آهنگ دیدار

ونوس با دلواپسی به کامیار گفت :اگه پدرت منو نپسندید من دیوونه میشم.
کامیار به چشمان کمرنگ او که مژه های یکدست سیاه آنها را احاطه کرده بود نگاه عمیق و مهربانی دوخت و گفت:حتی اگه پدرم مشکل پسند ترین آدم روی دنیا باشه هیچ ایرادی نمیتونه بتو بگیره.تو خوشگل ترین دختر دنیایی.
-آخه فقط خوشگلی که مهم نیست.
-درسخون و زرنگ هم هستی مهربان خنده رو روشنفکر تک فرزند و خونواده دار تو همه معیارهای ذهن بابارو داری.
ونوس هنوز دلواپس و نگران بود با دلهره پرسید:حالا اومدیم و بابات منو قبول نکرد تو از من میگذری؟
-معلومه که نه نگران نباش عزیزم!من اینقدر تعریفت رو پیش خونواده م کرده ام که دیدگاهشون مثبت مثبته به علاوه اونها روشنفکرن ممکنه عیب و ایرادی بگیرن ولی عاقبت حق انتخاب و تصمیم گیری رو به من میدن.
دل ونوس همچنان گرفته بود گفت:همه ش بخاطر عشق واسه اینکه نمیتونم از سر اولین عشقم بگذرم.
-منم همینطور عزیزم.ما با هم عهد بسته ایم که با کمک هم همه موانع و مشکلات رو از سر راهمون برداریم مطمئن باش پیروزیم.
ونوس آدرس مطب پدر کامیار را یادداشت کرد که ساعت 6 بعدازظهر به حضور پدر شوهر آینده اش برسد و برای اولین بار به او معرفی شود اما همینکه از کامیار دور شد دلهره و اضطراب به حلقومش رسید و دریافت که بتنهایی از عهده چنین ملاقاتی بر نمی آید به کامیار تلفن کرد و گفت:کامی جون!من نمیتونم.
-چی رو نمیتونی؟
-من تنها نمیتونم برم پیش بابات تو هم باید باشی ساعت یه ربع به 6 زیر تابلوی مطب منتظرتم.
-باشه عزیزم ولی اگه تنها میرفتی بهتر بود بابا چشمش به من بیفته خودمونی میشه و میزنه به شوخی و طعنه پلکه ناراحت نشی ها.
-من منتظرتم.
زمستان سخت انگار تمام شدنی نبود.غم برف و اشک باران دلهای عاشق را زیر و رو میکرد.ونوس یکی از هزاران عاشقی بود که نگرانی در عشق به جان و روحش چنگ می انداخت و رشته های امیدش را پاره میکرد.در حالیکه برفها را با چکمه های چرمی اش به این طرف و آنطرف هل میداد منتظر کامیار لحظه ها را میشمرد.اوایل با او در درس و نمره گرفتن رقیب سرسختی بود و چشم دیدنش را نداشت.اما از آنجایی که هر دو دانشجوی فعال و ممتاز کلاس بودند بقیه دانشجویان از سر حسادت با آنها دوست نمیشدند و آن دو بناچار برای رد و بدل کردن جزوه و برنامه درسی رابطه شان را آغاز کردند سپس ساعتها پای تلفن فقط درباره درس و کتاب و استادهایشان حرف میزدند و بعد از یکسال آشنایی در کوچه و پس کوچه ها بدور از نگاههای فضول همکلاسیها چشمان کنجکاو والدینشان با هم ملاقات میکردند و حالا بعد از دو سال دوستی کامیار تصمیم گرفته بود ونوس را به خانواده اش معرفی کند اول به پدرش که اگر او هیچ ایرادی نمیگرفت بقیه اهل خانواده نمیتوانستند حرفی بزنند.
چشم ونوس از روی تابلوی طبابت پدر کامیار برداشته نمیشد و تا وقتی که او از راه رسید هزار بار خوانده بود:کامیاب خسروی فوق تخصص مسمومیتهای دارویی.و هر بار از شباهت اسمی پدر و پسر خنده اش گرفته بود.با وجود این هنوز اضطراب دست از جان و روحش برنداشته بود.به طوریکه وقتی کامیار را دید.انگار مسبب تمام گرفتاریهایش را دیده باشد یقه پیراهن او را در دستش فشرد و گفت:از شدت دلشوره حالت تهوع دارم.
کامیار دستش را روی شانه او گذاشت و دلداریش داد تا کمی آرام شود.انگار بی فایده بود.لیوان آب قندی به خوردش داد و هیچ توفیقی به حال خراب ونوس نکرد بناچار بی توجه به بیماران سالن انتظار وارد اتاق پدرش شد و ونوس هم پشت سرش دختر بیچاره زیر لب زمزمه کرد:بسم الله الرحمن الرحیم.و سعی کرد بر اعصابش مسلط شود و خونسرد بنماید تلاش کرد که لبخندش ساختگی و مصنوعی نباشد خوب آرایش کرده بود و سنگین و باوقار لباس پوشیده بود ادکلنش جدید بود و گفتگو با آدمهای مهم را از خیلی وقت پیش تمرین کرده بود با وجود همه این کارها اعتماد به نفس کافی نداشت و دست و پایش بشدت میلرزید.
به محض اینکه چشم پدر کامیار به ونوس افتاد با نگاهی خیره و دهانی باز بر جای میخکوب شد.بند دل ونوس پاره شد،سر و وضع خودش را بررسی کرد،همه چیز رو به راه بود.فکر کرد خیلی زننده آرایش کرده است،دوستش گفته بود که بدون آرایش به حضور یک دکتر مومن و قدیمی برود،اما او گوش نکرده بود،نمی خواست زیبایی اش نقص داشته باشد.فوری روسری اش را جلو کشید و به بهانه ی گزیدن لبش،رژلبش را خورد.کامیار هول شده بود و دلیل تعجب و بهت زدگی پدرش را نمی فهمید.او هم مثل ونوس دچار دلشوره شد و انتظار یک واقعه ی تلخ را به ذهنش راه داد،واقه ای که اصلا نمی توانست بپذیرد،یعنی جدایی از ونوس.نه این غیر ممکن بود.به طرف پدرش رفت و پرسید:"بابا جان!حالتون خوبه؟"
دکتر تکانی خورد و با لحن شگفت انگیز کشداری گفت:"خدای من!چطور شما پیر نشدین؟"
ونوس و کامیار هر دو نفس راحتی کشیدند و لبخند زدند.کامیار گفت:"بابا عوضی گرفتین؟"
دکتر یه قدم به طرف او برداشت و گفت:"نه عوضی نگرفتم،حتی اسمشونو هم خوب یادمه،نسا پوریاوری."وتکرار کرد:"بله نسا پوریاوری."
