سفر ارمنستان و گرجستان با خودرو شخصی (قسمت دوم )

وقتی رسیدیم منتظر کارهای ماشین شدیم که حسین داشت انجام میداد ،یه پسر ارمنی اونجا بود که از ماشینش آهنگ با صدای بلند پخش میشد از هر زبونی ، آهنگ عربی با صدای نانسی ، ایرانی با صدای آرش و ... کلا آدم خوشی بود.

وقتی کارهای ماشین تو خاک ارمنستان تموم شد ، فقط دو قدم اونور تر خاک گرجستان بود . اینجا هم یک پل بود که دو کشور را از هم جدا می کرد . فاصله کم بود اما اخلاق ها زمین تا آسمون با هم فرق داشت . لبخند ها اینجا دلنشین بود .اینجا زبان انگلیسی را می دانستند ،خود پلیس اینجا فرم را برامون پر کرد . پلیس ها علاوه بر خوش اخلاقی ،کمی کم حواس هم بودند . برگه ای که مال پاسپورت من بود را به یه آقای دیگه داده بودند !!چند دقیقه هم طول کشید تا اون آقا را صدا زدند و کارها را درست کردند .

یکی از آقایون که جوان و خیلی خنده رو بود می گفت که فارسی میداند و تکرار می کرد :یک ،دو ،سه ،چهار ،پنج ،و کلی هم ذوق می کرد که فارسی میداند . البته ما همین را هم به زبان گرجی بلد نبودیم . وقتی می خواستند که از من عکس بگیرند اشاره کرد که روسری ام را بردارم –من که جواب نه دادم به همدیگر خندیدند . مثل  وقتی که توی شرط بندی برنده می شوی!می دانستند که ما روسری را برنمیداریم . از حجابم خوشم آمد !

عاطفه همین جا پول هایش را تبدیل کرد . – واحد پول لاری – هر لاری 570 تومان . کار من و حسین زودتر انجام شد . رفتم بیرون . وسایل ماشین را هم گشتند . البته ساک ها را از گیت رد کردند و فقط پرسید که اینها چی هستند ؟گفتیم غذا و لباس .

به آخرین پلیس هم پاسپورت را نشان دادیم و پرسیدیم که گرجستان زیباست یا نه ؟جواب very beautiful شنیدیم با خنده .

اون سه نفر خیلی دیر اومدن و من و حسین خیلی معطل شدیم . من سرم گرم شد به گپ زدن با  خانمی میوه می فروخت _ بسکه زبون هم را می فهمیدیم – فندق تازه می فروختند که توی ارمنستان هم خیلی بود و یه میوه جدید هم داشت که مثل بلالی بود اما خیلی کوچکتر . خانم گفت که باید مغز میوه را بخوری .هر کیلو 2 لاری بود . اما من و حسین پول نداشتیم – بقیه پول را قرار شد اونها بیارن – آخه برای ویزا دلار دادیم و بقیه اش را قرار شد لاری پس بدهد . میوه فروش ها وقتی که من حسین را با صدای بلند صدا می زدم اونها هم داد می زدند "خسین " از این اخلاق خوب تعجب کردم .  (یاد فیلم کتاب قانون افتادم :محمود :مخمود )

بالاخره اومدن – انگار برگه من و حسین را با هم پر کرده بودند در صورتی که پاسپورت محسن و عاطفه با هم بوده ،سر همین معطل شده بودند و اینکه نمی دانستند کلیه به انگلیسی چی میشه که دلیل آوردن قرص ها را بگن .

ساعت7:10 دقیقه وارد خاک گرجستان شدیم . هر نفر حدود 28 هزار تومان هزینه ویزا شد .

من کاتب نوشتم :256 لاری ،ویزای گرجستان . (توی راه از اخلاق متفاوت آدم ها حرف زدیم و خوش اخلاقی اینها و سرد بودن آدم های ارمنستان.)

بعد از چند کیلومتر رانندگی رسیدیم به یک روستا . نزدیک بود .چون هنوز هوا روشن بود . و دیدن یه مسجد برایمان جالب بود . نماز خوانده بودیم اما توقف کردیم . ( حس غربت انگار با دیدن مسجد زدوده شد .)

بعد از چند روز دستشویی ایرانی و یک قضای حاجت بدون دردسر توالت فرنگی اما در فضایی پر از مگس!

حسین و آقای بلوری با یه آقای جوان هم صحبت شدند . آخوند این مسجد بود . فارسی می دانست .به ما خوش آمد گفت . دو تا دختر حدود 9 ساله هم به عاطفه گیر داده بودند که عکس بگیرن . البته اونها دوربین را خیلی دوست داشتند . فهمیدیم که ترک هستند . ترک ترکیه و خواهر های همان آخوند جوان – من را مجبور کردند که برایشان قرآن بخوانم

ومن و عاطفه همم برایشان نماز خواندیم . مهر و تسسبیح را دادند دستمان . در محراب مسجد عکس گرفتیم . 

