رمان ببار بارون - 4

با دیدن بنیامین لبخندمو خوردم و از رو تخت بلند شدم..
نیم نگاهی به بقیه انداخت و رو به من گفت: چند لحظه بیا بیرون کارت دارم!..
بدون اینکه به بچه ها نگاه کنم از اتاق بیرون رفتم!....
به محض اینکه درو بستم با غیظ گفت: می خوای اینجا بمونی؟!..
سرمو تکون دادم: اره.....تو مشکلی داری؟!..
-- معلومه که مشکل دارم..بین این دوتا غول تشن بمونی که چی بشه؟!..ما میریم مسافرخونه برو وسایلتو جمع کن!..
- ولی نسترن و دوستاشم هستن..تو هم که اینجایی واسه چی بریم مسافرخونه؟!..
-- از اول قرار شد بریم خونه ی دوست بابات نه ویلای دوست نسترن!..
- دیدی که نشد....الان هم خواستیم بریم آفرین نذاشت!..
-- نسترن هر کاری بخواد بکنه برام مهم نیست تو با من میای..
با اخم و صدای لرزونی گفتم: من با تو جایی نمیام..
جدی تو چشمام زل زد و مچ دستمو گرفت: همین که گفتم..برو کیفتو بردار.....
-ول کن دستمو زشته صدامون میره پایین..بنیامین خواهش می کنم.....
دیدم ساکته و فقط داره نگاهم می کنه فکر کردم کوتاه اومده ولی با چیزی که شنیدم درجا خشکم زد........
-- خیلی خب اگه بناست بمونیم من واسه ش یه شرط دارم!..تو باید تو یه اتاق با من باشی..
-چی؟؟!!......
-- همین که گفتم..لوازمتو میاری اون اتاق........در غیر اینصورت میریم هتل..
-ولـ .. ولی من..من نمی خوام!..
کشیده شدم سمتش..زور بنیامین زیاد بود و من توان مقابله با اون رو نداشتم..از لا به لای دندونای کلید شده ش غرید: تو غلط می کنی!..یادت نره تو نامزد منی.......
از خشمی که تو چشماش دو دو می زد و دردی که رو مچم احساس می کردم بغضم گرفت ..جسم لرزونمو محکم بین بازوهاش نگه داشت.. حتی بهم حق نفس کشیدن هم نمی داد..
- با اون کاری که تو ویلا باهام کردی..ازت می ترسم..من..من پیشت نمیام..ولم کن.......
تکونم داد و به همون ارومی ولی با خشم گفت: بهت گفتم ولت نمی کنم..بهت گفتم دست از سرت بر نمی دارم..تو هم فقط میگی چشم....
چشماشو باریک کرد و همونطور که تو چشمای خیسم خیره بود گفت: فک کردی واسه چی حاضر شدم کار و زندگیمو ول کنم و واسه چند روز باهات بیام اینجا؟!..بابات فکر کرده واسه دخترش بادیگارد گرفته؟!..اومدم که بهت نزدیک باشم..تو رو وابسته ی خودم می کنم..از این حجب و حیای دست و پا گیر و مزخرفت متنفرم اینو می فهمی؟..ولی من برش می دارم..کاری می کنم هیچ کجا رو جز...................


--چیزی شده؟!..
صورتمو برگردوندم..آنیل با نگاهی از سر تعجب با فاصله ی کمی از ما ایستاده بود!..بنیامین حتی با وجود اون هم ذره ای کنار نکشید!..یه قطره اشک از گوشه ی چشمم رو گونه م چکید و نگاهمو زیر انداختم..توی موقعیتی که گیر افتاده بودم از اون مرد خجالت می کشیدم و از دست بنیامین عصبانی بودم!..
با شنیدن صدای بنیامین چشمامو بستم....
-- اتاق ما کجاست؟!.......
لبمو از شرم گزیدم.........و صدای آنیل.............
--اتاق شما؟!..منظورتون چیه؟!.......
بنیامین_اتاق ِ من و نامزدم!.......
تقلا کردم تا ولم کنه..ازش می ترسیدم..
- بنیامین تو رو خدا ولم کن..من با تو، تو یه اتاق نمی مونم!..
و صداشو شنیدم..بی توجه به من جمله ش رو مجددا تکرار کرد......
سرمو بلند کردم..اخمای آنیل شدیدا تو هم رفت..نگاهش تو چشمام افتاد..چشمای گریونم....با بغض بنیامین رو پس زدم و محکم به در اتاق نسترن چسبیدم....و قبل از اینکه گریه م بگیره رفتم تو و درو سریع بستم و قفلش کردم..چسبیده به در زانو زدم..صدای هق هقم بلند شد..سرمو گذاشتم رو زانوهام..
صدای بچه ها رو می شنیدم..صدای بنیامینو که ازم می خواست درو بازکنم رو می شنیدم..
نسترن_ سوگل قربونت برم خواهری چی شده؟!..
دستش که رو سرم نشست نگاهش کردم..با همون وضع خودمو انداختم تو بغلش و با هق هق گفتم: نسترن یه کاری کن اون از اینجا بره..ازش می ترسم..تو رو خدا ......
پشتمو نوازش کرد: چی شده؟!..سوگل به خاطر خدا یه چیزی بگو..
با گریه به لباسش چنگ زدم.........
- اون دیوونه ست..نمی خوام منو ببره..

