صعود یخچال سیوله

بعدها شنیدم که افرادی  یخچال های بزرگی را صعود کرده اند و یکی از اونها سیوله است که گزارش هایی هم از آن توی کتابهایی به چشم میخورد. زمانی که یکی از آنها را خواندم به نظرم آمد که باید لذتی بس فراتر از کار یخ و برف داشته  باشد و حتی از صعود معمولی مسیر ها هم با هیجان تر باشد.

در این احوال کوهنوردی کردم تا اینکه برای اولین بار در حین صعود شمالی دماوند از کنار یخچال سیوله مجبور به گذشتن شدم. از عظمت و زیبایی مسیر سفید و براق چنان پر ازاحساس شدم که تمام خستگی صعود تا آن قسمت مسیر از تنم بیرون رفت و حس کردم که در ساحل دریایی سفید ایستاده ام، دریایی که خورشید دیگری درون خود دارد و از شدت تابش برق خورشید درونش نمیتوان به عمق آن با نگاه شنا کرد.این احساس گرم آن چنان بود که نفهمیدم  روی قله ایستاده ام و باد مدام من را تکان میدهد که بیدار شو و من را دریاب.<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

در راه بازگشت به مازیار گفتم :"بیاییم روی سیوله کار کنیم؟" اونم که همیشه به برنامه ها و فکرهای جدید علاقه مند بود موافقت کرد. ولی  من نه وسیله مناسب و نه تجربه کافی این کار را داشتم پس حرفها چندان جدی نبود و شاید هم از روی احساس آن لحظه بود. در راه برگشت در مورد اسمهای اون صحبت شد و از همه منطقی تر رود سیاه بود که از ترجمه" سیو" به" سیاه" و" له" به" آب راه" یا "رود" در زبان محلی بود زیرا که پایان یخچال به یک آبراه تیره رنگ میریسید.

دو سال بعد وقتی که من وسایلم و کمی تجربه ام کامل تر شده بود خبر رسید که تعدادی پیچ یخ در دسترس ما هست همان پیچی که تا به حال فقط یا عکس آن را دیده بودم یا تعریفهایش را شنیده بودم . خوب شاید زمان آن رسیده باشد که کمی جدی تر به سیوله فکر کنم .دوباره فکر صعود را با مازیار در میان گذاشتم و متوجه شدم که او هم  قصد صعود را خیلی جدی در نظر دارد،پس تصمیم گرفتیم که برای بهار برنامه ریزی کنیم و به تمرینات مناسب برای اجرای این برنامه بپردازیم.توی زمستان هم چند برنامه سنگین اجرا کردیم تا فصل بهار رسید برای آمادگی ارتفاع دماوند را بار دیگر از جنوبی صعود کردیم و بلافاصله هفته بعد برای ارزیابی وضعیت یخچال  دو نفری به پای آن رفتیم  و نزدیک به چهارطول کار کردیم و کار گاه زدیم ، وضعیت یخ چندان مناسب نبود و این طور به نظر میرسید که هرچه بالا تر برویم بهتر شود . پس از بررسی مسیر و وضعیت ریزش، برگشتیم.

"تعطیلات خرداد باید مناسب باشد" مازیار گفت. من هم موافق بودم گفتم" بچه ها هم میتونن هم شمالی رو صعود کنن و هم ما رو پشتیبانی کنن"

بالاخره قرار بر آن شد که در قالب دو تیم وارد منطقه شویم، من و مازیار از مسیر یخچال و بقیه از مسیر پناهگاه ها به سمت قله برویم در ضمن یکی دیگر از آرزوهایم را هم شاید خیلی موزیانه به تیم تزریق کردم و همه افراد را به شب مانی روی قله مجاب کردم و سعی کردم به این بهانه افرادی راهم که این مسیر را قبلاً صعود کرده بودند به همراهی با ما راضی کنم چون میدونستم شب مانی روی قله هر کوهنوردی رو قلقلک میدهد و با وجود افراد بیشتر در هنگام صعود حداقل من مطمئن تر وارد منطقه میشوم.

