مرگ و معاد در اشعار فریدون مشیری

چرا  از مرگ مي ترسيد ؟

چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟

- مپنداريد بوم نااميدي باز ،
به بام خاطر من مي كند پرواز ،
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است .
مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است –

مگر مي ، اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟
مگر افيون افسون كار
نهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟
مگر اين مي پرستي ها و مستي ها
براي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟
مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد ؟

كجا آرامشي از مرگ خوش تر كس تواند ديد ؟
مي و افيون فريبي تيزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماري جانگزا دارند .

نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد
خوش آن مستي كه هشياري نمي بيند !

چرا از مرگ مي ترسيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟


بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاست
سكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست .

همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست .
نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ،
نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ،
زمان در خواب بي فرجام ،
خوش آن خوابي كه بيداري نمي بيند !

سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
در اين دوران كه از آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران كه هرجا ” هركه را زر در ترازو ،
زور در بازوست “ جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد
 

كه كام از يكدگر گيرند و خون يكدگر ريزند
درين غوغا فرو مانند و غوغاها برانگيزند .

سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد ؟

 


جهت دسترسی به موضوعات کلیه موضوعات مربوط به معاد بر روی لینک ذیل کلیک نمائید


 مرگ و معاد در قرآن و روایات و اشعار و گفتار بزرگان جهان (کتب و مقالات )

 

http://www.hafezasrar.blogfa.com/post-1288.aspx

 



زبان مشیری نرم و ملایم و در عین حال غرق در رؤیا و افکار خیالی است. «از زبان و بیان او می‌توان بوی حافظ، مولوی، سعدی، نیما، گلچین گیلانی و توللی را استشمام کرد. تنها مشخصه و وجه تمایز زبان او با آنها، به کارگیری و استخدام واژه‌هایی از جنس ادبیات کهن و عاشقانه است و همین تمایز سیرِ اشعارش به سال‌های گذشته می‌شود.»
نگاه مشیری به موضوع مرگ، نگاهی مستند به دیدگاه‌ها و آرا و نظریات پیشنیان - که پاره‌ای از آنها در مقدمة مقاله بررسی شد- است.
آنچه از اشعار مشیری برمی‌آید، گاه حکایت‌های روشن و شفاف از مرگ است که در آن شاعر با صراحت به موضوع مرگ می‌پردازد و احساسات خود را دربارة آن بیان می‌کند. البته همیشه این‌طور نیست و گاه اتفاق می‌افتد که مشیری برای بیان و نقل احساسات خود از روش‌های غیرصریح و پنهان استفاده کند و این امر ممکن است گاهی در یک سطر بیان شود و گاه ممکن است تمام یک شعر بلند را در برگیرد؛ مثل شعر بلند «آفتاب پرست» او که این‌گونه شروع می‌شود:
در خانة خود نشسته‌ام ناگاه
مرگ آید و گویدم: «ز جا برخیز
 
این جامة عاریت به دور افکن
وین بادة جان‌گزا به کامت ریزا...»
سرتاسر درباره مرگ است و درباره آن به صراحت سخن گفته است.
مشیری در بسیاری از قسمت‌های دیوان خود به بیان حقیقت مرگ پرداخته و آن را جزء جدایی‌ناپذیر زندگی انسان دانسته است؛ چرا که وی یک شاعر واقع‌گراست و آنچه را وجود دارد و می‌بیند و باید گفته شود، با زبان شعر بیان می‌کند. از مضمون بسیاری از اشعار وی چنین برمی‌آید که یکی از نگرانی‌های درونی‌اش – در کنار مسائل اجتماعی و انسانی – مرگ و نیستی است. گویی مشیری با سرودن بیت‌ها و اشعاری در مورد مرگ به ما می‌گوید: چشم باز کن و ببین و حضور دائمی و سیال مرگ را در همه جا و همه چیز احساس کن و عمیقاً آن را بپذیر.
همان‌طور که پیش‌تر هم بیان شد، شاعر برای بیان مقصود خویش، گاهی از چند بیت در یک شعر استفاده کرده و گاهی تمام یک شعر بلند را به موضوعی خاص اختصاص داده است. برای مثال، در شعر «مسافر» که با این ابیات پایان می‌پذیرد:
... کنار پنجره‌ام با خیال خود، ناگاه
صدای سوت قطار
ز مهلتی که نمانده است می‌دهد هشدار
پیاده باید رفت
در آن کرانة بی‌انتها، در آن تاریک
تنم به سان غریقی است در کشاکش موج
نه هیچ راه گریزی به بیکران فضا
نه هیچ ساحل امنی در این افق پیدا
نه هیچ نقطه پایاب و
آب می‌گذرد!
 
