رمان پیله ات را بگشا5

دو هفته است که سپند سرماخورده ... تب میکنه وشبا تا صبح سرفه میکنه..
سینه اش به خس خس میوفته ووسط سرفه هاش نفس کم میاره..
یه وقتهایی اون قدر سرفه میکنه که کبود میشه و میترسه و بعد هم گریه میکنه..
دوبار بردمش متخصص اطفال و هربار با یه پلاستک قرص و شربت و آمپول برگشتم...
دو هفته است که یکی در مون کلاس های دانشگاه رومیرم..وبه کل از زندگی افتادم ..
بچه ام روز به روز لاغرتر میشه.... دکتر میگفت ریه هاش حساس شده...وبه خاطر همین مریضیش کهنه شده
چهار روز پیش دکترش میگفت اگه حالش بهتر نشه باید بستریش کنم ......
وبدبختی اینجاست که از همون چهار روز پیش تا الان سپند بهتر که نشد هیچ ....بدتر هم شده...
امروز که موقع سرفه کردن هرچی تو معدش بود رو بالا آورد...
سیاوش یکساعت پیش زنگ زد ووقتی فهمید سپند حالش بدتر شده گفت که خودش میاد و میبرتش دکتر...
لباسای سپند رو تن نحیفش کردم الهی بگردم بچه ام پوست واستخون شده ..
اون لپهای خوشگل وشیرینش اب رفته ودلم رو کباب میکنه ..
بیچاره پسرم اونقدر بیرجون و مریضِ که رو تختش خوابیده...
سپندی که صدای خنده و سر و صداش کل خونه رو بر میداشت دو هفته ست که یا تو تختش خوابه یا وقتی میاد تو سالن رو مبل دراز میکشه..
حتی حوصله بازی کردن هم نداره.. فقط بهونه میگیره و گریه میکنه و نمیذاره برای یه لحظه هم از کنارش تکون بخورم..
از بس گریه میکنه کلافه م کرده... بعضی وقتا که میخوام برم آشپزخونه براش غذا درست کنم مجبورم میکنه بغلش کنم..
تو آشپزخونه هم یه مراسم داریم تا راضی شه رو صندلی بشینه تا غذا درست کنم..
اگرچه تو تمام این مدت به زور دو لقمه غذا میخوره ...
دکترش میگفت گلوش چرک کرده و نمیتونه غذا قورت بده باید براش سوپ یا آش درست کنم..
سپند هم که از سوپ و آش زیادخوشش نمیاد....
گیسو بیچاره تقریبا هر روز عصر میاد به سپند سر میزنه یا بعضی روزها که کلاس نداره میاد سپند رو میگیره تا من برم دانشگاه..
مسئول مهد ..سپند رو قبول نمیکنه میگه سرماخوردگیش شدیدِ... ممکنه بچه های دیگه هم ازش بگیرن ..
همه این مشکلات یه طرف ... درد نبودِ سهراب هم یه طرف..
از همون شبی که با هم بحثمون شد دیگه اهواز نیومد..
من که هیچ ...حتی دیگه سراغ سپند هم نیومد.... تقریبا الان نزدیک به دوماهه که سراغ این بچه رو نگرفته..
فقط اینطور که سیاوش میگفت دو سه روز یه بار زنگ میزنه حال سپند رو از اون میپرسه...
وقتی دو هفته از رفتن سهراب گذشت و دیگه بهمون سر نزد... سیاوش فهمید خبری شده که سهراب دیگه اهواز نیومده...
گیسو جریان رو ازم پرسید ومن هم همه رو براش تعریف کردم...
شاید گیسو به ظاهر حق رو به من داد اما بعد دو ساعت که در مورد نیاز های مرد و وظایف زن حرف زد فهمیدم گیسو هم حق رو به سهراب داده...
چیزی که اصلا نمیفهمیدم این بود که سهراب با من قهر کرده ولی چرا دیگه حتی سراغی از سپند نمیگیره ؟
مطمئنم میدونه که سپند سرماخورده.. امکان نداره سیاوش بهش نگفته باشه..
اما سهراب خان حتی یه زنگ نزده تا حالا عزیز دردونه اش رو بپرسه ....
البته میدونم که از سیاوش حال سپند رو میپرسه ولی اینکه رفته بدون اینکه حتی پشت سرش رو هم ببینه برام سخت بود ..
با صدای زنگ به سراغ آیفن میرم....سیاوش پشت در منتظر بود
........
از اتاق دکترکه میام بیرون گیسو با دیدن چشمای پر از اشکم از رو صندلی بلند میشه و میاد سمتم
-چی شده لی لی؟
گفت باید بستریش کنیم...خدایا حالا چه کار کنم؟
گیسو یه دستمال بهم میده ...
- چرا بستری ؟چی شده آخه؟
با صدای سیاوش سرم رو برمیگردونم ..
-گفت امکان داره ریه هاش عفونت کرده باشه... لی لی هم تا اینو شنید زد زیر گریه.. گیسو دستشو رو شونم میذاره..
- نگران نباش لی لی انشاالله که چیزی نیست.. بخاطر اینکه درمانش بهتر باشه بستریش میکنن.... اینطور بهتره زود تر خوب میشه..
با عجزنالیدم ..
-نمیخوام........ بچه ام رو سوراخ سوراخ میکنن.... هر روز میخوان آمپول و سرم بهش بزنن.... نگاش کن لپاش آب شده... اگه بره بیمارستان بدتر میشه...
سیاووش سپند رو تو بغلش جابه جا کرد ...
- چاره ای نداریم ..
برگشت به سمت گیسو وگفت ..
-گیسو جان سپند رو بگیر تا برم نامه معرفی به بیمارستان رو از منشی بگیرم...
اشکام رو پاک میکنم وسر سپند که تو بغل گیسو بی جون خوابیده می بوسم
همزمان صدای سیاوش رو که داره با منشی بحث میکنه میشنوم ..
میرم کنارش ومیپرسم
-چی شده سیاوش خان؟
سیاوش کلافه پوفی میکنه
-دکتر نامه برای بیمارستان امیرالمومنین داده.. به خانم منشی میگم نامه برای بیمارستان شرکت نفت بده قبول نمیکنه میگه قرار داد نداره..
با ناله میگم
-یعنی سپند رو ببریم امیرالمومنین؟نه اونجا بیمارستان دولتی - آموزشیه... به جای متخصص دانشجوهای پزشکی میان بالای سر بچه ام...
سیاوش سعی میکنه آرومم کنه
-نگران نباش یا میبرمش بیمارستان نفت یا میبرمش بیمارستان مهر... بذار خودم میرم با دکتر صحبت میکنم..
.......

