رمان بورسیه

دلم میخواست این روز آخر تعطیلی رو تا لنگه ظهر بخوابم ولی صدای تلفن مانعم شد.بلند شدم رفتم سراغ تلفن.گوشی رو برداشتم وگفتم:بله

-پارلا خوابی؟

-خواب بودم..نزاتشی که پریا

-دختر بازم ازت خبری نیس کجائی

-پریا شماره ی کجا رو گرفتی؟خونه من یا خونه عمه ات؟

-خب ناراحت نشو میخوام یه چیزی بگم

-بوگو

-خبر خوشم یادته

-نگفتی که....

-حالا میخوام بگم

خندیدمو گفتم:دیدی گفتم آخرش خودت میگی..بیا اینم یک هیچ به نفع من

-باشه.پارلا ماهان ازت خوشش اومده..یعنی اون روز مامانش ازت خوشت اومده بود بعد که ماهان تورو دید اونم به مادرش گفته ازت خوشش میاد

-نَ مَ نَ؟ماهان کیه؟

-ماهان برادر سامان

-واویلا...فک کن من جاری تو بشم...اصلن یه درصدم امکان نداره کنار بیایم

-من از خدامه تو جاریم باشی..ماهان پسرخوبیه قبول کن

-به خاطر شما چشم حتما قبول میکنم...من ماهانو کلا یه بار دیدم.

-الهی بمیرم برای ماهان تو همون نگاه اول عاشقت شده

-اه اه اه..از اون سن وسالش خجالت بکشه..سن پدربزرگمه اومده عاشق شده

-نهایت احساساتت همین بود؟

-من احساسمو برای هرکسی خرج نمی کنم

-حالا امشب میخوان بیان خواستگاری

-قوزبالا قوز..منم دختره بودما..به من میگفتین ایرادی نداشت

-مامان میگه زود آماده شو بیااینجا...خونه رو برق انداخته

-باشه میام ولی من میگما اصلا دل ودماغشو ندارم

اه ه ه...امروز خودم کم استرس داشتم اینم به دردام اضافه شد.فردا قرار بود جواب این ترمو بدن و من نمی دونستم که من اول شدم یا تیلاو.چون هردوتامون تقریبا مساوی شده بودیم و شرایطمون یکسان بود.هیجان زیادی داشت.اتفاقی زندگی من همیشه اینطوری رخ میداد یعنی تا دقیق نود نمی دونستم قراره نتیجه کارم چی بشه...الانم دقیقا همین حالو داشتم.به خودم دلداری میدادم که اگه اول نشدم هنوز یه رتم دیگه مونده ومیتونم جبران کنم واز طرف دیگه به خودم اعتماد به نفس میدادم که اول میشمو باید برای ترم بعد هم بیشتر بخونم تا اون ترمو هم ببرم.لباسایی رو که مد نظرم بود برداشتم و رفتم خونه عمه.پریا واقعا راست میگفت عمه خونه رو برق انداخته بود.تا رسیدم عمه دستمو گرفت و گفت:پارلا اینا خانواده خوبین..روش فک کن

-عمه جون من آمادگیشو ندارم

-همه اینو میگن..فقط به ماهان فک کن..کارخوب خونه ماشین از همه مهتر اخلاق خوبی داره عاشقتم که شده..همه دخترا آرزوشونه همچین پسری بیاد خواستگاریشون عمه

-من که نگفتم ماهان اشکالی داره...همه چی یهویی شده به منم حق بدین یه کم تو شوک باشم

-میدونم عزیزدلم...تو میتونی تا هروقت که دلت خواست بهش فک کنی...خب؟

-حالا هم پاشو برو به سر وضعت برس تا نرسیدن

همونطور که بلند میشدم گفتم:دوقلوها کجان؟

-پریا خونه با سامان رفته بیرون...پوریا هم رفته خرید

ماهان پسرخوبی بود...ولی من اصلا بهش فک نمیکردم.تازه داشتم منظورشو متوجه میشدم....که اون روز شب یلدا گفت:تا امروز عاشق نشدم ...از امروز هم مطمئن نیستم..من چه گلی باید به سرم میریختم؟من داشتم از استرس میمردم و میخواستم فقط قدم بزنمو به بورسیه فک کنم اون وقت باید تو یه مجلس خواستگاری حاضر میشدم.نگاه کردم به عکس دونفری پریا و سامان.چقدر صمیمی بودن!ماهان خیلی آروم بود.و من هیچ وقت آدم آرومی دوس نداشتم چون خودم خیلی شیطون و پرحرف بودم.

زنگ زدم به آیدا.

-سلام نوعروس

-علیک سلام

-چه خبر؟

-عالیه...

-زهر مار عالیه..نیشتو ببند یکی دیگه جای من بود فکرای ناجور میکرد

-نه که خودتم نکردی

-آیدا به دادم برس

-چیه؟کجا گیر افتادی؟زنگ بزنم آتش نشانی؟

-زهر مار....امشب برام خواستگار میاد...

