رمان توسکا3

بپا غرق نشی حالا ... شهریار دستی سر شونه ام زد و گفت: - مواظب باش سرما نخوری خانومی ... خانومی؟!!! ای بابا! این یه چیزیش بودااااا ... جلوی همه ... نگاه فریبا و شوهرش و احسان یه جور خاصی شده بود و داشتن نگام می کردن ... شهریار هم که انگار نه انگار ول کرد رفت ... سریع گفتم: - اینم یه چیزیش می شه ها ... صدای موسیقی منو از اون حال و هوا کشید بیرون ... ارکستر بالاخره شروع کردن ... احسان سریع از جا پرید و دست منو کشید و گفت: - یالا ببینم ... یه بار سلاخیم کردی الان وقتشه که جبران کنی ... با خنده دنبالش رفتم و شروع کردیم به رقصیدن ... شاید اولین زوجی که رفتن وسط ما دو تا بودیم ... همه شروع کردن به دست زدن ... دو تا نقش اصلی فیلم حالا داشتن با هم می رقصیدن ... خوبه بلد بودم برقصم وگرنه آبرو برام نمی موند جلوی احسان! بی اراده با چشمام دنبال شهریار گشتم ... زود پیداش کردم ... وا! این چرا میون زمین و هوا خشک شده بود ؟ یه تنگ بلوری با یه لیوان دستش بود ... یه کم هم خم بود روی یکی از میز ها مشخص بود داشته برای شخصی که پشت میزه از داخل تنگ نوشیدنی می ریخته ... ولی حالا چشم تو چشم من به همون حالت خشک شده بود ... لیوان دستش سر ریز شد و شخص پشت میز بهش اخطار داد ... سریع صاف شد ... نگاه از من گرفت و لیوان رو داد به اون مرده و راهشو کشید با سرعت رفت ... چنان با خشم پاهاشو روی زمین می کوبید که من جای اون پا درد گرفتم ... سعی کردم فراموشش کنم ... رو به احسان گفتم: - تنها اومدی؟! - پس باید با کی می یومدم؟ - همه با خونواده اومدن ... - توام تنها اومدی ... راست می گفت ... ولی من خونواده ام نخواستن که باهام بیان وگرنه من دعوتشون کردم ... سری تکون دادم و گفتم: - من دلیل دارم ... - من دلیلی ندارم ... اصولا توی این مهمونیا تنها می رم ... خواهرام کوچیکن زوده براشون پاشون اینجور جاها باز بشه ... - آخی ... چه داداش خوبی! تا آخر آهنگ با هم رقصیدیم و وقتی تموم شد در میان دست زدن بقیه نشستیم ... فریبا دستشو ها کرد و گفت: - چطور دلتون اومد از این بخاری دل بکنین؟ من که دارم قندیل می بندم ... احسان یه خیار از ظرف روی میز که معلوم بود تازه گذاشتن برداشت و گفت: - توام یه کم بری اون وسط بتکونی و دست از سر مازیار برداری گرم میشی ... مازیار خندید و فریبا آماده شد یه چیزی به احسان بگه که احسان گفت: - راستی مازیار ... اون یارو ... آخر تیتراژ کدوم فیلمو خوند؟ مازیار با خنده گفت: - اون یارو؟! تو چه پدر کشتگی باهاش داری ... - والا هیچی ... اسمش سخته ... تا هم که مخفف اسمشو می گم بدش می یاد ... مازیار خندید و گفت: - با هیچ فیلمی کار نکرد ... - چرا؟!!! - گفتم که اصولا اخلاق خاصی داره ... واسه هر فیلمی کار نمی کنه ... یعنی بیشتر شخصی می خونه ... رفتن تو بحث خوانندگی ... منم که مشتاق!!!! داشت خوابم می برد که شهریار از پشت سر گفت: - یه لحظه بیا توسکا ... برگشتم ... درست پشت سرم ایستاده بود و چشماش یه جور عجیبی غمگین بودن انگار ... احسان و مازیار سخت مشغول صحبت بودن ... مازیار تو کار موسیقی بود و احسانم انگار از این بحثا خوشش می یومد ... از جا بلند شدم ... فریبا هم حواسش نبود ... رفتم طرف شهریار و گفتم: - چیزی شده؟! - نه ... فقط می خواستم ... می خواستم ببینم چیزی کم و کسر نیست؟ راحتی؟! - آره ممنون همه چی خوبه ... راستی کتتو هم برات گذاشتم ... دیگه گرم شدم نیازی نیست ... هنوز حرفی نزده بود که سهیل پسر آقای صدری اومد طرفم و گفت: - توسکا خانوم افتخار می دین؟ آخ جون بازم رقص! توی خیالم یکی زدم پس کله ام و گفتم: - خاک بر سرت ندید بدیدت! تو کم با سام و سپهر و کامیار رقصیدی؟ تازه با بقیه پسرای فامیلم قبل از اینکه ازدواج کنن کلی رقصیدی ... حالا چته؟ خواستم به درخواستش جواب مثبت بدم که شهریار گفت: - ببخش سهیل جان ... من قبل از تو پیشنهاد دادم ... و دستمو گرفت و برد وسط ... از حرکتش مات مونده بودم ... این کی به من پیشنهاد داد؟!! مجبور شدم باهاش همراهی کنم ... در همون حالت گفتم: - چرا یهو اینجوری کردی؟! - توسکا ... دوست ندارم با کسی برقصی ... وا! به تو چه! زود جلوی دهنمو گرفتم که این حرف نپره ازش بیرون ... بالاخره شهریار میزبان بود ... زشت بود پاچه شو بگیرم ... برای همین هم هیچی نگفتم ... بعد از چند لحظه سکوت گفت: - اخم نکن دیگه خانومی ... اصلا بگو ببینم ... کار بعدیت چیه؟ نتونستم جلوی خندیدنم رو بگیرم ... گفتم: - والا هنوز که پیشنهادی بهم نشده ... بازیگری به دهنم مزه کرده بود ... خودم می دونستم دیگه نمک گیرش شدم و نمی تونم ازش دل بکنم ... گفت: - من برات یه پیشنهاد عالی دارم ... به شوخی گفتم: - بازم تو؟ نه ترجیح می دم با یه تهیه کننده جدید کار کنم ... - اِ نه بابا!!! من خودم کشفت کردم ... تا وقتی هم که اجازه ندم نمی تونی با کس دیگه ای کار کنی ... دیگه نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم: - کی به تو این اطمینانو داده که می تونی آقا بالا سر من بشی؟ من هر کاری که دوست داشته باشم می کنم ... دستشو آورد جلو که صورتمو نوازش کنه ... با خشم دستشو پس زدم و خواستم برم بشینم که دستمو گرفت و به زور نگهم داشت ... از لای دندونام گفتم: - ولم کن ... - صبر کن توسکا ... بیا بشین اینجا بذار با هم حرف بزنیم ... دارن نگامون می کنم ... خوب نیست این کارا ... نگاه کردم دیدم توجه چند نفری به ما دو تاست ... _________________
ناچاراً باهاش سر یه میز نشستم و اون گفت: - چرا ناراحت می شی؟ مگه من چی گفتم؟ فقط احساسمو گفتم ... - نگهش دار برای خودت ... - خیلی خب! بذار در مورد فیلم حرف بزنیم ... این بحثو ول کن بعدا هم می شه در موردش صحبت کنیم ... سکوت کردم و نشون دادم منتظرم حرف بزنه ... گفت: - این فیلم قراره ژانر تاریخی داشته باشه ... مال زمان پهلویه ... عکس تو رو که به کارگردان نشون دادم سریع قبولت کرد ... فیلمتو هم دیده می دونه کارت بی نقصه ... باید نقش یه خانومو توی زمان پهلوی بازی کنی با گریم اون دوره ... چهره ات خیلی به این کار نزدیکه ... - باید فیلمنامه اشو بخونم شاید خوشم نیاد ... - حتما ... یه نسخه اشو برات می یارم .... بعدم که خوندی و انشالله خوشت اومد چند جلسه تمرین داریم بعد می ری جلوی دوربین ... راستش همه کارای فیلم اوکی شده ... فقط منتظر تو هستیم ... - تو خسته نمی شی؟ تازه این یکی کارت تموم شده ... - این کارا منو خسته نمی کنه ... از جا بلند شدم و گفتم: - اوکی ... پس منتظرت هستم ... - حالا کجا می ری؟ - می رم پیش فریبا ... - خوب با هم جور شدین ... - تنها کسیه که توی این گروه بیشتر از همه باهاش ارتباط داشتم ... بعدشم احسانه ... معلومه که باهاشون راحتم ... - ولی درستش نیست با احسان زیاد صمیمی بشی ... جفتتون بازیگرین ... اگه با هم ببیننتون سه سوت بازار شایعه داغ می شه ... - در مورد شایعه زیاد شنیدم ... می دونمم که زیاد باهاش سر وکار خواهم داشت در آینده ... ولی برام مهم نیست ... طلا که پاکه چه منتش به خاکه ... سیگاری از جیبش در آورد ... گذاشت کنار لبش و با فندک مارک دارش روشنش کرد و گفت: - برات مهم می شه ... خواهی نخواهی ... شونه ای بالا انداختم و راه افتادم سمت میز فریبا اینا ... فریبا با دیدن من اخمی کرد و گفت: - تو چرا یهو غیب می شی؟ نشستم روی صندلیم و گفتم: - مگه خبر نداری؟ من جادوگرم ... - والا بعیدم نیست ... خندیدم و گفتم: - پروژه بعدیت چیه پرو خانوم؟ - کار بعدی شهریار ... - جدی؟! - آره ... شهریار با من قرارداد بسته ... - مگه نظر کارگردان دخیل نیست ؟ - خب چرا ... ولی خوشبختانه کارم خوبه ... کسی ایرادی نگرفته تا حالا ... پس اگه کار بعدی رو قبول می کردم با فریبا همکار می شدم .... چه خوب! اما نه ... این چیزا نباید روی تصمیم من تاثیر می ذاشت ... من باید کارامو حرفه ای انتخاب می کردم تا همیشه یه بازیگر تاپ باقی بمونم ... دوست نداشتم تبدیل به بازیگری بشم که مردم تا عکسشو سر در سینماها می بینن از فیلم فراری بشن ... دوست داشتم خاص بمونم ... باید یه منیجر داشته باشم ... خودم که تخصص زیادی ندارم تو این کارا ... باقی مهمونی از سر جام تکون نخوردم ... نه دیگه حال رقصیدن داشتم و نه حال غر غرهای شهریارو ... شام رو که خوردیم زودتر از همه خداحافظی کردم و راه افتادم سمت ماشینم .... خیلی دیر شده بود ... شهریار دنبالم راه افتاد و گفت: - سلام مخصوص منو خدمت بابات برسون ... سوار شدم و گفتم: - سلامت باشی ... - توسکا مواظب خودت باش ... داری می ری تو جاده ... ساعتم نزدیک دوازدهه ... - باشه حواسم هست ... خداحافظ ... سری تکون داد و من با سرعت از باغش خارج شدم ... ** فردای اون روز شهریار فیلمنامه رو آورد و دم خونه بهم تحویل داد ... من هنوز نه کارگردان رو دیده بودم نه عوامل فیلم رو اونا هم منو ندیده بودن ... معلوم نیست این شهریار چه جوری راضیشون کرده بود ... دو هفته ای طول کشید تا خوندم ... یه سریال سی قسمتی بود ... برام فرقی نمی کرد سینمایی باشه یا سریال فقط می خواستم قوی باشه ... اونم که به نظر قوی بود ... دادم بابا هم خوند ... خیلی خوشش اومد ... نثر جالبی داشت ... پایانش هم یه جورایی غم انگیز بود ولی اینقدر قشنگ بودم که آدم جذبش می شد ... بعد از دو هفته شهریار زنگ زد برای جواب که قبول کردم ... بازم با بابا رفتیم برای قرارداد .... بازم کارگردان یه آقای مسن بود ... پروسه کار یک ساله تعیین شد چون گفتن کار گریم و نوع فیلمبرداری و دکور و این چیزاش خیلی زمان بره ... مبلغ قراردادم هم تقریبا با قبلی یکی بود ... بالاخره اون سینمایی بود و این سریال ... فرق داشتن با هم ... ولی اینقدر ازش خوشم اومده بود که سخت نگرفتم ... چند روزی با عوامل تمرین کردیم ... هم بازیم هم زیاد شخص مطرحی نبود ... ولی استعداد داشت و اینقدر قشنگ توی نقشش فرو می رفت که منم احساس خوبی بهم دست می داد و بهتر بازی می کردم ... خیلی زود کار دکور و بقیه موارد هم درست شد و رفتیم سر صحنه ... هر روز بهتر از روز قبل فیلم داشت پیش می رفت و من حسابی راضی بودم تا اینکه ... یه روز که توی یکی از خیابونای شمال تهران مشغول فیلمبرداری بودیم ... کارگردان دستور استراحت داد ... همه رفتن که استراحت کنن تا آخرین سکانس گرفته بشه ... دور تا دور محل فیلمبرداری غلغله بود با اینکه ساعت دو نصفه شب بود و طبیعتا باید خلوت باشه ولی متاسفانه لوکیشن لو رفته بود و این جمعیت اونجا جمع شده بودن ... با اینکه بیچاره ها صدای آنچنانی هم نداشتن ولی شهریار چند تا نگهبان دور تا دور محل فیلمبرداری گذاشته بود که اجازه ندن کسی جلو بیاد یا صدایی ایجاد بشه ... رفتم داخل اتاق گریم ... عاشق گریم و لباسم بودم ... شده بودم یه زن پهلوی درست و حسابی ... کت و دامن شیک بادمجونی رنگ ... با یه کلاه بزرگ لبه دار بنفش ... که روش با گل و پر تزئین شده بود و موهامو هم حسابی زیرش پوشونده بودن ... نوع آرایش چشمم هم فوق العاده بود ... خودم از نگاه کردن خودم توی آینه سیر نمی شدم فریبا هم مدام مسخره ام می کرد ... شهریار لیوانی نسکافه برام آورد و گفت: - خسته نباشی ... با اینکه اول کاره ولی همچین گل کاشتی که آقای ضیایی ( کارگردان فیلم ) کیف کرده ... می گه دوست داره توی کارای دیگه اش هم ازت استفاده کنه ... همینطور که فریبا داشت رژ گونه مو تجدید می کرد گفتم: - کارگردان برام اهمیتی نداره ... مهم نوع کاره ... جرعه ای نسکافه اشو خورد و گفت: - حرفه ای شدی ... کار فریبا تموم شد ... نسکافه امو یه دفعه سر کشیدم ... از داغیش لذت بردم و گفتم: - نمی شه که همه اش خنگ باشم ... شهریار سری تکون داد و رو به فریبا گفت: - شوهرت چی کار کرد این خواننده رو ؟ می دونی که فیلم بدون موسیقی متن و تیتراژ روی آنتن نمی ره ... فریبا شونه ای بالا انداخت و گفت: - طبق معمول طرف زیر بار نمی ره که نمی ره ... باز حرف از موسیقی شد ... حتی وقتی فیلم اکران شده خودمو هم دیدم توجهی به خواننده ای که براش می خوند نداشتم ... رفتم از اتاق بیرون ... _____________ آقای ضیایی دستور داد برای گرفتن آخرین پلان حاضر باشیم ... توی محل فیلمبرداری ایستاده بودم و داشتم با همبازیم حرف می زدم که یه دفعه صدای داد و بی داد بلند شد ... برگشتم سمت جمعیت ببینم چه خبره که یهو همه مردم شروع کردن به جیغ زدن و جمعیت شکافته شد ... چشمام چهار تا شده بود ... یه ماشین آ او دی مشکی رنگ با سرعت بکسباد کرد و قبل از اینکه حتی بتونم جیغ بزنم اومد وسط صحنه فیلمبرداری و جلوی پام زد روی ترمز ... فک که چه عرض کنم ... کل وجودم پخش زمین شد ... مات شده بودم به ماشینه ... شیشه هاش دودی بود و نمی دونستم چه خری نشسته توش ... فشارم فکر کنم افتاده بود چون ایستادن روی پام برام سخت بود ... مرتب آب دهنمو قورت می دادم که پس نیفتم یه وقت ... فقط منتظر بودم هر خریی هست بیاد پایین تا سر فحشو بکشم بهش ... بشورمش بندازمش روی بند دو تا گیره لباس هم بزنم بهش تا خشک بشه ... آقای ضیایی با خشم گفت: - اینجا چه خبره؟!!! صحنه فیلمبرداریه یا طویله! اون بیچاره هم بدتر از من همچین کپ کرده بود که دیگه عفت مِفَت کلام از یادش رفته بود ... فقط زوم کرده بودم روی ماشین تا ببینم چه گوساله ای می یاد پایین ... بالاخره