تو هفته  قبل از برنامه مقداری پول پس انداز کردم چون میدونستم این برنامه کمی پر خرج خواهد بودو برای تهیه تسمه پیش علی رضا رفتم و کاسکت را هم از مهدی  گرفتم و آماده شدم. با شوقی که از درون من را گرم میکرد کوله را بستم و دوشنبه بعد از ظهر ۱۳ خرداد راه افتادیم تو را با چنان ترافیکی بر خوردیم که بهترین راه حل خواب می نمود و همین سنگینی ترافیک راننده را خسته کرد تا با اشتباه  وی ما پروانه رادیاتور رو از دست بدهیم .نزدیک آبعلی بودیم و نشانی لوازم یدکی بومهن بود و راه به شدت ترافیکی. خوب چون من دانشجوی اون منطقه بودم و بهتر آنجا را بلد بودم مجبور شدم تا با تاکسی به بومهن برگردم و پروانه تهیه کنم در این فاصله یک ساعته هم دوستان رادیاتور را باز کردند بالاخره با خرج کردن شش هزار تومان من با یک پروانه نو بازگشتم و دوباره راه افتادیم خوشبحتانه بعد از گردنه امامزاده هاشم راه کمی باز شد و ما جریا ن باد را از پنجره های مینی بوس حس کردیم.توی جاده هراز بعد از آبعلی و پلور و وانا و نوا و لاسم و گزنک از کهرود یعنی بعد از تونل شماره ۸ دست چپ جاده با تابلوی دلارستاق روبروشدیم و وارد جاده فرعی شدیم. اول جاده کمی آسفالته است و بعد مسیر خاکی میشود که هرچه جلو تر میرویم وضعیت بد تر می شود بعد از کرف و رزان و حاجی دلا و میانده به ناندل رسیدیم که ساعت ۱۲ شب بود. بارهارو بردیم توی خانه کوهنورد و تقسیم کردیم دو نفر دیگر هم آنجا بودند. با ارتباط با آقای صالحی برای فردا ساعت ۶ بامداد یک قاطر و یک نیسان هماهنگ کردیم تا با نیسان تا کتوپل یا سنگ بزرگ برویم و قاطر هم بارهای فنی را تا بارگاه اول یا ۴۰۰۰ ببرد.

 

 

بعد از شامی که رحمان با تخم مرغ و گوجه درست کرد خوابیدیم تا ۶ از خواب بیدار شویم.

ساعت نه ونیم  از نیسان پیاده شدیم و هشت نفری به راه افتادیم قاطر هم جلوتر از ما در راه بود.چون بار بچه ها زیاد بود مازیار گفت از خراب چال صعود کنیم در ابتدای راه آقای موسوی نیز مانند زمستان گذشته همراه ما بود که کم کم از هم جدا شدیم و ما سریع تر به سمت کمپ۱ رفتیم .

 

 

 

 ودر ساعت۱۲ به کمپ۱ رسیدیم و بعد از خوردن نهار از سکوت عجیب شمالی استفاده کردیم و همه به خواب رفتیم. من که در ابتدا خوشحال بودم چون بارهای من و مازیار را قاطر بالا می آورد در اواسط راه حسین که کمی کم تمرین بود کند شد و من مجبور شدم کوله سنگین و بد قلق او را بالا بیاورم ، پس خواب برایم مانند پرواز بود . وقتی پس از یک ساعت که خیلی زود گذشت بیدار شدم انگار ساعت ها خوابیده بودم  و بدنم کاملاً کوفته شده بود آرش، من و من، آرش را یک ماساژ خوب دادم تا از اون حالت در بیاییم. وسایل ها رو تقسیم کردیم ولی به حسین چیزی از وسایل عمومی ندادیم چون قرار شد که کمپ ۱ بماند و فردا انفرادی به  کمپ۲ بیابد. من مازیار هم دو پوش هامون رو پوشیدیم که کمتر بار حمل کنیم . من ۶ تا و مازیار هم ۶ تا پیچ یخ برداشتیم به همون تعداد هم اسلینگ کارابین و نفری ۲ کارابین پیچ و ۱ یومار و یک تسمه ۶۰ سانتی داشتیم من یک ریورسو و مازیار گیری گیری برداشت و کرامپون هارو که تیز هم کرده بودیم رو کوله بستیم و من ۲ کلنگ و مازیار۲  تبر یخ برداشت و کوله بستیم.

بنا به تصمیم آخر قرار شد من و مازیار و آرش و ایمان زیر یخچال بالا تر ازکمپ۱  که جا ی چادر وجود دارد توی چادر بخوابیم و علی و رحمان و امیر بروند ۲ وصبح ایمان و آرش پس از سوار شدن ما روی یخچال چادر را جمع کنند و به تیم بالا به سرپرستی علی برسند.

 

 

پس از برپایی چادر از طریق بیسیم از رسیدن تیم دوم به ۲ توی آن هوای طوفانی که از صدقه سری ابر سیاه بزرگی بود که در عرض ۵ دقیقه هوا را چنان بر هم ریخت که انگار صعود زمستانه است، خبر دار شدیم.

