عشق و سنگ 2-2

قسمت دوم

بابا بود که داشت زنگ میزد. سریع درو باز کردمو رفتم بیرونو منتظرش شدم. بعد از چند دقیقه قامت پر ابهت بابا توی روشنایی نمایان شد. سریع جلو رفتمو بغلش کردم.

-سلام بابا جونم.

بابا منو به خودش فشردو گفت

بابا-سلام دختر بابا...خوبی بابا جان؟

از بغلش اومدم بیرونو گونشو محکم بوسیدمو گفتم

-مرسی...شما خوبین؟

بابا-خدارو شکر نفسی میادو میره.

-ا این چه حرفیه بابا...ایشاا... که صدا سال زنده باشید.

بابا لبخند مهربونی زد که صدای مامان توجهمونو جلب کرد.

مامان-سلام... چرا اینجا وایستادید؟ بیایید تو.

با هم رفتیم داخل و بابا رفت تا لباساشو عوض کنه. منم رفتم سمت پذیرایی. تا وارد شدم صدای خنده ی الیاس و بهزاد رفت هوا. با تعجب بهشون نگاه کردم که دیدم ارسان با لبخند داره نگام میکنه. کنار ارسان نشستمو گفتم

-چی شده؟

ارسان نگاهی به بهزاد و الیاس انداختو سری تکون دادو گفت

ارسان-هیچی میگن زن زلیلم.

با اخم مصنوعی برگشتم به الیاس نگاه کردم که دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و به بهزاد اشاره کرد. با همون اخم به بهزاد نگاه کردم که با خیال راحت پاهاشو انداخت روهمو در حالی که یه زردآلو از داخل ظرف میوه برمیداشت گفت

بهزاد-بیخودی واسه من اونجوری اخم نکن.. حقیقته.

ابرویی بالا انداختمو گفتم

-و تو اصلا اینطوری نیستی؟

بهزاد-نچچچچچ...

-آها پس من بودم اون دفعه  دو کیلو...

هنوز حرفم تموم نشده بود که بهزاد سریع گفت

بهزاد-اهم اهم ... چیزه... خب عشق و نمیشه اسمشو گذاشت زن زلیلی..

خندیدمو گفتم

-آها.. حالا شد.

بهزاد با حرص نگام منم با سرخوشی سرمو تکون دادم که ارسان گفت

ارسان-جریان چی بود؟

برگشتم سمتشو گفتم

-دفعه پیش که تو پروژه داشتی اومده بودیم مشهد...یه روز که تولد یاسی بود با یاسی و بهزاد رفتیم بیرون... بهزاد توی یه  کافی شاپ براش کیک حاضر کرده بودو کلی برنامه چیده بود... خلاصه بعد از این که کیک و آوردن بهزاد گفت باید از کیکت یه گاز بزنی... یاسمین با تعجب داشت بهش نگاه میکرد که بهزاد از جاش بلند شدو سر یاسی رو گرفتو برد جلو گفت گاز بزن.. یاسیم که هی میخواست دست بهزادو پس بزنه ولی مگه میتونست منم که از دست این دوتا جنازه شده بودم از خنده... بلاخره بهزاد سر یاسی ول کردو گفت مگه چی کار داره... یکم میخوای کیک بخوری ها.. بعدش یهویی دوباره سر یاسی رو گرفت و به جای این که دهنشو ببره سمت کیک با صورتش بردش... وای یعنی سر یاسی وسط کیک بود کیکه پخش شده بود. بعد از چند لحظه که یاسی سرشو آورد بالا واقعا قیافش دیدنی شده بود.. تمام صورتش پره خامه کیک بود.. بهزادم با دیدن یاسی هی مثل    پیرزنا میزد  پشت دستشو نمیدونم کدوم بدبختی رو نفرین میکرد... خلاصه از اون بعد با بهزاد قهر کرد به خاطر کارش... بهزادم آخرسر دید یاسی اصلا کوتاه نمیاد اومد پیش من که من برم با یاسی صحبت کردم... با یاسی که صحبت کردم اصلا کوتاه نمیومد منم گفتم اگر کاری کنم اشکش دربیاد میبخشیش.؟اینو که گفتم یاسی سریع قبول کردم..منم بهش گفتم وقتی بهت زنگ زد جواب بده بگو برای این که ببخشیش باید دو کیلو پیازو بشینه پوست بکنه تا بخشیش... خلاصه بهزادم بعد از کلی ناز کزدن وقتی دید چاره ای نیست قبول کرد... وای خدا یعنی اون صحنه ای بهزاد هی داشت اشک میریختو هی پیاز پوست میکند اینقد باحال بود که نگو...مرده بودیم از خنده..

