رمان مانی ماه

قدمهام بی اراده به سمت پنجره کشیده شد...حالا چرا پنجره ؟..
میخوای ماه رو ببینی ..؟میخوای یاد خاطره ها بیفتی ...؟
نمیدونم ...فقط دوست دارم برم لب پنجره ...
پرده رو کنار زدم ...قلبم اونجا ...کنار باغچه...رو به پنجره ..زل زده به من ..
نمیدونم چرا دستهام اطاعت نمیکردن ..؟چشمان فرمان نمیبردن ..وزل میزدن ..
زل نزن به چشمهاش ..زل نزن ..ممکنه افسون شی ..مسخ بشی ..نئشه بشی مثل الان ..
مثلا این ساعت شب که ماه کامله ...وحس جنون رو به رگهات تزریق میکنه ...پرده رو ول کن ...ولش کن دیگه ...
زل نزن ..برگرد ..عقب گرد کن ..خیلی راحت ..کاری نداره که ...
پس چرا حرکت نمیکنی ..؟چرا هنوز وایسادی وبا سر انگشت تور پرده رو نگه داشتی ؟...
وهنوز زل زدی به اون دو تا چشم جادویی ...
ابری روی ماه رو پوشوند ..وهوا تاریک شد ..
شاید به فاصلهءچند ثانیه به خودم اومدم ودونه به دونه شروع کردم به فرمانبرداری..
سرانگشتهام پرده رو ول کرد ..قدم هام عقب گرد کرد ومن ...روی تخت تنهای خودم به صرف دیدن خوبهای طلایی دعوت شدم ...
صدای قدم هاش رو میشناختم ..پله هارورد کرد وبی مکث از کنار در اطاقم گذشت ..
پتومو بالا تر کشیدم تا صدای دور شدن قدم ها رو نشنوم ..
برام سخت بود که بدونم داره ازم دور میشه ..خیلی دور ...
پتو رو کشیدم رو سرم تا صدای پیچ و تاب خوردن قدم های بزرگ از توی سرم محو شه ومن به مهمونی همون خوابهای طلایی ام برسم
ولی نمیدونم چرا خوابهای طلایی ام تبدیل شد به بزرگ کودکی هام ..
همون که همیشه پناهم بود ..همدمم ..سنگ صبور خاموشم....
............
صبح فردا با صدای مشتی که به در میخورد بیدار شدم ...
خدایا زلزله اومده؟شاید خونه اتیش گرفته ...شاید هم بزرگ از ده طبقه پرت شده ...
ای بابا چرا پرت وپلا میگم صبح اول صبحی ...اینجا سر جمع دو طبقه هم نمیشه ...
-مانی بیدار شدی ..؟مانی پاشو دیگه ..ساعت هشت سر زمین قرار داریم ..پاشو مانی.... مانی پاشـــــــــو تا با پارچ اب سراغت نیومدم ...
دیشب تا صبح نخوابیده بودم یعنی رویای بزرگ ِکودکی هام نذاشت که بخوابم ..به خاطر همین عنق وکسل بودم ..دروبا ضرب باز کردم
-چیه؟چته اول صبحی ..
خشن ...بی منطق ..خونسرد ...بی احساس ..زل زدبه من ...
-بهتره زودتر اماده شی ..من هزار تا کار نیمه تموم دارم ونمیتونم منتظر یه جوجه مدرسه ای بشم ...
-چی ؟بامنی ؟
یه کله کشید توی اطاق رو دید زد
- باز توهُم زدی ؟مگه غیر از تو کس دیگه ای هم روبه روم وایساده ؟شاید هم خوابی ...
بازومو محکم فشردوادامه داد ..
-بیدار شو مانی... وقت رفتنه ...
بازومو به تندی کشیدم ...
-دست به من نزن ..
-اُکی پس بجنب ..چون اگه تا نیم ساعت دیگه حاضر واماده دم در نباشی من میرم وتو مجبوری با تاکسی بیایی ..
وتا وقتی که تو برسی من تمام کارها رو به تنهایی انجام دادم ودیگه هم به نظراتت اهمیت نمیدم ..)
راس ساعت هفت ونیم تو حیاط جلوی ماشین رژه میرفتم
راس هفت ونیم هم بزرگ خان درو باز کرد وبدون نگاه به من سوار ماشینش شد ..
من هم سوار شدم ...ایضا...بدون نگاه کردن به بزرگ..
-اصلا این قرار سر زمین برای چیه ...؟ما که قراره مرکز خرید بسازیم ..باید یه مهندس ومعمار خبره گیر بیاریم تا یه حدود قیمت تعیین کنن ...)
چون میدونستم شدیدا با مجتمع تجاری مخالفه من هم مدام از این مرکز خرید مثل اهرم فشار استفاده میکردم ومخ بزرگ رو یکجا بار کامیون میکردم ...
-خانوم لجباز ...یک دنده ..خودخواه ..زورگو ..ما میریم ....چون اقای جلیل وند معمار قدیمی وکار کشته ایه ...ومیدونه چه زمینی به چه دردی میخوره ..
در ضمن حدود قیمت هم دستشه ..پس لطفا تا دم زمین چفت دهنت رو ببند وبزار اعصاب کش اومدهءبنده استراحت کنه ...
-خودخواه خودتی ..
-باشه من هستم فعلا خفه .........لطـــــــــــفا ...
-بی تربیت ..
پوفی کرد وچیزی نگفت من هم نگفتم ..یعنی حوصله اش رو نداشتم ..
یه جایی تو رویاهام ..بین بزرگ کوچیک وبزرگ گیر کرده بودم ...
کدومشون مهمتره ...؟
این بزرگ سراپا نخوت که چنان با طمانینه وخیال راحت داره میرونه که ادم ناخوداگاه احساس ارامش میکنه ....؟
یا اون بزرگ کودکی هام که وقتی دستش رو دور شونه ام حلقه میکرد احساس امنیت توی تمام رگ وپی ام جریان می یافت ...
کدومش بهتره هان ؟تو به من میگی ؟
سکوت توی ماشین خفقان اور بود ...بی حرف ..بی کلام ..بی تنش ..هردو ساکن ..هردو مهر سکوت بر لب...
جلیل وند قانع ام کرد که زمین به درد مجتمع تجاری نمیخوره ...چون هم زمین جایِ خیلی پرتی ِ... هم خیلی خرج داره ...
آه رویای زیبای مرکز خرید ششصد متری ....همراه با شهر بازی سر پوشیده وپارکینگ وامکانات رفاهی...بدرود...من ارزوی ساختنت را با خود به گور خواهم برد ...
قرار شد یه مجتمع بیست واحدی با کل امکانات بسازیم تا هم خرجمون زیاد نشه هم بتونیم یه بهره برداری منطقی از زمین بکنیم ...
باشه حالا که نمیشه.... جهنم وضرر... بزار ایدهءبزرگ اجرا بشه... یه مجتمع بیست واحده زیاد هم بد نیست ..نون خوبی توشه ...