شاعر حقیقت زندگی و مرگ را با زبانی کاملاً نمادین بیان می‌کند و زندگی را مانند قطاری می‌داند که همة انسان‌ها در آن سوار و در هر ایستگاهی که می‌ایستد، عده‌ای پیاده می‌شوند و عده‌ای جدید سوار بر این قطار می‌شوند. مشیری در اینجا دیدی جبرگرایانه دارد؛ چرا که بیان می‌کند انسان‌ها چه بخواهند، چه نخواهند در این قطار سوار می‌شوند و بدون خواست و ارادة خود در یکی از ایستگاه‌ها نیز باید پیاده شوند:
... مسافران قطار
نه از ازل به ابد، آه، فرصتی کوتاه
همین مسافتِ بین دو ایستگاه، از راه
در این قطار به سر می‌برند، خواه نخواه...
مشیری گاهی در حین بیان حقیقت مرگ، مرگ آدمیت و انسانیت را مطرح می‌کند. به نظر او از همان آغاز خلقتِ انسان، که دست قابیل به خون حضرت هابیل آلوده گشت، آدمیت مرد.
قرن‌ها از مرگ آدم هم گذشت ولی آدمیت برنگشت و انسان‌ها همچنان با یکدیگر دشمنی داشتند. او دنیا را به کویری سوت و کور تشبیه کرده است که در میان این کویر انسان‌ها با هزاران مصیبت و سختی روبه‌رو هستند ولی صبوری می‌کنند؛ در حالی که در میان این مردمان هم عشق، هم محبت و هم انسانیت مرده است:
... در کویری سوت و کور،
در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق،
گفت‌وگو از مرگ انسانیت است! (مشیری، 1376: 70)
در جای دیگر، مرگ انسانیت را در عصر ارتباطات ماهواره – که ممکن است برای هر انسان امروزی پیش بیاید- این‌گونه مطرح می‌کند که: در خانة خودت نشسته‌ای و از نابودی نسل فلان ماهی در عمیق‌ترین نقطة اقیانوس و یا فاصلة نوری یک سیاره تا زمین و... آگاه می‌شوی اما از مرگ همسایه‌ات که دیوار به دیوار تو زندگی می‌کند، بی‌اطلاعی. همسایه‌ای که به خاطر بیماری قلبی، تنهای تنها در خانه‌اش از این جهانی که نسبت به هیچ‌کس رحم و مروتی ندارد، برای همیشه چشم بسته است:
... در خانه‌ات هستی و از این‌گونه بسیار
هر روز می‌بینی و می‌خوانی و می‌دانی
اما نمی‌دانی
اینک، سه روز است
همسایه‌ات، تنهای تنها، در اتاقش
از این جهان بی‌ترحم، چشم پوشیده است!...
در شعر کوچ، مرگ انسانیت را به گونه‌ای دیگر بیان می‌کند و آن جنگ‌های مختلفی است که بسیاری از کودکان و زنان ناخواسته در آن می‌افتند و به خاک و خون کشیده می‌شوند و امیدها و آرزوهایشان را با خود به زیر خاک می‌برند:
... چگونه این همه بیداد را نمی‌بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی‌شنوی؟
صدای ضجّة خونین کودک عدنی است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی،
که در عزای عزیزان خویش می‌گریند،
و چند روز دیگر نیز نوبت من و توست،
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم!
و یا به کشتن فرزند خلق، برخیزیم!
و یا به کوه، به جنگل، به غار، بگریزیم! (همان: 76)
گاهی نیز حقیقت مرگ را با نگاه و زبانی کاملاً واقع‌گرایانه بیان کرده و از پوچی و بی‌ارزشی این دنیای زودگذر گله می‌کند. مشیری در این دسته از اشعار خود، از صور خیال و زبان‌های رمز و اشاره کمتر استفاده کرده است. برای مثال، در شعر «آه، آن همه خاک» - که به صورت دو تک‌بیتی است – شاعر حقیقت مرگ و حقیقت زندگی انسان‌ها را بسیار زیبا بیان می‌کند:
بر خاک چه نرم می‌خرامی ای مرد
آنگونه که بر کفش تو ننشیند گرد
فردا که جهان کنیم بدرود، به درد
آه، آن همه خاک را چه می‌خواهی کرد؟
یا در پایان شعر «سوغات یاد» - که مرثیه‌ای است برای مادرش – شاعر حقیقت مرگ را این‌گونه بیان می‌کند که ای انسان دوباره تبدیل به خاک می‌شوی و بعد از مدت زمانی از یادها و خاطره‌ها پاک و مانند گرد و غباری بی‌ارزش در آسمان، گیج، سرگشته و سرانجام گم و محو خواهی شد:
... خاک خواهی شد!
از رخ آیینه‌ها پاک خواهی شد.
چون غباری گیج، گم، سرگشته در افلاک خواهی شد!
یا در شعر «آتش پنهان»، این حقیقت را بیان می‌کند که بالاخره سردی و نخوت مرگ مانند سردی پاییز طبیعت به سراغ انسان خواهد آمد و انسان که به خاطر ناشناخته بودن و نامعلوم بودن سرنوشتش بعد از مرگ ترسی در دل دارد، این سردی و نخوت پاییز زندگی و حیات را باید قبول کند و در مقابل آن سر تعظیم فرو آورد:
... می‌رسد سردی پاییز حیات
تاب این سیل بلاخیزم نیست
غنچه‌ام، غنچة نشکفته به کام
طاقت سیلی پاییزم نیست! (همان: 20)
 
