رمان آرام (قسمت دوازدهم)

_ دکتر فرهمند ! حالتان چطور است؟
_ شما چطورید؟ چه عجب ! کوچولوهای من  حالشان خوب است؟
_ مرسی دکتر ! امروز بیمار جدیدی را می خواهم به شما معرفی کنم
دکتر با مشاهده آرام لحظاتی چند خیره ماند . می خواست مطمئن شود که او کسی جز آرام نیست . پروانه نیز در این کار او را یاری کرد و آرام را معرفی کرد
_ خوشبختانه من با بیمارم آشنایی مختصری دارم !
_ آه چه جالب ! آرام ! شما همدیگر را قبلا دیده اید ؟
آرام به ناچار برخاست و گفت : بله ! دکتر از اقوام پدر فرید هستند .
_ بفرمایید داخل
پروانه آرام را به درون اتاق راهنمایی کرد
دکتر گفت : حمید از فرانسه باز گشت؟
_ بله ! امروز رسید . سلام مفصل رساند .
_ متشکرم ! حتما به دیدنش خواهم امد
آرام متحیر و بی صدا نشست . هنوز نمی توانست باور کند که دکتر همان دکتر فرهمندی است که فرید تا آن حد به او حساس بود و دوست نداشت آرام با او همکلام شود. یعنی دنیا انقدر کوچک بود که بین اینهمه ادم من باید باز دکتر را ملاقات کنم !
پروانه به بازوی آرام زد و گفت : آرام جان ! دکتر با شماست
_ معذرت می خواهم
پروانه گفت : دکتر ! من بیرون منتظر می مانم
دکتر با قیافه جدی مطالبی راروی کاغذ نوشت و در همان حال گفت : بهتر است شما را با اسم کوچکتان صدا کنم . آرام ! ناراحتی شما چیست ؟
_ ناراحتی خاصی ندارم . جز اینکه فکر میکنم باردارم .
_ چه مدت است؟
_ خیلی تازه !
_ از اینکه می خواهی مادر شوی خرسند هستی؟
_ بله ! خیلی !
_ آرام دکتر ها جز طبابت محرم اسرار بیمارانشان هستند . اگر نکته ای هست که دوست داری من بدانم بگو !
آرام بعد از چند لحظه سکوت آهسته گفت : هیچ کس از بودن من در اینجا اطلاع ندارد .
_ حتی فرید؟
_ در درجه اول فرید . نمی خواهم هیچ کس بداند.
_ خیالتان اسوده باشد
دکتر با معاینه آرام گفت که او باردار است و وضع جسمانی اش خوب است . برای اطمینان بیشتر یک سری آزمایش نوشت .
به محض رسیدن به خانه پروانه ماجرای آشنایی دکتر و آرام را برای حمید بازگو کرد و گفت : حتما باید یک روز دکتررا دعوت کنیم
ان شب بعد از صرف شام حمید در کنار ان دو نشست و به گفتگو پرداخت . پروانه گفت : حمید ! آرام بدنبال آپارتمان کوچکی برای سکونت است
_ ما که جا زیاد داریم . چرا نمی خواهی با ما زندگی کنی؟
_ از لطف شما ممنونم ! اگر خانه ای پیدا کنم خیالم راحت می شود.
پروانه گفت : من خیلی به آرام اصرار کردم تا پیش ما بماند اما قبوا نکذد
حمید گفت : فعلا پیش ما بمانید . عجله ای برای اینکار نیست . پروانه خیلی تنهاست . کمی از ایران یاد کنید . سر فرصت من برایتان جایی پیدا خواهم کرد .
_ حمید ! اولین شرط من این است که نزدیک خودمان باشد
_ چشم خانم ! حتما مدنظر خواهم گرفت
حمید از سفر فرانسه صحبت کرد و از آرام راجع به ایران سوالاتی پرسید . ان شب آرام زود به رختخواب رفت . تازگیها خیلی زود خسته میشد و ساعات خوابش افزایش پیدا کرده بود .صبح حالت تهوع داشت و دلش آشوب بود . نتوانست صبحانه بخورد . ترجیح داد در رختخواب بماند . پروانه بچه ها را به مدرسه برد . آرام با مادر تماس گرفت . مادر گریه می کرد و از دوری او نگران بود . آرام با خودداری فراوان با مادر حرف زد ، نمی خواست مادر پی به عمق اندوهش ببرد . به محض آن که تلفن را قطع کرد ازدرد و دوری  گریه جانسوزی سر داد.
_ پروانه ! هوای اینجا خیلی گرفته است
_ عادت میکنی!
آرام از کنار پنجره دور شد و گفت : یاد مارال افتادم
_ مارال کیه>
_ اسب فرید ! خیلی خوشگل بود ! من خیلی دوستش داشتم
_ اسب های انگلیسی از بهترین نژآد هستند . اگر دوست داری می توانی باشگاه سواری بروی
آرام به خود نگریست و گفت : با این وضع !
_ آه ! یادم نبود . خوب ! مارال کجا بود؟
آرام در خیال خود به دوردست ها خیره شد . آخرین شب در کلبه ، صدای باران ، سوختن هیزم در بخاری ، احساس نزدیک بودن به فرید و زمزمه های عاشقانه . آرام در قلبش از آن شب متنفر نبود و احساس پشیمانی نمی کرد . هنوز نمی توانست قاطعانه فرید را محکوم کند . با خود اندیشید : عشق ! چگونه است که پوششی می شود بر هر رفتار خوب و بد . هیچ چیز را نمی بینی . در ظاهر مشت می کوبی و محکوم می کنی اما در قلبت همواره شعله های فروزان و سوزنده ان را که تمام وجودت را ذوب می کند حس می کنی . قلب من هنوز شعله ور است . اما مغزم فرمان دیگری می دهد . من فرید را در قلبم بخشیده ام ، اما فکرم بیمارگونه به او می اندیشد و حس انتقام را فرمان می دهد.
_ آرام ! حواست کجاست؟
_ معذرت می خواهم ! چی پرسیدی؟
_ پرسیدم مارال کجل بود
_ کلبه ای در میان جنگل ! بوار میکنی؟
_ چه چیز را باور کنم؟
_ کلبه ای در جنگل ! آنجا حقیقتی بود که وجود داشت
پروانه در چهره آرام دقیق شد . به نظرش امد که او هذیان می گوید . به طرفش رفت و پرسید : حالت خوب است؟
_ انجا زندگی بود. روح جنگل بود
پروانه شانه های آرام را گرفت و او را به اتاقش هدایت کرد و در رختخواب خواباند . دست بر پیشانی آرام گذاشت .تب شدیدی داشت .هراسان با دکتر تماس گرفت
دکتر با معاینه آرام به اتاق نشیمن بازگشت و گفت : نگران نباشد ! سرماخوردگی ساهد است .باید استراحت کند . داروهایش را سر ساعت بدهید ! دستور غذایی می نویسم که باید رعایت کند