آیدا ادای گریه کردن در آورد و گفت:حسوددددددددددد....ببین نتونستی ببینی من متاهل شدم زود یه خواستگار برای خودت جور کردی..اقلا میزاشتی یه هفته میشد آخه

-من روحمم خبر نداش..تازه خواستگاری که هیچی..من از استرس صب دارم میترکم

-دروغ چرا منم هیجان داره خفم میکنه...کاش تیلاو اول میشد

-غلط میکنه با تو

-حالا واقعا کدومتون میبرین؟

-این ترم که فردا معلومه..ولی ترم بعد مهم تره

-استرس رو بی خیال..برو تو کف پسره..چیکاره اس؟

-باور میکنی نمی دونم؟فقط اسمشو میدونم.ماهان

-وای ...شبیه اسم دختراس

-برو بابا..آدم تا با تو میخواد دو کلمه اختلاط کنه همه چی به هم میخوره..خداحافظ

ساعت 8 بود که رسیدن.همون خانواده صمیمی و دوست داشتنی.مادر ماهان منو بوسید و گفت:ماشالا..عروسم مثه پنجه آفتاب میمونه....

-مچکرم

پدرش هم اینبار گرم تر باهام برخورد کرد.آیسان هم اینبار خیلی صمیمی باهام دست داد و آروم دم گوشم گفت:دفعه دومه میایم این خونه خواستگاری...این دفعه هم بله میگیریم؟

-نمی دونم

-پس بله

رفت کنار مادرش نشست و آخر سر هم ماهان وارد شد.حسابی خوشتیپ کرده بود.یه دسته گل بزرگ هم دستش بود.دسته گلو گرفت سمتم...ناخودآگاه یاد تیلاو افتادم با اون دسته گل رزش...اون دسته گل برای من نبود ولی برام حس شیرینی داشت...دسته گل ماهانو گرفتمو گفتم:ممنون

همه نشستن.دل توی دلم نبود.واقعا داشتم از استرس بالا می آوردم.از هر دری صحبت کردن تا اینکه رسیدن به خواستگاری....از صب منو الاف کردین اینجا که چی بشه آخه؟یه خواستگاری سعه ساعت باشه دو ساعت ونیمشو بزرگترها صحبت میکنن نیم ساعت آخرشو میگن:خب حالا بریم سر اصل مطلب

پدر ماهان هم گفت:خب با اجازه شما بریم سر اصل مطلب...اینبار برای پسر بزرگترم ماهان خان مزاحمتون شدیم.مثله اینکه قسمت بود ما برای این شازده مون هم بیایم این خونه...قمسته دیگه چه میشه کرد!!!

یه کم خندید وادامه داد:ماهان ما سرش به کارش بوده.الان که میبینین اینجا نشسته برای خودش اسم ورسمی داره...شرکت هواپیمائی داره.الحمدالله نون حلال سر سفره اش میاره و میتونه پارلا خانومو خوب تامین کنه..اگه هم تاحالا ازدواج نکرده به خاطر این بوده که از دختری خوشش نیومده..

مادرش به من نگاه کرد وگفت:ولی ماشالا تا پارلا جونو دیده یه دل نه صد دل عاشقش شده..

سرموانداختم پایین.عمه دستمو تو دستش گرفته بود و گفت:البته ماهان خان هم پسر خودم پوریا میمونه...

مادر ماهان:اگه اجازه بدین ماهان و پارلا جون هم برن با هم صحبت کنن...

ای خدا یعنی من تو این شرایطم باید برم حرف زندگی وازدواجو بزنم؟این چه زندگیه آخه؟پریا در گوشم گفت:برین تو سالن بالا با هم حرف بزنین

بلند شدم و از پله ها رفتم بالا.به مبل ها که رسیدم به ماهان نگاهی کردمو گفتم:هرجا که راحتین بشینین

-خواهش میکنم...

روی یکی از مبلا نشست و منم روبروش نشستم.یه کم سکوت کردیم تا اینکه گفتم:آقا ماهان چیزی نمیخواین بگین؟

-چرا....

دستمالی از جیبش بیرون آورد و عرق پیشونیشو خشک کرد وگفت:پارلا خانوم شما اونطوری هستین که من میخوام....فک میکنم نیمه گمشده من شمایین

-آقا ماهان همه اینارو تو یه برخورد فهمیدین؟

-به عشق تو نگاه اول اعتقاددارین؟

ای بابا باید بهش میگفتم من کلا به عشق اعتقادی ندارم؟؟؟اونم تو این شرایط حساس؟که پسره تو سی سالگی اومده عاشق من شده بگم نه میره کلا تا آخر عمرش ازدواج نمیکنه!!باید چی میگفتم؟

گفتم:خب..یه جورایی بله

-اون اتفاق برای من افتاد...تموم این سالها تلاش کردم کار کنمو یه زندگی راحت برای خودم بسازم اما از اون روزی که شما رو دیدم ناراحتم

-آقا ماهان به نظرم خوب بودقبلش به خودم میگفتین..چون من امشب حال مساعدی ندارم

-بله...باید میگفتم.