ونوس دستپاچه شد.آب سردی روی سرش ریختند و افکار ناجور و خجالت اوری به مغزش هجوم آورد.کامیار گفت:"تقصیره منه که معرفی نکردم.ایشون ونوس آتش افزون."وبا خوشحالی از اینکه پدرش خانواده ونوس را می شناسد،گفت:"نسا پوریاوری اسم مادر ونوسه.لابد مادر و دختر خیلی به هم شباهت دارن."
دکتر از پسرش پرسید:"مگه تو مادرشو ندیدی؟"
کامیار با افتخار گفت:"نه بابا جان!اول شما مقدم بودین،بی اجازه و بدون تایید شما نباید به خانواده ی ونوس معرفی شدم."
ونوس دیگر دلی در دلش نمانده بود،فکر می کرد که اگر روزگاری مادرش با پدر کامیار سر و سری داشته است حالا با چه رویی می توانست خودش را اصیل زاده جلوه بدهد؟دکتر برای اطمینان پرسید:"اسم مادرت نسا پوریاوریه دختر جان؟"
ونوس با شنیدن لحن مهربان او انرژی کمی یافت و گفت:"بله آقای دکتر.اما ممکنه بپرسم جنابعالی مادر منو از کجا می شناسین؟مریضتون بودن؟"
"نه!"
دکتر اسم مادربزرگ،پدر،برادر و همه فامیل ونوس را به زبان آورد و ونوس همه را تایید کرد و گفت که هیچ کدام در قید حیات نیستند و او از لطف خدا فقط یک مادر دارد و یک مادر.عرق شرم را با سر آستین از روی پیشانی و گونه هایش پاک کرد و دوباره پرسید:"نفرمودین خونواده ی منو از کجا می شناسین؟"
کامیار دست ونوس را گرفت و او را روی صندلی نشاند و به چشمانش نگاه آرامبخشی انداخت.هر وقت به چشمان این دختر معصوم نگاه می کرد،انگار که برای اولین بار چنین چشمان زیبا و با شکوهی می بیند.به او زل زد و گفت :"ونوس!باور کن که به الهام دلت ایمان آوردم."
"دیدی بیخودی دلشوره نداشتم؟"
"خیرا ایشالا!خوشبختانه بابا خونوادتو می شناسه و لازم نیست شجره نامه تو در بیاره."
دکتر خسروانی بی خیال مریض های اتاق انتظار گفت:"وقتی تو بیمارستان ابن سینا کار می کردم،ساعت یازده شب بهم زنگ زدن که یه بیمار اورژانسی دارم،رفتم بیمارستان و دیدم یه زن زیبایی خودکشی کرده،صورت جذابش از لا به لای انبوه موهای مشکی اش مثل ماه تو آسمون تاریک رنگ باخته بود.دو تا مرد که یکی خوش هیکل و قد بلند بود و یکی کوتاه و چاق و خپل به طرف من آمدن و خواهش تمنا می کردن که به هر قیمتی شده جون زن رو نجات بدم.جالب این جا بود که هر دو اقرار می کردن شوهرش هستن...."
دکتر خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:"مرد دو زنه دیده بودم ولی زن دو شوهره برام جالب بود.بهشون گفتم تا اطلاع ثانوی شماها بازداشتین باید علت خودکشی معلوم بشه.مرد قد کوتاهه یه دفترچه خاطرات به من داد و گفت که همه چی رو با دست خودش این تو نوشته.خلاصه معده زن رو شستشو دادیم،بردیمش ای سی یو و من با دفترچه رفتم خونه که استراحت کنم.روز بعد بهم تلفن کردن که مریض به محض اینکه به هوش اومده از بیمارستان فرار کرده و ما به آدرس و شماره تلفنی که تو پروندش داشتیم مراجعه کردیم ولی اثری ازش ندیدیم.هنوز دفترچه رو دارم،همینجاست،نبردمش خونه که کسی اونو نخونه.به هر حال راز زندگی یه زن همیشه عاشقه."
ونوس از تمسخر و طعنه های گوناگون دکتر به طرز نفرت انگیزی از مادرش بدش آمد.دکتر دفترچه را به او داد و گفت:"این امانت رو لطفا به صاحبش برگردون."پشت میزش نشست،زنگ منشی را فشار داد و گفت:"مریض بعدی."
دو زن و یک کودک وارد شدند.ونوس دریافت که باید برود.با نا امیدی مطلق از یک دیدار بی نتیجه خداحافظی کرد و همینکه پایش را از مطب بیرون گذاشت بغضش ترکید.کامیار بازوی او را گرفت و گفت:"پدرم اهل شوخی و لطیفه گویه.جنبه داشته باش،حالا نظرشو بعدا بهم میگه."
ونوس در حالی که برف های پیاده رو را زیر چکمه های لژدارش له می کرد،بی گفتن کلامی اشک می ریخت و خرامان خرامان پیش می رفت.کامیار گفت:"اینقدر سخت نگیر،حالا مگه چی شده؟بهت گفتم که خانواده ام به انتخاب من احترام می ذارن."
ونوس ایستاد،به چشمان عسلی کامیار نگاه سردرگمی انداخت و پرسید:"به من چی؟به من هم احترام می ذارن؟می تونم با عزت و افتخار عروس خانوادت باشم؟"
کامیار با این که مطمئن نبود،گفت:"البته!این چه حرفیه که می زنی؟"ونوس راه رفتن بی مقصدش را آغاز کرد و گفت:"منتظر می مونم که نظر باباتو بشنوم،حالام می خوام تنها برم خونه،پیاده.لطفا کاری به کارم نداشته باش."
کامیار اطاعت کرد و از او جدا شد.ونوس بی هدف به راه افتاد.نمی توانست حافظه اش را سر و سامان بدهد و آنچه را که دنبالش می گشت پیدا کند،مگر مادرش چند بار عاشق شده بود که دکتر لقب عاشق پیشه را به او داد؟گیج شده بود،اشکش بند نمی آمد،نمی خواست کامیار را به خاطر گذشته مادرش از دست بدهد،دعا می کرد خداوند همه مشکلاتش را یکجا حل کند.دلش می خواست بداند چند دختر بیچاره مثل او عاشق و سر گشته یک پسر پولدار شده اند و باید سدها و موانع زیادی را برای وصل بشکنند؟نگاهی به دفترچه در دستش انداخت و جرات نکرد آن را باز کند،می ترسید نوشته های مادرش قابل تحمل نباشد،می ترسید بعد از خواندن حرف های مادرش از شدت عصبانیت او را به قتل برساند.صدای زنگ موبایلش برای سومین بار بلند شد.ونوس همچنان بی توجه بود اما کامیار از قبل انقدر زنگ زد که او گوشی را برداشت و با لحن تندی گفت:«کامی!گفتم بذار تنها باشم.»
«نگرانتم اخه،کجایی؟»