آرام از اینکه با بیماری خود باعث دردسر پروانه شد شرمسار بود. پروانه با وجود مشکلات خود باید از او هم مراقبت می کرد . هر طور شده باید جایی را پیدا می کرد . بیشتر از آن نمی خواست سر بار کسی باشد . هر چند که پروانه بارها او را ملامت کرده بود . اما دیر یا زود باید مستقل می شد و چه بهتر که اینکار زودتر انجام شود.
دو روز بعد وضع جسمانی اش بهتر شد . اغلب ساعات روز را به مطالعه می گذراند . حمید آپارتمانی در همان نزدیکی پیدا کرد . آن روز برای دیدن خانه مورد نظر رفتند . آرام انجا را پسندید و قرار شد تا چند روز آینده نقل مکان نماید . پروانه به همراه آرام برای خرید وسایل مورد نیاز به فروشگاه ها سر زدند . آرام وسائل زیادی نیاز نداشت . انجا مبله بود و فقط احتیاج به تمیز کردن داشت . او تعدادی ملحفه و پرده و رومیزی و یک دست بشقاب و قاشق و چند قابلمه ، قهوه جوش ، کتری و خرده ریزهای دیگر خریداری کرد
پروانه در تمیز کردن خانه به او کمک کرد . تا انجا را به وضعی که آرام دوست داشت در اوردند. آرام خانه را راحت و دنج یافت . منظره زیبای پارک نزدیک خانه بیشتر او را شیفته آنجا کرد.
پروانه با تمام شدن کارهای خانه گفت : به نظرت کمی کوچک نیست ؟
_ مگر من چقدر جا لازم دارم؟
_ بعد از مدتی من می شود ما !
_ تا آن موقع خدا بزرگ است . فکر می کنم یک اتاق خواب با این پذیرایی برای من کافی است . جای بزرگتر وقتی رفت و امدی نداشته باشی بدون استفاده می ماند.
_ اگر مادر اینجا را ببیند حتما صدایش در می آید
آرام خندید و گفت : دلم برای نق زدن های عمه جان یک ذره شده !
_ راستی از سرایدار پرسیدم گفت واحد بغلی پیرزنی تنهاست
_ چه خوب ! مثل اینکه ساکنین اینجا نفرین شده اند!
_ آرام ! حالا که خیالت از بابت خانه راحت شد بهتر است بدانی که من اجاره نمی دهم که تنهابمانی
_ من تنها نیستم . تو ، بچه ها و حمید همیشه با من هستید . فقط در مدتی که باردارم احتیاج به تنهایی دارم . در واقع کمی خجالت می کشم
_ حمید مثل برادر خودت می ماند . نباید اینطور احساس کنی و سپس افزود :در ضمن فردا وقت دکتر داری یادت نرود!
_ اه اصلا یادم نبود . حتما می روم
دکتر با دیدن جواب آزمایش آرام گفت : همه چیز خوب و طبیعی است . نوزاد حدود پنج هفته از عمرش می گذرد ، خودت مشکلی نداری؟
_ نه ! همه چیز خوب پیش می رود.
_ از حمید شنیدم که خانه ای اجاره کردی
_ بله ! دیگر بیش  از ان نمی شد مزاحم پروانه باشم
_ از تنها بودن ناراحت نیستی .
_ عادت می کنم! ( آرام می خواست بگویم عادت دارم اما مایل نبود دکتر جزئیات زندگی او را بداند)
دکتربه وسیله دستگاه صدای ضربان قلب بچه را به گوش آرام رساند. شوقی وصف ناپذیر وجودش را فرا گرفت
_ پیاده روی یادت نرود.
_ حتما دکتر !
_ قرار ما ماه آینده . مگر اینکه اتفاق خاصی رخ بدهد.
آرام مسیر خانه تا مطب را پیاده طی کرد . از این که دکتر فرهمند با او راحت بود و هیچ اشاره ای به دیدار های گذشته نمی کرد خشنود بود
پروانه هرروز تلفن می کرد و از او می خواست تا به انجا برود . اما آرام ترجیح می داد در خانه بماند و کمتر مزاحم زندگی او شود. اغلب روزها به پیاده وری می رفت و باقی روز را با مطالعه کتاب ، رفتن به سینما و دیدن برنامه های تلویزیونی می گذراند. نامه های راحله مرتب به دستش می رسید . او از همه جا و همه کس می نوشت ، از دانشکده ، دوستان و جاهایی که می رفت . آرام نامه های او را بارها می خواند . لادن و امیر نیز نامه می نوشتند . اما حرفهایشان تکراری بود.آرام گاهی درنامه ها در جستجوی  خبر و یا مطلبی از فرید بود . اما می دانست که آنها به خاطر آنکه آرامشش را بهم نزنند نامی از فرید نمی برند .ان روز پروانه قول داده بود تا نزدش برود . پروانه با دیدن آرام گفت : امشب دکتربرای صرف شام به اینجا می آید
_ خوب ! من قبل از صرف شام می روم.
_ چرا ؟ از دکتر خوشت نمی آید ؟
_موضوع این نیست . علاقه ای ندارم که دکتر را غیر از مطب جای دیگری ببینم . در هر حال او فامیل آقای فرخی است
_ در اینجا فقط دکتر توست و آشنای ما ف نه چیز  دیگری . حالا بلند شو و کمی به من کمک کن 1
_ بسیار خوب ! هر چه تو بگویی
( پروانه بدین وسیله آرام را ناگذیر به ماند کرد.)
سیمای دکتر دلنشین و موقربود . موهای یکدست جو گندمی ، اندامی چهار شانه ، قد بلند در کت شلواری خوش دوخت که او را به سیاست مداران بیشتر شبیه می کرد تا طبیب !
او با دیدن آرام گفت : اینجا دیگر بیمار من نیستید . بلکه دوست و هموطن یکدیگریم
_ اتفاقا من به پروانه همین موضوع را متذکر شدم
_من و شما کمی بیشتر از عرف معمول تفاهم فکری داریم
حمید با دکتر گرم گفتگو بود و در همان حال پروانه و آرام میز شام را چیدند . دکتر با دیدن میز شام گفت : هیچ جای دنیا کدبانویی پیدا نشده که بتواند همانند خانم ایرانی میز غذا را با صفا و صمیمیت درونی اش تزیین کند . از این میز شام بوی مهربانی و لطف به مشام می رسد.
آرام از طرز سخن گفتن دکتر که انطور با احساس و لطیف توصیف می کرد خوشش امد . شام در محیطی صمیمی صرف شد . دکتر از دست پخت پروانه تمجید نمود.
