از خیانت تا عشق 18

معذرت واسه تاخیر


چند وقتي ميشد كه از اين ماجرا ها گذشته بود . توي اين مدت همه چي آروم بود . هرچند كه يه وقتا متوجه ميشدم سمير تو لاك خودش رفته و مسلما به گذشته و گذشته ها فكر ميكرد اما سعي ميكرد نشون نده .

حالا ديگه خانواده سمير هم ميدونستن پشت سكوت سمير چه چيزي پنهان بوده . سميح به سمير گفته بود حالا همه چي رو ميدونن. البته سعي ميكردن جلوي من چيزي رو نشون ندن . شايد فكر ميكردن من از قضيه گذشته سمير چيزي نميدونم . براي همين من هم سعي ميكردم خودم رو طوري نشون بدم که اونا دوست داشتن در موردم فكر كنن.
از قضيه درگيري اخير سمير و ناديا هيچكس خبر نداشت جز محسن.
احساس ميكردم سمير يه وقتا با محسن راحتتره . اين يه وقتايي حس حسادتم رو بر مي انگيخت ولي خب سعي ميكردم چزي بروز ندم .
دوست داشتم سمير تمام خوشي و غمهاش رو با من قسمت كنه و من فقط نقطه آرامشش باشم .
ميدونستم محسن يه مشاور روانشناس هستش و مثل من سعي نداره با احساس سمير رو درك كنه و راه كارهاي درست جلوي پاي سمير ميذاشت كه همين آرومم ميكرد وگرنه تحمل داشتن يه رغيب شايد از نوع ديگه و حتي از جنس مردش هم برام سخت بود!

***


امشب بعد دو ماه و خورده ای که از ازدواجمون میگذشت دعوت شده بودیم خونه خاله بزرگ سمیر. خیلی وقت بود از ستاره خبری نداشتم. یعنی اونطور که سمیر گفته بود برای زایمان عروسشون به شهرستان رفته بود و همونجا مونده بود.


بعد از اینکه ایلیا رو آماده کردم مشغول آرایش کردن خودم شدم. مشغول ریمل زدن به موژه هام بودم که سمیر وارد اتاق شد.
بدون اینکه دست از کارم بردارم به سمیر گفتم
سمیر جان ایلیا رو حاضر کردم .لطف میکنی ساکش رو تو آماده کنی؟
وقتی جوابی ازش نشندیم از توی آینه نگاهش کردم.به سمت تخت اومد و روی تخت نشست . نگاهش رو از ایلیا که روی زمین نشسته بود گرفت و به من نگاه کرد.
در ریملم رو بستم و گفتم
عزیزم فهمیدی چی گفتم؟
یه ابروش رو بالا داد و گفت
نکنه فکر کردی گوشام سنگین شده؟
یه کم از طرز حرف زدنش دلخور شدم. معلوم نبود چش شده بود.رژ گونه ام رو برداشتم و با برس مخصوصش کمی روی گونه هام کشیدم که گفت
نمیخواد اینقدر آرایش کنی؟ مگه چه خبره؟
با تعجب دوباره از توی آینه بهش نگاه کردم که گفت
تو که هیچوقت اینطوری آرایش نمیکردی حالا چی شده که آینه رو ول نمیکنی؟
با دلخوری گفتم
من همیشه موقع مهمونی رفتن همینقدر آرایش میکنم؟

