شب های ساسان

به نام خداونده بخشنده و مهربان  

شیمیائی مونس جان است و بس
بر دل ما روح و ریحان است و بس
با طلا حک میکنم بر قلب خود
هر چه داریم از شهیدان است و بس

(بهلول حبیبی زنجانی)

نام کتاب : شب های ساسان ؛ روایتی کوتاه از دردهای زیبا

مولف : مجید مرادی

ناشر : برکت کوثر

شمارگان : 3000

نوبت چاپ : 1391

 

کتاب شب های ساسان شامل؛ خاطرات و روایت های کوتاهی از دردهای مجید مرادی از سال های دفاع مقدس و بستری شدن این جانباز شیمیایی در بیمارستان ساسان تهران از سال های 85 تا 89 می باشد.

نگارش این کتاب به مدت 5 سال به طول انجامیده و در 14 فصل، توسط انتشارات برکت کوثر به چاپ رسیده است.

 طراحی جلد و صفحات درونی کتاب به گونه ای است که یادآور خاطرات دوران دفاع مقدس می باشد و الهام گرفته از دفترچه های خاطرات رزمندگان می باشد، به گونه ای که در آن زمان دفترچه خاطراتی را با طراحی که رزمندگان بتوانند خاطرات و دل نوشته های خود را در آن یادداشت کنند به هر رزمنده می دادند و در پایین صفحات آن احادیث و روایات چاپ شده بود در ضمن علاوه بر قدیمی بودن نوع طراحی و ظاهر کتاب، از کاغذهای کاهی استفاده شده است و نوع فونت نوشتار هم ،  همانند نوع فونت ماشین تایپ های قدیمی مطابق دفترچه خاطرات های آن دوران می باشد

 

مجید مرادی متولد سال 1346 همدان

از نیمه ی دوم سال های دفاع مقدس به جبهه های نبرد حق علیه باطل رفت و تا آخرین روزهای دفاع مقدس در مناطق عملیاتی غرب و جنوب کشور حضور داشته و مجروحیت شیمیایی از جمله افتخاراتی است که در این مناطق نصیبش شده .

پس از پایان دفاع مقدس به دلیل وابستگی به خاطرات آن روزها ، دلتنگی برای شجاعت و جسارت همرزمانش در دفاع و کنارشان بودن ، به سمت عکاسی روی آورد و باز همچنان در آن مناطق حضور پیدا کرده و مجموعه ی عکس به نام " دلتنگی های باران " با موضوع " نشانه شناسی دفاع مقدس " در سال های 1368 تا 1391 ، از مناطق عملیاتی غرب و جنوب کشور را عکاسی کرده که در حال حاضر در دست چاپ است .

کتاب حاضر روایت است ، از ترکیب سال های دفاع مقدس ،بستری بودنش در بیمارستان ساسان بعد از آن سال ها و خاطرات جانبازان دیگر .

و این اولین کتابی است که به چاپ رسانده که به گفته خودش  در آن سعی کرده با رفت و برگشت زمان به سال های دفاع مقدس و زمان حال ، همان فضایی را برای خواننده ایجاد کند که برای رزمندگان در بیمارستان به وجود می آید ؛ این بیمارستان از نگاه جانبازان ، گویی بازگشت به فضای سال های دفاع مقدس است .

و هم چنین در طراحی و جلد این کتاب قصد داشته ضمن زنده کردن یاد آن دفترچه برای همرزمانش ، حس نوستالوژیک هم وجود داشته باشد . و هم چنین انتقال ترویج فرهنگ ایثار و شهادت برای نسل هایی باشد که جنگ را از نزدیک ندیده اند .

ان شاءا..   

یادداشت نویسنده :

این حکایت در سال های 89 تا 85 نوشته شده است .

در طول این سال ها پنج بار در بیمارستان بستری بودم و هیچ گاه خارج از فضای بیمارستان نتوانستم  حتی یک جمله بنویسم . خیلی تلاش کردم اما فایده ای نداشت .

