باغمیشه در گذر زمان

در مسجد حاجی ولی دارند برای جبهه کمک جمع می کنند . مادر قند شکسته می دهد به مسجد ببرم . می گویند قند زیاد آورده اند و من قند ها را برمی گردانم . بعد از نمی دانم کدام عملیات ، اعلامیه ترحیم دسته جمعی بر دیوار های باغمیشه می زنند و عکس خیلی هایی را که می شناختم و شیون مادرها و ملودی حمله ؛ شنوندگان عزیز توجه فرمایید ، شنوندگان عزیز توجه فرمایید  و چند سال بعد صدای آژیر قرمز و خانه پسری که در ردیف سوم کلاسمان می نشیند با خاک یکسان می شود و فردا معلم حرفه می پرسد چرا آن صندلی خالی است و چند تا از بچه ها هق هقشان بلند می شود .

ما را به راهپیمایی می برند و آنقدر شعار می دهیم که صدایمان می گیرد . دیگر نامه ای از پدر نمی آید .

جنگ تمام می شود و باغمیشه پوست می اندازد ، آرا کوچه اسفالت می شود و از وسط دالی کوچه ، یک خیابان رد می شود . دیگر کسی روی دیوارهای تراورتن خانه ها ، جنگ جنگ تا پیروزی نمی نویسد . دیگر کسی لباس وصله دار نمی پوشد ، بچه ها فارسی صحبت می کنند ، کم کم بزرگتر ها هم به یئر کوکی ، هویج می گویند .

دیگر کسی لقب ندارد ، دیگر همسایه ها همدیگر را نمی شناسند و این مرگ باغمیشه است . چشمه ها خشک می شود ، باغها را یکی یکی می فروشند ، باغ دستمالچی می شود کوی دستمالچی و هزار هزار خانه .  باغ حصار می شود کوی حصار و حتی یک درخت نمی ماند .

آدم ها بسته بندی می شوند ، خانه ها هم . دیگر کسی رویش نمی شود سر کوچه شان  آشیق بازی کند . کسی به حمام حاجی نقی نمی رود . دیگر همه در خانه هایشان حمام دارند . پسرها موهایشان را ژل می زنند و با لهجه دخترانه حرف می زنند . دخترها ازدواج نکرده ، هفت قلم آرایش می کنند . دیگر کسی از اون فحش های قدیمی نمی دهد .

خانه های کاهگلی را دوباره با آجر می سازند و درهای چوبی را آهنی می کنند ، دیوار اتاق ها را برمی دارند و یک پذیرایی بزرگ می سازند و آشپزخانه را با هر قرض و قوله ای که شده اوپن می کنند و مبل می خرند و کرکره افقی می خرند و بعد کرکره عمودی و بعد پرده توری مد روز .

همه تلویزیون سیاه سفید می خرند و بعد تلویزیون رنگی کوچک . بچه ها برنج و سیب زمینی سرخ کرده می خورند . مرد سالاری ،  می شود زن سالاری و بعد هم بچه سالاری .

به پشت بام می روی همسایه دارد ماهواره اش را تنظیم می کند و انگار که ترا نمی شناسد به زور سلامش می دهی و به سردی مجبور می شود پاسخی بگوید .  سید سبزی فروش ، کافی نت می شود و مشه ممی ، شارژ ایرانسل می فروشد .

باغمیشه همان باغمیشه نیست و مردم همان مردم نیستند . رخساره گاوش را می فروشد و برای ماهمید یک پیکان پنجاه و سه می خرد که مسافر کشی کند .

همه می خواهند به دانشگاه بروند .

کم کم آنقدر ماشین زیاد می شود که نمی توانی از آرا کوچه بگذری . بوق ماشین ها دیوانه ات می کند . خانه ات را می فروشی و از باغمیشه فرار می کنی .

 

باغمیشه جهانی

 

و تبریز صنعتی می شود و دهاتی می آید برای کار و ول می کند زمین و ده را و دیگر برنمی گردد و دور از چشم شهرداری و برزن در باغمیشه ، خانه می سازد ، زور آباد می سازد و باغمیشه می شود محله دهاتی ها و باغمیشه ای هم ول می کند و به تهران می رود برای کار و تهرانی به اروپا . و اروپایی برای ایرانی جوک می سازد  و تهرانی برای ترک باغمیشه و ترک باغمیشه برای دهاتی .