از روی تخت بلند شد و در حالیکه به لباسی که آماده کرده بودم برای امشب بپوشم اشاره میکرد گفت
نکنه اینو میخوای برای امشب بپوشی؟
به پیراهن فیروزه ایم که روی تخت بود نگاه کردم و گفتم
تو هم یه پیراهن داری کمرنگ تر از اینه. اونو بپوش
از روی تخت برش داشت و گفت
لازم نکرده اینو بپوشی . یه لباس سنگین تر بپوش
اینبار دیگه واقعا کفرم در اومد . برس رو تقریبا جلوی آینه پرت کردم و پرسیدم
چت شده؟
در کمد رو بست و گفت
من طوریم نشده
-پس این ایراد گرفتنهای بی خودی چیه؟
-بی خودی نیست . فقط دلم نمیخواد زنم طوری لباس بپوشه یا آرایش کنه که جلب توجه کنه
کلافه پوفی کردم و گفتم
سمیر من همیشه اینطوری لباس میپوشم و آرایش میکنم. لباس پوشیدنم که ایرادی نداره. همیشه پوشیده اس. آرایشمم که اصلا زیاد نیست که داری بهش ایراد میگیری. این وسط یه جاش میلنگه نگو نه
ایلیا رو برداشت بغل کرد و در حالیکه از در میرفت بیرون گفت
قرار بود مجلس خانوادگی باشه ولی خاله جان یه ایل دعوت کرده. من نمیدونم من نخواستم عروسی بگیرم چرا دیگران اینقدر جوش جشن عروسی نگرفته ما رو میزنن؟!
قبل از اینکه از در خارج بشه گفت
اون پیراهن صدری رنگِ رو بپوش.
یه لحظه نگاهم رو به سقف دادم که یادم بیاد از کدوم لباس حرف میزنه که گفت
واسه من ادا نیا مهرسا . اونکاری رو که میگم بکن. هیچ خوشم نمیاد رو حرفم ،حرف بزنی
با این حرف زدنش کاملا وا رفتم.من اصلا قصدم ادا اومدن براش نبود.مسلما با این اخلاق منحصر به فردش جایی برای ادا اومدن نمیذاشت!
با لب و لوچه آویزون بلند شدم و به سمت کمد رفتم . درش رو باز کردم و با یه حرکت تمام لباس ها رو کنار زدم و زل زدم به لباسها.
چشمم چرخید روی پیراهنی که حرفش رو زده بود و روش ثابت شد.
بدتر از این لباس ممکن نبود داشته باشم. یه لباس گشاد که بیشتر به در دوران حاملگی میخورد. با اخم پسش زدم و به دنبال یه لباس مناسب تر گشتم.
دستم روی یه بلوز بلند که آبی نفتی خوشرنگ بود ایستاد. برش داشتم . بلندیش اونقدر بود که معذب باهاش نباشم .
فقط مونده بودم با دامن بپوشمش یا با شلور.
با شلوار خیلی مجلسی نمیشد برای همین دامنم رو که بلندیش زیر زانو میرسد برداشتم و پرتش کردم روی تخت و به دنبال یه روسری که باهاش همخونی داشته باشه گرشتم.
با صدای سمیر که گفت من و ایلیا تو ماشینیم ، نگاهم رو از آینه گرفتم. و روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق اومدم بیرون.
با چشم همه جا رو بررسی کردم که یه وقت چیزی از وسایل ایلیا جا نمونده باشه که چشمم به شیشه نشُسته اش روی میزنهار خوری افتاد.
سرم رو تکون دادم و برش داشتم و همونطوری که زیر لب غر غر میکردم شیشه اش رو شستم.
سمیر وقتی رو دنده لج میفتاد لنگه نداشت. حدس میزدم که حتی ساک ایلیا رو هم آماده نکرده باشه. به سمت اتاق ایلیا رفتم که دیدم بله حدسم کاملا درست بوده.
سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم
هر چی کوتاه میام بدتر میکنه.
وسایل مورد نیازش رو توی ساک ریختم و از اتاقش اومدم بیرون و به سمت جا کفشی رفتم و اون کفشی که با بلوزم ست بود رو پوشیدم و اومدم بیرون.
سمیر و ایلیا دم در در حال تمرین قدم زدن بود!
در حیاط رو محکم بهم کوبیدم که سمیر با اخم برگشت و گفت
چه خبرته؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
سمیر مگه نگفتم ساک ایلیا رو آماده کن ؟
صاف ایستاد و گفت
اگه قراره مادرش باشی که باید همه کارهاش رو بکنی.
خیره تو چشماش گفتم
و شما که پدرشی قراره چکار کنی؟
یه قدم به سمتم اومد اما قبل اینکه حرفی بزنه زنگ موبایلش به صدا در آومد . یه کم تو چشمام خیره شد و بعد قبل اینکه جواب بده شمرده گفت
جوابت بمونه واسه بعد.
نگاهم رو ازش گرفتم و ایلیا رو که دستای سمیر رو گرفته بود و تقلا میکرد از دستش در بره بلکه دو قدم راه رفتن با کفشای تازه رو خودش تجربه کنه ، بغل کردم و با بغضی که یهویی توی گلوم نشست زیر لب گفتم
یه در صد هم تغییر نکردی. منتظر نباش که در برابرت بی جواب بمونم چون منم دلیلی برای تغییر نمیبینم.
در حال حرف زدن با تلفن بود که نتونسست جوابم رو بده ولی چپ چپ نگاه کردنش رو قشنگ حس کردم. به روی خودم نیاوردم و در ماشین رو باز کردم و جلو نشستم. ساک ایلیا رو عقب گذاشتم و ایلیا رو به سمت خودم برگردوندم و تا کمتر تقلا کنه وسر صدا کنه.