نسترن_ بچه ها میشه چند لحظه تنهامون بذارید؟!..
نگار و سارا بدون هیچ حرفی از اتاق رفتن بیرون.....نسترن از رو زمین بلندم کرد..رو تخت نشستیم..اشکامو با سر انگشتاش نوازشگرانه پاک کرد و گفت: باز چت شده سوگل؟!..بنیامین باهات چکار کرده؟!..
تو صورتش نگاه کردم..نسترن بابا نبود..نسترن مامان نبود..نسترن کسی نبود که بخواد سرزنشم کنه..نسترن خواهرم بود..آره..وقتی همه چیزو بهش بگم منو شماتت نمی کنه که چرا اینکارو کردم..
تموم مدت سکوت کردم چون می ترسیدم..می ترسیدم لب باز کنم و همه منو به چشم مقصر ببینن..می ترسیدم از بنیامین بگم و همه سرزنشم کنن..که همین یه ذره محبت رو هم از دست بدم..من می ترسیدم..ولی نسترن با بقیه فرق داشت..پس.......
سکوتم رو شکستم و همه چیزو تعریف کردم..




بعد از تموم شدن حرفام زانوهامو بغل گرفتم..نگاهم مستقیم رو یه نقطه ی نامعلوم ثابت مونده بود..
نسترن_ وای از دست تو سوگل.. اینا رو باید الان بگی؟!..
نگاهش کردم..اشک تو چشماش حلقه بسته بود........
- می ترسیدم..می ترسیدم بگم و سرزنشم کنی..به بابا هم نتونستم چیزی بگم..روشو نداشتم که بگم!..
بغلم کرد..با بغض گفت: چرا تو انقدر مظلومی؟!..چرا درد و غماتو انبار می کنی تو دلت؟!..مگه من خواهرت نیستم؟..مگه من سنگ صبورت نیستم سوگل؟!..
هق زدم..صدام انقدر اروم بود که انگار از ته چاه شنیده می شد: نسترن من از بنیامین بدم نمی اومد فقط دوسش نداشتم..ولی با کاری که باهام کرد ازش می ترسم..نزدیکم که میشه وحشت می کنم..دستمو که می گیره می مـ .................
نسترن_هیسسسس..باشه..آروم باش..خودم تمومش می کنم!..تو فقط آروم باش!..
از تو بغلش اومدم بیرون..با پشت دست اشکامو پاک کردم: چطوری؟!..
-- اینجا نمیشه حرفی زد..این چند روز و تحمل کن تا برگردیم تهران..به بنیامین هم هیچ حرفی نزن خب؟!..
- می خوای چکار کنی؟!..نکنه به بابا..............
-- بس کن سوگل..روز به روز داری اب میشی دختر به خودت یه نگاه بنداز..دیگه چی ازت مونده؟!..تا قبل از اینکه با بنیامین نامزد کنی با وجود اینکه همیشه این غم تو چشمات بود ولی خنده رو هم رو لبات می دیدم..گاهی سعی می کردی بی تفاوت باشی با اینکه سخت بود واسه ت........تو می تونی با یه همچین ادمی زندگی کنی؟!..اونم بدون هیچ علاقه ای؟!..
با بغض سرمو انداختم بالا: نه.........
دستامو نوازش کرد: پس بسپرش به من..این به نفع هر دوی شماست..تو با بنیامین احساس خوشبختی نمی کنی اونم مثل تو..اون همه چیزو تو نیازش می بینه ولی همین که وارد زندگی مشترک بشید واسه ش همه چیز یکنواخت میشه و این سردی دلشو می زنه..اونوقت این تویی که بدبخت میشی..جنگ ِ اول به از صلح اخر.........
- نسترن هر کار می کنم می بینم نمی تونم..تا قبل از این اتفاق به خودم تلقین می کردم که میشه..اون نامزدمه و اگه از این دید بهش نگاه کنم که تا اخر عمرم باید کنارش باشم و بهش محبت کنم میشه همه چیزو تحمل کرد..ولی با اون کارش ترسیدم..با وجود این ترس نمی تونم نسترن..اونی که بنیامین دنبالشه من نیستم..اون یه زن مطیع و چشم و گوش بسته می خواد تا هر کاری که خواست بکنه و هر چی که گفت بگه چشم ولی من اینجوری نابود میشم..فکر می کردم با این کارم دارم راه درست و انتخاب می کنم ولی حالا می بینم اون راه تهش بن بست ِ ..
-- نگران هیچی نباش..به محض اینکه برسیم تهران خودم همه چیزو درست می کنم!....
دستمو تکون داد..نگاهش کردم ..با لبخند تو صورتم زل زده بود: دیگه گریه نکن..نذار فکر کنه که جلوش کم اوردی..هر چی که گفت جوابشو بده..نترس هیچ کاری نمی تونه بکنه ..اگه اینجا نبودیم و بچه ها پیشمون نبودن می رفتم 2 تا حرف کلفت بارش می کردم..ولی صبر کن پامون برسه تهران اون موقع حالیش می کنیم با کی طرفه!..
******************************************
نسترن با خونه تماس گرفت..اول مامان گوشی رو برداشت بعد از اینکه حالمونو پرسید گوشی رو داد به بابا....بابا راضی نمی شد اینجا بمونیم..نزدیک به نیم ساعت نسترن فقط داشت التماس می کرد..ولی بی فایده بود..می گفت معلوم نیست اونجا خونه ی کیه و قراره پیش چجور ادمایی بمونید.........
نسترن حرفی از آنیل و آروین به میون نیاورد..فقط گفت ادمای مطمئنی هستن و بنیامین هم اینجاست و مشکلی هم پیش نمیاد!..چون گوشی رو ایفن بود منم صدای بابا رو می شنیدم!..
بابا_ دختر اینا که دلیل نمیشه!..
نسترن_ بابا حال مادرزن اقای کاویانی خوب نیست ..حتما زنش شب پیش مادرش می مونه بعد ما چطور تنهایی تو خونه ی مردم بمونیم؟!..اینجا لااقل دوستم هست، می شناسمش!..
بابا_ خانواده شو چی؟!..اونا رو هم می شناسی؟!..
نسترن_ اره بابا با خانواده شم اشنام..مردم خوب و ابرودارین..مگه شما به من وسوگل شک دارید؟!..
بابا_ نه دخترم..ولی به این مردم اعتباری نیست..نگرانتونم!..
نسترن_ نگران نباش بابا..فقط 3 روز که بیشتر نیست زود بر می گردیم!..
بابا_ ای کاش بهم مرخصی می دادن همین فردا راه میافتادم..
نسترن_ من بهتون قول میدم هیچ اتفاقی نیافته..خواهش می کنم بابا..
صدای نفس عمیق و نااروم بابا رو از پشت خط هر دومون شنیدیم: بازم به کاویانی زنگ می زنم..اگه گفت شب همه شون خونه هستن باید برگردین اونجا..باشه؟!..
نسترن با لبخند یه چشمک حواله ی من کرد و گفت: ای به چشـــم..
خندیدم ..
بابا_ غروب بهت زنگ می زنم..
و بعد از خداحافظی با نسترن تماس رو قطع کرد..
- حالا چکار می کنی؟!..بریم یا بمونیم؟!..
--نه بابا می مونیم حالا صبر کن و ببین..راستی یه چیز جالب که می دونم خوشحالت می کنه..مامان حال تو رو هم پرسید!..
لبخندمو جمع کردم: خب تعجب نداره گاهی اینکارو می کنه!..
--اما اینبار صداش یه جور دیگه بود..حس می کردم واقعا دلتنگه!.....
نگاه منو که رو خودش دید گفت: به جون خودم........
سکوت کردم..این امکان نداره..اگرم اینکارو می کرد در حضور بابا بود و اونم گاهی که مجبور می شد ولی ..نسترن می گفت دلتنگ بوده!..اما اخه چطور ممکنه؟!..



