رمان راند دوم 79

جی جی بی آنکه چشم از صفحه نمایشگر بگیرد پرسید: پس بالاخره چیکار میکنی؟!

انریکو بیشتر گاز داد و از جی جی جلو زد: چی رو چیکار میکنم!

جی جی گوشی اش را بالاتر آورد و دستانش را راست کرد و با قدرت روی صفحه فشرد تا خود را به انریکو برساند: مهمونی رو میگم! میخوای بری...

-:معلــــــــــــومه! دور از ادبه که دعوتشو رد کنم!

-:واقعا؟!

-:آره.... این بهترین فرصته که ببینمش و باهاش حرف بزنم! باید دلشو بدست بیارم!

جی جی پوزخندی زد و با تمسخر زمزمه کرد: دلشو بدست بیاره...

انریکو بی توجه پرسید: تو چیکار کردی... با اون دختره؛ آنا!؟

-:هیچی... همون کاری که گفتی! اولش باورش نمیشد، اما دونا کمکم کرد... با اون انسان شناسی پیچیدش! دوربینایی که تو خونش جاسازی کرده بودی هم خیلی کمک کرد! دختره باورش شد که رئیس همه ی این سالا تعقیبش می...

ناگهان از جا پرید. دستانش را با هیجان بالا برد و تقریبا فریاد زد: همینه! من بردم...

صدای سوت ابزار آتش بازی در فضا پخش شد و به دنبال آن صفحه تلویزیون پر شد از کاغذ های رنگی...

انریکو بی میل به پشتی تکیه زد و گوشی اش را روی کاناپه پرت کرد. با اخم رقص شادی جی جی را به نظاره نشست. جی جی بالا پرید و پاهایش را به هم کوبید. پس از تکرار این کار، سرانجام انریکو از کوره در رفت: خوب دیگه...!

جی جی با شادی به سمتش برگشت و با لحجه ی غلیظ گفت: دماغ سوخته... دماغ سوخته!

انریکو چپ چپ نگاهش کرد. جی جی که واکنش انریکو را دید، آرام شد. سر جایش، روی کاناپه برگشت. نفس عمیقی کشید: اوه...

برگشت و به صورت اخموی انریکو خیره شد: تو چت شده؟!

-:تو چت شده!؟ دو-سه روزه خیلی سرخوشی!

-:هیچی!

انریکو مشکوک به چشمانش خیره شد.

-:هیچی بابا... به خاطر تعطیلاته!

-:تو تو کریسمسم انقدر خوشحال نیستی، حالا چی شده که ...

-:بالاخره میتونم برگردم رم... نمی دونی چقدر دلم واسه رم تنگ شده!

انریکو اما قانع نشد. جی جی برای اینکه بحث را عوض کند، گفت: ولی انریکو، واقعا... داری چیکار میکنی؟!  این طرف میخوای دل آتشو بدست بیاری، بعد اون ور میونش و با آنا بهم میزنی!

انریکو لبخند مرموزی زد: هوم... ببین جی جی! من به یه نتیجه ای رسیدم! اونم اینکه فقط یه جور دلم خنک میشه، اونم اینه که همونطور که آتش زندگیمو بهم ریخت، زندگیشو بهم بریزه! من فهمیدم که آتش هنوز امید داره... اون هنوز امیدواره که یه روز برگرده و تو مسکو به زندگی راحت داشته باشه... من میخوام اون امیدشو ازش بگیرم!

-:اما اینطوری تو داری تموم پلای پشت سرشو خراب میکنی! به این فکر کردی که تو با این کارت بیشتر اونو به منجلاب میکشی!

-:نیازی نیست منو اونو به منجلاب بکشم، اون خودش یه منجلابه! من اول شک کردم، چون فکر میکردم اون آدم خوبیه اما جی جی... حتی اگه آتشم بخواد هیچی نمیتونه مثل گذشته بشه... اون کارای وحشتناکی کرده! این بی عدالتی در حق بشریته که آتش بعد همه ی کاراش برگرده و زندگی شادشو ادامه بده!

جی جی متفکر سر تکان داد: داره ماجرا خیلی جدی میشه!

-:درباره ی رامان چی؟!

-:هنوز هیچی... آخه چجور میخوای این حرفا رو به خوردش بدی... اونطور که اون عاشق آتشه، به این راحتی حرفامو باور نمی کنه!

-:تو این مورد ما کار زیادی نمی کنیم! خود آتش زحمت قانع کردنشو میکشه!

-:منظورت چیه!؟

-:الان مطمئنا آنا بهش یه چیزایی گفته! اگه تو هم چندتا مدرک درباره ی کارای رئیس بهش بدی جوری که به فکر حرف زدن با آتش بیوفته، همه چی حله... کافیه با آتش تماس بگیره! اونوقت خود آتش حقیقتو بهش میگه... اگه آتش همونقدر که نشون میده، عاشقش باشه؛ نمی تونه بهش دروغ بگه... پس واقعیتو بهش میگه و بعدش... رامان دیگه نمی تونه عاشق یه همچین هیولایی باشه...

