رمان گل عشـــــق من و تو(13)


شوکا دستم و گرفت و گفت: شوکا: راست می گی... غم و تو چشمات میشه دید.... امیدوارم حداقل خدا بهت پسر بده تا وقتی بزرگ شد ، مادرش و حفظ کنه... من: هر چی صلاحه اما منم امیدوارم... شوکا شایان و صدا زد و بعد از تعویض لباسش راه افتادیم سمتِ خونه... خیلی وقت بود بیرون بودم...هوا تاریک شده بود... تو بازرا شایان گفت: شایان: مامان نگاه کن نگاه کن اون ماشینی و که من میخواستم داره از تو ویترین بر میداره... شوکا اهی کشید و گفت: شوکا: بیا بریم اشکال نداره مامان... اگه بهترش بیاد یه روز بهترش و برات می خرم... رد نگاه و انگشت شایان و گرفتم... سِریِ همون ماشین کنترلی بود که من دیدم و خوشم اومد... اتفاقا هم خریدمش... ازون گذشتیم... اما شایان به قدماش نگاه می کرد و تو فکر بود... من: خونه برای خودته؟ شوکا: یه ویلا داشتیم... مجبور شدم بفروشم و یه زمین بخرم... با پولی که مونده بود این خونه و خریدم.... خدا رو شکر حداقل این خونه برام موند... زمین که کلاهبرداری بود و هنوزم منتظریم تا اون کلاهبردارو بگیرن... من: ایشاالله می گیرنش... پس الان چه کار می کنی؟ شوکا: با صدفا گردنبند و دستبند درست می کنم... یه مغازه هم ازم میخره... لیفم میبافم... چه زندگی سختی داشت این زن.... من: درس خوندی؟ شوکا: دیپلم دارم... من: چرا نمیری منشی شی؟ یا این شرکتای بسته بندی؟؟ شوکا: سخته خانم جان... بچم و کجا بزارم... من: مهد... شوکا: خوب دیگه پولی برام نمی مونه که... همۀ حقوقم و باید بدم واسه مهد ... من: تو برو کار پیدا کن... بیشتر دکترا سه روز در هفته هستن ... تو میتونی روزایی که دکتر نیست و قراره فقط به تلفنا جواب بدی بچتم با خودت ببری... روزای دیگه هم فعلا چند هفته ای من هستم بقیشم میره مهد... شوکا: با لبخند نگام کرد و گفت: شوکا: نمیشه عزیزم.... من: آسمان را بنگر و به سكوت پر رمز و رازش بيانديش ستاره ي خود را در آسمان زندگيت پيدا كن و به سمت آن ستاره حركت كن. نگران راه مباش، آنكه ستاره را براي تو آفريد راه رسيدن به آن را نيز نشانت خواهد داد. شوکا: توام کمکم می کنی؟ من: معلومه که آره... ظاهرا الان من و تو تو این شهر غریبیم و فقط همدیگرو داریم... شاید یه روزم تو به من کمک کردی... کل وجودش و شادی گرفت... وای یعنی الان شبا گردنبند درست می کنم و لیف میبافم روزا میرم سر کار... من: خنده ای کردم و گفتم: من: ولی قرار نشد خودت و اذیت کنیا... **** دو روز از روزی که قرار بود آرشام از اصفهان بیاد گذشته... با امروز الان 7 روزِ که عشقم و ندیدم... دلم داره می ترکه... دلم تنگشه... بهش نیاز دارم... تموم واژ های دنیا اگه الان اینجا باشن بازم از بیان احساس من عاجزن... *** بشقاب غذا رو ازش گرفتم... پس بوی ماهی از خونه شوکا اینا بود... دویید که بره سمت خونه ... صداش کردم... من: مردِ کوچولو... شایان خان... برگشت سمت من و نگام کرد... نمی دونم چرا این بچه اصلا حرف نمیزد... شاید دو کلم در روز... از روزی که اینجا بودم شاید چند کلمه هم از زبونش نشنیدم... با لبخند گفتم: من: حالا که برام غذا آوردی جایزت و نمیخوای...؟ سرش و به نشونه آره تکون داد... من خوب بیا بهت بدم... شایان: چی؟ من: یه چیز خوب تو بیا... شایان: مامان من میرم خونه خاله الان میام... شوکا از خونه داد زد اذیت نکنی خاله رو... برو منم الان ناهار و ور میدارم میام... شایان اومد تو... غذام و گذاشتم رو اُپن و از تو اتاق، جعبۀ ماشینی و که اماده کرده بودم دادم بهش... من: بیا اینم جایزت... فقط مواظب باش با قطعاتش دستت و نبره ... جعبه و ازم گرفت و وقتی عکس روش و دید نیشش باز شد... مرررسی خاله... شوکا هم اومد و کلی خوشحال شد و یه خبر خوب هم برام آورده بود ... اینکه کار پیدا کرده ... ظهر بود که از پیشم رفتن... *** به بومایی که زدم رو دیوار نگاه کردم... عکسای عروسیمون بود... همیشه باید جلو چشم باشه... نباید چهرۀ قشنگِ عشق از یادم بره... چهرۀ قشنگش قبل از خیانت... خودمم نمی دونم چم بود... یه روز می گفتم ازش متنفرم و یه روز صبح تا شب میشد قبله گاهم... آخرین بوم و برداشتم و رفتم رو مبل که اویزونش کنم... صدای زنگ موبایل باعث شد از رو مبل بیام پایین و بوم و بزارم بعدا وصل کنم... فاطی بود: سلام... جانم؟ خوبی گلم؟ فاطی: سلام خوبی ...؟ همین الان آرشام بهم زنگ زده بود... قلبم تند تند میزد... انگارهمین الان شنیدم که من و پیدا کرده یا الان دیدمش... کلی استرس گرفته بودم... من: خوب... چی گفت؟ فاطی: هیچی گفت دوروز دیرتر از اصفهان رسیده و اومده خونه تو نبودی... خواست ببینه من ازت خبر دارم یا نه... من: صداش چه جوری بود؟ خوب بود...؟ نفهمیدی نامه و خونده یا نه؟ فاطی: صداش بدک نبود... یعنی راستش نمیشد چیزی فهمید... فکر کنم خواهر شوهرتم بود... چون یه پسری هی صداش می کرد انا در و باز کن... ارشامم گفت: سیاوش خفه شو.... اما بازم نمی دونم... فاطی: واسه نامه هم زنگ زدم از رضائی پرسیدم... داده بهش... من: باشه مرسی که خبر دادی... فقط شک که نکرد؟ فاطی: نه خیالت راحت... گوشی وقطع کردم... کاش بشه بازم ببینمش دلم براش تنگ شده... خیلی... گذشت... هر جور که بود... بد .. خوب... تلخ و زشت... گذشت... دوری همیشه زشت و زجر آورِ... سه هفتۀ دیگه هم گذشت... اسلامی نتونست کاری برام انجام بده... حتی نتونست از دوستاشم برای زایمان من کمک بگیره... دیگه کم کم باید بستری شم... دکترم معتقد بود این چند روز بیمارستان باشم بهتره... چون نتونسته بود روز دققیقی برام مشخص کنه... الان اسلامی و محبوبه جون رفتن آخرین بیمارستان و اخرین امیدی که دارم و ببینن.. مثل اینکه رئیسِ بیمارستان از دوستای قدیمیه اسلامیه... امیدوارم این یکی قبول کنه... اومدن... خیلی نگرانم... امیدوارم قبولم کنن... وگرنه مجبورم زنگ بزنم آرشام بیاد... اما خوب این حرفِ... چون من اینکار و نمی کنم... درو باز کردم از چهره هاشون معلوم بود که خبر خوبی ندارن... من: چی شد... ؟ محبوبه جون و اسلامی نشستن ... اسلامی نفسش وسخت داد بیرون و گفت دختر تو وضعیت خوبی نداری... تا الانم زیادی صبر کردیم... زنگ بزن آرشام بیاد... با دستم چنگ زدم به سنگ اپن... یه قطره اشک از چشمم اومد... من: نه امکان نداره... تروخدا یکم دیگه بگردین... محبوبه جون: ساناز جان قربونت برم... اگه بدونی چقدر اصرار کردیم می گن نمیشه و مسئولیت داره... می گن خیلی مشکلا پیش اومده... زنی که نه خودش شناسنامه داره نه شوهرش هست... قبولت نمی کنن... من: شناسنامۀ خودم که هست... محبوبه جون: خوب تو که نمی تونی به اونا نشونش بدی... تازه اینم بهونشونه اگه نشونشونم میدادی فکر نکنم دردی ازمون دوا میشد... زنگ و زدن اسلامی در و باز کرد شوکا و شایانم اومدن تو... اونم نگرانم بود... این چند روز همش شبا پیشم میخوابید... برام آلبالو آورده بود... تو اون موقعیت نتونستم نخورم... گذتش رو اپن منم چند تا گذاشتم تو دهنم... کنار اپن استاده بودم... عصبی بودم و پام و تکون میدادم... اسلامی بلند شد... اسلامی: خانم من میرم پیش رفیقم که بازنشته شد.. میدونم از اون ناامید نمیشم... خداحافظ... زود میام با خبر خوش میام... روش و ازمون برگردوند دستش رفت رو دستگیره... یهو درد بدی تو دلم پیچید... دردی که نفسم و قطع کرد... اومدم دستم و بزارم رو دلم که دستم خورد به قندون و افتاد... با صداش اسلامی برگشت سمتم... خم شدم ... دردش کمرم و خم کرد... آه و نالم شروع شد... واااای نه خدای من انگار وقتش بود... اما الان؟ اسلامی اومد سمتم... بلندم کرد و از رو شیشه ها ردم کرد... شوکا و محبوبه جون با ترس نگام میکردن و منم ناله میکردم.. . لباس زیرم خیس شده بود... کیسۀ آبم پاره شده بود... وقتش بود... بچه میخواست به دنیا بیاد... من گریه میکردم و آه و ناله... صدای اسلامی و شیدم که به یکی زنگ زد ازش وسیله میخواست... این وسیله ها برای چیی؟ یعنی تو خونه...؟ وااااای سخت تر از اینم هست؟ اسلامی: شوکا برو یه دوشک پهن کن تو حموم... اسلامی محبوبه آب داغ لازم دارم... و بعد به یکی تلفنی آدرس میداد... با تموم وجودم جیغ میزدم و درد می کشیدم... من و برد تو حموم و گذاشتم رو دوشک ... لباسام و پاره کرد... جای خجالت نبود... اون دکتر بود... الان تنها کاری که میتونست برام انجام بده همین بود... تموم تنم عرق کرده بود... جیغ میزدم... نفسم سنگین شده بود... قلبم تند تند میزد... انگار میخواد از تو سینم بپره بیرون ... تو شکمم غوغایی بود... خیلی درد داشتم با تموم وجودم جیغ میکشیدم... اسلامی آروم باش دختر... آروم باش... سعی کن نفس عمیق بکشی... خودت دکتر بودی... به خودت کمک کن... نفس عمیق... نقس عمیق میخوام ساناز... یه مرد دیگه هم اومد تو حموم.. وای خدایا خیلی سخت بود... درد آور بود.... ازم میخواستن زور بزنم... بچم میخواست طبیعی به دنیا بیاد... آمپولایی که زدن و حس کردم... تیغی ... اما من هنوز درد داشتم... اونا می گفتن زور بزن دختر زود باش... بچت از دست میره زود باش... عرق از همه جام میریخت... با تموم وجودم جیغ کشیدم و سعی کردم تموم توانم و بزارم... انگار چشمام داشت از حدقه درمیومد بیرون.... احساس میکردم قطره های اشکم درشت از همیشست... یه زور دیگه و بعد احساس کردم که یه چیزی از تو وجودم کشیده شد بیرون و بعد صدای گریۀ بچه.... نفس راحتی کشیدم... اما تو اون موقعیت نمی دونستم چرا هنوزم درد دارم... اون مردِ غریبه: سعید تموم نشده بدش به من ادامه بده... زور بزن دختر... یکی با دستش شکمم و ماساژ میداد به سمت جلو... دردم بیشتر شده بود... با تموم وجودم جیغ میزدم ... با تموم وجودم زجه میزدم... با تموم توانی که برام مونده بود اسمش و صدا کردم... اسم همدم غریبیام و تنهاییام: من: خداااااااااااااا کجایی؟ ... و بعد بی جونِ بی جون شدم... فکر کنم مردم... تموم و جودم و کشیدن بیرون... تموم وجودم خالی شد... راحت شدم... از درد... از عذاب... انگار که خدا من و با خودش برد... برد به یه جایی پر از آسایش و آرامش... انگار که پرت شدم... از پرتگاه سختی پرت شدم و سقوط کردم تو درّۀ آرامش....   از یه جای تاریک کتابی باز شد... از اون کتاب نوری به اطراف پاچیده شد... یه دست که چهرش و نمی تونستم ببینم دو تا گل بهم داد... یکی داد دست راستم و یکی دست چپم... صدایی گفت: بهشت بازم می تونه منتظرت بمونه... برو و از این دو تا گل به خوبی مراقبت کن... و بعد تاریکی... تاریکیِ مطلق... .... با تیزی سوزنی که رفت تو دستم و حولۀ خیسی که گذاشتن رو پیشونیم... یه تکون خوردم... اوه خدایا شکرت که منم هستم... وگرنه کی میخواست بچم و بزرگ کنه...؟ خدایا تو بچم و به من دادی و من و برای بچم نگه داشتی... با حالِ من و شرایطم این یه معجزست... کم کم چشمام و باز کردم... نوری که از پنجرۀ پذیرایی تو صورتم پخش شده بود چشمام و میزد... شوکا: آقا آقا بیدار شد... اسلامی ودیدم که تو وسائلش دنبال چیزی می گشت... با صدای شوکا برگشت سمت من... نگام کرد، از خجالت سرم و انداختم پایین و زیرِ لب زمزمه کردم... من: ممنون... اسلامی: اونروز من فقط و فقط پزشکت بودم... کسی که قرار بود بچت و به دنیا بیاره... انتخاب خدا بود.... به این فکر کن... ... انگار یه بار خیلی بزرگ از دوشم برداشته شده بود... احساس سبکی می کردم... انقدر این حس قوی بود که فکر می کردم الان می تونم پرواز کنم... من: بچم... اسلامی خنده ای کرد و و گفت: اسلامی: چه عجب... مبارکت باشه دختر ایشاالله خوشبخت بشن و در کنار هم زتدگی خوبی داشته باشین... بعد رو به شوکا گفت: اسلامی: بچه هاش و بیار... بیچاره ها دو روزِ منتظرن این مامانِ خوش خوابشون بیدار شه... برام جای تعجب داشت که همش می گفت بچه هاش... یعنی چی؟ من: بچه هام؟ همون موقع شوکا و محبوبه جون هر کدوم با یه بچه تو بغلشون اومدن بیرون... اوه یعنی دو تا؟ دوقلو؟ ذوق داشتم استرس داشتم اما هنوز کوفته بودم... انقدر خسته بودم که نمی تونستم زیاد حسم و بروز بدم... یه بچم و گذاشتن این ور و اون یکیم این ورم... محبوبه جون بوسم کرد و بهم تبریک گفت... با کمک شوکا کمی به دیوار تکیه دادم... شایان اومد نزدیکتر و کنار یکی از بچه هام نشست.... بدنم درد می کرد و خیلی راحت نبودم... اما اسلامی گفت بچه هام دو روزِ منتظرن ... مامان بمیرِ براتون... این دوروز بهتون شیر دادن؟ به این ورم نگاه کردم... نمی تونستم تشخیص بدم.. شوکا به سمتِ چپم اشاره کرد و گفت: این آقا کوچولو قراره ستون خونت شه ... و بعد به سمت راست اشاره کرد و گفت: شوکا: اونم گلِ سرسبدِ خونتِ... یعنی یه دختر یه پسر... به پسرم نگاه کردم بیشتر شبیه جوجه تیغی بود...!!!! از فکرم لبخندی زدم و دستی کشیدم رو سرش .... مامان همیشه می گفت بچه که تازه به دنیا میاد خیلی خوشکل نیست... از تماسِ دستم رو سرش نمی دونم چه حسی اما انگار یه حس خیلی قشنگ بهم تزریق شد... دخترم داشت گریه می کرد اما پسرم خواب بود... دخترم و بلند کردم و نگاش کردم... نتونستم تحمل کنم... اشکام دونه دونه ریختن... شوکا رفت خونش.. محبوبه جونم رفت تو اتاق پیشِ اسلامی... انگار میدونستن باید تنها باشم... به دخترم نگاه کردم و اشک ریختم... من: خدایا غریب تر و بی کَس تر از منم هست؟ خدایا شکرت، شکر بزرگیت ... ممنونم... بابت هدیه هایی که بهم دادی ممنونتم... اما نزار اینام مثل من تنها باشن... سرنوشت خوبی براشون رقم بزن... حالا من باید چکار کنم... ؟ الان که گریه می کنه ، از کجا بفهمم چی میخواد؟ یعنی اونم داره اشک شوق میریزه.؟ انگار یکی داشت باهام حرف میزد... صدای یه نفرو از تو دلم میشنیدم که می گفت: من پیشتم تو تنها نیستی... بچت گشنست... و این صدا چند بار تکرار شد... از چیزی که می شنیدم مو به تنم سیخ شد... بوسه ای رو پیشونی دخترم نشوندم و سینم و گذاشتم دهنش... با تموم وجودش میک میزد و میخورد... انگار که چند سالِ چیزی نخورده... یه صداهاییم از خودش در میاورد... من: جانم مامانی همش مالِ خودته عزیزم... مامان قربونت بره... بلاخره دخترم خوابش برد و دیگه میک نزد.... الهی بمیره مامان... همچین خوابیده بود که هر کی میدید فکر می کرد جای میک زدن یه کوه خیلی بزرگ و کَنده... گذاشتمش زمین... صدای این یکی بلند شد... حتما گشنش بود... سینم و گذاشتم تو دهنش... باید اسماشون و بزارم گناه دارن هی این و اون صداشون کنم... اما بابا بزرگاشون نیستن که براشون اذان بگن بعدش اسم انتخا کنیم... من: محبوبه جون... محبوبه جون... اومد بیرون... محبوبه جون: جانم عزیزم چی میخوای؟ من: می گم بخشید میشه آقای اسلامی تو گوش بچه هام اذان بگه؟ محبوبه جون: اذان که گفته... آیة الکرسی هم خونده... فقط اسمشون و انتخاب کن لبخندی زدم و تشکر کردم... لبخندی زدم و گفتم: من: کدوم بزرگترِ؟ محبوبه جون: پسرت دو دقیقه ای بزرگترِ... دختر سخت به دنیا اومد... خدار و شکر که سالمه... نگاهی به دخترم انداختم... امیدوارم که بعدا تو جسمش تاثیری نداشته باشه... آرشام اسمِ پسر آروین دوست داشت.. پس از الان به بعد آروین صداش می کنم... محبوبه جون لبخندی زد و گفت: اسم قشنگیه... به دخترم نگاه کردم... به چشماش که حالا باز بود و داشت من و نگاه می کرد... چشماش به کی رفته بود؟ ما تو خانواده چشم رنگی نداشتیم... اوه چرا مادر بزرگ مامانم... من ژن چشمِ رنگی داشتم... پس حتما آرشامم داشته که بچم چشماش این رنگیه... نه آبی نه سبز... چه چشمایی... چه چشمای قشنگی... یعنی من و میدید؟ من: اسم دخترمم آرز... اما حرفم و کامل نکردم... یادِ حرفِ آرشام افتادم : « میترسم بچم توقعِ زیادی از اسمش داشته باشه» من: اسم دخترمم میزارم آرا... محبوبه جون دستی زد و گفت: مبارک باشه عزیزم... قشنگه نامدار باشن ایشاالله.... بعد از اینکه آروین شیرش و خورد اسلامی هم اومد بیرون و بهم تبریک گفت و گفت که فاطمه تو راهه و باید برن... و بعدم خداحافظی کردن و رفتن... دخترم و بغل کردم: من: دیدی مامانی رفتن... حالا من چکار کنم؟ اشکال نداره همه میان و میرن... ماییم که برای هم میمونیم.... امیدوارم مادر خوبی براتون باشم... مادر... چه واژۀ قشنگی.. الهی هیچ فرزندی غمِ نبودِ مادرش و حس نکنه... اما همون موقع شوکا درو باز کرد و اومد داخل... لبخندی زدم ... انگار اینجوری بهتره... چون هنوز از خودم نمیبینم که بلند شم... یه روز براش جبران می کنم... اون تجربش خیلی بیشتره می تونه کمکم کنه... خوشحال بودم خیلی خوشحال... حالا دیگه خدا دو تا امید بهم داده بود... بهترین هدیه ای که می تونستم ازش بگیرم... دیگه تنها نیستم... آرشام حالا دیگه با مرسات خوش باش... من یه عشق واقعی دارم... اما تو یه هوس کنارت داری...   فاطمه: اه ساناز زهرِ مار چقدر زِر زِر می کنی... بچه هات کم بودن خودتم اضافه شدی... اخه کجاش کوچیکِ بچه به این نازی... با گریه گفتم: من: تو چه می فهمی فاطی؟ بچه ام و نگاه کن قدِ پارچِ آب میمونه... شوکا که داشت مثلا شونه هام و ماساژ میداد غش غش زد زیرِ خنده... کلا این دختر خوش خنده بود... من وسطِ گریه زدم زیرِ خنده... من: تو چته؟ شوکا: خانم جان چیز دیگه نبود بگی شبیشن؟ بابا طبیعیه... بچه منم کوچیک بود ... توام کوچیک بودی... من: با اینحال من حرفِ این دکتر و قبول ندارم باید یه دکتر دیگه هم برم... فاطی: خاک تو سرت... احمقِ خرفت... من: تازگیا دقت کردی خیلی بد دهن شدی؟ فاطی: من نیستم که ... من دهنم و باز می کنم بچم از تو دلم حرف میزنه... دیگه ببین چی هستی که اون بچه نصفِ سیبیلِ منم فهمیده... من: خفه شو بابا... بده پسرم و ببینم... فاطی: بیا بگیر ، به قول خودت جوجه تیغیت مالِ خودت... من: دهنت و ببند فاطی بهش بر میخوره ها... فکر نکن نمی فهمه... اون مالِ دوماهِ پیش بود که تازه به دنیا اومده بود.... ببین چشماش و مثل ماهی درشت کرده ... با چشماش داره می گه خاله اگه گنده بودم فکت و میفرستادم مکانیکی سرویسش کنن... فاطی: حیف که بچه ای خاله... وگرنه منم میزدم نصفت می کردم... آروین مشغول شد به شیر خوردن... چه با ولعم می خورد... خوبه هر نیم ساعت دارم به این کوشولو شیر می دما... یهو گریۀ آرا بلند شد... فاطی: پوووف همین مادر فولاد زرۀ دیوِ دو سر و کم داشتیم.... ببین ساناز انقدر زِر زدی اینم بیدار شد... حالا کی میخواد ساکتش کنه؟ من: وااای فاطی به قرآن سرسام گرفتم... به جان مادرم که تو بیشتر از این دو تا رو مخی.. مگه نه شوکا؟ شوکا: چی بگم والا... فاطی: تو دیگه حرف نزن زرافه جان... از دست تو امروز حسابی خوردم... این پسرت خجالت نمیکشه؟ پررو پررو زد تو گوشِ من... فاطی: آهو نه زرافه.... وااای هنوز یادتونه؟ ببخشید آخه یکم حساسِ کسی به اسباب بازیاش توهین کنه... فاطی: حالا همون.... خدا رحم کرد... شوهرم نبود یدونه میزد تو شکمم بچمم به دنیا میومد... فسقلی یه زوریم داره... شایان و نگاه کردم بیچاره معلومِ از این شوکا کتک خورده... اخم کرده و سرش و تا جایی که جا هست انداخته پایین... من: شایان جان بیا اینجا بشین با آروین بازی کن... ببخشیدا همش زحمت... شایان با ذوق اومد سمتِ آروین... شایان: اشکال نداره من دیگه عادت کردم... نگاه کن تروخدا فسقلی چه طاقچه بالاییم میزاره... خوبه از خداشِ... فاطی بده بچم هلاک شد... باید تمرین کنم دو تایی بهشون شیر بدم... فاطی: می تونی از مرسا هم کمک بگیریا... آروین و گذاشتم زمین و واسه چند لحظه چشمام و بستم... جو ساکت و سنگین شد... باز این دهنش و بی موقع باز کرد... بلند شدم و بچه رو ازش گرفتم... من: بدش به من بچم هلاک شد... رفتم سمتِ اتاق بچه ها و در و بستم ... نشستم یه گوشه ... آرا مشغول خوردن بود... دست کوچولوشو گذاشته بود رو سینم و با چشماش که بش از حد درشتشون کرده بود به من نگاه می کرد... عادت بچه هام بود موقعِ شیر خوردن چشماشون و درشت میکردن... لبخندی بهش زدم و به رو به رو خیره شدم... چند بار تاحالا تو این یه ماه به فاطی گفتم از مرسا و آرشام حرف نزنه ها... اما میگه انقدر میگم که برات عادی شه... که اگه یه روز دیدیشون با تعجب بهشون نگاه نکنی... نفسم و سخت دادم بیرون... من آرشام و نمی بخشم هیچوقت... برای زخمی که رو دلم گذاشت... برای دردی که تو وجودم کاشت... برای بچه هام که تنها شدن... برای خانواده ای که ازم دور کرد... برای زندگی سختی که داشتم... برای دردی که کشیدم... برای همه چیز... اون عشق و به بازی گرفت... یه بازی بی رحمانه... تو وجودم خاکش کردم... تو قلبم یه گوشۀ کوچیک براش در نظر گرفتم... بهتره که اونجا بمونه... اینم میدونم که دیگه برام مهم نیست... شاید عاشقش باشم و عشقش تو وجودم باشه اما احساس بدی که بهش دارم تا همیشه با منه... آرشام بی لیاقت ترین مردِ دنیا بود... بی لیاقت... *** ده روز بعد از زایمانم بلند شدم... می تونستم راه برم و مشکلی نداشتم... یعنی روز سوم چهارمم مشکلی نبود اما کمی درد داشتم... فاطمه از روزی که اسلامی رفت تا امروز پیشم موند... شوهرشم میره و میاد... هفته ای دو روز میاد اینجا.... شوکا خیلی برام زحمت کشید... به ساعت نگاه کردم... شوکا باید میرفت مطب... من نمی دونم چرا تا بهش نگم نمیره... بلند شدم... رفتم بیرون... من: شوکا بارِ آخرِ بهت می گم برو سرکارتا... فاطمه هست پاشو برو... شایانم که بچه برای خودش یه پا پرستار شده ... برو پیشِ من هست... لبخند شرمگینی زد و گفت: شوکا: ببخشیدا... من: پاشو برو دختر... من مزاحم توام ... نه تو مزاحمِ من... بعد از خداحافظی رفت... فاطمه: می گم خیلی خوشگله ها دیدی... ؟ هر کی ببینتش فکر می کنه کلی آرایش کرده... حتی سرخی گونه هاشم جوریه که نمیشه گفت داهاتیِ گل مَنگولی... انگار رژگونه زده... من: آره چشماشم که کپِ چشمای آهو... انگار که خط چشم کشیده... شایان: آره... مامانم خیلی خوشگله... بزن به تخته چشم نخوره... با فاطی بهم نگاه کردیم و زدیم زیرِ خنده... این پسرِ فضول روزِ اول اصلا حرف نمیزد اما اگه الان ابرازِ وجود نکنه یه چیزش میشه... من : فاطی زنگ میزنی شوهرت اندفعه داره میاد مامان اینارو بیاره..؟ دیگه نمی تونم دوریشون و تحمل کنم... نزدیک به سه ماهه اومدم اینجا فقط یه بار باهاشون حرف زدم... حتما اونا هم ناراحتن... فاطی: نمی گفتی هم همینکار و می کردم... حرکت کردن... من با تعجب گفتم: من: جدا؟ فاطی: آره بابا چی فکر کردی... از دیروز فهمیدم دلتنگی... واسه همین گفتم داره میاد مامانت اینارو هم بیاره... من: بهش می گفتی مواظب باشه یه وقت نکنه کسی دنبالشون بیاد... فاطی: نه بابا حواسش هست... من: پس بیا بریم خرید... فاطی: نه بابا تو با این دو تا وروجک شکموت نمیخواد بیرون بیای... من: نمیشیه که تو خونه زندانیشون کنم... فوقش میشینم تو ماشین بهشون شیر میدم دیگه... تو چرا زورت میاد مگه از سینۀ تو میخورن؟ فاطی چشم غره ای رفت و گفت: فاطی: خیلی خوب بابا بلند شو آماده شو... من: باشه .. ببین تو زودتر از من آماده میشی ... کالاسکشونم ببر بزار صندوق مرسی... فاطی: بیا این اولین دردسر... بی توجه به غر زدنش رفتم که وروجکارو آماده کنم... زیاد بیرون نمیریم... اما نمیخوامم بچه ها تو خونه افسرده شن یه وقت... ... بی توجه به غر زدنای فاطی بچه ها رو سپردم بهش تا برم برای خریدنِ ماهی... کاش شوکا بودا... اون بهتر بلدِ... بعد از خرید و مرغ و ماهی و بقیه وسائلم رفتیم خونه... فاطی زنگ زده بود و گفتن که نیم ساعت دیگه اینجان... بچه ها رو سپردم که شایان که باهاشون بازی کنه و من و فاطی و شوکا عینِ کوزت مشغول کار کردن بودیم... من: الهی درد نگیری فاطی خوب نمی تونستی زودتر بگی... فاطی ریز خندید و گفت می خواستم سوپِ ریزِت کنم اینجوری هیجانش بیشتر بود... من: زهرِ مار با این حرف زدنت... واقعا که از هیجان آدرنالینِ که از چشمام میزنه بیرون... دخترۀ بی مزه... هم خودم آماده شده بودم هم نی نی هام و گوگولی کرده بودم... چقدرم ناز شده بودن... آدم دلش غش میره براشون... پسرم که انگار کپِ سیاوشِ... دخترمم کپ خودمِ با این تفاوت که چشماش رنگیه... داشتم میوه میچیدم که زنگ و زدن... وااای هیجان... استرس.. ذوق... کلی احساس مختلف داشتم... اول بابا اومد تو... مامان از آسانسور میترسید داشت از پله ها میومد!!!! بابا با ذوق گفت سلااام سانازِ بابا... مامان شدنت مبارک عزیزم... رفتم تو بغلش... بابا من و محکم به خودش فشار میداد... انگار اونم به اندازۀ من دلتنگ بود... سعی کردم گریه نکنم اما مگه میشد...؟ اون آرشام بود که نباید وقتی دیدمش خودم و ببازم ... واسه بابا... نتونستم خودم و کنترل کنم... من: بابا جونم خیلی دلم تنگ شده بود براتون... خیلی زیاد... بابا: گریه نکن دختر زشته... مامان: برو کنار ببینم دخترم چه شکلی شده... برو اونور... بابا رفت سمتِ بچه هام و مامان بغلم کرد... با تموم وجودم گفتم : من: مامانم مرررسی واسه همه سالایی که کنارم بودی... حالا می فهمم چقدر برام زحمت کشیدی... مامان: الهی مادر قربونت بره... چقدر لاغر شدی دختر... تو دیگه مادر شدی باید به خودت برسی... شیرۀ جونت و میدی به بچه هات دیگه چی برات میمونه... من و از تو بغلش در آورد و نگاه کرد... صورتم و بوس کرد... لبخندی زدم و گفتم: من: جسۀ من همینه مامان... نگرانم نباش... نمیخوای نوه هات و ببینی...؟ مامان یه نگاه به بچه هام کرد که تو بغل بابا بودن... مامان: ای الهی من فداشون شم... قربونشون برم... رفت سمتشون و با گریه کلی بوسشون کرد... این دختر لوسِ منم که از بوس کردن بدش میاد زد زیر گریه... بغلش کردم و تو همون حال شوکارو به مامان اینا معرفی کردم و گفتم چقدر برام زحمت کشیده... *** شوکا گفت که ناهارِ امروز و خودش درست می کنه... فاطی هم رفته تو اتاق بچه هارو بخوابونه ... می دونم قصدشون این بود که من بابا مامان و بابام تنها باشم... من: بابا از خانوادۀ آرشام خبر داری؟ بابا: چند باری اومدن بهمون سر زدن... اونم فکر کنم برای این بوده که بفهمن ما ازت خبر داریم یا مثلا خونۀ ما هستی یا نه... بعد از اون نه دیگه خبری ندارم... چند بار آرشام زنگ زد و گفت که زنگ زده حالمون و بپرسه منم حال تو روز ازش میپرسیدم ... اما اونم دیگه زنگ نمیزنه... من: یعنی خبر ندارین ازدواج کرده یا نه...؟ بابا دستی تو صورتش کشید و پوفی کشید... بابا: این فکرا چیه دختر؟ ولش کن مهم نیست هر غلتی که می کنه... من: بابا من میخوام بدونم اگه ازدواج کرده برگردم... میخوام با بچه هام راحت زندگی کنم... بچه هام شناسنامه ندارن... باید بیام تکلیفشون و مشخص کنم... اصلا نمی دونم کجا براشون برم دنبال بیمارستان و گواهی بگیرم وقتی بچه هام تو خونه به دنیا اومدن... یهو مامان و بابا با تعجب گفتن: مامان و بابا: چیییی؟ تو خونه؟ من: آره بیمارستانی پیدا نمیشد... منم دقیق نمیدونستم کی وقتشه... یهویی شد... بابا چشماش از عصبانیت سرخ شده بود... بابا: حیف... حیف که تو با این قسم دادنات و قول گرفتنات دست و بالم و بستی وگرنه جنازۀ این پسر و تو کرۀ خاکی هم پیدا نمی کردن... نامرد ... بیشرف... مامان با گریه گفت: ای الهی اون دخترِ خونه خراب کن به زمینِ گرم بشینه... من: مامانم نفرین نکن... تقصیرِ اون دختر چیه... آرشام جنبه نداشت... اوم باید چشماش و درویش میکرد و فراموش نمی کرد که یه زن و بچه ای هم هست... تا کی میخواییم هر چی که شد بندازیم تقصیرِ دخترای بیچاره...؟ تو این مسئله مرسا هم مقصر بوده... اما آرشام مردِ زندگی بود ... مردِ یه زن که ازش بچه داشت... اینو نباید فراموش می کرد... با صدا زدن شوکا برای ناهار فکرا منحرف شد و رفتیم که ناهار بخوریم... به تراکتی که تو دستم بود نگاه کردم... به یک منشی خانم جهتِ کار در دفتر وکالت... شرایط... صبح ها ساعتِ 9 تا 1... عصر ساعت 4 تا 9 پذیرایی هم با من بود... برای حقوقم نوشته بود که برم اونجا به توافق مرسیم... و اینکه دو تا وکیل تو یه واحد بودن... یعنی من منشیِ دو تا وکیل بودم... احتمالا پول خوبی میدادن... خسته شدم انقدر دنبال کار گشتم ... برای منی که نمی تونستم تو شرکتا کاری پیدا کنم کار سختی بود... ... به مجتمع تجاری روبه روم نگاه کردم و یه بسم الله و گفتم و بعد از گفتن به نگهبان که برای آگهی اومدم رفتم بالا... در زدم... یه دخترِ جوونی در و برام باز کرد... بعد از اینکه گفتم برای استخدام اومدم، یه فرم بهم داد پر کردم... دختر: عزیزم من باید برم بعد از