پروانه گفت : دکتر ! اگر دستپخت آرام را بچشید دیگر علاقه ای به خوردن غذاهای من نخواهید داشت
آرام گفت : هر وقت که مایلید نشریف بیاورید اما اگر شکه شدید من مقصر نیستم . پروانه در تعریف از من کمی زیاده روی می کند.
دکتر گفت : برای انکه ثابت شود کدام یک از خانمهای محترم درست می گویند حمید جان ! بهتر است لان برنامه رفتن به منزل آرام را پیاده کنیم
آرام انها را برای هفته بعد به منزلش دعوت کرد .برای تهیه غذای ایرانی و مواد ان دچار مشکل بود. زیرا بسیاری از مواد غذایی انجا پیدا نمی شد.و در فروشگاه ایرانیان نیز بعضی اجناس کمیاب بود. اما با تمام این مشکلات سر انجام غذاهای مورد نظرش را تدارک دید . دکتر با دسته ای گل و جعبه شکلات  وارد شد . بعد از صرف شما دکتر گفت : الحق که کار بسیار دشواری است که تشخیص بدهیم کدام یک از خانمها دست پخت بهتری دارند.
حمید گفت : بهتر است یکبار دیگر دست پخت خانمها را امتحان کنیم و بعد رای نهایی را صادر کنیم!
پروانه گفت : خیلی زرنگ شدی حمید جان! بهتر است مساوی اعلام کنید. این به نفع همه است
دکتر گفت :دست پخت بنده تعریفی ندارد . اما می توانم شما را به رستوانی که می شناسم و غذای های خوبی دارد دعوت کنم .
پروانه گفت : موافقم دکتر ! هر وقت بگویید ما در خدمتیم
دکتر خندید و قرار شد یکشنبه هفته آینده مهمان او باشند.
آن شب در خانه کوچک آرام هیاهوی بچه ها و خنده بزرگتر ها نوای دلنشینی داشت و آرام کمی حافظ خواند و حمید یکی از اهنگ های قدیمی را بسیار زیبا اجرا کرد . دکتر نیز از خاطراتش سخن گفت و در واقع این مهمانی ها شروع دوره ای تازه برای گذراندن وقت در ان دیار غربت بود       فصل 30
اکنون آرام شش ماهه بود . شکمش بزرگ شده بود . چند دست لباس گشاد تهیه کرد و از سر بیکاری خرید می رفت  و لوازمی را که بنطرش برای کودک لازم بود خریداری می کرد . مادر قول داده بود ماه آینده نزد او بیاید تا روزهای اخر را با فراغ خاطر بیشتری سپری کند . آرام گاهی پیرزن همسایه را در پارک سر خیابان می دید که برای پیاده روی به انجا می رفت/ یک بار نزد آرام آمد و در کنارش نشست و همچنان که گربه سفیدو ملوسی را نوازش می کرد گفت : من عاشق پتی هستم ! بدون او نمی توانم زندگی کنم
آرام گفت : پتی دختر شماست؟
پیرزن سرش را تکان داد و گفت : بچه به درد نمی خورد . منظورم این است ( و اشاره به گربه کرد )
_ شما فرزندی ندارید؟
_ چرا پسرم در شهر ویلز ساکن است . چند سال است که او را ندیده ام . علاقه ای هم به دیدنش ندارم . پتی تمام زندگی من شده!
آرام با تاسف به او نگریست ، نمی توانست حرفی بزند و جوابی بدهد . زیرا آن پیرزن عاطفه نداشت و اگر هم داشت به پای گربه اش ریخته بود . آرام اکثر شبها خواب فرید را می دید . چهره اش نا پیدا و گم بود فقط می دانست سایه ای که از دور پیداست فرید است .
پیرزن همسایه با هر بار دیدن او دست به شکمش می کشید و میگ فت : این بچه دختر است
آرام می خندید و از حرکات پیرزن که همراه با عشوه های ریز و ظریفی بود خوشش می امد . یک روز به آرام گفت : هر وقت دوست داشتی بیا پیش من تا برایت فال قهوه بگیرم
آرام قول داد در اولین فرصت به دیدن او برود.
ان روز از سر بیکاری جعبه ای شکلات خرید و به نزد پیرزن رفت . ماریا از  دیدن آرام خوشحال شد و گفت : ما هر دو تنها هستیم . من عاشق پتی هستم و تو عاشق بچه ات . خصوصیات ما شبیه هم است
آرام متعجب شد اما حرفی نزد . خانه ماریا پر از ظرف های چینی و گلدان های گل بود . در کنار اتاق سبد زیبایی قرار داشت که با ساتن سفید و آبی تزیین شده بود  و پتی ملوس و تنبل در ان لمیده بود . آرام برای ان که سر به سر ماریا بگذارد گفت : پتی چاق شده اینطور نیست؟
پیرزن با وحشت پتی را برداشت و در ترازو قرار داد و گفت : وزنش تغییری نکرده ، فقط کمی تنبل شده !
سپس با دقت به پتی نگریست و گفت : بهتر است که او را نزد دکتر ببرم . می ترسم مریض باشد
پاپیون پتی را صاف کرد . و سر جای خود نهاد . ماریا دو فنجان قهوه ریخت . آرام قهوه اش را سر کشید . ماریا گفت : آن را در نعلبکی برگردان
آرام فنجان را برگرداند و به یاد آن روز افتاد که به همراه سایه و لادن برای سر به سر گذاشتن یک دیگر فال می گرفتند . وقتی ماریا فنجان را بدست گرفت آرام نا خود آگاه دلشوره ی سخت به سراغش امد . او اعتقاد چندانی به این مسائل نداشت اما ان روز در انجا در تنهایی و غربت که ارمغان زندگی اش بود  آن فنجان را الهام بخش می دید.
پیرزن نگاه دقیقی به فنجان کرد و سپس در چهره آرام نگریست و گفت : در سرزمین  خودت مردی بیمار است و چشم انتظار توست . خیلی دوستت دارد ! تو هم دوستش داری ! چرا تنهایش گذاشتی؟
آرام لبخندی زد و گفت : چرا بیمار؟
_ نمی دانم ! مثل اینکه بیمار است . شاید هم ... نمی دانم ! در هر حال خوابیده است .
_ او از من سر حال تر است.
_ این مرد منتظر توست . این بچه همانطور که گفتم دختر است . تو را به آروزهایت می رساند . مسافر داری . خیلی زود و دوباره در چشمان آرام خیره شد و گفت : تو عاشق این مرد هستی ! او هم دوستت دارد ! تو سرانجام پیش او برمیگردی
_ محال است ! آن مرد بچه مرا می خواهد
_ من بعید می دانم . او فقط تو را می خواهد.