سپند رو تو بغلم فشار میدم و میبوسمش بیچاره بچه ام تنش داغه .. 
سپندی که عاشق تو ماشین نشستن بود و هر وقت با سیاووش و گیسو بیرون می آمدیم میرفت صندلی جلو تو بغل گیسو می نشست تا راحتتر بیرون رو ببینه
... حالا تو تب داره میسوره 
حتی رمق نداره چشمش رو باز کنه... با دیدن لپ های از تب قرمز شده سپند اشک توچشمام حلقه میزنه
 ..
سیاوش به زور از دکترنامه بیمارستان خصوصی مهر رو گرفت
 ... 
اگرچه خودش دوست داشت تو بیمارستان نقت بستریش کنه اما دکتر گفت با بیمارستان نفت قرار داد نداره
 ..
سیاوش میگفت 

-دکترش رو عوض کنیم
اما من راضی نشدم این دکتر تو اهواز یکی از بهترین هابود
 .. 
از وقتی هم اومدیم اهواز هر وقت سپندمریض میشد میرفتم سراغ این دکتر
 ...
........
ساعت 2 نصف شب بود واخرسر سپند رو بستری کردیم
 ..
سیاوش مثل یک پدر مهربون تموم کارهای بستری سپند رو انجام داد
 .. و براش اتاق خصوصی گرفت.. 
میگفت اینطوری تو هم راحتر میتونی استراحت کنی
 .. 
ومن باز هم شرمنده این همه درک و فهم سیاوش شدم
 ...
وقتی پرستار خواست آنژوکت رو به دست سپند بزنه تا هم آزمایش خون بگیره و بعد سرم بزنه
 ...
سپند یه بند گریه میکرد و و من هم پا به پاش اشک میریختم
 .. 
سیاوش من رو به زور از اطاق بیرون کرد 
...خودش سپند رو تو بغل گرفت و به پرستار کمک کرد..
وقتی برگشتم تو اتاق چشمهای اشکی سیاوش دلم رو خون کرد 
.
و تنها حرفی که تونستم بگم تا یکم خودم رو سبک کنم این بود که این کارها وظایف سهرابِ
 ....
سهرابی که امشب نیست.. مثل همون شبی که سپند به دنیا آمد
 ...
و تنها حرفی که سیاووش بهم زد این بود که سهراب تا فردا خودش رو میرسونه
 ...
امشب باز هم حسرت زندگی گیسو رو خوردم.. که با داشتن مردی مثل سیاوش چقدر خوشبخته
 .. 
گیسو انگار حسرت چشمای من رو دید.. چون بغلم کرد وگفت
 
