رمان ای ناز 16و17و18

 

نه ،من مطمئن هستم او از قصد این کار را کرد او از من متنفر است قصدش کشتن

 بچه ي من نبود بلکه خود من بود او می توانست جلوي سگش را بگیرد اما این کار را نکرد.

فرزاد از فرط ناراحتی نفس نفس می زد ، عرق کرده بود . پیشانی و صورتش خیس شده

 بود . باور نمی کرد فریفته !

آیا فریفته از قصد این کار را کرده ؟ آیا او به خاطر حسادتش حاضر شد کودك مرا بکشد ؟

 فرزاد باور نمی کرد .با خود گفت:

آخ فریفته اگر دستم به تو برسد اگر چشمم به چشمت بیفتد.

پیشانی آي ناز را بوسید . دستش در دست او می لرزید . فرزاد سر بلند کرد و به آي ناز گفت:

ناراحت نباش گریه نکن می دانم سخت است خیلی سخت ولی ما می توانیم دوباره

 بچه دار شویم روزهاي خوش در انتظار ماست .

 آینده از آن ماست . آي ناز با اشک و آه گفت:

ولی من بچه ام را می خواهم بچه ي خودم را.

عزیزم بس است او دیگر میان ما نیست . تو که قسمت را قبول داري مگر نه؟

آي ناز سرش را تکان داد . فرزاد گفت:

خوب قسمت او هم از زندگی همین سه ماه بود.

آي ناز با بی تابی گفت:

فرزاد بچه ام را کشتند فریفته از قصد او را کشت من از او بیزارم از او متنفرم .پسر بود

 پرستار گفت.

فرزاد در حالی که اشک هایش را پاك می کرد سرش را تکان داد:

بله می دانم دکتر به من گفت.

دیگر ما چه می خواستیم.

فرزاد بینی اش را بالا کشید.

فرزاد من پسرم را می خواهم.

خواهش می کنم بس کن تو این طوري خودت را از بین می بري.

آي ناز به شدت گریست . یک هفته گذشت . آي ناز و فرزاد هر دو حال خوشی نداشتند .

 آي ناز شب و روز با حالت حزن و اندوه اشک می ریخت دیگر نوازش هاي فرزاد

چاره ساز نبود . حرف هاي زن دایی و خانم کاشانی به گوشش نمی رفت .

میلی به خوردن غذا نداشت انگار از دنیا بریده بود بچه اش را می خواست انگار

 بدبخت ترین زن عالم بود.

هر کس در آن حالت او را می دید بی اختیار اشک می ریخت ، بعضی از شب ها تب می کرد

 و حذیان می گفت .

روزها تا دیر وقت بی حال و تکیده و ضعف و رنجور روي تخت افتاده بود . دچار افسردگی

 شده بود . دیگر از آن خنده ها از آن ناز و غمزه ها خبري نبود .

 باز هم خانه ي کاشانی به غم و سردي نشسته بود . یک شب ،سر شب تازه

فرزاد از سر کار آمده بود . آي ناز همچنان اشک می ریخت .آی ناز بالشی را

 محکم در آغوشش گرفت و با اشتیاق آن را بوسید و بویید و قربان صدقه اش رفت .

از دیدن این صحنه نزدیک بود قلب فرزاد از جا کنده شود . آي ناز آن قدر گریه کرد

 آن قدر گریه کرد تا از حال رفت . فشارش روي پنج بود .تن و بدنش یخ بود ، خانم کاشانی

 و زن دایی گاهی گریه می کردند ، گاهی دعا می کردند

و اقدس تمام وقت مراقب خوردن داروها سر وقت بود . یک شب دچار تشنج شد

غوغایی در خانه به پا شد . آقاي کاشانی دست به دعا برد . نذر کرد و فردا صبح

 اول وقت گوسفندي را قربانی کرد . خانم کاشانی گفت:

چشممان زدند.

زن دایی گفت:

باید از همان روز اول که آي ناز پایش را در این خانه گذاشت قربانی می کردید.

فرزاد با حالتی پکر گفت:

همه اش زیر سر فریفته ي عفریته است.

خانم کاشانی با قیض و غرمان فریاد زد:

به خداوندي خدا قسم خوردم تا زنده ام پایش را در این خانه نگذارد.

فرزاد از ترس این که مبادا شب بلایی سر آي ناز بیاید سه چهار شب بالاي سر او بیدار

 ماند . تقریبا تمام کارها قبضه شده بود .