در ماشین باز شد و گوساله تشریف آورد پایین ... اما چه گوساله ای!!!! تا باشه از این گوساله ها ... به خودم نهیب زدم: - جمع کن آب لب و لوچه اتو توسکا .... خاک بر سرت کنم ... همین که پاش رسید روی زمین صدای دست و هورای مردم بلند شد ... بله دیگه وقتی یه الاغ مثل ایشون اینجوری جلوی جمعیت با ماشین خوشگلش هنرنمایی کنه همینم می شه دیگه ... بی اراده دوباره نگاش کردم ... یه پسر ... حدودا سی ساله ... با موهای مشکی ... رنگ شب .... چشمای درشت مشکی ... پوست سفید ... رنگ مهتاب ... ابروهای گره شده در هم ... ایستاده بود روبروم ... چشماش چنان جدی بودن که بی اراده ترسیدم ... یادم رفت می خواستم سرش داد و هوار کنم ... قد بلند و خوش استیل بود ... یاد جرویس پندلتون افتادم ... جودی ابوت تنها کارتونی بود که توی بچگی دنبالش می کردم اونم فقط و فقط به خاطر جرویس پندلتون ... چقدر هم خوش تیپ بود بد مصب ... روزای آخر سال بود و نزدیک عید بودیم ... هوا هنوز سوز داشت ... یه پالتوی بلند مشکلی تنش بود ... یه پیلور مشکی هم زیرش پوشیده بود ... شلوار پارچه ای با جنس یه کم براق ... کفش های مجلسی ... پلیورش از این مدل یقه هفتا بود که حسابی هم یقه اش بازه ... بی تعارف بگم کفم بریده بود ... آقای ضیایی که داشت با خشم اژدها می رفت طرفش با دیدنش یهو سر جاش ایستاد و با لحنی که دیگه خشن نبود و فقط پر از تعجب بود گفت: - آرشاویر ... تو اینجا چی کار می کنی؟ این چه وضعشه؟!!! چی ؟!!! آرشاویر؟!!! چه اسم عجیب غریبی ... فکر می کردم فقط اسم خودم عجق وجقه ... این لابد اسم تک بوته ای وحشی در جنوبی ترین قسمت صحرای آفریقاست ... از فکر خودم خنده ام گرفت و بی اراده پوزخند زدم. آرشاویر با همون اخم بالاخره چشم از من برداشت و به آقای ضیایی نگاه کرد ... دهن که باز کرد بیشتر کپ کردم ... چه صدایی داشت!!! گیرا و بم: - سلام آقای ضیایی ببخشید ... اصلا قصدم به هم زدن صحنه تون نبود ... ولی هر کاری کردم نگهبانتون بهم اجازه ورود نداد ... این شد که ... سکوت کرد و دوباره به من نگاه کرد ... داشتم زیر نگاش ذوب می شدم ... چرا اینجوری نگام می کرد ... انگار داره به نادرترین سرویس جواهر جهان نگاه می کنه ... حس می کردم زیر نگاش ارزشم خیلی بالا رفته ... چون مثل یه موجود بی ارزش نگام نمی کرد ... برعکس مثل یه موجود کمیاب بسیار با ارزش داشت ارزیابی ام می کرد ... آقای ضیایی مثل بختک افتاد روی خیالاتم ... - اینقدر کارت مهم بود که بزنی دم و دستگاه ما رو پیاده کنی؟!! می تونستی صبر کنی تا کار گروه تموم بشه ... یا اینکه زنگ می زدی روی موبایلم ... سری تکان داد و گفت: - نمی شد ... آقای ضیایی هم درست مثل من کلافه شده بود .... گفت: - خب بگو ببینم حالا کارت چیه؟! نمی دونم چرا اینقدر بد زل زده بود به من ... همونجوری با سرش اشاره ای به من کرد و گفت: - این خانوم گمشده منه ... جاااااااااااااااااااااان؟ !!!!!! قسم می خورم چشمام شدن اندازه یه توپ والیبال ... یا امام غریب! این چی داره می گه؟ نکنه خوابم؟!!!! سوال منو آقای ضیایی پرسید: - یعنی چی آرشاویر؟ درست توضیح بده ... بالاخره نگاه از من گرفت و گفت: - خاله من خیلی سال پیش دخترشو گم کرد ... من عکس بچگی هاش رو دارم ... مطمئنم که همین خانومه ... شک ندارم ... خاله ام از وقتی فیلمشونو دیده آروم و قرار نداره ... اومدم ببرمشون پیش خاله ام ... خدایا این چی داشت می گفت؟!!! تو این هیری ویری یاد کتاب رکسانا افتادم ... مطمئنم این کتابو خونده بود و الان جو گیر شده بود ... همونجا نشستم روی صندلی که پشت سرم بود ... دیگه پاهام جون نداشتن ... معلوم نیست شهریار کدوم گوری رفته بود ... حلالزاده پیداش شد ... - آرشاویر؟!!!! این چه خری بود که همه می شناختنش؟!!!! دستمو گذاشتم روی گوشم ... نمی خواستم چیزی بشنوم ... داشتم غش می کردم ... با صدای شهریار به خودم اومدم .... - توسکا ... توسکا ... بیا این آب قندو بخور ... توسکا جان ... ناچارا لیوان آب قند رو گرفتم و لاجرعه سر کشیدم ... حالم یه کم جا اومد ... شهریار دو زانو نشسته بود پیش من و اون پسره هم دست به سینه پشت سرش ایستاده بود ... مطمئنم که اشتباه نمی کنم ... چشماش پر از نگرانی بود ... حتی بیشتر از شهریار ... شهریار پرسید: - خوبی؟ سرمو تکون دادم ... شهریار دوباره گفت: - آرشاویر راست می گه؟ با بغض نالیدم: - نه ... معلومه که نه ... من مامان دارم ... بابا دارم ... این آقا رو هم نمی شناسم ... آرشاویر سریع اومد جلوم و گفت: - خانوم مشرقی ... ولی شما باید با من بیاین ... شهریار با اندکی خشونت گفت: - شنیدی که چی گفت؟ اذیتش نکن .... آرشاویر دستی سر شونه اش زد و گفت: - اجازه بده چند لحظه باهاش تنها باشم ... باید باهاش حرف بزنم ... شهریار اخم کرد و گفت: - حرفات اذیتش می کنه ... می دونی اگه یه کلمه از حرفای تو به نشریات درز کنه چه بلبشویی می شه؟ همین الانش اومدنت وسط صحنه خالی از حرف نیست ... - همه این چیزایی که می گی رو خودم می دونم خیلی هم بهتر از تو ... ولی حالا که این کارو کردم باید تا تهش برم ... برو بذار تنها باشیم ... چنین تحکمی توی صدای آرشاویر بود که شهریار دیگه نتونست اعتراض کنه و بلند شد رفت ... _____________ زل زدم توی چشمای سیاه و کشیده اش و گفتم: - چی می خوای از جون من؟ زمزمه کرد: - هیچی نمی خوام ... فقط با من بیا ... - کجا بیام؟!!!! تو دیوونه ای خودتو به یه پزشک نشون بده ... اومدی وسط صحنه فیلمبرداری گند زدی به همه چی ... اراجیف تحویل همه دادی ... حالا هم می گی باهات بیام؟!!! - من فقط می رسونمت ... قول می دم هیچ جا نبرمت ... فقط به حرفام گوش بده ... انگشت اشاره امو به طرفش تکون دادم و گفتم: - ببین ... کاری نکن بیخیال آبروم بشم و همین جا هر چی لایقته بارت کنم ... من بابا مامان دارم ... زمزمه کرد: - می دونم ... می دونم ... فقط بیا ... دارم ازت خواهش می کنم دختر ... نگام افتاد توی چشماش ... چی داشت توی این چشما؟ آهن ربا؟!!!! ادامه داد: - اگه بیای همه این قال ها می خوابه ... ولی اگه نیای همه چی خراب می شه ... شاید بهتر بود منم آشنایی بدم ... خدا رو شکر اون شب هیچ خبر نگاری سر فیلمبرداری نبود و داشتم دعا می کردم کسی هم با موبایلش فیلم نگرفته باشه ... بعید می دونستم ... چون کار آرشاویر خیلی ناگهانی بود و کسی فرصت نکرد عکس العملی نشون بده ... چون آقای ضیایی و شهریار هم می شناختنش بعید می دونستم آدم خطرناکی باشه ... زمزمه کردم: - ماشینمو دو تا کوچه پایین تر پارک کردم ...