- مطمئنم اگر بچه داشتیم سیاووش سپند روکمتر از بچمون دوست نداشت...
و من باز شرمنده محبت این زن شدم.... 
سیاوش به سهراب زنگ زد ولی گوشیش خاموش بود
 ... 
گفت دو روز پیش که سهراب زنگ زده گفته برای ادامه پروژه باید برن جایی که امکان داره گوشیش آنتن نده
.. وقرار دوروز اونجا بمونن.
اما این جور که معلومه انگار هنوز نیامده که گوشیش خاموشه
 ... 
وقتی خواستن برن ...گیسو کلید خونه رو ازم گرفت تا برای سپند لباس بیاره 

طفلک سپند با گریه خوابید وهنوز تو خواب هق هق میکنه
 ..
با اینکه بیمارستان خصوصیِ اما بخش اطفالش شلوغِ... بچه های زیادی مثل سپند ریه هاشون عفونت کرده
... 
دلیلش هم طوفان های خاکِ خوزستانِ... خاکی که از صحراهای عربستان میاد... و پر از مواد شیمیایی هست
 ... 
ریه های بچه ها رو ملتهب میکنه و با یه سرماخوردگی تبدیل میشه به عفونت شدید
 .

صبح با صدای گریه سپند بیدار شدم... با آنژوکت میجنگید و میخواست از دستش در بیاره...
به زور راضیش کردم که کاری بهش نداشته باشه.... 
دکتر ساعت نه اومد و سپند رو معاینه کرد و دستورعکس از ریه های سپند رو داد..
با صدای زنگ موبایل سرم دست سپند رو رها کردم..
اسم گیسوروی صفحه موبایل لبخند به لبم اورد.. 
-الو....گیسو؟
- سلام لی لی جان..
- سلام...... 
-ببین لی لی من الان خونتون هستم.. برای سپند لباس برداشتم ... چند تا اسباب بازی هم برداشتم برای خودت چی بیارم؟ 
با این همه مهربونی گیسو موجی از آرامش دریای پر تلاطم دلم رو فرا میگیره.. 
-مرسی گیسو جان .. لطف کن از تو کمد یه مانتو برام بیار.... مسواک با خمیردندون هم برام بیار...
یه چند لحظه سکوت میشه 
- لی لی این مانتو آبی رو برات بیارم؟ 
به صدای پر شیطنت گیسو میخندم... 

–گیسو؟؟!... آخه مگه میخوام برم مهمونی... اون مانتو که مجلسیه... 
گیسو میخنده.. 
-خب برای همین میگم اینو بیارم.. حداقل با این مانتو قیافت شبیه آدمیزاد شه.. من که میدونم الان مثل زردچوبه صورتت زرد شده... 
یکم لباس شیک تنت کنم پرستارا از قیافت وحشت نکنن... 
چشمات هم که حتما از بس گریه کردی شده مثل چشمای خون آشاما... 
یه نگاه به آینه کنار دستم میندازم... گیسو راست میگه صورتم زردشده.. چشمام هم از بس گریه کردم قرمز شده......
- الو لی لی هستی؟ 
-ها؟.... آره هستم... گیسو یه مانتومشکی برام بیار.... 
-اااااااا .. لی لی این لباسای خوشگل رو از کجا خریدی؟ تو کی بدون من رفتی خرید هان؟ زود اعتراف کن...؟ 
از صدای پر حرص گیسو خنده ام میگیره... 
-ای تو روحت گیسو .... تو رفتی برای من مانتو بیاری یا کمد من رو دید بزنی؟ 
گیسو میخنده... 
-من دیدی نزدم خانم ... لباسات برام چشمک زدن... حالا نگفتی اینا رو کی خریدی؟ 
-اینا رومن نخریدم.. برادرشوهر عزیزت هر بار برام سوغات میاره...
گیسو بلند میخنده..