دوماه گذشته ودرحال اسکلت زدنیم ..اسکلتهای بتونی پهن ..برای ضد زلزله بودن ومیله های گرد داخلش ...هر روز از صبح تا شب سر ساختمونم ...
به خاطر علاقه ام به این کار... کلا بی خیال ادامهءتحصیل تو رشتهءریاضی محض شدم ویه سرِ دارم کار میکنم ..
بوی خاک وآجر رو دوست دارم ...میرم ومیام ونظر میدم ....داد میزنم ..ارد میدم وبزرگ رو شاکی وشاکی وشاکی تر میکنم ..
از بامبول هایی که برای نیومدن من به سر ساختمون در میاورد ...میگذرم ...که جون به لبم میکرد ...مدام ایراد ....گیر ...شکایت ...بهانه گیری ...
اخه یکی نیست بگه .....مگه من تو زندگی وکار تو دخالت میکنم ؟.....که تو مدام نوک دماغت رو تو زندگی من فرو میکنی ...؟
اگه صبح زود می اومدم ..یه گیری میداد ...دیر می اومدم ...یه گیر دیگه میداد ...
من نمیدونم مگه چه اشکالی داشت ؟...من این کار رو دست داشتم....
ولی بزرگ به هیچ عنوان از حضور من راضی نبود وهر روز عصبانی تر میشد خیلی خیلی عصبانی ..تا اینکه یه روز ..
-خانوم مهنّس ..عایق های هوا هنوز نیومده ؟
-باشه اقا باقر من هماهنگ میکنم ..
این پا واون پا کرد .. معلوم بود باهام کارداره ...
-چیه اقا باقر کار دیگه ای داری ؟
-راستش شرمنده ام.... به خدا روم نمیشه بگم ..ولی مجبورم ..خواهرم مریضه ..میخوام اگه بشه یه مساعده بگیرم ببرمش بیمارستان فارابی ...
-خدا بد نده ...چی شده؟
-چشمش ورم کرده ..شده کاسهءخون ...نمیدونم تراشه توی چشمشه یا عفونت کرده ...
-باشه اقا باقر ....عصری بیا از اقای فرجامی بگیر ....
-دستتون درد نکنه ...خداسایتون رو از سرما کم نکنه ..خانوم مهنِس ...
-اقا باقر شما در کنار این دعاها...... یه لطفی کن وبه من نگو مهندس ..من فرجامی هستم خانوم فرجامی ..باشه ...؟
-باشه خانوم مُه...ببخشید... خانوم فرجامی ..من عصری مزاحم میشم ..با اجازه ...
-به سلامت ...اخ راستی اقا باقر ...
-بله خانوم؟
-کاری از دست من بر میاد بگو ...ایشالله خدا خواهرت رو هم شفا بده ...
لبخندی زدو بازهم دعام کرد ...دلم گرفت ...
اقا باقر واقعا مرد زحمت کشی بود ...کاش میتونستم کار بیشتری براش انجام بدم ...ولی اونقدر عزت نفس داشت که همین یه مورد رو هم از رو ناچاری انجام داده بود ...
باخودم گفتم ...دیدی معجزهءپول رو ...؟میتونی ببخشی ..وبرای اخرت ثوابِ پیش پیش بفرستی ..بازهم بگو پول چرک کف دسته ...
ساعت ده شب بود که داشتم سر یه طرح گچ بری با بزرگ دهن به دهن میذاشتم ...
دقیقا به معنای واقعی کلمهء دهن به دهن فکر کن ...چون نه اون کوتاه مییومد نه من ...
هردو مثل فیلم های وسترن دوتا اسلحه به روی هم کشیده بودیم وقصد دوئل داشتیم کـــــــــه ...