عصر بعد از یه استراحت کوتاه رفتیم تو باغ..بالاخره بابا موافقت کرد اونجا بمونیم..ظاهرا زنگ می زنه به اقای کاویانی و اونم از برادرش می پرسه که شب خونه هستن یا نه..ولی برادرش میگه خانمم پیش مادرش تو بیمارستان می مونه..خب با این وجود بابا اجازه نمی داد اونجا بمونیم..
گرچه بابا هنوزم از وجود آنیل و آروین تو ویلا باخبر نبود وگرنه بی برو برگرد ازمون می خواست یا بریم هتل یا مسافرخونه!..
کنار بچه ها، لا به لای درختا ایستاده بودم که متوجه ِ نسترن و بنیامین شدم..با فاصله ی زیادی از ما جلوی ساختمون حرف می زدند..نسترن عصبانی بود .. چند لحظه بعد اومد کنارم ایستاد..اهسته زیر گوشش گفتم: چی شده؟!..
با حرص گفت: بهش اولتیماتوم دادم که تا اینجاییم حق نداره به تو نزدیک بشه!..گفتم من پیش دوستم ابرو دارم و اگه بخوای ابروریزی کنی زنگ می زنم به بابا و همه چیزو بهش میگم ..اون موقع که دیپورت شدی می فهمی یه من ماست چقدر کره میده!..
از لحن عصبانی و جملاتی که پشت سرهم با حرص ردیف می کرد خنده م گرفت..
با دیدن لبخند رو لبام چشم غره رفت: اره بخند..خنده هم داره..واقعا تو تا الان چطور این زبون نفهمو تحمل می کردی من موندم..اصلا کوچکترین وجه اشتراکی بین شما دوتا نیست!..به خدا از زور پررویی روی سنگه پا رو هم کم کرده!..
به درخت پرتقالی که بچه ها ازش اویزون شده بودند نگاه کردم ..
- شاید واسه همینه که تا الان نتونستم بهش احساس نزدیکی کنم..ما زبون همو نمی فهمیم........
-- اون که کلا زبون نفهمه..زبون هیچ بنی بشری رو نمی فهمه.....
رو به بچه ها داد زد: هـــــــوی.. وایسید بینم..
دستمو گرفت و دویدیم سمت نگار و سارا که از شاخه ی درخت بیچاره اویزون شده بودند!....
نسترن مانتوی نگارو گرفت و کشید: بیا پایین ببینم عین میمون چسبیدی به این درخت بخت برگشته..ابروی منو بردی بیا پایین الان آفرین میاد!..
نگار شاخه رو ول کرد و دستاشو به هم مالید: خب حالا تو ام ..
نسترن_ خب حالا تو ام ؟!.....رو به سارا که داشت تخمه می شکست گفت: پوسته هاشو نریز رو زمین مگه خونه ی باباته؟!..........و با حرص نالید: ای خدا عجب غلطی کردم با این دوتا اومدم مسافرت!..