تفلیس حوزه هم دارد .و استاداش هم فارسی حرف می زنند ،این را همان آخوند جوان گفت و به این خاطر هم بود که خودش فارسی می دانست . این آخوند محترم گفت که اینجا یه رودخونه داره که شب می تونیم اونجا بمونیم .

پیدایش کردیم .خیلی دور نبود .فضای جالبی داشت .کنار رودخانه همه مشغول شستن ماشین بودند ،آب رودخانه اصلا برای آب تنی مناسب نبود ،کثیف و سیاه بود .اما اونها خودشون آب تنی می کردند . یه کم نشستیم تا خلوت بشود و بعد چادر بزنیم . آجیل خوردیم و حرف زدیم .به اطراف که نگاه می کردی جالب بود کار اینها . بعضی از آقایون با ماشینشون که می اومدن بدون لباس بودند ،فقط برای شستن ماشین اومده بودند ،صبر می کردند ماشین خشک که شد سوار می شدند و می رفتند (مگه پوشیدن لباس چقدر وقت گیر بود !!)

بالاخره چادر را برپا کردیم ،هوا شرجی بود و لباس به تن می چسبید .برای شام خوراک لوبیا چیتی گذاشتم . باران شروع به باریدن کرد ،کاور چادر ها را زدیم ،خیلی تند شد ،اما سریع هم قطع شد . خدایا شکرت.

هوا خنک تر شد .

روز هشتم .23/4/1389 چهارشنبه 14 july 2010

ظاهرا دیشب دوباره باران زده بود .من که اصلا نفهمیده بودم . اما پشه ها هم حسابی نیش زده بودند . برای نماز صبح که بیدار شدم زینب داشت کنار رودخانه پیاده روی می کردو یا شاید ؟؟

صبحانه را خوردیم و دوباره برگشتیم مسجد .مسواک ،دستشویی بی دردسر و بعد راهی شدن به سمت "تیبیلیس" یا همان تفلیس . پایتخت گرجستان .

سر راه از مردم همون روستا هندوانه و شلیل خریدیم – به قیمت 7 لاری ،یه گوزن کم –(پول خرد اینجا "تتری "است که روی اون عکس گوزن داره ).خانمی که ازش میوه خریدیم خوشحال شد که ما مسلمان هستیم و مدام کلمات الله ؛نماز ؛قبول را می گفت و عاطفه را بوس می کرد . (از مسلمان نامی بودن خودم خجالت کشیدم . )حدود یک ساعت راه بود تا به تفلیس برسیم . شلوغ بود . از داخل ماشین یه جایی کنار خیابان یه بازار میوه بزرگ بود .اما حسین گفت که توقف امکان ندارد .

جالب این بود که همه میوه ها توی سطل بودند ،شاید برای آسان حمل و نقل کردن و اکثر فروشنده ها هم خانم بودند . ما به شهر رسیده بودیم ،اما جایی را بلد نبودیم .احتیاج به نقشه داشتیم .

از پایین که نگاه می کردیم بلندای شهر می تونستیم یه کلیسا ویه مجسمه و یه قلعه قدیمی را ببینیم . فقط شنیده بودیم که تمام آپار دیدنی این ششهر یک جا دور هم جمع است . رفتیم دم یه مغازه –یه خانم با انگلیسی دست و پا شکسته گفت که اینجا تفلیس تمام میشه – منظورش این بود که ما توی آخرین خیابان تفلیس هستیم .بهمون گفت که برای خرید نقشه باید برویم metro roustaveli .اسم میدان اصلی شهر بود . رفتیم اونجا و یه نقشه خریدیم . (4 لاری = 2000 تومان )خانم فروشنده بنا به خواهش ما آثار دیدنی را از روی نقشه نشان داد . خوبی اینجا این است که همه حتی خانم های مغازه دار و فروشنده هم یه کم انگلیسی می دانند و این ارتباط را راحتتتر می کند و مردم و شهر را دوست داشتنی تر .

توی خیابان های اینجا پلیس جوان با یونیفرم آبی خیلی زیاد بود.

ماشین را توی یه خیابون پارک کردیم و پیاده رفتیم . ساعت هنوز 11 نشده بود . چون که از توی خیابان یه کم راه رفتیم تا به موزه رسیدیم . اما یه old lady محترم گفت که ساعت 11 موزه باز میشه . ( اصرار کرد که دوباره برگردیم ،چون که طبقه اول موزه برای ما خیلی جالب است )

توی خیابان ها پیاده روی کردیم ،بعضی از خیابان ها سنگفرش بودند .در کل انگار اینجا به نسبت ارمنستان حس بهتری داشتم .انگار که غریبه نبودم . خانم های مسن دستفروش با لبخند استقبال می کردند و می پرسیدند که مال کجا هستیم و وقتی که اسم ایران را میشنیدند میگفتند :تهران .و بعضی ها هم بعد از تهران تکرار میکردند "فریدن"( شاید این دلیل حس خوب من بود .

