رمان عشق یوسف21

با اینهمه وسواس و دقت و اخر سر دسته گل را فراموش کردند . نمی دانست کسی حرفی به جیران زده یا نه ، اما او حسابی شیک و پیک کرده بود . بلوز ساتن آبی با دامن بلند به همانرنگ که طرحهایی با رنگ آبی نفتی سیر داشت و روسری سفیدو آبی هم سر کرده بود . 


با دیدن شهیاد توی کت و شلوار رنگش پرید . پس اصرا مادرش برای پوشیدن این لباسها و امدن بی موقع شان به تهران ... 


بغض بیخ گلویش بود . مگر به پدرش نگفت شهیاد او را نمی خواهد پس چرا هنوز باور نکرده بودند . خاطره ی تلخ اولین روز ورودش به تهران را توی قلبش ثبت کرده بود و روزی که او ،جلوی ایدا و یوسف هر چه خواست بارش کرد ، همیشه در ذهنش مرور می شد . 


هیچ یک از حرفهایی که ردو بدل می شد را نمی شنید حتی نفهمید شادی کی رسید ، فقط وقتی مقابلش زانو زدو صورتش را بوسید به خدش امد . اخمهای اویزان شهیاد باز این تصور را در ذهنش ایجاد کرد که او هم به زور این مجلس را تحمل می کند . با صدای عمو یعقوب به خودش امد . 


- اقا شهیاد حرفاتونو با جیران جانم زدی ؟ 


شهیاد خجول و مودب گفت : نه ، ما حرفی نزدیم !


-خیله خب پس با اجازه ی خان داداش ... پاشید برین تو حیاط یا ... بالا ... حرفاتونو بزنید ، ببینیم می خواین چکار کنید!


شهیاد سریع بلند شد می ترسید جیران یکهو دادو هوار راه بیندازد فقط او می داسنت این دخترک به ظاهر خجالتی چه زبان درازی دارد اما جیران گیج و ویج سر جایش نشسته بود شادی که کنارش بود سقلمه ای به پهلویش زدو گفت : پاشو دیگه ! 


جیران سرخ و سفید شدو جلوی چشمان تحسین برانگیز و خوشحال بقیه ، از اتاق بیرون رفت. 


شهیاد زمزمه کرد: بریم بالا ، اتاق من !


جیران تا بحال اینقدر از شهیاد خجالت نکشیده بود چرا که فهمید او هم دستپاچه است . 


************************************************** **

همینکه داخل اتاق شلوغ پلوغ شهیاد شدند او بدتر از قبل هل شد و روی تختش را از انبوه لباسهایش خلوت کرد و گفت : بیا بشین اینجا!


جیران سعی کرد این حالتی که بینشان است را از بین ببرد سردو تلخ گفت : برنامه ی امشب رو کی چیده ؟


شهیاد جا خورد. 


- ها ؟ ! 


جیران نگاهی کردو گفت : رفتیم پایین ... می گیم که با هم تفاهم نداریم !


شهیاد جدی شد و قاطعانه گفت: نمیشه ، اصلا نمیشه . باید نامزد کنیم چون قبلا هم بهت گفتم ...


جیران چادرش را محکم مشت کرد گفت : مشکلات شما به من ربطی نداره!


شهیاد فکر همه جایشرا کرده بود 


- کاملا هم ربط داره ، چون بابام فشار اورده با نامزد شدن ما قید پولی رو که دست من داده می زنه !


جیران از خشم گر گرفته بود خصمانه نگاهی کردو گفت: من بدبخت بشم که شما به پولت برسی؟


شهیاد پوفی کشیدو خونسردانه گفت : فقط چند ماهه !


جیران همانطور عصبانی گفت : چند ماه نامزدت بشم تا اخر عمر اسمت روم سنگینی کنه ! خیلی رو داری !


شهیاد مقابلش زانو زدو گفت : قول می دم خبر نامزدیمون حتی به خواهر برادرتم نرسه !


جیران از نزدیکی شهیاد ، خجالت کشیدو خودش را عقب کشید و با صدایی که می لرزید گفت : این مثلا ... نامزدی چقدر طول می کشه ! 