فقط تا دم ماشینم می یام ... سرشو تکون داد و گفت: - باشه ... باشه ... بلند شدم ... سعی کردم لبخندی بزنم و رو به شهریار و آقای ضیایی که با تعجب نگاه می کردن گفتم: - باهاشون می رم ... باید ببینم قضیه چیه! شهریار یه قدم جلو اومد و گفت: - مطمئنی؟ فقط سرمو تکون دادم ... بچه ها داشتن وسایلو جمع می کردن ... پیدا بود آقای ضیایی دستور پایان کارو داده ... رفتم داخل اتاق گریم ... لباسامو تند تند عوض کردم ... اصلا نمی دونستم چرا اینجوری شده؟ هنوزم تو شوک بودم ... رفتم بیرون و سریع سوار ماشینش شدم .... حتی خداحافظی هم نکردم نمی خواستم کسی متوجه بشه ....آرشاویر هم پرید پشت فرمون و راه افتاد و با سرعت از صحنه رفت بیرون ... یه کم که دور شدیم گفتم : - من پیاده می شم ... برگشت به طرفم ... سرعتشو کم کرد و گفت: - توسکا ... بذار حرفمو بزنم ... - توسکا؟!!!! مشرقی هستم آقا ... آب دهنشو قورت داد و گفت: - ببخشید ... خانوم مشرقی ... - چرا باید به حرفای شما گوش کنم آقای مثلا محترم؟!!! شما آبروی منو بردین ... سرشو بین دستاش فشرد و گفت: - باور کن چیز دیگه به ذهنم نرسید که به آقای ضیایی و شهریار بگم ... چی؟!!!! یعنی دروغ گفته بود؟!!!! با صدایی پس رفته گفتم: - دروغ گفتین؟!!! سرشو زیر انداخت ... لبای خوش فرمشو گاز گرفت و گفت: - کاش جای من بودی ... باور کن راه دیگه ای نبود ... جیغ کشیدم: - نگه دار ... نگه دار پیاده می شم ... سعی کرد آرومم کنه ... گفت: - ببین ... - نمی خوام ببینم من کورم ... گفتم نگه دار ... شیاد عوضی ... زد روی ترمز و با خشم گفت: - من نه دروغ گوئم نه شیاد نه عوضی ... - پس کی هستی؟!!!! با تعجب نگام کرد و گفت: - من خودمم ... آرشاویر پارسیان ... - هه هه هه شناختم!!! خیلی خوشبختم آقای پارسیان ... در ماشینو باز کردم و پریدم پایین ... اونم اومد پایین و در حالی که دنبالم می یومد گفت: - توسکا ... توسکا ... خانوم مشرقی ... بی توجه می دویدم ... داشتم ازش می ترسیدم ... بالاخره رسیدم به ماشین دستمو کردم توی کیفم و دنبال سوئیچ گشتم ... آرشاویر کنارم ایستاد و گفت: - د آخه بذار من حرف بزنم ... سوئیچو پیدا کردم ... دزدگیرو زدم و پریدم بالا ... درو کوبیدم به هم و درارو از داخل قفل کردم ... آرشاویر هنوز داشت حرف می زد ... تا دید ماشینو روشن کردم و اصلا هم نمی خوام به حرفاش گوش کنم دوید سمت ماشینش .... سریع راه افتادم ... می خواستم فرار کنم ... پامو تا ته روی گاز فشار دادم و از آینه پشت سرمو نگاه کردم .... لعنتی داشت پشت سرم می یومد ... دیر وقت بود نمی شد راهو غلط برم تا گمش کنم ... با سرعت رفتم سمت خونه ... گوشیم داشت زنگ می زد ... همونطوری از توی کیفم درش آوردم ... شماره خونه بود ... حتما بابا نگرانم شده بود ... وقتی کارم طول می کشید بیدار می موند تا برم خونه ... سعی کردم صدام آروم باشه ... نمی خواستم بترسه ... بهش گفتم تا چند دقیقه دیگه می رسم و قطع کردم ... هنوز داشت پشت سرم می یومد ... همه چراغ قرمزا رو رد می کردم ... بالاخره رسیدم به کوچه ... و پیچیدم داخل اونم اومد ... می ترسیدم ... می ترسیدم دوباره بخواد باهام حرف بزنه ... مطمئن بودم الان بابا توی حیاطه ... صدای ماشینو که می شنید درو باز می کرد تا ماشینو ببرم تو ... نمی خواستم ببینتش ... ماشینو پارک کردم و با نگرانی خیره شدم بهش نشسته بود توی ماشینش ... رفتم پایین ... در خونه باز شد و بابا با دیدنم لبخندی زد و گفت: - سلام ... خسته نباشی بابا ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - سلام بابای گلم ... درمونده نباشی ... خوبه کوچه تاریک بود و بابا رنگ پریده منو نمی دید ... اومد جلو و با محبت گفت: - برو تو بابا ... خودم ماشینو می برم تو ... دوباره نگاه به یارو کردم ... هنوز نشسته بود سر جاش ... عجیب بود! چرا نیومد پایین؟ این که اینقدر آتیشش تند بود ... به درک!!! رفتم تو ... _____________اون شب بدون اینکه دلم بخواد همه فکرم کشیده می شد سمت اون پسر ... چه اسمی هم داشت! آرشاویر ... چرا یهویی پرید وسط صحنه؟ چرا دروغ گفت؟ چرا به نظر آشفته بود ... چی می خواست بگه که من نذاشتم؟ چرا آقای ضیایی و شهریار می شناختنش؟ چرا اینقدر قیافه اش خاص بود؟ چرا اون لحظه که دیدمش دوست داشتم هی نگاش کنم؟ چرا اون به من زل زده بود؟ چی از جونم می خواست؟ نکنه بلایی سرم بیاره؟ نکنه این شغل برام خطر ایجار کنه؟ اینقدر سر جام غلت زدم و فکر کردم تا بالاخره خوابم برد ... ساعت دو بعد از ظهر بود که با نوازش دست مامان بالاخره چشم باز کردم ... مامان با لبخند گفت: - اینقدر خسته بودی که خوابیدی تا الان؟!!! دو بعد از ظهره مادر ... مریض می شی! نشستم روی تخت کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: - اولا سلام به جیگر خودم ... دوما هر چی بیشتر بخوابم بهتره ... می دونی که این فیلم فیلمبرداریاش همه شبه ... خیلی خسته ام می کنه ... مامان که هنوزم از کار من دل چرکین بود اخمی کرد و در حالی که بلند می شد تا از اتاق بره بیرون گفت: - مادر ول کن این کارو ... جونتم می خوای بذاری پاش؟ ترجیح دادم هیچی نگم ... هر چی می گفتم تازه آتیش مامان تند تر می شد ... رفتم بیرون ... بابا نشسته بود روی مبل و روزنامه می خوند ... همین که متوجه ام شد سلام نظامی دادم و گفتم: - سلام عرض شد سرورم ... بابا روزنامه رو تا کرد گذاشت روی میز ... عینکش رو از چشماش برداشت و گفت: - سلام به روی ماه نشسته ات ... پریدم سمت دستشویی و گفتم: - الان می شورم می یام اون لپاتونو دو تا ماچ گنده می کنم ... رفتم توی دستشویی و چند مشت آب پاشیدم توی صورتم ... چشمام خمار شده بود از خواب زیاد ... رنگ چشمام ... آرشاویر ... ای کوفت و آرشاویر ... درد و آرشاویر ... حالا اگه ول کرد! ولی راستی چرا دیشب دیگه از ماشینش پیاده نشد؟! سرمو تکون دادم ... این فکرا می خواستن دیوونه ام کنن ... تا شب هر طور که بود خودمو سرگرم کردم تا فکر آرشاویر تو ذهنم نیاد ... ساعت یازده حاضر و آماده از خونه زدم بیرون ... خودم خنده ام می گرفت ... ساعت یازده که همه دخترا مقید بودن حتما تو خونه باشن من تازه می زدم از خونه بیرون .... بابام خیلی روشن فکرانه عمل می کرد که چیزی نمی گفت خوبه داداش نداشتم ... ماشین بیرون پارک بود ... بازم بابا زحمت کشیده بود ... دستی براش که تا دم در اومده بود تکون دادم و رفتم سمت ماشین ... نشستم پشت فرمون و استارت زدم ... لعنتی!!!!! این اینجا چی کار می کرد دوباره؟!!!! آرشاویر علاف! تازه از یادم رفته بودی ... بدنم یخم کرد ... استرس داشت منو می کشت .... می ترسیدم این وقت شب بپیچه جلوم بلایی سرم بیاره ... عرق سرد نشسته بود روی پیشونیم ... آب دهنمو قورت دادم ... چاره ای نبود ... پامو فشار دادم روی گاز ... ماشین از جا کنده شد ... با سرعت رفتم از کوچه بیرون ... داشت پشت سرم میومد ... من گاز می دادم تا بتونم گمش کنم ولی مگه می شد؟! اون با یه گاز کوچولو منو می ذاشت تو جیبش ... پشت سرم می یومد ... سعی کردم خونسرد باشم ... اگه زیادی می ترسیدم ممکن بود هول بشم و تصادف کنم ... به خودم دلداری دادم: - لولو که نیست توسکا ... اینقدر نترس ... هیچ اتفاقی نمی افته ... نصف بیشتر راهو اومدی ... بقیه اشو هم می ری ... اگه می خواست کاری بکنه تا حالا کرده بود ... واقعا هم اگه می خواست کاری بکنه تا حالا کرده بود ... می تونست بپیچه جلوم و خیلی راحت راهمو سد کنه ... ولی این قصدو نداشت ... فقط خیلی معمولی داشت همراهیم می کرد ... بالاخره رسیدم به محل فیلمبرداری ... طبق معمول ماشینمو باید چند کوچه پایین تر پارک می کردم ... حالا چه جوری پیاده می رفتم؟ به خودم توپیدم: - محکم باش توسکا ... اگه یه ذره نشون بدی ترسیدی و اونم بفهمه کلاهت پس معرکه است ... شجاع باش و محکم ... حداقل نذار اون چیزی بفهمه ... رفتم داخل کوچه ... ماشینو پارک کردم و پریدم پایین .... می خواستم تا محل فیلمبرداری رو بدوم ... خدا رو شکر داخل کوچه نیومده بود ... تا رفتم از کوچه بیرون دیدمش که سر کوچه ماشینشو پارک کرده و تکیه زده بهش ... شروع کردم به دویدن ... هر از گاهی هم پشت سرم رو نگاه می کردم ... می یومد ... ولی با قدم های آهسته ... هیچ عجله ای نداشت ... سیگاری هم دستش بود و دود می کرد ... اون پک می زد و من می دویدم ... اون فوت می کرد و من می دویدم .... بالاخره رسیدم ... نگهبان با دیدن رنگ و روی من و نفس نفس زدنم گفت: - طوری شده خانوم مشرقی؟ زدمش کنار و گفتم: - نه ... کوچه تاریک بود ترسیدم دویدم ... - خب از فردا شب به من خبر بدین می یام جلوتون ... همین مونده بود این برای من خودشیرینی کنه ... به همه سلام کردم و رفتم داخل اتاق گریم ... فریبا با دیدنم ایستاد و گفت: - سلام ... وا چرا این شکلی شدی؟ سعی کردم لبخند بزنم ... دیگه به امنیت رسیده بودم ... گفتم: - چه شکلی؟ - چه رنگ و روئیه تو داری؟ عین جن زده ها شدی ... جن زده؟!!!! شایدم آرشاویر جن بود! وای نه مامان!!!! من از جن می ترسم .... از فکرای خودم خنده ام گرفت نشستم و خندیدم. فریبا هم فکر کرد جوابش فقط خنده بوده دیگه هیچی نگفت و مشغول گریم من شد ... بازم داشتم می شدم فرخ لقا ... این نقش بهم آرامش می داد ... پلان ها گرفته می شد ... همه در حد عالی ولی چرا من نگام همه اش تو جمعیت بود؟! دنبال کی می گشتم؟!! چرا حس می کردم آرشاویر یه جایی این گوشه و کنارا داره نگام می کنه؟!!!! خدایا دارم دیوونه می شم به دادم برس ... داشتیم استراحت می کردیم که شهریار اومد طرفم و گفت: - خوبی؟! - اوهوم ... - حس می کنم خوب نیستی ... شاید بهتر بود در مورد آرشاویر از شهریار بپرسم ... ولی نه! اگه شر می شد چی؟! فقط کافی بود شهریار بفهمه آرشاویر دیشب دروغ گفته و الانم دنبال منه .... دیگه هیچی! بیخیال شدم و گفتم: - خوبم یه کم خستم ... - خوب استراحت نکردی؟! - چرا ... ولی هنوزم خسته ام ... - دو تا سکانش دیگه بیشتر نمونده ... ولی اگه می دونی خسته ای تا تعطیلش کنم ... شقیقه مو فشار دادم و گفتم: - نه ادامه می دم ... - اوکی ... توسکا خانومی ... نگاش کردم ... چشمای خاکستریش پر از حرف بودن ولی فقط گفت: - بیشتر مواظب خودت باش ... سرمو تکون دادم ... بلند شدیم و دوباره رفتیم سر فیلمبرداری ... ساعت چهار صبح بود که بالاخره تموم شد ... لباسامو عوض کردم و با همه خداحافظی کردم ... کاش یکی با من می یومد ... می ترسیدم تنها برم تا دم ماشین ... ولی دوست نداشتم کسی فکر کنه لوسم ... مطمئناً آرشاویر تا الان دیگه رفته ... این همه وقت بعید می دونم علاف شده باشه ... داشتم خودمو دلداری می دادم و می رفتم که سایه ای رو پشت سرم حس کردم ... قلبم شعبه زد توی دهنم ... با ترس برگشتم ... درست پشت سرم بود ... جیغی زدم و شروع کردم به دویدن ... ولی اون ندوید ... همینجور آروم دنبالم می یومد ... قلبم مثل قلب یه بچه گنجشک می زد ... این چرا اینجوری می کرد؟ رسیدم به ماشین .... سوئیچ سوئیچ سوئیچ اه لعنتی پیداش کردم ... در ماشینو باز کردم و پریدم بالا و درو بستم ... اول درارو قفل کردم و بعدم با سرعت راه افتادم ... خدا خدا می کردم دنبالم نیاد ... ولی پشت سرم بود .... این چی می خواست از جون من؟!!! کاش می فهمیدم ... این که مسیر تا خونه رو چه جوری طی کردم بماند ولی بالاخره رسیدم ... بازم بابا اومد دم در ... بازم برگشتم به طرف آرشاویر ... یه دستش روی فرمون بود و دست دیگه رو به صورت قائم گذاشتم بود به پشتی صندلی بغلی و کف دستش هم روی پیشونیش بود ... رفتم تو ... هیچ کجا برام امن تر از خونه نبود ... وقتی شب بعد دقیقا همین اتفاقا تکرار شد و بازم آرشاویر بدون حرف منو همراهی کرد تا رفتم و برگشتم به این نتیجه رسیدم که ترسیدن فایده ای نداره ... باید یه فکر دیگه میکردم ... می شد شکایت بکنم ...ولی به چه جرمی؟!!! نه باید خودم سر از کارش در می آوردم ... حتما باید می فهمیدم چه ریگی به کفششه ... چرا دنبالم می یاد ... منو یاد بادیگاردها می انداخت ... به هیکلش هم می یاد ... دوباره به خودم تشر زدم: - تا هیکل یارو رو هم دیدی؟!!!! ای خاک بر سرت کنم ... خب چی کار کنم؟!!! لختش که نکردم ... از روی لباسم معلوم بود درشت و خوش استیله ... خودم ار حرفای خودم خنده ام می گرفت ... شب دوم که بازم از فکرش بی خواب شدم تصمیم جدیدی گرفتم ... فردا باید عملیش می کردم ... حتما باید عملیش می کردم ... ___________________بسم اللهی گفتم و از در مغازه رفتم تو ... یه عینک گنده زده بودم به چشمام که شناخته نشم ... نمی خواستم بعداً برام دردسر بشه ... صاحب مغازه با دیدنم گفت: - بفرمایید خانوم امرتون ... لابد فکر می کرد کورم با اون عینک سیاه و بزرگ که نصف بیشتر صورتمو گرفته بود ... مشغول تماشای ویترین شدم ... انواع و اقسام چاقوها ... از ضامن دار گرفته تا قمه ... یه چاقوی کوچیک که روی بدنش تیغه تیغه بود چشممو گرفت ... دسته اش هم نقره ای بود و چند تا نگین سرخ روش کار شده بود ... دست گذاشتم روی همون ... مرده از توی ویترین درش آورد و گرفت جلوم ... گرفتمش توی دستم ... خوش دست و سبک بود ... وقت برای دست دست کردن نداشتم ... همونو برداشتم و سریع از مغازه زدم بیرون ... دوباره نشستم توی ماشین ... برام عجیب بود که آرشاویر دنبالم نیست ... شاید چون صبح از خونه زده بودم بیرون ... توی این دو شب شبا دنبالم اومده بود و برگشته بود ... حتما صبح ها می گرفت می خوابید ... با سرعت رفتم خونه ... باید استراحت می کردم ... امشب فیلمبرداری از ساعت ده شروع می شد تا شش صبح ... پنج شش ساعت خواب حسابی سر حالم کرده بود ... یه غذای حاضری سبک خوردم ... لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم ... چاقو هم توی کیفم بود ... بابا هنوز هم با نگرانی بدرقه ام می کرد ... به خصوص که امشب قرار بود دیرتر از همیشه بیام ... بابا گفت: - توسکا بابا می خوای بیام دنبالت؟ نه ... اگه بابا می یومد نقشه هام نقشه بر آب می شد ... سریع گفتم: - نه بابا جون ... بچه که نیستم ... دیگه عادت کردم ... تازه ساعت شش دیگه صبح شده ... کمتر از شبای دیگه خطر داره ... نگران نباشین ... بابا به آسمون نگاه کرد و گفت: - برو به خدا می سپارمت ... مواظب خودت باش ... گونه اشو بوسیدم و گفتم: - به روی چشمام ... از در زدم بیرون ... اولین کاری که کردم به جایی نگاه کردم که همیشه ماشینشو پارک می کرد ... دقیقا همونجا بود ... با اخم داشت نگام می کرد ... انگار اخم عضو ثابت صورتش بود ... یه کم جلوی ماشینم صبر کردم ... بر و بر زل زدم توی چشماش ... الان وقتش نبود ... جلوی خودمو گرفتم چشم ازش برداشتم و سوار شدم ... پامو با غیض روی پدال گاز فشردم و با سرعت به سمت لوکیشن رفتم ... ** - کات ... با حرص نفسمو فوت کردم ... آقای ضیایی اومد جلو ... یه جوری که کسی نشنوه گفت: - چیزی شده توسکا؟ چته؟ چرا درست حس نمی گیری؟ خیلی داری مصنوعی کار می کنی ... آرشاویر خدا خفه ات نکنه ... امشب شهریار در مورد آرشاویر ازم پرسید ... پرسید که ماجرام باهاش چی بوده و منم گفتم سو تفاهم بود ولی شهریار گفت که چند تا از مجله ها با آب و تاب در موردش توضیح دادن ... همین حرفش و کاری که می خواستم شب بکنم چنان اعصابمو به هم ریخته بود که نمی تونستم بازی کنم ... بدون اینکه جواب آقای ضیایی رو بدم با بغض رفتم داخل اتاق گریم ... فریبا هم سریع دنبالم اومد تو ... کلاه مشکی روی سرم بود و کت و دامنم هم مشکی و طوسی بود ... تیپ امشبم هم خیلی قشنگ بود ولی اینکه نمی تونستم درست بازی کنم دیوونه ام کرده بود ... فریبا دستشو گذاشت سر شونه ام و گفت: - چی شده خانوم خوشگله؟؟ - فریبا بذار تنها باشم حالم هیچ خوب نیست ... هنوز فریبا حرفی نزده بود که در باز شد و شهریار اومد تو ... اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ - توسکا ... از حرفای من ناراحت شدی؟ آهی کشیدم و حرفی نزدم ... اشاره ای به فریبا کرد تا بره بیرون و بعد از رفتنش اومد سمتم و گفت: - اگه یه خبر اینجوری بخواد به هم بریزتت که کلات پس معرکه است ... تو که می گفتی برات مهم نیست ... این چهار تا خبر هم کسیو بی آبرو نمی کنه ... می دونی جالبی کار کجاست؟ اینجاست که خود خواننده های این مجله های صد رنگ هم می دونن نصف چیزایی که می خونن شایعه است ... بشنو و باور نکنه ... پس الکی خودتو ناراحت نکن ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - می شه به آقای ضیایی بگی کار امشبو تعطیل کنه؟ - دختر ... تازه ساعت دو شده ... چهار ساعت دیگه مونده ... باید این پلانو تموم کنیم ... دیدم راست می گه و حق با اونه پس گفتم: - باشه پس چند دقیقه بهم وقت بدین ... اومد یه چیز دیگه بگه که کسی به در زد و گفت: - آقای نیازی ... یه نفر باهاتون کار داره ... حتما یکی از نگهبانا بود چون بقیه به شهریار آقای نیازی نمی گفتن ... شهریار ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت: - یه نفر؟!!! یعنی معلوم نیست این یه نفر کیه؟؟ بعدم دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون ... منم یه کم نشستم تا کم کم حالم بهتر شد و رفتم از اتاق بیرون ... همه منتظرم بودن ... آقای ضیایی اومد جلو و گفت: - خوبی؟ می تونی ادامه بدی؟ سعی کردم لبخند بزنم ... - بله ... بهترم ... ببخشید که کار عقب افتاد ... - مهم نیست ... حالا که خوب شدی حسابی ازت کار می کشم ... دو تایی خندیدیم و رفتیم سر صحنه ... این بار کمتر خراب کردم ولی بازم یه جاهایی کارم ایراد پیدا می کرد که با تذکرای به جای آقای ضیایی رفعش می کردم ... ساعت شش و نیم و هوا روشن شده بود که کار تموم شد آقای ضیایی می خواست به همه صبحانه بده ولی من چون می دونستم بابا منتظرمه و علاوه بر اون کار هم داشتم خداحافظی کردم که برم ... شهریار صدام کرد: - توسکا ... برگشتم و گفتم: - بله ... - داری می ری؟ مگه صبحانه نمی مونی؟ - نه ... بابا منتظرمه ... - اوکی ... مواظب خودت باش ... سری تکون دادم و اومدم برم که یاد یه چیزی افتادم ... گفتم: - راستی شهریار ... فهمیدی اون یه نفر کی بود؟ شهریار اخماش در هم شد و گفت: - نه ... هر چی هم گشتم کسی رو پیدا نکردم ... - مگه نگهبان صدات نکرد؟ خب ازش می پرسیدی کی بوده که باهات کار داشته ... - پرسیدم .... گفت یه دختره بوده ... خندیدم و گفت: - آی آی آی ... اومدم بذاره دنبالم که سریع در رفتم ... __________________به ماشین که رسیدم منتظر بودم سر و کله آرشاویر هم پیدا بشه ... برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ... ماشینشو با فاصله چند تا ماشین از من پارک کرده بود و داشت سوار ماشینش می شد ... سوار شدم و راه افتادم ... الان برای اجرای نقشه ام زود بود ... انداختم توی مسیری که می دونستم خلوته و مشکلی پیش نمی یاد ... یه خیابون فرعی بود ... واقعا که انگار دل شیر پیدا کرده بودم ... زدم روی ترمز و ایستادم... چاقو رو از توی کیفم در آوردم و گذاشتم توی جیبم ... رفتم از ماشین بیرون و اول لگدی زدم به لاستیک ... با فاصله از من توقف کرده بود ... مطمئناً از اون فاصله نمی تونست متوجه بشه که من پنچر نکردم ... در صندوق عقب رو باز کردم ... صدای در ماشینش رو شنیدم ... ایول ... اومد پایین ... رفتم پشت ماشین .... صداش بلند شد: - خانوم مشرقی ... مشکلی پیش اومده ... هیچی نگفتم تا خوب بیاد نزدیک ... دستم توی جیبم بود و چاقو رو فشار می دادم ... خدا شاهده فقط می خواستم بترسونمش ... رسید بهم و خم شد تا لاستیک زاپاسو ازم بگیره ... با یه حرکت سریع چرخیدم طرفش چاقو رو از توی جیبم در آوردم گوشه کت کوتاهشو گرفتم و چسبوندمش به ماشین بعدم چاقو رو گرفتم زیر گلوش ... ولی با فاصله که خدایی نکرده یه خش هم بهش نیفته ... خودم بیشتر می ترسیدم ... با صدایی خشمگین گفتم: - چی از جون من می خوای؟! اینقدر شوکه شده بود که هیچ کاری نمی کرد ... چشماشو چند لحظه بست و سپس با صدای خوشگلش گفت: - برو کنار توسکا ... این کارا در شان تو نیست ... جیغ کشیدم: - در شان منه که یه آشغال مزاحمم بشه و عین سایه تعقیبم کنه؟!! پرسیدم ازت چی از جونم می خوای؟ مطمئن بودم به خاطر خشم زیاد زورم بیشتر شده و می تونم از خودم دفاع کنم ... آرشاویر نفس عمیقی کشید و گفت: - می خوام باهات صحبت کنم ... فقط یه وقت ملاقات ازت می خوام ... زیاده؟! شدم همون توسکای چاله میدونی ... همون که بابا دوسش نداشت ... گفتم: - می ری شرتو کم می کنی ... خوش ندارم دیگه دور و بر خودم ببینمت ... می تونستم ازت شکایت کنم ولی نکردم ... سر آبروی خودم بیشتر ترسیدم ولی اگه بازم اینورا ببینمت قید آبرومو هم می زنم ... شیرفهم شد؟ قبل از اینکه بفهمم چی شده مچ دستم توی دست قویش اسیر شد و با یه حرکت محکم که به دستم داد چاقو داخل جوی آب افتاد .... بعدم خودمو با سرعت چرخوند و چسبوند به ماشین ... توی چند ثانیه جامون بر عکس شد ... هر دو تا دستمو گرفت توی دستاش ... چسبوند بالای سرم روی بدنه ماشین ... خم شد روی صورتم و گفت: - تا وقتی بهم مهلت حرف زدن ندی ... من دور و برت هستم ... مطمئن باش ... شکایت می خوای بکنی بکن ... می خوای خونواده ات رو بفرستی سر وقتم بفرست ... می خوای شکایتمو به خونواده ام بکنی بکن ... ولی من کوتاه نمی یام ... داشت گریه ام می گرفت ... چه قدرتی داشت ... چه بوی خوبی می داد ... چه ... چه ... زهرمار توسکا ... گفتم: - ولم کن ... دستم درد گرفت ... از فشار دستاش کم کرد و گفت: - توسکا فقط یه فرصت ... داشتم نرم می شدم ... اینقدر صداش خاص بود که داشت دیوونه ام میکرد ... چرا من جلوی این بشر اینجوری بودم ... زل زدم توی چشماش ... چشمای مشکی و خوشگلش ... التماس توش موج می زد ... انگار چاره ای نبود ... شاید بهتر بود حرفاشو بشنوم ... حسابی کنجکاو شده بودم ببینم چی می خواد بگه .... چشم ازش برداشتم و گفتم: - ساعت هشت شب ... دستم رها شد ... حتی نگاشم نکردم ... از زیر دستاش رد شدم ... سوار ماشین شدم و راه افتادم ... تا رسیدم به خونه ساعت هفت و نیم بود ... پیاده که شدم با تعجب دیدمش که سر کوچه ایستاده ... دیگه برای چی دنبالم اومد؟! اون که به خواسته اش رسید ... رفتم داخل خونه ... صحنه های بعدی قرار بود توی روز گرفته بشه ... برای همین هم اون شب می تونستم راحت بخوابم و خستگی زیادی نداشتم ... پس سعی کردم حاضر بشم واسه ساعت هشت شب ... نمی دونستم به بابا بگم یا نه ... می دونستم که مخالفتی نمی کنه ولی خیلی نگران می شد ... برای چی باید نگرانش می کردم ... نه همون بهتر که هچی نگم ... ولی با عذاب وجدانم چی کار کنم؟!!! - یعنی چی توسکا؟ مگه می خوای چی کار کنی؟! فقط می خوای بری ببینی این لندهور چی کارت داره ... - ای بابا اگه بلایی سرت آورد چی؟ - نه اون هیچ کاری نمی کنه ... شهریار می شناستش ... آقای ضیایی هم می شناستش ... مگه می شه کاری بکنه؟!!! غیر ممکنه که اون آدم بدی باشه وگرنه شهریار بهم می گفت ... - اصلا چطوره با شهریار حرف بزنی ... - با شهریار ؟! بد فکریم نیست ... یه کم فکر کردم و بعد گفتم: - نه نمی شه ... ممکنه شهریار یه فکر دیگه در موردم بکنه ... - پس می خوای چی کار کنی؟ - ریسک ... - ای بری بمیری تا بفهمی هر ریسکی رو نباید کرد ... ساعت هفت و نیم بود ... نیم ساعت دیگه می یومد ... باید آماده می شدم ... سعی کردم به صدای ذهنم بی توجه باشم ... اول یه دوش گرفتم و بعدم موهامو محکم از عقب بستم فقط یه تیکه از کنار گوشم ول کردم ... خط چشم باریکی دور تا دور چشمم کشیدم و یه کم هم ریمل زدم ... با رژ گونه نارنجی کمرنگ و رژ لب ستش همه چیز تکمیل شد ... شلوار چسبون مشکیمو پوشیدم ... بلندی ها و فرو رفتگی های پاهای بلند خوش تراشمو به خوبی نشون می داد ... یه مانتوی بلند مشکی هم روش پوشیدم که گشاد بود ولی زیر سینه اش کش خورده بود و وقتی می کشیدمش از زیر سینه تنگ می شد و چین می خورد ... یه شال مشکی و نقره ای هم سرم کردم ... نیم بوت های جلو باز مشکیمو هم پوشیدم ... تقریباً پاشنه ده سانتی بود ... همه چیز تکمیل شد کیف دستیمو هم برداشتم ... ساعت هشت و پنج دقیقه بود ... رفتم از اتاق بیرون ... اولین کسی که منو دید مامان بود که جلوی تلویزیون نشسته بود و داشته لپه پاک می کرد ... دست از کار کشید و با تعجب گفت: - مگه نگفتی امشب فیلمبرداری ندارین؟ - چرا مامانم ... ولی امشب با دوستم قرار دارم واسه شام ... - ا داشتم برات خورش قیمه می پختم ... رفتم نشستم کنارش لپای باد کرده گلی رنگشو بوسیدم و گفتم: - قربونت برم ... فردا شب می خورمشون حتما ... - با کدوم دوستت می ری حالا؟ تو که دوست نداشتی ... متنفر بودم از دروغ گفتن ... اگه کسی به خودم دروغ می گفت دوست داشتم سرشو از تنش جدا کنم ... ولی چاره ای نبود ... - تازه باهاش آشنا شدم ... توی کار ... شما نمی شناسینش ... زیادم دروغ نشد ... مامان گفت: - اسمش چیه؟ ای بابا! این مامان ما هم گیر داده ها ... کمی پوست لبمو جویدم و گفتم: - شیما ... - باشه مامان ... برو مواظب خودت باش ... - چشم ... بابا کجاست؟ - توی حیاط ... داره گلارو آب می ده ... گونه مامانو بوسیدم و بعد از خداحافظی رفتم بیرون ... ____________________بابا هم با دیدنم شلنگ آب رو انداخت توی باغچه و در حالی که دستاشو با حوله روی تخت خشک می کرد گفت: - اوقور بخیر بابا ... کجا به سلامتی؟ - باباجان با دوستم می خوام شام برم بیرون ... اجازه هست؟ بابا اخمی کرد و گفت: - آخه بابا با این وضعیتت؟ یه لحظه وضعیتم رو از یاد بردم و گفتم: - کدوم وضعیت؟ - بابا خودت که می دونی هر جا پا بذاری مردم یه لحظه هم تو رو به حال خودت نمی ذارن ... تاز یادم افتاد ... بابا راست می گفت ... مردم به کنار ... دیدن من و آرشاویر کنار هم ممکن بود انعکاس بدی روی رسانه ها بذاره ... باید چیکار می کردم؟ شاید بهتر بود توی ماشین باهاش حرف بزنم ... شیشه های ماشینش دودی بود و کسی داخلشو نمی دید ... آره بهترین راه همین بود ... بابا هنوز داشت با نگرانی نگام می کرد سعی کردم لبخند بزنم و گفتم: - نگران نباش بابایی ... جایی می ریم که خلوت باشه و مشکلی پیش نیاد ... بابا آهی کشید و گفت: - صلاح مملکت خویش خسروان دانند ... ولی مواظب خودت باش ... جلو رفتم ... با عشق سرمو گذاشتم روی سینه اش و گفتم: - چشم ... حتما ... بابا روی سرمو بوسید و گفت: - برو دیرت نشه ... زیر لبی خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون ... ساعت هشت و ربع بود ... نکنه رفته باشه؟ ولی نه سر کوچه توی ماشین نشسته بود ... با قدم های آهسته راه افتادم طرفش ... دیگه چاقو هم دنبالم نبود که بتونم از خودم دفاع کنم ... توکل کردم به خدا ... رس