-اجازه بدین تو یه شرایط دیگه با هم بیشتر صحبت کنیم...من هنوز تو شوکم

سرشو بالا آورد وگفت:هرجوری که دلتون بخواد...من صبر میکنم تا شما خوب فکراتونو بکنین

بلند شدیمو رفتیم پایین.همه مشتاقانه به ما نگاه میکردن ولی من فقط میخواستم از اون مکان فرار کنم چون واقعا فک کردن به تیلاو وبورسیه داشت وجودمو ذره ذره نابود میکرد.وقتی نشستیم عمه آروم به من گفت:چی شد عزیزم؟

واقعا انتظارداشتن تو دق دقیقه من به نتیجه برسم؟گفتم:قرار شد بیشتر فک کنم...

شوهر عمه ام گفت:خب اینطور که معلومه پارلا جان ما میخواد بیشتر فک کنه...حق هم داره..حرف یه عمر زندگیه.اگه اجازه بدین امشب بیشتر از این جوونا رو اذیت نکینم تا بتونن عاقلانه تر تصمیم بگیرن

نمی دونم خانواده ماهان درمورد من چه فکری کردن.چون کلا سرمو انداخته بودم پایینو تو فکر بودم.بعد رفتنشون پامو کردم تو یه کفش که باید برگردوم خونه خودم.عمه هم گذاشت به پای استرس خواستگاری واینکه میخوام بیشتر فکر کنم پس گیر نداد.تو کل عمرم شب پر التهابی مثل این شب رو سپری نکرده بودم.دست و پام میلرزید و تنم یخ زده بود.چن تا قرص آرام بخش خوردم ولی فایده نداشت.خوابم هم نمی برد.فردا قرار بود نتیجه ی این چهار ماهو بدن.من خیلی تلاش کرده بودم.به تلافی همه سالهایی که برای نمره درس نخونده بودم این چهار ماهو سختی کشیده بودم...قاب عکس روی دیوار هم باید تا صب با من بیداری میکشید.ساعت 2بود.زنگ زدم به پوریا...کلا امروز که خونشوم بودم دو کلمه هم باهاش صحبت نکرده بودم.

-الو پوریا

معلوم بود بیدارش کرده بودم.با همون صدای خواب آلود گفت:هان؟

-منم پارلا

-پارلا کیه؟

-ای درد بگیری...تازه اول شبه گرفتی خوابیدی؟

-چی ....چی..خمیازه ای کشید ادامه دادا:چی کارم داشتی؟

گفتم این الان هوشیاری نداره یه چیزی میگه منم حال خوبی ندارم میرم میکشمش...پس بهتره گوشیو قطع کنم.گفتم:هیچی..بور بکپ...

خواستم زنگ بزنم به پریا ولی یادم افتاد رفته خونه سامان اینا...به خودم گفتم:بابا شاید الان دستش بند باشه..برو سراغ گزینه بعدی

گزینه بعدی آیدا بود.برعکس پوریا سرحال بود.

-الو آیدا بیداری؟

-آره..چی شده؟دزد زده به خونه ات؟

-نه خیرم!یه جوریم امشب..یه جورناجور

-همین؟

-باید خبر مرگمو بهت میدادم

-نه خدا نکنه دختر

-داشتی چی کار میکردی؟

-پرهام الان پشت خطه

-شما چن ماهه دارین حرف میزنین حرفاتون تموم نشده؟

-تو به من وزندگیم چی کار داری؟نصف شبی شدی گشت ارشاد یا حراست دانشگاه؟

-خوابم نمیبره

-وایسا اون آهنگ خوابم نمیبره تتلو رو برات بخونم...

-خفه شو بابا

قطع کردم.یعنی تیلاو هم مثل من الان استرس داره؟اونم بیداره؟نه بابا اون الان مثه خرس گرفته خوابیده..این کارای دختراس که شب قبل نتیجه امتحان تشنج میکنن...

رادیوی گوشیمو روشن کردم...پیمان طالبی داشت برنامه اجرا میکرد.لعنتی!انگار همه چی و همه کس میخواست منو یاد تیلاو بندازه.کمی با عکس مامان و بابا دردو دل کردم و نمی دونم ساعت چند بود که خوابم برد...

 




مطالب مشابه :


دانلود رمان گناهکار از fereshteh27

دانلود رمان تهیه شده و برای خواندن کامل رمان نیاز به رمان نازکترین حریر نوازش




رمان 4 دختر شیطون قسمت 1

رمان نازکترین حریر نوازش دانلود رمان برای موبایل. دانلود رمان عاشقانه




رمان بورسیه

♥ 48 - رمان نازکترین حریر نوازش ♥ 49 - رمان جرات یا دانلود رمان برای موبایل. رمان




رمان یک تبسم برای قلبم (12)

کردن شارژ موبایل بود؟ برای اینکه رمان نازکترین حریر نوازش دانلود رمان برای موبایل.




برچسب :