داستان عاميانه ي آذربايجان : ميرمحمود و سارا / عليرضا ذيحق

image-9B9D_4B5C25F6.jpg


عليرضا ذيحق


میرمحمود و سارا

داستان عامیانه آذربایجان

به شما بگویم از قصبه ی " وَرزَقان " در قره داغ ِ آذربایجان و سیّدی دیندار به نام ِ" میرغفار" . او همه ساله به مکه می رفت و از دارِ دنیا یک پسر داشت و اسم اش میرمحمود .دریکی از سالها دید که پیری رُس اش را کشیده و وقت اش است که میر محمود، در سفر پخته گردد و با سرد و گرم روزگار بستیزد .پسرش را راهی مکه کرد و اما سفارش نمودکه سر راه اش در شهر نجف، به بارگاه مولا علی رفته و عریضه ی او را در کنار ضریح مقدس ، با صدایی بلند بخواند .

میرمحمود تا همراه حجاج به شهر نجف رسید،در داخل حرم شروع به خواندن عریضه ی پدر کرد که نوحه ای پر سوز و گداز بود و در آن به احوال خود نیز اشاره داشت :

" قَدر ابرهایهمه عالم ، برای شهیدان کربلا گریسته ام و هیچ مرادی نبود که از مولا علی بخواهم و به آن نرسم . حالا که پاهایم در آمدن سست شده و زیارت مولا و بیت خدا را نمی توانم به جای آوَرَم ، تنها مقصودم ، استدعا ییست که از راه دور دارم و آن هم اینکه ، چون اجل سرآمد ، مولا مرا بااسوه ی عصمت و پاکی ، دخت پیامبرحضرت زهرامحشور سازد که همانا او، لنگر زمین و زمان است و سَروَر هر دو جهان . "

میرمحمود با نوایی محزون آن عریضهرا به پایان رساند و وقتی شبانه در خواب شد ، در رویایش بوی گل و ریحان ، مست اش کرد ودر دشتی از شقایق و سوسن ، مولا علی را دید که همچون کوه نوری به سویش آمد و با دادن باده ای به او گفت :

" براین باده نظر کن و ببین چه می بینی ؟ "

میرمحمود نگاهی کرد ودر پاسخ گفت :

" دیاری نا آشناست و دختری مه جبین که مرا به نام می خوانَد و می گوید سارا هستم و دلم بی تو،گرفته و غمگین است و باید که تا دامنه های کوه چله خانه بیایی !"

مولاعلی گفت :

" تقدیر شما به هم گره خورده وباید که برای وصال او ، دل به دریا بزنی و هیچ هراسی جانت را نلرزانَد . در دایره ی ازل ، شما نصیب هم بوده اید و عاشقان راهمتی بلند لازم است . "

میرمحمود تا بخواهد کلامی بر زبان آوَرَد کسی را ندید و با حالی پریشان از خواب پرید و با خیال رویایش تا مکه رفت و چون باز آمد، نه تبسمی بر لب اش دیده شد و نه خوابی برایش باقی ماند . روزی به مادرش که دِلنگران او بود با تعریف رویایش چنینگفت :

" دعایم کن مادر . آرام و قرار از کف داده ام و باید که لحظه ها ی فراق سرآید .با ابر چشمانم که پر اشک اند ، تا کوه چله خانه باید بروم !"

مادرش گفت :

" هر چه بر من گفتی برو به پدرت نیز بگو و راهی شو . ندای مولا علی ، هیچ هم بی حکمت نیست !"

میرغفار که حدیث دل فرزند شنید ، از او خواست بی درنگ بشتابد که تا کوه چله خانه باید از تبریز و مرند و خوی بگذرد و راه درازی در پیش دارد .

میرمحمود سرراه اش سازی از سازبند خرید و بعد از سفری دور و دراز ، چشمه ای دید در پای کوهوزیبا رخان در کنارش.

پیش از رسیدن ، به روی صخره ای نشسته وخواست که سازاَش را کوک کند و اما یکهو دل اش یاد سارا کرد و با ساز و نوا ، غزلخوان احوال اش شد .