 هیچ کاري از پیش نمی رفت حال آي ناز هم با آن همه مواظبت و مراقبت بهتر

 نمی شد . خانم کاشانی از اتاق بیرون رفت . آهسته به زن دایی گفت:

آي ناز تا به حال سابفه ي تشنج هم داشته ؟

زن دایی با ناراحتی چند قطره اشک ریخت و گفت:

نه ، دخترم سالم سالم بود.

خانم کاشانی زن دایی را دلداري داد تقریباً با هم خوب شده بودند و توانسته بودند دل

 یکدیگر را به دست بیاورند.

ده روز گذشت حال آي ناز تقریباً بهتر شده بود . با سر حال شدن او و برگشتن

 رنگ به رخسارش تمام دل گیري ها ، اندوه ها و غم ها فراموش شد.

 عصر حدود چهار بعد از ظهر آي ناز لباس عوض کرده و به سفارش خانم کاشانی که

داده بود گل هاي بسیار زیبایی براي گلدان هاي بزرگ سالن پذیرایی و چاي خوري

 و اتاقها و راهروها بیاورند رفت تا در تزیین کردن گلدان ها کمک بکند .

همین که یکی از گلدان ها آماده شد او خواست خودش گلدان را ببرد و روي

میز بگذارد در سالن پذیرایی خانم و آقاي کاشانی با زن دایی و فرزاد گپ می زدند

 آي ناز زیباتر از همیشه گلدان گل را روي میز بیضی شکلی گوشه ي سالن گذاشت .

ناگهان چشمش به عکس بچگی فرزاد افتاد اشکش مثل فواره

سرازیر شد با ناراحتی از سالن بیرون رفت و روي اولین پله نشست و گریه کنان گفت:

خدایا من بخت برگشته چه گناهی به درگاهت مرتکب شده بودم که بچه ام را از

 من گرفتی؟

فرزاد حیرت زده به او نگاه کرد کنارش نشست موهایش را نوازش داد . سرش را روي

 شانه اش گذاشت و با دست دیگرش انگشتان ظریفش را نوازش داد وگفت:

آي ناز عزیزم مثل اینکه ما با هم قراري گذاشتیم فراموش که نکرده اي ، قرارمان این بود

 دیگر گریه نکنی و سعی کنی گذشته را فراموش کنی .

یادته به من قول دادي ؟ یادته جان مرا قسم خوردي ؟ آي ناز عزیزم دوست ندارم روي

صورتت غبار غم بنشیند دوست دارم چهره ات مثل قبل مثل پنجه ي افتاب بدرخشد

 و نگاهت به روي من بخندد آخر می دانی که من هلاك این چشم هاي زیتونی ام.

چهره ي آي ناز به قدري افسرده و غمگین بود انگار نمی فهمید ، حرف هاي قشنگ فرزاد

 را نمی شنید ، درون خودش بود در غم از دست دادن بچه اش .

 انگار از دنیا بی خبر بود . از دنیایی که زیبا و با نشاط و پر شکوه بود از دنیاي خاطره انگیزي

که فرزاد به زیبایی رویاهاي طلایی برایش ساخته بود . فرزاد لب هایش را به علامت رنجش

جمع کرد و زیر لب گفت:

دیگر مرا دوست نداري؟

لحن فرزاد به قدري دردمند بود که آي ناز به خود آمد و گفت:

مگر می شود تو تمام دنیاي منی امید منی.

پس به خاطر من دیگر گریه نکن . به خاطر من بخند به خاطر من بهاري شو آفتاب شو

 و روز و شب بدرخش خواهش می کنم.

آي ناز ناز کرد و گفت:

واي چه حرف ها.

فرزاد سرش را روي پاي همسر زیبا و رنجیده اش گذاشت . گفت:

التماس می کنم.

آي ناز دستی به موهاي فرزاد کشید و موهایش را بوسید و گفت:

چشم ،چشم ، چشم.

دل در سینه اش فرو ریخت آنچه را می خواست باز به دست آورده بود عشق ، محبت ،

 صفا ، صمیمیت ،آرامش و ذوق و شوق خواستن باز هم چون پسران مست

و شیطان به حالی رسیده بود که نگاه شیطنت آمیزش آي ناز را مجبور می کرد

 بلند شود و با او به اتاق خواب برود.

کم کم زمستان هم از راه رسید آي ناز تا چشم باز کرد متوجه شد خانم کاشانی هر روز

 توجه اش به او بیشتر و بیشتر می شود درست مثل مادري دلسوز او را تر و خشک می کند

دیگر هیچ چیز نمی توانست این زن خودخواه را در نظر آي ناز بد کند .