-:اهان... اما اگه نگه چی؟! اگه همه چی رو انکار کنه...

-:اونوقت میفهمیم که آتش واقعا عاشق رامان نیست... یعنی رامان یه اهرم قوی برای فشار آوردن به رئیس نیست! اونوقته که رامان اهمیتشو برامون از دست میده... و اونم میتونه به خیال خامش درباره ی آتش ادامه بده!

جی جی سر تکان داد: راهکار عاقلانه ایه... اینطوری ما هم درگیر نمیشیم...

-:آره...

-:انریکو... درباره ی 37 فکر کردی؟!

-:درباره ی چیش؟!

-:چند وقتیه ازشون خبری نیست... فیونا هم هر روز میاد سر کار و مثل یه کارمند خوب رفتار میکنه!

-:خوب اینکه خوبه!...

چهره ی جی جی در هم رفت.

انریکو ادامه داد:... اما نه در مورد کامران! یه خبرایی درموردش شنیدم! انگار داره با مهران یه کارایی میکنه!

-:با مهران؟!

-:اره... میدونم مثل دوستی آب و آتیشه اما واقعیت داره!

-:این مهران واقعا چی میخواد؟!

-:نمی دونم! نمی خوامم بدونم!

-:یعنی چی؟!

-:یعنی اینکه من دیگه بیخیال کامران و مهران و افتخاری و بقیه شدم! دیگه نمی خوام باهاشون سر و کله بزنم! من آدم بازی اونا نیستم! اونا میتونن تا هر وقت که میخوان خون همدیگه رو بمکن!

جی جی کلافه گفت: باز چی شده!؟

انریکو چپ چپ او را نگریست.

-:چیه!؟ میخوای بگم تو این مدت چندبار گفتی به من ربطی نداره و دوباره رفتی دنبالش!؟

-:این دفعه جدیم! میخوام حال آتش و بگیرم و بعدشم برگردم رم ...

-:نه بابا!

انریکو خواست چیزی بگوید که جی جی مانع شد: به هر حال... ولی من واقعا مهرانو درک نمی کنم!

-:میدونی... مهران آب زیرکاه ترین آدم این بازیه! اگه من جای افتخاری و کامران بودم همه رو ول میکردم و یقه ی مهرانو میگرفتم! اولش فکر میکردم که اشتباه شناختمش... اما هر چی بیشتر میگذره، میفهمم که درست فکر میکردم!

-:اگه اینطوره؛ پس چرا سعی نمی کنی جلوشو بگیری، میدونی که میتونی!

-:نمی خوام... مهران هیچ بدی ای در حق من نکرده! خدا رو چه دیدی... شاید اون بهتر از افتخاری بتونه کسب و کارشو اداره کنه! فقط یه چیزی رو نمی فهمم... اینکه چرا انقدر در مورد آتش محتاطه! انگار همش مواظبه تا آسیبی به آتش نرسه!

جی جی لحظه ای اندیشید: میخوای یه چیزی ببینی!؟

-:چی؟!

جی جی گوشی اش را به دست انریکو داد: این عکسا رو ببین... کسی که گذاشته بودیم تا مواظب مهران باشه این عکسا رو گرفته!

انریکو محتاطانه گوشی را در دست گرفت و به صفحه اش چشم دوخت. با تعجب پرسید: اینا آتش و مهرانن!

-:آره... میبینی چقدر صمیمی ان... صمیمیتر از یه دوست به نظر میان! اگه آتش دوست دخترم بود به خاطر این باهاش به هم میزدم...

انریکو سر بلند کرد: منظورت اینه که...

-:آره... دقیقا همینه!

-:من فکر نکنم!

-:پس یه دلیل قانع کننده بگو که بتونه اینو توضیح بده!

-:خوب... اونا دوستای قدیمی ان! مثل یه خواهر و برادر صمیمی ان!

-:اما احتمالشم هست، مگه نه!؟ اینکه مهران عاشق آتش باشه... این همه چی رو توضیح میده...

-:اما مهران عاشق موناست... مثل دیوونه ها!

-:آره... اما مونا مرده!

انریکو گوشی را به جی جی برگرداند: تو دیوونه شدی... همچین چیزی اصلا امکان نداره... حتما یه دلیل منطقی واسه این رفتار مهران وجود داره... شاید یه نقشه ای واسه آتش کشیده!

-:شاید...

انریکو به پشتی تکیه زد: اما داشتم فکر میکردم جی جی... که یه راهی نیست که آتشو تو روسیه ممنوع الورود کنیم... جوری که دیگه هیچ وقت نتونه وارد روسیه بشه...

