رمان عشقم را نادیده نگیر(24)

کامل از بابا جدا شد و بهم خیره شد...توی نگاهش حسرت..بغض..و نفرت رو میدیدم! نمیدونم چرا ولی احساسس خوبی بهم دست نداد

عسل:- خیلی عوض شدی دختر دایی!

گنگ و عصبی به دستش که به طرفم دراز شده بود خیره شدم که ادامه داد:

- لاغر شدی..مثل اینکه زندگی زیاد بهت نساخته؟

تلخ شدم...عصبی شدم...این عسل زمین تا آسمون با اون دوست فرق داشت:

- ولی تو مثل اینکه زندگی اونور آب بهت زیادی ساخته!

یه چیزی مثل پوزخند روی لبش نشست و تلخ گفت:

- چه فایده وقتی زندگیت اونجور که تو میخوای نبوده...دیگه حتی بهترین چیزا هم بعد یه مدت دلتو میزنه...ارسلان کجاست؟

یکی از ابروهام رو بالا دادم و در جواب حرف آخرش با طعنه گفتم:

- مثل اینکه برای ارسلان بیشتر از بقیه دلتنگ شدی؟!

تعجب و بهت رو توی صورتش دیدم و بی تفاوف ادامه دادم:

- نمی دونم ولی مطمئنا الان دیگه پیداش میشه!

همون موقع صدای ارسلان از پشت سرم بلند شد:

- سلام عسل خانوم!رسیدن به خیر

خودم رو کنار کشیدم و گذاشتم پسر دایی و دختر عمه  با هم خوش و بش کنن..حتی نگاه متعجب و عصبی ارسلان رو بخاطر این حرکت ناگهانیم روی خودم حس کردم ولی بی توجه بهش فقط به عسل که نگاهش فقط روی ارسلان چرخ می خورد خیره شدم! دست هاشون که توی هم قفل شد بازم پوزخند عصبی ای روی لبم نشست. سرم رو بالا بردم که نگاهم توی نگاه ارسلان قفل شد...دلم میخواست بگم چرا منو نگاه میکنی؟؟یه نگاه به عسل خانومت بنداز که انگار زیادی دلتنگته و نگاهش رو ازت برنمی داره! نمی دونم چی از توی نگاهم خوند که اخمی کرد و دستش رو دست عسل بیرون کشید..رو به بابا گفت:

- بریم عمو جان! دیر شد

بابا:- بریم پسرم...عسل با ما میاد شما هم دیگه بیاین اونور

نگاه عسل بی میل بود ولی بی حرف دنبال مامان و بابا راه افتاد...منم کنار ارسلان راه افتادم و سوار ماشین شدم

توی راه اونقدر فکرم مشغول بود که حتی به ارسلان که عصبی روی فرمون ضرب گرفته بود و هرازگاهی با کلافگی نگاهم میکرد توجهی نکردم! وارد حیات خونه ی عمه که شدیم نگاهم خورد به خون گوسفند بیچاره ای که روی زمین جاری شده بود و برای یک لحظه حالت تهوع بهم دست داد...سریع از روش رد شدم و بی توجه به ارسلان وارد خونه شدم... مهمونا با این که زیاد بودن ولی بخاطر خونه ی بزرگ عمه تقریبا می شد گفت نصف بیشتر فضای سالن خالی بود و احساس خفگی نمی کردی! بعد از این که ارسلان هم بهم رسید با همه سلام کردیم وارسلان خودش مشغول خوش و بش کردن با پسرای فامیل شد...منم دیدم بهتره برم توی آشپزخونه چون معمولا توی این مهمونی ها پاتوق غیبت  زنای فامیل تو آشپزخونه بود...

با دیدن گروه دخترا از جمله سروناز،رها،مهتاب و مهشید که روی صندلی نشسته بودن و هرهر و کرکرشون هوا بود خودم رو روی یکی از صندلی ها کنار سروناز انداختم و بهشون سلام دادم..یعنی زبونم مو درآورده بود بس که این کلمه رو تکرار کرده بودم!

رها دختر عموم با خنده نگاهی بهم انداخت و گفت:

- خانوم این جا جمع مجرداست...شرمنده متاهلا رو راه نمی دیم!

