رمان ادریس 8

ادریس دستی در موهای بهم ریخته اش کشید و گفت : راست می گویی ؟

-         بله من و آرمیدا فقط به هم معرفی شدیم و او با من حرفی نزد

صدای زنگ تلفن فضا را پر کرد و مهدیده خانم برای جواب دادن به آن رفت .

ادریس به خیال نگتهم می کرد و کمی من من کرد و گفت : نادیا اگر تو واقعا با من زندگی می کردی هم همین نظر رو داشتی ؟

-         چه نظری ؟

-         در مورد آرمیدا .

-         به همین نظر رو داشتم هر چه بوده گذشته ببین ادریس من هم آینده ای مثل آرمیدا دارم و روزی که از هم جدا شویم همین اتفاق می افتد .

-         مهدیده خانم ضربه ای به در زد و گفت : نادیا جان مادرت بود و برای عذرخواهی تماس گرفته بود و من به او گفتم که حالت خوب است .

-         خیلی ممنون مهدیده خانم لطف کردید .

-         من می روم ناهار درست کنم عروسم چی دوست داری ؟

-         صبر کنید تا من هم به کمکتان بیایم .

-         نه تو برای اولین بار به اینجا آمدی . سمانه کمک می کند .

-         به ادریس نگاه کردم و او گفت : اصلا می رویم بیرون غذا می خوریم .

-         با دو دلی گفتم : هرچه خودتان صلاح بدانید .

-         ادریس با هیجان گفت :پس می رویم .

-         مادرش به بهانه آماده شدن از اتاق بیرون رفت .

-         نادیا تو مجبور نیستی با مادرم اینطور رفتار کنی می توانیم به خانه برویم .

-         حالا که وقتش نیست بهتره بعدا برویم .

-         ادریس بیرون رفت و گفت : من کمی کار دارم اما زود بر می گردم .

ادریس رفت و باز دیر آمد خجالت می کشیدم بدون او از اتاق بیرون بروم .

روی مبل نشستم . ادریس با لبخند وارد اتاق شد و پرسید : باز دیر کردم ؟

-         نه من که متوجه گذشت زمان نشدم .

از لحن شاد ادریس فهمیدم که به دیدن مهشید رفته .

مادرش آمد و گفت : من دیگر کاری ندارم عمارخان هم می خواهد تو را ببیند . نادیا او نگران حال توست .

-         من هم حاضر هستم و الان به دیدن عمارخان می آیم . اما مثل این که یک نفر هنوز آماده نیست .

مهدیده خانم در دنباله ی صحبتم گفت : تنبل زودباش آن وقت به ما زن ها می گویند که دیر حاضر می شویم .

ادریس با لحن گله مندی گفت : نه مادر من بیرون کمی کار داشتم .

از اتاق ادریس به خاطر دیدن عمارخان بیرون آمدم تا او بتواند لباسش را عوض کند عمارخان روی صندلی گهواره ای نشست و با روزنامه بزرگی که صورتش را پوشانده بود و با هر بار جلو عقب رفتن صندلی تکانی می خورد .

-         سلام عمارخان .

-         سلام عروس خنام کمی بخواب .

-         نه من خواب نبودم .

صورتم از خجالت سرخ شد و مهدیده خانم گفت : نادیا هنوز از ما خجالت می کشد او دختر با حیایی است .

ادریس در حالی که از پله ها پایین می آمد گفت : عالی جناب تعظیم عرض می کنم ، کمی خک این بنده حقیرتان را تحویل بگیرید .

-         بی خود سرو صدا نکن تو دیگر تکراری شدی .

ادریس روی نرده نشست و از بالای آن سر خرد و پایین آمد و جلوی پای پدرش زانو زد و گفت : خواهش می کنم من را اخراج نکنید من هنوز جوانم و باید برای همسر زیبایم جان افشانی کنم .

مهدیده خانم گوش ادریس را کشید و با خود به سمت در برد و او را از خانه بیرون انداخت و دستش را به کمرش زد و گفت : عمارخان شما هم مایلید به این شکل همراهی تان کنم .

-         نه خانم من که خودم دارم می ایم .

-         جلوی در مهدیده خانم گفت : نادیا جان این ماشین تو نیست ؟

-         بله ماشین من است .

-         ادریس هم که مماشین توست مگر شما با هم نیامدید ؟

-         با دستپاچگی گفتم : چرا دیدید که ...