با یادآوری اون صحنه زدم زیر خنده. ارسانم خندیدو گفت

ارسان-کاش منم اون روز اونجا بودم.

-آره واقعا خیلی صحنه ی باحالی رو از دست دادی.

ارسان با خنده سری تکون داد که همون موقع مامان برای شام صدامون کرد.

بعد از شام یکم دیگه دور هم نشستیمو حرف زدیم. بعد از اون حدودای ساعت 30/11 بود که رفتیم خوابیدم و الیاس و پردیسم برنگشتنو همینجا خوابیدن. وارد اتاقم شدمو چراغو روشن کردم و به اتاق یاسی رنگم خیره شدم... اتاقی که همیشه لحظات خوبی رو توش گذرونده بودم.. چه شبایی که با آیلی اینجا نخوابیده بودیمو تا صبح صحبت نکرده بودیم... چه شبایی که تا صبح با هم درس خوندیم... حالا آیلی کجاس؟ کجای این کره ی خاکیه؟ داره چی کار میکنه؟ تونسته عاشق بشه؟ تونسته کسی رو دوست داشته باشه؟ تونسته دوستی پیدا کنه که روش مثل خواهر حساب کنه؟ مثل من؟ یعنی ممکنه یه خواهر دیگم پیدا کرده باشه؟شاید... الان دیگه آیلی نیست.. الان فقط منم و ارسان...فقط من و اون.. و کس دیگه ایم بهمون اضافه نمیشه... یعنی نمیشه که بشه.. خدا نمیخواد که بشه... نخواست...نمیخواد...

با این تصور یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید که دستی روی گونم کشیده شدو اشکمو پاک کرد. برگشتمو به کنارم نگاه کردم که دیدم ارسان داره با لبخند نگام میکنه. لبخند مهربونی زدمو رفتم توی آغوشش. اونم از خدا خواسته سریع دستشو دورم حلقه کردو گفت

ارسان-بازم؟

لبخند غمگینی زدمو گفتم

-بازم...

ارسان- تا کی میخوای خودتو عذاب بدی؟ تا کی میخوای با هر قطره اشکت خنجر بزنی تو قلبم.

بغضمو قورت دادمو با صدای گرفته گفتم

-تا آخر که نمیتونی این حقیقتو پنهان کنی.

ارسان-چرا میتونم..

-هه... فکر کردی نمیدونم مامانامون چی جوری بهمون نگاه میکنن؟

ارسان-میدونم که میدونی... ولی تا وقتی که ما نخواییم اونا چیزی نمیگن.

-یعنی تا آخر عمر میخوای تظاهر کنی که ما بچه نمیخواییم؟

ارسان منو از بغلش بیرون آرودو صورتمو با دستای قاب گرفتو گفت

ارسان-آره... واسه من همین که تو کنارمی برام کافیه.

-یعنی میتونی تا آخر ازم بچه نخوای؟ میتونی؟میتونی اینقدر با حسرت به الیاس نگاه نکنی؟ میتونی هر روز نری جلوی مهد کودک و بچه هارو نگاه نکنی؟

ارسان با بهت بهم نگاه کردو تا خواست حرفی بزنه دستمو گذاشتم روی لبشو گفتم

-من همه چیزو میدونم..انکار نکن..من بهت گفتم..  گفتم اگه نمیتونی میتونی بری... میتونی بری و من اعتراضی نمیکنم چون این حق توئه... حق توئه که زندیگی دلخواهتو داشته باشی... حقته که

تا خواستم ادامه بدم ارسان با لباش مهر سکوت روی لبام زد. بعد از چند دقیقه ازم جدا شدو پیشونیشو چسپوند به پیشونیمو گفت

ارسان-دیگه هیچ وقت از رفتن حرف نزن..من اگه تورو حتی برای یه ثانیه ترک کنم اول از همه خودم میمیرم.. پس دیگه هیچ وقت هیچی نگو... هیچی نگو از رفتن..من همیشه پیشتم...هر جور که باشی پیشتم..همیشه و تا آخر یه لحظم تنهات نمیزارم..بابت اون چیزاییم که گفتی معذرت میخوام.. اشتباه از من بود خانومم... ببخش اگه عذابت دادم نفسم.