نیشخندی زدم و گفتم:

- رها بوی ترشی میاد...می دونی از کجاست عزیزم؟ تازگیا عجیب هوس ترشی کردم

بقیه با این حرفم خندیدن که رها هم با خنده گفت:

- ترشی عمته...من هنوز وقت عشق و حالمه خودمو بدبخت کنم که چی بشه؟

- یه ظرب المثل هست که میگه اگر با من نبودش هیچ میلی..چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟

- چه ربطی داشت؟

با خنده گفتم:

- نمی دونم

مهشید:- اینو ول کنین عاشق شده داره توهم می زنه!

مثل این عاشقا دستمو گذاشتم زیر چونه ام و با یه لحنی گفتم:

- آرره...نجــیبه..دوست داشتنیه..خلاصه همه چی تمومه

حرفم که تموم شد سروناز یهو با داد گفت:

- چـــــــی؟؟

نگاهم رو به بقیه که با داد سروناز حواسشون به ما جمع شده بود انداختم و با چشم غره گفتم:

- چته آبرومون و بردی!

- خوشم باشه حالا دیگه سرخود میری عاشق می شی؟چشم ارسلان روشن!

مهتاب دنباله ی حرفش رو گرفت و گفت:

- اینا که مشخصات یه حیوون بود...مطمئنی یارو اسب نیست؟؟

نگاهم رو به نیش بازشون انداختم و با حرص گفتم:

-برین خودتونو مسخره کنین کثافتا! اه مگه حیوون بازم؟

مهتاب با نیشخند حرص دراری گفت:

- میگم تو از این عرضه ها نداری!

- یه کاری نکن اسم خیانتکار بیاد روم ها!

ماهان:- چــی؟ کی میخواد خیانت کنه؟ بگین تا همینجا از هستی ساقطش کنم

سروناز:- ببینم به شما یاد ندادن فالگوش واینستی آقا کوچولو؟

ماهان:- ننه بزرگ به شما که یاد دادن به ما هم یاد بده!

سروناز:- مگه زبون نفهما هم چیزی حالیشون میشه؟

دعوای اینا داشت بالا می گرفت و ما هم با خنده داشتیم نگاهشون می کردیم...هرچی سروناز می گفت ماهان یه جواب توی آستینش داشت و این باعث می شد سروناز حرص بخوره! آخرش هم ماهان گفت:

- اصلا می دونی چیه؟ زبون نفهم بودن بهتر از ترشیدنه! لااقل آدم خیالش راحته بوی ترشیش دیگرانو اذیت نمی کنه!

نگاهم رو به صورت سرخ سروناز دوختم و با خودم فکر کردم چقدر قیافه اش شبیه گوجه فرنگی شده...ماهان که قیافه ی سروناز رو دید با لبخند مرموزی لیوان نیمه پر کنار اپن برداشت و با یه حرکت روی سر سروناز خالیش کرد:

- آتش نشانی نبود گفتم خودم خاموشت کنم!

و خودش زد زیر خنده...ماها که شوک زده به سروناز آب کشیده خیره شده بودیم با صدای خنده ی ماهان به خودمون اومدیم و حرصی بهش خیره شدیم

رها:- این چه کاری بود کردی مسخره؟

مهشید:- واقعا که گندشو مسخره کردی ماهان!

مهتاب:- امروز زیادی شیرین میزنیا!همین شیرینیتم داره دل آدمو میزنه

ماهان نگاهی بهم انداخت و گفت:

- تو نمی خوای چیزی بگی؟ راحت باش خودتو خالی کن

هیچی نگفتم و با خنده نگاهم رو به سروناز که مطمئن بودم الاناست از شوک در بیاد و بپره روی سر ماهان،دوختم

  جیغ بلندی کشید که با حرص دستم رو روی گوش هام گذاشتم و زیر لب غریدم:

- ای تو روحت ماهان!همینو کم داشتیم...

حیغ ناجور دیگه ای کشید و بی توجه به خانوما که  بهت زده نگاهش می کردن، نمک پاش رو از روی میز برداشت و روی سر ماهان خالیش کرد...اولین نفری که به خودش اومد مامان بود که هینی کشید و با ترس زد به صورتش:

- وای خدا مرگم بده...سروناز چرا رم کردی؟

ولی مگه می شنید؟ ماهان بیچاره هم داد و بیداد می کرد و سعی می کرد سروناز رو که حالا به جون موهاش افتاده بود از خودش جدا کنه! دیدم هیچ بخاری از این جمع بلند نمیشه و کسی این دو تا وحشی رو از هم جدا نمی کنه بخاطر همین هم خودم دست به کار شدم و در حالی که بینشون وایستاده بودم سعی می کردم سروناز رو از ماهان جدا کنم:

- بچه ها بسه دیگه...بابا آبرومونو بردین بیخیال شین اه

سروناز:- پسره ی ریقو حالا دیگه روی من آب می ریزی؟؟

ماهان:- ریقو عمته دختره ی وحش عین گاو می مونی! برو اونور حالا خوبه حقیقتو گفتم اینجوری افتادی به جونم...یکی این سگ و ازم دور کنه گازم گرفت! مامــان پسرت از دست رفت!!