ونوس دور و برش را نگاه کرد و گفت:«نمیدونم.»
«عزیز دلم هوا تاریکه،سرده،حال تو هم که خوب نیست ممکنه اتفاقی برات بیفته.بگو کجایی که بیام برسونمت خونتون.»
ونوس اشکهایش را پاک کرد و گفت:«مرسی،تاکسی دربست میگیرم.»
کامیار با لحن تسکین دهنده ای گفت:«بهت گفتم که هیچی نمیتونه منو از تو جدا کنه.ونوس، تو تنها دختر دلخواه منی.اینو بفهم.»
«فهمیدنش چه فایده؟تو حتی جلو بابات یه کلمه حرف نزدی.از من دفاع نکردی.گذاشتی بابات منو با خاطراتش ارزیابی کنه.اون هیچی از من ندیده.درباره خودم هیچی نپرسید.تو هم هیچ تلاشی نکردی....مهم نیست.یه تاکسی خالی اومد.بعدا بهت زنگ میزنم.» و مهلت حرف زدن به کامیار نداد.موبایلش را خاموش کرد و به کافی شاپ آن طرف خیابان رفت و مثل معتادان یک چای پررنگ سفارش داد.
دفترچه را همچنان در دستش لوله کرده بود و آن را مثل وردنه ای روی میز زیر دستهایش می غلتاند.به فکرش رسید آن را پاره کند و دور بریزد و حرفی در این باره به مادرش نزند.مادر عاشق پیشه...عاشق پیشه...عاشق پیشه...صدای دکتر آنقدر به مغزش ضربه زد که ناگهان دفترچه را باز کرد و روی دور تند خواند:
دارم فکر میکنم که محبوب من چه وقت با اسب سفید به دیدارم می اید و قلب ساکت و خاموشم را با یک نگاه تصاحب میکند که یک نفر مسلسلوار و بی وقفه به در چوبی اتاقمان مشت و لگد میکوبد.با خود میگویم:«عجب عاشق خشنی!»
باد اواخر شهریور ماه لابه لای برگهای مرده درختان خواب الود باغ میوزد.سگی گرسنه زوزه میکشد و خانم خوش صدایی از رادیوی قراضه ی ما سفر شهبانو فرح را به کرمان گزارش میدهد.مادرم با وحشت پچ پچ میکند:«بیند ایی صاب مرده ره،بذار ببینم کیه ایی وقت شو؟»
او فیتیله چراغ را فوت می کند و من پیچ رادیو را برعکس می چرخانم.صدای خانوم گزارشگر به قارقار مهیبی تبدیل میشود.ضربان قلبم بالا میرود.بدنم سرد میشود و کابوس جهنم به سراغم می اید.مادرم فرز و چلاک رادیو را خاموش می کند و مرا در بغلش میگیرد و میگوید:«هیس! صدات در نیه.»
میگویم:«پاشنه در دره از جا کنده مشه.»
مادرم کوچکترین جراتی برای باز کردن در ندارد.اما من گیج ومنگ به طرف در میروم.انگار یکی دستم را روی کریدور در میگذارد ناگهان مردی به سرعت برق خودش را داخل جا میکند،در را میبندد،لوله ی تفنگش را روی شقیقه من می گذارد و با لهجه ی افغانی اش میگوید:«در ره وا بکنین کشته میشین، ژاندارمها الانه که بسر رسن،نفس تون در نمیاد.انگار نه انگار آدمیزاد تو ایی اتاقه.»
مرد به یک باره ساکت میشود و هر سه نفرمان به صدای پای دو نفر که به طرف اتاق میدوند،گوش میدهیم.مشت به در کوبیدن ها دوباره از سرگرفته میشود و مرد افغانی تفنگش را بیشتر به شقیقه ی من فشار میدهد.دیگر قلبم یارای تپیدن ندارد.فریاد میزنم:«ننه وا نکنی ها!»
مادرم با صدایی که در گلویش گیر کرده است میپرسد:«کیه؟ ایی موسوم شو چی می خی؟سرشیر اوردی؟»
مردی میگوید:«دنبال یه فراری خطرناکیم،اومد این طرف،تفنگ داره.»
مادرم جیغ میزند:«یا امام رضا!»
«باز کنین خانوم، والا مجبوریم در رو بشکونیم.»
«باز نمکنم،مو یه زن تعنایم،از کجا خاطر جمع باشم که خودت فراری تفنگدار نباشی؟»
«من از پاسگاه اومدم،امینه ام.»
«هیچکی این طرفا نیمد،تو هم اجازه ندری سر یه زن تعنا شبیه خون بزنی.»
مرد فراری مرا محکم گرفته است و میپرسد:«در دگه ای ایجگاه دارین؟»
«نه ولی اتاق پشتی دریچه دره.»
مادرم یک سیلی به گوشش میزند و میگوید:«خدایا به دادم برس،یکی مکشه،یکی در مشکنه.»
مرد فراری مرا به طرف پنجره اتاق پشتی میبرد،مادرم به صورتش چنگ میزند و زاری میکند:«دخترمه کجا مبری؟ولش کن تو ره به امام رضا ولش کن.»
او بی توجه به عجز و ناله مادرم مرا به بالای پنجره میفرستد،سپس خودش هم می آید و در حالی که مثل کنه به من چسبیده است،مجبورم میکند بلندی دو متر را پایین بپرم.بلافاصله درخت انگوری را که روی زمین پهن است نشان میگیرد و هر دو مثل جانوران وحشی زیر شاخ و برگها میخزیم.دستش عین مار کبری دور تنم پیچیده شده است و ماشه ی تفنگ هم همچنان روی شقیقه ام ضامن گرفته است.حالا ژاندارم ها اتاق ها را خوب وارسی کرده اند و همین که وارد محوطه ی باغ میشوند مرد فراری بی صدا مرا به طرف اتاق میبرد.
پاره های ابر سیاه ماه کامل را پوشانده و لبخند پیروزمندانه مرد را نمیبینم. اتاق مثل بازار شام به هم ریخته است و کریدور درهم شکسته است.مرد نگاهی به درهای بار گنجه ی روی دیوار می اندازد و مرا به طرف آن هل میدهد.بعد هیکلم را مثل کیسه ی گندمی بلند میکند و داخل گنجه پرت میکند،بلافاصله خودش هم ارتفاع یک متر را مثل تارزان بالا میپرد،سپس درها را می بندد و با لوله ی تفنگش شقیقه ی مرا جستجو میکند.ظلمت ترسناکی دلم را خالی کرده است،دستش را روی دهانم میگذارد که جیغم را خفه کند.لبهایش را بیخ گوشم فشار میدهد و میگوید:«نترس.من دزد نی ام.حق خودمه بدزدیم.جیره یه سال جونمه.یه ضرب چاقو ازش بستدوندم،داد و هوار کرد،مردم لوکه بشدن و نذاشتن برم،تحویل پاسگاه بدادنم، تو راه زدم زیر دست ژاندارم تفنگشه بقاپیدم بگرفتم جلو چشاش،دسبندمه واز کرد پا گذاشتم به فرار.»