 

وای بزرگ ...؟
-چیه ؟یواشتر ...قلبم ریخت ...
-پول مساعدهء اقا باقر رو دادی ...؟
-نه ....مگه من بنگاه خیریه باز کردم که هر کی از در اومد تو... بهش مساعده بدم ..
-یعنی ندادی ؟
چشمهام چهار تاشده بود ...مگه میشه به اون پیرمرد بیچاره که ازارش به مورچه هم نمیرسید پول نداده باشه ؟
-نه که ندادم ..چرا بدم ..؟طرف ...منوعبدالله فرض کرده ...میگه خواهرم مریضه ...چشمهاش بادکرده ..واسهءمن دودوزه بازی در میاره ...
صورتش رو با ناراحتی جمع کرد ...
-مرتیکهءپوفیوز ِ تن پرور ....یعنی اگه میتونستم با یه تیپا از در بیرونش میکردم ..تازه میگفت از تو اجازه گرفته ..فکر کرده با همه آرّه ...با ماهم آرّه ..
اخه یکی نیست بهش بگه چلغوز.... من اگه قرار بود از این پولهای یا مفت به کسی بدم که باید همون روزهای اول کاسهءچه کنم چه کنم دستم میگرفتم و...میرفتم گدایی دم ِخونهء مر....
لیوان اب سرد رو برداشتم وبا تمام حرصم روی سرش خالی کردم ...بزرگ یه هو نفس کم اورد ...
-ما...ن...ی ...؟چی... چی... کار میکنی ؟
-تو ...
نفس نفس میزدم ...ازنفرت زیاد نمیتونستم ادامهءجمله ام رو کامل کنم ...
-تو بی شرفترین ..آشغال ترین ..نانجیب ترین ...وبی عاطفه ترین ..ادمی هستی که تو عمر بیست وسه ساله ام دیدم ...
ازت متنفرم ..شرمم میشه با تو ...تو این کار ...شراکت کنم ..
فردا میرم بنگاهی ..قیمت زمین وحساب کتابش رو در میارم .. یا سهمت رو بفروش یا من سهمم رو بهت میفروشم ...والسلام ..
-مانی ..چی داری میگی ؟..مانی ...
اشک توی چشمهام حلقه بست .. این بزرگ چقدر بی چشم ورواِ..
همون جا جلوی چشمهای متحیر وصورت خیس از ابش زنگ زدم به اقا باقر ...
-سلام اقا باقر
جواب سلامم.... یه سلام دل مرده بودم ..
قلبم ریش شد ...ای تو ذاتت بزرگ نامرد ...
-شرمنده ام به خدا اقا باقر.... تورو خدا حلالم کن ..من نمیخواستم این جوری بشه
عصری فراموش کردم به اقای فرجامی بگم ..اون بندهءخدا روحش هم خبر نداشت وگرنه مساعده رو میداد ...
(شاید پیش خودت بگی ...اگه از بزرگ حالم بهم میخوره چرا دارم خرابکاریش رو لاپوشونی میکنم ؟...
خوب نمیشد ابروش رو جلوی اقا باقر ببرم ..مردِ وغرورش ...اگه حرفی میزدم ....دوروزدیگه خود همین اقا باقر تره هم برای حرفهاش خرد نمیکرد ...)
-حال خواهرتون چطوره ...؟بهتر شدن ..؟
اهی کشید که تا ته دلم رو سوزوند ...چشم غره ای به بزرگ رفتم که مثل انتن گوشهاش ....پیش گوشی ِمن بود ...
-راضیم به رضاش ...خدای ماهم بزرگه خانم مهنّس ...
-اقا باقر ببخش... بزرگی کن وببخش ...من همین الان مساعده رو برات میارم ..با شه؟
-ولی الان که ساعت ده ورب شبِ ...
-عیب نداره ..این جوری فردا صبح میتونی خواهرتو ببری دکتر ..منو واقای فرجامی رو میبخشی؟
- این حرف رو نزنید خانوم مهنّس.... من که دینی از شما طلب ندارم ..حتی اگه هم ندید بازهم حق ندارم که ناراحت بشم ...
-نه اقا باقر ..جای این حرفها بگو یه کلام ما رو میبخشی یا نه ...؟
-نگید خانوم مهنس ..شما چشم وچراغ ما هستید ...خدانکنه ازتون دلگیر باشم ..
-پس ادرس رو بده ...پول رو بیارم ..
-ولی این موقع شب درست نیست شما تنها بیاین ...شما بگید من میام دنبالش ...
-اخه وسیله که نداری ...از میدون راه اهن تا اینجا کلی راهه ... نه بگو خودم میارمش ...
-بگو من براش میارم ...
نگاهی به بزرگ که این جمله از دهنش در رفته بود انداختم ...
-اقا باقر نگران نباش با اقای فرجامی میارمش ....
ادرس رو گرفتم وبدون یه نگاه اضافه رفتم تا اماده بشم ..