ااااااا.. به به ... میبینم که هر کدومشون تا یه وجب بالای زانو هستنا... آستین هم که هیچ..... گفتم لی لی عادت نداره از این لباسا بخره ... پس بگو اینا سلیقه سهرابِ... 
با صدای پر از شیطنت ادامه میده ...
-آخی میخواد اینا رو براش تو خونه بپوشی؟حالا راستشو بگو کدوماشو براش پوشیدی؟
خنده ام گرفت........
-کوفت گیسو..... خوبه خودت میدونی دست خودم باشه دو دقیقه هم سهراب رو تو خونه راه نمیدم.... 
تو هم به جای شیطنت زود برای سپند لباس بیار... از بس با آنژوکتش ور رفت لباسش خونی شده... 
هر کدوم از این لباسا رو هم خواستی برای خودت بردار من که تا حالا نپوشیدم.. تو بپوش شاید این سیاوش عاشقت شه......
با صدای جیغ گیسو گوشی رو قطع میکنم.... باز یه نگاه به آینه میکنم.... چشمای قرمزم بعد از چند روز باز خندون شد.... واقعا اگه گیسو و سیاوش نبودن من تو این شهر غریب چه میکردم؟ 
از تماس گیسو یک ساعتی میگذره.. پرستار دو بار آمده و تب سپند روچک کرده... تبش پایینتر اومده اما هنوز کامل قطع نشده... 
سپند یا میخوابه یا وقتی بیدار میشه گریه میکنه... به هرکس بگم این بچه قبل از اینکه مریض شه خنده از لباش قطع نمیشد باور نمیکنه
..

با صدای در اتاق سرم رو از رو دست سپند بر میدارم....صدای سیاووش و خنده گیسو رو قبل از دیدن خودشون میشنوم... درکه باز میشه ..گیسو رو میبینم که دستش رو دور بازوی سیاوش انداخته... از رو صندلی بلند میشم...
-
سلام...
-
سلام زن داداش...به گیسو نگاه میکنم با چشم و ابرو به دست حلقه شده اش دور بازوی سیاوش اشاره میکنم...با خنده گفتم
این یعنی چی؟گیسو بهم چشمک زد.... 
-
میخوام ببینی چقدر شوووورم عاشقمه..... چشمام از تعجب باز میشه...
-
خدا خفت نکنه گیسو............. سیاوش دست گیسو رواز دور بازوش باز میکنه .. ساک دستی رو روی تختم میذاره و به سمت سپند میره
-
مرسی آقا سیاوش..... 
-
کاری نکردم زن داداش .. .. فقط تو رو جون هرکس که دوست داری قسم... دفعه بعد خواستی با زن ما شوخی کنی پای منو وسط نکش... دو ساعته مخمو شستشو داده که باید به تو نشون بده که عاشقشم... خودمو به گسیو میرسونم و بغلش میکنم....
-
هرکس ندونه من که میدونم شما چقدر گیسو رو دوست دارید... گیسو صورتم رو میبوسه.... 