آفرین_ بی خیال نسترن دیگه بابابزرگم که نیست رو این چیزا حساس باشه..
آفرین با یه سبد میوه پشت سرمون ایستاده بود..سبد میوه رو گذاشت رو میزی که زیر درخت انگور بود: بیاین بشینید..از دست آنیل همین چندتا میوه تو یخچال مونده بود!..
نگار_ چطور مگه؟!..
آفرین در حالی که تو بشقابامون میوه می ذاشت گفت: چون ورزشکاره میوه زیاد می خوره..میگه ابی که در اثر تعرق تحلیل بره، میوه با اب طبیعی خودش جایگزین می کنه!..در کل به سلامتی و هیکلش زیاد اهمیت میده!..
سارا_ چه جالب نمی دونستم..پس با این حساب از این به بعد وقتی از باشگاه برگشتم خونه می شینم یه دل سیر میوه می خورم!..
نگار چپ چپ نگاهش کرد و اخرم طاقت نیاورد چیزی بهش نگه.....
نگار_ تو یکی اگه سند 6 دونگ میدون تره بار رو هم به اسمت بزنن بازم تغییری تو هیکل مانکنی و خوشگلت حاصل نخواهد شد خواهر ِ من !..
سارا اخم کرد و به نگار توپید: مرض....تو انگار عادت کردی راه به راه به هیکل من گیر بدی، اره؟!..
نگار_ نه..ولی خب نه که زیادی باربی تشریف دارید شما، اینه که نمی تونم ببینم و هیچی نگم..بس که جلو چشــــمی ماشاالله.....و لپاشو باد کرد و دستاشو به طول چیزی حدود ِ 1 متر از هم باز کرد!..
من و نسترن و آفرین از خنده اشک تو چشمامون جمع شده بود..نگار جدی حرف می زد و سارا هم از این جدیت کلام نگار حرص می خورد..به قول نسترن این دوتا کنارهم می شدن لورل و هاردی که واقعا هیچ کس نمی تونه درمقابلشون جلوی خودشو بگیره و نخنده!........
در ویلا باز شد و آروین در حالی که یه پاکت بزرگ تو دستش بود دوید سمت ساختمون..پشت سرش آنیل اومد تو حیاط که تا چشمش به ما افتاد ایستاد و با یه مکث کوتاه اومد اینطرف....
آفرین با دیدنش گفت: هنوزم مونده؟!..
آنیل نفس زنان پشت صندلی آفرین ایستاد و از همونجا خم شد یه سیب از تو سبد برداشت!..
-- دیگه تموم شد!..
آفرین_ با آروین حرف زدی؟!..
آنیل بی خیال نگاهی به اطرافش انداخت و گازی به سیبش زد: واسه چی؟!..
آفرین از رو صندلی بلند شد و رو به روش ایستاد: تازه می پرسی واسه چی؟!..منو هم هر جور شده باید امشب با خودتون ببرید!..
آنیل با کمی اخم ابروهاشو انداخت بالا و گفت: اونجا جای تو نیست!..
آفرین_ چطور جای تو و آروین هست به من که رسید آسمون تپید؟!..
آنیل_ می خوای بیای بین یه مشت پسر که چی بشه؟!..
آفرین_ می دونم بینتون دخترم هست!..
آنیل- ولی نه از اون دخترایی که تو فکر می کنی..بخوای بدونی این یه مهمونی معمولی نیست! بالا غیرتا از خر شیطون بیا پایین بذار برم به بدبختیم برسم!..
راه افتاد که آفرین آستینشو گرفت..حرکتی نکرد و همونجا ایستاد....آفرین با تعجب ابروهاشو انداخت بالا و گفت: یعنی چی؟!..مگه فقط پارتی نیست؟..
آنیل بدون اینکه جوابی به آفرین بده راه افتاد سمت ساختمون که آفرین جلوشو گرفت: به ارواح خاک حاج خانم اگه با زبون خوش ما رو هم با خودتون نبرید یه جوری خودمو می رسونم اونجا حالا ببین!..
آنیل_ « ما » یعنی کیا؟!..
آفرین به ما اشاره کرد .. آنیل نگاهشو واسه چند لحظه اینطرف انداخت و گفت: نمیشه..اردوی تابستونه که قرار نیست بریم!......
نسترن از رو صندلی بلند شد و گفت: آفرین تو اگه می خوای بری برو ولی ما تا همینجاشم کلی مزاحمتون شدیم دیگه درست نیست.........
آفرین_ این چه حرفیه نسترن..اینا دارن میرن یه مهمونی معمولی منم تا قبل از اینکه شما بیاین داشتم سر رفتن باهاشون بحث می کردم منتهی اینا قبول نمی کنن!..حالا خوبه آروین از دهنش پرید و گفت که دخترم بینشون هست!..
آنیل بی حوصله رفت سمت ویلا و گفت: به من ربطی نداره خان داداشت اجازه داد حرفی نیست.......
آفرین صداش زد: پس دوستام چی؟!..
آنیل برگشت و در حالی که عقب عقب می رفت دستاشو اورد بالا و گفت: از من گفتن بود..دیگه خود دانید!..
و دوید سمت ساختمون!..