اول از همه یه بستنی خریدیم ! توی همون خیابان یه گروه توریست دیگر هم بودند که من پرسیدم ،از ایتالیا اومده بودند .

رفتیم توی یه کلیسا که انگار مراسم خاصی داشتند –اول آقای بلوری دوربین به دست رفت داخل – ما هنوز نرفته بودیم داخل که یه خانم و آقای جوان از ما پرسیدند که ارتدوکس هستیم یا نه ؟و به ما اجازه ورود ندادند . بعد یه خانم راهبه اومد –از لحاظ پوشش مثل همان هایی بود که در فیلم ها می بینیم – اونها را دعوا کرد!و گفت که ما می تونیم بریم داخل کلیسا . دست من را گرفته بود و فقط می گفت :come

دوباره یه آقای دیگه که لباس مخصوص پوشیده بود و یه شیشه هم دستش ! بود گفت که برویم و یک ربع بعد برویم . (توی ارمنستان همه را راه می دادند و راحت اجازه فیلم برداری داشتی .)بعد فهمیدیم که اینجا از فرقه های مختلف مسیحیت دارند ،که هر کدام هم عقاید جداگانه دارند .

این را فهمیدم که فقط فرقه کاتولیک ها هستند که ممنوعیت ازدواج برای راهبه ها و کشیش ها دارند . ( آخه من قبلا فکر می کردم که همه مسیحی ها اینجوری هستند . )

ما رفتیم دیدن یه کلیسای دیگه .

وسط راه راهبه را دیدیم که کنار خیابان نشسته بود و یه لیوان هم مقابلش بود ،هر کسی برای کلیسا و فزقه خودش پول جمع می کند و یه نکته جالب دیگه که من را یاد خودمان انداخت وجود گداها بود که اطراف همه کلیسا ها بود ،انگار این یه عادت همه جایی است که دور مکان های مقدس گدایی رواج داشته باشه .

باز حرکت مردم من را یاد مشهد و خیابان های منتهی به حرم امام رضا انداخت ، از روبروی کلیسا که رد می شدند اگر که فرصت داخل شدن نداشتند به حالت صلیب روبروی کلیسا !انگار سلام می دادند . (این حرکت را از مردم خودمان هم دیده بودم ،مثل وقتی که اتوبوس از تخت فولاد رد می شود و من سلام می دهم به آنها که  آرمیده اند .)

توی کلیسای بعدی که دیدیم یه خانم مسن با صبر و حوصله داشت تمام تابلو ها را تمیز می کرد ، از لحاظ ظاهر اینجا داغون تر بود . خانمی هم که متصدی اینجا بود یه کم دست و پا شکسته انگلیسی می دانست . بعد آخوندشان آمد . با لباس مشکی بلند ،ریش و سبیل ،مثل بچه بسیجی های خودمان . !!چند کلمه ای انگلیسی می دانست . فهمیدیم که جدش  در فریدن اصفهانfather بوده و مادربزرگش هم فارسی را خوب می داند . اسم یک کلیسا را از ما پرسید : کلیسای تاتیوس؟ میگفت که نمیداند کجای ایران است اما معروفترین کلیسا است . (من که تا حالا نشنیده بودم .

آقای بلوری فقط فیلم می گرفت . ما با خانم ها گپ می زدیم . میگفتند که انگار فرقه اینها که نفهمیدم درست چی بود ،کم است و اینها فقط این کلیسای داغون را دارند و احتیاج به کمک مالی دارند .

بعد دوباره رفتیم یه کلیسای دیگه بر بلندای شهر . برای بالا رفتن کلی پله داشت . که این کلیسا توی یه قلعه قدیمی بود . عکاسی برای اینجا ممنوع !

اینجا نه توضیحی برای آثار می دهند و نه بروشور.اگه چیزی دستگیرت شد که شد وگرنه بمان در همان جهل مرکب .

.تمام این کلیساها که قدیمی هم هستند هنوز مورد استفاده هستند . ( مثل مسجد جمعه و مسجد حکیم که هنوز هم نماز در آنها می خوانند . )هر کلیسا پدرهاشان لباس های متفاوتی پوشیدند .

بعد دوباره پله ها را اومدیم پایین و رفتیم حمام قدیمی را دیدیم –البته زنانه بود و ما رفتیم داخل حمام را دیدیدم . نمای بیرونی حمام مثل مسجد بود . یعنی با کاشی های آبی بنا شده بود . اما ساخت داخلش جالب بود . حمام indivisual جالب بود . داخلش مبل چرمی بود .هر نفرهم 20 هزار تومان بود . !

Public هر نفر 1000 تومان بود . برایم جالب بود . این حمام مال دوره شاه عباس بود و یا اینکه فقط اسمش حمام شاه عباسی بود ،(این را درست نفهمیدم .)اما هنوز پابرجا و مشتری دار .