آروم در گوشم میگهحالا راستشو بگو چند بار اون لباسارو براش پوشیدی؟بازوشو نشکون میگیرم....
-
میدونی کوفت چیه عزیزم؟میخنده.... 
-
خب همین کار ها رومیکنی که برادرشووووووور بدبختم رفته خودشو تو بیابون گم و گور کرده...با نگرانی به گیسو نگاه میکنم...
-
هنوز گوشیش خاموشه؟به جای گیسو سیاوش جوابم رو میده...
-
به شرکت زنگ شدم... شماره یکی از همکاراش رو گرفتم زنگ زدم خوشبختانه این همکارش با سهراب نرفته بود ...گفتن تو برف گیر گردن.. هر طور شده بهش خبر میدن..
-
لطف کردید سیاوش خان... اما نیازی نیست سهراب بیاد .... خودم باید پیش سپند بیمارستان باشم سپند به من عادت داره .. اومدن یا نیومدن سهراب فرقی به حال من وسپند نداره...سیاوش با چند قدم سریع خودش رو به من رسوند..و با عصبانیت بهم نگاه کرد... از اون همه ناراحتی تو چشمهاش سرم رو میندازم پایین....
-
لی لی سهراب چه خوب چه بد شوهرته... پدر این بچه ست... باید اینجا باشه.... باید کنار تو اینجا باشه.. حتی اگه نتونه بیاد پیش سپند بمونه باید کنار تو باشه .. هوای تو رو داشته باشه این وظیفشه...سرم رو بالا میارم ... 
-
اما من به سهراب نیاز ندارم... خودم از پسِ مشکلاتم بر میام..سیاووش نفسش رو بیرون میده.....
-
لی لی .... می فهمی چی میگی؟ میدونم سهراب خیلی خطا کرده.. ولی باید بهش فرصت بدی تا خطاهاش رو جبران کنه.. اما وقتی ازت دورِ ...وقتی اجازه نداره تو خونه باشه ...چطور جبران کنه؟ فکر کردی براش آسونه که از زن و بچه ش دور باشه؟ تو نمیتونی نقش سهراب رو توی زندگی خودت و سپند انکار کنی .... لی لی اگه همین الان خدای نا کرده یه مشکلی برای سپند پیش بیاد که بخوان برای ده دقیقه بیهوشش کنن باید رضایت از پدرش بگیرن.... چرا فکر میکنی به سهراب نیازی نداری؟ اصلا میدونی سهراب میتونه حضانت سپند رو .....
-
سیاوش...!!با صدای گیسو، سیاوش حرفش رو قطع کرد وبا کلافگی دستی تو موهاش کشید 
-
لی لی... من نمیخوام با حرفام اذیتت کنم... اما سهراب یه پدرِ ... حق داره برای بچه اش پدری کنه .... اصلا پای درد و دل سهراب نشستی ؟ تو با این کارات غرور مردونه سهراب رو خرد کردی... مرد بودن فقط به پول در آوردن نیست... یه مرد زمانی احساس قدرت و مردخونه بودن میکنه که بدونه خونوادش بهش نیاز دارن و میتونه تکیه گاه خوبی برای خانوادش باشه.... تو این حس رو از سهراب گرفتی لی لی...... سهراب از پدر بودن فقط دادن خرج ومخارج سپند رو فهمیده..برای اینکه حس واقعی یک پدر رو بچشه الان باید اینجا باشه.. باید با هر اشکی که سپند برای درد آمپول میریزه ... غم به دلش بشینه .. باید اون شب موقعی که سپند رو بستری میکردن سهراب به جای من تو رو دلداری میداد تا احساس رضایت از خودش کنه.... اما تو همه این احساسات رو ازش گرفتی..... تو.. تو..دست مشت شده اش تو هوا میکوبه.... و از اطاق بیرون میره...با بهت وبغض به در اطاق خیره میشم ...
-
لی لی باور کن سیاوش منظوری نداره فقط یکم عصبیه ...به گیسو نگاه میکنم...
-
میدونم عزیزم ... سیاوش برای من حکم برادر داره.. میدونم هر حرفی که میزنه از دلسوزیِ..خودت رو ناراحت نکن گیسو ...من به این حرفها عادت دارم ...چشمهام رو میبندم ویه نفس عمیق میکشم ..همهء حرفهاش حقه ...ولی بازهم ...
......
دقیقا بیست و چهار ساعته که سپند بیمارستان بستری شده.... گیسو بعد از ظهر وقت ملاقات اومد پیش سپند موند تا من برم خونه یه دوش بگیرم و بعضی از وسایلی که گیسو نتونسته بود پیدا کنه با خودم بیارم.... مامانم وقتی شنید سپندبیمارستانه گفت میاد اهواز اما من گفتم نیاداخه بابا چند روزیه سرماخورده...اومدنش اینجا برای من سودی نداشت 
همین یک ساعتی که گیسو به جای من پیش سپند بود .. سپند بیمارستان رو روی سرش گذاشته بود.. با اینکه به گیسو عادت داره اما تو بیمارستان میترسه و فقط دوست داره خودم کنارش باشم.... سهراب هنوز هم نیامده ... نمیدونم کجاست که هنوز نتونستن بهش خبر بدن ....سپند خوابیده و من روی تخت همراه نشستم و درس میخونم........ با لرزش گوشیم دستمو تو جیب مانتوم میکنم.... با دیدن اسم سهراب روی صفحه گوشیم بی اختیار یه لبخند رو لبم میشینه..............
-
الو........
-
الو لی لی ...... سلام...