عمه که بیخیال داشت دعواشون رو نگاه می کرد با این حرف ماهان گفت:

- بهتر... کم حرصم ندادی بزار لااقل برادز زادم تقاصمو پس بگیره!آفرین دخترم تا میخوره بزن بخاطر اون ریقویی هم که بهم گفت انتقاممو بگیر..من پشتتم!

سروناز که با این حرف عمه شیر شده بود خواست عین خر لگد بپرونه که ماهان از ترس  پشت من قایم شد و پای سروناز هم بی هوا خورد توی شکم من! آی نــنه بچم سَقَط شد...یعنی بگم از درد ناقص شدم دروغ نگفتم! احساس می کردم الانه که دل و رودم بریزه بیرون...با درد دستم رو روی شکمم گذاشتم و ناله ای کردم

سروناز با هول گفت:

- وای سارینا چی شد؟ بخدا از عمد نبود

اصوات نامعلومی از خودم در آوردم که اینبار ماهان گفت:

- خاک بر سرت کشتیش حالا کی میخواد سند بزاره آزادت کنه؟

یعنی راه داشت همونجا پا می شدم لگد بی ثمر سروناز رو جبران می کردما ولی حیف که نمی شد!پسره ی مزخرف بی مزه... سروناز بی توجه به حرف ماهان کنارم زانو زد و گفت:

- ساری بخدا می خواستم بزنم به این خرچسونه...خوبی؟؟

تیکه تیکه با صدای بی حالی گفتم:

- تقصیر...شما...بود...نمی بخشمتون!

- وای خواهری غلط کردم شکر خوردم بلند شو بریم بیمارستان

- نه...دیگه...دیره...سروناز؟

با ترس گفت:

- جونم؟

- می دونی چقدر منتظر این حرفت بودم؟

سروناز با قیافه ای جمع شده نگاهی بهم انداخت..مطمئنا می خواست از اون فحش های آبدارش نثارم کنه ولی بجاش گفت:

- ساری تو الان حالت خوب نیست...من ارسلان نیستم عزیزم خواهرتم پاشو بریم بیمارستان

- نــ ـه...ماهان؟

نگاهی به مامان که با چشمای گرد شده نگاهم می کرد انداختم  و بدون اینکه جلب توجه کنم چشمک نامحسوسی بهش زدم

ماهان که داشت کم کم نگران می شد آروم گفت:

- ها؟

بی توجه به این بی ادبیش گفتم:

- یه چیزی...ازت میخوام فقط...نه نگو!

با شک گفت:

- چی؟

دست سروناز رو گرفتم و توی دست ماهان گذاشتم..دیدم دارن واسه هم خط و نشون می کشن واسه همین چشم غره ای بهشون رفتم و رو به سروناز گفتم:

-  عروس خانوم آیا بنده وکیلم شما را با مهریه ی معلوم یک آینه شمعدان و یک جلد قرآن کریم و چند تا خرت و پرت دیگه به عقد نکاح و دائم آقای ماهان رستگار دراورم آیا بنده وکیلم؟

مهشید با خنده گفت:

- عروس رفته گل بچینه!

همین حرفش باعث شد همه ی کسایی که توی آشپزخونه بودن بزنن زیر خنده! یهو ماهان با صدای بلندی داد زد:

- جمع کنین این مسخره بازیارو اَه!

 و با عصبانیت آشپزخونه رو ترک کرد... با بهت نگاهم رواز جای خالیش گرفتم و به دودی که از دماغ سروناز بیرون میومد انداختم...با ترس گفتم:

- بچه ها میگم نظرتون چیه شما هم برین توی سالن سروناز رو هم با خودتون ببرین؟ها؟

اولین نفری که منظورم رو گرفت مهتاب بود و در حالی که بقیه رو دنبال خودش می کشوند گفت:

- آره ما میریم..تو هم اگه خواستی بیا!