ماشین رو روشن کردم و همون طور که نگاهم به خیابون بود گفتم :حواست باشه امشب یه ایل دعوتن پس با پسرا گرم نگیری که خوشم نمیاد.

چیزی نگفت که از گوشه چشم نگاش کردم و دستم رو سمت پخش ماشین بردم که با صدایی پر از تعجب گفت یعنی چی؟

دکمه پخش رو زدم که صدای موسیقی بی کلامی که چند هفته اس سعی می کردم با گوش دادن به اون ذهنم آروم بشه تو فضای ماشین پخش شد.

-همین که شنیدی؟

ایلیا خودش رو به سمتم کشید که با اخم نگاش کردم و گفتم:بچه رو درست بگیر

ایلیا رو تو بغلش گرفت که گفتم:اصلا چرا نذاشتیش صندلی عقب سرجاش بشین ِ؟

مهر:هنوز جواب سوالم رو ندادی

به ایلیا که توی بغلش دست و پا میزد نگاهی کردم و راهنما زدم،ماشین رو گوشه خیابون پارک کردم و برگشتم طرفش.

با توقف ماشین ایلیا هم سروصداش خاموش شد و آروم گرفت.

-قبلنا باهام یکی به دو نمی کردی،در ضمن یادت باشه من سوالی رو که دلم نخواد جواب نمیدم،فهمیدی؟

سرش رو با کلافگی تکون داد و ایلیا رو که خودش رو خم کرده بود و معلوم نیست دنبال چی بود که سرش سمت کف ماشین خم شده بود رو تو بغلش درست کرد که جیغ ایلیا بلند شد

مهر:منم تا دلیل بهم ندی...

محکم رو فرمون کوبیدم و گفتم:یه مدت هیچی نگفتم فکر کردی هر چی تو بگی قرار بشه ؟اینو تو گوشت فرو کن شوهرت منم هر چی هم من بگم باید بشه،وقتی میگم دلم نمی خواد با پسرا بگو بخند داشته باشی بگو چشم.

ایلیا هم با داد من ترسیده بود و بغض کرده فقط نگاهم می کرد ،دست چپم رو پشت گردنم کشیدم که گفت:فقط امیدوارم این حرفات ناشی از بی اعتمادیت نباشه .

ماشین رو از پارک خارج کردم و گفتم:امیدوار نباش

با صدایی که سعی می کرد عصبی بودنش رو نشون نده گفت:یعنی چی؟

-هیچی

مهر:سمیر؟

یه نگاه بی جواب بهش کردم و دوباره به خیابون زل زدم که گفت:سمیر امروز از سر ظهر رفتارت عوض شده یعنی چی؟

-علی برای چی زنگ زده بود بهت؟

گیج گفت:کدوم علی...اما انگار یادش اومده باشه گفت:منظورت علی شوهر پری دیگه؟
عصبی سرم رو تکون دادم و گفتم:چرا یه هفته اس هر روز شماره اش رو گوشیته

متعجب گفت:گوشیم رو چک می کنی سمیر

عصبی برگشتم طرفش که ایلیا خودش رو تو بغل مهرسا جمع کرد

-نکنم؟شوهرتم یادت نره ،این کوچکترین حقی که من دارم

تک خنده عصبی کرد و گفت:پس منم حق دارم بپرسم که چرا غزل خانوم هر روز داره به خونه زنگ میزنه و اعلام حضور میکنه،چه میدونم شاید تو امیدوارش کردی؟

