34 تقاص

من که از فاصله نزدیکش با خودم کم مونده بود سکته کنم تقریباً جیغ کشیدم:
- اگه جلو بیای خودمو می کشم!
دستشو مشت کرد خونسردانه گرفت جلوی دهنش و گفت:
- اِِا این چه حرفیه؟ خجالت نمی کشی همچین حرفی می زنی؟ پس کی قراره بچه اتو بزرگ کنه؟
بچه م! بچه م!!! با حالتی هیستیریک دست روی شکمم کشیدم. شکمم خالی بود، دیگه خبری از اون موجود کوچیک شیطون که هر شب لگد مالم می کرد نبود! بغض به گلوم چنگ انداخت، با صدای گرفته به دیوار روبرو خیره شدم و نالیدم:
- کدوم بچه؟ اون مرد خارجیه بچه منو کشته!
بعد سریع نگاش کردم تا عکس العملش رو ببینم. انگشتش رو به سمت دهنش برد نوکشو گاز گرفت و متحیر گفت:
- جدی می گی؟!
اونم تعجب کرد! اونم از حال و روز من درمونده شد، بغض کردم و گفتم:
- آره، هم بچه امو کشت هم باربدمو. بچه ام دختر بود. من هر شب خوابشو می بینم. هر شب توی خواب کلی واسش لالایی می خونم، ولی ...
کامران که نشون می داد کنجکاو شده کمی خودشو جلو کشید، نشست لب تختم، همون پایین و گفت:
- ولی چی؟
دستمو مشت کردم و با غیظ و خشم گفتم:
- ولی همیشه اون می یاد توی خوابم و بچه امو می گیره می کشه...
باز بغض کردم و نالیدم:
- اینقدر بچه ام خوشگله که نگو!
- کی می کشتش آخه؟
- مرد خارجیه دیگه!
- وای خدای من! چقدر بیرحمه. چطور می تونه بچه به اون نازی رو بکشه؟
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- مگه تو بچه امو دیدی؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- نه خودت گفتی. بعدش هم، با داشتن مامان خوشگلی مثل تو معلومه که خوشگل و ناز می شه.
اخمامو در هم کشیدم و گفتم:
- کی گفته من خوشگلم؟ خیلی هم زشتم.
- اگه یه بار دیگه این حرفو بزنی می گم خیلی بد سلیقه هستی ها!
سپس از جا بلند شد و از داخل کیف سامسونتی که روی میز تحریر من گذاشته بود، آینه کوچیکی در آورد و به طرفم اومد. من به خیال اینکه خنجری با خودش می یاره، دوباره مچاله شدم و گفتم:
- جلو نیا اگه به من دست بزنی جیغ می کشم.
کامران سر جاش ایستاد و دوباره دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:
- آخه من چی کارت دارم بابا؟ فقط می خوام این آینه رو بهت بدم تا خودتو توش ببینی. همین!
بعد از این حرف، چند لحظه ای سکوت کرد. وقتی نگاه منو متوجه آینه توی دستش دید با لبخندی اعجاب انگیز گفت:
- می تونم بیام جلو سرورم؟
دستمو دراز کردم و آینه رو از دستش گرفتم. گفت:
- حالا خودتو توش نگاه کن تا ببینی خدا چه لطفی در حقت کرده.

مثل آدمای طلسم شده به حرفش گوش کردم و به تصویر داخل آینه زل زدم. دختری توی آینه به من خیره شده بود. چشمای سبز رنگش گود افتاده و زیرش هلال کبود رنگی دیده می شد، ولی مهم تر از همه غم توی چشماش بود که اونا رو بی روح جلوه می داد. ابروهای هلالی و قهوه ای رنگش کمی نامرتب شده بود، ولی اصلاً توی ذوق نمی زد و برعکس اونو شبیه به یه دختر دبیرستانی معصوم کرده بود.