با شنیدن صداش ضربان قلبم تند میشه... انگار تازه فهمیدم تو این دوماه چقدر دلتنگ صداش بودم..... بغض میکنم .. نمیدونم برای چی... شاید برای دلتنگی .. شاید هم برای تنهایی و سختی که تو همین بیست و چهار ساعت کشیدم....
-
الو لی لی صدام رو داری؟
-
آره........ سلام
-
سلام .. سپند چی شده؟صداش می لرزه.... لرزش صداش اشک رو به چشمام میاره.......... با صدای پر از بغض جوابش رو میدم...
-
ریه هاش عفونت کرده.. از دیشب بستری شده......سهراب سکوت میکنه .. اما نفسهاش نشون میده که اونم بغض کرده...
-
چرا؟ من چند روز پیش با سیاوش حرف زدم گفت فقط سرماخورده.... نگفت حالش بده .... با شنیدن صداش فهمیدم حدسم درست بود اونم بغض کرده...
-
دوهفته ست سرماخورده.. دیشب حالش خیلی بد شد بردیمش دکتر گفت باید بستری شه....دیگه نمیتونم ادامه بدم و صدای گریه ام بلند میشه...

نفسهای بلند سهراب رو هم میشنوم
-
من وسط بیابونم... قرار بود دیروز برگردیم شیراز اما نشد .. برف اومد گفتن جاده خطرناکه .... توکانکس موندیم... اما از ظهر هوا سردتر شد دیگه نتونستیم بمونیم توکانکس با بدبختی حرکت کردیم الان رسیدیم به یه روستاتا موبایل آنتن داد زنگ زدیم شرکت خبر بدیم که موندگار شدیم که همکارم گفت سیاوش زنگ زده گفته سپند بیمارستانه.... صدای سهراب تغییر کرد... صدای هق هقش تو گوشی پیچید...
-
حالا من بین این همه کوه پوشیده از برف چه کارکنم؟معلوم نیست کی جاده رو باز میکنن... لی لی حالش خیلی بده؟سهراب هم مثل من هق هق میکنه..دلم براش میسوزه حتی نمیتونم یه لحظه رو هم خودم رو جای سهراب بذارم سعی میکنم حتی از پشت گوشی هم ارومش کنم ..
-
سهراب..نگران نباش ... به خدا خیلی از بچه ها مثل سپند اینجا بستری هستن..... امروز عکس از ریه ش گرفتن دکتر گفت زود خوب میشه...
-
کجا بستریش کردی؟
-
بیمارستان مهر.......... 
-
لی لی هرطور شده خودم رو میرسونم اهواز.. با دهدار صحبت کردم گفت باید تا فردا صبر کنم..... الان سپند خوابه؟اشکم روپاک میکنم و به سپند نگاه میکنم... 
-
آره خوابه... بچه ام همش تب داره... به زور تبش رو پایین میارن.... وقتی بیدار میشه فقط گریه میکنه.. از اون سپند خوش خنده دیگه هیچی باقی نمونده......
-
لی لی ... دهدار داره صدام میزنه.. باید برم.... هرطور شده خودم رو میرسونم باشه؟
-
باشه.. شما الان کجائید؟
-
خونه دهدار روستا....کاری نداری عزیزم؟
-
نه مواظب خودت باش...گوشی رو روی کتابم میذارم و یه نفس عمیق میکشم..با شنیدن صدای سهراب انگار آرامش دنیا رو بهم تزریق کردن.... باورم نمیشه من اینطور تشنه صدای سهرابی باشم که همه فکر میکنن ازش متنفرم... سیاوش راست میگه من هرکاری کنم نمیتونم نقش سهراب رو تو زندگیم انکار کنم...چشمام رو میبندم و چهره سهراب رو توی ذهنم تصور میکنم... چقدر دلم براش تنگ شده....اگرچه هنور نتونستم با اون چهار سال کنار بیام.... و باز تصاویر گذشته مثل یه فیلم برام تکرار میشه.. تصاویر تلخ رو کنار میزنم ...امشب رو که با صدای سهراب دلم گرم شد میخوام به روزای خوبی که با سهراب داشتم فکر کنم .. هرچند که اون روزها توی چهار سال زندگی مشترک کم بود... اما شیرین بود.. با لرزش گوشیم چشمام رو باز میکنم..
........ 
یه مسیج از سهراب...........(باز در بدترین شرایط تنها بودی... باید خودم رو تنبیه کنم.. تو میگی چطور تنبه کنم؟)با خوندن پیامش غم مهمون دلم میشه... شاید دفعات قبل نبودِ سهراب از عمد بود.. اما اینبار چطور؟ اینبارسهراب مقصر بود؟لی لی لجباز درونم باز میگه آره اینبار هم تقصیر سهراب بوده 
اما حرفای امروز سیاوش .. نگاه گیسو.. حتی حرفای مامانم که گفت لی لی اگه همه عالم الان کنارت باشن کسی جای سهراب رو برات پر نمیکنه.... همه این حرف ها نشون میده اینبار سهراب تقصیری نداره....براش تایپ میکنم..
-
اینبار بی تقصیری سهراب.... فقط بیا.. زودتر بیا...

