جزیره خارگ، دُر یتیم خلیج فارس (قسمت اول)

سه نفر از همسفرها خوابیده بودند و انگار هیچ صدایی نبود. عطش آسمانها برای در خود فرو بردن غرش ماشین بیش از آن بود که چیزی نصیب ما بشود.
همسفرها همه کارگر بودند، جز یکی که پهلوی من نشسته بود و طبیب بود و به خارک می رفت تا جانشین همکار ناشناس پاکستانی خود بشود. و صحبتمان گل کرد. از سوابق خود در مسجدسلیمان گفت و از چند سالی که در خارگ باید به سر برد و گرمایی که در انتظار او است و اضافاتی که خواهد گرفت و از "تنهایی" که نمی دانست با آن چه کند. گفتارش همچون پرش مرغی از سر دریای متلاطمی حکایت از اضطرابی داشت. اما خلیج آرام بود و آن سه نفر هنوز در خواب بودند و خورشید از لفاف مه صبحگاهی به در نیامده بود وبر صفحه گسترده زمردین_ زیر بالهای ما_ گاهی چین می افتاد و لکه هایی از آب سفید می شد و همچون فلس ماهی برقی می زد. چینها را به زحمت می دیدی اما حدس می زدی که هر کدام موجیست حامل خطری.<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

او نیز چون من نمی دانست خارگ چگونه جاییست با این فرق که من دو سه روز مهمان بودم و او دو سه سال مأمور. و هر دو به اقلیم تازه ای می رفتیم با این فرق که یکی دو سه ماه صفحات کتابها  را در جستجوی نشانه ای از آن اقلیم_ که جزیره ای بیش نیست_ گشته بود و دیگری این را خوب می دانست که در آنجا با کدام دسته از بیماران سرو کار خواهد داشت... که یکی از کارگران دوست خود را که چرت می زد از خواب پراند و از پنجره گرد هواپیما چیزی را نشانش می داد. پنجره من بسوی کناره فارس بود و خورشید بر آن می تافت و چشم به زحمت کار میکرد. اما عاقبت یافتم. در انتهای حد نگاهم لکه ای سیاه و دراز بر صفحه آب بودکه زمرد دریا را به آبی رنگ باخته آسمان می پیوست._"نه. نباید خارگ باشد." و باز برگشتم به اینکه کارگران مناطق نفتخیز چه نوع بیماریهایی می گیرند، و چند درصد، و همینطور گرم اختلاط بودیم که هواپیما پوزه بست و دور گرفت.

 و اکنون خارگ زیر بالمان بود. اول گوشه شمال غربی آن با بریدگیهای تند کناره اش و بعد خاک اخرا مانندش که در زمینه سبز فیروزه ای خلیج به سرخی میزد. و این هم گنبد محمد حنفیه با هرم مضرس و پلکان مانندش و این هم انجیرهای هندی "لیلها" تک و توک و همچون گلوله های سبزی بر سر پایه ای و سایه دراز آن بر زمین. و این هم سفید چادرها، همچون فرش موزاییک مرتبی در فواصل آنها گسترده. و این هم بارانداز و اسکله کوچکش با توده ای از صندوقها و بسته ها و عدلها. و گردن افراشته جرثقیلهایش، و یک دور دیگر زدیم و اکنون روی باند فرودگاه بودیم.

پا به رکاب هواپیما که گذاشتیم موجی از هرم گرما به پیشبازم آمد. اما پیشواز کننده دوم امیدوار کننده تر بود. مردی خندان و عرق بر پیشانی نشسته و یکتا پیراهن، مثل دیگران. پیش آمد که تویی؟_ و من بودم، همان که او می خواست.
هوای لطیف صبحگاهان آسمان را در چاردیواری دراز و باریک هواپیما جا گذاشتم و با راهنمایم اکنون زیر آفتاب بر جزیره ای گام می زدم که هر چه قرنهای قرن دور از ما و اخبار ما و شعر ما و داستانهای ما به سر برده بود اما به هر جهت جزیی از ما و اخبار ما و گذشته شعر ما بوده است.