دماغ کوچیک و سر بالاش بر اثر گریه ملتهب شده و به سرخی می زد. لب هاش کوچیک و قرمز رنگ بود که کمی کبود شده بود. بالای لبهاش سرخ شده بود و اونم نشونی از گریه بود. گونه های برجسته اش هم سرخ بودن. موهای حنایی رنگش پریشون و آشفته نیمی از صورتش رو قاب گرفته بودن. خیره خیره به دختر توی آینه نگاه می کردم که کامران آینه رو از دستم قاپید و گفت:
- هی هی دختر مواظب باش قورتش ندی!
منگ و گیج به کامران نگاه کردم. با خنده گفت:
- خب چطور بود؟
- چی؟
- دختری که دوساعته توی آینه زل زدی بهش.
- یه روزی خوشگل بوده، ولی حالا ...
وسط حرفم پرید و گفت:
- خوشگل تر شده.
لب برچیدم و چیزی نگفتم. توی چشماش جاذبه ای بود که آدم رو وادار می کرد به حرفاش گوش کنه و روی حرفش حرفی نزنه. کامران گفت:
- خب خانم کوچولو حالا بگو ببینم تو چته؟ چرا همه رو نگران خودت کردی؟
زانوهامو کشیدم توی بغلم و گفتم:
- من کسی رو نگران نکردم.
- اِ پس پدر و مادر و برادرت بیخود اینقدر دارن واست بالا و پایین می پرند؟
بازم سکوت کردم و چیزی نگفتم، چون حرف درستی زده بود. با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- حالا بماند که یکی دیگه هم اون بیرون هست که داره خودشو می کشه!
خیلی خونسرد گونه مو به زانوم تکیه دادم و پرسیدم:
- کی؟
- پسر خاله ات رو می گم. آقای سام عاشق!
بعد از اون همه وقت که نخندیده بودم، بی اراده خنده ام گرفت، پوزخند زدم و گفتم:
- سام؟
- نه پس کامران! البته منم بدم نمی یاد دوباره عاشق بشم، ولی در اون صورت تو باید با یه زن و دو تا بچه های
دیگه ام بسازی. می تونی؟

حرفش رو با شوخی و لحن با مزه ای گفت و همین باعث شد دوباره پوزخند بزنم. سرشو تکون داد و گفت:
- ببین تو چقدر ناقلایی! همین که شنیدی هنوز هم عاشق سینه چاک داری، نیشت باز شد.
اخمام سریع در هم شد و گفتم:
- خنده؟!!! من نخندیدم ...
- من بودم الان نیشم باز شد پس؟!
- به خاطر اون چیزی نبود که شما گفتی ...
- پس به خاطر چی بود؟
- اینکه همه اشتباه می کنن و تو اشتباهشون غرق می شن ... به این خندیدم. ...
- من اشتباه کردم؟؟!
بی حوصله سرمو جنبوندم. باز پایین تخت نشست و گفت:
- چه اشتباهی کردم؟! سام عاشقت نیست؟!!! محاله باورم بشه!
آهی کشیدم و گفتم:
- سام مثل برادر من می مونه ...
- جدی می گی؟
- آره.
- مطمئنی؟
- هوم
- حتماًحتماً؟
اینبار فقط سرمو تکون دادم ...
- واقعاً؟
عصبی شدم و گفتم:
- بابا آره آره آره
قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت:
- پس یعنی من ضایع شدم؟
اینبار واقعاً خنده ام گرفت و گفتم:
- آره .
سرش رو تکون داد و با خنده از جا بلند شد. همینطور که در کیفش رو می بست گفت:
- ببین خانم کوچولو دنیا خیلی بی ارزش تر از اونیه که به خاطرش بخوای خودت رو عذاب بدی. این اتفاقی که واسه تو افتاد ممکنه واسه خیلی های دیگه هم بیفته، ولی هیچ کسی مثل تو اینکارا رو نمی کنه و با آغوش باز به پیشواز مرگ نمی ره. تو هنوز خیلی جوونی. خیلی هم خوشگلی! اینو واسه تعارف نمی گم. دارم حقیقت رو بهت
می گم که بدونی و ارزش خودت دستت بیاد. وقتی اومدم توی اتاق و دیدمت با خودم گفتم دست خدا درد نکنه. ببین چی آفریده! باورم نمی شد دختری با مشخصات تو اینطور افسرده شده باشه. تو با این همه زیبایی، با این همه ثروت و محبت اطرافیان نسبت به خودت، نباید اینجوری می شدی. البته قبول دارم ضربه سختی بوده واست. ولی دیگه کاریه که شده. نباید که خودتو بکشی! باید با واقعیت کنار بیای. این اتفاق افتاده! چه تو بخوای چه نخوای! اگه سالها گریه و زاری بکنی جز نابود کردن عمرت و جوونیت هیچی نصیبت نمی شه. نه بچه ت بر می گرده نه شوهرت! این اتفاق در اثر سهل انگاری، در اثر زیاده خواهی، یا حالا هر چیز دیگه ای افتاده و تو باید باهاش کنار بیای! مجبوری رزا! مجبور ... سعی کن به دنیا و قشنگی هاش لبخند بزنی. بدون واسه تو دنیا هنوز تموم نشده. نمی خوام بهت بگم می تونی بازم ازدواج کنی، چون می دونم توی این شرایط حتی حرف زدن در این مورد هم آشفته ات می کنه. پس بهت می گم دنیا بدون مردها و بدون همسر هم می تونه زیبا باشه. فقط باید خودت بخوای. کسی هم کاری نمی تونه بکنه. تا کی می تونی قرص اعصاب بخوری؟ تا کی می تونی به خواب پناه ببری؟ باید قبول کنی که این ها همه موقته. تو باید خودتو پیدا کنی. حرفامو می فهمی رزا خانم؟