شب هوا صاف کرد ولی چنان بادی جریان پیدا کرد که من پس از نیم ساعتی که توی کیسه خواب تازه گرم شده بودم مجبور شدم برای محکم کردن سنگهای بندهای فیکس چادر تمام لباسهایم رابپوشم و به بیرون چادر بخزم و به سرعت هم این کار را انجام دهم تا دیرکی از چادر زیر فشار باد که مانند موجی از دریای خروشان  که بر ساحل چادر کوبیده میشد، نشکند.

در حالی که ما در این حال و هوا بودیم امیر که چند وقتی بود که از ارتفاع کاملاً دور بوده ، شبی کاملاً بد را میگذراند و همین امر باعث شد تا یک نفر دیگر هم از برنامه فردا بازماند و در نتیجه بار بچه ها بیشتر شود.

ساعت پنج و نیم  از خواب بیدار شدیم ولی باد هنوز با سماجت تمام دیوار نازک چادر را لگد مال میکرد و صدایی مسلسل وار در فضای سنگر  کوچک  ما ایجاد میکرد، مسلسلی که میخواست سپر شجاعت هر کوهنوردی را که بخواهد چشمی به بالاترها داشته باشد را سوراخ و خرد کند.

با چای گرمی که دلگرمی ما شد صبحانه را خوردیم و بار هارا بستیم و از چادر بیرون زدیم . من مازیار مشغول آماده سازی وسایل فنی شدیم و مانند سربازان که اسلحه های خود را قبل از حمله، پر و آماده می کنند کم حرف و بی صدا بودیم ، چراکه سلاح ما آنقدر در برابر این کوه و این یخچال کوچک و مسخره بود که حتی توان ایستادگی در برابر یکی از سنگهایی که گاه گاه مانند خمپاره هایی صفیر کشان به پایین می آمدند را نداشتند ولی من که اصلاً برای جنگ نیامده بودم  چه بسا برای التماس و خواهش از این بزرگ که فقط اجازه بدهد من از این راه عبور کنم و بدون خدشه ای بر آبروی این آبرومند قدم بر امواج سفید این دریا بگذارم و بتوانم مشتی از خاک آن بالا را به نوش دارویی پایین بیاورم. اما سربازان قله که نمیخواستند ذره ای از ارزش صاحب خویش کم شود با تمام نیرو می وزیدین و می تابیدند و زوزه کشان فرود می آمدند.

در این حین که من با خودم و کوه کلنجار میرفتم ، آرش و ایمان سنگر فردای ما را برای قله با چه زحمتی جمع می کردند و کم کم به تیم دوم نزدیک تر میشدند.

مازیار که از دیشب چند بار احوال امیر را پرسیده بود باز هم این کار را انجام داد و به علی خبر داد که ایمان و آرش حرکت کردند.

ما هم  با تمام ترس و هیجان وارد دنیایی شدیم که مانند دیوار سفیدی جلوی ما به آسمان چسبیده بود. حرکت ما بسیار نرم بود و نیش کرامپون گاه گاه به سنگهایی که از بالا به پایین آمده بودند مینشست و ناله میکرد.

اوایل یخ مثل بررسی دو هفته پیشمان بود و نیازی به حمایت نمینمود.

ولی بعد از ربعی از ساعت کم کم شیب کار افزایش پیدا کرد و زیر پایمان هم سخت تر و برای حرکت نیاز به کوبیدن پا  بر سطح یخ شد.اولین کار گاه را با استفاده از دو پیچ یخ بر پا کردیم و من در حمایت مازیار نشستم و او به صعود ادامه داد در این زمان ما آرش و ایمان را میدیدیم که لابه لای سنگ ها به سمت کمپ ۲ میروند تقریباً سرعتشان با ما یکسان بود. در این احوال بودم که شنیدم مازیار فریاد میزند "سنگ"

من خودم را جمع کردم و  صبر کردم تا مسیر سنگ کاملاً مشخص شود سپس با جهشی به راست از مسیر آن جسم سنگین خارج شدم و از حاضر جوابی خودم خوشحال شدم در همین احوال با نیم نگاهی به باقی مانده طناب ۵۰ متری فریاد زدم "۵ متر" و مازیار هم پس صعود  ۲متر بیشتر دوباره کارگاهی را برقرار کرد و این بار نوبت من بود که صعود کنم و راه را بگشایم. اول با سرعت زیادی به مازیار نزدیک شدم ولی از صدای نفسهایم متوجه سرعت نا متناسبم شدم و سعی بر تنظیم آن کردم ، به نرمی ازکنار مازیار گذشتم و او هم سبک حمایت را از استاتیک به دینامیک عوض کرد و به کار خود ادامه داد. وقتی من به انتهای طناب رسیدم ، یخ مناسبی برای پیچ یخ پیدا نکردم و مجبور شدم از کلنگم استفاده کنم ومازیار را  روی کارگاه افقی حمایت کنم.

