رمان تاوان بوسه های تو



به زحمت خودم و از پنجره بیرون انداختم ماشینی مقابلم ترمز کرد به سمتش رفتم و با خواهش و التماس ازش کمک خواستم فرنود...فرنود در حال خفه شدن بود مثل مرغ بال بال می زدم ! ! !
چند نفر دیگه هم به کمکمون شتافند و در صندوق و به زحمت باز کردند و آتیش و خاموش کردند و فرنود و بیرون کشیدند فرنود اما هنوز بیهوش بود نفهمیدم کسی بطری آبی به سمتم گرفت به طور کامل روی صورتش خالی کردم شتاب زده چشم باز کرد خدا رو هزار مرتبه شکر کردم چه خطری از سر گذروندیم تا به حال اینقدر دستپاچه نشده بودم ! !
کمکش کردم و در حالی که لنگان لنگان به سمت ماشین می رفتیم مردی جلو اومد و گفت : ظاهرا اتصالی کرده من تعمیر کارم چند لحظه منتظر بمونید شاید یه امشبه رو بتونید باهاش سر کنید ! !
ناچارا سری تکون دادیم و کناری ایستادم فرنود نگاهی به پای گچ گرفته اش انداخت و گفت : با این پای گل گلی آبروم و بردی ! !
خندیدم و گفتم : داشتیم خفه می شدیم می فهمی ؟ آبرو مثقالی چند ؟ ؟
نگاهش و ازم گرفت و گفت : بهتر ! !
دستامو و بغل گرفتم و گفتم : تو رو نمی دونم ولی من هنوز از زندگی سیر نشدم ! !
به سمتم برگشت و گفت :حقا که پوست کلفتی ! !
-فکر کردی مثل امثال تو با کوچکترین دردی وا می دم ؟
نفسش و پر صدا بیرون داد و نگاهش و به مقابلش دوخت و گفت : درد من کم دردی نیست ! !
-یحیی به امثال تو می گه مرفهین بی درد ! !
پوزخندی زد و گفت : بی درد ؟ ؟ سری تکون داد و رو به مردی که به نوعی فرشته نجاتمون بود تشکر کوتاهی کرد خواست حساب کنه مرد اجازه نداد و رفت ! !
فرنود با نگاهش بدرقه اش کرد و گفت : فکر نمی کردم هنوزم این طورآدما پیدا می شند ! !
سوار شدم و گفتم : چون توی دنیای خودت غرق شدی و تصور می کنی دنیای خودت دنیای واقعیه ! !
فرنود : واقعیت همینه اگه این آقا رو ازش فاکتور بگیرم ! !
**************
فرنود به محض خلاص شدن از گچ پاش من و رسوند خونه و خودش رفت مطمئنا به تلافی این چند روزی که تو خونه حبس بود به ملاقات دوس دخترای از همه رنگش می رفت ! ! !
دیگه نمی تونستم بیش از این خودم و از رفتن به خونه منصرف کنم با آژانس تماس گرفتم و سریع آماده شدم مقابل خونه پیاده شدم چند بار پیاپی زنگ و فشار دادم شیفته از اون پشت غرید : مگه سر آوردی ؟ به محض باز شدن در خودم و تو آغوش انداختم چندبار پیاپی چرخ زدم وحشت زده خودش و از آغوشم بیرون کشید و گفت :مردم از ترس گفتم این چی بود یه دفعه پرید بغلم؟
خندیدم و گفتم : در عوض چند کیلو کم کردی ! !
به سمتم هجوم آورد با حالت دو خودم به مادر که در حال خروج از ساخت بود رسوندم و محکم بغلش کردم ! !
خودش و ازم جدا کرد و گفت : خوبی ؟ ؟