مانتو وشالم رو با حرص سر کردم وغر زدم ...
-مرتیکهءنخارشیده ....اون پول بی صاحاب مونده بخوره تو سرت ..تفاله چایی ..
در اطاقمو کوبیدم وهمچنان غر غر کردم ..
-چی شده مانی چرا درو میکوبی ...؟
-برو از اون داداش آنتیکت بپرس ...اخه من موندم تو وجود این بشر چیزی به اسم رحم وانصاف وجود نداره ...؟
-حالا چرا اینقدر قرمز شدی ...؟بگو چته داری منفجر میشی ...؟
-اخه من چی بگم ...کدومش رو بگم ...ولم کن طوبی الان کار دارم ...بعدا مفصل این شیرین کاری داداشت رو تعریف میکنم ..
-حالا با این قیافه نری داداشم میگرخه ..
-طوبی ...تو واون داداشت رو بهم گره میزنم و....میندازمتون تو دریای مدیترانه تا از شر جفتتون راحت بشم ...
-اوه اونم کی ؟تو ...؟همینم مونده تو بخوای منو گره بزنی ...
-طـــــــــــــوبـــــــــ ــــی ...
-خوب بابا تسلیم... بیا برو ..امروز کلا رو مُد نیستی ها ...
از پله ها اومدم پائین وهمچنان مثل پیرزنها غرغر کردم ...
-من موندم اصلا این ادم ....باچه رویی میخواد تو صورت اقا باقر نگاه کنه ..؟
ازپله ها اومدم پائین ..وهمچنان ..غر....غـــــــر
بزرگ سویچ وکارت به دست پائین پله ها اماده بود ..
حیف .....حیف.... که نه ادرس رو خوب میشناختم نه دلش رو داشتم تنهایی تو همچین محله ای برم ...وگرنه عمرا این بی بتهء کرمک رو باخودم میبردم ...
چشمم که به عابر بانکش افتاد از دستش قاپیدم ...نشستم تو ماشین وپرتش کردم تو داشبورد
-چیه چرا عابر بانک رومیگیری ...؟
-لازم نکرده شما از پولهای زحمت کشیده ات خرج کنی ...من خودم پول اقا باقررو میدم
-باز تو هار شدی ..داروهات رو خوردی ...؟
-بزرگ فقط کافیه یک کلمه ..فقط یک کلمه ءدیگه ازت بشنوم ..تا همین جا پیاده شم وخودم برم ...
پس حرف نزن.....خفه شو ...وراهت رو برو ...این هم ادرس ...درضمن دم یه عابر بانک وایسا میخوام پول بگیرم ...
-خوب تو که پول میخواستی چرا عابر بانک من رو گرفتی ...؟
-چی بهت گفتم ...؟نگفتم ....خفه ...؟
-اوی مانی ...خیلی بی چاک ودهن شدی ها ...هزار بار گفتم با این کارگرها دهن به دهن نذار ...
ده هزار بارگفتم ...نمیخواد بیای سر ساختمون ...به خاطرهمین میگم ..نیگاه... عین ادمهای چاله میدون حرف میزنی ....
جیغ بنفش من چنان بلند بود که احساس کردم تمام گلوم سوخت ...وبه سرفه افتادم ..
-خیل خوب... نمیخواد صدای گوش خراشتو به رخ من بکشی ...دیگه کاری باهات ندارم ...
پول رو با اقا باقر دادم ..اونقدر دعام کرد که سبک تر شدم ..خواهرشم دیدم ...راست میگفت ...یکی از چشمهاش کاسهءخون بود ونیمه بسته ...
یه نگاه ناراحت به بزرگ انداختم ..بزرگ مثل موش ابکشیده یه گوشه وایساده بود وهیچی نمیگفت ...
فقط اخر سر اقا باقر رو کشید کنارو یکم پول بهش داد ..
دروغ نمیگم ته دلم خوشحال شدم ...واقعا با این کارش سعی داشت خرابکاریش رو ماست مالی کنه ...خوب حالا که پشیمونه من چرا این مرافعه رو ادامه بدم

توی ماشین نه من حرف زدم نه بزرگ... هردوناراحت وافسرده بودیم ...واقعا مردم چه جوری زندگی میکردن وما چه جوری ...
-ازدستم دلخوری ..؟
-نباید باشم ...؟
-حق داری خودمم از دست گیج بازی هام خسته شدم ...چه برسه به تو ...
-میدونی چی داره اذیتم میکنه ..اینکه چه جوری اون بزرگ چند سال پیش رسیده به جایی که فرق بین راست ودروغ رو نهمیفهمه ...؟
چه جوری دیگه حرف توی چشمهای مردم رو نمی خونه و...به همچین ادم معقولی... تهمت تن پرور رو میزنه ..؟
بزرگ یه وقتهایی با خودم فکر میکنم...شاید من هیچ وقت ترونمیشناختم ...
شاید فکر میکردم که اخلاقت رو میدونم... شاید اطمینان زیاد از حد به خودم وبیشتر از همه به شناخت تو داشتم ...
تو واقعا شایستگی اون همه اعتباررونداشتی ...
-........
-چیه چرا هیچی نمیگی ..؟یالله ازخودت دفاع کن ....سینه ات رو بده جلو وبادی توی غبغبت بندازوبگو ...
(من ...بزرگ فرجامی هیچ وقت اشتباه نمیکنم ..)
-مانی بسه دیگه.... اینقدر سرزنشم نکن ...
-سرزنش ..؟من که چیزی نگفتم ....گفتم ؟نه نگفتم ..
چیزهایی که دارم میگم حتی یه درصد هم از حرفهایی که تو به اون اقا باقر بنده خدا نسبت دادی رو هم جبران نمیکنه ...
پوزخندی زدم وادامه دادم
-میبینی ...؟کوه غرورت مثل یه تل شنی پودر شد وبه هوا رفت ...
-اره خیلی وقته که دیگه هیچ غروری برام نمونده ...هرچی هست ونیست سایهءاو غرور لعنتی که تا چند وقته دیگه چیزی ازش باقی نمی مونه ..میدونی چرا؟
برگشت ونفسش رو تو صورتم فوت کرد ...
-چون کسی که یه روزی منو بزرگ میدونست وبه من ....دل گرم بود ....حالا دیگه برام تره هم خورد نمیکنه ...چون دیگه بهم اعتماد نداره ..
نگاه سنگینش رو ازم گرفت وچشم به جاده دوخت ..
-چون بهم گفته دیگه تو سری خور نیست ومیخواد رو پاهای خودش وایسه ..حالا من رو به کناری گذاشته وخودش قدمهاش رو به تنهایی بر میداره ..
دیگه به من احتیاجی نداره ...دیگه انقدر رفته ودوئیده که دیگه من ونمیبینه.... که دیگه برنمیگرده تا من رو که پشت سرش با چشمهای حسرت بار باقی مونده ام رو ببینه ...
سکوت کردم ...یعنی غیر از سکوت جوابی نداشتم ...خدایا چرا این شب مصیبت بار تموم نمیشه ...؟