با صدای پا از خواب بیدار شدم ...
-چی شده؟
-
هیچی خانم اومدم تبش رو چک کنم 
-
مرسی .... ساعت چندِ؟

-سه... درس میخوندید؟
-
آره.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد..
-
اون آقا که شب براتون شام آورد شوهرتون هستن؟از رو تخت بلند شدم... 
-
نه برادر شوهرمه.... 
-
چه برادر شوهر خوبی.... هر بار که میاد سراغ دکتر رو میگره تا آخرین اخبار رو ازش نگیره خیالش راحت نمیشه.... با لبخند بهش نگاه کردم..
-
تبش پایین اومده؟پرونده سپند رو از پایین تختش بر میداره و نگاه میکنه...
-
آره نسبت به قبل کمتر شده....... خب کار من تموم شد ... 
-
ممنون لطف کردید 
-
خواهش میکنم وظیفه است .. اگه چای میخوای بیا ایستگاه پرستاری همکارا چای دم کردن....
-
مرسی ... با رفتن پرستار روی تخت دراز کشیدم و یه نگاه به صفحه گوشی انداختم ....چشمهام بازتر شد ..یه پیام داشتم ..اون هم از سهراب 
(
میدونم الان خوابی... اما من نمیتونم بخوابم.. بعد از دوماه صدات رو شنیدم و بی تاب شدم لی لی .. چطور دوماه رو بی صدا و نفس هات دوام آوردم؟ من به همون تلفن هر شب قانع بودم.. این دو ماه بیچاره شدم...)صفحه گوشی رو میبوسم ...چشمام رو میبندم و باز چهره سهراب رو مجسم میکنم..
...... 