نگاهی به خودم کردم و گفتم : سالم و قبراق ! !
مادرجون هم به استقبالم اومد دلم براش یک ذره شده بود برای پیدا کردن یحیی گوشه به گوشه خونه رو سرک کشیدم شیفته همونطور که ظرف میوه رو روی میز می گذاشت گفت : نیست نگرد ! !
برگشتم و گفتم : کی ؟ ؟
شیفته : یه مرد خیکی داداش شاسکولت و می گم ! !
-کجاست ؟ ؟
شیفته : به سلامتی برگشته سر کار ! !
-پس بالاخره با خودش کنار اومد ! !
سرش و کنار گوشم آورد و گفت :بعضیا نغمه عاشقونه تو گوشش خوندند ! !
-پرنوش ؟ ؟
سیبی برداشت و خودش و روی مبل ول داد با صدای بلند و مادر و که تو آشپزخونه بود مخاطب قرار دادم و گفتم : مامان بیا زیاد وقت ندارم باید برم ! !
از پشت اپن سرکی کشید و گفت : مگه نمی مونی ؟ ؟
-نه قربونت برم یه وقت دیگه ! !
نگاهی به گلهای نرگسی که روی اپن بیود انداختم و گفتم : بابا قبلا از این کارا نمی کرد ! !
شیفته : به نیت تو !
-من ؟ ...خندیدم
شیفته : یه روز لیلییوم ..یه روز نرگس ...یه روز یاس بعض مواقع هم رز سفید ! !
-بابا می دونه من رز سفید دوس دارم ! !
مادر گلدون شیشه ای پایه بلند و روی میز گذاشت و گفت : وقتی رفتی با خودت ببر ! !
-همین کار و می کنم ! !
شیفته همونطور که گازی به سیبش می زد گفت : فامیلای شوهرت و ندیدی ؟ ؟
-فامیل ؟ من که کسی و ندیدم ! !
مادر همونطور که سیبی پوس می کند گفت : آدم اینقدر بی کس و کار ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم : ظاهرا تمام اعضای خانوادشون فوت کردند ! !
شیفته : چه غم انگیز من بودم فسرده شده بودم این شوهرت که عین خیالش نبود...غش غش خندید ! !
با تصور فرنودخنده ام گرفت قاچ سیبی که مادر به سمتم گرفته بود و گرفتم و گفتم : پای فرنودم شکست مادر با صدای بلندی گفت : شکست ؟ ؟
سیب و قورت دادم و گفتم :چند وقتی می شه ! !
مادر : چرا ؟ چرا به ما نگفتی ؟ ؟
-برای چی نگرانتون می کردم ! !
مادر :خیلی بد شد باید می یومدیم دیدنش ! !
تکیه ام و به پشتی مبل دادم و گفتم : فرنود عین خیالشم نیست امروز پاش و از گچ در آوردند ! !
مادر : حالا باید بگی ؟
-انشاا...دفعه بعد ! !
مادر با غیض گفت : زبونت و گاز بگیر !
شیفته نگاهی به مادر کرد و گفت : انگار زندایی بد جور دامادش و پسندیده !
زیر چشمی نگاهش کردم : آره ؟ ؟
مادر : ظاهرش که پسر خوبی بود پدرتم می گه بچه بدی نیست با زندگی با یغما درست می شه !
-همه از من توقع دارند باور کنید من حریفش نیستم ! !
شیفته : شیری یا روباه ؟
خندیدم : فعلا شیر ! !
بعد از نیم ساعتی عزم رفتن کردم مقابل در با یحیی برخوردم اونقدر محکم بغلم کرد که حس کردم استخونام خرد شدند خودم و از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم : چه خبرته داداشی ؟ ؟