دلم برای خودم می سوزد که اولین نجواها را یک مرد فراری با لوله تفنگش برایم می خوند. سرش را به جای تفنگ به سرم تکیه می دهد و می پرسد:(( جای من باشی کار دیگه ای می کنی؟))
می گویم :(( چرا قتل و غارت بری شما آب خوردنه؟))
(( ما افغانی ها زیر بار کار میریم ولی زیر بار زور نمیریم/ شوروی ره از با بنداختیم، انگلیسی ها ره تو دره پنج شیر مونده بکردیم. ما با دوست دوستیم و با دشمن قاتل.))
از ترس، دوستی ام را اعلام می کنم و می گویم:(( خیالت تخت بشه، پناهت مدیم.))
(( چارده تا خوورو برار دارم، باید خرج همه را بدم، اووقت صاب کار دم کلفتم می خوست حقمه بخوره.))
چایی نخورده پسرخاله می شود و می پرسد:(( اسمت چیه؟))
حرفی نمی زنم، هیکلم را تکانی می دهد و می پرسد:(( گفتم اسمت چیه؟))
از ترس می گویم: (( نسا))
(( چند سالته؟))
(( امسال مرم کلاس دوازده.))
(( منم بیست سالمه. ای گفتی اسمم چیه؟))
(( پلنگ.))
عصبانی می شود و می گوید:(( من وحشی نی ام.))
(( چشمات مثل پلنگ تو تاریکی برق مزنه.))
(( اسمم نجیب عثمانه؛ فامیل هم بدارم...))
وسط حرفش می آیم و می گویم:(( پلنگ.))
نمی دانم چه مدت با هم حرف زده ایم، ولی میدانم که بامن رفیق شده است. مادرم هراسان صدایم میکند:(( مگم ژاندارمها رفتن، به امام رضا رفتن، کجایین؟))
پلنگ از گوشه در نگاه میکند که مطمئن شود مادرم راست می گوید، مادر با عصبانیت می گوید ِ:(( دخترمه رها کن، خودت هر گوری مخوای برو.)) 
(( جونم امان نداره . امنیه ها یه جایی کمین بگرفتند))
دوبار سرسخت و بدجنس می شود داد می زند:(( جرات پدرته دارای صداته ببر بالا، نعش دخترته میندازم جلو چشات.)) مادرم از ترس روی رختخوابش چنبره می زند و دستش را زیر چانه اش ستون می کند، نور چراغ نفتی روی پوست سبزه و خراسانی اوبا وحشت می رقصد، سایه اش روی دیوار پشت سرش مثل اشباح مردگان جهنمی ترسناک است. چشمانم را می بندم و از خدا کمک می طلبم.
دیوارهای کوتاه گنجه کمرم را دولا کرده است، بوی عرث چرک آلود تن او معده خالی ام را زیر و رو می کند. پایم را از شدت گزگز دراز می کنم. ردیف شیشه های آبلیم و عرق نعناع یکی بعد از دیگری روی هم می غلتند. بوی آبلیموی ترشیده و عرق نعنا از بیهوشی نجاتم می دهد،مادرم از ترس به خود می لرزد: بچه مو کشتی بی مذهب؟
فوری می گویم:(( نه! شیشه ها اشکستن))
(( به درک)) 
صدای تند و قوی جیرجیرکها وقت سحر را اعلام می کند.پلنگ دوبا ره مهربان می شود، لوله تفنگ را از روی شقیقه ام بر می دارد و می گوید:
(( بخواب، کاری به کارت ندارم))
جریان فرار پلنگ را برای مادرم توجیه میکنم که آرام بگیرد، اما اوباور نمیکند به همه عالم و آدم مشکوک است و تا صبح زیر لب غرولند میکند نامفهوم و گنگ و بی جرات است.
سپیدی هوا اتاق را روشن میکند اما هیچکدام از ما یک ثانیه هم نخوابیده ایم.پلنگ از گنجه پایین میپرد دستهایش را به کمک من دراز میکند با اینکه صد بار بتنهایی از گنجه پایین پریده ام خودم را لوس میکنم و هیکلم را میان دستهای او میفرستم.براحتی مرا میگیرد بهم نگاهی می اندازیم.چشمان پلنگی اش میدرخشند سیاه و گربه ای درشت و پر از مژه.
مادرم با دیدن نگاهها و لبخندهای ما با خشم میگوید:حالا دیه برو پی کارت ماره امشو نصف جون کردی.
-می ماسته باش می نباسته باش مه ایجگاه مستکم تا اِو از آسیوب نفتنه مهمانت بمانم.
-دوستی به زور نمیشه مهمونی با چوب و کتک.
پلنگ بی اعتنا به غرولند مادرم مثل نگهبان قلعه در درگاه در مینشیند و پاهایش را دراز میکند تا راه خروج ما را ببندد.مادرم وانمود میکند بی تفاوت شده است کتری را برمیدارد و بطرف پیت اب میرود که چای دم کند.اگر چای صبحانه اش به تاخیر بیفتد دچار سردرد جنون آوری میشود.یک قطره آب هم برای دوا نداریم به من میگوید:دختر برو یه چکه اب بیار سرم درد دره از درد مترکه.
پیت را میگیرم و بطرف در میروم.پلنگ تفنگ را بطرف مادرم میگیرد و بمن حالی میکند که اگر دست از پا خطا کنم جان او در خطر است مادرم برمیخروشد:ادای دیشبه در می یری؟قباحتم خب چیزیه.هر چی هچی نمگم بری مو تیارت مره.عین آدم مهمون هستی باش.مویم بلدم سگ بشم.او اسباب بازی ره بذار زمین و بچه نترسون.
پلنگ با پایش مانع رفتن من میشود.مادرم به دیوار تکیه میدهد و دو طرف سرش را ماساژ میدهد و با حرص میگوید:ای یم از صبحی که دره مشاشه به حالمون.و سر من داد میکشد:د برو وستادی مویه سیل میکنی؟
نگاه التماس آمیزی به پلنگ می اندازم و با تکان دادن سرم به او قول میدهم هیچ خطایی نکنم.همینکه پاهایش را از روی درگاه در برمیدارد چهار نعل بطرف چشمه قنات میدوم میترسم زبان سرخ مادرم سر سبزش را به باد بدهد.طبق معمول پسر کربلایی رمضان منتظرم سرچشمه نشسته است.از او متنفرم و هرچه بطرفش سنگ پرتاب میکنم متوجه نفرتم نمیشود.ترانه دختر چوپان را برایم میخواند.بی اعتنا به او پیت را پر از اب میکنم و به سرعت برمیگردم روسری از روی سرم سر میخورد آن را دور کمرم میبندم وقتی پلنگ مرا نفس زنان میبیند دلش میسوزد و میگوید:چرا یه چاه نمیکنین که اب دم دستتون باشه؟
مادرم نگاهی به موهای آشفته ام می اندازد و اعتراض میکند:ته دو بره لچک رو سرت نیست؟صد دفه گفتم مردم ده دهن چاکیده ن به خرجت نمره که نمره.
پلنگ معرکه را قیچی میکند و میگوید:خودم یه چاه براتون میکنم.
یک تکه نان و فنجانی چای جلو پلنگ میگذارم او دستی به موهای سیاهش میکشد و میگوید:تا حالا نمازم قضا نشده بود لعنت به آدم کلاه بردار.
مادر غرولند میکند:نمازم مخونه مردم آزار بی دین.