*****************************************************************************************************
آرام نفس زنان خود را به پروانه رساند . او را در آغوش کشید و گفت : مادر فردا می آید.
_ چه خبر خوبی ! تو خیلی تنها بودی . من همدم خوبی برایت نبودم . آرام پروانه را بوسید و گفت : اگر تو نبودی خدا می داند که من الان کدام تیمارستان بستری بودم . با کمک تو و حمید توانستم  سخت ترین دوران زندگی ام را سپری کنم
پروانه اشک در چشمانش حلقه زد . دست به شکم آرام کشید و گفت : مثل هنوانه شده ( و هر دو خندیدند )
با امدن مادر به نزدش دیگر هیچ ارزویی نداشت . به نظرش خداوند بیش از حد با او مهربان بود . حالا با بودن مادر دغدغه زایمان را کمتر خواهد داشت .
ان روز آرام به همراه پروانه و بچه ها در سالن فرودگاه در انتظار مادر بودند . آرام به محض دیدن مادر از شوق بی حد اشک می ریخت . پروانه نیز از دیدار زندایی خود که اکنون در نبود دایی جانش تنها مانده بود گریه سر داد . مادر لحظاتی بعد به سمت بچه ها رفت و سهند و سروش دسته گلی به مادر تقدیم کردند . مادر آنها را گرم در آغوش فشرد و بوسید.
در اتومبیل مادر به آرام دقیق شد و گفت : دخترم ! چقدر عوض شدی !
_ چه جوری شدم ؟
_ خیلی نمکی شدی ، صورتت پف کرده
_ خیلی زشت شدم ؟ همین طور است؟
_ نه دخترم ! در عوض می خواهی مادر شوی . یک مادر نمونه !
_ آخ مادر ! باورم نمی شود شما در کنارم هستید
مادر او را تنگ در آغوش گرفت و گفت : مگر من چند دفعه می خواهم مادربزرگ بشوم . برای دیدن اولین نوه ام لحظه شماری می کنم.
سپس رو به پروانه گفت : پروانه جان ! آرام به تو خیلی زحمت داده . انشاالله هر چه از خدا می خواهی به تو بدهد ! دخترم غریب و تنها بود
_ من کاری نکردم . آرام دختر شجاعی است !
آن شب پروانه با بچه ها برای شام ماندند . آخر شب  حمید برای بردن انها امد و ساعتی نشست .
وقتی ان دو تنها شدند آرام پرسید : امیر چطور بود ؟ اوضاع و احوالش خوب است؟
_ خیلی سلام رساند . قرار شد بعد از من یک سفر به دیدنت بیاید . هم فال  است و هم تماشا
_ عروسی چه زمانی برگذار می شود؟
_ بعد از سال پدر . عمه جان نیز همان زمان را تعیین کرده . امیر در نبود تو چندان دل و دماغ ندارد
_ می دانم ! امیر مثل من تنهاست . طفلکی لادن خیلی بد آورد . چقدر باید دوری یکدیگر را تحمل کنند
_ لادن که گله ای نمی کند . اما خوب جوانند خسته می شوند.
_ تو اینجا راحتی؟ مشکلی نداری؟
_ بد نیست ! تا حدودی عادت کردم
_ بیا برگردیم ایران ! تا کی میخواهی تنها بمانی؟
_ ایران یعنی فرید ! نمی توانم ریسک کنم
_ حق با توست . اما تا کی؟ هشت ماهه که امدی . دریغ از یک خبری یا تماسی از فرید یا خانواده اش
_ چطور ممکن است ! اصلا خبری ندارید؟
_ باور کن! مثل این که آب شدن رفتن توی زمین . از خانم فرخی که اصلا انتظار نداشتم . دریغ از یک تلفن . راستی نمی شود آدمها را شناخت
_ خیلی عجیب است ! من گمان می کردم شما به من حرفی نمی زنید و خودتان خبرهایی دارید
_ باور کن حیران ماندم ؛ ناسلامتی تو عروسشان بودی !
_ عمه پوران چطور ؟ احتمالا عمه جان چیزهایی میداند . در واقع چندان اهمیتی ندارد.
_ چرا اهمیتی ندارد ؟ تو که به انها بدی نکرده بودی . حداقل تکلیفت را روشن کنند . پروان جان می گفت " چند بار خانم فرخی را دیده اما او با عجله احوالپرسی کرده و گذشته " مثل اینکه از چیزی می ترسند و یا خجالت می کشند
_ شاید فرید اجازه نمی دهد که انها با شما تماس بگیرند . و احتمال این که فرید ازدواج کرده باشد زیاد است
_ ازدواج ! فرید تکلیف تو را روشن نکرده . چطور می تواند ازدواج کند ! در و همسایه چه می گویند ؟
_ بالاخره می فهمیم که چی شده . زیاد فکرتان را خراب نکنید .
_ به قول معروف ماه پشت ابر نمی ماند . اخر کار مجبورند بیایند تا ببینیم حرف حسابشان چیست ؟
آرام نزد خود مطمئن بود که فرید با معرفی نسیم به خانواده اش باعث گریز انها از دیگران شده . آرام به خود  اجازه نمی داد با افکار بیهوده و بی نتیجه آرامش خود و کودکی که در راه دارد را برهم بزند . تنها امیدش دیدن کودکش بود . اگر چه فرید همه چیز را از او گرفته بود . اما فرزندش جای تمام آنچه را که از دست داده بود خواهد گرفت . ماه آخر بارداری سخت ترین روزها برای آرام بود . شکمش بی نهایت بزرگ شده بود و راه رفتن و نشستن دشوار می نمود . دکتر تاکید به پیاده روی به مدت یکساعت نموده بود . با غذاهای لذیذی که مادر تهیه می دید کمی اضافه وزن پیدا کرده بود. گاهی  درد هایی در کمر و پهلو هایش می پیچید . آن تنهایی دهشتناک که دیگر جایی در زندگی اش نخواهد داشت و فرزندش تمام خلا زندگی اش را پر خواهد کرد.
پروانه سراسیمه خود را به بیمارستان رساند و با دیدن مادر که گریان روی نیمکت نشسته بود به طرفش رفت : آرام کجاست؟