ادریس خنده ای کرد و گفت : فهمیدم ماشین ها ، نادیا خانم از رانندگی کردم من ایراد می گرفت من هم گفتم دیشب خودش بیاید .

مهدیده خانم پرسید : حالا چی با کدوم ماشین برویم ؟

-         عمارخان جواب داد : خب با ماشین خودمان برویم .

بعد به سمت ماشینش رفت و گفت : نادیا جان من دست به فرمانم خوب است .

هنوز سوار کماشین نشده بودیم که ماشینی کنار ادریس ایستاد و صدای ظریف و آشنای دختری پرسید : کجا می روید مهمان نمی خواهید ؟

آرمیدا بود . او اینجا چه کار می کرد ؟

آرمیدا ، مهدیده خانم را بوسید و بعد دستش را به ظرف ادریس دراز کرد و دست او را فشرد و ماشین را دوری زد و به ظرفم آمد و در حالی که صورتم را می بوسید گفت : من فکر کردم شما به خانه خودتان رفته اید آمده بودم تا هدیه ای که با خودم آورده ام را به خاله بدم و مثل این که بد موقع آمده ام . بیرون می رفتید ؟

ادریس خندید و گفت : بله بیرون می رفتیم شما هم برو بعدا بیا .

عمارخان با تحکم گفت : ادریس؟

رو به آرمیدا گفت : ادریس شوخی می کند .

مهدیده خانم با خنده تلخی که به لب داشت گفت : نه عزیزم ما جایی نمی رفتیم به خانه بر می گشتیم .

آرمیدا دختر بدذاتی به نظر نمی رسید و با ادب و موقر بود اما با ادریس شوخی می کرد  ، بلند می خندید با وجود او حضورم برای ادریس کم رنگ شده بود و ساکت به آنها نگاه می کردم .

آرمیدا با تعارف مهدیده خانم برای غذا ماند و هنگام غذا خوردن از این که می دیدم او به ادریس نگاه می کند و ادریس برای او غذا در بشقابش می ریزد بی اشتها می شدم و با غذایم بازی می کردم تا خدمتکار که تا به حال او همکلام نشده بودم آمد و با آن اندام کوتاه و لاغرش به تندی میز را جمع کرد و در حالی که نگاه دلسوزانه ای به صورتم می کرد رفت . حدس زدم او باید سمانه باشد .

همه محو صحبت ها جذاب آرمیدا شده بودند و به آرامی به آشپزخانه رفتم . آن زن همه ظرف ها روی هم چیده بود و کوهی از ظرف های نشسته مقابلش درست کرده بود .

-         خسته نباشی .

زن متعجب به ظرفم برگشت و تشکر کرد .

اجازه می دهید کمکتان کنم .

-         نه اصلا خانم بفهمد من را اخراج می کنند .

برای خودم چای ریختم و روی صندلی نشستم . سمانه معترض اما ملایم گفت : خانم چرا اینجا نشسته اید ؟

-         چرا ؟

-         خب اینجا جای مناسب شما نیست .

-         مگر من با شما فرقی می کنم ؟

-         نه خانم

-         اسم من نادیا است .

-         بله خانم من هم سمانه هستم و سال های زیادی است در این خانه کار می کنم .

-         سمانه خانم شما چرا موقع جمع کردن میز غذا من را آن طوری نگاه کردید ؟

-         من قصدی نداشتم خواهش می کنم ناراحت نشوید  وبه مهدیده خانم شکایت نکنید

-         چرا باید چنین کاری بکنم ؟

-         نادیا خانم من شما را دوست دارم اما وقتی مهدیده خانم دیشب گفت که شما حالتان خوب نیست نگرانتان شدم و امروز هم وقتی دیدم تان باز هم نگرانتان شدم . من نمی دانم این آرمیدا اینجا چه می خواهد . حتما آمده تا زندگی شما را برهم بزند .

-         انگار از حرفی که زده بود پشیمان شد ، انگشتش را با دندان گار گرفت و شروع به شستن ظرف ها کرد .

-         من خودم همه چیز را در مورد ادریس و آرمیدا می دانم .

-         سمانه به ظرفم برگشت و با تعجب نگاهم کرد وپرسید : همهچیز را ؟

-         بله همه چیز را می دانستم .

-         پی چرا این کار را کردید وقتی می دانستید آرمیدا از ادریس طلاق گرفته و هر لحظه برای گرفتن انتقام و به هم ریختن زندگی تان بر می گردد .