بالاترش یه مسجد بود .رفتیم وضویی ساختیم .متصدی یا همان خادم مسجد اهل آذربایجان و مسلمان بود . چایی تعارف کرد و من برای همه ریختم . اذان شد نماز خواندیم . یه آقا هم که اومد نماز خواند شیعه بود . دو تا خانم هم آمدند ،که از لحاظ پوشش مثل مسلمان های ما نبودند !اما مسلمان  آذربایجان بودند .(انگار این را همان متصدی گفت .) موقع نماز یه لچکی توی سرشون انداختند و اومدن داخل مسجد و رو به قبله ایستادند و انگار که دعا خواندند و رفتند .

برای برگشت رفتیم پایین تر که دوباره یه حمام دیگه هم بود . از بیرون خیلی بزرگ و قشنگ بود . یه خانم اونجا بود که فقط کلمه indivisual را تکرار می کرد . هر نفر 45 هزار تومان بود !البته این شاید برای ما زیاد باشد .از بسکه پول ما بی ارزش است .

اصلا اجازه  نداد تا داخل حمام را ببینیم . فقط باید مشتری می بودی .

توی راه رفتیم توی یه زیر زمین ، که  مثلا نانوایی بود 3 تا پیراشکی داغ و تازه خریدیم .داشتیم دنبال هتل می گشتیم . می خواستیم که یه هتل با قیمت مناسب پیدا کنیم . یه خانم آدرس داد اما ما پیدا نکردیم . همه بهتر از ما نباشند انگلیسی را دست و پا شکسته می دانستند .

اومدیم توی همان میدان ،از یه آقا که داشت با مادر مسنش می رفت آدرس پرسیدیم .اون هم سر حوصله جواب می داد و به خاطر ما سر مادرش یه داد هم زد . انگار که عجله داشت .

بلاخره هتل را پیدا کردیم .سر میدان اصلی بود . همگی به جز حسین رفتیم اتاق را ببینیم .هر نفر 10 دلار بود .رییس هتل خیلی خوش اخلاق بود و گفت که ای کاش ما مثل دوره های قبل با هم دوست می شدیم و یکی !و اوضاع و احوال ایران را پرسید که من every thing is ok !جواب دادم .می گفت که شما الان جوان هستید و می توانید بروید مسافرت .

 خانم که توی پذیرش هتل بود گفت که اتاق های خود هتل خیلی گران تر هستند و از اینکه ما فقط یک شب میخواهیم بمانیم تعجب کرده بود . اینجا را که اجاره کردیم یه ساختمان بود کنار هتل که البته ورودی مشترکی داشتند ،ده تا تخت داشت ،حمام و توالتش با هم بود و یه اتاق خواب هم داشت که 5 تا از تخت ها اونجا جا شده بودند . و یه آشپز خانه نقلی هم داشت .

حسین رفت ماشین را آورد .یک سری وسایل رابردیم داخل اتاق .عاطفه می گفت که اینجا هتله و نمیشه غذا درست کرد. چون که پیک نیک را اجازه نمی دهند داخل بیاوریم . من هم با اعتماد به نفس کامل به متصدی گفتم که میخام small gasرا ببرم داخل هتل واصلا حواسم به کلمه stove نبود ،اما بلاخره فهمید با توضیحاتی که دادم و اجازه داد و گفت که باید خیلی حواسم را جمع کنم . من ناهار کنسرو ماهی با شوید پلو درست کردم . لباس شستیم .حمام رفتیم . بعد با هم رفتیم بیرون .جای خاصی را برای بازدید در نظر نداشتیم . من و زینب رفتیم توی art gallery که کنار هتل بود .خانم فروشنده با زبان گرجی سعی می کرد که همه  قیمت ها را برای ما بگوید و ما هم زیاد نفهمیدیم . یه تابلو کوچولو 80هزار  تومان بود . یه جور کاسه هم داشت که هر کدام 4 لاری (2 هزارتومان )برای هدیه خوب بودند .اما مال ایتالیا بودند. جمع شدیم . با هم رفتیم خیابان گردی . خیابان های سنگفرش شده که پر بودند از درخت . و پشت هر پنجره خانه پر بود از گلدان های کوچک و بزرگ . بعضی از خانه خیلی پکیده و داغون بودند اما گلدان داشتند .

در مقایسه با ایروان اینجا خانه بیشتر معنا می دهد .

دوباره رفتیم موزه که تعطیل بود. رفتیم توی یه خیابان سر بالایی . یه کوه داشت که حسین دوست داشت بالا برود اما عاطفه مخالفت کرد . توی خیابان های اینجا میوه فروشی زیاد بود . که مغازه بود و یا اینکه خانم و گاهی هم آقایون توی سطل کنار خیابان میوه می فروختند . توی یکی از خیابان های منتهی به میدان اصلی پر بود از مجسمه های کوچک فلزی ،که هر کدام مشغول انجام کاری بودند . توی این شهر هم مجسمه زیاد است اما اینجا از جنس فلز .