ساعت 11 شب است همچنان دربند و اسیر و پلنگ هستیم.او بدون خستگی و بدون چرت زدن جلو در اتاق نگهبانی میدهد.مادرم در حال نشسته چرت میزند ناگهان از خواب میپرد.اطرافش را نگاه میکند بسم الله میگوید و دوباره پلکهایش بسته میشوند.منهم کنار مادرم نشسته ام و با نور چراغ نفتی نگاهم به چشمان پلنگ خیره مانده است.آنقدر چشمانش گیر و نافذ است که هنوز نتوانسته ام بقیه اجزا صورتش را ببینم.بالاخره نگاه سحر آمیز او هیپنوتیزمم میکند و از هوش میروم.آنقدر خوابمان عمیق شد که نفهمیدیم پلنگ خوابید یا نه.به محض اینکه آفتاب را از پنجره احساس میکنیم سراسیمه بیدار میشویم به امید اینکه پلنگ رفته باشد اما او با کمال پررویی بما نگاه میکند.پتویی که روی ما انداخته بود کنار میزنیم مادرم غر میزند :ور پدر آدم پررو لعنت.چی از جون ما می خی؟چره گورته گم نکردی؟
-اینقده نمک نشناس نی ام.قول بدادم براتون چاه بکنم.
-نمخواد.خیر سرت فقط برو.
دلم از رفتنش فرو میریزد میگویم:همسایه چرخ چاه دره متونیم قرض بگیریم.
-بیل دارین؟
-ها دریم جلو مرغدونیه.
مادرم چشم غره ای به من میرود.پلنگ بیل را برمیدارد انگار مسابقه چاه کنی دارد به سرعت خاکها را جابجا میکند و میخواند:چشم سیاه داری قربانت برم من خانه کجا داری مهمانت شوم من.
پیش او میروم میپرسد:چرا چشای ته این رنگه؟
-چه رنگه؟
- زرد قهوه ای رنگ ایی برگهای پاییز.
پلنگ تفنگ را زیر پیراهنش پنهان میکند و همراه من به باغ همسایه میرویم و چرخ چاه را می آوریم.او داخل چاه میرود سطل را پر از خاک میکند و میگوید:ببینم زور داری طنو ره بالا بکشی؟
-چی فکر کردی؟بری خودم یه پا مردم.
-نظر نشی ایشالا.
سه متری که چاه عمیق میشود ناگهان او فریاد میزند:میتونی بیای تو چاه؟
بند دلم پاره میشود فکر میکنم عقربی ماری زهر آلود نیشش زده است میگوید:چراغ قوه بدارین؟
-حالت خبه؟
-تز برو یه چراغ بیار.
بوی اشکنه ترخان با گوجه فرنگی خشک فضای باغ را پر کرده است.مادرم دارد نماز ظهرش را میخواند.چراغ قوه را برمیدارم و دوان دوان بطرف چاه میروم قصه لیلی و مجنون در ذهنم جان میگیرد و بی اراده مثل لیلی پاهایم را در فرو رفتگی هایی که او دو طرف چاه برای بالا آمدن کنده است میگذارم و با احتیاط پایین میروم داد میزند:هوش باشی نیفتی
چراغ قوه را برایش می اندازم و او ان را برایم روشن میکند.ناگهان پایم لیز میخورد و پرت میشوم پایین.او که نمیتواند مرا بگیرد خودش را به دیوار چاه میچسباند که زیر آوار هیکل من نرود.زیر بازوانم را میگیرد که روی پاهایم بایستم بی اراده خودم را به او میچسبانم و میپرسم:چه بلایی سرت امده؟
سرم را روی قلبش میگذارم موهایم را نوازش میکند و ارام میگوید:سکته نکنی که میخوام بگم گنج پیدا بکردم.
مشتی سکه در دستم میریزد و میگوید:یه کوزه پر.تا صبح باید بشمریم.
چراغ قوه را روی سکه های خاک آلود کف دست من میگیرد و میگوید:طلا هم نباشن قدیمی ان پولدار بشدیم رفت.
سکه ها به اندازه یک ریالی کوچک و طلایی اند.تصویر مردی با تاج بسیار بلند و ریش فرفری حک شده روی آنها نشان میدهد که متعلق به قرنها پیش هستند نگاهش میکنم خودش را کنار میکشد و میگوید:به دست خودم نبود آبسکی مهربونی.
هنوز گیج و سردرگمم.نه میتوانم وجود سکه های طلا را باور کنم و نه رفتار عاشقانه پلنگ را.میگوید:باید زمینه بیشتر بکنیم شایتنم چند تا کوزه دگرم ببینیم.
هر دو شروع میکنیم به کندن زمین او با بیل و من با دست ناگهان صدای برخورد بیل با جسم سختی بلند میشود او از خوشحال مرا بغل میگیرد و بالا و پایین میپریم.دو کوزه دیگر میبینیم تا زانوهایمان در خاک فرو رفته ایم مشتی سکه مثل آجیل در جیبهایمان میریزم و از چاه بالا می آییم.مثل بچه ها داد میزنم:گنج گنج پیدا کردیم.
پلنگ فوری با دستش دهانم را میگیرد و میگوید:هیس همسایه ها نباید بفهمن هچکی نباید فهمه.
مادرم را در بغلم میگیرم و میگویم:دستته واز کن...د واز کن.
به زور دستش را باز میکنم و مشتی سکه در مشتش جا میکنم فریاد میزند:یا امام رضای غریب!
میپرسم:طلان؟
پلنگ میگوید:بلی یا.
مادرم میگوید:الان مهین مشه.
او هر وقت میخواهد به شهر برود گردنبندش را با مقداری پودر لباسشویی میجوشاند تا برق بیفتد.حالا سکه ها را در کاسه ای میریزد و روی چراغ میگذارد پودر لباسشویی زیادی روی آنها میپاشد.هر سه به جوشیدن آنها خیره میشویم.جرمها سکه ها آرام ارام جدا میشوند.همصدا با ذوق میگوییم:طلان!طلا!
ناگهان بطرف باغ میدوم مادرم دنبالم می آید و فریاد میزند:کجا مری؟وستا دختر جار و جنجال راه نندازی ها.
-مرم خونه زری کتاب تاریخ شه بگیرم الان برمگردم.
مادرم ترجیح میدهد برگردد و مواظب دزدی پلنگ باشد او با قدرت تفنگش میتواند همه سکه ها را با خودش ببرد.
کتاب را روی زمین پهن میکنم و هر سه روی آن خم میشویم و سکه ها را با عکسهای کتاب تاریخ چهارم دبستان مقایسه میکنیم مثل هیچکدام نیستند.مادرم میگوید:مهم اینه که طلان ولی یه مشکل دریم.
من و پلنگ همصدا میپرسیم:چه مشکلی؟
-باید تحویل دولت بدیمشون هچ جا نمتونیم بفروشیمشون.
من فکر میکنم مادرم با این حیله میخواهد سکه ها را از دست پلنگ در بیاورد به هر حال او هم سهیم است اگر او نبود این گنج سالهای دیگر هم زیرزمین مدفون بود پیشنهاد کندن چاه و انتخاب جای چاه از پلنگ بود میگویم:اگه تحویل بدیم اونا از کجا مفهمن چند تان؟ایقدر کتک بخوریم که مطمئن بشن همه ره تحویل دادیم.
پلنگ میگوید:بهترین راه اینه که از مرز تیرشون بکنیم.ولایت ما خارجی ها براحتی عتیقه ها ره مخرن.