مطالب مشابه :


رمان توسکا3

آرشاویر پارسیان - هه هه هه شناختم!!! خیلی خوشبختم آقای پارسیان در ماشینو باز کردم و




رمان توسکا 7

همه اش می ترسیدم کسی به غیر از هم اتاقی هام و آرشاویر و مازیار هم از آرشاویر پارسیان




روزای ارونی 68

اونم کنسرت آرشاویر پارسیان یکی از محبوب ترین آرشاویر اشاره به زوج های جوون کرد و به




رمان توسکا 14

- آرشاویر از این رو به اون رو شده - خوشبختم آقای پارسیان دیدن شما افتخاری بود واسه من




رمان توسکا10

منتظر آرشاویر وایسادم در درگیری خیابانی همراه با نامزد خوش آوازه خود آرشاویر پارسیان




رمان توسکا 10

آرشاویر در حالی که هنوز داشت مرموذانه به سام بابا و آقای پارسیان گرم صحبت بودن و چهره هر




اسامی اصلی شخصیت های رمان های قرار نبود ، توسکا ، روزای بارونی،جدال پرتمنا،افسونگر

آرشاویر پارسیان : امیرسام مشکاتیان (تا اطلاع ثانوی) توسکا مشرقی : روژین سبزپرور .




رمان توسکا4

آرشاویر دستم رو به نرمی به لبش نزدیک کرد که - به آقای پارسیان گفتم که دختر من شغلش




روزای بارونی68

اونم کنسرت آرشاویر پارسیان یکی از محبوب ترین آرشاویر اشاره به زوج های جوون کرد و به




روزای ارونی 63

- فکر کنم همه رو نوشتم ببین آرشاویر پارسیان احسان نیرومند آراد کیاراد همینه دیگه ؟




برچسب :