شهیاد حالش را فهمید اما تکان نخورد. 


-شاید تا عید !


جیران با تحیر نگاهش کردو معترضانه گفت: اینهمه ؟!


-اینهمه !


چند لحظه گذشت شهیاد برخاست و اینبار کنارش نشست یک دستش را روی تخت حائل کردو به نیمرخ متفکر جیران زل زد. 

جیران سرخ سرخ شد شهیاد با خنده گفت: الان خجالت کشیدی ؟


جیران ارام از کنارش برخاست و بی انکه نگاهش کند گفت: چیه ، خجالت کشیدنمم داهاتیه؟


شهیاد پوفی کشیدو گفت: من نمی دونم چرا تا به تو حرف می زنم تو میگی داهاتی بازی ... بخدا من همچی فکری نمی کنم !


جیران نیشخندی زدو گفت: برام مهم نیست ...فقط لطفا این نامزد بازی همین طور که فرمالیته س؛ فرمالیته بمونه ... واقعا ادای نامزدارو درنیاری !


و به طرف در رفت شهیاد جست زدو بجای بستن در ،دستش را گرفت دستانی که دلش می خواست گرم باشد اما سرد سرد بود. 


-چرا انقد دستات یخه؟


جیران شرمزده دستش ار پس کشید و چادرش را گرفت .شهیاد گلویش را صاف کردو جدی شد.


-قرار شد نامزدیمون فرمالیته باشه اما کسی نباید بفهمه ....


در را بست.


جیران بیشتر از این که خجالت بکشد ،ترسید.


- اما من ... من به بابام اینا می گم که ... 


شهیاد دستش را دو طرف جیران گذاشت و با صدایی که می لرزید کنار گوشش نجوا کرد: چی ؟ چی می گی؟!


جیران سرش را تا اخرین حد ممکن پایین برده بود و شهیاد بی هوا دستانش را دورش قفل کرد و او را در اغوش گرفت او گرم و جیران سرد بود حتی لرزش خفیفی را هم حس کرد اما اهمیتی نداد و با ملایمت گفت: به هیچکی نمی گی چه قرارا مداری گذاشتیم؟ ما جلوی همه واقعا نامزدیم!


جیران نجوا کرد: ولم کن پسر عمو!


شهیاد او ار عقب بردو موکدا گفت: ضمنا منو شهیاد صدای می زنی نه پسر عمو


جیران فقط گفت: پس تا عید !


شهیاد سرش را بلند کرد و توی چشمان درشتش خیره شد جیران از حالت چشمانش و نفسهای تندش حسابی ترسیده بود دلش می خواست از اتاق فرار کند و دیگر هیچوقت با او تنهایی جایی نباشد . متنفرو عاصی گفت: دیگه می خوام برم! 


و سرش را به سمت دیگری چرخاند شهیاد به زور و اکراه از جیران فاصله گرفت و گفت: پس می گیم همه چی حله !؟


جیران نفس راحتی کشیدو گفت : می گیم می خوایم چند ماه نامزد کنیم مخفیانه !


شهیاد لبخندی زد و گفت : اره مخفیانه !


جیران از اتاق بیرون رفت روی اولین پله که رسید با خیال راحت گفت : لطفا انقد خودتو جدی نگیر !


شهیاد اهسته خندید و تهدید امیز گفت : ببین ما بازم با هم تنها میشیم ها !


جیران سرخ شد و بدو بدو از پله ها پایین رفت.


شهیاد هم عمدا با صدای بلند گفت : اخه عروسم انقد هل ... 


و بعد زیر لب زمزمه کرد" بچه پررو ... به قول یوسف اینو فقط باید گذاشت تو تنگنا !"


همه چیز به خوبی و خوشی گذشت و جیران دروغ شهیاد را باور کردو با صیغه ای که پدر شهیاد خواند، به مدت شش ماه نامزد شدند .


ساعت 9.30 موبایل شهیاد زنگ خورد . از دیدن شماره ی یوسف حسابی هل کرد. چرا که هنوز توی خانه و در رختخوابش غلت میزد .