آفرین در حالی که اخماش رو حسابی تو هم کشیده بود نگاهشو از ساختمون گرفت..
نسترن_ درست نبود اسم ما رو هم بیاری..شاید داداشت و پسرعمه ت خوششون نیاد!..
آفرین با حرص گوشه ی لبشو جوید: غلط کردن جفتشون..تنها، تنها برن عشق و حالشونو بکنن اونوقت ما رو اینجا ول کنن به امان خدا؟!..باز جای شکرش باقیه شما امروز اومدید به اینا باشه عین خیالشونم نیست که قراره شب اینجا تنها بمونم..

نگار دست به سینه کمرشو به صندلی تکیه داد: من که با آفرین موافقم..حالا کاری ندارم کی می خواد چکار کنه ما اومدیم یه مدت اینجا خوش بگذرونیم دیگه مگه نه؟!..حالا اگه جور شه یه پارتی هم بریم که دیگه...........
نسترن با اخم میون حرفش پرید: قرار ما پارتی رفتن نبود..ما فقط اومدیم یه کم اب و هوا عوض کنیم 3 روز بعدم برمی گردیم تهران!..
سارا_ تو خون خودتو کثیف نکن نگار یه چیزی گفت.....لباشو جمع کرد و ادامه داد: ولی خب راستش منم.........
نسترن_تو چی؟!..

سارا در حالی که نگاهش بی هدف روی درخت پرتقال می چرخید جواب نسترن رو داد: منم بدم نمیاد با آفرین برم.......و به نسترن نگاه کرد: تهران که بودیم دم به دقیقه مامان پاپیچم می شد که کجا میری؟..مهمونی کدوم دوستته؟!..تولده یا پارتی؟!..خلاصه پدرمو در میاورد و تهشم مهمونی زهرمارم می شد..حالا که اینجا کسی نیست بهمون امر و نهی کنه ادای مامان بزرگا رو در نیار خواهشا!..

نسترن نفسش رو از سر حرص بیرون داد: من ادای کسی رو در نیاوردم..فقط میگم.........
نگار_ اِِِِِ ..نسترن کوتاه بیا جون مادرت..فقط یه مهمونی ِ ساده ست..قرار که نیست اتفاقی بیافته انقدر « نه » میاری!..
نسترن دستشو گذاشته بود روی میز که آفرین مچشو گرفت و نرم تکونش داد: تازه از صحبتایی که بین پسرا رد و بدل می شد فهمیدم یه جور بالماسکه ست..یعنی کسی با لباس معمولی نمیره اونجا، پس می تونیم یه جوری بریم که کسی ما رو نشناسه..
نسترن_ من میگم کلا اصل کارمون اشتباهه اونوقت شماها میگید عشق و حال و بالماسکه و این کوفت و زهرمارا؟!..

آفرین- به خاطر من نسترن..خودم حلش می کنم..
نسترن_ چی رو می خوای حل کنی آفرین؟!..داداشت عمرا بذاره پامونو تو اون مهمونی بذاریم!..مگه ندیدی پسر عمه ت چی می گفت؟!..
آفرین در حالی که سعی داشت تن صداش رو پایین تر از حد معمول بیاره کمی به سمت ما خم شد و گفت: قرارم نیست پسرا متوجه ِ چیزی بشن!..

با تعجب نگاهش کردیم: چی؟!؟!..
نسترن_ منظورت چیه؟!..آفرین نگو که می خوای..........
آفرین_ جلوتر از اینکه پسرا راه بیافتن یه تاکسی می گیرم و بهش میگم سر کوچه منتظرمون باشه!..
نگار با لبخند شیطنت باری سرشو تکون داد: بابا ایول داری دختر..عجب فکری..قضیه هیجانی شد، خوشم اومد..
نسترن_ پس می خوای تعقیبشون کنی آره؟!..
آفرین سرشو تکون داد..من که تا اون موقع جلوی خودمو گرفته بودم تا چیزی نگم، نتونستم ساکت بمونم و به ریسکی که قضیه داشت توجه نکنم: ولی به دردسرش نمیارزه..آفرین جون می دونی اگه داداشت بفهمه چی میشه؟!..یا حتی پسر عمه ت..حتما یه چیزی هست که میگن دخترا نباید باشن!..