و خودش سرونازی که از حرص کبود شده بود رو بیرون برد...نفسم رو بیرون دادم و در حالی که شکمم رو گرفته بودم کنار بقیه نشستم

مامان:- خیلی بچه ای این چه کاری بود کردی؟

- بیخیال مامان...شماها که فقط نگاه می کردین واسه همین گفتم خودم دست به کار شم!

عمه با خنده گفت:

- قربون دستت کلی حال کردم!

با تعجب داشتیم نگاهش می کردیم که هول گفت:

- اِ...خب چیکار کنم از بس که این بچه بقیه رو اذیت می کنه دلم خنک شد دیدم اونجوری عصبی شد و رفت!

بعد از این که کلی از مامان فحش خوردم،بیخیالم شدن و دوباره رفتن سر بحث خودشون یعنی غیبت!

منم به اشتباه کارم پی برده بودم ولی اصلا پشیمون نبودم...حالا اگه خدا بخواد وقتی آروم شدن میرم نازشونو می کشم!ولی خدایی حقشون بود زدن ناکارم کردن..فردا پس فردا بیان بگن دیگه مادر نمیشی من چه گلی به سرم بگیرم؟؟کی میاد جوابگو میشه؟

مامان که دید زیادی بیکارم سالادارو سپرد بهم و خودشون بعد از این که حرف هاشون تموم شد رفتن پیش مردا تا مخ اونا رو بخورن...داشتم خیارا رو پوست می کندم که یه دفعه دخترا عصبی ریختن داخل و مهشید با حرص گفت:

- اه اه دختره ی بیشعور..فکر کرده کیه؟ چایی تعارف میکنی میگه اه...شیرینی و میوه میگیری جلوش میگه اه               آخرشم عصبی شدم برداشتم بهش گفتم:

- رژیمی عسل جون؟

صاف صاف زل می زنه توی چشمام میگه:

- من که نه ولی فکر کنم تو باید تو فکرش باشی مهشید جون!

مهتاب:- خیلی عوض شده...من که دیدمش یه لحظه فکر کردم یکی دیگه اس اخلاقش و هم که نگو ..انگار آسمون وا شده خانوم تلپی پرت شدن پایین!!

مهشید: - سارینا دوست توئه یه چی بهش بگو...از وقتی که اومده هی داره روی اعصابم تاتی تاتی میکنه!

نگاهم رو به اندام تپلی مهشید انداختم و با خودم فکر کردم واقعا عسل همچین حرفی زده؟ مهشید خیلی روی اندامش حساس یود...هیچکس تابحال بهش همچین حرفی نزده بود...چون واقعا هم چاق نبود! فقط صورتش تپل بود و گونه های برجسته ای داشت که باعث می شد آدم فکر کنه یکم تپل می زنه...

با صدای رها به خودم اومدم و بهش خیره شدم:

- سارینا خیلی بی خیالی...این دختره مثل کنه چسبیده به ارسلان همچین کلاسیم میاد که انگار ملکه الیزابته! دختره ی موزمار...درسته که ارسلان اصلا محلش هم نمی ده کم که نمیاره هیچ بدتر هم میشه!...ای بابا نمی خوای چیزی بگی؟؟

عصبی کارد رو توی دستم فشار دادم:

- چیکارش کنم بزار عقده هاش رو خالی کنه!

سروناز حرصی نگاهم کرد...معلوم بود هنوز از دستم عصبیه:

- تو اصلا با چیزی بنام غیرت آشنائی داری خواهر گلم؟؟

با حرصی که توی صدام مشهود بود پوزخندی زدم و گفتم:

- مگه نمی گین ارسلان محلش نمیده...خب من دیگه چرا الکی حرص و جوش بخورم؟!

مهشید:- ول کنین این بی بخارو! باید حتما دختره یه کاری کنه تا این حالیش شه دنیا اونقدر هم الکی نیست! با قیافه ای که این افریته داره آدم باید هم بترسه شوهرش نپره!!

من که از این حرف بی منطقش عصبی شده بودم گفتم:

- اون شوهر اگه آدم بود که با چند تا عشوه نمی رفت سراغ یکی خوشگلتر!بهش نمی گن مرد میگن حیوون که حتی یه جو اراده تو وجودش نیست و نمی تونه خودشو کنترل کنه!

نگاهم رو با حرص بهشون که با تعجب نگاهم میکردن دوختم که رها گفت:

- ارسلان همچین آدمی نیست!