صدایش را صاف کردو بی سلام و احوالپرسی گفت: داداش تو ماشینم ، اومدم کارگاه !

صدای گرفته ییوسف شهیاد را حیرتزده کرد .

-الو شهیاد ...

-یوسف ؟ صدات گرفته ،سرما خوردی ؟

-شهیاد ... من ...

شهیاد متعجب و نگران پرسید: یوسف ...یوسف گریه می کگنی ؟چی شده ؟ کجایی؟

-شهیاد بیچاره شدم ...بدبخت شدم .. مامانی و بابا لطفی مردن !

شهیاد بهت زده از روی تخت برخاست و گفت : یوسف چرا چرند می گی .. مگه اونارو نفرستادی مشهد

-تصادف کردن شهیاد ...

-تو کجایی یوسف ؟

یوسف نمی توانست حرف بزند صدای هق هقش شهیاد را عصبی کردو بی اختیار فریاد زد : یوسف بگو کجایی ؟

بالاخره بعد از چند لحظه یوسف ارام گرفت و گفت : من توی امبولانسم دارم می یارمشون تهران ... اخرین شماره ی روی تلفن بابا ،شماره ی من بوده ،دیروز صبح اومدم نیشابور حالام دارم ...

شهیاد فریاد زد : چرا به من نگفتی یوسف ..اخه چرا نگفتی ؟!

یوسف غریبانه نالید : شهیاد بیچاره شدم تنها شدم ... چه کنم ... حالا بی اونا چه کنم ؟

شهیاد گفت : ببین من برم در ِ خونتون ؟

یوسف صدایش را صاف کردو گفت : برو ...زنگ بزن به موبایل مامانم ، انگار حالش بد شده بیمارستانه ، ببین کجاست در چه حاله .. من ساعت 6 می رسم تهران

-باشه باشه ...شماره ی مادرتو اسمس کن ... یوسف ...

صدایی نیامد شهیاد ارام گفت : یوسف تسلیت می گم واقعا متاسفم ... داداش هر کاری داشتی زنگ بزن!

یوسف ناامیدانه گفت : فقط یه کار کن ... دعا کن منم بمیرم ...دیگه این زندگی رو نمی خوام !

جیران تمام طول دانشگاه تا درب ورودی را با حرص و عصبانیت طی کرد .توی دلش گفت" پسره ی بی شعور ،فک کرده جدی جدی نامزدم شده ...یکاره ...بیا بیرون دم درم...گمشو دیوونه ی عقده ای "

همه ی خشم و غضبش با دیدن شهیاد که سراپا مشکی پوشیده بود به وحشت بدل شد . جلو رفت و هراسان گفت: چرا مشکی پوشیدی ؟

شهیاد با لبخندی شیطنت امیز گفت: علیک سلام جیران خانم!

جیران رنگ نگاهش را دوست نداشت خجالت کشید.

محجوبانه گفت: سلام

-سوار شو!

و در ماشین را برایش گشود .

جیران که خیالش اسوده شده بود دوباره غیظ کردو توی دلش گفت" این چرا انقد خودشو لوس می کنه"

شهیاد سوار شد و بی پروا دست جیران که که پرِ چادرش را مشت کرده بود،گرفت و بی اعتنا به صورت سرخ و چشمان بهت زده اش غر زد: کو انگشترت؟

جیران معذب شد دستش ار پس کشید و گفت: انگار یادت رفته الکی نامزدیم آ!

شهیاد با ملایمت گفت: شما که تو دانشگاه نگفتی نامزد الکی کردم ؟

جیران یک لنگه ابرویش را بالا بردو گفت: نگفتمم نامزد کردم !

-انگشترت کو؟

جیران پوفی کشیدو حلقه ی نامزدی را از توی کیفش در اوردو گفت: فک نکن چون برام مهمه توی کیفمه ها ... اعتبار نیست اینو بندازم ... می دونی که بعدا باید پسش بدم!

