رمان عشق کشکی(قسمت آخر)

تو چشمام جمع شد . این اینجا چیکار میکرد . بهش نزدیک شدم . یه قدم ازم فاصله گرفت .
من : ما .... نی ..... مانی تو .....تو خودتی ؟ زبونم نمیچرخید . نمیدونستم لکنت زبون هم دارم که الان فهمیدم .
من : خواهش میکنم با من حرف بزن . مانی . کی این بلا رو سرت اورده .
تو چشمام ذل زد و گفت : تو .
نمیفهمیدم . مگه من چیکارش کرده بودم . رومو به سمتش برگردوندم تا ببینمش که دیدم ...
دیگه نبود . کجا رفت ؟ داشتم مثه بُز به خودم فحش میدادم . آخه میمردی سرت رو نچرخونی بوقلمون ؟ بیا پرید .
حالا از کجا پیداش کنم ؟ اونم توی آنکارا ؟ شهری به این بزرگی و پر جمعیتی ؟
اشکام سرازیر شد . چه وضعیت ناجوری داشت . این مانی بود ؟ نه فکر نمیکنم . چرا خودش بود .( عزیزم خود درگیری داری ؟ )
باید میرفتم دنبالش . ( خوبه که فهمیدی .چشم دیگه پارازیت نمیندازم خوب جوگیر شدم )
طول کوچه رو دووییدم .نبودش هیج جا نبود .یه دفعه از یه جایی صدای تیر اندازی بلند شد . وااااااااای همینم کم مونده بود .
برگشتم . صدا از اون دورها میومد . نکنه ... نههههههههههههههه . دوویدم به محل تیر اندازی ... هیچی اونجا نبود فقط زمین خونی شده بود . چشمامو با دستام گرفتم . حتما پرنده ای چیزی بوده دیگه .
تو ترکیه ادم کشی زیاد بود .راهو برگشتم . میخواستم برگردم به آپارتمان خودم .
ولی مگه تصویر مانی یه لحظه از جلوی چشمام کنار میرفت ؟ وضعیتش خیلی هم بد نبود . ولی خیلی لاغر بود لباس هاش هم پاره بود . انگار که کسی کتکش زده باشه .
برگشتم به آپارتمان. عجیبه . هیچ کس نبود . اها تازه یادم اومد پایین شوی لباس داشتیم . پس خدا رو شکر کسی از رفتن من با خبر نشده بود .
شونه هامو بالا انداختم . اعصابم خراب بود . خودم رو پرت مردم روی تخت . گرفتم خوابیدم .
بد ترین خواب هایی که فکرشو بکنید رو دیدم . خون . مانی . تیر اندازی . درگیری . گلوله خوردن و ...
مثل برق گرفته ها از خواب بیدار شدم . عرق کرده بودم. باید میرفتم دنبالش . یکی زدم تو سر خودم و گفتم : ساعت 3 شبه .
ولی بلافاصله به خودم گفتم : من باید برم ... تا قبل از اینکه ... دیر بشه ...
دوباره مانتو و شلوارمو پوشیدم . موهامو هم مثل قبل ریختم تو یقه ام . خیلی اذیتم میکردن . مثل همیشه یه سیگار هم تو دستم بود . لعنت به این سیگار .
از آپارتمان زدم بیرون . همه خواب بودن . خیابونا خلوت بود . فقط  قمار خونه ها و مشروب فروشی ها باز بود .
بابا آنکارا دست لاس وِگاس رو از پشت بسته . خوب . مانی کجا میتونه باشه ؟ اول از همه به اون جایی که دیدمش رفتم . نبود . کوچه پس کوچه ها ، آشغالا . قمار خونه ها ،مشروب فروشی ها ، خیابونای خلوت . همه و همه رو گشتم . نبود که نبود . آخخخخخخخخ دیگه پاهام کشش نداشت . اصلا به درک پاهام مهم تره . هه . یاد اون روزی اُفتادم که بین شلوارم و گوشت کوب مردد مونده بودم . با یاد آوری اون روز لبخند تلخی زدم .
اعصابم خورد بود . سرم و به دیوار تکیه دادم و سیگارمو گذاشتم لب دهنم . آخ که چه حس آرامش بخشی . دود سیگار یه حالت سرد داشت . دلم میخواست همیشه بکشم (خاک تو اون سر بی عقلت)
همین طور داشتم به زمین و زمان فحش میدادم و دود سیگارمو به حالت حلقه حلقه بیرون میفرستادم که احساس کردم کسی پشت سرمه .