اینکه فرم و پر کردی ببر دفتر آقای حسنی... خانم محتشم هم پیششون هستن... من: باشه حتما مرسی... خدا روشکر زبانم خوب بود.. آشنایی با کامپیوتر داشتم... تایپم که مسلط بودم... وقتی همه چیز و نوشتم پاشدم در زدم... اما جواب نیومد... دوباره در زدم... وقتی دیدم جواب نمیده در وباز کردم و رفتم داخل... یه لحظه چشمام درست ندید... یه مرد یا شایدم پسر خیلی جوون میزد در حالِ نوشتنِ چیزی بود و موهای بلند و لختش ریخته بود دورش و من نمی تونستم ببینمش... خانم محتشم: سلام... سرم و برگردوندم و خانم و نگاه کردم... من:سلام ببخشید متوجه نشدم... آقای حسنی: خانم هزار بار گفتم وقتی در میزنید و صدایی نمیشنوید بیایید داخل... من: ببخشید اومدم فرم و که پر کردم بهتون بدم... باز خانم صحراد رفتبدین به خانم ممنون... زن گفت: بفرمایید... نشستم و فرم و دادم بهش... حسنی: مریم من دارم می گم پروندۀ کیفری قبول کردن دردسر داره ردش کن بره من حوصله ندارم دوباره مشکلی پیش بیاد... محتشم بی توجه به حرف شوهرش با تعجب به من نگاه کرد و گفت: محتشم: تحصیلاتتون و درست نوشتین؟ من: بله... زن: ولی آخه شما می تونید تو بهترین بیمارستانا کار داشته باشین... مامائی چه ربطی به منشی بودن داره... حسنی سرش و بالا کرد و گفت: چی شد مریم؟ نفهمیدم... اما حرف تو دهنش ماسید... حرفی هم که من میخواستم واسه جواب بگم ماسید... حسنی که حالا فهمیدم همون کیوانِ... گفت: کیوان: ساناز؟ مریم گفت: ساناز؟ کیوان : اره... من خودم و جمع و جور کردم و با لبخند گفتم من: هی ببین کی اینجاست... تو که میخواستی قاضی شی... خوبی؟ خوشحالم که تا این حد موفق بودی... و بعد به مریم اشاره کردم و گفتم: من: معرفی نمی کنی؟ مریم لبخندی زد و گفت: مریم: من مریمم... همسرِ کیوان.. کیوان همونی که پات و سوزوند؟ کیوان خنده ای کرد و گفت آره.. ... من: لبخندی از سر خجالت زدم و گفتم.: خوشوقتم. ...منم ساناز... مریم خنده ای کرد و گفت: مریم: میشناسمت کیوان خیلی ازت تعریف می کرد... کیوان : تو ؟ اینجا؟ یادمه کرج بودی... من: اومدم دیگه... همونطور که شما پاگیرِ مریم خانم شدی ... یه چیزی هم مارو اینجا موندگار کرد... کیوان: ازدواج کردی... ؟ من: آره بابا عقب مونده شدی رفت... دو تا بچه هم دارم... کیوان: با تعجب گفت جدا؟ من: آره... شما چی ندارید... خوب حالا پارتی بازی کنید من و استخدام کنید دیگه... مریم: ساناز جون اما چرا؟ من: چی چرا؟ تو با این مدرکت حتی می تونی کار دیگه هم پیدا کنی... من: متاسفانه فراریم... نمی تونم کار رسمی داشته باشم... جفتشون با نگرانی گفتن: فراری؟ من: اره... چرا؟ من: قتل... کیوان محکم زد رو میز و گفت چی؟ من: قتل دیگه... بابای بچه هارو کشتم اومدم اینجا خوش گذرونی و بعد غش غش به ساده بودنشون خندیدم... مریمم با من خندید... دیوونه اینجا چکار میکنی؟ من: باور کنید فراریم... از دست شوهرم... مریم جدی شد و گفت: خوب؟ من: هیچی دیگه برای اینکه بچه هام و ازم نگبره اومدم اینجا... و بعدم براشون یه چیزایی گفتم... مریم: اوه متاسفم چقدر بد... اما کارت درست نیست... اون با اولین شکایت صلاحیت تورو برای بزرگ کردن بچه هات میگیره... کارت به ضررت تموم میشه دختر... با ترس بهش نگاه کردم... من: اما اون منو پیدا نمی کنه... حتی اگه تا آخر عمرم بچه هام بی شناسنامه بمونن بر نمیگردم که بچه هام وبگیره... کیوان به پشتیِ صندلیش تکیه داد و گفت... مشکل اینجاست که این حرف کاملا غیرِ منطقیه... تو که میشه درست حرف میزدی یادتِ.؟ و بعد گفت: « چیزی که من میگم درستِ... حرفاو کارای من همیشه درست بوده» دخترۀ دیوونه چایی و ریختی رو پام تازه می گی کارم منطقی و درسته... از تو بیشتر از اینم نمیشه توقع داشت... چون با خنده حرف میزد جدی نگرفتم... من: ای بابا فراموشت نشده هنوز؟ خوب تقصیر خودت بود بهم زیر پا زدی... کیوان: تا وقتی جاش رو پام هست مگه فراموشم میشه.. من: بیخیال بابا خودت شروع کردی... حالا برای من کار هت یا نه؟ جایی دارم..؟ مریم: نه... نداری... جدیتش باعث شد لبخندم و جمع کنم مریم: خواهرم تازه یه مهد تاسیس کرده... نیاز به یه مدیر دیگه هم داره تا اونجارو با کمک هم راش بندازن.... نظرت چیه؟ من: با خوشحالی گفتم عاالیه اینجوری دیگه برای بچه هامم مشکلی ندارم... فقط ، فقط ... اسمم .. مریم: نگرا نباش... از اسمِ مستعار برات استفاده می کنیم.. اما نمی تونی بیمه باشی... می دونی که بیمه هم گیر میده و ممکنه برای خواهرم دردسر شه باید حواستون باشه... من: شما ببین خواهرت قبول می کنه منم حواسم هست... مریم: آره بابا تازه ما رو حسابِ کیوان بهت کار میدیم... هر چیم که شد به عنوان ضامن میندازیمش تو قفس...  