شهیاد حلقه را قاپ زدو دست سرد جیران را رگفت و گفت: دستتو شل کن ببینم

-خودم ...

-با من یکه به دو نکن !

جیران با خشونت گفت: این ادا اصولا چیه ؟ من خوشم نمی یاد هی چپ و راست دستمو می گیری !

شهیاد با شیطنت گفت: نترس آسه آسه چیزای دیگه ام تو برنامم ه بگیرم !

و زل زد به لبهایش !

جیران شرمنده سرش را پایین انداخت و توی صندلی اش مچاله شد .

شهیاد اهسته خندید و ماشین را روشن کرد . جیران خسته از سکوت بینشان ،اب دهانش را قورت دادو سعی کرد جید حرف بزند.


-کجا می ریم ؟


-می ریم ... داریم می ریم بیمارستان!


جیران وحشت کرد .


-بیمارستان چرا ؟


-نترس باید بریم مادر یوسف رو از بیمارستان ببریم خونه ،چند ساعتی بستری شده بود .


جیران بیشتر تعجب کرد . 


-چرا تو می ری بیاریش بیرون؟!


-یوسف نیست بقیه هم دستشون بنده !


جیران کلافه شد اما به ارامی گفت : ببخشید قصد فضولی ندارم اما چرا ...


-پدربزرگ و مادربزرگ یوسف پریروز صبح عازم مشهد بودن که اتوبوسشون چپ می کنه جابجا مردن ،یوسفم داره جنازه ها رو می یاره تهران !


جیران با ناراحتی پرسید: واقعا؟


شهیاد اهی کشیدو گفت: اره !


دوباره سکوت برقرار شد .جیران این پا و ان پا کردو عاقبت گفت: ببخشید اما به نظر خوب نیست اینطور سرتاپا مشکی پوشیدی !


شهیاد با تعجب نگاهی گذرا به خودش و جیران انداخت و گفت: خب ... 


-اخه مادر یوسف الان شوکه س توام میخوای سرتا پا مشکی بری ببریش خونه ترو ببینه بیشتر ناراحت میشه .حالا تیره می پوشیدی اما نه مشکی !


شهیاد فکر کرد " حق با جیرانه" صبح که به دیدن پدر یوسف رفت پیراهن ابی تنش بود .برای همین سر راه سریع تیشرتی قهوه ای خرید و خودشان را به بیمارستان رساندند .


مادر یوسف بی حال و رنگ پریده ،همراه شهیاد و جیران که شهیاد او ار نامزدش معرفی کرد سوار ماشین شد و به خانه اش رفتند. 


گندم خانم ترتیب کارهای خانه را داده بود و خانه از جمعیت موج می زد با ورود مهستی و جیغ های دلخراشش توی خانه ولوله افتاد .


جیران زیر چشمی به خانه و زندگی انها نگاه می کرد . تا به حال به چنین مجلس ختمی نرفته بود درست مثل توی فیلمها ... 


خانهما شیک و پیک در مانتوهای فاخر مشکی غرق در عطر و ارایش روی صندلی های اجاره ای پا روی پا انداخته بودند و یک سالن مد حسابی تشکیل داده بودند . خرما و حلوا در ظروف سیلور تزیین شده روی میز قرار داشت و کسی انگار قصد خوردنش را نداشت گوشه و کنار سالن هم با گلدانهای گلایل و دسته گلهایی که مهمانان اورده بودند پر شده بود .


مهستی با کمک دختر خاله هایش به اتاقش رفت و نیم ساعت بعد لباس پوشیده اند بالای مجلس نشست .


جیران فکر کرد : ما یکی بمیره تازه می ریم لباس می خریم چه ترو تمیز با لباسای رنگی رفت تو اتاق با مشکی اومد بیرون"

از دید زدن خسته شد گرسنه بود و دلش می خواست یکی از ان شیرینهای برشتوک را بخورد ،شهیاد هم غیبش زده بود عاقبت پذیرایی از مهمانان با چای و خرما و حلوا شروع شد که البته کسی چیزی برنمی داشت و جیران هم با وجود گرسنگی از برداشتن امتناع کرد و چایش را تلخ خورد.