ناچارا قبول کردم مقابل خونه با وجود اصرارم حاظر نشد همراهیم کنه همونطور که به سمت مجتمع می رفتم فراری مشکی رنگی مقابلم متوقف شد با غیض برگشتم در کمال تعجب فرنود پیاده شد و عینکش و روی سرش گذاشت و اشاره ای به ماشین کرد و گفت : چطوره ؟ ؟
-از کجا آوردیش ؟ ؟
پیاده شد و گفت : خریدمش ! !
-بنزت چی شد ؟ ؟
همونطور که ماشین و برانداز می کرد گفت : تورج برام عوضش کرد ! !
-برادرت روی گنج نشسته ؟
خنده بلندی سر داد سری تکون دادم و گفتم : مبارکت باشه ! !
مشکوکانه شیشه های دودیش و از نظر گذروندم و راهی شدم چند دقیقه بعد از من اومد و در حالی که کتشو در می آورد گفت : از ماشینم خوشت نیومد ؟ ؟
گلهای نرگسی و که از خونه آورده بودم و داخل گلدون نیم دایره ای جا دادم و گفتم : چرا این طور فکر می کنی ؟
فرنود : یعنی اینطور نیست ؟
-هیچ وقت آدم حسابگری نبودم و نیستم ! !
فرنود : شعار نده ! !
-اهل شعار دادنم نیستم واقعا مادیات نمی گم بی ارزشه چندان ارزشی برام نداره !
فکری کرد و گفت : من که باور نکردم ! !
گلدون و روی میز گذاشتم و گفتم : حداقل واسه فراریت یه شیرینی می دادی ؟
یک تای ابروشو بالا داد : شیرینی می خواهی ؟ ؟
ساکت نگاهش کردم کتش و پوشید و گفت : می ریم فرحزاد ! !
مشتاقانه قبول کردم و لباس مرتبی پوشیدم و راهی شدیم در طول راه حرفی نمی زد همونطور که پیاده می شدم گفتم : تا به حال فرحزاد نیومدم ! !
فرنود : شوخی می کنی ؟ ؟
-نه واقعا نیومدم ! !
فرنود : عجب دختر آفتاب مهتاب ندیده ای ! !
روی تختی نشستیم نگاهم و چرخوندم فرنود همون طور که قلیونی و از پسری نسبتا کوتاهی می گرفت رو به من تعارف کرد سری تکون دادم و گفتم : یادت رفته من دختر آفتاب مهتاب ندیده ای ام ؟ ؟
همونطور که چشم می چرخوندم نگاهم با نگاه آشنایی برخورد کرد رامبد برادر هیربد سری تکون داد لبخندی زدم و سری تکون دادم باز فکرم به سمت هیربد پر کشید فرنود سرش و کنار گوشم آورد و گفت : نه آب نمی بینی وگرنه شناگر ماهری هستی ؟ ؟
به سمتش برگشتم و گفتم : اون فقط یه پسر بچه 18 ساله است ! !
فرنود : بچه ؟ ؟ همون بچه من از اینجا تکون بخورم تا اینجا پرواز می کنه !
-کافر همه را به کیش خود پندارد ! !
فرنود : همجنسام و می شناسم ! !
-اون بردار هیربده ! !
تیزبینانه نگاهم کرد و گفت : پاشو ؟ دو دقیقه دیگه اینجا بمونم یه لیست بلند بالا تحویلم می دی !
-ایستادم و گفتم : چی فکر کردی با خودت ؟
فرنود : تا فکری نکردم پاشو ! !
-رگ غیرتتون گل کرد اقای خوش غیرت ؟ ؟
دستم و گرفت و کشون کشون به سمت ماشین برد در یک لحظه زیر و رو شد فقط با یک نگاه یه لبخند یه اسم نا آشنا ؟ ؟ البته کم چیزی نبود ولی فکر نمی کردم برای فرنود قابل هضم نباشه ! !
با سر اشاره کرد وارد بشم کیفم و روی کاناپه انداختم و گفتم :این بود شیرینی ماشینت ؟ این که از زهرم...میون کلامم پرید و گفت : یغما یه شیرینی نشونت بدم ! !
-حالم از این خط و نشون کشیدنت بهم می خوره ! !
با صدای بلندی گفت : من همینم این تو بودی اصرار داشتی به این ازدواج !
-من نه برادرت ! !
فرنود : خودتم داشتی وگرنه عمرم قبول نمی کردی !
-یعنی تو اینقدر خواستنی هستی ؟
فرنود : شک داری ؟ ؟
کنارش زدم و به سمت اتاقم رفتم دستم و محکم چشبید و گفت : آره من همه اون غلطایی که تو فکرشو می کنی و می کنم ولی به تو همچین اجازه ای نمی دم...به خدا یغما لازم باشه تو خونه حبست می کنم ! دستامو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : تو بیجا می کنی من و تو خونه حبس بکنی ! !
شونه هام محکم چسبید و گفت : یغما جنگ اعصاب راه ننداز ! !تورج نگفته من سگ بشم واویلاست ؟ ؟
-بشی ؟ اون و که هستی ؟ از اونم پست تری ! !
با حرص تکون محکمی بهم داد به عقب پرش شدم پیشونیم با تیزی دیوار برخورد کرد و یک راست نقش زمین شدم گیج می زدم روی زمین نیم خیز شدم خسیس خون و روی صورتم حس می کرد در حال ضعف رفتن بود فرنود چند لحظه مات نگاهم می کرد تکونی خورد و با شتاب کنارم زانو زد چندبار پیاپی صدام زد ولی جوابی نشنید با چشمهای نیمه بازم ساکت نگاهش می کردم آروم من و تو آغوشش کشید و صورت سردش و به صورتم چسبوند و زیر لب چیزایی تکرار می کرد که فقط نمیری یغما رو شنیدم ! ! !
مطمئنا اگه توانش و داشتم جفت پا می رفتم تو حلقش ... دیگه چیزی و حس نکردم !