و من فقط توی سکوت بهش خیره شدم...بعد از این که با فحش دادن خودشون و وجدانشون رو خالی کردن دوباره از آشپزخونه زدن بیرون منم که دیگه کار سالاد ها تموم شده بود از روی بیکاری رفتم سراغ ظرف ها...راه سینک رو بستم و بعد از اینکه تا نصفه پر آبش کردم مایع ظرف شویی هم توش ریختم.. اینم یه ایده جدید وقتی سروناز ظرفارو می شست

منم از اون یاد گرفته بودم و هروقت حوصلم زیادی سر میرفت از این کولی بازیا در می آوردم...همه ی ظرف ها رو توی سینک انداختم و وقتی کفهاش معلوم شد کارم رو شروع کردم...

اونقدر کثیف بازی در آورده بودم که حد نداشت...هم لباس هام خیس شده بود هم زمین لیز!

داشتم آخرین ظرفو می شستم که یه دفعه دستی جلوم اومد و حجم زیادی از کف ها رو برداشت...شوک زده خواستم برگردم که همون لحظه با کف ها یکی شدم! صدای خنده ی مردونه ای رو که شنیدم با ترس برگشتم ولی هیچی نمی دیدم...با آستینم صورت کفی ام رو پاک کردم و خیره شدم و به چشم های عسلی خندونی که دو میلیمتری صورتم بود!

هین بلندی کشیدم و سریع رفتم کنار..اوووف این که ارسلانه...چرا همچین می کنه؟نزدیک بود زهرترک شم!...با احساس چسبناک شدن پوست صورتم عصبی بهش خیره شدم و گفتم:

- مرض داری؟؟

با لبخند مرموزی بهم نزدیک شد و گفت:

- اوهووم چه جـورشم!!

خوب میشی ایشالا...خیلی از این لبخند هاش حرصم گرفته بود! نمی دونم چی شد که یه دفعه منم دستم رو فرو بردم توی کف ها و قبل از اینکه بخواد عکس العملی نشون بده سریع مالوندمشون به صورتش!

با رضایت به صورت کفیش خیره شدم...الان خوشگلتر شده بود مخصوصا با اون ریشی که برا ش گذاشته بودم! فکر کردم الان عصبی میشه ولی برخلاف تصورم لبخند شیطونی زد و به طرفم اومد...یکم ترسیدم...ای بابا جنبه نداره ها!یعنی چی که اون هر کاری بخواد می تونه بکنه ولی به من که می رسه بهش بر میخوره!

یه قدم عقب تر رفتم و با اخم گفتم:

- خیلی بی جنبه ای...جواب های هویِ دیگه اینو هم قبول نداری؟!

لبخند پلیدی زد و در حالی که توی حصارش گیرم انداخته بود گفت:

- پس بمون جوابتم بگیر!

 

داشتم با خودم فکر می کردم مثلا میخواد چیکار کنه که یک دفعه گوشه ی مانتوم رو گرفت و در حالی که خودش رو خم کرده بود، صورت کفیش رو باهاش پاک کرد! صورتم جمع شد...با حرص به اون خنده ی پلیدش که حالا فهمیدم دلیلش چی بود خیره شدم...تمام هیکلم کفی شده بود...در حالی که به طرف سینک می رفتم تا صورتم رو بشورم عصبی گفتم:

- فکر نکن چون جواب کارت رو نمی دم کم آوردم یا ترسیدم...الان یه نفر میاد داخل آبروی هردوتامون میره!

مشتم رو پر آب کردم و به صورت چسبناکم پاشیدم...داشتم مانتوم رو هم تمیز می کردم که صدای جدیش رو پشت سرم شنیدم:

- چرا نیومدی توی سالن؟

- این جا راحت ترم!

اخمی کرد و گفت:

- سارینا تو الان وضعت فرق می کنه! بفهم اینو

مکثی کرد و ادامه داد:

- ببینم نکنه زن عمو خبر نداره حامله ای؟

اخمی کردم و سریع گرفتم:

- نه برای چی باید خبردار شه؟

عصبی توی چشمام خیره شد و غرید:

- دلیل از این بالاتر خانوم جوگیر نشه بیاد ظرفارو بشوره؟ یا اینکه نیان کار هایی که وظیفه ی زن من نیست بسپرن دستش؟؟اصلا ببینم مامان بابای تو نباید بفهمن دارن نوه دار میشن؟؟

از بی جوابیم حرصی شدم...نفسم رو بیرون دادم و در جواب چشم های عصبی و کلافه اش گفتم:

- نه تا وقتی که من بخوام...من خودم هنوز آدمادگیش رو ندارم!