 

 

وقتی به بالا نگاه میکردم فکر می کردم که شاید نیم ساعت دیگه به تاج یخچال برسم  ولی تقریباً یک و نیم ساعت طول کشید تا به هم جواری ۲ رسیدیم و بچه ها را که آماده حرکت به سمت قله بودند ببینیم. اما آنهاچهار نفر نبودند بلکه سه نفر بودند که با بیسیم متوجه شدیم که کفش ایمان آنقدر او را اذیت کرده که او را از صعود باز داشته است. پس بار بچه ها باز هم سنگین تر شده است.

بالاخره آنها هم راه افتادند تا یک تخته چادر چهار نفره و گاز خوراک پزی و کیسه خواب و مقداری آب و غذا را تا روی قله حمل کنند. در آن زمان من و مازیار که چهار ساعت بود که از دست تیرهای تیز و تندی که سرباز باد بلکه هم سرباز طوفان از روی دیوار یخی پیش روی ما بر ما میراند ، داشتیم در خود لوله میشدیم و پشت کلاهمان سنگر میگرفتیم ، اما نمیبایست کاملاً آسوده در سنگر می نشستیم چرا که هر لحظه ممکن بود سنگی باز فریاد زنان به سوی ما آید.پس ما باوجود پودر یخ و برف چشم از دریای سفید روبرویمان بر نمیداشتیم ودر آن حال تیرهای تیز یخی چنان بود که انگار از شیشه عینک هم عبور میکند و مستقیم به کاسه چشم ما میرسد.

عاقبت به زیر تیغه سنگی وسط یخچال رسیدیم که سیوله را به دو نیم کرده بود و ما تصمیم داشتیم دهانه سمت راست را که هم بزرگتر و هم یخی تر به نظر می رسید و آثار ریزش کمتری روی تن خود داشت صعود کنیم.

پس ما پس از استراحتی کوتاه وارد منطقه پر شیبی شدیم که از آن قسمت به بعد دیگر بچه ها را که حالا دو نفر شده بودند و آرش را هم که از دست ارتفاع لا جون شده بود به پایین راهی کرده بودند ، دیگر نمیدیدیم.

پس بار آنها باز هم سنگین تر شد ومیبایست دو نفری تاب حمل آنرا بیاورند.

منتظر شدم تا مازیار به راه افتد اما او ایستاد تا آرش را با نگاه تا منطقه کم خطر بالای۲ بدرقه کند پس من هم از فرصت استفاده کردم و تا آرش قسمت سنگی زیر تخته خدا را رد کند، استراحت کردم.

 

راه افتادیم اما هرچه بالا تر میرفتیم از یخ خبری نبود و ما میبایست از آن شیب بالای ۷۰ درجه به صورت راپسولو صعود کنیم بعد از یک ساعتی به جایی رسیدیم که دیگرشیب چنان تند شده بود که فاصله یخ با صورت من طوری بود که انگار  حرارت تنفسم لایه روی آن را ذوب میکند و زمانی که به مازیار نگاه میکردم که شاید یک متر با من فاصله داشت متوانستم اشکال تیغ های کرامپون  او را از زیر ببینم.

آن شیب آنقدر به صورتم نزدیک شد که خورشید درون آن به سرعت داشت پوست و گوشت صورتمان  را  با رطوبت عرقمان آب پز میکرد  و برای اینکه این شعله کم نشود باد هم نمیوزید.

از شدت حرارت درون لباس پلار را کم کردیم و سعی کردیم چیزی بخریم.حالا دیگر تا تاج یخچال راهی نمینمود اما هر قدم ما جز سانتی متری پیش نمیرفت و از همه بد تر اینکه دیگر مجبور بودیم مانند صعود های زمستانی برف کوبی کنیم حال آنکه ما در ارتفاعی نزدیک به ۵۴۰۰ متری هستیم .