اوایل خرداد بود و هنوز هفت صبح بود. اما گرما دمدار بود و مرطوب، و نسیم خنکی از گوشه ناشناسی از دریا در آن می تراوید. خوشم می آمد که ماسه نرم فرودگاه را که غباری از آن بر نمی خاست با پا بپراکنم. حالت کودکی را پیدا کرده بودم که در عالم تخیلات خود به سرزمین عجیبی گام گذاشته است و در هر آنی به انتظار کشف تازه ایست. و نمی دانم چرا گمان می کردم آن چه پا بر آن نهاده ام چیزیست یا جاییست جدای از آن چه در اوراق کتابها دیده ام.

... آنچه از خارگ در تصور خود داشتم گوشه ای بود دورافتاده از جهان، دیرنشین تاریخ، که فقط گاهگاهی از لای صفحات کتابی یا در ضمن گزارش سفری و یا در گذر واقعه غم آوری اسمی از آن رفته. همچون ذوذنبی که هر به چندین سال یکبار چشمکی در آسمان می زند و دیگر هیچ. یا چرا به آسمان بگریزم؟..._ همچون کاروانسرایی دور افتاده که هر مسافری فقط شبی را در آن به روز می آورد، و آن هم نه هر مسافری. و یا همچون قلعه ای در قله کوهی که یا ملجأ راهزنان است یا دیده بان راهداران و پاسبانان یا تبعیدگاه آنان که به سختی سر به آستانی می سوده اند. نه زیارتگاهی مشهور بوده است نه تفرجگاهی، نه مرکز کسبی. و حتی در طول تاریخ هزار و چهارصد ساله اسلام تنها به پنج شش نفر خارگی نیمه سرشناس برمیخوری که در کتب رجال و تراجم احوال نامی از ایشان رفته است.

... ماشینی که ما را از فرودگاه به چادرها برد یک "لندرور" بود. بی در و پیکر و با سقفی از برزنت. ازین سواریها و اتوبوسها که در تهران و دیگر شهرها قبرستان آنهاست در جزیره خبری نیست. ماشینها همه بی در و پیکرند. به هر جای جزیره که بروی و هر وقت روز که باشد بادی هست یا نسیمی از دریا که احتیاج به در و پیکر را مرتفع میکند.
گرمترین ساعات روز هم که باشد زیر سایه "لیل" در امانی و میتوانی کلاه آفتابی را از سر برداری و عرق را از گل و گردن بزدایی و نفسی تازه کنی. و حتی می توانی روی ماسه که بجایی نمی چسبد بنشینی و با دوستی گپی بزنی. و اینک چادرها... ردیف و کنار هم. طناب در طناب رفته. جنگلی از ریسمان؛ تا باد چادرها را از جا نکند؛ و دور تا دور چادورها تا یکی دو متری از خاک رنگ سیرتری به خود گرفته، سم پاشیده اند تا حشرات به درون نخزند. پرده زنبوری را که پس زدم خانه ای از قلمکار بود و میزبان پیش افتاد و پنکه را راه انداخت و کلید چراغ را زد و تختی و میزی و گنجه ای کوتاه، که یخچال دستی را به روی آن گذاشت و با یخی که از آبادان برایش فرستاده بودند شربتی ساختیم و نوشیدیم و با هم آشنا شدیم. غربت و بی همزبانی و قهر طبیعت همچون سرازیری تندی که هر سنگی را هر چه هم زمخت باشد می سراند، ما را کشید و سریدیم و سریدیم تا آنجا که نیم ساعت بعد دوستانی بودیم یکدل و همزبان.

بعد برخاستیم و به چادر دیگری رفتیم که مهمانسرای اردو بود و خوابگاه تازه واردهایی همچون من. کمی بزرگتر از اولی با دو تختخواب و میزکاری. و مرا گذاشت و رفت... "خوب... اینهم خارگ!