پوزخند عصبی ای زد و گفت:

- اونوقت میشه بدونم خانوم کی آمادگی داشتن یه بچه رو پیدا می کنن؟؟...ساری منو نگاه کن...با تو ام!

 کنترلم رو از دست دادم و به طرفش برگشتم..با صدای تقریبا بلندی گفتم:

-فعلا که این بچه توی شکم منه منم آمادگیش رو ندارم! اینو هم یادت نره همین بچه رو هیچکدوممون نخواستیم!

بازوم رو بین دست هاش گرفت و با چشم هایی که به خون نشسته بود نگاهم رو زیر و رو کرد...کم نیاوردم و منم خیره شدم توی چشم هاش...نمی دونم چی توی چشمام خوند که اخم غلیظی بین ابروهاش نشست و در حالی که بازوم رو بین دست هاش می فشرد کنار گوشم غزید:

- به همون خدایی که می پرستی اگه بفهمم غلطی ازت سر زده زندت نمی زارم! اینو خوب تو اون گوشات فرو کن...

با صدای سرفه ای به خودم اومدم و به عسل که با لبخند ریزی نگاهمون می کرد خیره شدم...نیم نگاهی به اخم های درهم ارسلان کردم و با حرص ازش جدا شدم

عسل:- ببخشید نمی دونستم شما اینجایین...سارینا جان میشه یه لیوان آب به من بدی؟

خواستم بگم نوکر بابات غلام سیاه که ارسلان با اخم رو بهش گفت:

- سارینا مسئول این کارا نیست دختر عمه ی عزیز!

لبخند کوچیکی که بیشتر شباهت به پوزخند می داد روی لبم نشست...با حرص نگاهش رو ازم گرفت و به طرف یخچال رفت...داشتم همینجوری نگاهش می کردم که یه دفعه به طرفم برگشت و با لبخند مرموزی گفت:

- سارینا تو حامله ای؟

کپ کردم...عصبی بهش خیره شدم...یعنی حرف هامون رو شنیده بود؟ ولی صدای ارسلان هم جوری نبود که کسی بشنوه.. پس یعنی خانوم فالگوش وایستاده بود! یکی از ابروهام رو بالا دادم و گفتم:

- فکر نمی کنم فالگوش وایستادن کار خوبی باشه!

- شرمنده...دفعه ی بعد گوشام رو میگیرم تا صداتون رو نشنوم!

آره تو که راست میگی! با صدای ارسلان نگاهم رو بهش دوختم:

- آبتو خوردی؟

عسل با اخم گفت:

- آره!

- حالا می تونی بری!

با زبون بی زبونی داشت می گفت مزاحمی...پلک های عسل پرید...یادمه همیشه وقتی عصبی میشد،اینجوری می شد!

نمی دونم چرا یه لحظه دلم براش سوخت ولی زود به خودم نهیب زدم حقشه! این عسل دیگه اون عسل قدیم نبود...منم اصلا بهش حس خوبی نداشتم! عسل دوباره نگاهش رو به من دوخت و در حالی که سعی می کرد حرصش رو کنترل کنه با لحن مشکوکی گفت:

- هیچکی میدونه حامله ای؟

- فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه!

این بار دیگه واقعا خفه شد و با حرص از آشپزخونه زد بیرون...ارسلان دستش رو پشت کمرم گذاشت وآروم به طرف جلو هلم داد...بعد از چند ثانیه توی سالن بودیم...نگاهم گیجم به ارسلان که داشت با مامان حرف می زد بود ولی حواسم انگار اونجا نبود!...نمی دونم کی حرف هاشون تموم شد و مامان با خوشحالی به طرفم اومد و نمی دونم چقدر از با خبر شدن بقیه گذشته بود فقط می دونم الان توی ماشین بودم و توی سکوت به بیرون خیره شده بودم...

با پارک شدن ماشین توی باغ بی توجه به ارسلان از ماشین پیاده شدم و به طرف خونه حرکت کردم...سرم خیلی درد می کرد...عصبی شقیقه ام رو فشار دادم و راهم رو به طرف آشپزخونه کج کردم..بعد از این که مسکنی از توی کشو برداشتم از آشپزخونه بیرون زدم و به طرف پله ها حرکت کردم...با دیدن ارسلان که داشت وارد اتاقش می شد نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف اتاقم رفتم...داشتم داخل می شدم که صدای خسته اش رو از پشت سرم شنیدم:

- سارینا

بی حرف به طرفش برگشتم:

- چرا ساکتی؟ چرا از اونموقعی که اون خبر رو دادم هیچی نمی گی؟

اخمی کردم که با صدای آرومی جوری که نشنوم گفت:

- کاش می دونستی همین سکوتت بیش تر از همه داغونم می کنه!