کسی دست از لاف زدن بر نمی دارد . هنر نزد ایرانیان است و بس ، تبریز شهر اولین هاست . تبریزی به ستار خان و باقر خانش می بالد و به پروفسور هشترودی و جبار باغچه بانش و  به حسن رشدیه و علامه طباطبایی و استاد جعفری اش و به شهریار و پروین اعتصامی اش و به فرهاد فخرالدینی و صمد بهرنگی و غلام حسین ساعدی اش و نمی دانم به چه اش و چه اش .

و این ترک چرا ترک است و این باغمیشه ای چرا باغمیشه ای و این چرندابی چرا چرندابی و مارالانی و ششگلانی و سرخابی و خطیبی چرا و چرا . و چرا همه هویت خود را دوست دارند و زبان خود را و آیین خود را و کدام قوم برتر است و کدام آیین  و کدام زبان و کدام سرزمین که همه فرزندان تاریخ اند و تاریخ ، فرزند همه انسانها و همه آیین ها و همه سرزمین ها و همه زبانها  و این سفسطه نیست آن جنگ ها سفسطه است و آن خشونت ها و آن تعصب ها و آن جهل ها و آن تنگ نظری ها و آن نقد ناپذیری ها و آن خودبرترپنداری ها و آن دیوار سازی ها که باغمیشه برای همه جهان است و همه جهان برای باغمیشه . باغمیشه برای همه تاریخ است و همه تاریخ برای باغمیشه و این داد و ستد است سود دوطرفه است ، اگر دو  وجب و تنها دو وجب اگر عمیق تر فکر کنیم .

 

آراز و جدایی ها

 

ارس یا همان آراز ، رودی است پرخاطره برای آذربایجانی ها ، یاد آور قراردادی تلخ و ننگین با روس ها و ارس سدی شد ، هایلی ، دیواری که دو آذربایجان را از هم جدا کرد .  پسر عمو ماند آن سوی ارس و دختر عمو این سوی ارس و این رمانتیک بود . و برای این ارس یا آراز ، چه بایاتی هایی ساختند :

 

آرازی آییردیلار

قومونان دویوردولار

من سن ده ن آیریلمازدیم

ظولمونن آییردیلار

 

و نام  آراز ، سمبل جدایی ها شد ، سمبل ظلم شد ، سمبل یک حادثه تاریخی دراماتیک و رمانتیک شد و روس ها آنسوی آراز با اسلحه ایستادند و هرکس که خود را به ارس زد تا به آنسویش برسد تیربارانش کردند و آراز را با خونش آراستند و صمد در این آراز غرق شد و غرور آذربایجان هم و از این حرفها .

 

آراز سن ده ن کیم کئچدی

کیم غرق اولدی کیم کئچدی

فلک گل ثابیت ائیله

هانچی گونوم خوش کئچدی

 

باغمیشه و زبان ترکی

 

کسروی می نویسد آریایی ها چهارهزار سال پیش ، از شمال مهاجرت کردند و رومی ها و یونانی ها و ژرمن ها و ایرانی ها را تشکیل دادند . آریایی هایی که در آذربایجان بودند مادها نام داشتند که زبان آریایی شان با زبان بومی های آذربایجان ترکیب و نیمچه زبانی بنام آذری باستان که شاخه ای از زبان آریایی یا فارسی بود ، بوجود آمد اما بعد از سلجوقی ها ،  این زبان در آذربایجان به جز چند روستا - مثل گلین قیه یا زنوز یا خلخال - از بین رفت و با ترکی جانشین گردید .

و خلاصه نظرش این است که آذربایجان زبان اصلی اش فارسی بوده و بعدها چندی قبل از صفوی در زمان سلجوقیان تعداد زیادی از ترکان به آذربایجان و ایران مهاجرت کردند و بتدریج چون حاکم بودند و زور داشتند و هم تعدادشان زیاد بود ، زبان ترکی بر زبان فارسی غلبه کرد .

در جواب کسروی فکر کنم پروفسور هشترودی ، بزرگ مرد دیگر آذربایجان گفته است که نظر کسروی ، علمی نیست و زبان آذری باستانی ساخته ذهن خود کسروی است و زبان چیزی نیست که یکدفعه ناپدید شود و اگر این زبان آذری کسروی وجود خارجی داشت ، باید آثار زیادتری از آن باقی می ماند .