-:چرا... میتونیم اما... فکر نمی کنی این دیگه زیاده رویه!

-:نه!... حتی اگه بخواد بره روسیه، دیگه نمی تونه از اسم واقعیش استفاده کنه...

-:میتونیم سایت FSB (سازمان ضد جاسوسی روسیه) رو هک کنیم و اسم آتشو اونجا بذاریم اما... این کار خیلی خطرناکه!

-:چرا... میترسی گیر بیوفتی!؟

-:نه... مگه کسی میتونه ماسکراتا (بالماسکه) رو گیر بندازه!

-:نه... هیچ کس...

-:ببین، تو بهتر از من میدونی که این بازی با دم شیره! اگه همه چی طبق برنامه پیش نره حتی ممکنه یه جنگ راه بیوفته! من تا حالا سازمانای زیادی رو هک کردم! اما واسه مقاصد خوب... واسه اینکه مردم بفهمن تو دنیاشون چه خبره! که سیاستمدارا دارن چه بلایی سرشون میارن... من یه هکتیویستم نه یه کلاه سیاه...

جی جی نفس عمیقی کشید: من بهتر از تو از عواقب این کار خبر دارم؛ باور کن! حالا فکر کن ببین ارزششو داره یا نه!

انریکو کلافه عرق ننشسته روی صورتش را پاک کرد: نمی دونم جی جی... نمی دونم! هر کاری میکنم دلم خنک نمیشه... هر بلایی که سرش میارم، بازم فکر میکنم در مقابل کاری که باهام کرده؛ چیزی نیست... یه چیزی... یه چیزی تو دلم هست که هیچوقت آروم نمیشه... سعی میکنم باهاش کنار بیام اما نمیشه! خواستم ببخشمش، نتونستم... یعنی اون نذاشت! همش میگه: "نه... نه! اون لیاقتشو نداره!" الانم که اینطوری... واقعا نمی دونم باهاش چیکار کنم!

-:میدونی آفت انتقام چیه، انریکو؟!

انریکو به علامت نفی سر تکان داد.

-:همینه... همین عطش سیری ناپذیر انتقام! الان انریکو... اگه حتی فرصتی پیش بیاد که بتونی تموم بلاهایی که سرت آورده رو عین خودشونو سرش بیاری بازم... بازم راضی نمیشی! این ویژگی انتقامه! اون چیزی که میگی... هیچ وقت از دستش خلاص نمیشی! چه انتقام بگیری، چه ببخشیش...! اون تا آخر عمر باهات میمونه! مثل همون زخمی که روی سینت داری! تو هیچوقت نمی تونی اون زخم و از بین ببری، این احساسم همینطور!

-:نمی دونی... گاهی که یادش میوفتم... داغ میکنم! یاد تموم کاراش که میوفتم، یاد اینکه چقدر ساده بودم و اون چه آسون بازیم داد... حرصم میگیره! انگار صورتم، دستام... همه جام، انگار میسوزن! نمی تونم نفس بکشم... اونقدر عذابم میده که میخوام سرمو بکوبم دیوار... دلم میخواد با دستام خفش کنم! فکر میکنی چیکار باید بکنم؟! هان...! چیکار؟!

جی جی کمی اندیشید: نمی دونم انریکو! فکر نکنم صلاحیتشو داشته باشم... نه! چون من نمی تونم درکت کنم! نمی فهمم که چی میکشی! اما یه چیزی... من نمیگم که ببخشش... چون لباقتشو نداره اما... تو لیاقت آرامشو داری... تا وقتی که اون دور وبرته، تو نمی تونی راحت باشی... هر وقت که میبینیش دردت تازه میشه!

انریکو با تردید گفت: داری میگی که ...

-:دارم میگم که اگه من بودم ولش میکردم! برمیگشتم رم و دنبال یه دختر خوب برای ساختن یه زندگی نو میگشتم! اما تو من نیستی، انریکو! تصمیمی که من میگیرم قرار نیست همونی باشه که تو میگیری...!


خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟
گفتم : اگر وقت داشته باشید.
خدا لبخند زد:
وقت من ابدی است.
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
خدا پاسخ داد ...
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند.
زمان حال فراموش شان می شود.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.
بعد پرسیدم ...
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند.
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.
اما می توان محبوب دیگران شد.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرند.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند
یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.
و یاد بگیرند که من اینجا هستم.


مطالب مشابه :


دانلود کامل رمان چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر

دانلود کامل رمان چشمهایی به دانلود چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر. اینم از سرور




رمان توسکا25

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ (زهره کلهر) نگاهاش پر از عطش و خواستن شد




رمان جدال پرتمنا 11

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان (زهره کلهر) آراد بود حتما از عطش




رمان پرستش 12

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان حکم دل23

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان افسونگر20

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان راند دوم 79

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان ازدواج به سبک اجباری 5

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




برچسب :