 

این قصه روایتی است از مردانی که ؛

          چه زجرها کشیدند پس از دفاع مقدس ، و چه خاموش جان دادند .

-------------------------------------------------------------------------

...

 « ماشین رو روشن کن و مجروح ها رو ببر بیمارستان ، بجنب ! » شیشه های ماسکم با نفس کشیدن زیاد بخار کرده و دیدم کم شده است ، به داخل مقر می رسم . یا حسین ! چه خبر است ؛ همه خوابند ؛ بعضی ها هم دارند سرفه می کنند و روی زمین مثل مار پیچ و تاب می خورند ، وای چه جهنمی شده !چند نفر را به زور سوار وانت تویوتا  می کنم و حرکت می کنم ، عجب فضای غریبی ! تمام شهر پر شده از شهید ، همه جا افتاده اند روی زمین . حتی آنانی که توی ماشین روشن هستند شیمیایی امانشان نداده که حرکت کنند . به سرعت به طرف بیمارستان حرکت می کنم . توی مسیر ، پسر بچه ای را روی زمین می بینم که کنار نخل سوخته ای در حال سرفه کردن است ، به خودم می گویم کارش تمام شده است . رد می شوم . دلم طاقت نمی آورد . دور می زنم و می روم سر وقتش . از زمین بلندش می کنم و نگاهش می کنم . 15 یا 14 سال بیشتر ندارد . سوار ماشین می کنمش ، سرش داد می زنم : «بچه پس ماسکت کجاست ؟» جواب نمی دهد . حرکت می کنم . پسرک به زور خودش را نگه داشته است . ماشین هم که در و پیکر ندارد ؛ هر از چند گاهی می گیرمش که پرت نشود بیرون . حالش خیلی بد است . ماشین را نگه می دارم . به عقب ماشین نگاه می کنم ، از هفت نفری که توی ماشین اند ، به غیر از دو نفر بقیه دیگر تکان نمی خورند . با خودم فکر می کنم بهتر است که آقبانوی ( در گویش همدانی به چفیه گفته می شود ) خودم را خیس کنم و روی صورت پسرک بگذارم . ولی حالش بدتر از این هاست . آقبانو را حسابی خیس می کنم و محکم روی صورت خودم می بندم و ماسک خودم را روی صورت پسرک می کشم و حرکت می کنم ؛ این جوری بهتر است . با حرکت ماشین ، باد به صورتم می خورد ، تا بیمارستان هم راهی نمانده است .

از دست پسرک عصبانی ام ، به پشت سرش می زنم و می گویم : « آخه بچه این جا چه کار می کنی ؟ پس کو تجهیزاتت ؟ » جوابش فقط سرفه بود . سرش را گذاشته است روی داشبورت ماشین ؛ انگار جایش خوب است .

من هم با یک دست او را گرفته ام و خیالم راحت است که دیگر پرت نمی شود بیرون . کم کم سرفه هایش کمتر می شود . خوشحالم که حالش بهتر شده است . راستش را بخواهی دردم گرفته که چرا ماسک ندارد . آخر تو آموزشی چند بار به خاطر نیاوردن ماسک تنبیه شده بودم ...

ص : 33 – 31

-------------------------------------------------------------------------

...

حاجی حرفش را با نگاهش می برد . اصغر که جا خورده است خودش را جمع و جور می کند و بلند می شود و می گوید :

_ بازم بند را آب دادُم ، مو که رفتُم به به بیارُم که وقت شومه .

همه توی اتاق ما هستند . روی زمین موکتی تخت کرده ایم  و دور هم نشسته ایم . قبل از این که شروع به شام خوردن کنیم ، علی می گوید : « بچه ها بیاین به یاد قدیما ، با هم دعای سفره بخونیم.» 