... چادر چنان بزرگ بود که نمی دانستم با آن چه کنم. اتاق دیگری از قلمکار بود با شش متر طول و عرض و بر سر دو تیرک بامبو ایستاده. عقب آن پستویی که لگن استحمام در آن بود. با گنجه ای و آیینه بزرگی و سطلها و پارچ و جارختی و یک گنجه دیگر! بدتر از همه این گنجه ها بود که زیر چادر اثاث زایدی می نمود. زندگی چادر نشینی و این همه تجمل؟! از تهران با یک کیف دستی راه افتاده بودم که در آن لباس زیری و دفتری و تیغی و حوله ای و صابونی داشتم و حالا میدیدم که همین ها هم زیادی است. ناچار هر پیراهنی را در طبقه ای و هر دستمالی را در کشویی از کشوهای متعدد گنجه ها گذاشتم و کتم را پشت صندلی انداختم و کلاهم را به چوبرخت آویختم که دم باد پنکه تکان میخورد و به لولوی سر خرمن می مانست. و به خودم قبولاندم که در متن آسایش و تجمل زندگی غربی جا گرفته ام. کیفم را روی یکی از صندلیها گذاشتم و دفتر را روی میز گشودم و به عنوان تشکری از این همه گشاددستی و نیز به عنوان توجیهی _ به هزار زحمت در هر گوشه چادر اثری از جنب و جوش زندگی گذاشتم.

آبی به تنم ریختم و آمدم بیرون و با راهنما رفتیم به دیدار رییس تأسیسات جزیره که چهل و پنج ساله مردی بود. انگلیسی و فرانسه را بسیار شمرده حرف میزد. آشنا شدیم و دانست که به قلمرو او به چه قصد آمده ام و میانمان سوال و جوابهایی گذشت که بیشتر به امتحان دو طرفه می مانست. او از مطالبی سخن گفت که پیش از این سفر در کتاب "هرتسفلد" و "آرنولد ویلسون" خوانده بودم و ناچار موافق درآمدیم _ اما من درباره کتابهایی حرف زدم که به عربی بود یا فارسی و او بدانها دسترسی نداشت و محق می نمود که در صحت آنها تردید کند. بحث درباره قدمت و منابع تمدن جزیره بود و بعد سخن از این رفت که دو تا از اسکلتهای کهنه گورستانهای قدیمی جزیره را به هلند فرستاده اند؛ و اینکه بهتر است اظهار نظر قطعی درباره نوع تمدن جزیره و قدمت آن تا انتشار رأی صاحب نظران در تعریف این اسکلتها معوق بماند؛ و تذکر من به اینکه اصلأ دستی در امر باستان شناسی ندارم و اگر ذکری از این قبیل در کارم بیاید حدسی است گذرا و متکی به قول صاحب نظران. و تصدیق طرفین _ و بعد خداحافظی؛ و رفتیم سراغ رییس حمل و نقل جزیره. که جوانی بود باز انگلیسی و سرخ رو و کشیده و دندانهای نامرتبی داشت و به دیوار قلمکار چادر _ روبروی میز کار خود_ تصویر دو زن لخت را سنجاق کرده بود و به دیواره پهلویی تقویمی آویخته داشت که هر روز گذشته آن را با مداد قرمز و به دقت کشته بود. ازو ماشینی می خواستیم که دور جزیره بگرداندمان. تا بروند و راننده ای بیابند حرف ما به اینجا کشیده بود که به علت نزدیکی خارگ به بصره و بوشهر همیشه برگردان وقایع آن حدود درین منطقه دیده شده است. وجود قبری منسوب به محمد حنفیه در آنجا و حضور شیعیان و شافعیان با هم دلایل آن... که کارگری برافروخته و عرقریزان وارد چادر شد. من به گمان اینکه راننده است. اما کارگر برق بود و شکایت داشت که همین اول صبحی بزها پتوی او را جویده اند و چمدان رفیقش را به هم ریخته. و میخواست به ناتورها بسپرند که از نزدیک شدن بزهای اهالی به چادرها جلوگیری کنند و گرنه او و رفقایش پس از این دستشان به هر یک از بزها که رسید سرش را می برند و تحویل آشپزخانه میدهند. ترتیب اینکار را دادند و دستور مؤکد به ناتورها _ یعنی دشتبانهای شبگرد _ و ما میخواستیم به بحث درباره اختلافات شیعی و شافعی بپردازیم که خبر یأس آوردند. چون چیزی به موعد ناشتایی نمانده بود (که 9:30 شروع میشد.) راهنما نیز هنوز ناشتا بود و به هر صورت پذیرفتیم _ قراری برای ساعت ده با یکی از راننده ها و قرار دیگری با رییس حمل و نقل برای دنبال کردن بحث و آمدیم بیرون. و تا آن وقت فرصت داشتم که سری به اردوی کارمندان و کارگران بزنم و تلفنی به آبادان بکنم تا ترتیب مراجعتم را بدهند.