-         استکان چای از دستم رها شد و هزار تکه شد .

-         سمانه به طرفم دوید و پرسید : چی شد خانم ؟

-         هیچی استکان را درست روی میز نذاشتم .

-         مهدیده خانم به آشپزخانه آمد و با عصبانیت داد کشید : حواست کجاست مدام ظرف ها را می شکنی .

-         سمانه نگاهم کرد و گفتم : معذرت می خوام مهدیده خانم من استکان را بد روی میز گذاشتم .

-         مهدیده خانم که تازه متوجه ام شده بود با لبخند نگاهم کرد و گفت : عزیزم اشکالی ندارد فکر کردم باز شمانه بی احتیاطی کرده .

-         ادریس بلند خندید و گفت : سمانه تو هم ناراحت نباش مادرم منظوری نداشت .

-         ادریس از کنار در به آشپرخانه آمد و گفت : نادیا تو اینجا چه کار می کنی ؟ من فکر کردم که به اتاقت رفته ای .

-         نه شما مشغول صحبت با آرمیدا خانم بودید من آمدم اینجا نا کمی کمک این خانم کنم اما او نگذاشت و می خواستم چای بخورم که استکان را از روی میز انداختم .

ادریس به حالت مسخره ای گفت : تو کمک شمانه کنی ؟ خوب شد که نگذاشت وگرنه همه ی ظرف های مادرم را می شکوندی .

مهدیده اخنم دستش را دورم حلقه کرد و گفت : فدای عروسم اما نادیا جان تو نباید این جا کار کنی . من خودم هم کار نمی کنم .

ادریس کسی را پیدا نکرده که کارهایتان را کند .

-         نه هنوز اما نادیا خوب از عهده کارها بر می آید . نادیا را استخدام می کنم .

-         ادریس تو که خودت هر شب ظرف هایت را می شوری چرا از کار من تعریف می کنی . ؟

-         ادریس لب به دندان گزید و گفت : قرارمان یادت رفته نادیا ....

-         نه آقا یادم نرفته .

-         مهدیده خانم مشکوک پرسید : چه قراری ؟

-         این نادیا خانم نباید در مورد کارهای من به شما اطلاعات بدهد من می ترسم شما هم بخواهید در کارهایی که در خانه انجام می دهم اینجا هم انجام دهم .

-         مثلا چه کار هایی ؟

-         نه دیگر این یک راز است .

عمارخان با صدای بلند ما را صدا کرد به پذیرایی برگشتیم آرمیدا با ناز بلند شد . بسته های کادو را برداشت و کنار مهدیده خانم نشست و گفت : دوست دارم اول هدیه شما را بدهم خاله جون این یک سینه ریز مروارید اصل است که خودم برایتان انتخاب کردم و امیدوارم خوشتان آمده باشد . عمارخان شما هم همیشه دتبال یک پیپ می گشتید که از بهرتین چوب باشد و ابن بهرتین بهترین هاست . ادریس من تو را هم فراموش نکردم و برایت انگشتری اورده ام از جنس عاج فیل که براق شده است . آرمیدا بلند شد و به سمت ادریس رفت جعبه انگشتر را به دست او داد و سرجایش نشست و گفت : نادیا جان ببخشید من هدیه ی شما را گذاشتم تا برایتان به خانه تان بیاورم نمی دانستم که شما اینجا هستید .

-         نه آرمیدا خانم من از شما هدیه نمی خواهم چون خودم بزرگ ترین هدیه را از خانواده ی صامت گرفته ام که ارزشش برایم خیلی زیاد است و بهرت ازآن هدیه هم نمی توانم پیدا کنم .

-         آرمیدا اخمی به ابرویش داد و پرسید : چه جالب آنها به شما چی دادند به هم بگو تا یاد بگیریم و برای دیگران بخریم .

-         هدیه ی من ارزش مال ندارد هدیه ی من ادریس است که از خانواده او گرفتم و از انها متشکرم که همسر من را اینطوری با ادب و مهربان تربیت کردند . همه با دهان باز نگاهم می کردند و ادریس دستش را دور شانه ام حلقه کرد و کمی فشرد /.

-         احساس کردم سمانه خانم با نگرانی از کنار در نگاهم می کند .

-         عمارخان نگاه قدر شناسانه ای کرد و گفت : دخترم تو هم خیلی باشخصیت هستی با این که می دانی ادریس و آرمیدا .....