ولی من شنیدم...پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:

- حرفی ندارم برای گفتن...گفتنیا رو که جنابعالی گفتی و منم در مقابل حرف های زور تو مجبور می شم سکوت کنم..عادت کردم به این سکوت ارسلان خان!!

خواستم وارد اتاق شم که از پشت بازوم رو گرفت و کلافه گفت:

- سارینا...ناراحتی این اتفاق افتاده؟؟

هیچی نگفتم که ادامه داد:

- چرا بعضی وقتا برخلاف حرفات احساس می کنم این وسط هیچ علاقه ای نیست؟

بغضم رو قورت دادم  و نگاهم رو ازش گرفتم تا چشمام بیش تر از این بی آبروم نکنن!

به طرف تختم حرکت کردم...بی توجه با ارسلان که هنوز اونجا بود مانتوم رو دراوردم و خزیدم زیر پتو...

سعی کردم بی توجه به کسی که هنوز کنار در وایستاده بود چشمام رو ببندم که با صدای بالا و پایین رفتن تخت  به خودم اومدم و با تعجب به ارسلان که بی توجه بهم کنارم دراز می کشید خیره شدم

- چیکار داری می کنی؟

بی خیال نگاهم کرد و در حالی پتو رو روی خودم و خودش می داد گفت:

- دارم کنار زنم می خوابم!

- آها...بعد اونوقت میشه بپرسم از کی تاحالا؟

نگاه جدیش رو بهم دوخت و گفت:

- از همین حالا! حالا هم بگیر بخواب که خوابم میاد...

نگاه حرصیم رو بهش دوختم که شاید از رو بره ولی پررو تر بالشت رو به طرف خودش کشید و با یه حرکت دستم رو کشید که افتادم کنارش! عصبی نگاهم رو از اون آغوش محکم که عجیب هواش رو کرده بودم گرفتم و گفتم:

- ولم کن! من نمی خوام تو اینجا بخوابی چرا نمی فهمی؟

بی توجه به حرفم دستش رو دور کمرم قفل کرد و زیر گوشم گفـت:

- اینقدر تکون نخور!

چند بار دیگه هم تقلا کردم ولی وقتی دیدم محکم منوگرفته آروم گرفتم و پشت بهش خوابیدم...نمیدونم چند دقیقه گذشته بود و چشمام کم کم داشت بسته می شد که صدای آرومش کنار گوشم بلند شد:

- ساری؟

با صدایی که سعی می کردم خوابالو نباشه آروم گفتم:

- هـوم؟

سکوت کرد...منم اونقدر خوابم میومد که بی توجه خواستم چشمام رو ببندم که نفسش رو بیرون داد و با همون صدای آرومش گفت:

- میخوام یه داستان برات بگم...می شنوی؟

بدون این که هیچی از حرف هاش رو بفهمم هوم دیگه ای گفتم و چشمام رو بستم

- یه روز یه پسره بود...خیلی مغرور و لجباز! اونم مثل بقیه بود ولی اونقدر توی ناز و نعمت بارش آورده بودن که همه چی رو از بالا نگاه می کرد! هیچکس رو در حد خودش نمی دید و از دخترا هم اصلا خوشش نمی اومد...همیشه نظرش این بود که اونا فقط برای سرگرمی بدرد می خورن و بس! خب طبیعی هم بود..خودش تک فرزند بود و توی خانواده اش هم دختری نبود که باهاش صمیمی باشه...اون وسط یه دختر بود که نگاهاش و رفتار هاش  زیادی روی اعصابش بود...دختره خوشگل هم بود ولی اون پسر تنها چیزی که بهش اهمیت نمی داد همین بود! کم کم همین دختر که هیچوقت حتی نگاهش هم نمی کرد  نقل زبون پسر های فامیل شده بود...میدونی چی شد؟ اون پسر هم و*س*وس*ه شد ...از حرف ها و حسرت های بقیه استفاده کرد و با اون دختر دوست شد...هیچوقت حسی به اون دختر پیدا نکرد ولی اون دختر هر روز خودش رو جوری به اون پسر نشون می داد..هر کاری می کرد تا اون پسر یه نگاه بهش بکنه!