ردیف چادرهای اردوی نفت به فاصله چند صد متری فرودگاه قرار داشت که در کناره شمال شرقی جزیره و به محازات کناره بود. کارگران پانصد و چند نفر بودند همه از مناطق نفت خیز و کارمندان صد و سی چهل نفری _ صد نفریشان به ترتیب عده، هلندی و انگلیسی و امریکایی و مابقی ایرانی_ و چادرهاشان بیشتر یک نفره بود. صندوقچه مانند یا همان قفسی از پارچه، اما همه دو پوشه و پستودار و با مخلفات دیگر. و در پس این ردیف، اردوی کارگران بود با چادرهایی بزرگ و هر کدام ده پانزده نفره. تلفنخانه و چادرهای ادارات در مرکز این اردو. و موتورخانه موقت برق و ناهارخوری کامندان منضم به آشپزخانه پهلوی آنها و چادرهای بهداری و واگون دواخانه و مسکن پزشک در منتهی الیه غربی اردو. ناهارخوری کارگران منضم به آشپزخانه اش و دوشها و آبریزگاهها پشت اردو بود.

همه این اردوی هفتصد نفره را چهل نفر ناتور محلی محافظت میکردند. اما گویا تنها دزدان جزیره همان بزها بودند که به هر گوشه ای سر میکردند. بیشتر سفید یا قهوه ای و با گردنهایی کشیده و پاهایی شبیه به پای آهو، که حتی تراش هیکلشان نیز بیشتر از آهو نشان داشت تا از بز. با پشم کوتاه و شاخهای کوتاهتر و لابد دندان تیزتر که به همه چیز پوزه بند میکردند. زیر درختهای لیل جست و خیزی داشتند به سوی برگی یا ساقه ای یا ریشه آویخته ای، و یا از درز چادرها برای گوشه پارچه ای، یا در میان خاک به دنبال بیخ گیاهی یا وازده ای از زندگی اردونشینان. آن کارگر حق داشت. و من وقتی بزها را با این تفاصیل دیدم باورم شد که چنانکه خوانده بودم درین جزایر و بنادر روزگاری هم بوده است که وقتی آسمان نم پس نمی داده یا زمین بخل می ورزیده بزها حتی به ماهی خشک هم میساخته اند.

زندگی اردو از پنج صبح شروع می شد که بدنبال کار می رفتند. اگر از کارمندان بودی و حالش را داشتی یا خدمتکار زبر و زرنگی مواظبت بود میتوانستی اول صبح با شیر و چایی لب تر کنی و راه بیفتی و گرنه اولین غذای اردو همان ناشتایی ساعت نه و نیم بود و این ناشتا برای کارگران ناهار هم بود که از آن پس ساعت هفت شام می خوردند. ولی کارمندان ساعت دو و نیم بعد از ظهر ناهار هم داشتند.

حتی وقتی در اردویی بسر میبری که از زندگی شهرنشینی در آن خبری نیست با رسوم و قواعد و مقرراتش، باید بدانی که ترتیب امور از چه قرار است و جایی بنشینی که بر نخیزانندت! اردونشینان خارگ نیز گر چه بیشتر به پیشقراولان تمدن غربی می مانستند در مثلأ گوشه ای از صحرای آفریقا یا هند، چنان رفتار میکردند که در هر منطقه نفتخیز دیگر می توان دید. با همان اختلاف مراتب شغلی. زندگی ای اشتراکی در شرایط فوق العاده ای که خود بخود رسوم و مقررات را نفی میکند اما در عین حال با رسوم و مراتب خاصی که مثلأ در آبادان هست.