فردا صبح رو درحالی شروع کردم که من وبزرگ به جز سلام وعلیک هیچ حرف دیگه ای نزدیم ...
روابط تیره وتارمون حالا دیگه به چالش کشیده شده بود ..
بزرگ سرش تو کارخودش بود ودیگه بهم گیر نمیداد ..
چون میدونست هرحرفی بزنه ده تا جوابش رو میگیره ومن به هیچ کدوم از حرفهاش اهمیت نمیدم ...
سه شنبه بود ...هواگرم ....داغ ....خفه وپرحرارت ...
از گرمای زیاد نمیشد نفس کشید احساس میکردم تا لباس زیرم خیس از عرق شده ...
تو مرحلهءسفت کاری ساختمان بودیم که ...
-مانی ...مانی ...
-هیس ....چته ؟...چرا داد میزنی ..؟صد دفعه بهت نگفتم به اسم کوچیک صدام نکن ...
خوبه خودت اخر بچه با غیرتهایی.... اونوقت همچین چیز مهمی رو فراموش میکنی ...؟
-حرف رو عوض نکن ...این اوس (اوستا) جعفر چی میگه ...؟
-چی میگه .؟
-میگه تو گفتی دیوار اطاق خواب رو سه سانت جلوتر بیاره ...؟
-اره من گفتم ..
-بی مشورت من ..؟بدون صلاح دید من ..؟
-اره ...مشورت با تو کیلویی چنده؟ من با مهندس شریفی صحبت کردم اون هم نظر من رو تائید کرد...درضمن از طرف شهرداری هم مشکلی نداره ...
-تو غلط کردی با اون مهندس شریفیت ...تو واون هر سروسرّی دارید مال بیرون ازمحیط کاریه ...
چندقدم فاصلهءبین خودم وخودش رو طی کردم ورفتم توسینه اش
-دحرف دهنت رو بفهم .....چی داری میگی برای خودت ...؟
با انگشت سبابه تهدیدم کرد ..
-ببین مانی ..من کاری ندارم که از اول ساخت این زمین با اون شریفی زبون نفهم عیاق شدی ودیت میزاری ...
ولی دارم بهت میگم ..اگه بخوای این رابطه رو بیاری سرکارو باعث بشی خللی تو ساخت این زمین ایجاد بشه ..خودم جلوی تو واون مهندس قلابیت رو میگیرم ...
من هم انگشت سبابه ام رو کنار انگشتش اوردم
-حالا تو خوب گوشهاتو بازکن بزرگ خان ...من نه ...میدونم راجع به کدوم رابطه حرف میزنی... نه اهمیت میدم که تو چه فکری راجع به من میکنی ..
ولی اگه تو به خوای جلوی کار من سنگ بندازی واشکال تراشی کنی ..این منم که به شخصه جلوت وایمیستم وقلم جفت پاهاتو خردمیکنم ...
داشتم بر میگشتم که دوباره چرخیدم به سمتش ..
-درضمن باراخرت باشه این وصله ها رو به من میچسبونی ...
من مثل تو نیستم که رفیق هیزو نامردم رو تو حریم زندگیم وارد کنم تا به ناموسم پیشنهاد های جورواجور بده ...
-یعنی میخوای باور کنم که هیچ رابطه ای بین تو وشریفی نیست ..؟
-گیرم که باشه یا نباشه ...تو این وسط چیکاره ای ...؟
-من ...؟
یه لحظه از هیبتش ترسیدم ..حالا من یه زری زدم تا بجزونمش ...این چرا به خودش گرفت ..؟
دستم رو کشید وبرد داخل ..میون کلی دیوار بالا رفته ..جایی که از هیچ جای دیگه ای دید نداشت ...

دستم رو ول کن ..آی یواش ..چته روانی ؟
دستمو با ضرب ول کرد ..
-من چیکاره ام ؟من همهءکاره تو...کسی که یه عمرِ به پای توی قدر نشناس سوخته ودم نزده ...
مانی دست از سر این مجتمع بردار ..من خسته شدم ..خسته از اینهمه نزدیک ودرعین حال دوری ..
تو کنامی ..پیشمی ...تو یه قدمیم هستی ..ولی من ندارمت ..نمیتونم لمست کنم ..از وقتی ساخت این زمین شروع شده خواب خوراک ندارم ..
همش فکر میکنم شریفی بهت نظر داره ...همیشه دارم حرص میخورم که کارگرها به چه چشمی بهت نگاه میکنن ..
همش نگرانم که نکنه یه موقع یکدومشون خفتت کنه ...
مانی اعتراف میکنم که تو بردی.... ازت خواهش میکنم ..استدعا میکنم ..بزار این کاررو به تنهایی تموم کنم...
بیا سر ساختمون و سر بزن... ولی نه موقعی که کارگرها هستن ودارن با چشمهاشون تمام هیکلت رو درسته قورت میدن ...
مانی من ...نمیتونم ..بفهم ...برام سخته ..برو خونه ..قول میدم همون کاری رو انجام بدم که تو میخوای
-نه بزرگ... نمیتونی با این حرفها حق من رو ازم بگیری ....بهت اجازه نمیدم ..
من بد نمیپوشم ...سبک وجلف نیستم که نگران نگاه های هرزهءاین واون باشم ...
اصلا مگه این نگاه ها فقط مال این گارگرهاست ...؟اینجوری که تو حرف میزنی من باید تو خونه ام سنگر بگیرم تا نکنه یه موقع کسی بهم ناخنک بزنه ...
نه بزرگ ....این روضه ها رو برام نخون که گریه ام در نمییاد ...
من تا اخرش کار خودم رو انجام میدم ..کاری هم به ایده های مردسالارانهءتو ندارم ...
-مانی ازت خواهش میکنم ..
-نه همین که گفتم ..من گوشم از این حرفهاپره ...
-مانی ...
-خانوم فرجامی ...
-اومدم ..
بدون نگاه کردن به بزرگ برگشتم درحالی که نمیدونستم تا نیم ساعت دیگه چه بلایی قراره سرش بیاد ...
..........
خانوم فرجامی ..خانوم فرجامی...
-چیه چی شده ..؟
-مهندس ...افتاد پائین ...
-مهندس؟... مهندس کیه ...؟
-بزرگ خان ..
-بزرگ ..؟
اصلا نفهمیدم ...که چه جوری کلاه از سرم برداشتم وراهی شدم ..
-بزرگ ازطبقهءاول پرت شده بود پائین ..صورت خونی وساق پای شکسته اش که نیمی از استخوانش از گوشت بیرون زده بود دلم رو ریش کرد ...
-بزرگ ...بزرگ ...
بزرگ فقط ناله میکرد ..
-زنگ بزنید اورژآنس ...زودباشید داره از دست میره ...
-بزرگ منو نیگاه... بزرگ ...
خدایا چشمهاتو واکن ...منو میبینی؟. ..بزرگ ..ببخشید ..هرچی تو بگی ...بزرگ ...صدامو میشنوی ...؟
به صورتش ضربه زدم ولی بزرگ دیگه حتی ناله هم نمیکرد ...