پسر بود دیگه...هیچوقت اون محبت ها رو حتی از خود مادرش هم ندیده بود! براش تازگی داشت... کم کم دلش نرم شد تا وقتی که فکر کرد به اون دختر وابسته شده ...هیچوقت اون دختر توی قلبش حتی نرفت ولی پسر این چیزا رو نمی فهمید..فکر می کرد یه حسایی بهش داره!

دستش رو آروم دور شکمم حلقه کرد و بهم نزدیک شد...اونقدر گیج خواب بودم که نه هیچی از حرف هاش می فهمیدم نه هیچی از کاراش:

- اون قضیه گذشت و اون دوتا از هم جدا شدن تا وقتی که پای یکی دیگه اومد وسط...

سکوت طولانی ای اتاقو پر کرد...بعد از چندثانیه با صدای آرومتری گفت:

- اون دختر فرق داشت...مثل عسل نبود...عسل هیچوقت حتی قابل قیاس باهاش نبود! سنگین بود...چیزی که حتی عسل بویی ازش نبرده بود! ولی اون پسر این چیزارو نمی دید...هیچی براش مهم نبود، علاقه ای هم بهش نداشت...حتی فکرش رو هم نمی کرد همه چی تغییر کنه! اون دختر اومد توی زندگیش،شاید زوری اما هر چی بود به خواست خود پسر بود...حرص می داد....آروم بود...به موقعش کوتاه می اومد و به موقعش هم بد نیش می زد...پسره هم هیچوقت نتونست دختر رو بشناسه! توی یه خونه زندگی می کردن ولی اون پسره انگار دختر رو کنار خودش نداشت...خیلی با هم فاصله داشتن و پسر از همین کلافه می شد...کم کم داشت به خودش و سرسختیش شک می کرد! نمی دونست چه بلایی سرش اومده ولی هر چی بود عصبیش می کرد... اظهار علاقه های دوستش رو به زنش می دید و داغون می شد...عصبی می شد...حتی بعضی وقتا هم داد می زد! نمی دونست چه غلطی بکنه...هیچوقت حتی به عسل هم این حس رو نداشت...

اون دختر هم همیشه جلوی چشماش بود و انگار نبود! کم کم پسره به خودش اومد و دید زندگیش زیر و  رو شده..چیزی که حتی تو ذهنش هم خطور نمی کرد براش اتفاق افتاده بود!

صدایی که ازش نیومد باعث شد با خیال راحت از اون پچ پچ هایی که عجیب مخل خوابم بود و حتی چیزی ازشون سردر نمی آوردم،آروم پلک هام روی هم بیفتن و به خواب عمیقی برم...

نگاهش رو به چشم های بسته ی سارینا دوخت و با خودش فکر کرد اون داستان رو دقیقا برای کی می گفت؟ لبخند محوی روی لبش نشست...آروم خم شد و صورت مظلوم و زیباش رو که غرق خواب بود، طولانی بوسید:

- شب بخیر کوچولوی دوست داشتنیِ من!

و سرش رو آروم توی بغلش فشرد...

 

نظر فراموش نشه

دوستون دارم...بدروود

 


مطالب مشابه :


رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

رمان عشقم را نادیده نگیر(20)




رمان عشقم را نادیده نگیر(12)

رمان عشقم را نادیده نگیر(12) با احساس نور شدیدی که به چشم هام می خورد,آروم چشمام رو باز کردم.




رمان عشقم را نادیده نگیر(21)

رمان عشقم را نادیده نگیر(21) وارد خونه شد و یه لحظه مکث کرد. با صدایی که تعجب توش مشهود بود گفت




رمان عشقم را نادیده نگیر(18)

رمان عشقم را نادیده نگیر(18) ♥ 96 - رمان عشـــقم رو نادیـــده نگیــر ♥ 97 - رمان عملیات




رمان عشقم را نادیده نگیر(24)

رمان عشقم را نادیده نگیر(24) کامل از بابا جدا شد و بهم خیره شد




رمان عشقم را نادیده نگیر(25)

رمان عشقم را نادیده نگیر(25) هن هن کنان خودم رو به سالن رسوندم و روی مبل ولو شدم




رمان عشقم را نادیده نگیر 16

رمان عشقم را نادیده نگیر 16




رمان عشقم را نادیده نگیر(14)

رمان عشقم را نادیده نگیر(14) یک هفته میگذره و من به مراتب حالم بهتر شده! توی این چند روز




برچسب :