سفره خانه کارمندان زیر سه چادر بزرگ بود از طول به هم چسبانده. اما سفره خانه کارگران ساختمانی بود آجری و با سقفی از برزنت و پنجره ها همه از تور و بزرگ و ردیف میز و نیمکتها منتظر تحمل فرسودگیها و آشپزخانه ها هر کدام مجاور سفره خانه ها و در هوای آزاد. جز حمامها و آبریزگاهها هنوز بنایی ساخته نشده بود. فقط آشپزخانه ها یخچال داشتند و پزشک اردو تازه یخچال دار شده بود و دیگران همه در انتظار بسر میبردند که وسایل حمل و نقل مجانی پیدا کنند. رییس تأسیسات جزیره در یکی ازین اتاقهای متحرک می زیست که از مختصات زندگی آمریکایی است که میتوانی آنرا به ماشینی ببندی و تمام جزئیات زندگیت را با پستوها و خرده ریزهایش از این نقطه به آن نقطه بکشانی و مسآله وابستگی خانواده را به زمین در زندگی داخلیت ندیده بگیری و درویش دوران ماشین و نفت باشی که هر کجا که شب آید سرای اوست...

بعد رفتم سراغ تلفنخانه. که اتاقی بود آجری با سقفی از شیروانی آهنکوب. در یک گوشه آن به روی میزی قرع و انبیقی و لوله هایی و شیشه هایی نهاده بود. دارالتجزیه ای سفری برای آزمایش آب آشامیدنی جزیره که از همان چاههای کهن بدست می آمد. دستگاه فرستنده بیسیم سنگین و براق بر میز دیگری بالای اتاق نهاده بود و مأمورش نمیدانم مرا بجای که گرفت که سخت تواضع و تکریم کرد. چنان عینک سیاهی به چشم داشت که نمی شد گمان برد از پس آن بتواند پرتو دقیق نگاهی به دنیا بیفکند. وانگهی برای کار کردن با چنان دستگاهی فقط به گوشهای خود احتیاج داشت و گاهی نیز به دهان خود.

تا نوبت به من رسید نگاهی به در و دیوار انداختم. یک بیسیم دیگر، یدکی گوشه ای افتاده بود. و کوزه آب _ سر گشاده و شکم گنده _ پشت پنجره آهنی بی شیشه، دم نسیم جزیره مثلأ خنک می شد و ساقه باریک و قرمز رنگ حرارت سنج تا محاذات سی و پنج درجه سانتی گراد روییده بود و پنجره های مقابل کوچکتر از آن بودند که هر نسیم ناشناسی را در آسمان جزیره بگیرند و به درون بکشانند. اما ارتباط با آبادان مداوم بود و فرستنده این قدرت را داشت که نامحسوسترین لرزه های مغناطیسی را در دورترین آسمانها بیابد و تبدیل به صوت کند و پیامی را از دوستی به دوستی برساند یا خبری را از جایی به جایی. شماره ای را که در آبادان میخواستم برایم گرفت و من در لفافی از هوهوی کشدار و پرطنین امواج برق حرفم را زدم و قرارم را گذاشتم و از گرمای زیر شیروانی گریختم...

ادامه دارد


مطالب مشابه :


به خلیج نیلگون همیشه فارس

سال پیش یه سر رفته بودم خارگ و 10 روز روز اول، همین که صبح اول وقت وارد فرودگاه خارگ شدم




موقعیت جغرافیایی خارگ

خارک جزیره مرجانی - موقعیت جغرافیایی خارگ - تقدیم به همه ی خارگی های عزیز




جزیره خارگ، دُر یتیم خلیج فارس (قسمت اول)

جزیره خارگ، دُر یتیم خوشم می آمد که ماسه نرم فرودگاه را که غباری از آن بر نمی خاست با




تنفس در پایتخت

شب ساعت ۹ توی سینما صدف خارگ اجرا گناوه و منم ساعت ۱۱ رفتم فرودگاه و چون بارندگی بود




جلال و هنوز هم "دُر یتیم خلیج فارس"

نیم قرن از آمدن جلال آل احمد به جزیره خارگ دو موتوره ای در فرودگاه آبادان گذاشت که از




برچسب :