با صدای سرفه سپند از خواب پریدم و خودم رو به تختش رسوندم ...باز از سرفه پوست سفیدش یه دست قرمز شده بود ونمیتونست نفس بکشه ....دستم رو پیشونیش گذاشتم .. خدا رو شکر تبش قطع شده بود ... اما سینه ا ش هنوز خس خس میکرد... ..ساعت نه دکتر اومد و سپند رو معاینه کرد.. گفت باید مرتب آنتی بیوتیک مصرف کنه تا ریه هاش بهتر شه..بخاطر تبی هم که میکنه باید بازهم بیمارستان بمونه.. نگاهم به سپند که روی تخت داشت با ماشینش بازی میکرد بود که با لرزش موبایلم نگاهمو به صفحه گوشی انداختم ...اسم سهراب بازهم مثل دیشب ناخوداگاه لبخند روی لبم میاره...
-
الو...
-
سلام لی لی 
-
سلام.....خوبی؟ 
-
مرسی توخوبی؟
-
خوبم... سپندچطوره؟
-
خوبه... الان بیداره میخوای باهاش حرف بزنی ..؟
-
آره .. گوشی رو میدی بهش ...؟رفتم کنار تخت سپند ..
-
سپند بیا بابابات حرف بزن..چشمای سپند از خوشحالی میدرخشه..و گوشی رو ازدستم میگیره..
-
الو بابا..به سپند نگاه میکنم... زیر چشماش کبود و رنگش زرد شده... ولباش مثل همیشه قرمز نیست....با صدای خنده سپند خنده رو لبم مشینه .. نمیدونم سهراب چی بهش میگه که سپند میخنده... از وقتی مریض شده این طوری نخندیده.... با صدای سپند از فکر بیرون میام... 
-
مامان بابا با توکار داره..گوشی رو از دستش میگیرم... نمیتونم از چشمای شادش بگذرم.. خم میشم و چشماش رو میبوسم....

-الو.. سهراب..؟
-
لی لی ؟؟چقدر صداش گرفته است .. خیلی لاغر شده ؟نگاهم مات ماشین سپند میمونه یاد زجرهای سپند میوفتم ..

-مثلا امروز بهتر از روزای قبلِ.... تو این دوهفته برای اولین بار اینطور خندید... اونم بخاطر شنیدن صدای تو بود...نفسش رو تو گوشی فوت میکنه 
-
دلم براش تنگ شده.... دلم برای تو هم تنگ شده لی لی ....دهدار میگفت راه باز شده... زنگ زدم فرودگاه شیراز.. فردا برای اهواز پرواز دارهاما اگه بتونم تا ساعت پنج فرودگاه باشم میتونم با پرواز آبادان بیام ... دعا کن راه کامل باز شده باشه.. تا هشت شب کنارتونم....
-
به امید خدا ... مواظب خودت باش.. شیراز رسیدی بهم خبر بده.. سهراب دیوونگی نکنی ها دیدی راه بسته است برگرد روستا.. 
-
چشم خانمم... تو هم مواظب خودت باش... کاری نداری ؟
-
نه.. مرسی.. خداحافظ..
-
خداحافظ عزیزم.. سپند رو از طرف من ببوس....تماس رو قطع میکنم.ودرجا سپند رو میبوسم.. 

-اینم یه بوس از طرف بابایی.... یه نفس اسوده میکشم حالا میدونم تا چند ساعت دیگه سهراب کنارمونه و دیگه تنها نیستم.. اگرچه سیاووش برادری رو در حقم تموم کرد اما به قول مامانم هیچکس برای من مثل سهراب نمیشد..


مطالب مشابه :


رمان پیله ات را بگشا5

دو هفته است که سپند سرماخورده تب میکنه وشبا تا صبح سرفه میکنه سینه اش به خس خس میوفته




میرطاهر مظلومی،ارژنگ امیرفضلی،سپند امیر سلیمانی(اخراجی ها 2)

عکس بازیگران سینما - میرطاهر مظلومی،ارژنگ امیرفضلی،سپند امیر سلیمانی(اخراجی ها 2) - سینما




اسفندیار رویین تن در اوستا

2-همخوان بی واکt-جزء نخست،به همخوان واک دارd- تبدیل شده: سپند ارمذ(پهلوی)و در فارسی نو:




رمان دختری از جنس غرور قسمت 2

رمــــان ♥ - رمان دختری از جنس غرور قسمت 2 سپند : 1.2.3 آموزشگاه پارسه سلام بر کازین عزیزم




بررسی تاریخچه فلفلو (PK) در ایران

نمونه جوان‌پسند سپند 2 با طرح برف پاک‌کن‌های متفاوت، سپرهای همرنگ بدنه، آینه‌های همرنگ




رمان پیله ات را بگشا3

سپند اونقدر ازم دور شده که من رو درحد از ساعت 2 که سهراب زنگ زد و گفت که تا چند دقیقه دیگه




آموزش قرار دادن آیکون کنار نام سایت در مرورگر

سپند گرافیک.آی آر - آموزش قرار دادن آیکون کنار نام سایت در مرورگر - دانلود وکتور،لوگو،هدر




برچسب :