آفرین پوزخند زد: اونا به فکر من و تو نیستن عزیزم..اونا فقط به فکر خودشونن که یه وقت کسی اشنا تو مهمونی نباشه تا ازشون آتو بگیره..من داداشمو می شناسم.......اصلا می دونید اونا واسه چی اینجان؟!..
سکوت و نگاهه منتظر ما رو که دید ادامه داد: مامانم افتاده رو دنده ی لج که آروین باید با دختر دوستش ازدواج کنه!..آروین هم زیر بار نمیره..از وقتی مامان دیده آنیل نامزد کرده پشت سر هم داره به آروین بیچاره گیر میده که تو هم باید سر و سامون بگیری..به هر روشی که فکرشو بکنید خواست راضیش کنه ولی آروین تن نداد..تا اینکه با آنیل قرار گذاشتن به بهونه ی کارای فروش زمینای بابا بزرگ که در اصل نصفش به نام آنیل ِ و نصف دیگشم به نام آروین، بیان اینجا و یه مدت بمونن..ولی مامان هنوز خبر نداره..قرار شده بابا بهش بگه ولی می دونم به محض اینکه بفهمه راه میافته میاد اینجا!..

نگار خندید و گفت: پس بگو..داداشت دوماد فراری ِ ..
آفرین با لبخند سرشو تکون داد: آره خنده دارتر از اون اینه که عمه ریحانه می خواد نازنین رو بفرسته اینجا تا آنیل تنها نباشه..
سارا_ نازنین نامزد آنیل ِ ؟!..
آفرین _ آره..اینم قضیه ش مفصله .. فقط بهتون بگم که اگه این دوتا رو ول کنی به حال خودشون به قول عمه تا اخر عمر عزب می مونن..از دید حاج مودت هم این خودش آخرت ِ هرچی گناهه!....
نگار_ اگه اینجوریاست پس چرا آنیل نامزد کرده؟!..

آفرین_ میگم که اینم قضیه داره واسه خودش!..راستش عمه م مریضه..تا الان 2 بار سکته کرده و هر دو بارش خدا رو شکر بخیر گذشته.. ولی دکترا میگن با سکته ی سوم خدایی نکرده ممکنه........
مکث کرد و آرومتر ادامه داد: آنیل سر همین موضوع خیلی عذاب کشید..چون سکته ی دوم عمه تقصیر اون شد..راضی نبود ازدواج کنه ولی عمه می گفت تا قبل از مرگم می خوام سر و سامون گرفتنتو ببینم..آنیل هم مجبور شد..گرچه با نازنین ابشون تو یه جوب نمیره ولی خب..همه می دونن که اون داره از یه چیزی فرار می کنه ولی هیچ وقت ازش حرفی به میون نمیاره..



نگار_ نازنین دوسش داره؟!..
آفرین_ اوه خیلی..به قول خودش جونش در میره واسه ش..نمیگم دختر ِ بدیه ها..نه اتفاقا.. به قول عمه با اصل و نصب ِ.. اما خب..زیادی خشکه..چطور بگم یه جورایی مغروره..البته از دید عمه این خصلت ِ نازنین اصلا ایراد به حساب نمیاد چون تربیت نازنین بر می گرده به خانواده ش که همه شون همینطورن!..............ای بابا این همه حرف زدم چه ریلکس دارن گوش میدن پاشین بریم تو اتاق واسه شب کلی برنامه چیدم!..
نسترن پوفی کرد و به بدنش کش و قوس داد: گیر دادیا آفرین..من میگم کلا بی خیالش شیم، به فکر یه برنامه ی دیگه باش..
آفرین از پشت میز بلند شد و دست نسترنو کشید: « نه » نیار دیگه نسترن..بچه ها که راضی شدن..
نگار به من اشاره کرد: این دوتا خواهر سر هر چیزی با هم یه جور نظر میدن..اگه تونستی نسترنو راضی کنی بعدش باید بری سراغ سوگل!..
از لحن شاکی و بامزه ش خنده م گرفت..آفرین با اون یکی دستش که آزاد بود دست منو هم گرفت و کشید: باور کنید خوش می گذره..من یکی دو بار بالماسکه رفتم می دونم عاشقش می شید..
نسترن ایستاد و گفت: من کاری به مهمونیش ندارم فقط میگم اگه کسی بفهمه در موردمون چی فکر می کنه؟!..عین بچه ها راه بیافتیم دزدکی بریم مهمونی؟!..فکر کردی اونجا هم هر کی هر کیه و همینجوری رامون میدن تو؟!..
آفرین_ واسه اونجاشم یه فکری می کنیم..تو فقط اوکی بده بقیه ش با من..اوکی؟!..
نسترن نگاهشو اروم کشید سمت من که هنوز نشسته بودم ولی دستم تو دست آفرین بود..
نسترن_ تو چی میگی سوگل؟!..
شونه مو انداختم بالا: با اینکه به اینجور مهمونیا عادت ندارم ولی بس که آفرین و بچه ها تعریف کردن .. خب........
لبامو به نشونه ی « نمی دونم » کج کردم..نسترن به آفرین نگاه کرد که چطور ملتمسانه تو چشماش خیره شده بود..
شونه ای بالا انداخت و نفس عمیق کشید: اوکی..حرفی نیست..ولی به محض اینکه دیدیم مهمونیش مشکوکه سریع می زنیم بیرون..قبول؟!..
آفرین با خوشحالی لبشو گزید و گفت: تو الان هر چی که بگی من فقط میگم قبول..
بچه ها خندیدند..
**************************************