داشتیم میرفتیم که یه دختر از یه مغازه اومد بیرون و اصرار می کرد که باهاش عکس بگیریم .اصلا انگلیسی نمی دانست اما مصرانه سعی می کرد که ارتباط برقرار کند .

پفک شیرین خریدم !

چند تا مغازه هم سر زدیم . لباس فروشی و لوازم آرایشی .که به نظر من قیمت ها بالا بود .

هوا تاریک شده بود . حسین به خاطر کنسرو ماهی که خورده بود دل درد داشت .زودتر از ما اومد هتل و ما چهار نفر رفتیم و یه مغازه دیگه را هم گشتیم . من هم زود تر برگشتم هتل و برای حسین شربت آبلیمو درست کردم .

یه حسن دیگه هتل این بود که اینترنت داشت . حسین داشت قیمت های هتل ترابازون را چک می کرد .

شام خورک لوبیا چیتی درست کردم .

خوبی اینجا این بود که صدای اذان مغرب را میشنیدی. ساعت 9 غروب شده بود .

وقتی خوابیده بودم ،چند دقیقه سرو صدایی اومد و از پنجره نور و فشفشه .تفلیس night lifeندارد و وقتی که هوا تاریک شد مردم هم رفتند و خیابان ها هم خلوت شد و فقط تک و توکی مغازه باز بود . اما با این حال من دوست داشتم که بیرون بودم و این آتش بازی را از نزدیک می دیدم .

روز نهم .24/4/1389 پنجشنبه 15 july 2010   

امروز صبح عاطفه ومحسن رفتند نان خریدند . یه نان باگت بزرگ . از همو ن ها که توی کارتون ها می بینیم !من لباس هامان را جمع کردم و یه کم ساکمان را آماده کردم. آب کلمن را که کف ماشین ریخته بود به سختی جمع کردیم . هتل برامون صبحانه آماده کرده بود .من فکر کردم که یه صبحانه خارجی در انتظارمون است !حداقل یه پنیر متفاوت . حسین از دیروز هنوز اشتها ندارد وبرای صبحانه نیومد پایین . من و زینب رفتیم صبحانه ایرانی اما مفصل را خوردیم . پنیر لیقوان ،خیار ،گوجه ،چاییو میوه و فقط یه تکه کیک اضافه بود .در آخر هم دو تا فنجان قهوه خوردیم که البته این جز صبحانه نبود و من درخواست دادم .

هلو را برداشتم توی دستم .

ما سه تا رفتیم به کلیسایی که بر بلندای رودخانه بود . آب رودخانه گلی بود . این رودخانه انگار از وسط شهر رد می شد .

هلو را دادم به خانم گدا دم کلیسا .(التماس دعا )!!

محسن و عاطفه هم اونجا بودند . بلاخره چند تا عکس با هم گرفتیم . ما سه نفر جدا شدیم . آخه آقای بلوری علاقه به عکاسی از در و دیوار دارد و این از حوصله من خارج است . سر راه رفتیم اون کلیسا که سرداب داشت . لباس کشیش های اینجا هم با بقیه فرق داشت . اینها گردنبند هم داشتند و ریش بلند .  بآآکککک

همه کلیسا ها پر بود از عکس حضرت مسیح و حواریون و خیلی از نقاشی ها را ما اصلا نمی فهمیدیم که چیست . بعضی از اونهایی که می اومدن کلیسا جلوی هر کدام از تابلوها می ایستادند و علامت صلیب را روی سینه شان می کشیدند . دوست داشتم که یه کم درباره تفاوت فرقه های مسیحیت می دونستم ،اما این را گذاشتم در برنامه مطالعه های آینده .

ساعت 10 بود که اومدیم وسایل را توی ماشین جا دادیم و رفتیم سر میدان ،موزه را ببینیم . 5 تا بلیط 15 لاری

طبقه اول که اون خانم دیروز گفت خیلی برای ما جالب است نقاشی ،فرش و مبلمان ایرانی بود از زمان فتحعلی شاه و ... چرا اینها را خودمان نداریم ؟شاید به این دلیل که نقاشی ها بیشتر خانم های رقاص بودند که لباس بالاتنه آنها مناسب وضع الان ایران نبود و وقتی که گشت ارشاد در میان باشد میراث ملی معنا ندارد . !!   

طبقه دوم موزه نقاشی های کلیسا بود و شهر و... طبقه آخر هم نقاشی های قشنگی بود از گرجستان قدیم . مراسم های اونها و بازار و پوشش خانم ها و آقایون ،همه مردها ریش داشتند و خانم ها هم لباس بلند و روسری . تقریبا مثل ایران قدیم خودمان .

ساعت 12 برگشتیم هتل ،ماشین را برداشتیم ،خداحافظی کردیم و به طرف باتومی راه افتادیم . دوست داشتم که اینجا بیشتر می ماندیم .چیز دیگری برای دیدن نداشت ،اما خود شهر را دوست داشتم.