گوشه چشمم و باز کردم محیط به نظرم نا آشنا اومد تورج خان بالای سرم ایستاده بود روی تخت نیم خیز شد و گفت : بهتری ؟
لبهام و تکون دادم و گفتم : من کجام ؟ ؟
تورج : در مانگاهی ! !
دستی به پیشونیم کشیدم باند زخمیمی دور تا دورشو احاطه کرده بود تورج خان کنارم نشست و گفت : نگران نباش زیاد عمیق نبود که بخیه لازم باشه فقط ضعف کردی ! !
تکونی به خودم دادم و گفتم : فرنود کجاست ؟
تورج : بینتون اتفاقی افتاده ؟
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم : نه اتفاق خاصی نبود ...تعصبشو از قلم انداخته بودید ؟
تورج :دستش بلند شده ؟
-نه شاخ و شونه زیاد می کشه ولی نه دستش بلند نشده ...لیز خوردم !
تورج : فرنود خیلی نگران بود !
-الآن کجاست ؟
تورج : بیرون تو محوطه منتظره !
-چرا شما رو به زحمت انداخت ؟
تورج : حال خودشم چندان مساعد نبود !
-فرنود خاطره بدی در این باره داره ؟
تورج : چطور ؟
دستم و روی سرم گذاشتم و گفتم : یه کم ترسیده بود ...لبخند کمرنگی زدم و گفتم : ازم می خواست نمیرم ؟
رنگ از صورتش پرید ساکت نگاهش کردم به زحمت لباشو تکون داد و گفت : نمی دونم ! !
-سعی می کنم باور کنم !
بعد از تموم شدم سرمم راهی شدیم فرنود تکیه اش و به فراری اش داده بود عاشق این ژست شیکش بودم ! !
در ماشین و برام باز کرد سوار شدم و تکیه ام و به پشتی صندلی دادم تورج خان در حالی که دستش و روی شونه فرنود گذاشته بود چیزی و براش زمزمه می کرد فرنود هم سری تکون داد و سوار شد نگاه کوتاهی بهم انداخت ولی من فقط به مقابلم زل زده بودم دوباره و چند باره عملش و تکرار کرد و زیر لب با لحن آرومی گفت : خوبی ؟ ؟
احساس کردم کلی به خودش فشار آورد تا همین کلمه رو به زبون بیاره سری تکون دادم دوباره نگاهش و به مقابلش دوخت به محض ورود راهی اتاقم شدم خودم و روی تخت ول دادم و نگاهم به سقف دوختم ! !
توی چارچوب ایستاد و گفت : بیام تو ؟
با صدای ضعیفی اجازه ورود دادم کنارم نشست و خیره نگاهم کرد متقابلا نگاهش کردم : فرنود ؟
سری تکون داد : ترسیده بودی ؟ ؟
فرنود : می خوای بگی مرد نباید بترسه ؟ ؟
-حس می کنم یه چیزی داره عذابت می ده ! !
فرنود : هیچ وقت هیچکس ازم نپرسید ...نپرسید ...اشکی که از گوشه چشمش لغزید و با انگشتم گرفتم دستم و توی دستای سردش گرفت و گفت : ای کاش مثل تو محکم بودم یغما ...بعضی وقتا بهت حسودیم می شه ! !
-تو گفتی پوست کلفت ؟ ؟
فرنود : تورج همیشه می گفت پسر حسودی هستم ! !
-چی باعث می شد اونقدر هیجان زده بشی ؟ ؟
فرنود : یغما من هیچ وقت از مرگ فردین ناراحت نشدم ...حقش بود ! !
-در مورد برادر مرده ات این طوری صحبت نکن ! !
با صدای لرزونی گفت : اون قاتل بود !