آنچه در مورد موضوع مرگ، در اشعار مشیری بسیار چشمگیر است و ذهن هر خواننده‌ای را به خود مشغول می‌کند، تناقض‌گویی‌های وی است که آنها را از جهاتی چند می‌توان بررسی کرد. برای مثال، می‌توان گفت در بعضی از اشعار دیدگاه او در مورد مرگ مثبت است و مرگ را تنها وسیله‌ای می‌داند که انسان با آن به آرامش و آسایش ابدی دست پیدا می‌کند. گاهی نیز دید او نسبت به مرگ منفی است و با ترس و دلهره از آن یاد می‌کند و آن را عاملی برای نابودی آرزوها و امیدهای انسان می‌داند.
این تناقض‌گویی‌ها و دیدگاه‌های متفاوت مشیری دربارة مرگ، شعر او را بسیار جذاب‌تر کرده است؛ تا جایی که خواننده به فکر فرو می‌رود که چرا شاعر در جایی مرگ را می‌ستاید و آن را تنها دریچة رهایی از این جهان پر از نیرنگ و فریب می‌داند ولی در جایی دیگر با تمام وجود، انزجار خود را از مرگ بیان و آن را به یک اژدهای هفت‌سر، مانند می‌کند که انسان را می‌بلعد و به نیستی می‌کشاند؟
در شعر «چرا از مرگ می‌ترسید؟» - که برگرفته از شعر مولوی است – مشیری در ابتدا می‌گوید: «گمان نکنید که هنگام سرودن این شعر غمگین و ناامیدم و این سخنان مرا تلخ و غم‌انگیز نپندارید» و مرگ را خوابی می‌داند که به جان و روح آرامش و شیرینی می‌دهد و به انسان‌ها گوشزد می‌کند که آغوشِ مرگ را افسانه و دروغ تصور نکنید و از آن با تمام وجود استقبال کنید؛ چون آرامش و امنیتی بهتر از مرگ نیست:
چرا از مرگ می‌ترسید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید؟
به انسان‌ها می‌گوید که شما می و افیون و مستی را برای یک لحظه آسودگی و آرامش از رنج‌ها و سختی‌های دنیوی می‌خواهید ولی اینها همه فریب‌های زودگذرند که اگرچه شما را برای مدتی آرام می‌کنند، درد و رنج‌های بی‌شماری به همراه دارند اما مرگ تنها آرامشی است که درد و رنجی به همراه ندارد:
نه دیروزی، نه امروز، نه فردایی،
جهان آرام و جان آرام،
زمان در خواب بی‌فرجام،
خوش آن خوابی که بیداری نمی‌بیند! (همان: 45)
در پایان شعر نیز به انسان‌ها پند می‌دهد که در این دورانی که از آزادگی هیچ نام و نشانی نمانده و میزانِ ارزش افراد فقط به زر و زور آنهاست، سر از این بالین پر از غم و اندوه خود بردارید و بر آستانِ مرگ سر تعظیم فرو آورید:
... سر از بالین اندوهِ گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا، هر که را زر در ترازو، زور در بازوست،
جهان را دستِ این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند
مشیری در این شعر دیدی کاملاً مثبت در مورد مرگ دارد و آن را عاملی برای رهایی از این جهانِ مردم فریب و رسیدن به سرای همیشگی و امن می‌داند. درست در نقطة مقابل این دیدگاه شاعر، می‌توان شعر «نمی‌خواهم بمیرم» را قرار داد که در آن با ذره ذرة وجودش فریاد می‌زند که نمی‌خواهم بمیرم؛ زیرا:
... تنم در تار و پود عشق انسان‌های خوب نازنین بسته است
دلم با صدهزاران رشته، با این خلق
با این مهر، با این ماه
با این خاک، با این آب...
پیوسته است.
مشیری در این بیت‌ها کاملاً در مقابل بیت‌های شعر «چرا از مرگ می‌ترسید؟» قرار دارد. در آنجا زمین را به خاطر انسان‌های فریب‌کار و نامردش دوست نداشت و خواهان مرگ بود ولی در اینجا زمین را به خاطر انسان‌های خوبِ نازنینش دوست دارد و از مرگ گریزان است.
شاعر در بیت‌های بعد بیان می‌کند که قصد او از زنده ماندن، ادامة خوردن و خوابیدن و هم‌نشینی با ساز و شراب نیست بلکه می‌خواهد زنده بماند تا دردی از این جهان رنج دیده و بیمار بردارد، محبت را به انسان‌ها یاد بدهد و عدالت را در همه جا برپا کند. پس ناله سر می‌دهد و فریاد می‌زند:
... نمی‌خواهم بمیرم تا محبت را به انسان‌ها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای فرداهای بهتر، گل برافشانم
...
نمی‌خواهم بمیرم، ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!
مگر زور است؟
مشیری همچنین در بعضی از اشعارش به بیان مرثیه برای عزیزان یا برخی از بزرگان علم و ادب پرداخته است. برای درک بهتر مرثیه‌های او، بابی مختصر در مورد معنا و مفهوم مرثیه و تاریخچة آن باز می‌کنیم.
«از دیر زمان بیان غم و اندوه گذشتگان، مضمون مورد علاقه شاعران بوده است. تقریباً تمام شاعران مرثیه‌هایی را به مناسبت زمان و موقعیت‌ها سروده‌اند. در ادبیات جهان کمتر زبانی را می‌توان یافت که به وفورِ زبان فارسی مرثیه داشته باشد. مرثیه نوعی شعر برانگیخته از احساس و عواطف است و می‌تواند دارای موضوع‌های متنوع باشد. موضوع هم، بستگی به روحیات شاعر دارد. چنین اثری نمی‌تواند به نوع خاصی اطلاق گردد یا صرفاً مویه و نوحه محتوای آن را تشکیل دهد.»
می‌توان گفت که مرثیه‌سرایی در معنای عام آن انعکاس و بازتاب افسردگی است و در معنای خاص آن سوگواری و عزاداری محسوب می‌شود.
علاوه بر شاعران قدیم، که غالباً مراثی متعدد داشته‌اند، شاعران معاصر نیز هر کدام به بیان مرثیه‌هایی در سوگ عزیزان خود پرداخته‌اند. در دیوان مشیری نیز به چندین مرثیه برمی‌خوریم که با لحنی ساده و زیبا و با شیوایی خاصی سروده شده است. برای مثال، شعر «سرو»، که به طور کامل مرثیه‌ای است برای مادرش و بیان اینکه روح مادر حتی بعد از مرگ نیز برای فرزندان خود آرام و قرار ندارد:
در بیابانی دور،
که نروید جز خار،
که نتوفد جز باد،
که نخیزد جز مرگ،
که نجنبد نفسی از نفسی،
خفته در خاک کسی!
مشیری در این شعر می‌گوید: در زیر سنگ کبود و خاک سیاه و سنگین، دو نگاه که از این دنیای پر از محنت و درد، افسانة هستی‌اش را کوتاه کرده است، می‌درخشد. مشیری در آن بیابان دوردست که جز خار چیزی نمی‌روید، راهی دراز را با دلی خسته و رخی اشک‌بار می‌رود و ناگهان در آن دشت خاموش و آن خلوت سرد، سایه‌ای را می‌بیند که ایستاده است. مشیری نگرانی و ترس خود را از دیدن آن سایه این‌گونه بیان می‌کند:
... می‌تپد سینه‌ام از وحشت مرگ،
می‌رمد روحم از آن سایة دور،
می‌شکافد دلم از زهر سکوت!
مانده‌ام خیره به راه،
نه مرا پای گریز،
نه مرا تاب نگاه...
ولی خیلی زود از این وحشت بیهوده پشیمان و شرمگین می‌شود؛ چرا که با خندیدن سایه، متوجه مادرش می‌شود که به او می‌خندد و تن بی‌جان مادر، باز هم به او جان می‌بخشد:
... سایه می‌خندد و می‌بینم وای؛
مادرم می‌خندد!
مادر، ای مادر خوب،
این چه روحی است عظیم؟
وین چه عشقی است بزرگ؟

که پس از مرگ نگیری آرام؟ 


مطالب مشابه :


مرگ و معاد در اشعار فریدون مشیری

منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ،سعدی ،عطار ،عراقی و سایر بزرگان شعر و ادب




گلچین زیباترین غزلیات مولوی -قسمت51 (غزلهای1789-1798 )

اشعار عرفانی شعرای بزرگ. منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ،سعدی ،عطار ،عراقی و




دانلود مهمترین کتابهای خداشناسی به صورت word و pdf

منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ،سعدی ،عطار ،عراقی و سایر بزرگان شعر و ادب




گلچین سخنان و اشعار شکسپیر (قسمت چهارم )

اشعار عرفانی شعرای بزرگ. منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ،سعدی ،عطار ،عراقی و




قرآن در شعر فارسی 1

منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ،سعدی ،عطار ،عراقی و سایر بزرگان شعر و ادب




برچسب :