فکر کرد مادرش توی مراسم ختم مادربزرگش هم گریه می کرد هم توی اشپزخانه به کارها می رسید اما مادر یوسف جز همان گریه ای که اول امدنش سر داد دیگر ساکت روی صندلی اش جلوس داده بود و هر چند لحظه یکبار خیلی شیک یک قطره اشکش را با پر ِ دستمالش پاک می کرد .


جیران با خودش گفت" این چه جور عزادارییه ؟ الان این باید خودشو جررر بده هم پدرش هم مادرش مردن ،چه بی احساس ، مثلا این باکلاسیه ؟"


همان موقع مهستی متوجه اش شدو از بالای سالن خطاب به او گفت: عزیزم شرمنده ، من متوجه نشدم شهیاد جان گفتن شما چه نسبتی باهاش دارین ؟


همه ی نگاهها به جیران دوخته شد او هم که خجالتی ... 


-من ... جیران هستم. نا... دختر عموی شهیاد ! 


مهستی لبخند کمرنگی زدو گفت: آهان گفت نامزدشی ... ممنون عزیزم شما رو هم انداختم تو دردسر !


جیران خجول و سر به زیر توی صندلی اش فرو رفت فکر کرد اگر همین طور پیش برود خبر نامزدیش به کل ایران هم می رسد چه برسد به کرمانشاه ...


و بی اختیار به حلقه اش زل زد برای چند لحظه به خودش و شهیاد اندیشید 


باور رفتارهای او کمی سخت بود اما وقتی شهیاد دستش را انطور راحت می گرفت و از ان حرفهای به خصوص می زد دلش می لرزید . 


صدای زنگ موبایلش بلند شد شهیاد بود.


اهسته پاسخ داد : الو شما کجا رفتین ؟


شهیاد با خنده گفت: سلام بلد نیستی جیران ؟!


جیران چادرش را توی صورتش کشیدو غرید: سلام ... کجایی؟ من اینجا معذبم!


شهیاد ریز ریز خندیدو گفت: اِ تو که همه جا معذبی ،تو بغل من معذبی رو صندلی معذبی دستتو می گیرم معذبی ... پس کی راحتی جی جی؟ ... ببین جی اول یعنی جیگر جی دوم یعنی جیران ! 


جیران نگاهی به دوروبرش انداخت و بهت دزه گفت: تو حالت خوبه؟


-اره ... کشف کردم پشت تلفن راحتتر میشه با تو حرفای معذب امیز زد الان معذبی ؟ خب چه خبر؟


و هرهر خندید. 


-می گم حالت خوبه ؟ چی چه خبر؟ بیایم بریم!


-ببین اگه بریم می ریم یه جا که خیلی احساس معذب بودن می کنیا ؟!


جیران می خواست جیغ بزند اما اهسته زمزمه کرد : شهیاد من ... من هنوز ناهار نخوردم دارم می میرم از صبح کلاس داشتم حالام منو اوردی اینجا !


شهیاد با لحن دلسوزانه ای گفت: الهی بگردم ،پس چرا نگفتی ...یواشی بیا بیرون جلوی درم!

**********************


جیران حیرتزده به گوشی اش زل زدو نفسش را بلند بیرون فرستاد .


یاسر جلوی در خطاب به شهیاد گفت: شهیاد جون کجا ؟ من سر از کارای این جوری در نمیارم پس کجا می خوای بری؟


شهیاد مودبانه گفت: با نامزدم اومدیم طفلی تازه از دانشگاه اومده بود یکساعت ببرمش خونه زودی بر می گرم .


یاسر گفت: خلاصه که اقا شهیاد مارو تنها نذاری تا خود ِ یوسف بیاد!


با پیوستن یاسین همان حرفها تکرار شد و شهیاد فک کرد " دکتر برزگر به چیه این دوتا دل خوش کرده اینا عهده ی چهار تا صندلی کرایه کردنم ندارن!"