« آنیل_راوی سوم شخص »

در اتاقش را بست..حوله ش را از روی جالباسی برداشت..به صورتش کشید....جلوی آینه ایستاد..حوله را با طمانینه پایین اورد..به تصویر خودش درون آینه خیره شد..انگشتان مردانه ش را شانه وار لا به لای موهایش کشید..
به سمت کمد رفت..گوشه ی اتاق..کلید این کمد را هیچ کس جز آنیل نداشت..درش را باز کرد..بدون انکه حواسش را پرت لوازم و خاطرات گذشته ش کند سجاده ش را برداشت..رو به قبله روی دو زانو نشست..با صلواتی زیر لب سجاده را پهن کرد..بوی عطر محمدی بینی اش را نوازش داد..مثل همیشه..چشمانش را بست..بو کشید..عمیق و کشیده..ریه ش پر شد از ان بوی ناب....
چشم باز کرد..نگاهش در دو چشم گیرا و دوست داشتنی گره خورد..تصویر دخترک لا به لای گلبرگ های صورتی و خشک شده به همون زیبایی ِ سابق می درخشید..
قبل از هر حرکتی..قبل از ایستادن..قبل از بستن قامت..قبل از هر نیتی دستش را پیش برد..چهره ش را لمس کرد..با سر انگشتان کشیده ش..نرم..آرام.. گویی بر جسمی ظریف و شکننده که ممنوعیت ِ لمس کردنش بر گوهر وجودیش اثبات شده..
اشک در چشمانش حلقه بست..خم بود روی صورتش..روی تصویر دخترک..قطره ای چکید..قطره ای زلال از میان مژگان پرپشت و سیاهش..چکید بر صورت دخترک..بر نگاهش..بر ان دو چشمی که آنیل در دل امید زندگی صدایش می زد..
دخترک می خندید..لبان خوش فرم و صورتی رنگش..دل آنیل را می لرزاند..آن دختر چه داشت با ان نگاهه سحرانگیز؟!..
و در دل زمزمه کرد: چرا پابندتم؟!..
سرش خم شد..به روی تصویر.......
اینبار زمزمه کرد: اما نباید....



لبانش بی تابانه در کمترین فاصله از صورت دخترک ایستاد..صورتش را از خط مجاز پیش نبرد..هنوز هم دو دل بود....باز هم پس زد..همان احساس سرکش را که مدتهاست قصد سرکوب کردنش را دارد..هنوز هم با خود و احساسش درگیر بود..
تصویر را همراه تسبیحش برداشت..عکس را توی جیب پیراهنش گذاشت..قلبش می کوبید..به روی تصویر..
به عشق اون عکس؟..
به عشق صاحب اون عکس!..
دیوانه شده بود و آنیل را هر بار در این دیوانه بازی های تکراریَش شریک می کرد!..
تسبیح را که چون قطره ای شفاف از دانه های باران بی رنگ و زلال بود بوسید..در میان انگشتان مشت شده ش فشرد..بویید..چشمانش را چند لحظه فرو بست تا ارام گیرد..
وقت نیایش بود..وقت عبادت..عبادت ِ معبود..معبودی که بر همه چیز عالم بود..او می دانست..تنها او از راز دلش آگاه بود..دستش را روی قبلش فشرد..یا شاید هم روی آن تصویر.. نزدیک به قلبش بود..عمیق نفس کشید..
زیر لب نجوا کرد: د ِ آروم بگیر لعنتی..بسه.....

ولی آرام و قرار نداشت..این قلب ارامشش را گرفته بود و قراری بر او باقی نذاشته بود!..نفسش را بیرون داد..نگاهش را بالا کشید..به سقف اتاقش..رو به آسمان..آسمانی از پس ان سقف ِ سنگی..
و باز هم همان احساس همیشگی..اما اینبار قوی تر..احساس خفگی می کرد..نفس در سینه ش گره خورده بود..با یک تصمیم آنی سجاده ش را جمع کرد و آن را از روی زمین برداشت..دوید..تا خود باغ یک نفس دوید..باران می بارید..نم نمک..نفس کشید..باز هم عمیق..باز هم پر عطش..با حرارت..صورتش را رو به آسمان گرفت..زیر سقف این آسمان..با دلی عاری از آرامش..سجاده ش را پهن کرد..تسبیحش را که دور مچ قطور و محکمش گره خورده بود باز کرد..به دور مهر بزرگ و معطرش حلقه کرد..ایستاد..آسمان امشب بارانیست..همچون چشمان آنیل که عجیب هوای باریدن دارد......
قامت بست..دیدش تار شد......نیت کرد..چشمانش را بست......قطره ای چکید..به روی گونه ش..قطره ای از باران نوازشگرانه به روی صورتش فرود امد....با ذکر الله اکبر چشمانش را باز کرد..دلش لرزید..با هر سوره..با هر آیه..با هر تکرار....نمازش را خواند..