ساعت یک و نیم از ضلع انتهایی سمت راست یخچال از درون باتلاق برف عمیق خود را را نجات دادیم و روی سنگها که دنیایی دیگر بود آرام  نشستیم. بعد از کمی استراحت راه افتادیم تا از روی سنگها به سمت قله برویم و من از اینکه توانسته بودیم یخچال زیبا را صعود کنیم در پوست خود نمیگنجیدم و حالا دیگر فقط به آرزوی دوم یعنی شب مانی روی قله دماوند فکر میکردم. در این حالت ها بودم که ناگهان سنگهای بزرگی راهمان را سد کردند و ما با آن وضعیت انرژی نمیتوانستیم از آنها عبور کنیم پس تصمیم گرفتیم تا بار دیگر قدم بر روی دریا  بگذاریم و آنرا به سمت چپ تراورس کنیم تا به یالی برسیم که بچه ها روی آن حالا جلوتر از ما هستند . پس حرکت کردیم و باز به درون برف شیرجه زدیم و در راه دلیل این همه برف را آن هم در این ارتفاع  گرم شدن زود هنگام هوا قلمداد کردیم و با سختی به راه ادامه دادیم و مدام آرزو کردیم که کاش همه یخچال یخی  می بود  تا لذت  بیشتری ببریم. بعد از تراورس دهانه بزرگ اول و کوچک دوم تقریباً به مسیر بچه ها رسیده بودیم وولی پیش رویمان اثری از قله نبود.

من دیگرذره ای انرژی برای صعود نداشتم با اینکه تمرینات خوبی انجام داده بودم که البته نتیجه هم داده بود چرا که اصلاً احساس خستگی و کوفتگی در پاهایم نمیکردم ولی دیگر ذره ای انرژی درون رگهایم سوار بر خون بدنم نمی شد تا به سلولهای ماهیچه ای من برسد و من را پیش براند.اما متوجه شدم که تمرینات با لاتنه خوبی نداشته ام چرا که دیگر عضلات کتف و شانه ام کار نمیکرد تا از کلنگ درست استفاده کنم.

خیلی سریع پیشنهاد استراحت و نهار مازیار را پذیرفتم و همان جا نشستم. فکر کنم ۴۰ دقیقه ای در آن سکوت ظهر گاهی به خواب رفتم و مدام خواب دیدم و آنقدر لذت بردم که حس میکردم واقعاً روحم در جایی در اطراف مشغول پرواز است و هیچ میلی به بازگشت به بدن خسته من را ندارد.

بیدار شدیم و هر چیز دم دستمان آمد از کوله بیرون کشیدیم و خوردیم.راه افتادیم ولی انگار که فقط برای ده قدم استراحت کرده بودیم و سپس دوباره به همان حالت برگشتیم. من مدام به یاد نوشته هایی که در مورد هیمالیا و ارتفاعات بسیار بلند خوانده بودم می افتادم مانند همان افراد وزنم را روی کلنگها می انداختم  برای هر قدم سه بار تنفس میکردم و به این فکر میکردم که اگر به ارتفاعات بلند بخواهم صعود کنم و برای هر قدم نیاز به  ۷ تا ۱۰ بار تنفس باشد چه باید کرد و همین باعث میشد تا بایستم ، که دوباره مازیار را میشنیدم که میگفت راه بیافت ، برو...

ساعت سه و نیم بچه ها را خیلی بالاتر دیدیم و به آنها با بیسیم گفتیم که شما به سمت قله بروید و چادر را برپا کنید تا ما خودمان را برسانیم.

بالاخره ساعت ۵پس از ده ساعت تلاش به دهانه ورودی قله رسیدیم و چنان احساسی داشتم که با هیچ موهبتی ارزش تعویض نداشت فقط لذت بود و لذت.

 با هر قدم برروی خاک پوک و گوگردی قله بر این احساس افزوده می شد و نسیمی که از پشت بر بدنم میزد همان سرباز  قله بود که اینبار انگار برای خوش آمد گویی و رساندن پیام تبریک کوه بر من میوزید و نوازش گرمش هرچه با من کرده بود را از دلم درآورد و مرا پیش میراند تا قدم بر کاسه ای نهم که سالهاست لب به سخن نگشوده است تا راز درون خود را فاش کند.

پس از برپایی چادر و تبریک و بوسه بر روی مازیار و علی و رحمان بروی خاک نشستم و چنان آرامشی در وجودم جریان داشت که از خروشش به خلسه رفته بودم. ولی هنوز کمبود اکسیژن را که باعث میشد برای هر حرکتی چند بار نفس نفس بزنم حس میکردم ، و ای وضع به جایی رسیده بود که برای از این پهلو به پهلوی دیگر شدن در چادر نیز به چند بار تنفس احتیاج بود.