_ یک ربع پیش برند اتاق عمل
_ بالاخره نتوانست طبیعی زایمان کند؟
_ نه ! خیلی تلاش کردند اما موفق نشدند . چند بار تلفن کردم اما خانه نبودی
_ رفته بودم خرید . به محض این که رسیدم خانه ، حمید پیغام شما را به من رساند.
_ زحمت افتادی!
_ زحمتی نیست . من هم به اندازه شما نگران آرام هستم . با آمدن نوه خوشگلتان تمام ناراحتی ها پایان می یابد
_ پروانه جان تو که غریبه نیستی ، خودت می بینی که آرام چطور زندگی می کند . دختری که لحظه ای تنهایش نمی گذاشتین و پدرش روی تخم چشمش  نگه می داشت الان تنها و سرگردان خودش را این طرف و آن طرف می کشاند . در این کشور غریب که زبان مردمانش را نمی فهمی باید عزیزترین کس خود را به امان خدا رها کنی . سپس با گریه ادامه داد : ببین ! من چه می کشم . جرات  حرف زدن ندارم . می ترسم باز ناراحتی اعصابش عود کند.
_ اید با آمدن بچه آرام تصمیمی برای آینده بگیرد
_ بچه ای که پدر ندارد و یا اگر دارد عین خیالش نیست . چه فایده دارد . در این مدت نه تلفنی نه پیغامی . امیر چند بار می خواست برود سراغشان نگذاشتم . دختر دسته گلم را دادم که بیرونش کنند ! آرام چیزی کم نداشت . اگر پدر خدابیامرزش زنده بود نمی گذاشت این طور بشود . چه خواستگار هایی که رد کرد . هنوز هم چشمشمان دنبال آرام است . باور کن با همین شرایط هم قبولش دارند . اما فرید دخترم را بدبخت کرد ، به غربت انداخت و بدتر از همه اینکه طلاقش هم نمی دهد . باید ببخشی با حرفهایم سر تو را درد آوردم
_ نه ! اسلا اینطور نیست ! داشتم فکر میک ردم مشکل اینجاست که آرام هنوز به فرید فکر میکند و دوستش دارد.
_ این دوست داشتن باعث نابودی آرام شده . به قیمت جوانی  و آرزوهایش
_ از من می شنوید وقتی رفتید ایران تحقیق کنید ببینید جریان چیست ؟ شاید فرید آرام را طلاق غیابی داده  و به شما خبر ندادند.
در همان لحظه پرستار با لبخندی زیبا به شمت آن دو آمد و گفت : تبریک می گویم ! نوزاد دختر  کوچک و سالمی با وزن سه کیلو و هشتاد گرم است
مادر با هیجان گفت : پروانه جان پرستار چه گفت ؟
پروانه حرفهای پرستار را ترجمه کرد و مادر را در آغوش گرفت و روی یکدیگر را بوسیدند .
آرام باور نمی کرد دختر کوچکش تا این حد زیبا باشد . به نظر اطرافیان نوزاد فوق العاده ای بود . آرام دستان تپل و سفید او را می گرفت و می بوسید.پروانه ازاین موجود  کوچک چشم بر نمی داشت . سهند و سروش دلشان می خواست تمام وقت در کنار نوزاد بمانند.
پروانه گفت : اسمی برایش انتخاب کردی؟
آرام با شیفتگی به فرزندش نگریست و گفت : بله ! بهار !
_ بهار ! چرا این اسم را انتخاب کردی؟
_ او بهار زندگی من است . با او من هم متولد شدم.
_ اسم قشنگی انتخاب کردی . ایرانی ایرانی!
بهار با ولع شیر می خورد و با نشاط دست و پا می زد . تمام حرکات کودک برای آرام دیدنی و لذت بخش بود.
مادر گفت : آرام چشمهایش به تو رفته . اما حالت صورتش و اخمهایش به فرید رفته
آرام با دقت به بهار نگریست و گفت : نه مادر همه چیزش به من رفته ( اما در دل می دانست که او شباهت زیادی به پدرش دارد)
بهار سه ماه شد . مادرقصد رفتن داشت .امیر و لادن در انتظار بازگ شت او بودند تا جشنشان را بر پا کنند . دوری از آرام و نوه کوچکش  دشوار بود.آرام علی رغم میلش چاره ای جز جدایی از مادر نمی دید . به خصوص که مادر در نگه داری از بهار کمک زیادی به او می کرد و کوچکترین ناراحتی بهار را درک می کرد و به مداوایش می پرداخت . مادر عکس های زیادی از نوه اش انداخته بود. به امیر و لادن قول داده بود تا عکس بهاررا برایشان ببرد . با رفتن مادر ، پروانه آرام را به خانه اش برد تا تنها نماند و دوری مادرش را بهتر تحمل کند . پنج ماه را درکنار مادر به آسودگی گذرانده بود . اکنون با رفتنش هجوم خاطرات و ترس از آینده به وجودش چنگ می انداخت.  فصل 31
پروانه با هدایای بی شمارش بهار را به خود عادت داده بود . حمید به خاطر بهار هفته ای چند بار به دنبالش می امد تا او را به خانه ببرد . به این بهانه  ساعتی با بهار بازی کنند . بدتر از همه دکتر بود که او نیز هفته ای یکبار برای دیدن بهار به انجا سر می زد و هر بار با خود اسباب بازی و شکلات می اورد . آرام به هرکجا می رفت می دید که مرکز توجه همگان بهار است . در پارک ، فروشگاه ، مهمانی های پروانه ، او دلربایی می کرد و همه کس را مجذوب خود می ساخت . ماریا هم گاه به دیدار آرام می رفت و با بهار بازی میک رد و می گفت : او از پتی من شیرین تر است !
آرام نمی توانست حرفی به ماریا بزند . زیرا میدید که پیرزن به قدری وابسته به پتی است که حاضر است به خاطر او دست به هر کاری بزند و در واقع باورش شده بود پتی فرزند اوست . جواب دادن بی فایده بود . آرام اندیشید : این پیرزن به نظر خود در حق انها لطف می کند که چنین مقایسه ای انجام می دهد!