من از این پیشنهاد کلی حال می کنم ، ( هر چند روز بیشتر که می گذرد  ، این جا مرزش با جبهه یکی میشه ) همه با هم شروع می کنیم .

اللهم رزقا" واسعا" ، حلالا" طیبا " ...

عجب حس خوبی دارم . یادم رفته چرا اینجام ؟ مریضیم یادم رفته است . به وسطای غذا خوردن رسیده ایم که فریاد یا حسین در بخش می پیچید . حاجی بلند می شود که برود ، بدجوری می خورد زمین . همگی سراسیمه به طرف صدا می روند ...

ص : 56

-------------------------------------------------------------------------

...

جرات نمی کنم بپرسم ، اینجا چه خبر است ؟ اصغر مرا یک گوشه ای می نشاند و سرُمم را گیر می دهد به کنار قفسه کتاب و می رود . خون توی شیلنگ آمده است ، تکمه ی سرم را باز می کنم هر چه تلاش می کنم ، نمی توانم راهش را باز کنم . با صدای صلوات و گریه نگاهم به در مسجد کشیده می شود ، پیکری را که روی آن پرچم ایران کشیده اند به داخل می آورند . یک دفعه مسجد می ترکد ؛ همه می زنند زیر گریه . چراغ ها خاموش می شود . صدای گریه بالا می گیرد ؛ تک تک صدای سرفه می آید . یک نفر توی تاریکی می گوید :

« برای شادی روح امام و شهدا صلوات » .

صدای صلوات و سرفه ، همه جا می پیچد . صدای دل نشینی شروع به خواندن می کند .

« السلام علیک یا ابا عبدالله ، السلام علیک ... » .

...

ص : 60

 

-------------------------------------------------------------------------

تهران سال 1389

چند سال بعد ...

صدای دستگاهی که به من وصل است ، امانم را بریده است .

صدای آلارم ممتد مانیتور اعلام حیاتی ، شنیده می شود .

ملحفه ی سفید تخت بغل دستی ، صورت یک مرد چهل ساله را برای آخرین بار نوازش می دهد .

اشک ، گوشه ی چشم پرستار را پُر می کند ... صدا قطع می شود .

 

و این ماجراها هم چنان ادامه دارد ...

ص : 145

-------------------------------------------------------------------------

 

از شما خواننده عزیز دعوت می کنم که حتما این کتاب را مطالعه کنید و با سختی هایی که جانبازان عزیز در حال کشیدنش هستند آشنا شوید و قدر آن ها و هم چنین سلامتی خود را بدانید .

 


مطالب مشابه :


گفتگو با مسعود سپهر؛ بخش یکم

آقای سپهر شما طراح فونت یکان در اوایل قرن بیستم سازندگان ماشین های لاینو تایپ و مونو




شب های ساسان

شده است و نوع فونت نوشتار هم ، همانند نوع فونت ماشین تایپ های قدیمی ماشین رو روشن کن




گفتگوبا مسعود سپهر

آقای سپهر شما طراح فونت یکان در اوایل قرن بیستم سازندگان ماشین های لاینو تایپ و مونو




علت نا مرتب بودن حروف الفبا در صفحه کلید

حروف در صفحه کلید که امروزه ما با آن مواجه هستیم برای حل مشکل تایپ کردن در ماشین تحریر




علت نا مرتب بودن حروف الفبا در صفحه کلید

فونت. مبدل. اتوران که بین اختراع ماشین تحریر و برای حل مشکل تایپ کردن در ماشین تحریر




دانلود فونت فارسی اتوکد Autocad font- Shx

برای تایپ فارسی در فتوشاپ و اتوکد و دانلود 1840 فونت های مخصوص آبجکت ماشین.




تایپ علامت های فتحه، کسره، ضمه، سکون و تشدید

عکس زیبا ترین دختر ایران - تایپ علامت های فتحه، کسره، ضمه، سکون و تشدید, 2014, تبلیغات | تبلیغات




برچسب :