مطالب مشابه :


قیمت انواع ماشین - خودرو ِاسفن 91 - قیمت بازار ازاد - قیمت نمایندگی - سایپا - ایران خودرو - قیمت روز

خودرو ِاسفن 91 - قیمت بازار ازاد - قیمت نمایندگی - سایپا - ایران خودرو - قیمت روز




قیمت رور خودرو سوم اردیبهشت 92

---25.000.000سمند ال ایکس / ایربگ راننده -----elx سمند سورن ---34.500.000 با موتور شوکا ---26.000 125 .000.000




جدیدترین قیمت انواع خودرو در بازار/ پنجشنبه 15 فروردین

ایربگ راننده / کروز کنترل 28.500.000 --- elx سمند سورن 30.000.000 33.000.000با موتور ای شوکا ---26.000 125 .000




قیمت انواع خودرو در بازار روز چهارشنبه 9 اسفند به گزارش عصر خودرو

با موتور ای اف 7 elx سمند سورن 125.000.000: سوزوکی وانت شوکا دوگانه




قیمت اتو مبیل

وانت شوکا دوگانه قیمت انواع مدلهای هیوندای-آسان موتور; مدل خودرو. قیمت




قیمت رسمی خودروهای تولید داخل در بازار و نمایندگی های فروش

دانلود جدیدترین اهنگها دانلود بازی و نرم افزار و فیلم ایرانی و سریال ایرانی و شعر های عاشقانه




رمان گل عشـــــق من و تو(13)

شوکا دستم و گرفت و گفت: ♥ 154- رمان عشق به چه قیمت رمان دو موتور




رمان گل عشـــــق من و تو(12)

من: شوکا؟ باید شمالی ♥ 125- رمان ♥ 154- رمان عشق به چه قیمت ♥ 155- رمان عشق و




برچسب :