در حضور معبودی چون خدا حق بر این بود که دل بلرزد و نیازش را نزد او فریاد زند..فریاد زد..در دل نالید و فریاد زد..
او اهل گناه نبود ولی خود را گناهکار می دید..ناخواسته گناهکار بود..ندانسته گناهکار بود..گناهکار بود که حالا از حضور صاحب تصویر تهی مانده بود..وجودش خالی بود..از یک چیز....و از یک چیز پر بود و لبریز..آن هم صبر..دیگر تحمل نداشت..بنشیند و چه چیز را بنگرد؟!..تحمل تا به کی؟!..امروز با دیدن آن صحنه گویی قلبش برای لحظه ای از تپش ایستاد..دیدن و لب فرو بستن سخت بود..برای آنیل سخت بود..
گناهکاری در درگاهه خداوند نشسته و سجده می کند ..هر روز و هر لحظه از او بخشش طلب می کند..و در تمام این سالها یکبار از او نخواست که جلوی گناهش را بگیرد..او را بازدارد..و یا حتی فراموشش کند....خواست گناه کند..چه گناهی شیرین تر از ان؟!..اگر ناخواسته است، گناه است..اگر هدفش ان است باز هم گناه است..ولی هدفش همین است..
سجاده ش کمی خیس شده بود....تصویر را بی درنگ در سجاده ش گذاشت و ان را بست..نخواست که نگاهش کند..می ترسید..از رسوایی هراس داشت..بیم ان را داشت که روزی........

سرش را تکان داد..افکار ِمزاحم را پس زد..از روی زمین بلند شد و با قدم هایی آهسته وارد ویلا شد..صدای خنده ی دخترها فضا را پر کرده بود..یک ناارامی خاص و در عین حال دلهره آور در وجودش فریاد می کشید..جلوی درگاه پذیرایی مکث کرد..نگاهش ناخوداگاه به همان سمت کشیده شد..دخترها با دیدن آنیل سکوت کردند..آنیل سعی کرد بی توجه باشد..صورتش را گرداند سمت راه پله و تند و بی وقفه پله ها را طی کرد!..
سجاده ش را توی کمدش گذاشت و بعد از بیرون اوردن یک دست لباس کامل از داخل کمد در ان را قفل کرد و کلیدش را برداشت..

آروین_ پس چرا رفتی بیرون؟!..
توجهی نکرد..به طرف در رفت..
اروین_ دیدم داری تو باغ نماز می خونی..تعجب کردم..چیزی شده؟!..
خنده ش گرفته بود..اروین هیچ وقت در کارهایش سرک نمی کشید..
شانه ی چپش را به درگاه اتاق تکیه داد و نگاهش را همراه با لبخند به آروین دوخت: وقتی اینجوری وایسادی جلوم و سین جیمم می کنی یعنی که یعنی..........
اروین اخم کرد: یعنی که یعنی چی؟!..
آنیل خندید و چشمک زد: زن دایی رو پختیش یا نه؟!..
اخمای آروین کمی ازهم باز شد و لبانش را روی هم فشرد: یعنی نامردتر از تو هم رو زمین هست آنیل؟!..
آنیل پشتش را به او کرد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:می تونی؟ برو امارشو در بیار..
اروین پشت سرش راه افتاد:چرا گزارش کار تحویلش میدی؟..
آنیل در حمام را باز کرد..آروین پشت سرش ایستاد..آنیل دمپایی های پلاستیکی آبی رنگ را پوشید و لباس هایش را به چوب لباسی میخ ِ دیوار اویزان کرد..در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت: قسمم داد..
آروین_ تو هم با یه قسم باید همه چیو میذاشتی کف دستش؟!..
آنیل_ همه چیو که نه!..« و با تک سرفه ای کوتاه سعی کرد صدایش را مثل مادر اروین ظریف و کشیده نشان دهد» بچه م کوجاس؟!..چکار می کنه؟!..اب و دون داره گشنه نمونه؟..الهی بمیرم براش..دیشب خوابشو دیدم بچه م منو صدا می زد..دلم طاقت نداره اگه می دونی کوجاست بوگو بیام ببینمش!..........خندید و با یک حرکت پیراهن خیس را از تنش بیرون کشید..رکابی ِ خیس جذب عضلات ِ ورزیده ش شده بود ..




مطالب مشابه :


رمان ببار بارون

دانلود رمان ببار بارون برای موبایل ، تبلت و کامپیوتر apk و کامپیوتر pdf دانلود نسخه جدید




دانلود رمان برای موبایل

دانلود رمان برای موبایل باران به من ببار , رمان نفس بارون




ببار بارون {29}

رمان خانه - ببار بارون دانلود رمان برای کامپیوتر و موبایل. ღ دانـلود رمـان وحـــ




ببار بارون {1}

رمان خانه - ببار بارون {1} - دانلود رمان برای کامپیوتر و پایه عکاسی موبایل




ببار بارون {27}

رمان خانه - ببار بارون دانلود رمان برای کامپیوتر و موبایل. ღ دانـلود رمـان وحـــ




ببار بارون {16}

رمان خانه - ببار بارون دانلود رمان برای کامپیوتر و موبایل. ღ دانـلود رمـان وحـــ




ببار بارون {11}

رمان خانه - ببار بارون دانلود رمان برای کامپیوتر و موبایل. ღ دانـلود رمـان وحـــ




رمان ببار بارون - 4

معتادان رمان, دانلود رمان ببار بارون برای گوشی و موبایل, رمان عاشقانه و




برچسب :