-         آرمیدا میان حرف عمارخان پرید و گفت : یعنی ادریس به نادیا خانم گفته که ما با هم ....

-         با آرامش گفتم : می دانم که شما با هم عقد بودید .

-         آرمیدا با دهان باز نگاهم کرد و گفت : و تن به این ازدواج دادی ؟

-         من به این ازدواج تن ندادم بلکه با علاقه ی فراوان با او ازدواج کردم .

-         خوشحالم ادریس لایق این عشق هست .

-         من هم فکر می کنم شما لایق یک عشق آسمانی هستید و به زودی ان را پیدا می کنید .

آرمیدا بلند شد و به سمت مهدیده خانم رفت و او را بوسید و به سمت در رفت و خداحافظی کرد بعد از بدرقه او ، مهدیده خانم برشگت و روی مبلی نشست و گفت : نادیا تو از کجا می دانستی که ادریس او با هم عقد کرده اند ؟

سایه سمانه خانم کنار در این پا و آن پا می کرد . مهدیده خانم ما قبل ازدواج برای تحقیق به خیلی جا ها رفتیم و از به هم خوردن عقد ادریس با خبر بودم .

سمانه خانم باظرف میوه وارد اتاق شد و نگاه تشکر آمیزی به من کرد و رفت که از نگاه ادریس مخفی نماند .

سمانه امروز تحویل نمی گیری ؟

نه ادریس خان کمی کار دارم .

ادریس شانه ای بالا انداخت و گفت : پس برو به کارهایت برس .

ادریس تو فکر نمی کنی که با سمانه خانم درست صحبت نمی کنی ؟

به نظر تو باید چه کار کنم ؟

او را سمانه خانم صدا کن او از مادر تو هم بزرگ تر است .

من عادت کردم او را سمانه صدا کنم اما به خاطر تو که امروز من را در برابر آرمیدا سر بلند کردی از این به بعد او را سمانه خانم صصدا می کنم .

-         مهدیده خانم چشمانش را تنگ کرد و گفت : چیه باز آرام حرف می زنید ؟

-         هیچی کمادر اینجا کلاس تربیت و اخلاق است .

عمارخان خندید و گفت : ما را هم ادب کنید .

-         نادیا شروع کن در اول ، سمانه را سمانه خانم صدا کنید .

-         ادریس خجالت بکش من فقط این درس را به تو که از او کوچک تری گفتم .

-         ادریس با خنده گفت : من از خیلی ها کوچک ترم .

عمارخان ساکت نگاهم کرد و زیر بار نگاهش شکستم برای خلاصی از ان گفتم : ادریس برویم .

-         کجا نادیا .

-         برویم خانه خودمان مهدیده خانم اگر اجازه بدهید ...

-         عمارخان محکم گفت : نه نادیا می خواهم که شما باز هم اینجا بمانید . 

-         ناچار گفتم باشه .

کلام عمارخان چنان محکم بود که نتوانستم مقبل او حرف دیگری برای مخالفت بزنم .

ادریس گفت : اگر ناراحتی برویم اتاق من .

نه ناراحت نیستم و ....

-         نادیا به خاطر نگاه های من می خواهد به خانه برود .

-         نه عمارخان اینطوری نیست . گادریس متعجب پرسید : شما چرا نادیا را نگاه می کردید ؟ به تو ربطی ندارد او عروس من است عروسی که از دیدن او سیر نمی شوم و دلم می خواهد برای همیشه در کنار ما بماند .

-         چرا پدر ؟

-         عمارخان خندید و گفت : بلند شو برو تا آن روی من را بالا نیاوردی .

-         ادریس جدی بلند شد و گفت : نادیا بلند شو برویم .

-         کجا ؟

-         طلاقت بدهم نادیا بلند شو زودباش .

-         چه کار کنی ادریس حالت خوبه ؟


مطالب مشابه :


رمان ادریس برای دانلود

دنیای رمان - رمان ادریس برای دانلود - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان ادریس 2

دنیای رمان - رمان ادریس 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 18

رمان برای همه - رمان ادریس 18 - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای و پس




رمان ادریس 26

دنیای رمان - رمان ادریس 26 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 15

دنیای رمان - رمان ادریس 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 8

دنیای رمان - رمان ادریس 8 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس قسمت اخر

رمان برای همه - رمان ادریس قسمت اخر - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای




رمان ادریس 21

دنیای رمان - رمان ادریس 21 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 30

دنیای رمان - رمان ادریس 30 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




برچسب :