وقتی هوا تاریک میشود کوزه ها را به اتاق میبریم در را میبندیم و شروع میکنیم به شمردن.پلنگ آنچنان صمیمی شده است و آنقدر همکاری میکند که ما یادمان رفته تا چند ساعت پیش چطور از او میترسیدیم.او کوزه اش را زودتر میشمرد و میگوید:ده تا صد تا.و به کمک من می آید سپس هر دو به کمک مادر میرویم.سه هزار سکه طلا مادر میگوید:به اندازه ربع وزن درن.
میگویم:ارزش اینا به قدمتشونه.
-چشمم اب نمخوره که اینا بری ما پول بشن.
پلنگ پیشنهادش را تکرار میکند و میگوید:یه نفر ره پاکستان بشناسم بیاد همیجگاه و بی درد سر پول نقد بهتون بداده و از مرز تیرشون بکنه.
مادر میگوید:چند تا نمونه برش ببر ببین آدم مطمئنی هس بعدش بیرش ایجا.
میگویم:یه کوزه سهم پلنگه.
مادرم با اعتراض میگوید:تو باغ ما پیدا شدن.
-او پیدا کرده.
-صدتا از سرش هم زیاده.
-بنازم عدلته ننه.ته بنده خدایی؟مسلمونی؟
-سیصد تا بالا نمرم.
-ناحقی نکن.جهنم دامنته مگره.تازه مخواد کمکمون کنه که بفروشیمشون.
مادرم از پانصد تا بالاتر نمیرود و شروع میکند به شمارش.من مشت مشت سکه برمیدارم و دور از چشم مادر روی سهم پلنگ میریزم.او پارچه ای را که دو تنش میپیچد روی زمین پهن میکند و میگوید:بریزین تو مندیلم.
مادرم مرا نگهبان پلنگ در اتاق تنها میگذارد.و خودش کوزه ها را در جای امنی از باغ زیر خار و خاشاک پنهان میکند.پلنگ آهی میکشد و میگوید:قبل از آفتو باید حرکت بکنم.چطو محبت ته ره جبران کنم؟
دلم از رفتنش فرو میریزد میگوید:گنج پر رنج
نزدیکم می آید و میگوید:آدم مهربون هیچوقت محتاج کسی نمیشه خدا همیشه دستته میگیره.
دست مرا میگیرد و میگوید:توی این مدت کوتاه یه دنیا محبت به مه بدادی پناهم بدادی گنجم بدادی رنجم نده.
دیگر نمیتوانم طاقت بیاورم میزنم زیر گریه.مثل گنجشکی میلرزم میگوید:رنجم نده قدرتم بده که بتونم برم.
-برمگردی؟
سرش را لابلای موهایم فرو میکند و میگوید:چشم براهم میمونی؟
-پرسیدن ندره.
-ولی مه از سرزمین دگری بباشم با ته خیلی فرق بدارم.
-مهم نیست سرزمین آدما ره عشق معین مکنه.
از خجالت شنیدن این حرف سرش را پایین می اندازد.
مادرم بر میگردد و طوری به پلنگ نگاه میکند که انگار به یک دزد آدمش امشب نوبت نگهبانی مادرم است.میترسد بخوابد او هم تفنگ دارد و هم زور و هم قدرت کشتن و فرار.
پلنگ با اصول سکه ها در قسمتهای مختف لباسهایش پنهان میکند مندیل پر از سکه را دور کمرش میبندد و با نگاه تشکر آمیزش به من میفهماند که سهم سکه هایش را زیاد کرده ام میگوید:مال حروم نمیخوام.
میگویم:حقت بود.
با سر آستنیش اشکهایش را پاک میکند و میگوید:باید قاچاقی از مرز تیر بشم.گیر مرزبانا بیفتم اسیر بشدم جونمه از دست بدادم به جهنم دلم میخواه خدمتی به شما بکنم به خونواده ام یه خروار پاپتی گشنه منتظر من چشم به درن.
مادرم میگوید:قصه کوتاه کن چی می خی؟
-اجازه بدی تا هوا روشن نشده برم.
-راهت دره سفید مزنه برو.
ناگهان پلنگ پا میگذارد به فرار دنبالش میدوم می ایستد و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند میگوید:برگرد تاریکه.
دلم میخواهد داد و هوار راه بیندازم با صدای بلندی میزنم زیر گریه.مثل پلنگی در تاریکی نگاه غمگینی به من می اندازد و فاصله چند متری را با یک پرش به طرف من حمله میکند و آنچنان سر و صورت مرا غرق بوسه میکند انگار که میخواهد تمام هیکلم را یکجا ببلعد.مثل بچه ها عربده میکشم:نرو نرو.و او با بغض میگوید:برمیگردم.برمیگردم.و آرام و بیحال به جلو قدم بریمدارد چند متر دنبال سرش میروم و بعد می ایستم و حل شدنش را در تاریکی شب میبینم.
جمله او برمیگردد شده است ورد زبانم و ارامش دل بی قرارم.پسر کربلایی رمضان میخواند:های دختر چوپان داره می آد باران نشین کنار چشمه با چشم گریان.و وقتی دانه های اشک مرا میبیند که مثل باران در آب میچکد جلو می آید و میپرسد:راستی راستی دری گریه میکنی؟حالا یه چیز دگه مخونم که شاد بشی.و میخواند:شاد شاد شاد شادم از غم چه ازادم دم دم و دم غنیمت زندگی یعنی محبت دوست دارم بگیم بخندیم در به روی غم ببندیم...
آنقدر غمگینم که پیتهای آب را فراموش میکنم و بیخیال بطرف باغ راه می افتم.نه ماه تمام انتظار آمدن پلنگ مرا دیوانه کرده است.دیگر امیدم را از دیدنش قطع کرده ام.نمیدانم چگونه کلاس دوازده را به پایان رساندم و چطور امتحان دانشگاه دادم.چشم مادرم که به پسر کربلایی رمضان می افتد تازه وجود او را احساس میکنم.بیچاره پیتهای آب مرا پشت سرم حمل کرده است من در این عالم نبودم.مادرم بجای تشکر سر من داد میزند:تا ای یارو دهاتی به پات نفتیده و از راه به درت نکرده دست و پاته جمع کن و برو شهر خونه دایی.
به علت نداشتن دبیرستان در نیل آباد هر زمستان باید به تربت جام خانه دایی ام بروم و فقط تابستانها پیش مادرم زندگی کنم.تمام 9 ماه دلهره داشتم که پلنگ برگشته باشه و مادرم آدرس مرا به او نده.اما از وجود سکه ها مطمئن بودم که او برنگشته است.با همه سعی و تلاشی که برای پنهان کردن عشق پلنگ به خرج داده بودم ولی موفق نشده بودم و مادرم میفهمید که دلباخته و دلسوخته او شده ام و چون مطمئن بود که او برنخواهد گشت مرا سرزنش نمیکرد.برایم مهم نیست که دیگران درباره ام چه فکر میکنند.من بجز دیدار دوباره پلنگ به هیچ چیز دیگر نمی اندیشم و حالا او را آنقدر دورد ست میبینم که فرشته اسمانی را.آنقدر در خیال با او زندگی کرده ام که زندگی چون خوابی کوتاه از نظرم محو میشود.آنقدر ثانیه ها را به زور هل داده ام که شده اند دقیقه و انقدر دقیقه ها را شمرده ام تا شده اند ساعت و آنقدر با ساعتها جنگیده ام تا جلو رفته اند و شب و روزها را با سنگینی تمام تحمل کرده ام و نتیجه ای جز افسردن در بر نداشت.یعنی او اینقدر بیوفا بود و من نمیخواهم باور کنم؟نمیخواهم شکست اولین عشقم را بپذیرم؟