یه ساعته که پشت اطاق عمل انتظار میکشیم ..انتظاروانتظار ..
بندهءخدا زن عمو اونقدر گریه کرده که چشمهاش باز نمیشه ..طوبی یکم ارومتره هرچند اون هم کنارمن پشت در اطاق رژه میره ومنتظره دکتره ...
اقای دکتر اقای دکتر چی شد ..
خوشبختانه فقط پاش شکسته توش پلاتین گذاشتیم یه چند وقتی باید پاش تو گچ باشه ...
عذاب وجدان مثل یه طنار دار دورگلوم رو خفت کرده بود ورهام نمیکرد ..
نمیدونم چرا همه اش فکر میکردم که اگه باهاش سر به سر نمیذاشتم ویکم باهاش راه مییومدم این بلا سرش نمییومد ...
عباس میگفت ..حواسش اصلا نبوده ورولبهءطبقهءاول راه میرفته... که ناغافل پاش پیچ میخوره وپرت میشه رو سنگ وکلوخ های روی زمین ..
...........
دو ساعته که بزرگ به هوش اومده ومن جرات وارد شدن به اطاق رو ندارم ...میترسم یه موقع چیزی بگه وزن عمو از دستم ناراحت بشه ...دل رو میزنم به دریا ومیرم تو ..
-سلام پسر عمو ...
بزرگ اصلا بهم نگاه نمیکنه که بخواد جواب سلامم رو بده ...
-از قدیم گفتن جواب سلام واجبه ها ...
-گیرم که علیک ...این اینجا چی کارمیکنه مامان ...؟
-اِ بزرگ ...یعنی چی؟دختر عموته ها ..
-خوب باشه.... بندازش بیرون اعصابشو ندارم ...
-نه پسر عمو نیازی به تیپا ندارم ..خودم مثل بچهءادم میرم بیرون ..
شما اعصاب خودتو ناراحت نکن ..یه موقع دردش میزنه به پات.... با اجازه اتون زن عمو ..کاری داشتید خبرم کنید ..
طوبی گفت ..
-میری خونه ...؟
-نه میرم سر ساختمون ....با مهندس شریفی قرار کاری دارم ..
اخم های بزرگ تو هم شد ...حقشه...
حالا اعصاب دیدن من رو نداری...حالا دیگه جلوی طوبی وزن عمو من رو کنف میکنی ...؟بزار یه اشی برات بپزم که یه وجب روغن روش باشه ...
روی زن عمو رو بوسیدم که بزرگ غر زد ...
-بدون من حق نداری بری سر ساختمون ...
-وایعنی چی ؟من اگه نرم پس کی بره ..؟
تو که تا چند وقت...... تو خونتون تلپ میشی وبه صرف بخور بخواب دعوتی ...من باید جورتو بکشم دیگه ...
-نمیخواد... تو هم میمونی خونه... شریفی خودش میاد خونه توضیح میده ...
-اِ زن عمو... جلوی دهن این پسرتو بگیر... هی داره برای من تعین تکلیف میکنه ...
-مانی جان میدونم چی میگی ...ولی بزرگ حال نداره ...نذار بیشتر از این حرص بخوره ...باشه مادر ؟
-ولی زن عمو ...
زن عمو چشم وابرویی به التماس اومد ..
-به خاطر گل روی من ...
یه نگاه به نیش از بناگوش در رفتهءبزرگ انداختم ...به مسخره گفتم ..
-ببند اون نیشت رو ..خمیردندون گرون میشه ..
رو به زن عمو ادامه دادم ..
با شه زن عمو... به خاطر گل روی شما چشم میمونم ...ولی فقط تا وقتی که از بیمارستان مرخص بشه بعد ازاون به هیچ کس اجازهءدخالت نمیدم ..
- قربونت برم مادر... ایشالله خودم جبران میکنم