صدای ساز و آوازش ، نوعروسان ودختران را متوجهاو می کند و اما او که انگار تنها ترین مردخدا بود و غرق رویایش ، تا سرو صدایی می شنود و می بیند که دختران، همه صف کشیده و سرگرم رقص اند ، نگاهی به آنان می کند و یکهو می بیند کهدختر رویاهایش سارا نیز ، بین آنهاستوبا نغمه و آهنگ چنین می گوید :

" با تواَم سارا !چشمانت فانوس شبهاست وپیشانی ات قبله ی عشق. با من باش که من بهترینم !دل ، بسته ی زنجیر توست و خواهی قصرش کن و خواهی ویرانه اش ساز! "

سارا نیز که دید او همان مرد رویاهایش هست و روزی او را در خواب دیده، طاقت از کف داد و عشق اش را ترانه کرد :

" وقتی تو خواب ، پرسه میان ستاره ها می زدم ، ماهتابی دیدم عینهو تو . مفتونت گشتم و خواب از چشمانم گریخت و اما اکنون ، انگار که همیشه خواب بوده ام . از پیچ و خم ستاره ها بگذر و پیش من آی که هیچ مهتابی بی آفتاب ، نوری نمی تاباند . "

خلایق خبر به میر محمد پدر سارا بردند و میرمحمود نیز پیکی فرستاد تا پدر و مادرش درحال ، اسباب سفر بسته و به خواستگاری بیایند . اما میر محمد ، پا تو یک کفش کرد که من دختر به مطرب نمی دهم و این وصال ، امری محال است .

میر غفار که پسرش را محزون می دید به میرمحمد گفت :

" در طالع ما ستاره ای شوم افتاده و این عناد ، پرو بال این بلبلان شیدا را خواهد سوزاند . پسرم ، آوازه خوان حق است و این ذوق اش نیز هدیه ی خدا و بشارت ِ مولا علی . یک نوید غیبی ، در تشرّف به حج ، سینه ی او را پر از حکمت و الهام کرده و موسیقی در جانش ریشه دوانده و حتما که این شور آفرینی، هرگز هم بی حکمت نخواهد بود ! اما نیک می دانم که اگر بخت و اقبال آدمی بخوابد ، هر تلاشی برای رسیدن به مقصود بیهوده است و باید که صبرپیشه کرد . همچون زمین که تا نچرخد ،صبحی نخواهد بود . "

میر غفار و بزرگان طایفه ، بی مراد بازگشتند و اما میر محمود ، در دامن چله خانه ماند و گفت :

" اگر تیشه ی فرهاد را بیستون شکست ، دل من را اما نه بیستون و نه چله خانه می تواند بشکند . همچنان استوار می مانم و نمی گذارم که سارای مرا ، نه سیل و نه طوفان از من برباید . "

میرمحمد دید که سخت تر از میرمحمود ، دخترش نیز فتنه به پا می کند و در فر صتینیک ، او را به " تبریز" بردو سپرد دست خواهرش " آی نور" و گفت :

" خواستگاری سمج دارد و تا آبها از آسیاب بیفتد ، چشم و گوشت به او باشدکه دست از پا خطا نکند . "

میرمحمود دید که شهر ، از بوی سارا خالیست و شب و روزش شد به هر کوی و برزنی سرزدن که شاید عطر او را بازیابد .

مادر سارا که عشق پرشور میرمحمود به دخترش را شاهد بود و او را چون مجنونی بی قرار می دید ، پنهانی به میرمحمود خبربرد که دخترش در تبریز است . میرمحمود هم ، ویلان و سرگردان رفت به تبریز و روزی ازسر اتفاق گذرش به بازار طلافروشان افتادو آنجا همزنانی دید برقع پوش که فقط چشمانشان پیدا بود و هیچ چشمی به چشمان سارا شبیه نبود .اما زرگری دید که چشمان هیزی داشت و مرتب به یکی نظر می کرد که تا جلو رفت ، دید نگاهش به جمع زنانیست که در گوهری اش جمع اند و انگار که یکی از آنها هم عینهو ساراست .

با دلی پرتپش کناری ایستاد و اما چون دید که زرگر حیا و حرمت سرش نیست و مرتب به سارا نگاه می کند ، یقه ی اورا گرفتو تا بخواهد چیزی بگوید ساراهم او را شناخت و او را از مغازه بیرون کشید . بعد ش سارا عمه اش را صدا کرد و گفت :

" این همان میرمحمود من است و تو را خدا یک کاری کن که ما به هم برسیم !"

میرمحمود مهمان آنها شد و حکایت دل، با ساز و ترانه چنین گفت :

" ندیدم دلی شاد از زمانه ودلتنگم از یار . یاری که گیسو نمی افشانَد و پنداری غریبی بیگانه ام . اما تو خورشید بخت منی و چهره عیان کن که طاقت هجرانم دیگر نیست ."