مو به تنم راست شد نگاهش کردم فشار خفیفی به دستم داد و گفت : اون فرنوش و کشت ! !
-فرنوش ؟
فرنود : تورج همیشه فردین و یه جور دیگه دوس داشت من و فرنوش این و می فهمیدیم فردینم سوئ استفاده می کرد چند سالی ازم بزرگتر بود مدام به حکم برادر بزرگتر بودن آزارم می داد ولی فرنوش مهربون بود ...مثل تو...! !
همیشه تو دعوای من و فردین دخالت می کرد و طرف من و می گرفت بعضی مواقع با فردین درگیر می شدند...درگیر شدند...هلش داد اون 18 پله رو شیرجه وار طی کرد...! !
نفسم بالا نمی یومد دستش و روی صورتش گذاشت و گفت : فرنوش با سر و صورت خونی پایین پله ها....! !
تورج گفت به کسی نگیم...گفت نگیم فردین پرتش کرده...گفت نگیم اون قاتل فرنوشه ! !
نفس عمیقی کشید و گفت : سعی می کرد من و ساکت کنه ...پدرم مرده بود مادرمم یه مدت بعد سکته کرد .... همش جلو چشمامه ...تقصیر من بود...مقصر بودم به اندازه فردین ... تموم ....منم با اونا تموم شدم....! !
سرم به دوران افتاده بود چه قدر سختی کشیده بودند به ظاهر شیک و بی خیالش این وصله ها اصلا نمی چسبید پس دلیل نگرانی و ترسش این بود هر چند چیز کمی نبود خواهرش جلوی چشمش پر پر شده بود ! !
ملافه رو بالتر کشید و گفت : بخواب ولی وقتی بیدار شدی توقع نداشته باش همین فرنود و ببینی !
آروم پلکهام و روی هم گذاشتم و دست نوازشگرش و که روی موهام می لغزوند و حس می کردم ای کاش فرنود همیشه اینقدر مهربون بود مهربونی زیر لجاجت و غدیش چقدر دلنشین بود ! !
فصل هشتم
بعد از اون شب فرنود باز همون فرنود سابق شده بود همونطور که خودش گفته بود انگار که طلسمش کرده بودن هر چند برای من شب دلنشینی بود احساس می کردم تا صبح بالای سرم بود نوازشش چه قدر دلچسب بود اون هم برای من منی که تشنه نوازش بودم ...نوازش یک پسر گستاخ و غد که از قضا شوهرم بود ! !
حالا به چشم دیگه ای نگاهش می کردم و امیدوار بودم طرفم نیاد چون مسلما پسش نمی زنم بعد از اون شب پسش نمی زنم...! !
شبها محض احتیاط در و قفل می کردم و اون هم تا دیر وقت یا شرکت بود یا مهمونیای به ظاهر آنچنانی موهام و از حصار گل سرم آزاد کردم لباسم و با بلیز شلوار راحتی که تو تنم ول بود عوض کردم در و قفل کردم و روی تختم دراز کشیدم از شر اون باند لعنتی هم راحت شده بودم واقعا فرنود با اون پای گچ گرفته اش چه می کشید ؟ ؟
با صدای باز و بسته شدن در سرجام میخ شدم به خودم فهموندم امشبم مثل هر شب دیگه ای فرنود وقتی با در بسته اتاقم برخورد می کنه راهی اتاقش می شه اصلا مگه تا همین الان با دوس دختراش نبوده که حالا بخواد بیاد سراغم ؟ ؟
صدای قدمهاش و می شنیدم نفسم داخل سینه حبس شد ...تقه ای به در خورد و به دنبالش صدای گرفته فرنود...بی اختیار به سمت در کشیده شدم از این پشت هم احساسش می کردم خودم و به در چسبوندم صدای گرفته اش به گوشم رسید آروم صدام می کرد : یغما ؟
-خوابی ؟
چندبار دستم به سمت دستگیره رفت و چندین بار خودم و سرزنش کردم ! !
چه ایرادی داشت فرنود همسرم بود...دوسش داشتم...کافی بود! ! لازم نبود ادای شخصیتای رمانای روز و در بیارم ولی صدایی از درونم گفتم : ولی اون دوست نداره ! !
صدای دیگری به همراهیش شتافت : تو هم یکی مثل همون دخترا ! !
از در فاصله گرفتم ولی صدای فرنود باز منصرفم کرد برای یغما گفتنش ضعف می رفتم اسمم به نظرم چقدر زیبا اومد...تا به حال کسی این طور صدام نکرده بود... چقدر دوس داشتم هیربد یک باری دستی از نوازش به سرم می کشید ! !
چند لحظه ایستادم تا بلکه از خر شیطون پیاده بشه باز صدایی از درونم گفت : نه این که تو پیاده ای ؟ ؟
ولی ظاهر قصد رفتن نداشت نفس عمیقی کشیدم دستم و به سمت دستگیره بردم دستم روی دست یره خشک شد !