**************************************************************************************************

خبر مسرت آمیزی که شنید آمدن عمه پوران بود . پروانه از ترس بهانه های مادر خانه تکانی وسیعی را آغاز کرد و کمی از وسایلش را تعویض نمود ، تا مادر ایرادی به یکنواختی زندگی اش نگیرد . از ازدواج امیر و لادن پنج ماه می گذشت . و تنها دلخوشی ارام نگریستن به عکسهای ازدواج آن دو بود . هیچ گاه تصور نمی کرد که در جشن ازدواج تنها برادرش شرکت نکند . با وجود بهار تمام اینها را به جان می خرید . اکنون بهار ده ماهه بود و چهار دست و پا می رفت .
پرنسس کوچولو این اسمی بود که عمه پوران روی بهار گذاشته بود . بهار لباس سفید پرچینی به تن داشت و کلاه سفدی با لبه تور بر سر گذاشته بود و با سخاوت تمام دندانهایش را نشان می داد . آرام به چهره مضحک بهار می خندید.
_ دخترت خیلی شیطون است . خوب بلد است دلربایی کند.
_ عمه جان کجایش را دیدید!
_ جای پدر خدا بیامرزت خالی ! تا نوه شیرینش را ببیند.
چشمان آرام پر از اشک شد و به آرامی روی گونه هایش فرو ریخت
_ نمی خواستم ناراحتت کنم . با دیدن شما دو تا لحظه ای احساس کردم برادرم حضور دارد و ما را می بیند . خدا رحمتش کند!
عمه پوران با دیدن چهره افسرده آرام با خنده گفت : راستی نپرسیدی عروسی چطور بود؟
_ آه ! راست می گویید کمی از عروسی بگویید.
عمه با اشتیاق از جشن ازدواج امیر و لادن حرف زد و از این که همه چیز بر وفق مرادش پیش رفته  ، رضایت کامل داشت . سپس افزود : خیلی جایت خالی بود .امیر چند بار بغض کرد . طفلک مادرت می گفت : فکر میکنم هر لحظه آرام از در وارد می شود . دل همه برای تو تنگ شده . نمی خواهی برگردی؟
_ در حال حاضر نه !
_ اینجا راحتی؟
_ فقط دوری سخت است . در غیر اینصورت با همه چیز می توانم سر کنم .
_ بودن تو در کنار پروانه برای روحیه اش خوب بوده . به نظرم پروانه تغییر کرده .یک طوری پر شور و پر تحرک شده
_ شما نمی دانید که پروانه و حمید در حق من چقدر خوبی کردند . من تا آخر عمر مدیون محبتهای آنها هستم
_ ما همه به تو علاقمندیم . از این که زندگی ات اینطور شد و به اینجا کشیده شد متاسفیم !
_ با داشتن بهار من خیلی خوشبختم !
_ بهار در حال حاضر چیزی را درک نمی کند و میتوانی به این روال زندگی کنی . اما کمی که بزرگتر شد مطمئنا سوالات بی پایانش شروع می شود . آن زمان نمی توانی چندان احساس خوشبختی کنی
آرام به سخنان عمه پوران که به او آینده را گوشزد می کرد اندیشید و آن را حقیقتی تلخ یافت . او هر کجا که می رفت گذشته در تعقیبش بود و بهار بخشی مهمی از گذشته بود . چگونه می توانست ان را انکار کند . آیا گورستانی برای دفن خاطرات وجود داشت . فرار هیچگاه چاره ساز نبود بلکه سر آغاز بن بست های بیشماری بود که در نهایت  او را خسته می کرد . آرام از بیم آینده بهار را محکم در آغوش گرفت تا اندوهش را فراموش کند.
دکتر برتی دیدار عمه به انجا امد . وقتی آرام دکتر را از اقوام دور آقای فرخی معرفی کرد عمه کمی خود را گرفت . پروانه گفت : مادر ! ایشان قبل از اینکه از اقوام آقای فرخی باشند دکتر من و بچه هایم بودند . عمه پوران به  محض شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت : راستش ما خاطره خوبی از انها نداریم.
_ به شما حق می دهم . بهتر است مرا همان دکتر فرهمند خالی بدانید . بدون هیچ نسبتی!
عمه پوران از تواضع دکتر خرسند شد و گفت : من شما را به یاد نمی آورد . آرام جان می گویند که سما در جشن ازدواج امید شرکت داشتید.
_ به شما حق می دهم حضور ذهن نداشته باشید
آن شب دکتر به اصرار پروانه در انجا ماند . بعد از صرف شام آرام به همراه دکتر به خانه رفت . بهار خواب بود . دکتر گفت : عمه خانم خوش صحبتی دارید!
_ عمه پوران هیچ چیز در دلش نیست و هر چه را که بیندیشد بر زبان می آورد .
_ با این طور اشخاص بهتر می شود کنار آمد.
_ پروانه می گفت قرار است سفر بروید
_ بله می خواستم بروم اما صرفنظر کردم
_ سفر باری تنوع زندگی خوب است!
_ سالهای پیش خیلی راحت به همه جا می رفتم . در حال حاضر وابستگی هایم باعث ماندنم در اینجا شده
_ تا آنجایی که می دانم شما در اینجا کسی را ندارید.
_ بله همینطور است  . در عوض بهار و شما هستید .
_ از لطف شما ممنونم !
دکتر اتومبیل را در کنار ساختمان آرام نگه داشت . آرام گفت : خوب دکتر ! شب خوبی بود ! متشکرم ! ( و در همان حال در را گشود.)
دکتر گفت : اگر ممکن است می خواستم کمی با تو حرف بزنم ! اجازه هست؟
_ البته ، اشکالی ندارد . ( و مجددا در را بست )
_ نمی دانم از کجا شروع کنم و چطور بگویم
_ خواهش می کنم راحت باشد و از هر کجا مایلید شروع کنید !
دکتر گفت : نه نگران نباشید . فقط حرفهایی که می خواهم بگویم کمی برایم سخت است .
_ دکتر ! مرا نگران می کنید . اگر مایلید وقت دیگری را برای اینکار انتخاب کیند
_ نه ! شاید هیچ وقت فرصت مناسب اینکار را پیدا نکنم.
دکتر بعد از لحظاتی گفت : نمی خواهم فکر کنی که از موقعیتت سو استفاده می کنم . شاید تنها مرا به چشم پزشک معالجت می بینی . شاید تفاوت سنی ما کمی بیش از زیاد است . می خواهم تمام اینها را کنار بگذاری و به حرفی که مدت هاست در قلبم نگاه داشتم گوش کنی . من بیشتر از انچه فکر کنی به تو و بهار وابسته شدم . می خواهم در این غربت که هر دو نیز تنهاییم همدم و یاور یکدیگر باشیم . من می خواهم برای بهار پدر باشم . این اجازه را به من می دهی؟
آرام در تاریکی ان شب ، در تنهایی و بی کسی اش که حالا دختر کوچکش را نیز شریک خود میدید نوای دکتر را خوش طنین یافت . او هیچ گاه به دکتر جدی نیندیشیده بود و ترجیح می داد انها دوست یکدیگر باشند ، نه چیزی بیشتر ! اما دکتر حرف دل او را زده بود . هر دو تنها و خسته بودند و هر دو نیاز به همدم و مونس داشتند .
_ فرید ! فرید چه می شود ؟ من نمی دانم که مرا طلاق داده یا نه!
_ من براین وکیل می گیرم و هر چه در توانم هست برای خوشبختی تو و بهار انجام می دهم
_ من هیچ چیز راجع به شما نمی دانم . راجع به گذشته شما !
_ چه اهمیتی دارد . به نظر من تنها مسئله ای که اهمیت دارد وضعیت زندگی کنونی ماست
_ شاید ! با اینحال من باید فکر کنم
پروانه از شنیدن ماجرای اقرار عشق دکتر و خواستگاری  از آرام هیجان زده شد و گفت : می دانستم دکتر از تو خوشش امده . از همان روز اول متوجه شدم . می خواهی چه جواب بدهی؟
_ گفتم باید فکر کنم
_ فکر کردن ندارد . چه کسی بهتر از دکتر !
_ شاید همنیطور باشد که میگویی اما فرید را چه کنم؟
_ یعنی چه؟ تو هنوز به دنبال فرید هستی؟
_ مساله این نیست . او هنوز مرا طلاق نداده
_ از کجا میدانی؟ شاید طلاقت داده و تو از ان بی خبری
_ باید پرس و جو کنم  و مهمتر اینکه من و دکتر حدود بیست سال تفاوت سن داریم
_ ببین ! اگر تو به دکتر علاقمند باشی اینهایی که گفتی چندان اهمیتی ندارد
_ من به دکتر علاقه ای ندارم . فقط به خاطر بهار و تنهایی مان دارم روی این مساله فکر میکنم.
_ حق داری ! تو هنوزز عاشق فرید هستی و نمی توانی فراموشش کنی
_ من از فرید متنفرم !
_ برای اولین بار از تو دروغ شنیدم . تو عاشق پدر فرزندت هستی