اما دراین میان یکی از دخترعمه های سارا حسادت او را کرد وپیکی فرستاد تا دایی اش میر محمد را از واقعه خبر کند . پدر سارا هم تا به تبریز رسید با تهمت و افترا ،شکایت پیش امیر نظام برد . مأموران هم رفتند و میرمحمود را با غل و زنجیر به نظمیه آوردند و او گفت :

" در این ویرانه ، زندگی بی عشق هیچ نمی ارزد و مثل یوسف که در مصر غریب بود و مثل کَرَم که در آتش عشق اش ، خاکستر شد ، مجنون دورانم و دریغ که عفریته ای در جلد طاووس ، مرا قربانی رشک و حسدش کرد . "

سارا اما تا شصت اش خبردار شدتاب و توان اش نماند و با فریادی از جگر ، به نظمیه شتافت و خطاب به امیر نظام چنین گفت :

" تو باغبان مِلک و تباری و بوته ی گلی را غنچه نکرده ، نباید از بیخ برکَند . آتشی از عشق او در قلب من افتاده که دردم را فقط شعله ها می فهمند. عاشقان را این جور سزا نیست و اگر قرار است که اجل سرآید همان بهتر که خون ما به یکسان ریزد که ما هردو به اندازه ی هم مقصریم ."

امیر نظام حس کرد در این کار نیرنگی است و پنداری که گمراه اش ساخته اند و میر محمد هرچه در ایجادمزاحمت وتجاوز به حریم خودگفته دروغ بوده و از میرمحمود خواست تا او نیز ، سخن بگوید که وی سا زاَش را خواست و با نغمه و نوا ،سخن ساز کرد :

" وقتی کار ، کاردل است و گناه من نیست ، حرفی هم نیست ! در نجف اشرف بودم و تو حرم خوابم برد و در رویایم ، نویدی از غیب ، مرا با سارا آشنا ساخت و حالا ، هردو مفتون همیم . به رسم ایل و دین ، خواستگارش شدم و اما همچنان ویلان و سرگشته ام ! "

امیر نظام تادید که سخن از عشق است و بازی روزگار و حکمت الهی ، در فکر شد و میرمحمد را به حضورش خواست و گفت :

"تو کاری کردی که کم مانده بود خون ناحق بریزم و اما به حرمت عاشقان ، این جرم بر تو می بخشم و اما به شرطی که همین فردا ، عروسی این دو دلداده را با چشمان خود ببینم ! "

میرمحمد هم به ناچار ، رضایت داد و با آمدن میرغفار و تبارشاز وَرزَقان به تبریز، امیر نظام نیزشاهد عروسی سارا و میر محمود شد و آن دویار ،شاد وعاشق ، تا بودند و دنیا با آنها بود ،به خوبی و خوشی زندگی کردند .


مطالب مشابه :


مجله کوک

خانه و خانواده - مجله کوک منتشر شده اند و نیز انگیزه انتشار ماهنامه تخصصی کوک ارائه کنیم.




معرفی مجله خیاطی کوک

ماهنامه تخصصي دوخت و دوز و خياطي کوک با هدف ارائه الگوها، مدلها و طرح هاي روز پوشاك، چكيده




داستان عاميانه ي آذربايجان : ميرمحمود و سارا / عليرضا ذيحق

ماهنامه اندیشه فرهنگی - داستان عاميانه ي آذربايجان : ميرمحمود و سارا / عليرضا ذيحق - ادبی




مشکلات کوک تار

آموزشگاه موسیقی مشتاق-درجه 1 - مشکلات کوک تار - مرکزآموزش وپژوهش موسیقی و اولین مرکزآموزش




ماهنامه کاکتوس(حوزه بسیج دانشجویی نهاوند)

ماهنامه کاکتوس ای آقا، بذار خودمونی بگم یه جمع کیف کوک، بچه حزب الهی، ازون مشتیا!




انواع دسر با آموزش مرحله به مرحله

ماهنامه; خوردنی های شیراز کوک; تجربیات آشپزی




بر فراز درخت ها/ امبرتو اکو/ ترجمه ی لیلا نصیری ها

ماهنامه ی سایه ها ویتووینی در سال 1947 اعلام کرد که روشنفکر نباید ساز انقلاب را کوک کند؛ به




برچسب :