از روی نقشه و با پرس و جو رفتیم .یه کم اشتباه رفتیم که یه جاده خاکی بود و دوباره برگشتیم . یه تکه هم داشتیم توی اتوبان برعکس می رفتیم که با چراغ زدن بقیه ماشین ها متوجه شدیم .

پیدا کردن راه از روی تابلوها آسان بود – حتی کیلومترها را هم زده بود ،برعکس ارمنستان !

شهرهای اطراف تفلیس زنده و شلوغ .حس خوبی به آدم دست می دهد . ساعت 3 به جنگل رسیدیم . کنار جاده یه روستا کامل نان محلی می فروختند ،خمره های سفالی بزرگ و کوچک .(فکر کنم برای درست کردن سرکه قوی خانگی !!کاربرد داشت .)یه کم جلوتر محصولات چوبی بود ویه میوه هم بود که از داخل ماشین مثل پر زرد آلو بود .نگه داشتیم .

قارچ بود .اما مثل چی تلخ بود و باید بپزی و بخوری. بلالی هم بود .اما اینجا یه قابلمه بزرگ آب کرده بودند و بلالی ها انداخته بودند داخلش .بوی بلالی کباب خودمان را نمی داد .دنبال یه جای مناسب برای ناهار می گشتیم .یه جا کنار جاده دو تا خوک بود . من از اونها عکس گرفتم . فکر می کردم که همه خوک ها مثل توی کارتون ها صورتی هستند .اما اینها خیلی زشت و ترسناک بودند .

یه جا دیگه کنار جاده توقف کردیم که ببینیم برای ناهار خوب است یا نه ؟یه درخت آلوی قرمز توی جنگل بود . من حواسم رفت به چیدن آلو .

جای مناسبی نبود . دوباره حرکت ....

چند دقیقه بعد دیدم که کیفم نیست . کنار درخت آلو گذاشتم  .حدود 30 کیلو متر دور شده بودیم اما دوباره همان راه را برگشتیم .من همه مدارک و پول هام داخل کیفم بود . حسین واقعا عصبانی شد . کیف همانجا سر جایش بود . برای ناهار همانجا موندیم و من حواسم رفت به چیدن آلو !!و چیدن تمشک .

ناهار راعاطفه آماده کرد . برنج با خورشت فسنجون چیکا .

سریع بعد از ناهار راهی شدیم . باید برای توقف شب یه جای امن و مناسب پیدا می کردیم . جاده ی طولانی را که می رفتیم اکثرش روستا بود که تا کنار جاده حصار کشیده بودند .و یا اینکه باغ خصوصی بود .دریا ی سیاه را دیدیم اما هنوز جای خوبی را برای چادر زدن پیدا نکرده بودیم .  جاده های فرعی هم اکثرا منتهی می شد به املاک خصوصی (مثل شمال  خودمان )بلاخره یه جا را پیدا کردیم که بیشتر حالت پارکینگ داشت برای ماشین های سنگین ! اما ما توقف کردیم .چون حسین دیگه نمی تونست رانندگی کنه و خسته شده بود .  چادر را برپا کردیم .هوا تاریک بود .اما با نور هدلایت ها دیدیم که وسط گلهای یاس وحشی سفید نشسته ایم که بوی خوبی هم داشتند . شام حاضری خوردیم .رعد و برق زیبایی را می شد از ته دریا ببینی. باران بارید هوا خنکتر شد .

روز دهم . 25/4/1389 جمعه15 july 2010

صبح که بیدار شدم بقیه در مورد سر و صدای دیشب حرف میزدند . اما من اصلا صدایی را نشنیده بودم . !انگار که یه اتوبوس وسافر پیاده شده بودند و یه دو نفر هم با هم دعوا کرده بودند .

واقعا بعضی وقت ها  خواب سنگین بودن هم خوبه ها !!

صبح رفتم توی آب دریا و حسابی آب تنی کردم .توی ساحل سنگریزه های قشنگی داشت .بعضی هاشون مثل در نجف بودند و سفید و شفاف و بعضی ها هم نارنجی با رگه های سفید داخلش . یه کم جمع کردم .

اومدیم صبحانه خوردیم و توی یه کافه که اونجا بود و انگار مخصوص راننده های ماشین سنگین بود ظرفها را شستیم . دردسری هم بود که به اون آقا بفهمونیم که دستشویی دارند یا نه . من با پانتومیم اجرا کردن منظور را رساندم !

مامورانی که برای تمیز کردن ساحل اومده بودن ،کمک کردند ماشین را هل دادند . بدون اینکه ما درخواست کمک کرده باشیم .

به سمت باتومی راهی شدیم . وسط راه صنایع دستی می فروختند . توقف کردیم .  از چوب درخت بامبو لیوان و چیز های دیگه درست کرده بودند . و با صدف های دریایی هم همینطور . ما به عنوان هدیه چند تا از لیوان ها را خریدیم .