لبخند غمگینی زدمو دستمو گذاشتم روی گونش و زل زدم توی چشماش.. این حق ارسان نبود.. ارسان بهترین بود پس بهترین زندگیم لایقش بود..نمیزارم اینطوری بمونه... یه کاری میکنم.. باید یه کاری بکنم.

ارسان دستمو از روی گونش برداشتو بوسید. ازم جدا شدو رفت سمت درو گفت

ارسان-من میرم آب بخورم.

سری تکون دادم.. رفتی که بغضتو با آب بخوری.. در کمدمو باز کردمو لباس خوابمو برداشتمو پوشیدم. بعدشم رفتم روی تخت دراز کشیدم. چند دقیقه بعد ارسان اومدو لباساشو با یه شلوارک عوض کرد..کلا عادت داشت شب بدون لباس بخوابه. روی تخت دراز کشیدو برگشت طرفمو دستاشو از هم باز کرد.. منم از خدا خواسته رفتم طرفشو سرمو گذاشتم روی سینش.. اونم به عادت هر شبش آروم روی چشمامو بوسیدو دستاشو دورم حلقه کرد و با هم خوابیدیم.

 

صبح حدودای ساعت 8 بود که از خواب بیدار شدم. سعی کردم آروم حلقه ی دستای ارسان و از دور خودم باز کنم که برعکس دستاشو تنگ تر دورم پیچیدو با صدای آرومو خوابالود گفت

ارسان-کجا نفس؟

خم شدمو دستمو توی موهای مشکی پرپشتش فرو کردمو گفتم

-ساعت8 عزیزم.. امروز کلی کای داریم.. باید زود بلند شیم.

با این حرفم ارسان آروم چشماشو باز کرد. لبخندی بهش زدم که  سرشو آورد بالا آروم روی لبامو بوسید از جاش بلند شد. منم سریع از جام بلند شدمو دست و صورتمو شستمو لباسمو عوض کردمو با ارسان از اتاق اومدیم بیرون. همه بیدار بودنو از صداهای تو آشپزخونه معلوم بود که دارن صبحانه میخورن. وارد آشپزخونه که شدم دیدم یاسیم اومده. سلام بلند بالایی به همه کردمو رفتم سمت یاسی. اونم از جاش بلند شدو اومد سمتم. بغلش کردمو اروم به پشتش زدمو گفتم

-احوال دوست بی معرفت من چطوره؟

یاسی خندیدو از بغلم اومد بیرونو گفت

یاسمین-چه حالی خواهر؟شوهر داریم حال داره مگه؟

با این حرفش بهزاد چپکی نگاش کرد و بقیم زدن زیر خنده.

-آره عزیزم.. میدونم چی میکشی.

با این حرفم ارسان که کنارم وایستاده بود سری با تاسف تکون دادو صندلی کنار بهزادو کنار کشیدو در حالی که میشست رو به بهزاد گفت

ارسان-تو بگو یه ذره شانس...اگه ما اندازه ی یه سر سوزن داشتیم اسممون بود شمس الله.

خندیدمو دست یاسی گرفتمو بردمش سمت دیگه ی میز. کنار هم نشستیمو در حالی که که چای برای خودم میرختم گفتم

-کله صبحی اینجا چی کار میکنی؟ مگه تو کار نداری؟

یاسی شونه ای بالا انداختو در حالی که لقمه برای خودش میگرفت گفت

یاسمین-نه بابا من به غیرآرایشگاه کار دیگه ای ندارم که اونم  اومدم با هم بریم.

-باهم؟ ولی من که وقت  ندارم... من یه جا دیگه وقت گرفتم.

یاسمین-عیب نداره اونجا رو زنگ بزن کنسل کن.. من خودم اینجا رو برات وقت گرفتم با هم بریم چون تنها بودم.