در جواب دیگری به نظریه کسروی ، گفته اند که اگر نسبت ترکان مهاجر به فارسی زبان های آذری باستان کمتر از پنجاه درصد بوده چگونه توانسته بر زبان فارسی ریشه دار و قوی و دارای فرهنگ و ادبیات در آذربایجان پیروز شود در صورتیکه زبان شناسان می دانند که همیشه زبان قدیمی و قوی تر پیروز می شود پس این حالت منتفی است .

و اگر ترکان مهاجر بیشتر از پنجاه در صد بوده اند یعنی الان بیشتر مردم آذربایجان از نسل آن ترکان هستند و نه از نسل فارس زبان های آذری که بعدها ترک شدند و نظریه کسروی غیر قابل قبول است .

ما نمی دانیم چه کسی راست می گوید ، هر کسی نظر خودش را دارد اما قمر سلطان ، تاریخ نمی داند و تا متولد شده از مادرش به جای بیا ، گَل و به جای برو ، گئت شنیده و این گاف ، همان گاف فارسی نیست بلکه بین گاف و جیم ادا می شود ؛  

گل بیا و گئت برو ، گلمز نمی آید دگر

 تاپدیلار پیدا نمودند وئر بده آپار ببر .

 

مقصود دایی

 

از چشمه ها می گوید و می رسد به پیشه وری . که یکسال کتابهای ترکی در مدرسه خواندند و بعد درهای مدرسه ها را بستند و همه کتابهای ترکی را جمع کردند و در میدان ساعت در حوض ریختند و همه را سوزاندند .

می پرسم  از کتابها چیزی یادش هست که کلی زمینه سازی می کند که این حرفها و شعرها خطرناک است و جایی نگویم که می گیرند و همان ترس از نوع  قمر سلطانی که یادگار خفقان سنگین آن سالهاست و بالاخره شعر را با همان لهجه خاص حاج زینالی اش می گوید :

آروادی بیلسه یازی ،  اؤزی یازار کاغاذی

یالوارماز یاد کیشی یه ،  سن کئچه نده آرازی

مانع اولسا یازیا ،  گئدین دئیین قاضیا

غیر میلّت اؤرگه دیر ،  یازی یازماخ تازیا

اوخو روس جا آلمان جا ،  محتاج اولما دیلمانجا

هرکس دئسه گوناه دی ،  باشین دولا قیلمانجا

ائشیت دَده ن سؤزونی ،  اوخو اؤرگه ن یازی نی

یازی یازماخ آغ ائیله ر ،  اوخویانین اوزونی

بیزیم حاجی کیشی لر ،  یازانماز اؤز آدینی

کیبرین چوخ ،  هونَرین یوخ

فیکرین داغلاردا گزیر

دونیادان خبرین یوخ

می گوید که پیشه وری ، همه خان ها را از محلات تبریز جمع کرده بود و به اطراف مرند برده بود که بکشد و روزی که ماشین جیپ آمد که سیف اله خان را از باغمیشه ببرد ، اوضاع برگشت و سیف اله خان جان سالم به در برد . می گوید که پیشه وری بیشتر طرفدار زجمت کش ها بود و یاد شعر دیگری می افتد که از آن کتابهای ترکی در خاطرش مانده است :

ساقیا ایراندا چوخ مشکل دی حالی ، رنجبرین

آلتی آی ایشلر گئنه دولماز چوالی ، رنجبرین

او اکه ر آرپانی بوغدانی آمما خان ییغار انبارینه

قیش دا یارماسیز یاتار اهل وعیالی ، رنجبرین

مُلک دار بخته ور هر گون بویار ساققالینی

ایلده بیر دفعه حنا گورمز عیالی ، رنجبرین

ساقیا بیر فیکر ائدئیدی رنجبر بو باره ده

لیک بورنون سیلمه گه یوخدور مجالی ، رنجبرین

می گوید که یکبار در اتوبوس این شعرها را برای یک جوان گفتم اما نام و آدرسم را به او نگفتم و به او هم گفتم که این شعرها خطرناک است و جایی نگوید .

می گوید که بی ریا ، معاون پیشه وری ، اواخر عمرش به تبریز آمده بود و در خانه یکی از فامیل هایش در تبریز مرده بود .

 

بو توی موبارک

 

جَمله خالاجان می گوید که چورک چی مَسمه ، در جشن فاطماستان زن دایی ، قاوال می زد و مَری عمه ، آواز می خواند که :

حوض باشی داش اولی

سو توکولی یاش اولی

و بعد برمی گشت به طرف فاطماستان زندایی که عروس بود و زبانش را در می آورد و دوباره می خواند که :

من شوفره گئتمه رم

شوفر لر عیّاش اولی

و اشاره اش به داماد ، مشه ممی دایی بود که شوفر فامیلهای فرح دیبا بود و این چورک چی مسمه و فاطماستان زندایی ، خواهر شوهرهای مَری عمه بودند .