بزرگ مرخص شد ومصیبت های وارده بیشتر ...
دیگه نمیذاشت حتی از تو خونه جُم بخورم ..بازور... تهدید... دادو قال ..تطمیع...پاچه خواری از زن عمو
خلاصه به هر ترفندی ...من رو خونه نشین کرده بود ...
ازخدا پنهون نیست از تو چه پنهون ..که من هم لی لی به لالاش میذاشتم ...دلم نمیومد برنجونمش ..
همین که یادش میفتادم که ممکن بود حادثهءبدتری براش اتفاق بیفته
یا اصلا شاید ضربهءمغزی میشد وممکن بود الان پیشمون نباشه .ناخوادگاه دلم نرم میشد وکمتر سر به سرش میذاشتم ..
حالا یه موقع پیش خودت فکر نکنی که اون هرچی میگفت... من هم جلوش تعظیم میکردم ومیگفتم
-چشم سرورم امر شما اطاعت میشه ...نه ...
من وبزرگ کلا آبمون تو یه جوب نمیرفت ..وکل کل ها همچنان ادامه داشت ...
مهندس شریفی اومد و....وای ....نق نق وغر بزرگ بیشتر شد ...
اونقدر زیاد که میخواستم یه امپول هوا تو رگش بزنم وخودم و خودش رو یکجا خلاص کنم ..
-چرا وقتی باهاش حرف میزدی نیشت باز بود ..؟
-به تو چه ؟مگه تو مفتشی ..؟یا وکیل وصی ام هستی که بخوام بهت توضیح بدم ..؟
-اره هم مفتشتم ..هم وکیل وصیت ...هم اقا بالا سرت ..حالا بگو ببینم چی داشت در گوشت پچ پچ میکرد...؟
-وای بزرگ کم کم داری مالیخولیایی میشی ...ول کن ..هر چی که هست به خودم ربط داره ..
اصلا به کوری چشم تو بهم پیشنهاد ازدواج داد ...دلت خنک شد ...؟
یا خدا....! این دیگه از کجا به مخ من خطور کرد ؟...حالا یه موقع قاطی نکنه ...؟
-چی ؟خواستگاری کرد ؟مامان ..مامان ..
-چیه بزرگ جان ...
-اون عصای من رو بده
-چرا ؟...کاری داری بگو به من انجام بدم ...
-نه مامان ...میخوام فک این شریفی نکره رو پیاده کنم ..کار خودمه از دست شما ساخته نیست ...
زن عمو با کف دست کوبید رو لپش ...
-چی...؟ خدا منو مرگ بده.... مگه دیوونه شدی بزرگ ..؟
-اره معلومه که دیوونه شدم ...اگه دیوونه نبودم که مرتیکه نمی یومد جلوی روی من در گوش نامزد من وز وز کنه و
تو روز روشن وجلوی جفت چشمهای کور شدهءمن ازش خواستگاری کنه ...)
-بشین سرجات بابا ...خونتو کثیف نکن ...خون نداریم بهت بزنیم ..
زن عمو اون عصارو بدید به من... خودم درستش میکنم ..)
زن عمو رو با کلی چاکرم مخلصم بیرون کردم ...اون بیچاره هم میدونست فقط من از پس بزرگ بر میام ...به خاط همین من وبزرگ رو تنها گذاشت ...
با خیال راحت درو بستم وقفل کردم ..که اگه خواست سروصدا کنه کسی مزاحممون نشه ...
-خوب حالا من موندم وتو ...
-اوه مانی.... تو چه قدر باهوشی .... نمیدونستم این قدر هوس بودن با من رو داری وگرنه زودتر دست به کار میشدم..
من وبگو که خیلی وقته میخواستم مامان رو دک کنم..
ولی شرمنده عزیزم ...این چند وقته تو استراحت مطلقم ...به خدا من هم خیلی وقته دوست داشتم یه امشب رو بی خیال دنیا میشدیم وخوش میگذروندیم ..
از تجسم حرفهاش قرمز شدم وخجالت کشیدم ..بی شرم بی حیا ...
عصا رو بردم بالا ویه دونه کوبیدم تو شکمش ...
-آخخخخخخخخخ
-این برای لطفت ...عزیزم ..من هم خیلی وقته دوست داشتم امشب رو با تو باشم اصلا این اروزی چندین وچند سالهءمنه ...
یکی دیگه کوبیدم تو شکمش ...
رنگش شد مثل لبو ونفسش رفت وتو خودش جمع شد ...
-این هم برای اینکه بار اخرت باشه که من رو به اسم نامزدت صدا میکنی ...
عصا رو دوباره بلند کردم که صدای طوبی وبزرگ هم زمان بلند شد ..
-نه نزن.. نزن... باشه... باشه هرچی تو بگی ..فعلا که قدرت افتاده تو دست تو ...
فعلا بتازون مانی خانوم ..بزار این پای قلم شده رو از تو گچ در بیارم ..بعد من میدونم وتو ....
-شما...الاقاعده(درسته؟) مراقب زبونت باش که یه موقع دُروگوهر ازشون نریزه ..که ممکنه اون یکی پات هم قلم بشه ...
دستم به دستگیره رفت که ...
-مانی بالا بری... پائین بیای... زن منی ..پس بی خودی جفتک ننداز ...
برگشتم وگفتم ..
-بزرگ میام ها ...
-خوب بیا عزیزم ..زودتر بیا که من خیلی وقته منتظر این لحظه ام ..اصلا گور بابای استراحت مطلق ..امشب رو عشقه
-اوف بـــــــــــــزرگ ..
-جانم عشق من ...
دروباز کردم وجلوی چشمهای هراسون طوبی کوبیدم به هم ..
-بیا این از عصای داداشت ...مثل اینکه درست وحسابی قاطی کرد وفیوز پرونده