هر حرفی می زد حقیقت داشت و من قبولش داشتم. قبول داشتم اما عملی کردن حرفاش برام غیر ممکن به نظر می رسید. با صدایی لرزون گفتم:
- شما کی هستید؟
شونه هاشو بالا اندخت و گفت:
- یه بار که گفتم من کامرانم.
- ولی من شما رو نمی شناسم.
- فرض کن از امروز یه دوست به شمار دوستای قبلیت اضافه شده. یه دوست که صلاح تو رو می خواد.
سپس به طرفم اومد و دستش رو دراز کرد. بی اراده و بدون ترس منم دستمو دراز کردم و باهاش دست دادم. با لبخند گفت:
- بازم بهت سر می زنم، ولی امیدوارم که خیلی بهتر از امروز شده باشی.
سپس خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. بی اراده از جا بلند شدم و پشت در رفتم. صدای بابا و کامران رو به وضوح می شنیدم. بابا گفت:
- چی شد آقای دکتر؟
- چیزی نباید می شد. حالش خیلی هم وخیم نیست. راحت با آدم ارتباط برقرار می کنه و هنوز بیماریش حاد نشده. به خاطر اینه که شما زود به دادش رسیدین. ضربه ای که بهش وارد شده خداییش خیلی سخت بوده. جلوی چشمش شوهرش رو کشتن و جنینشو سقط کردن. درد روحی و جسمی رو در یک آن تحمل کرده. باید بهش حق بدین که دنیا رو دیگه نتونه قشنگ بببینه ولی به مرور زمان بهتر می شه. بیماریش مهلک نیست. با چند جلسه رفتار درمانی و مصرف یه سری قرص به زودی سلامتیش رو به دست می یاره. چقدر از روی مرگ همسرش
می گذره؟

- دو ماه و نیم آقای دکتر.


مطالب مشابه :


24 تقاص

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 179-رمان تقاص.




33 تقاص

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 179-رمان تقاص.




34 تقاص

رمان رمان ♥ - 34 تقاص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل




رمان ترسا

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 179-رمان تقاص.




40 تقاص

رمان رمان ♥ - 40 تقاص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل




برچسب :