قمر سلطان می گوید که آن روز ، صدای مری ، تا قله می رفت . و این قله ، تپه مانندی بود آن سوی رودخانه اَسبه ریز .

در اینجا ، جَمله خالاجان ، یاد جشن شیخ عباسعلی عموغلی ، برادر بزرگ این مشه ممی دایی می افتد که :

سکینه عمه ، دختر کوچک حاج علی اصغر بابا را با روبندی سفید و سوار بر اسب به خانه حاج خلیل می آورند . چورک چی مَسمه و مَری عمه قاوال در دست می خوانند که :

توی دوگوسون آریتمیشیخ

دامدان داما داغیتمیشیخ

قیز ننه سین قاریتمیشیخ

بو توی موبارک ، موبارک بارک

هزار هزار دی بو گئجه

توکان بازاردی بو گئجه

وئرین آپاراخ گلینی

بی انتظاردی بو گئجه

حَلمه ننه و عروسش راضیه آبا ، گیردکان بادام روی سر عروس می پاشند . فاطما زن عمی ، نامزد مش جعفر عمی ، کنار ساقدوش سولدوش نشسته و اولین کسی است که صدای ساز را از دور می شنود و فریاد می زند چالقیچیلار گلدیلر و می دود و خبر می آورد که داماد را دارند از حمام می آورند و زنها می دوند برای تماشا . نوازنده ها می نوازند و  قره یحیی ، پیشاپیش نوازنده ها در دالی کوچه ، استکانها را بهم می زند و می رقصد .

و در اینجا ، جَمله خالاجان یاد گَلین حامامی سکینه عمه می افتد :

حمام کلانتر ، بسته است و به حمام پل سنگی می روند . در حمام پل سنگی ، هجر عمه و یویه  عمه ، خواهران داماد نشسته اند و دارند سرشان را با گِل می شویند و گوهر ، دختر خجّه خالا به روی آنها آب می پاشد و می خندد . راضیه آبا هم دارد سر جَمله خالاجان را می شوید . عروس را هم داده اند دلاک حمامش کند . جَمله خالاجان می گوید که ؛

مادرم ، خانیم آبا در آن جشن برایم یک پارچه بامباز و دو تا گوشواره طلا به وزن  ایکی میثقال ، یئتدی نوخود ، اوش بوغدا ( دو مثقال و هفت نخود و سه گندم ) خریده بود که این پارچه بامباز را دادیم به درزی خامیستان ، زن ایبان آقا در شورچمن ، برایم بدوزد .

 

چشمه های باغمیشه

 

از سر کوچه شورچمن ، چهارده پله که پایین می رفتی می رسیدی به چشمه حسن پادشاه و زنها و دختران را می دیدی که دارند لباس می شویند و از هر دری سخنی می گویند .

چشمه علی آباد از بارنج می آمده و از شازدا باغی بیرون می زده و آب بسیار خنک و گوارایی داشته . اهالی شورچمن ، روزهایی که آب این چشمه علی آباد نمی آمد ، به قله می رفتند که آن ور اسبه ریز بود و از چشمه های قله ، آب برای خوردن می آوردند .

چشمه های بیوک کلانتر و شاه چلپی و مجتهد هم از طرفهای باسمنج و کندرود به باغمیشه می آمدند که حاج زینال بابا ، میرآب همین چشمه بیوک کلانتر بوده است .

چشمه های دیگری هم بودند مثل بالا کلانتر و امام جمعه و یئنگی و کروانگاه و سقّاوا و خوجالی بی که این یئنگی چشمه سی از حیاط خانه حاج زینال بابا می گذشته است . آنروز ها که یخچال نبود ، میوه ها را برای اینکه خنک بمانند در این چشمه ها می گذاشتند .