-ای بابا خب نازنین(خواهرش) و میبردی با خودت.

یاسمین-نازنین؟ اون بتونه از پس عرشیا بربیاد خودش پیش کش.

-الهی.. هنوزم مثل قبل جیگره؟

یاسمین لبخندی زدو گفت

یاسمین-آره خالش قربونش بره.. نمیدونی چقدر خوشگل شده بی شرف.

-حالا چرا فحش میدی بچه رو؟

یاسمین- اووووف آخه نمیدونی چه لپایی داره که... وووووی.

خندیدمو گفتم

-باشه  حالا... ذوق مرگ نشی.. کی باید بریم؟

یاسمین-11.

سری تکون دادمو  صبحانمو خوردم. بعد از صبحانه هرکی رفت دنبال یه کاری و کلا هیچکس و نمیتونستی بیکار گیر بیاری الا منو یاسی که فقط یه گوشه نشسته بودیمو حرف میزدیم. حدودادای  ساعت 10 بودیم که رفتیم حاضر شدیم تا بریم آرایشگاه. دقیقا راس ساعت 11 بهزاد ما رو جلوی آرایشگاه پیاده کردو خودش رفت.

****************************************************************

لباسمو که پوشیدم به خودم توی آیینه نگاه کردم. یه لباس شب سورمه ای که حالت دکلته داشت و از زیر بغل آستین میخوردو به پشت وصل میشدو پشتمو کاملا میپوشوند.  تا قسمت زانوم لباس تنگ بودو از اونجا به بعد کم کم باز میشد و یه دنباله ی کوچیک داشت. روشم با گیپور کار شده بود. موهام به حالت نیمه جمع شینیون شده بودو آرایشمم ملیح بود چون از آرایشای غلیظ متنفر بودم و به جای این که آدمو قشنگ تر کنه همون زیبایی خدادادیشم از بین میبره. با صدای زری خانوم( آرایشگر) که داشت با یاسی حرف میزد به خودم اومدم.

زری خانوم-دخترم آقا داماد پایین منتظره.

یاسی سری تکون دادو به سمت شنلش رفت که من زودتر شنلش و برداشتمو در حالی که با احتیاط سرش میکردم به شوخی گفتم

-چقدر تو هولی دختر جون!!

یاسمین-وای یسنا نمیدونی چقدر استرس دارم.

دکمه آخر شنلشو بستمو به چهره ی مضطربش خیره شدمو گفتم

-استرس دیگه چرا دختر خوب؟

یاسمین-نمیدونم...

تا خواستم حرفی بزنم زری خانوم دوباره گفت که یاسی زودتر بره پایین. لبخندی بهش زدمو در حالی که دستای یخشو میگرفتمو به سمت در میبردش گفتم

-بدو که داییم بیقراره که عروس خوشگلشو ببینه.

یاسمین لبخندی زدو درو باز کردو آروم از پله ها پایین رفت. منم رفتم سمت گوشیم تا به ارسان زنگ بزنم. بعد از دو تا بوق شاد و سرحال گوشی رو برداشت.

ارسان-جان دلم؟

-عزیزمی.. کجایی گلم؟

ارسان-دم در آرایشگاه.

-ا الان اومدی؟

ارسان-نه بابا با بهزاد دنبال عروسای خوشگلمون اومدیم.

لبخندی زدمو گفتم

-جوگیر شدی ها...

ارسان-اوووف چه جورم... بیا پایین فیلم برداری بهزادشون تموم شد دارن میرن.

-اومدم عزیزم.

ارسان-منتظرم خانومم.

گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدمو مانتو و شالمو پوشیدمو از زری خانم تشکر کردم و از آرایشگاه اومدم بیرون. در ورودی آرایشگاه باز کردمو آروم به بیرون سرک کشیدم تا ارسان پیدا  کنم بعد برم بیرون  ولی هر چی نگاه کردم نبود برای برگشتم عقب تا گوشیم  از توی کیفم در بیارم که یه دفعه یه دسته گل سرخ اومد جلوی صورتم. با تعجب به دسته گل نگاه کردم که بعد از اون چهره ی خندون ارسان و دیدم.

ارسان-سلام عشقم.