-یغما ....عزیزم ؟ ؟
در حال قالب تهی کردن بودم چندشم نشد...هرگز ! !
صدایی از درونم گفت : بی ظرفیت ! !
اهمیتی ندادم من هم یک انسان بودم یک دختر...یه دختری که تو این سن تو این موقعیت بیش از هر چیزی نیازمند : عاطفه است...نوازش های عاشقانه ! !
در و آروم باز کردم لحظه ای مکث کرد قدم به قدم جلو می یومد و من قدم به قدم عقب می رفتم قلبم دیوانه وار به سینه ام می کوبید ! !
به بن بست رسیدم خودم و داخل دیوار مچاله کردم در یک قدمیم ایستاد ساکت نگاهم کرد ساکت نگاهش کردم ! !
دسته ای از موهام که روی صورتم افتاده بود و عقب زد قدمی نزدیک تر اومد حالا فقط چند سانت باهم فاصله داشتیم بوی مشروبش آزارم نمی داد کافی بود دستی به سمتم دراز می کرد من به سمتش شیرجه می رفتم ! !
پلکهاشو باز و بسته کرد روی تخت نشست و گره کراواتش و شل کرد کنارش نشستم دکمه ها آستینش و باز کرد چند نفس عمیق کشیدم پلکهام و روی هم گذاشتم وقتی باز کردم فرنود رفته بود بغض کردم اگه بهم تجاوز می کرد اینقدر بهم توهین نمی شد روی تخت طاق باز دراز کشیدم هنوز چشمام گرم نشده بود که احساس کردم سایه ای روم افتاده چشم باز کردم با فرنود روبه رو شدم روم نیم خیز شده بود و ساکت نگاهم می کرد موها و از جمله سر و صورتش خیس بود به نوعی که چند قطره آب روی صورتم کشید ساکت نگاهش کردم دستی روی گردن بازم کشید و گفت : من هیچ وقت به خاطر امشب خودم و سرزنش نمی کنم ! !
-فرنود ؟
جانمش چه گرمایی داشت : منم یکی مثل همون دخترام ؟ ؟
صورتم و با دستاش قاب گرفت : نه تو مثل اونا نیستی ...تو با اون دخترا فرق داری...تو با همه دخترا فرق داری ! !
از تماس لبهای سردش با گردنم تمام تنم به یکباره گُر گرفت با یک حرکت دستشو دور کمرم حلقه کرد و با لحن آرومی گفت : ازم بخواه تا برم ؟
ساکت بهش زل زدم صورتش و نزدیک تر آورد و گفت : پسم بزن ؟ ؟
ساکت نگاهم به لبهای باریکش دوختم که آروم روی لبهام فرود اومد ......
آروم گوشه چشمم و باز کردم دستی کنارم کشیدم جای خالی فرنود و حس کردم روی تخت نیم خیز شدم نگاهی به ساعتی که روی عسلی بود انداختم ساعت 15/7 رو نشون می داد تمام تنم کوفته بود تکونی به خودم دادم و به زحمت بلند شدم تمام سوراخ سمبه های خونه رو سرک کشیدم ولی خبری از فرنود نبود فرنود که هیچ وقت این قدر زود شرکت نمی رفت ! ! !
دلم از تنهایی خودم گرفت یعنی تا وقتی کنارم بود که بهم نیاز داشت...یعنی فقط محض نیازش پیش اومده بود...نه باور نمی کردم تمام زمزمه هاشو به یاد داشتم ...تک تک شون و...! ! !
************
باز نگاهم و بین ساعت و صفحه تی وی چرخوندم همیشه این موقعه خونه بود با این که هنوز کمرم به طرز وحشتناکی درد می کرد ولی تحرک و به یک جا نشستن و استراحت ترجیح می دادم بی کاری بیش از هر چیز دیگه ای خسته ام می کرد سلانه سلانه راهی آشپزخونه شدم با صدای چرخیدن کلید داخل قفل سرجام میخ شدم فرنود مثل همیشه با نگاه بی خیال همیشگیش وارد شد و زیر لب سلامی داد و یا این طور وانمود می کرد بی توجه بهش راهی آشپزخونه شدم بعد از چند لحظه پشت اپن ایستاد و سرکی کشید و زیر لب گفت : حالت خوبه ؟ ؟
برگشتم : به لطف شما ! !
فرنود : می خوای شام سفارش بدم ؟ ؟
-نه می خوام آشپزی کنم ! !