ساعت 9 به باتومی رسیدیم. حواسم به ساحل ها بود و حمام آفتاب هایی که  گرفته بودند . از دور شهر باتومی قشنگ بود .انگار که یه تکه از ساختمان ها تا وسط آب اومده بود .  اول از همه رفتیم توی یه پارک . دستشویی ایرانی بعد از چند روز اینجا بود . البته به جای آفتابه ،پارچ گذاشته بودند . اما جالب این بود که هر کسی برای خودش یک یا دو تا دستشویی داشت که برای خودش هزینه می گرفت .

هر نفر 30 تتری !البته با بوی قهوه بسیار عالی که خانمی که مدیر مسول  دستشویی بود برای خودش در محیط دستشویی دم کرده بود . انصافا تمیز بود .

بستنی خریدیم و رفتیم کنار ساحل و فوق العاده شلوغ بود .

از چند تا خانم در مورد جاهای دیدنی باتومی پرسیدیم و اولین گزینه یه کلیسا بود . رفتیم مثل دیگر کلیسا ها جالب بود . من از توی یه گردی که وسط اونجا بود رد شدم که ممنوعیت این کار را به من متذکر شدند و بعد دقت کردم و دیدم که این کار انگار برای خودشان ممنوع نبود .( شاید اون آقا منظورش یه چیز دیگه بوده که من بد فهمیدم . )

روی صندلی نشسته بودم و محو تماشای راز و نیاز یه دختر بودم که چقدر دلنشین و متواضع جلوی تمام تابلو ها زانو می زد و یه چیز هایی را زیر لب می گفت . یه خانم مسن بهم گفت که نباید پاها را روی هم بندازم در فضای کلیسا . (این قانون ها برایم جالب اما دست و پا گیر بود . )محسن طبق معمول عکس می گرفت .

زینب و حسین با آخوند اونجا بحث می کردند . در مورد اسلام واینکه چرا ما با مردها دست نمی دهیم و می گفت که قبلا مسلمان بوده و بعد با مطالعه زیاد مسیحی شده !!

گفته بودند که اینجا یه department store  داره که همه چیز داره .نتونستیم اون را پیدا کنیم . در عوض رفتیم توی یه سوپر مارکت . جالب بود . توی یخچالش غذای آماده داشت . سیب زمینی تنوری ،ماکارونی ،گوجه و بادمجان ،کشک و بادمجان و..

دلم غذای خانگی و بی دردسر خواست !

ماست و نون و تخم مرغ و آبمیوه خریدیم .از یه نانوایی هم یه نان خریدیم مثل نان بربری بود . 60 تتری !

رفتیم دنبال اون garden بگردیم که گفته بودند برای شب ماندن خوب است . آدرس دوری دادند . انگار یرون باتومی بود . ظاهرا نزدیک همانجایی که دیشب بودیم . کلی راه  رفتیم و دوباره برگشتیم . من دوست داشتم که بیشتر توی شهر بمونیم و موافق رفتن به یه محیط سربسته نبودم .

باغ را پیدا کردیم . عاطفه و محسن رفتند حرف زدند . اول گفته بود هر نفر 3 هزار تومان .(6 لاری ).اما باید ماشین را بیرون بگذاریم .

کمپ و چادر زدن را نمی فهمید یعنی چه ؟از عکسی که گرفته بودیم فهمید و تعجب کرده بود که ما شب را می خواهیم اینجا بمانیم . برگشتیم و رفتیم یه باغ دیگه را هم دیدیم .انگار همان باغ بود از یه ورودی دیگه .اما خیلی شلوغ تر .

یه تور مسافران خارجی هم دیدیم .حواسم رفت به کوله پشتی که اون آقا داشت . توی سر کوله حالت صندلی بود که بچه شان نشسته بود .

همان باغ اول تایید شد . اما من هنوز اخم هایی در هم بود .

هر نفر 12 لاری دادیم . جای ماشین را بهمون نشان داد و ساحل و دستشویی و بقیه موارد را هم توضیح داد .

من با اینکه در سیستم باد بودم ناهار برنج و لوبیا درست کردم . بعد رفتیم ساحل . آب بازی کیف می داد .اگه توی آب وایساده بودی موج های بلندی می زد و به جلو پرت می شدی.

 هر کس که رد می شد با تعجب به لباس هامان نگاه میکرد . همونجور که ناهار که می خوردیم همه با یه حالتی نگاه می کردند . آخه اینجا چادر زدن زیاد مرسوم نیست . و همه فقط می اومدن توی باغ و توی ساحل شنا می کردند و بعد می رفتند .

ساحل اینجا خیلی خلوت بود و به شلوغی شهر باتومی نبود . عاطفه و محسن گفتند که یه جای قشنگ پیدا کردند . با هم رفتیم .کنار باغ ریل قطار بود .که قطار های باری از اونجا می رفتند و گاهی هم مسافرتی . با هم از روی ریل رفتیم و رسیدیم به یه چشمه آب سرد که از بالا میریخت . من دوباره رفتم زیر آب .