درخشنده؛دوستم با برادر چشم مغولی اش به نیل اباد می ایند که خبر قبولی مرا در دانشگاه تهران بدهد.اگر خبر مرگ مرا می اوردند چقدر خوشحالم میکرد.چطور میتوانم انجا را ترک کنم ؟هنوز امید برگشتن پلنگ مرا در ان باغ سوت و کور نگه داشت است.دلهره اینکه او برگردد و مرا نبیند و دلهره اینکه ماردم نشانی مرا در تهران به او ندهد،دیوانه ام میکند،دلم میخواهد بقیه ثانیه های عمرم همانجا چشم به راه او بمانم میگویم:"رشته ی علوم اجتماعی که ارزش نداره چهار سال ازگار تو ولایت غربت برم"
درخشنده ادبیات قبول شده است و رشته ی تحصیلی برایش مهم نیست ،زندگی در تهران ارزوی بزرگش است.او تمام سال را به جای درس خواندن از روی رادیو تمرین لهجه ی تهرانی کرده است و مرا هم مجبور میکرد که مثل تهرا نی ها صحبت کنم.
ماردم خوشحال است.او فرق بین رشته ها را نمیداند.خیال میکند هر کس به دانشگاه میرود دکتر میشود.نقشه ی مطب مرا در نیل اباد هم کشیده است و به حکم اجبار مرا به تهران میفرستد.غیر از یک دایی پیر فامیلی ندارم که مرا در پایتخت سر و سامان بدهد.پدرم وقتی بچخ بودم از دنیا رفته بود و ارزوی داشتن خواهر و برادر را به دل من گذاشته بود.در این میان درخشنده پیشنهاد میکندکه همراه او و برادرش به8 تهران بروم دایی میگوید:"جعفر وضعش توپه،یه دکون سر بازار دره که ادم توش گم مشه،هفت کلاس سواد دره."
مادرم میگوید :"دختر سنگین رنگینی باش بلکه پسندش بشی."
زن دایی میگوید:"سر به سر اینا نزار شوور همیشه پیدا میشه،درس بخون که مثل مادر بی سواد و مردم گریز نشی"
مادرم از طعنه ی عروسش ناراحت میشود و میگوید:"باغمه بفروشم بیام شهر مشم ادم؟اوجا عادت کردم وطنمه."
:نه مگم اینقد نرو قبرستون بری مرده ها گریه بکن،اگه تا جوون بودی شوور کرده بودی حالا به این بچه نمیچسبیدی و مذاشتی بره درس بخونه"
"کاریش ندارم.یعنی مگی ازش خداحافظی نکنم؟اشک نریزم؟خب مونسم دره مره،چطو طاقت دوری شه بیارم؟"
حالا دایی و زن دایی،درخشنده،جعفر و برادرش همصدا برای تنهایی مادرم اشک میریختند.در گوش مادرم ارام میگویم:"ای پلنگ امد نشونی منه بهش مدی ها "
التماس میکنم::"یادت نره ها .ای دخترته دوست دری نشونی مه بهش بده"
مرا به بغلش میفشرد و میگوید:"ای برگشت"
روی صندلی عقب ماشین استیشن جعفر مینشینم و تا مادرم از چشمم پنهان میشود برایش دست تکا میدهم
جعفر میگوید:"عین بچه ها چقدر گریه میکنی؟"
درخشنده میگوید:"حیف چشمای خوشگلت نیست؟"
تمام طول سفر حالم گرفته است؛اسمان قلبم ابر الود است و چشمانم بارانیست و حوصله ی حرف زدن ندارم.امادرخشنده تا مقصد با برادرش حرف میزند و عهدیه خواننده همچنان روی مغز من رژه میرود
اخر شب به تهران میرسیم و من از شدت خستگی بی هوشمهمه به مسافر خانه ای میرویم.من و درخشنده روی یک تختخواب میخو.ابیم.اول صبح جعفر به شدت به در اتاقمان نیکوبد و من در زدن پلنگ را خواب میبینم جعفر میگوید:"ساعت ده باید دانشگاه باشید"
پلنگ میگوید:"ژاندارمها دنبال مه اومدن" لوله ی تفنگ ئ اغوش گرمش...
درخشنده گونه ام را میفشرد و میگوید:"هی من لباس پوشیده ام اماده ام"
چشمانم را به سختی باز میکنم و میگویم:"به تهروون نرسیده تهرونی شدی؟"
"گر خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو"
یه تونیک شلوار کرم رنگی پوشیده است و موهایش را روی شانه هایش افشان کرده است. من روپوش مدرسه ام را میپوشم و چادر نماز گل درشتی را روی سرم می اندازم و سوار ماشین میشوم.
هیچ وقت در عمرم خیابان پر از ماشین ندیده بودم.جعفر میگوید:"بعد از ظهر مبرمتون بالا شهر پارک نیاورون تهرون یعنی اوجا"
جای پارک پیدا نمیشود.جعفر در ماشین منتظر ما میماند و ما وارد دانشگکاه میشویم.با تعجب میبینم که تنها درختر چادری انجا هستم.درخشنده با دانشکده ی ادبیات میرود و من به سالن دیگری.روی صندلی دوردستی میشینم ریئس گروه درباره ی رشته ی علوم اجتماعی سخنرانیه کوتاهی میکند و میگوید که انتخاب واحد در ترم اول اجباری است و همه با هم 14 واحد را باید بگذرانند و برنامه را روی تخته سیاه مینویسد .من محو تماشای دختران و پسران شده ام که از لحاظ ظاهر هیچ فرقی با هم ندارند.دختران موهایی کوتاه و بلوز شلوار به تن دارند و پسران بیتل موبلند و مثل دختران شلوار جین و تی شرت پوشیده اند موقع رفتن همه به هم تنه میزنند و من گوشه ای ایستاده ام که راه خروج خلوت شود چند پسر مرا مسخره میکنند.یکی میخواند:"اهای خاله قزی چادر یزدی کجا میری؟"
ان یکی صدایش را نازک میکند و میگوید:"میروم به همدون شوهر کنم به رمضون"
پسر دیگری جلو می اید و میگوید:"سبزی پاک میکنی یا توالت میشوری؟"
عصبانی میشوم و میگویم:"دهن کثیف تو رو میمالم به خاک"و از ترس حمله اش خودم را لایه جمعیت جا میکنم
درخشنده التماس جعفر میکند که برایش لباس مد روز بخرد میگوید :"لباس تا زیر زانو مد شده میدی باید هم رنگ جماعت باشم"
جعفر نگاهی به روپوش کهنه ی من میاندازد که چهار سال دبیرستان ان را پوشیده ام و قصد دارم 4 سال دانشگاه را هم با ان سر کنم.میگوید:"ته هم بد نیست یه لباس بری خودت بخری"
"پولمه بری کارای مهمتری لازم درم"
درخشنده میگوید:"درست حرف بزن نسا"
یعنی با لهجه تربتی حرف نزنمیگویم:"چشم خانوم"
در خیابان ها چشم من از شدت تعجب به اطراف میچرخد همه سر بدون چادرند مغازه ها پر از لباس های بی در و پیکر و هیچ چهره ی زنی بدون ارایش نیست من پیشنهاد کت و دامن را میدهم درخشنده اعراض میکند:"مثل پیر زن ها"
جعفر به من میگوید:" یه لباس بخر با ماردت حساب مکنم"
مارد بی فکر من به تنها چیزی که اهمیت نمیدهد لباس و ظاهر دخترش است جعفر به قیمتها ی لباس ها نگاه میکند و برای لباس های گران بهانه های بزرگ میتراشد عاقبت یک بلوز دامن پلیسه ی نیم استینی بر میدارد و میگوید:"قهوا ی مال درخشنده و سفید هم مال نسا"
من که در عمرم لباس سفید نپوشیده ام و این رنگ را فقط برای شب عروسی میپسندم یمگویم:"من شلوار جین و تی شرت میخوام"
درخشنده با ذوق میگوید:"افرین"