اصلا نترسیدم . فوقش منو میکشت از این دنیا خلاص میشدم . به سیگار کشیدنم ادامه دادم که صدایی از پشت سرم اومد :
وقتی یه زن سیگار میکشه ،
یعنی یه تناقص پُر معنی .
روحی ظریف با زخمی مردانه .
تو دلم بهش پوزخند زدم . خوبه که فهمیدی زخمی که خوردم برام زیادی بود .
تصمیم گرفتم برگردم و بهش نگاه کنم . چشمامو بستم و هی پشت سر هم تکرار کردم : شنل نداشته باشه . نداشته باشه . نداشته باشه  نداشته باشه .
و چرخیدم و چشمامو باز کردم . (به نظرتون کیو میبینه ؟ اشتباه حدس زدین . حالا ادامه رو بخونین . )
یه مرد ساده ی ساده . سر تا پا مشکی پوشیده بود . یه خورده هم ترسناک میزد . طرف سمت راست صورتش هم یه زخم بود که از روی گونه اش به سمت دهنش کشیده شده بود . درست شبیه آقای کِرپسلی ( یکی از شخصیت های داستان های دارن شان . سرزمین اشباح جلد 1 )
بهش زل زدم .
بهم نگاه کرد وگفت : دنبال یه سارق عتیقه میگردی مگه نه ؟
جاااااااااااااااان ؟ این از کجا بو بُرده بود ؟ ولی این مهم نبود .
با عجله پرسیدم : آره . اون کجاست ؟ تو ازش خبر داری ؟
لبخند تلخی روی لبش نشست و گفت : پیش کَریمه . اگه میخوایش باید بیای به قمار خونه ی کریم . اسمش هم هست قمار خونه ی تایتان .
هییییییییی. تایتان ؟ نکنه این کَریمه با آتایتان نسبتی داره ها ؟
نه بابا . شاید یه تشابُه اسمیه . سرم و به علامت مُثبت تکون دادم .
مرده گفت : فقط یادت باشه . اگه میخوای چیزی رو از کریم بگیری باید جوان مردانه ازش بگیری . وگرنه تا ته دنیا هم دنبالت میاد . راهشو کج کرد و رفت ...
منظورشو خوب فَهمیدوم . باید یه چیزی بدم تا یه چیزی بگیرم . اما من که چیزی نداشتم ؟ بیخیال حالا این یه چیزی گفت .(نههههههههههه یعنی چی بیخیال ؟ بچه ها این دختره خِنگ نیست خدایی ؟ )
الان باید میرفتم ؟ خوب معلومه که آره . حالا کجا بود ؟ فهمیدم تاکسی . نه نمیشه ساعت 3 شب تاکسی از کجا ؟
آها فهمیدم . زنگ میزنم به تاکسی های شبانه روزی . توی ترکیه زیاد هست .
شماره ی یکیشونو حفض بودم . از تلفن عمومی استفاده کردم و تماس گرفتم . بعد از دادن آدرس منتظر موندم . تاکسی جلوی پام نگه داشت . آدرس دادم .
جلوی قمار خونه ی تایتان نگه داشت . اوووووووووووووه خدایاااااااااا   خودت رحم کن. چه خوشگللللللل . بالای سردرش یه کلی نور رنگی اینور اونور میرفتن . بزرگتین قمار خونه ای بود که دیده بودم . یه سالن بزرگ .پراز نور افشانی .
دو دل بودم . برم ؟ نرم ؟ برم ؟ نرم ؟
با خودم زمزمه کردم : یه دلم میگه برم برم . یه دلم میگه نرم نرم طاقت نداره دلم دلم .وااااااااای چه کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قبلش کیفمو باز کردم . یه چاقو از تو کیفم در اوردم و گذاشتم توی آستینم . شاید لازمم میشد. ( ای باریک الله به اون هوشت . تو که اینقدر باهوشی چرا خرگوش نشدی ؟)
کیفمو پرت کردم توی جوبو راه اُفتادم سمت قمار خونه .2 طبقه بود وووووووووووووه اینجا چه خبر بود ؟ بیش تر از 1000 نفر اونجا بود . با خودم فکر کردم : مانی رو اصولا اینجا نگه نمیداره میداره ؟ نوچ باید برم طبقه ی بالا.