خندیدمو در حالی که دست گلو ازش میگرفتم گفتم

-این چیه دیوونه؟

ارسان-از جایی که رفتم گرفتم بهش میگفتن گل ولی فکر کنم اشتباه میکردن چون فقط یه گل توی دنیا وجود داره اونم خانوم منه.

لبخندی زدمو درحالی که عطر گلا رو به ریه ام میکشیدم گفتم

-مرسی.

ارسان دستمو گرفت و بوسیدو گفت

ارسان-قابل عشقمو نداشت.

یکمی سرمو آوردم بیرونو به درو بر نگاه کردم... هیچکس نبود. سرمو بردم جلو یه بوسه ی کوتاه روی لباش زدم. بعدشم سریع از آرایشگاه اومدم بیرونو در حالی که به سمت ماشین بابا که به ارسان داده بود میرفتم گفتم

-بدو که عروسی دیر شد.

ارسان سریع اومد پیشمو دستمو گرفتو به سمت ماشین رفتیم. توی راه دیدم ارسان به سمت باغ نمیره برای همین برگشتم سمتشو با تعجب گفتم

-ارسان کجا میری؟

ارسان همونطور که به روبرو نگاه میکرد با خونسردی گفت

ارسان-آتلیه..

-آتلیه؟!! اونجا چرا؟

ارسان-وقت گرفتم.

-دیوونه... نکنه جدی جدی فکر کردی امشب شب عروسی خودته؟

ارسان به سمتم برگشتو با لبخند گفت

ارسان-آخ یادم ننداز که چه شبی بود اون اخر شب.

اخم مصنوعی کردم و گفتم

-ا لوس نشو دیگه... زنگ بزن کنسل کن.

ارسان-ببخشیدا ولی من میخوام با خانوم خودم عکس بگیرم به شما چه؟ خوبه وا...

بعدشم ایشی گفت و روشو برگردوند.منم خندیدمو دیگه هیچی نگفتم.

بلاخره بعد از یه ساعت علافی توی آتلیه از اونجا در اومدیمو رفتیم سمت باغ. ارسان ماشینو کنار ماشین گل زده ی بهزاد نگه داشتو با هم از ماشین پیاده شدیم. با عجز به شن ریزه های زیر پام خیره شدم که ارسان گفت

ارسان-چی شده خانومم؟

به کفشام اشاره کردمو گفتم

-من با این کفشای به این بلندی چه جوری تا اونجا بیام با این شن ریزه ها؟

ارسان به سمتم اومدوگفت

ارسان-همین؟ این که کاری نداره.

بعدشم با یه حرکت روی دست بلندم کرد که جیغ کوتاهی زدمو گفتم

-ارسان بزارم زمین زشته.

ارسان نگاهی به دورو بر انداختو گفت

ارسان-نترس کسی نیست ببینه.

و خواست اولین قدمو برداره که با عجز گفتم

-ارسان خودم میتونم بیام... جون یسنا بزارم زمین.

با این حرفم ارسان با اخم نگام کرد و بعد از چند لحظه گذاشتم زمینو انگشت اشارشو به سمتم گرفتو گفت

ارسان-دفعه ی آخر بود این جمله رو ازت شنیدم... فهمیدی؟

انگشتشو گرفتمو بوسیدمو گفتم

-چشم.

بعد از اون دستمو به سمتش گرفتمو گفتم

-افتخار همراهی میدین؟

خندیدو دستمو گرفتو با هم به سمت تالار رفتیم.

 

ادامه دارد....


مطالب مشابه :


عشق و سنگ 2-2

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

رمان طنز سرگرمی - رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




عشق و سنگ 2-20

رمان عشق و سنگ. در ضمن تازه دارم جلد اول رمان و توی نودوهشتیا میزارم




عشق و سنگ 2-2

بـــاغ رمــــــان - عشق و سنگ 2-2 رمان اشک عشق(جلد دوم)Hooriyeh. رمان وسوسه Nila.




عشق و سنگ 2

بـــاغ رمــــــان - عشق و سنگ 2 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و رمان اشک عشق(جلد دوم)




عشق و سنگ 2-6

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




عشق و سنگ 2-21

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




عشق و سنگ 2-36

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




برچسب :