و این چشمه ها ، شاهرگ باغمیشه قدیم ما بود . چشمه ها ، چرا خشکیدند یا خشکاندندشان ، نمی دانیم . چشمه ها که خشکید ، باغمیشه ما هم چشمهایش را برای همیشه بست و دستهایش خشکید . آن طبیعت سرسبز و آن همه باغهای میوه و بستانها برای همیشه از بین رفت . و این همان  اوشودوم آی اوشودوم و ظلمی است که قمر سلطان هنوز زمزمه اش می کند :

آلمالاری آلدیلار ،  منه ظولوم سالدیلار

نه درختی ماند و نه گاو و گوسفندی . از باغمیشه تنها نامی ماند و خاطره ای در آلزایمر قمر سلطان

 

ایمام ایاغی

 

این ایمام ایاغی ، سنگی بزرگ بود روی تپه ای و این تپه بعد از شازده باغی بود . همان ولی امر فعلی . روی این سنگ یک فرورفتگی بود که می گفتند شبیه جای پای انسان است . البته زیاد هم شبیه نبود و چند متر این ورتر ، یک فررفتگی دیگر بود که گرد بود و می گفتند که شبیه جای ته آفتابه است .

تفسیرشان این بود که روزی یکی از امام ها یا امام زاده ها که از اینجا می گذشته ، جای پایش و جای گذاشتن آفتابه اش روی این سنگ باقی مانده است و این یک معجره بوده است .

و این مکان مقدس شده بود و زن ها نذر می گفتند و اگر قبول می شد در آن محل احسان می دادند . اما اگر کسی می پرسید که این کدام امام بوده یا چرا فقط جای یک پایش روی سنگ مانده و جای پای دیگرش نمانده جواب درست حسابی و قانع کننده ای نمی گرفت و اکنون این سنگ هنوز باقی است اما آن تقدس پیشین را ندارد .

کسی دیگر برای ایمام ایاغی نذر نمی گوید . کسی دیگر نمی رود در ایمام ایاغی ، نماز باران بخواند . اتوبانی زده اند و آپارتمانهایی ساخته اند دور و برش . مانده زیر خاک . سخت است پیدا کردنش .

 

مشه میر یحیی

 

مشه میر یحیی می آمد و در خانه ها مرثیه می خواند و زنها ، چادرشان را روی صورتشان می کشیدند و گریه می کردند و من در بغل مادرم می نشستم و اوضاع را زیر نظر داشتم . آنروزها مرثیه برای من خیلی جالب نبود اما سفره حضرت رقیه خیلی حال می داد و ما آمدنی ، نایلون هایمان را با خرما و شیرینی و نان و پنیر و گردو و سبزی پر می کردیم و به خانه می آوردیم .

مادر می رفت از این مش میر یحیی ، ضامن نما می گرفت . دعایی بود نوشته شده بر کاغذی . سنجاقش می کرد به لباسم .

مش میر یحیی وقتی چای می خورد آخر چای را با تفاله هایش نگه می داشت و می گفت بدهید فلان زن بخورد که باقی مانده چای سید است و شفاست . مش میریحیی خطبه عقد هم می خواند . نماز باران هم در ایمام ایاغی می خواند .

فالچی هم داشتیم در تبریز . یکی اش قره سید بود . خدایش بیامرزد . من که ندیده بودمش . فالچی های دیگری هم بودند . روش کارشان فرق می کرد . گاهی دعایی می خواندند و فوتش می کردند در آب . آب را می دادند مریض می خورد و خوب می شد .


مطالب مشابه :


نمونه متن زیبا برای اگهی فوت

برای زن مرد جوان کودک مادر پدر. نمونه شعر اعلامیه ترحیم و رفت تا دامنش از گرد زمین




سالگرد کودتای 28 مرداد 1332 (مروری بر تاریخ )

جانب شوروی برای رسیدن به در مقابل پدر برزگ این شعر را مهدی اخوان ثالث ، شاعر




زندگی باراک اوباما در مجموعهء از تصاویر

در این سال پدر و مادر شیکاگو کار می کرد، برای مدت سه سال در دانشکده اعلامیه ها




پروین اعتصامی

برای تمام دانش ، و هنگامیکه متوجه استعداد دخترش شد ، به پروین در زمینه سرایش شعر کمک




باغمیشه در گذر زمان

در مسجد حاجی ولی دارند برای بعد از نمی دانم کدام عملیات ، اعلامیه دیگر نامه ای از پدر




دفتر پرسش ها

چند سال بعد، پدر او که به شهر اعلامیه خود برای ماسه رقصیدن بر گرد جمجمه گاو نری




سراج ادیب : معرفی کشور تاجکستان / سراج ادیب

محلی برای پا خاستند، به ویژه رودکی ، که پدر شعر فارسی در سال ۱۳۷۰




برچسب :