از کنار مردم مست و پاتیل گذشتم و از پله ها بالا رفتم . طبقه ی بالا یه چیزی بود واسه خودش . یه ساختمون بزرگ با 18 -19 تا اُتاق .
یعنی مانی تو کدومشونه ؟ و جستجو اغاز شد ...
همشون خالی بودن جُز یه دو سه تایی که دلم نمیخواست درشون رو باز کنم چون مطمئن بودم توشون +18 .
فقط یه در بود که درش هم قفل بود . البته از این قفلایی که میشه بازشون کرد .
حالا من کلید اینو از کجا گیر بیارم ؟ یه فکر نا بکری .
چاقو رو از تو آستینم در اوردم و کردم تو قفل بیچاره . حالا نمیدونستم دارم کجاهاش میزنم هااااااا . همینجوری چاقو رو توش میچرخوندم که احساس کردم فایده نداره .
صبر کن ببینم .
لعنتییییییییییییییییییییییییییییییییی . این که بازههههههههههههههههه .
تا تونستم به خودم فحش میدادم .چاقو رو دوباره جا سازی کردم و وارد شدم . اووووووووووووه خدای من . درست فهمیدم . مانی اینجا بود .
خود خودش بود . پس چرا سر و صورتش خونی بود ؟ دستمو گذاشتم جلوی دهنم تا جیغ نزنم . آخه خودتون میدونید خیلی جیغ جیغو بودم .
بسته بودنش به یه صندلی . سر و صورتش خونی بود . لباساش هم پاره تر از همیشه . دوییدم سمتش . سرش رو پایین انداخته بود . احساس میکردم بی هوشه .اومدم دستاشو باز کنم که حس کردم کسی از پشت موهامو کشید .
برگشتم و جیغ بنفشی زدم . یه مرد که فوق العاده به آتایتان شباهت داشت .فقط نسخه ی پیر ترش بود اونجا بود .
موهامو ول کرد و گفت : پس اومدی اینو با خودت ببری نه ؟
مانی با صدای جیغ من به هوش اومد و سرش رو بلند کرد . با دیدن من اول با تعجب و بعد با نفرت نگام کرد .
زهرمار . خاک تو سر من که اومدم واسه توی احمق جان فشانی کنم .
کریم رو کرد به من و گفت : پس بالاخره اومدی . منتظرت بودم .
جااااااااااااان ؟؟؟؟؟؟؟ بله . چه مهمون نوازی دلپذیری هم از موهام کردی
کریم ادامه داد : خوب ، از اونجایی که این سارق عتیقه های منو برام نیورد منم تصمیم گرفتم درس خوبی بهش بدم .
اول کتکش زدم ولی بعد تصمیم گرفتم ازش استفاده کنم .
حالا صاف توی چشمام ذل زد : میخوام باهات یه مبادله ای بکنم .
نفسم تو سینه حبس شد . مانی هم مثل ماست با چشمای گرد داشت نگام میکرد .
کریم دورم چرخید و گفت : اینو میدم برای خودت . برای خود خودت . مگه میومدی که اینو ببری ها ؟خوب منم بهت میدمش . جوانمردانه .
فقط به یه شرط .
نفس حبس شدمو بیرون دادم و با صدایی لرزن پرسیدم : چه شرطی ؟
کریم به موهام نگاهی کرد و گفت : اینا رو بده اونو ببر .
چییییییییییی؟؟؟؟؟ یه لحظه احساس کردم موهامو بیشتر از جونم دوست دارم .
مانی هم که قربون خدا این چشاش هی داشت گرد تر و گرد تر میشد . هوی خوشگل ، چشات نیفته بیرون .
بین دوراهی گیر کرده بودم . مثل همیشه . با خودم زمزمه کردم : یه دلم میگه بهش بده . یه دلم میگه بهش نده .
حالا نگاه مانی یه حالت خشک پیدا کرد . انگار که میخواد بگه : تو اینکارو نمیکنی . تو ترسویی . ترسو .
تصمیم خودمو گرفتم . کریم داشت با لذت نگام میکرد . دو قدم رفتم عقب . چاقو رو از تو آستینم در اوردم . نگاه مانی تغییر نکرد .
لعنتی . چاقو رو تو دستم فشار میدادم . از دستم روی زمین خون میچکید . مهم نبود . چاقو رو بردم بالا و ...
یه لحظه بعد ...
زمین رنگ طلایی شد ..........