از وسط باغ رد شدیم . اینجا درخت های واقعا جالبی داشت .یکی از درخت ها یه میوه داشت مثل لوبیا سبز بودند اما بلندتر . انواع کاج را داشت . یه قسمت هم ریشه درخت ها بیرون زده بود . یه کلبه قشنگ هم از چوب بامبو درست کرده بودند.

من باز شام درست کردم . سیب زمینی و تخم مرغ با سس قرمز . جاتون خالی واقعا چسبید .

 شب صدای موزیک از داخل باغ می اومد . گروهی جوان بودند که ساعت 1 اومدند و رفتند بیرون . من هد لایت به پیشانی ام بود و اونها با تعجب نگاه می کردند . انگار که تا حالا چراغ پیشانی ندیده بودند .

آخر شب باران و نم نمکی داشتیم . شب خوش و امن .

روز یازدهم 26/4/1389 شنبه 16 july 2010

بعد از نماز صبح با زینب رفتیم ساحل .

سیستم دستشویی اینجا هم جالب بود . آقایون حق انتخاب داشتند .فرنگی ،ایرانی و از اینهایی که توی فیلم "میلیونر زاغه نشین" دیده بودم .به دیوار چسبیده ها !!

ما سه تا رفتیم توی باغ یه چرخی زدیم . روی هر درخت مشخصات اون را نوشته بودند و الان که صبح است آقایون  که فرم رسمی کار پوشیدند میان داخل باغ .جلوتر که رفتیم فهمیدیم که اینجا یه باغ تحقیقاتی است . و ظاهرا به این دلیل بود که دیروز اجازه نداده بودند که ماشین را بالاتر ببریم . نقشه هایی هم از کشور های مختلف نصب بود .

از بامبو چیزهای زیبایی ساخته بودند . صندلی ,آلاچیق و...

درخت ها جالب بودند .بعضی ها میوه داشتند .مثل گردو ،اما یه کم فرق داشت . رنگ و شکل آلبالو ،اما دهان را گس می کرد .

درخت گل مگنولیا هم نزدیک چادرمان بود .بعد از خوردن صبحانه وسایل را جمع کردیم و از نگهبان اجازه گرفتیم که با ماشین جاده ای را که صبح پیاده رفتیم ،برویم . اینجا توی هر قسمتی که روی نقشه می دیدیم گیاهان و درخت های یک کشور را کاشته بودند . یه قسمت بود که فقط درخت بامبو بود . خیلی بزرگ . (یاد گل بامبو کوچک در خانه مان افتادم . )

ساعت 10:15 از باغ خارج شدیم .از سر در باغ عکس گرفتیم .تا برای کسی اگر خواست راهنمایی باشد .

امروز باید به سمت ترکیه می رفتیم .از وسط شهر باتومی رد شدیم . آپارتمان های اینجا جالب بود ،هر کدام یک رنگ .مثلا 20 طبقه تمام یک رنگ . و اینکه از توی تراس هر خانه گلدان پیدا بود .

من خوابیدم و وقتی به مرز ترکیه رسیدیم من را  بیدار کردند .( ساعت 10:50 دقیقه)

 


مطالب مشابه :


سفر نامه گرجستان(بخش دوم) بازدید از شهر عروس قفقاز

کشور گرجستان صنعتی نیست و تنها صادرات که اتاق خوبی داشت و با قیمت شبی۲۵ لاری به ما یک




سفرنامه گرجستان (بخش سوم)سفر به شهر مرزی کازبقی و شهر ساحلی باطومی

قصه کوچ و سفر - سفرنامه گرجستان (بخش سوم)سفر به شهر مرزی کازبقی و شهر ساحلی باطومی - سفر




سفر به گرجستان

ابتدا برای تهیه سیم کارت احتیاج به پول لاری (واحد پول گرجستان) تخته با قیمت شبی 110 و 160 لاری




سفر ارمنستان و گرجستان با خودرو شخصی (قسمت دوم )

حجم - سفر ارمنستان و گرجستان با خودرو شخصی (قسمت دوم ) - به قیمت 7 لاری ،یه گوزن کم –




تعرفه های گمرکی گرجستان

Caspian International Business Center - تعرفه های گمرکی گرجستان - مرکز مشاوره کسب و کار بین المللی کاسپین




سفرنامه گرجستان (بخش چهارم-بخش آخر)سفر به شهر طرابزون

قصه کوچ و سفر - سفرنامه گرجستان (بخش چهارم-بخش آخر)سفر به شهر طرابزون - سفر ابتدای بیداریست




نقش گردشگری و خوردن غذای ایرانی در کاهش تنش های سیاسی

به علاوه، قیمت منوی اصلی حدود 18 لاری اما گرجستان -در عین حال- در ایجاد تعادل بین روابط




برچسب :