برایمان چند تا آب میوه مانده بود و نیم لیتر آب که آنرا هم چای درست کردیم و دو کیسه خوابی را که بچه ها آورده بودند بین چهار نفر تقسیم کردیم من و مازیار، علی و رحمان و پس از خوردن مقداری میوه دیگر میلی به چیزی جز خواب نداشتیم که آن هم در آن ارتفاع بسیار سخت بود.

من که تا صبح خیلی کم خوابیدم و مدام در حال غلط بودم تا کم تر یخ کنم و البته بقیه هم به همین حالت بودند و صبح برای من یک موهبت بود که بتوان از آن حالت تغییر کنم وبرای صبحانه ای که فقط خودم خوردم آماده شوم.

ساعت هفت و نیم در باد شدید چادرمان را به سرعت جمع کردیم و با خستگی ناشی از دیروز و خواب نا مناسب به سمت پایین به راه افتادیم ساعت ۱۰ بود که به ۵۰۰۰ رسیدیم  که دیدیم وسایل پذیرایی و البته آب مهیا است و همه بچه ها نیز جمع اند و حسین هم به ۲ آمده است. نهاری مفصل خوردیم و راه افتادیم اینبار کوله ها کاملاً سنگین زیرا که دیگر قاطری در کار نبود تا ابزار فنی را حمل کند ولی همه آسوده و با سرمستی به خاطر اکسیژن بیشتر به سمت ۴۰۰۰ رفتیم تا ما بقی بارها را هم از آنجا برداریم.

منطقه شمالی دماوند که اغلب بسیار خلوت است به خاطر تعطیلات مناسب ، پر بود از تیمهای کوهنوردی  که می خواستند کوه را صعود کنند و مانند ما لذت ببرند. در راه برگشت تصمیم گرفتیم که برای برگشت به ناندل هم نیسان بگیریم  تا راحت تر به مقصد برسیم.

وسایل را در خانه کوهنورد ناندل جمع و جور کردیم وبابت یک شب استفاده ۱۰۰۰۰ تومان پرداختیم . بعد نوبت به قاطر رسید که ۳۰۰۰۰ تومان هزینه برداشته بود و سه بار نیسان که شامل رفت و برگشت تا سنگ بزرگ و برگشت تا لب جاده هرازبود، ۹۰۰۰۰ تومان هزینه در دل داشت.(هر راهی ۳۰۰۰۰ تومان)

این بار با تجربهای تازه داشتم از جاده هراز به سمت تهران میرفتم. ترافیک جاده فرصت خوبی بود تا به برنامه اجرا شده فکر کنم و تصمیماتی تازه برای آینده کوهنوردیم بگیرم....

 

 

                                                                                              نویسنده: حجت


مطالب مشابه :


گجت تبدیل کننده تلویزیون ساده به تبلت اندرویدی قوی

لوازم خانگی،موتورساحلی و جت اسکی دست دوم فروش یخچال،لباسشویی با نصب این گجت کوچک می




وسایلی که بهتر است دست دوم خریداری شوند

رفع بوی بد یخچال ; بسیاری از کتابهای دست دوم قیمتی بسیار گرانتر از قیمت بچه های کوچک.




یخچال رومیزی با USB کامپیوتر

فهمیدن که دست خود آدم نیست طنز / كسب مقام دوم بخش طنز مكتوب مینی یخچال کوچک




یخچال و فریزر الکترواستیل قیمت جدید

لیست قیمت یخچال و فریزر کوچکتر 48 ساعت طول می کشد تا کالا به دست و یخچال کوچک




ترکیب صامت ومصوت

نخبگان کوچک هر لحظه دست ياري تو دست ( مثل دیوار اتاق خودشان یا روی یخچال )




صعود یخچال سیوله

کوه و این یخچال کوچک و مسخره بود که از دست تیرهای تیز و کوچک دوم تقریباً به




معرفی یخچال روستای اوغول بیگ تکاب

جلو ورودی یخچال و یک سایبان کوچک با همان شرایط کند.باشد که دست در دست دوم اسفند ۱۳۹۳




اثار طبیعی:کوهها،دریاچه ها،یخچالها،چشمه ها(آبهای گرم و سرد)...

کلجاران به شاخه دوم می دست کرما یخچال از سه یخچال کوچک تر و یک گستره وسیع




برچسب :