یه دفعه مانی از جاش پرید و گفت : چرا اینکارو کردی ؟
هیچ حرفی نداشتم بزنم . چرا ؟ چون دوسش داشتم. چون وقتی کسی رو دوست داری کارای احمقانه میکنی .
کریم با خونسردی دستوپای مانی رو باز کرد و گفت : اینم به جای اون عتیقه ها . مطمئن باش پول اونا رو جبران میکنه .
مانی عین ماست وایساده بود .
با عصبانیت رفتم طرفش و دستشو گرفتم و کشیدمش بیرون .
از قمار خونه زدیم بیرون . دستشو سفت گرفته بودم . یه دفعه وایساد و یه نگاهی بهم کرد .تو چشماش یه غمی بود .
یه دفعه سفت بغلم کرد . اخخخخخخخخ دنده هام خورد شدددددددد .
همون جوری تو بغلش مونده بودم که یه دفعه منو از بغلش در اورد و گفت : چرا این کارو کردی ؟
شونه هامو بالا انداختم : خودمم ازشون خسته شده بودم . مگه بده در  راه رضای خدا دادمشون به کریم ؟
خنده اش گرفت . اخمامو کردم تو هم : بله بله ؟ دارم واست جک میگم به چی میخندی ها ؟
مانی : هیچی .
بیخیال به سمت یه تاکسی راه افتادم . میخواستم برگردم ایران . حالا دیگه اینجا حسابی نداشتم . دیگه بی حساب شدیم .
برگشتم سمتش و دستمو دراز کردم به علامت بزن قدش و گفتم : دیگه بی حساب شدیم .
مانی ابروهاشو بالا پایین کردو گفت : کی گفته ؟ ما هنو بی حساب نشدیم . تو یه چیزی رو باید از من قبول کنی .
من : اگه نکنم ؟
مانی : خودم بقیه ی گیساتو میکنم . و خنده ی بلندی کرد .
من: از مادر زاده نشده کسی که اینکارو بکنه .
مانی : بکنم ؟
من : بکن .
مانی اومد سمتم . منم جیغ بنفشی زدم و با خنده به سمت تاکسی دوویدم . درشو باز کردم و پریدم توش .
یه نفس عمیق کشیدم . تاکسی به راه افتاد . برگشتم و یه دفعه مانی رو دیدم که با خنده ای شیطانی کنار دست من نشسته بود .
یه سکته ی خفیف و بعد ...
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
راننده تاکسی فرمون رو پیچوند که ماشین رو نگه داره مانی هم دستاش رو گوشاش بود .
تاکسی رو کنار خیابون نگه داشت و برگشت و با دیدن چشمای وحشت زده ی من که به مانی دوخته شده بود اخماشو کرد تو هم و گفت : آبجی این اذیتتون میکنه .
من : اره . حالا تو دلم عروسی بود . ای ول به خودم .
راننده تاکسی رو به مانی کرد و گفت : آقا بفرما بیرون .
مانی با تته پته : اقا به .. به خدا من کاریش نکردم .
راننده : اقای محترم بفرما بیرون دیگههههههههههه .
مانی درو باز کرد و رفت بیرون .
اوخی . دلم سوخت .
دوباره لم دادم به صندلی که حس کردم یکی از تاکسی کشیدم بیرون .
جیغغغغغغغغغغ . تاکسی رفتتتتتتت . در تاکسی هم باز موند .
مانی منو کشیده بود بیرون .
من : مگه مرض داری ؟
مانی : حالا دیگه بی حساب شدیم .
دقیق توی یه جاده خاکی بودیم .
من : خوب حالا که چی ؟
مانی : قبول میکنی ؟
من : چی رو ؟
مانی : با من ازدواج کنی دیگه ؟
من : نوچ .
مانی : تو غلط میکنی .
دستمو گرفت و به زور یه حلقه ی کوچیک از جیبش در اورد و کرد تو انگشتم .
من : حالا بگو ببینم این دزدی بود ؟
مانی شونه هاشو بالا انداخت : نه به خدا .
یه دفعه صدای اژیر پلیس بلند شد .
مانی دستمو کشید و مثل برق دویید .
من در حین دوییدن : تو باز چی کار کردی ؟
مانی طلا فروشی رو زدم .
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ


مطالب مشابه :


رمان عشق کشکی(قسمت آخر)

رمان عشق کشکی(رویا) رمان عشق به توان6(غزل+مینا+نگین) رمان عروس 18 ساله دانلود آهنگ




رمان با عشق شدنیه

رمان عشق کشکی. رمان عاشق رمان عشق یعنی بی تو هرگز { ♥♥مهسا♥♥} رمان دختری به نام




رمان ببار بارون53

رمان عشق کشکی. رمان عاشق رمان از عشق بدم بدم بدم می




دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ

رمان عشق کشکی. رمان عاشق دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن




رمان شروع عشق بادعوا(10)

رمان عشق کشکی. رمان عاشق




رمانشروع عشق بادعوا(4)

رمان عشق کشکی. رمان عاشق رمان عشق یعنی بی تو هرگز { ♥♥مهسا♥♥} رمان دختری به نام




رمان ازدواج اجباری

رمان عشق کشکی. رمان عاشق رمان از عشق بدم بدم بدم می




برچسب :