 او خانم کاشانی را دوست داشت و یک روز از او خواست:

خانم جان بعضی وقت ها به خصوص ذم غروب و قتی هوا دلگیر می شود بی اختیار یاد

 مادرم می افتم و دلم می گیرد

اما وقتی محبت ها و لطف هاي شما را می بینم احساس می کنم مادرم کنارم است

 من ... من می خواستم از شما خواهش کنم اگر اجازه بدهید اگر دوست داشته باشید

من به جاي کلمه ي خانم جان شما را مادر صدا بزنم.

اشک در چشمان خانم کاشانی حلقه بست او که همیشه و سال هاي سال آغوشش

 از وجود گرم لطیف یک دختر خالی بود با کمال میل پیشنهاد آي ناز را پذیرفت .

 خانم کاشانی به سفارش زن دایی هر روز صبح غذاهاي گرم به خورد آي ناز می داد ،

 معجون هاي مختلف ، دواهاي عطاري ، شیر گرم و عسل . تخم مرغ دوزرده ،

چاي دارچین زعفران و نبات.

 نشاسته و هل و هرگاه آي ناز دل زده می شد و اعتراض می کرد هر دو زن می گفتند

 برایت خوب است باید بخوري تا تن و بدنت قوت بگیرد تو هنوز خیلی جوانی

باید تا دیر نشده باز هم بچه دار بشوي . همین که اسم بچه می آمد

دیگر قند در دل آي ناز آب نمی شد بلکه غم در دلش بیتوته می کرد . فرزاد شبی نبود

 که دست خالی به خانه بیاید هر شب با یک هدیه یک شب پارچه ،

 شبی دیگر یک سرویس طلا ، شبی چند تا کتاب ، و شبی دیگر عطر و سنجاق مو .

به هر ترتیبی که بود دلش می خواست ذهن آي ناز را از آن گذشته ي تلخ و درد ناك پاك کند.

از طرفی احساس گناه می کرد و با خود می گفت اگر وجود من نبود او هرگز دچار

 چنین سرنوشتی نمی شد تا در آغاز جوانی با چنین صحنه ي درد ناکی رو به رو بشود

و اولین بچه اش را از دست بدهد . شبی نبود که وجود فریفته را لعنت نکند .

آخر خود او هم به اندازه ي آي ناز شاید بیشتر از او ناراحت و غصه دار بود آخر اولین

 ثمره ي زندگیشان با دنیایی از واژه هاي عاشقانه که فقط واژه معناي واژه را می فهمید

شکل گرفته بود صادقانه و عاشقانه نه هوایی بود و نه لذتی به خاطر به دنیا آوردن

 موجودي لطیف که زندگیشان را تکمیل کند . یک روز خبر آوردند که

شب بله بران فریفته است خانم و آقاي کاشانی تا خواستند پیغام بفرستند ما نمی آییم

 آي ناز دل نازکش به رحم آمد و گفت:

خواهش می کنم بروید دختر است آرزوها دارد خوب نیست تا آخر عمر به خاطر بچه اي

 که من از دست دادم سر کوفت شوهر و خانواده ي شوهر را بخورد.

آي ناز با این که دلش از فریفته خون بود با اینکه او را قاتل بچه ي بی گناه خود

 می دانست با این حال دلش نمی آمد خاري به چشمش برود .

همان شب خانم و آقاي کاشانی علیرغم میل باطنی و به اصرار آي ناز به مراسم

 خواستگاري فریفته رفتند ساعت نه ونیم بود که از مهمانی برگشتند

فرزاد و آي ناز تلویزیون تماشا می کردند اقدس جوراب می بافت .

 خانم کاشانی فرزاد و آي ناز را صدا زد وگفت:

پایان فصل ۲۰



فصل ۲۱ رمان آی ناز :

 

بچه ها ،بچه ها بیایید که برایتان خبر دارم از آن خبرهاي داغ.

فرزاد پرسید:

چی شد قبول کرد ؟ عروس خانم بله را گفت ؟!

بله!

آي ناز لبخند ملیحی زد و گفت:

خوب به سلامتی مبارك است.

فرزاد پرسید:

پس کو شیرینی ؟!

فردا شب قرار است خودشان بیاورند.

کی ؟!

عروس خانم و داماد.

دل آي ناز فرو ریخت ، فرزاد عصبانی شد و گفت:

اما تا زمانی که من و آي ناز در این خانه هستیم حق ندارد پایش را این جا بگذارد.

خانم کاشانی خندید وگفت:

من هم قسم خورده بودم اما بی جهت که قسم خودم را نشکستم.