" که مثل تو نمی خرم؟ "
" که با لهجه تهرونی حرف زدی، دیگه نگران نیستم که آبروی منو ببری. "
به پارک نیاوران رسیده ایم، از جلو کاخ رد می شویم، جعفر می گوید: " این کاخ رو شهبانو ساخته، آخه معماری خونده. "
از عظمت کاخ فقط تفنگچی های نگهبان و نرده های سیاه بلندش را می بینم. روی نیمکتی در پارک می نشینیم. من مبهوت پسر و دخترانی هستم که جفت جفت راحت و بی قید و بند دست در دست هم گل می گویند و می شنوند. جعفر خواهرش را به دنبال خرید آبمیوه می فرستد و بلافاصله شروع می کند با من به حرف زدن. از خودش می گوید، از پول فراوانش، از رونق کارش و توسعه ای که قرار است به شغلش بدهد، از اخلاق خوبش و مشخصات زنی که می خواهد با او ازدواج کند. بعد از همه این مقدمه چینی می پرسد: " زنم مشی؟ "
از طرز خواستگاری اش حالم به هم می خورد، سرم را پایین می اندازم، می گوید: " پات صبر مکنم که درسته تموم کنی. "
درخشنده با آبمیوه برمی گردد و جعفر سکوت مرا علامت رضایت می پندارد.
حالا جعفر به امید زندگی با من به تربت جام برگشته و من و درخشنده با چهار دختر دیگر در یک اتاق شش تختخوابه خوابگاه نشسته ایم و حرف می زنیم. درخشنده با اعتماد به نفس حرف می زند و من می ترسم که بی اراده لهجه ام دخالت کند.
دیر از خواب بیدار می شوم و فقط فرصت می کنم بلوز و شلوار جدیدم را بپوشم. صورت بدون آرایش و موهایی که مثل پیچک دور تنم پیچیده شده قیافه دهاتی ام را به نمایش گذاشته است. استاد آمده و دارد با لهجه غلیظ و به زبان انگلیسی حرف می زند. به طرف تنها صندلی خالی می روم، پسری می گوید: " نشین اینجا جای فریبرز حامدیه، دیر اومدی باید گوشه دیوار دست به سینه بایستی. "
روی صندلی می نشینم و می گویم: " بی مزه! "
روی دفترش می نویسد: " بی مزه خودتی. صبر کن فریبرز حامدی بیاد، یه غول هیکلیه که با یه فوت پرتت می کنه تو حیاط. "
" هر وقت بیاد صندلی شو بهش میدم. "
درس زبان عمومی داریم و استادمان اصلاً فارسی حرف نمی زند، همه فکر می کنیم او امریکایی است و فارسی نمی فهمد، دانشجوها زیر لب غر می زنند که چرا اولین روز بدشانسند؟ جز دو سه دانشجوی آمریکا رفته بقیه زبان نفهم و گیج اند. استاد از دانشجوها می خواهد که یکی یکی از جایشان برخیزند و خودشان را معرفی کنند و بگویند چقدر انگلیسی می دانند. نوبت به پسر کنار من می رسد، او لبخندی به من می زند و می گوید: " فریبرز حامدی. "
از شدت تعجب و غضب می گویم: " واقعاً که." 
روی دفترش می نویسد: " معذرت می خوام سفید برفی. "
برایش می نویسم: " از تو که بهترم ماهی دودی! "
می نویسد: " برنزه مده، از شیربرنج بهترم. توصیه می کنم موهاتو کوتاه کنی و کمی هم سرخاب بمالی. "
برایش می نویسم: " منم توصیه می کنم که یه کرم پودر بخری و کمتر در معرض دوده قرار بگیری. "
استاد هرچه به زبان انگلیسی به ما تذکر می دهد متوجه نمی شویم و همچنان به مکالمات نوشتاری خود ادامه می دهیم. ناگهان به فارسی داد می زند: " بیرون! با شماها هستم که ته کلاس نشستین و نامه نگاری می کنین. "
همه از شنیدن فارسی شیرین از زبان استاد انگلیسی یک صدا ذوق می کنند و کسی مشتاق دیدن ما نمی شود. اما استاد از تنبیه ما صرف نظر نمی کند و هر جفتمان را از کلاس بیرون می فرستد. فریبرز با خنده می گوید: " سالی که نکوست از بهارش پیداست. "
می گویم: " بهتر! داشتم از شنیدن انگلیسی دیوانه می شدم. "
می پرسد: " اهل کجایی؟ "
" تربتی ام، تربت جام. "
با لهجه تربتی می گوید: " مو هنو ناشتایم، بریم ببینیم اینجا بوفه موفه دره؟ "
قهقهه ای سر می دهم و می گویم: " نکنه همشهری منی؟ "
می خندد و می گوید: " نه! یه همسایه مشهدی داریم. "
دختران خوابگاه دور هم نشسته اند و دارند درباره پسرهای همکلاسی شان حرف می زنند. فرح تبریزی آرایشگر است و ابروهای درخشنده را مثل دو نخ قرقره نازک کرده است. می گویم: " لبو! موهای منو هم کوتاه می کنی؟ "
فرح از اسم مستعاری که برایش گذاشته ام ناراحت می شود می گوید" من مال تبریزم، سرخ و سفید و خوشجل، هر کی نمی تونه ببینه عینک بزنه. " شهرش را به رخ ما می کشد و می گوید: " تبریز یعنی تب ریز. قدیم ها هر مریض لاعلاجی رو می آوردن تبریز و از میوه های اونجا بهش می دادن، تبش قطع می شد. "و پز فرهنگش را می دهد که به علت همسایگی با ترکیه متمدن و متجدد هستند.
افسانه صبوری اصفهانی است، می گوید: " من یه دست لباس مهمونی دارم، بهت قرض می دم."
به جز درخشنده که چند دست لباس شیک دارد، بقیه رستم و یک دست اسلحه اند. برای اینکه حرص درخشنده را دربیاوریم، پنج نفری قرار می گذاریم که لباسهایمان را مشترک بپوشیم، با این وضع هر کدام پنج دست لباس خواهیم داشت. در این طور مواقع که بی پولی به روحم فشار می آورد تصمیم می گیرم یکی از سکه های عتیقه ام را بفروشم. ده سکه دور از چشم مادرم با خودم آورده ام و همیشه آنها را در لباس زیرم پنهان دارم. می ترسم کار خودم و مادرم به جای پول به زندان بکشد.
پیراهن افسانه گرچه کمی گشاد است اما رنگ قرمزش به چهره ام جان بخشیده است. سر ساعت دوازده فریبرز به دنبالم می آید و با تاکسی به رستوران شقایق می رویم، او صورت حساب را می پردازد و قدمزنان به سینما می رویم. با دیدن تصویرهای بزرگ روی پرده آنقدر تعجب می کنم که فریبرز برای دلخوشی من می گوید: " اولین باری که اومدم سینما شش سالم بود، برای دیدن کارتون گربه های اشرافی، ناگهان با صدای بلندی جیغ کشیدم و گفتم: " اوه چه تلویزیون بزرگی! " سالن سینما با حرف من از خنده رفت رو هوا.
می گویم: " تو شهر ما سینما رو بد می دونن، فقط جوونهای منحرف و مردهای هرزه میرن سینما، دختر و زن اصلاً. "
باور نمی کند.
هنوز نتوانسته ام بفهمم که چرا


مطالب مشابه :


مدل های شینیون

step by step - مدل های شینیون - - step by step با تصاویر و نحوه ی درست شدن چند مدل زیبا و جدید از موهای




برنده کادوووووووووووووووووووووو

زیباترین گل ها را برای زیبایی زندگیت و کوتاهی عمرشان را برای غم هایت آرزو موبلند. دوشنبه




قسمت سی و سوم المپیاد عشق

مدل مانتو  اومد طرفم، تعظیم کوتاهی کردو به زدم که یه دختر موبلند با پوست سفید و




زندگینامه استیو جابز

او یک دانشجوی موبلند انصرافی از کالج «همهٔ ما زمان و فرصت کوتاهی روی مدل من در




آهنگ دیدار

دوردستی میشینم ریئس گروه درباره ی رشته ی علوم اجتماعی سخنرانیه کوتاهی موبلند و مثل




برچسب :