ساکت نگاهم کرد بسته ماکارونی و باز کردم و مشغول شدم خوشبختانه ماکارونی جزئ غذاهایی بود که ساختش وقت چندانی نمی گرفت میز و چیدم و فرنود و به شام دعوت کردم مقابلم نشست بدون نیم نگاهی بشقابم و پیش کشیدم و فرنود با اشتها مشغول شد هر از گاهی زیر چشمی نگاهش می کردم بعد از شامم بی هیچ حرفی خودش و روی کاناپه ول داد میز و جمع کردم و راهی اتاقم شدم دستی به روختی گلبهی رنگ و منجاق دوزی شده کشیدم و با یادَآوری دیشب باز تنم گُر گرفت ! ! !
پشیمون نبودم...هرگز...خودم خواستم... می خواستمش ...فرنود و می خواستم...یک پسر گستاخ و لجوج و می خواستم...شوهرم و می خواستم... و دیشب به عنوان بهترین شبهای عمرم ثبت شد ! !
صدای زنگ هشدار موبایلم و خفه کردم غلتی زدم ولی به مانع سختی برخوردم گوشه چشمم و باز کردم فرنود کنارم دراز کشیده بود چشمام گشاد شد ....فرنود ؟ اینجا ؟ کنار من ؟ ؟ ؟
تکونی به خودش داد و زیر لب ساعت و پرسید با اعلام ساعت صاف روی تخت نشست و گفت : باید برم ! !
-کجا ؟
دستی لابه لای موهاش فروبرد و گفت : شرکت ! !
-چی شده سحر خیز شدی ؟
خمیازه ای کشید و گفت : می گم حالا ! ! !
یک راست راهی حمام اتاقم شد...چه زود صاحب شدم اتاقم ؟ ؟ به درخواست خودش حوله به دست پشت در ایستادم حوله رو به سمتش گرفتم در حالی که بندهای حوله اش و می بست مقابل آینه نشست و گفت : تورج می خواد خودش و باز نشست کنه ! !
مقابلش تکیه ام و به دیوار دادم و گفتم :لابد تو می شی جانشینش ؟ ؟
دستی لابه لای موهای خیسش فروبرد و گفت : شک نکن ! !
سشوار و مقابلش گرفتم و گفتم : برای باز نشست شدن زود نیست ؟ ؟
شونه ای بالا انداخت پشت سرش ایستادم و گفتم : عجله اش مشکوک نیست ؟ ؟
از داخل آینه نگاهم کرد : شک ؟ ؟
-اوهوم عجله اش برای سر و سامون گرفتن تو حالا هم عجله اش برای بازنشست شدن و به سمت رسیدن تو ؟ ؟
همونطور که از اتاق خارج می شد گفت : شب منتظرم نباش ! !
مقابلش و سد کردم و ساکت نگاهش کردم پوفی کشید و گفت : هان ؟ ؟
-حرفاتو باور کردم ؟
فرنود : کدوم حرف ؟ ؟
-همش از سر مستی بود ؟ ؟
با تحکم گفت: نه ! !
-برای همین می خوای شب باز بری سراغ ولگردیت ؟ ؟
کنارم زد و از خونه خارج شد با صدای باز و بسته شدن در به خودم اومدم تکیه ام و به دیوار دادم حالا وقت وادادن نبود ...حالا که اون قدمی پیش گذاشته بود من باید شیرجه می رفتم...من قول دادم به خودم قول داده بودم هیچ وقت تنهاش نذارم ! ! !
برای میز صبحانه مفصلی چیدم و از خودم حسابی پذیرایی کردم فرنود همونطور که گفته بود شب برنگشت البته من هم به انتظارش ننشستم ! ! !
صبح وقتی بیدار شدم فرنود کنارم نبود سرکی به اتاقش کشیدم به نظر می یومد شب و برنگشته خونه با تورج خان تماس گرفتم و آدرس شرکت و پرسیدم برای رفتن مصمم شدم ! ! !
مانتوی سرمه ای و جین آبی به اضافه یک روسری آبی انتخاب کردم کفشهای پاشنه دار و ترجیح دادم آژانس دربستی گرفتم و رالهی شرکت شدم ! ! !
خوشبختانه با هماهنگی تورج خان خیلی راحت وارد شدم مقابل منشی ایستادم : می خوام آقای نیک آیین و ببینم ؟ ؟
با خودکارش چند ضربه روی میز زد و گفت : آقا تورج ؟ ؟
سینه سپر کردم : نه فرنود و ! !
یک تای ابروشو بالا داد و مقابلم ایستاد پرونده ای از روی میز برداشت و گفت : منتظر باشید باهاشون هماهنگ کنم شاید مایل نباشند ! ! !
-مایل باشند یا نباشند باید ببینمشون ! !