_ نه نیستم ! و در چشمان پروانه خیره شد و بعد از لحظاتی هق هق گریه سر داد . پروانه او را در آغوش گرفت و گفت : متاسفم ! نمی خواستم ناراحتت کنم . تو نمی توانی با دکتر و یا هر کس دیگر خوشبخت شوی ، باید این را قبول کنی.
_ چرا ؟ چرا نمی توانم مثل همه زنهای دنیا زندگی کنم ؟ این عشق از جان من چه می خواهد ؟ دو سال با خودم کلنجار فتم  تا بتوانم برای دقایقی فارغ از فرید و گذشته باشم اما هیچ وقت موفق نشدم . هیچ وقت !
_ تو مجبور نیستی به دکتر زود جواب بدهی . می توانی فکر هایت را بکنی و از ایران خبر بگیری . اگر فرید تو را طلاق داده و ازدواج کرده بود تو آزادی  تا هر تصمیمی که می خواهی برای آینده ات بگیری . نباید خودت را به پای او بسوزانی ! مگر چند سال می خواهی زندگی کنی ؟ تو خیلی جوانی و بهار خیلی کوچک . این بهترین شانس زندگی تو است . فرید را فراموش کن!
_ چه طور می توانم ؟ با هر بار نگاه کردن به  بهار ،  فرید صدبار پیش چشمم می آید . من خیلی تلاش کردم که از فرید متنفر باشم در عوض از خودم بیزار شدم .او همه چیز من بود ، همه چیز !
_با این وصف تنها چاره تو ازدواج کردن است . اگر ازدواج کنی مجبور می شوی فرید را فراموش کنی.فقط در این صورت می توانی . 
فصل 32
آرام در حال حاضر نمی خواست به پیشنهاد دکتر جدی فکر کند . احتیاج به زمان داشت . دکتر گاهی تلفن میکرد و حال او و بهار را جویا می شد .
ان روز عمه پوران برای خرید می خواست به خیابان برود . پروانه و آرام نیز او را همراهی می کردند . بهار در کالسکه لمیده بود.
عمه پوران گفت : بهار را خوب بپوشان هوا سرد است!
آرام لباسهای بهار را مرتب کرد . وقتی سر بلند کرد متوجه شد زنی ایستاده و به او خیره شده.
_ آه! آرام تو هستی؟
آرام با کمال ناباوری و حیرت نسیم را دید . نسیم با شور و حال خاصی او را بوسید . آرام قدرت هیچ حرکت و عکس العملی را در خود نمی دید.
_ تو اینجا چه می کنی؟
آرام لحظاتی به همان حال باقی ماند / سپس گفت : من ! من اینجا زندگی می کنم . تو چه طور اینجا هستی؟
_ چه بامزه ! شنیدی می گویند کوه به کوه نمی رسه . آدم به آدم میرسه؟وای چه دختر کوچولی قشنگی !
آرام صدای ضربان قلبش را می شنید . با خود اندیشید : اگر او با فرید آمده باشد چه؟
ناگهان پرسید : برای تعطیلات آمدی؟
_ خواهر شوهرم اینجا زندگی می کند!
_ سایه ؟ امده لندن؟
_ نه عزیزم! مگر فرید برایت تعریف نکرده؟
_ نه ! من از چیزی خبر ندارم
_ من با شوهرم آشتی کردم . الان هم در امریکا زندگی می کنم . برای دیار از اقوام شوهرم به اینجا آمدم
_ تبریک می گویم ! من از هیچ چیز خبر نداشتم
_ از فرید جدا شدی؟
_ تقریبا!
نسیم در حالیکه با کوذک بازی می کرد گفت : فکر کردم بچه تو و فرید است
_ چند وقت است ازدواج کردی؟
_ دو سال می شود . حقیقت را بخواهی فرید از زمانی که با تو ازدواج کرد دیگر ما رابطه خوبی با هم نداشتیم . فرید عاشق تو بود . چه طور از هم جدا شدید؟
آرام خموش و متعجب بود. تمام خاطرات در ذهنش نقش بست.
نسیم ادامه داد : شوهرم به خاطر پسرمان پیشنهاد آشتی داد . من تمام ماجراهایی که بین خودم و فزید اتفاق افتاده بود تعریف کردم . شوهرم مرا بخشید . الان هم خوشحالم که آشتی کردم .
_ تو بچه داری؟
_ از شوهرم یک پسر هفت ساله دارم
_ چه جالب ! فرید خبر دارد تو آشتی کردی؟
_ یک روز مفصلا با هم حرف زدیم . خیلی خوشحال شد که قصد آشتی دارم . فرید مرد خوبی بود ! اما مثل اینکه بدشانس بود . فرید بخاطر تو به من پشت کرد . البته من از دست تو دلخور نیستم . امیدوارم تو هم نباشی
آرام لبخند محزونی زد و گفت : من هیچ وقت راجع به تو بد فکر نکردم . ما همیشه با هم دوست هستیم  حتی اگر همدیگر را نبینیم.
_ چطور ار فرید جدا شدی؟ کی ازدواج کردی؟
_ نمی دانم با دیدن تو همه معادلات ذهنم بهم ریخت . باید فکر کنم .
_ امیدوارم خوشبخت باشی . متاسفم که بیشتر از این نمی توانم با تو صحبت کنم . نمی خواهم خواهر شوهرم چیزی بفهمد .
آرام سرش را تکان داد و گفت : حق داری ! بهتر است منتظرشان نگذاری
آن دو با بغض صورت یکدیگر را بوسیدند . نسیم به طرف چند خانمی که ان طرف تر ایستاده بودند رفت و عمه پوران و پروانه از فروشگاه خارج شدند.
پروانه با دیدن آرام
فت : تو کجایی ؟ فکر کردم داخل فروشگاه هستی . خیلی دنبالت گشتم . آرام ! حواست کجاست ؟
آرام به نقطه ای که نسیم را هر لحظه کوچک تر نشام می داد مبهوت و سرگشته خیره مانده بود.
آن شب ، آرام در حالیکه کودکش را نوازش می کرد به گذشته ها بازگشت . در ایم مدت بارها خود را از یاد گذشته ها بر حذر نموده بود. هر گاه می خواست به گذشته پا بگذارد به خود نهیب می زد . حرفهای نسیم چون پتکی بر سرش فرود امد " فرید عاشق تو بود . چطور از هم جدا شدید؟ "
احساس نا خوشایندی  او را در بر گرفت .یک جای کار می لنگید . چرا فرید به او دروغ گفته بود؟ زمانی که به دنبالش رفت و او را با خود به کلبه برد اصلا نسیم میان ان دو نبوده ! اما فرید طوری وانمود می کرد که گویی هنوز نسیم وجود دارد ؛ حتی قضیه بچه دار نشدن نسیم را پیش کشیده بود . در صورتی که نسیم پسری هفت ساله داشت . چرا فرید با او رو راست نبود؟ دلیل دروغ هایش برای چه بود. شاید زن دیگری پا به زندگی او گذاشته بود که نسیم و او را فراموش کرده بود و به هر دو به نحوی دروغ گفته بود ، تا آنها را از خود دور کند .
باز یاد فرید احساس خفته اش را بیدار کرد . یاد روزهایی که با هم گذرانده بودند  در ضمیرش نقش بست . ازدواجشان ، زندگی مشترک ولی جدا از هم ، نگاه های پر معنا ، تماس دست فرید در دستش ، سفر به شیراز ، به شمال و در انتها مرگ پدر . اگر فرید  نبود شاید هیچ گاه به خود نمی امد . با محبتها و مراقبتهای او توانست مرگ پدر را پذیرا شود . و ان شب در کلبه زمزمه های عاشقانه ای که می شنید ، چون نوای آسمانی در گوشش طنینی می انداخت و او را غرق در سعادت ابدی کرده بود. و حالا کودکش ثمره عشقی بود که با تمام دردهایی که در درونش افکنده بود باز خواستنی بود و فقط با یاد آن ، احساس زنده بودن می کرد . در واقع آرام در طول این دو سال مرده ای بیش نبود ، تمام در های احساس را به روی خود بسته بود و کلیدش را گم کرده بود و دکتر بهانه ای بیش نبود . او عاشق بهار بود ، چون خون فرید در رگهایش جریان داشت . اما سهم فرید چه بود؟ اصلا فرید کجا بود ؟ آرام برخاست و در اتاق راه رفت . باید می فهمید . باید سر از کار فرید در می اورد . فرید از راه دور نیز او را به بازی گرفته و فریفته بود . چطور هیچ گاه نتوانست دست فرید را بخواند و این رنج اور بود . باید با مادر و امیر حرف میزد و از انها کمک می گرفت . با این افکار به رختخواب رفت . فرید زیاده از حد خود خواه بود . با کارهای او نمی توانست به درستی راه زندگی اش را انتخاب کند . فرید عمدا او را در بی خبری و تردید قرار داده  می داد . چنان بود که می خواست هم او را داشته باشد و هم نداشته باشد و آرام را در دو راهی قرار داده می داد . دو راهی که یک سرش به بهشت ابدی ختم می شد و یک سرش به نابودی و فنا و در انتها هر دو به فرید می رسید.