از صبح که یوسف زنگ زده بود تا حالا تمام کارها به عهده ی شهیاد بود از خرید خرما و حلوا گرفته تا کرایه ی صندلی و استخدام چند نفر برای پذیرایی و خرید نوار قران ... 


بالاخره جیران از ساختمان بیرون امد . توی مقنعه ی سبز مغز پسته ای اش خیلی با نمک شده بود .به محض سوار شدنش شهیاد گفت: سبز خیلی بهت می یاد جی جی یعنی جیران جیگر!


جیران با کلافگی غر زد: میشه تمومش کنی ... این چه طرز حرف زدنه ،بدم 

می اد انقد زود جو گرفتت ... 


شهیاد گفت: دلم می خواد با نامزدم اینطوری حرف بزنم !


- نامزد قلابی !


شهیاد با لحنی شیطنت امیز گفت: جی جی ، یادته که بابام صیغه خونده بینمون!


جیران کم کم داشت می ترسید. 


-بس کن پسر عمو با من اینطوری حرف نزن !


- اولا پسر عمو ... نه شهیاد ،ثانیا ملت تو خیابون به نوامیس مردم توک می زنن شما که نامزدم هستی محرمم هستی ... دوستتم دارم ... پس نخواه پاستوریزه باشم بس هم نمی کنم اگزم زیاد انکارم کنی همین الان می برمت یه جای خالی ،بهت ثابت می کنم تا چه حد بهت نزدیکم !


جیران چند لحظه فقط نگاهی کردو بغذ با صدایی بغض الود گفت: تو ... داری منو مسخره می کنی ؟!


شهیاد سرش را تکان داد و گفت: اصلا و ابدا... 

*************************************************


جیران مشکوکانه گفت: پس ...یعنی عید قرارنیست نامزدیمون به هم بخوره !


-شایدم بخوره!


جیران ناخواسته کمی جلوتر رفت و گفت: شهیاد قسم بخور که نامزدیمون الکیه ؟!


شهیاد با خنده گفت: فعلا که راست راستکیه ... محرمیم جیران!


جیران نفس عمیقی کشیدو با لحن خاصی گفت: تو ... جای خالی داری؟


-جای خالی ؟


- به قول شما تهرونیا ... مکان داری؟


شهیاد جا خوردو با خشونت گفت : گیرم که داشته باشم ،منظور؟!


جیران بغض کردو گفت : پس فقط واسه همین نامزد می خوای ؟ نه ؟!


شهیاد پکر شد اما با همان خشونت گفت: یه بار دیگه از این شکر خوریا کنی با من طرفی ؟!


- توام یه بار دیگه نامزد نامزدو محرم محرم کنی با من طرفی !


شهیاد متوجه قطره اشکی که روی صورت جیران پایین می امد ،شد و با دلجویی گفت: خب حالا ...شوخی می کردم باهات !


جیران همانطور که اشک می ریخت گفت: من یه دختری ام که چشمو گوشم بسته بوده از ... ( با تمسخر ادامه داد) ا ز پشت کوه اومدم ...به قول شما از ولایت ... لطفا انقد با حرفات منو خجالتزده نکن !


شهیاد حرفی نزد باز با سکوت بی جایش به ترس و نفرت جیران دامن زد چون او انتظار داشت شهیاد بگوید چه احساسی به او دارد . دوست داشت شهیاد بگوید نامزدیشان واقعیست اما ... 


توی خیابانهای اطراف جز خانه و خانه چیزی نبود . شهیاد زیر لب غر زد: یه مغازه هم نیست دو تا کیک بخری ... حالا چی می خوری کباب یا ساندویچ !


جیران بی انکه نگاهی کند گفت : ساعت 4 بعداز ظهر کدوم کبابی بازه ؟


-راست می گیا ... پس بزن بریم ساندویچی منم گشنمه !


بعد از خوردن ساندویچ شهیاد علی الرغم میلش جیران را به خوابگاه رساند و سریع خودش را به بهشت زهرا رساند . یوسف یکسره آمبولانس حامل اجساد را به انجا می برد . 


و چون غسالخانه تعطیل بود قرار شد باقی کارها فردا انجام شود . 

