی عزیزم.
رویا یه شال انداخت رو سرشو دستمو گرفت و کمکم کرد برم پایین. نرگس جون پشت میز آشپزخونه نشسته بود و داشت قرآن می خوند:
_سلام نرگس جون….
سرشو بلند کرد:
_سلام مادر، بهتری؟
لبخند زدم:_خداروشکر
از جاش بلند شد:
_بیا بشین،تا یه چیزی بیارم بخوری
امیرحسین اولین صندلی رو واسم کشید بیرون،تشکر کردم و نشستم. نرگس جون یه بشقاب غذای گرمو گذاشت جلوم:
_دستتون درد نکنه…..
_دردش بهتره؟
لبخند زدم:_خوب می شه.
امیرحسین:_داره از حال می ره
رویا گفت:
_خیلی خون رفت ازش بریم براش جیگر بگیریم….
گفتم:_انقدر بزرگش نکنید، چیزی نیست، حالا نرگس جون فکر می کنن چی شده!
امیرحسین یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت:
_نه اینکه ما چیزی نگیم دیگه رنگ و روت حالتو نشون نمی ده؟!
آروم خندیدم و با غذای جلوم مشغول شدم.
تغییر و تحول رویا برام جالب بود، از لحظه ای که در مورد آوا باهاش صحبت کرده بودم انگاری شده بود یه آدم دیگه،محبتاش به آوا برام جالب بود، رنگ دلسوزی نداشت،از ته دل بود. با لبخند زل زده بودم بهش که مشغول کمک کردن به آوا برای بیرون اومدن از آشپزخونه بود. سرشو بلند کرد و نگاش افتاد به من:
_چیه به چی می خندی؟
سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی هیچ چی. آوا هم سرشو بلند کرد یه نگاه به من انداخت و بعد با لبخند به رویا. رویا خندش گرفت:
_چتونه شما دوتا؟عجیب غریب شدین؟
آوا با لبخند گونشو بوسید و گفت:
_مرسی رویا جون،امروز به خاطر من خیلی اذیت شدی
_وا!….مگه چیکار کردم واست؟
کمکش کرد و آوا نشست روی اولین مبل. تلفن رویا داشت زنگ می خورد. از روی میز برش داشتم و گرفتم سمتش.
_رضاس……سلام داداشی……….خوبی ؟مرسی
یه نگاه به آوا انداخت و گفت:
_خدارو شکر،بهتره……..خب، یه لحظه گوشی…..
دستشو گذاشت جلوی گوشی و گفت:
_امیرحسین، بچه ها می خوان بیان دیدن آوا.
یه لحظه ابروهام پرید بالا، حاجی با دیدن یه گروه پسر چی فکر می کرد حالا؟،آوا گفت:
_راضی به زحمتشون نیستم رویا جون….
رویا با لبخند گفت:
_رضا می گه می خواسته خودش با شادی بیاد، شادی قشون کشی کرده همه رو خبر کرده….
ناچار همینطور که دستمو می کشیدم پشت گردنم گفتم:
_قدمشون رو چشم…..
باز خوب بود حداقل شادی همراشون بود.بلند شدم و گفتم:
_مامان،بچه هایی که امروز با هم کوه بودیم می خوان بیان دیدن آوا،چیزی لازم نداری برم بگیرم؟
_چرا مادر، بیا برو یه جعبه شیرینی بگیر.
سرمو تکون دادم و رو به رویا گفتم:
_تو نمیای؟
_نه، من پیش آوا هستم….
دم در بودم که رویا صدام زد و اومد سمتم:
_جونم…
_امیرحسین، آوا با این وضع پاش تنهایی سختشه، دلخور می شی اگه شب پیشش بمونم.
با لبخند بینیشو با دو تا انگشتم گرفتم و آروم گفتم:
_نه اینکه تو خیلی هم به دلخوری من توجه داری؟…..دیشب که آوا چیزیش نبود….
یه قر اساسی به سرو گردنش داد و گفت:
_دیشب خودم چیزیم بود، ….
بعد از بالای چشماش نگام کرد و گفت:
_دلخور بودم از دستت..
_خب حالا به سلامتی دلخوریتون رفع شد؟
_ای…….
_ای بدجنس……من برم دیر می شه
بچه ها که اومدن حاجی هنوز تو حیاط بود و داشت به باغچه هاش می رسید. از در که وارد شدن، حاجی تقریباً هاج و واج مونده بود. جلوتر از همشون شادی با یه دسته گل خیلی خوشگل و پشت سرش چهار تا پسر تقریباً گردن کلفت وارد شدن، و اینا اومده بودن واسه عیادت آوا. نگاه حاجی رو پارسا و هومن و حامی با اون قد و قامتای گنده شون مونده بود.می فهمیدم که نتونسته به راحتی موضوعو هضم کنه.یه دست به صورتم کشیدم و رفتم تو حیاط واسه استقبالشون،
آرادم که تازه بیدار شده بود پشت سرم اومد. سلام و احوالپرسی کردیم و آراد بچه ها رو به حاجی معرفی کردو بعد تعارف کرد که برن داخل. من داشتم پشت سرشون می رفتم داخل که حاجی صدام زد.
_امیرحسین….
زیر لب بسم اللهی گفتم و برگشتم سمت حاجی:
_جانم؟
_بیا ببینم….
رفتم سمتش:
_بچه هایی که می خواستن بیان دیدن آوا همینا بودن؟
پشت سرمو خاروندم:_آره دیگه….
_اینا بچه ان؟
خندم گرفته بود، سعی کردم جلوشو بگیرم،گفت:
_شما سه تا، برداشتین دو تا دخترو با اینا بردین کوه؟
نتونستم خندمو نگه دارم با لبخند گفتم:
_آشنان حاجی
_نخند پدر صلواتی، حالا زن خودت اختیارش دست خودته،دختر منو چرا با یه عده پسر بردی بیرون؟
_حاجی جون، اینا آشنان، رضا که از خوده، پارسام پسرخاله ی رویاس، اوندو تای دیگه هم….
نگاه عاقل اندر سفیهشو که دیدم نتونستم ادامه بدم،گفت:
_از آراد و امیرعلی توقع همچین کارایی داشتم، ولی تو…….
با تاسف سرشو تکون داد. با لبخند گونشو بوسیدم و گفتم:
_من به اینا اعتماد دارم، قول می دم هیچی نشه
ساعدشو کشید رو گونشو گفت:
_نکن بچه…..حالا برو به مهمونات برس،من بعد تکلیف شماهارو مشخص می کنم.
خندیدم و دویدم سمت خونه.
وارد شدم، بچه ها دور آوا نشسته بودن و امیرعلی براشون چای آورده بود ورویا داشت با شیرینی ازشون پذیرایی می کرد. نشستم کنارشون. هومن نگاهش رو عکس نوار سیاه خورده ی امیرمحمد رو دیوار خشک شده بود. چند لحظه بعد رو به من گفت:
_امیرحسین،داداشت…..
یه نگاه به چهره ی دمق آوا انداختم و نذاشتم حرفشو ادامه بده.سریع سرمو به علامت تایید تکون دادم.حامی آروم گفت:
_خدا بیامرزشون….
نگام دوباره برگشت سمت آوا،سرش پایین بود،ولی یه قطره اشک چکید رو زانوش. رویا دستشو واسه دلداری گذاشت رو دست آوا و آروم فشارش داد. رضا کنار گوش حامی چیزی رو توضیح دادو حامی چند لحظه مات موند رو آوا و بعد با اشاره رو به من گفت:
_معذرت می خوام…..
سعی کردم بهش لبخند بزنم، آوا هم چاره ای نداشت باید با این مسائل کنار میومد.رضا سعی کرد موضوعو عوض کنه و شروع کرد از کارای شرکتشون صحبت کردن،من گوشم به حرفای رضا بود و نگاه نگرانم بین رضا و آوا در گردش.
بالاخره عیادت بچه ها تموم شد و رفتن. عیادتی که نه تنها باعث بهتر شدن حال آوا نشده بود بلکه بیشتر به همش ریخته بودهنوز نمی تونست به راحتی با این مسئله کنار بیاد و به محض شنیدن کلمه ی "خدابیامرز "انگاری داغ دلش تازه می شد.
***
تو ماشین که نشستیم چند لحظه دوتایی با هومن زل زدیم به هم. آرنجامو تکیه دادم به فرمونو دو تا دستامو فرو کردم تو موهام،هومن با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت:
_نامزد آوا که رضا می گفت انقدر واسش بی تابی می کنه،همین بوده؟
بغضمو قورت دادم. نمی تونستم چیزی بگم، یعنی چیزی نداشتم که بگم. دستمو کشیدم رو لبامو دور فکم چرخوندمش،انقباض فکم ناخودآگاه باعث می شد این کارو انجام بدم.هومن دوباره آروم گفت:
_امروزم تو کوه واسه همین حالش بد شده بود؟!
سرش داد کشیدم:
_خفه شو هومن….
دستاشو به علامت تسلیم بالا برد:
_باشه،باشه ببخشید…..
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و گفتم:
_حالا چیکار کنم؟
_چی رو چیکار کنی؟ به تو ربطی نداره….
فقط نگاش کردم، می خواستم ببینم واقعاً به این حرفش اعتقاد داره؟!
آخر شب بی حس و حال دراز کشیده بودم رو تختم و رفته بودم تو فکر امی