مطالب مشابه :


لیست پزشکان فوق تخصص کرمانشاه

دکتر فرید دانشگر. فوق دکتر رضا اکرمی [ 2:32 am] [ دکتر سید شاپور حسینی ] درباره




اسامی پزشکانی که در منطقه جهت بهبودی بیماران متحمل زحماتی میشوند

بانک رفاه مطب دکتر فریبا رشیدی 445 دکتر فرهاد حسینی داروخانه فرید قاسمی




پست توپ4

آقای حسینی þ اداره آقای فرید منش þ مطب دکتر سهرابي




اطلاعات وکلای محترم استان کرمانشاه

جنب مطب دکتر رضا حجتی پایه حاجی فرید




آنچه که درباره سید مجتبی حسینی (خامنه ای) باید بدانیم ...

آنچه که درباره سید مجتبی حسینی فرید حداد عادل نیز در حرم امام رضا و در صحن




لیست بیمارستانهای طرف قرارداد بیمه تکمیلی فرهنگیان

تهران ، خ آیت اله بهشتی ، میدان تختی ، خ شهید خلیل حسینی مطب دکتر دکتر فرید




لیست کانون آگهی و تبلیغات استان سنندج

صلاح حسینی فرید گستر طبقه فوقانی مطب دکتر ناصری




رمان آرام (قسمت یازدهم)

فرید آرام را به اتاقش برو مطب دکتر در ساختمانی قدیمی با آجرهای قهوه ای عکس های رضا




رمان آرام (قسمت دوازدهم)

هنوز نمی توانست باور کند که دکتر همان دکتر فرهمندی است که فرید دکتر را غیر از مطب حسینی




رمان غزال (قسمت دهم)

وقتی پایین رفتم دیدم یاشار هم آمده و فرید و بهناز با خانم حسینی می مطب دکتر




برچسب :