حال یوسف گفتنی نبود


بعد از ایدا او دیگر یوسف سابق نبود هیچ وقت به دختری رو نشان نداد و خودش را توی کار غرق کرد و بیشتر وقتش را با مامانی و بابا سپری می کرد . اصلا خودش بود که انها را به این سفر فرستاد و بابا لطفی هم به خاطر ترسش از هواپیما خواست که بلیط اتوبوس بگیرد ،گفته بود" مثل قدیما دلم می خواد سوار اتوبوس بشم " 


و یوسف کلی غر زد که "با اتوبوس سخته و خسته میشید " اما ...


حسی که او داشت حتی مادرش هم نداشت شکسته وتکیده بود بدون امید ،بدون دلسوزان همیشگی اش این زندگی چه بازی ای برایش رقم زده بود ان از عشقش این هم از عزیزانش ...

مراسم تشییع جنازه،سوم ،هفتم ، یک به یک با مدیریت مستقیم یوسف گذشت و رسید به چهلم ، این یکسال و اندی که ایدا غیبش زد انطور یوسف را از پا درنیاورد که فهمید، ایدا به مراسم چهلم امده اما خودش را نشان نداده ،بغض و کینه سر باز کردو اینبار یوسف عهد کرد دیگر قیدش را بزند اما ...

مراسم چهلم با شکوه هر چه تمامتر تمام شد عصر روز جمعه بود و خانواده ی برزگر همگی از سر مزار برگشته بودند که پدر و مادر ایدا از انجا که مادر ایدا نتوانسته بود برای مراسم چهلم حاضر شود به خانه شان امدند .

یوسف انگار خود ایدا را دیده باشد، پر از حس خشم و کینه بود اما پیش از انها وکیل بابا لطفی امده بود و به احترام او مجبور شد بنشیند و گرنه می خواست هر چه زودتر از انجا فرار کند .



تا یک هفته یپیش کسی از وجور این وکیل و و صیت نامه ی مکتوب بابا خبر نداشت اما اقای سعادت خواه وکیل بابا، حرف از وصیت نامه ای می زد که سه سال قبل تنظیم شده بود .



خانم و اقای ربانی وقتی فهمیدند سعادت خواه کیست و قصد دارد وصیت نامه را بخواند عزم رفتن کردند اما فواد مانع شد و خواست انها هم حضور داشته باشند .


نگاه پرویز به یوسف افتاد که برخلاف برادرانش حرمت نگه داشته بود و هنوز صورتش را اصلاح نکرده بود و اهسته گوشه ای از سالن اشک می ریخت 



برعکس یاسین و یاسر خیلی شیک و ترو تمیز با چشمان مشتاق منتظر باز شدن پاکت بودند .



وصیت نامه گشوده شد. ابا لطفی بعد از سلام و احوالپرسی و چند خطی نصیحت پیرامون صبرو شکیبایی از انجا که می پنداشت زودتر از مامانی از این دنیا می رود او را ابتدا به خدا بعد به دخترش سپرده بود و حرفهایی از این دست تا نوبت به مال و اموال بابا لطفی رسید


مطالب مشابه :


رولت خرما با تزیین

رولت خرما با تزیین برای مشاهده توضیحات و تصاویر بیشتر تزيين خرما براي مجلس ختم,




طرز تهیه رنگینک + تزیین رنگینک

طرز تهیه رنگینک + تزیین برای رولت رنگینک.ابتدا هسته تزيين خرما براي مجلس ختم,




رمان دختر سرکش

ینی یه بنده خدایی چند وقته برای مجلس ختم بعد هم برنجو گرم کردم و با یه تزیین




امام حسن عسكرى عليه السلام از ديدگاه دوست و دشمن

5 شیوه خود مراقبتی برای زنان؛ با ختم قرآن هدیه به روزى در مجلس پدرم بودم كه براى رسيدگى




رمان عشق یوسف21

هم به زور این مجلس را حلوا در ظروف سیلور تزیین شده روی میز ختم مادربزرگش




وکیل

رمان چتری برای پروانه




برچسب :