مطالب مشابه :


رمان ارغوان،برگ پاییزی - 10

187 - رمان سایه تقدیر 188 برگ پاییزی, معتادان رمان, دانلود رمان ارغوان. پشتیبانی




رمان ارغوان،برگ پاییزی - قسمت آخر

رمان ارغوان،برگ پاییزی - قسمت » 187 - رمان سایه تقدیر » 188 - رمان




رمان ارغوان،برگ پاییزی - 16

- رمان ارغوان،برگ پاییزی - 16 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان سایه ی تقدیر - 1

176 - رمان ارغوان ، برگ معتادان رمان, دانلود رمان سایه ی تقدیر برای گوشی و




رمان ارغوان،برگ پاییزی - 4

مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - رمان ارغوان،برگ پاییزی رمان سایه تقدیر




دانلود رمان فیلم نامه تقدیر | الف.نهادمهر کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

- دانلود رمان فیلم نامه تقدیر | الف.نهادمهر کاربر نودهشتیا (pdf و موبایل) - - .




رمان ارغوان،برگ پاییزی - 1

187 - رمان سایه تقدیر 188 رمان ارغوان, برگ پاییزی, معتادان رمان, دانلود رمان ارغوان.




دانلود رمان تقدیر من این نبود | nina_323 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

- دانلود رمان تقدیر من این نبود | nina_323 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) - - .




برچسب :