فرزاد گفت:

چطور ؟!

آقاي کاشانی آهی کشید و گفت:

راستی که روزگار خودش بعضی وقت ها حق آدم ها را می گذارد کف دستشان.

آي ناز با ناراحتی گفت:

خیر است آقاجان!!

خیر که بعله دخترم ولی باید بودي و می دیدي البته تو از این خانواده چیزي نمی دانی

 فرزاد جایش خالی بود.

خانم کاشانی گفت:

با آن همه فیس و افاده آخر سر چه تحفه اي دامادشان شد.

فرزاد حیرت زده پرسید:

مگه کیه ؟ چطوریه ؟چکارس ؟

آي ناز که اهل غیبت کردن نبود از غیبت و بد گویی خوشش نمی آمد گفت:

واي مادرجان بس کنید تو را به خدا ما چه کار به مردم داریم فرزاد تو هم کوتاه بیا.

نه عزیز دلم تو که می دانی این ها جلوي ما چه جانمازها که آب نکشیدند چه اداها

 که در نیاوردند چه پدر سوخته بازیهایی که نکردند چه ننه من غریبم که در نیاوردند

چه پزهایی که ندادند آخر سر هم همین عفریته ي موذي چه بلایی که

سر ما ، سر من و تو نیاوردند. حالا دلم خنک می شد که بشنوم چه تحفه اي گیرشان آمده.

آي ناز مرتبه اي دیگر با یاد آن خاطره دردناك غم از دست دادن فرزندش دل گیر و ناراحت

 شد و اشک در چشمان زیبایش حلقه بست خانم کاشانی با آب و تاب در حالی

که انگار قند توي دلش آب می شد گفت:

واي آي ناز جان عزیز دلم بگو ببینم کارتون دیدي همان کارتونه مزرعه داران بود چی شد

 که خانواده هاي انگلیسی رفتند استرالیا آهان ! مهاجران .

 بعله قیافه شاداماد درست مثل سگ آقاي پتیبل است ...هه هه...

آي ناز حیرت زده زیر لب گفت:

خدا مرگم بده مادر این چه حرفیه.

فرزاد لبخندي زد و با تعجب پرسید:

مامان مگر شما کارتون هم نگاه می کنید ؟

آي ناز خندید خانم کاشانی گفت:

یه زمانی وقتی شماها بچه بودید.

آقاي کاشانی پرسید:

ملوك می گفتند پسره چند سالشه ؟

بگو پیرمرده.

فرزاد حیرت زده پرسید:

یعنی این قدر سنش زیاده.

پنجاه و چهار سالشه.

آي ناز از فرط تعجب لبش را گزید فرزاد با ناباوري سرش را تکان داد و پرسید:

این که سن بابا جان مرا دارد . حکم پدر و فرزند را دارد .... حتما از این زن مرده هاست

 یا چهار پنج تا گردن کلفت.

آي ناز گفت:

فرزاد خواهش می کنم.

آي ناز من بد دهن نیستم ولی تو که نمی دانی دل ما از کجا می سوزد.

خانم کاشانی آهی کشید و گفت:

اي روزگار ، چه قدر براي برادر بدبخت من ناز کرد ... اول خوب پسره را هوایی کرد و بعد

 ولش کرد.

فرزاد گفت:

بی عرضگی از خود دایی محمد بود.

نه مادرجان دختره آب زیر کاه بود.

دایی هم بعضی جاها بد تا می کرد.

نه ، مادر آي ناز اصلا تو قضاوت کن داداش من می گفت بیا با هم محرم بشویم اما خانم

 نازکرد و می گفت نه همین طوري خوبه آخه لاس زدن شد زندگی؟

آي ناز حیرت زده سرش را گرفت و پرسید:

ببخشید فریفته چکاره ي شماست ؟

فرزاد لبخندي زد و خانم کاشانی گفت:

خواهر زاده ام می شود یعنی دختر خواهرم.

آي ناز گفت:

بله ، بله می دانم خوب برادر شما

فرزاد گفت:

حق با توست ما را ببخش آن قدر سرگرم حرف بودیم که یادمان رفت دایی محمد را

 معرفی کنیم.

آي ناز گفت:

من می خواهم بگویم خوب دایی فریفته هم هست و از لحاظ شرعی....

فرزاد خندید وگفت:

اجازه بده من برایت توضیح می دهم . پدر من قبل از ازدواج با مادرم زن داشته زنش به

 محض این که بچه اش را به دنیا می آورد از دنیا می رود.

آخیه ، خدا بیامرزدش.

همچنین رفتگان شما را .... بعد از ده سال پدرم با مادرم ازدواج می کند و مادرم چون آن

 موقع سنی نداشت و به او نمی آمد یک بچه ي ده ساله داشته باشد

به محمد می گفت داداشی وقتی هم ما به دنیا آمدیم به او گفتیم دایی حالا

متوجه شدي ؟

آهان پس دایی محمد در واقع برادر ناتنی توست.

آره .

 خوب بعدش چی شد؟

دایی محمد یازده سال از من بزرگتره و دوازده سال از فریفته .پسره مومن و با خدایی

 است . مهندس کشاورزي است قد بلند و خوشگل و خوش تیپ.

خوب این که خیلی خوب است.

بله ولی لیاقت می خواهد.

حتما فریفته دوستش نداشت.

اه ، پس آن موقعی که قرتی بازي در می آورد و چشم چرانی می کرد و غش و ضعف

 می کرد به خاطر چی بود ؟

ببخشید من اصلا منظور شما را نمی فهمم.

فرزاد گفت:

ببین آي ناز فریفته دختر حسود و طماعی است او از اولش از همان موقعی که توانست

 دست چپ و راستش را از هم تشخیص بدهد از من خوشش می آمد و مرا دوست داشت

حالا بماند چه کارهایی که نکرد چه قدر با دلیل و بی دلیل شب و روز خانه ي ما بود

تا زد و بعد از دیپلم هر دوي ما دانشگاه قبول شدیم اتفاقاً یک دانشگاه بودیم در واقع

 بیشتر روزها یکدیگر را می دیدیم خوب ناگفته نماند فریفته گاهی

به خاطر همان عشق و علاقه اش که به من داشت واقعاً در حق من لطف می کرد .

همیشه مثل یک پروانه دورم بود . مراقب اوضاع و احوالم بود حتی گاهی محبت هایش به

قدري شدید بود که من از بین مادر و فریفته او را انتخاب می کردم .

 هر وقت مریض می شدم او تب می کرد . تا این که رفته رفته منهم در دلم علاقه اي کوچک

 نسبت به او پیدا کرده بودم خوب به اولین کسی که گفتم مادرم بود واقعاً آن موقع تمام

فکرم ازدواج با او بود رسیدن به او و زندگی کردن با او زیر یک سقف اما فریفته

 لیاقت نداشت ،آن روزها از دایی خبري نبود دایی انگلیس بو

 وقتی آمد یک مرد جا افتاده ي شیک پوش بود که وقار و متانت از سر تا پایش می بارید.

همان روز فریفته خانه ي ما بود و از همان موقع دلش فرو ریخت دیگر فریفته آن مادر

مهربان و دوست دلسوز و عاشق دیوانه براي من نبود بلکه تمام آن کارها  را آن احساسات

را براي دایی محمد به کار می برد .باور کن هر وقت یادم به این موضوع می افتد خنده ام

 می گیرد  چندین سال است که از این موضوع می گذرد و من دیگر پشیزي براي

مطالب مشابه :

چیدمان میز عروسی - نامزدی و بله برون

دکوراسیون سفره عقد تزیین خنچه عقد میز نامزدی دکوپاژ چیدمان جهیزیه نامزدی و بله




گیفت عروس - لباس عروس - سفره عقد - سفره نامزدی - جهیزیه عروس

در رنگهای ملایم می باشند که برای مراسم عروسی ، عقد کنان ، نامزدی ،بله بران تزیین میز




امشب

خیلی آرزو داشته عمه و خاله و دایی وعمو و بچه هایشان را به مجلس بله بران میز و تزیین




رمان امشب

خیلی آرزو داشته عمه و خاله و دایی وعمو و بچه هایشان را به مجلس بله بران میز و تزیین




از خواستگاری تا ماه عسل

در آداب و رسوم ازدواج ایرانی، مرحله بعدی، مراسم "بله بُران تزیین ماشین عروس ظروف ، میز و




رمان امشب قسمت 3

خیلی آرزو داشته عمه و خاله و دایی وعمو و بچه هایشان را به مجلس بله بران میز و تزیین




رمان شب بی ستاره-13-

پس از اطمینان از رفتن او به اتاق برگشتمو کنار میز تزیین شده مجلس بله بران و




رمان ای ناز 16و17و18

و اتاقها و راهروها بیاورند رفت تا در تزیین میز بگذارد در شب بله بران فریفته است




رمان آی ناز (قسمت بیستم)

بله می دانم دکتر به من گفت. دیگر ما چه می خواستیم. فرزاد بینی اش را بالا کشید.




برچسب :