خوب از همین جا بود که ..بزرگ بازی جدیدش رو شروع کرد ..
عزیزم ...عشقم ..مای لاو ...سوییتی ...
این ها یه شمهءکوچیک ....از لغاتی بود که هرروز وهرروز من رو باهاشون صدا میکرد
وخندهءریز ریز طوبی ولبخند ملیح زن عمو رو قلقلک میداد ...
کم مونده بود از دستش سر به کوه وبیابون بزارم ...
دیگه زن عمو وطوبی هم باهاش دست به یکی کرده بودن ومن بیچاره رو تنها گیر انداخته بودن ..
از همه طرف تحت فشار بودم ودیگه نمیدونستم چه جوری جوابشونو بدم ...
ولی بزار بعد از مدتها یه اعترافی کنم ..ته ته ذهنم یه جورهایی خودم رو متعلق به بزرگ میدونستم ..
انگار که ازاولین روزهای عمر من ....بزرگ مرد من بوده وهست ..وتا وقتی که من زنده ام واون داره نفس میکشه مرد من خواهد بود ...
چنان جایگاه بزرگ تو قلب من تثبیت شده بود که حتی به مغزم هم خطور نمیکرد که مرد دیگه ای رو به جاش بنشونم ..
بزار برات یه مثالی بزنم ..پدر همیشه تو ذهن بچه هاش پدر میمونه ..نه عوض میشه ..نه شکسته ...نه محو... نه تار ...
بزرگ هم همین طور بود.... بد وخوب مرد ذهن من بود ...
شماتتم نکن ..این حس درونی بیست وخرده ای سال توی وجودم جا خوش کرده بود ..مگه میشه حالا ردش کنم یا نفیِ ش کنم ..
......
تا اینکه خبر این حرف دهن به دهن وگوش به گوش رسید به عمه وبعد هم مادرجون ...یعنی همون مادربزرگ طوبی که ذکروخیریش رو گفتم ...
هیچ وقت یادم نمیره ...اصلا مگه میشه یادم بره ..این عجیب ترین مدل خواستگاری بود که دیدم ..
ظهری داشتم سالاد درست میکردم..البته تو پرانتزبگم که به لطف بزرگ خان ..نمیتونستم قدمی از تو خونه بیرون بزارم ...میگفت ...میخوای بری سر ساختمون ...پس باید تو خونه بمونی تا حال من خوب بشه ...
.............
درزدن ..صدای احوالپرسی سرخوش طوبی وزن عمو میومد ..
رفتم دم در ..
-سلام مادرجون ..
-سلام عروس گلم ..
جونــــــــــــــم ...؟عروس گلم ..؟
-خوبی مانی جان ؟
-به مرحمت شما ..بفرمائید مادرجون ...
-بیا اینجا... بیا دخترم ..که من با این پادرد وحشتناکم فقط وفقط به خاطر تو اومدم ...بیا که اقاجون هم تو خونه تنهاست ...
خدایا افتاب از کدوم طرف دراومده ..اینجا چه خبره ..
نشستم کنارش ..بوی توطئه مییومد ..همه چیز مشکوک بود ..
-سلام مادرجون ...
گل از گل مادرجون شکفت ..
-سلام گل پسر ..کلاغه خبرهای خوش رو بهم رسوند ..از کی قصد کردی قاپ دختر گل مارو بدزدی ..؟
بزرگ پرسون پرسون خودشو انداخت رو مبل ..خواستم حرفی بزنم که بزرگ از قصد نذاشت لب باز کنم ..
-مادرجون خودت که بهتر من رو میشناسی من یه عمر تو نخ این دخترهستم ..
حالا هم شکر خدا وضع وحالم خوبه ودست وبالم باز ....
خدا خیرت بده مادرجون همین امروز قال این قضیه رو بکن تمومش کن ..عروس خانوم ما فراری تشریف دارن ...اگه بپره دیگه دستمون بهش نمیرسه ..
مادرجون دستش رو دور شونه ام حلقه کرد وگفت ..
-دختر من ناز داره ...زیادی هم ناز داره ..ولی ما نازشو میخریم ..نازگل خانوم ..
شما هم بهتره چند روز صبرکنی تا با یه مراسم درست ودرمون دست زنت رو تو دستهات بزارم ...
-مادرجون ..
-چیه گل دختر ...؟
-شما اصلا نظر من رو پرسیدید ؟
-نیازی به پرسیدن نبود ...چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است ..دختر جان از قدیم گفتن ..رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون ..
من این موها رو تو اسیاب سفید نکردم ..... یه عمره منتظر این روز بودم ..تا الا ن هم اگه دست دست کردم ..به خاطر این بود که نمیخواستم پشت سرم بگن دختر یتیم رو مجبوری سر سفرهءعقد نشوندم ..
حالا هم این اداها رو بزار برای وقتی که زن بزرگ شدی ..اونوقت تو تا هروقت که دلت خواست براش ناز کن ..اون هم نازت رو میکشه ..
-مادرجون ...
-هیس ....دختر ادم رو حرف بزرگترش نه نمیاره ...مخصوصا رو حرف من که فقط خوبیتو میخوام نازگلم ...
حالاهم پاشو چند تا چایی لب ریز ولب دوزو قند پهلو بریز که بعد از این همه حرف زدن کلی میچسبه ...
با بی میلی از جام بلند شدم ..وبا چشم وابرو واسهءبزرگ که ذوق از چشماش بیرون میزد خط ونشون کشیدم ..
===========


مطالب مشابه :


رمان مانی ماه

همون که همیشه پناهم بود از ده طبقه رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




رمان شروع عشق با دعوا(1)

رمان بي پناهم رمان بی بهانه. رمان فلاح هست نمیدونی که روزی ده بامیرفت تواتاقش که یه بارش




رمان دنيا پس از دنيا

دانلود رمان وداريوش تنها پناهم رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




رمان پاییز بلند - 3

همه ی مردم ده ، مخصوصا پسرها خبر و قوتی میشه برای دل بی پناهم دانلود رمان یادم




رمان حکم دل - 3

یه بار توی اوج ضعف و ناتوانی بی چشم داشت پناهم داده بود دانلود رمان حکم دل برای pdf رمان




رمان غم و عشق

دانلود رمان تنها سر پناهم پناه بردم صداي نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




توضیحات ده نمکی درباره کشته شدن 5 نفر در پشت صحنه فیلمش

مرکز دانلود موبایل توضیحات ده نمکی درباره کشته دانلود.موبایل.نرم افزار.اس ام اس.رمان




تقاضا برای نکسوس 4 گوگل، ده برابر میزان انتظار این شرکت

تقاضا برای نکسوس 4 گوگل، ده عضویت در گروه سرزمین دانلود ♥♥♥♥ دنیای ترفندها,رمان




برچسب :