پوزخندی زد و گفت : چیه اومدی دنبال حق و حقوقت ؟ ؟ ؟
از تمسخرش خونم به جوش اومد : اشتباه گرفتید ! ! !
-لابد بهت قول ازدواج داده ؟ ؟ منتظر باش ! ! !
به سمت اتاقی که سمت چپش قرار داشت راه افتاد مقابلش ایستادم پرونده رو از داخل دستش بیرون کشیدم و راهی شدم بدون در زدن وارد شدم فرنود روی کاناپه قهوه ای سوخته ای لم داده بود و مرد بلند قامتی پشت به من ایستاده بود منشی سمج هنوز داشت غرولند می کرد رو به فرنود گفت : هر چی گفتم منتظر باش گوش نکرد ! ! !
لحنش صمیمی بود مردی که پشت به من ایستاده بود رو به پاشنه پا چرخید یک تای ابروشو بالا داد زیر لب سلامی به هردوشون دادم جواب بلند بالایی داد و رو به فرنود گفت : این و کجا قایم کرده بودی کلک ؟ ؟ ؟
گستاخی تا چه حد ؟ ؟ با غیض گفتم : قبل از اینکه من و بذارید توی اون لیست بلند بالا باید بگم من یغما همسر قانونی فرنود هستم ! !
پوزخندی هم حواله منشی کردم با چشمهای گشاد شده نگاهم کردند فرنود ایستاد و با اخمهای در همی رو به من گفت : می تونستید تماس بگیرید ؟ ؟
منشی با اخم بدون ذره ای شرمندگی از اتاق خارج شد پسری که حدس میزدم دوست فرنود باشه جلو اومد و رو به فرنود گفت : معرفی نمی کنی ؟ ؟ ؟
فرنود با غیض نگاهش و ازش گرفت و گفت : ایشون که خودشون و معرفی کردند ....اینم فواد ! ! !
فواد جلو اومد و دستی به سمتم دراز کرد و گفت : خوشبختم ؟ ؟ ؟
با دست دادن با یک مرد مشکلی نداشتم ولی خوب حاظر نبودم با کسی که شرارت از نگاهش می بارید دست بدم پرونده رو به دستش دادم و گفتم : همچنین ! ! !
انگار خودش متوجه شد پرونده روی میز انداخت و با تعارف روی کاناپه مقابل فرنود نشست کنارش نشستم و چشمهای متورم و قرمز فرنود و از نظر گذروندم فواد پشت سر هم حرف می زد به طوری که حتی حس کردم حوصله فرنود هم سر رفت ! ! !
در مقابل پر حرفی فواد هر از گاهی سری برای تاکید تکون می دادم مرد نسبتا مسنی سینی به دست وارد شد سینی و مقابل فرنود گرفت و فرنود بدون تعارف فنجونی برداشت و سپس سینی و مقابل فواد گرفت با دست به سمت من اشاره کرد لبخ


مطالب مشابه :


جزیره ی گنج نوشته ی لویی استیونسن

از کتاب،فیلم و سریال - جزیره ی گنج نوشته ی لویی استیونسن منبع دانلود : عاشقان رمان.




ماجرای پنج دوست در جزیره گنج

دانلود رمان های فانتزی - ماجرای پنج دوست در جزیره گنج - - دانلود رمان های فانتزی




رمان تاوان بوسه های تو

رمان ♥ - رمان -برادرت روی گنج نشسته ؟ خنده بلندی سر داد سری تکون دادم و گفتم : مبارکت باشه ! !




روزهای بی کسی - ( قسمت هجدهم )

عاشقان رمان - روزهای بی کسی - ( قسمت هجدهم ) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها




روزهای بی کسی - ( قسمت نوزدهم )

عاشقان رمان - روزهای بی کسی - ( قسمت نوزدهم ) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها




برچسب :