ابروهام رو تو هم کشیدم ،سرم رو تکون دادم و گفتم:منظور؟

ابرویی بالا انداخت و گفت:بی منظور گفتم

-خوب داری موضوع رو می پیچونی؟فکر کردی خرم نه؟دیگه حق نداری با این علی یا هر خر دیگه ای حرف بزنی فهمیدی؟

سعی می کرد به خودش مسلط باشه

مهر:آرومتر حرف بزن بچه ترسیده،اصلا بهتره وقتی برگشتیم حرف بزنیم
نگاهی به ایلیا که سرش رو تو سی*نه مهرسا پنهون کرده بود کردم و عصبی چنگی به

موهام زدم و زیر لب گفتم:موندم چی رو باور کنم و چی رو نکنم؟
چیزی نگفت،من هم ترجیح دادم تا رسیدن به خونه خاله سکوت کنم.

 

پشت در خونه که ایستادیم دستم رو سمت زنگ بردم و نگاهی به مهرسا که با اخم نگام می کرد انداختم و گفتم:اخمات رو باز کن

شونه ای بالا انداخت و ایلیا رو تو بغلش جابه جا کرد ،ایلیا با خنده شروع به سرووصدا کردن و تقلا کردن برای پایین اومدن از بغلش کردم.

بدون اینکه زنگ در رو بزنم قدمی سمتش برداشتم و ایلیا رو از دستش گرفتم.بدون اینکه چیزی بگه دست دراز کرد تا زنگ رو بزنه ،تو نیمه راه دستش رو گرفتم و گفتم:قرار شد تو خونه حرف بزنیم پس بهتره الان اخمی نباشه ،اوکی؟

دستم رو پس زد و گفت:چرا هر چی تو میگی باید بشه؟

یهو با دردی تو گونه ام ایلیا رو که دهنش رو به صورتم چسبونده بود از خودم دور کردم و با اخم گفتم:چته بچه آروم بگیر

مهر:بدش من،ترسید.

دوباره ایلیا رو تو بغلم گرفتم و گونه اش رو بوسیدم که باز پررو شد و اینبار انگشت شستش رو سمت چشم راستم برد.صورتم رو عقب کشیدم و گفتم:زنگ رو بزن،میدونم تند رفتم اما درک کن دیگه.

فقط بروبر نگاهم کرد و چیزی نگفت که یه لبخند شرمنده تحویلش دادم و روی صورتش خم شدم و یه بوسه سریع روی گونه اش گذاشتم و گفتم:خب فکر کنم یکم غیرتی شدم.

مهر:یکم نه زیادی

با خنده دستم رو سمت زنگ بردم و فشارش دادم و در همون حال گفتم نشونه عشق ِ فدات شم.

لبخند محوی زد و گفت:اینو نگی چی بگی.

با صدای مهیار که می گفت:دل و قلوه دادنتون تموم شد در رو باز کنم.

خندیدم و گفتم:بی شعور گوشی رو برداشتی و نمیگی؟باز کن در رو.
با خنده در رو باز کرد

-بفرمایید خانما مقدمترند.

ابرویی بالا انداخت و آروم گفت:نه یه چند دقیقه پیشت نه به الانت.

با دست به سمت ساختمون هدایتش کردم و سر ایلیا رو که روی شونه ام بود و داشت با دندونای جدیدش شونه ام رو گاز می گرفت.

-ول کن بچه لباسم رو خیس کردی

مهرسا دست دراز کرد و
گفت :بده من بگیرمش.

-نمی خواد...

اما هنوز جمله ام رو تموم نکرده بودم که صدای ستاره و متعاقب اون خاله رو شنیدم

-سلام بر زوج جوان

-سلام بچه ها چرا وسط حیاط ایستادین بیایین تو

-سلام خاله خودم و سلام به زشت ترین دخترخاله دنیا

ستاره با اخم گفت:حیف زنت اینجاس وگرنه حالت رو می گرفتم.

همونجور که بهشون نزدیک می شدم گفتم:عددی نیستی بچه

مهر:سمیر زشته

خاله با لبخند گفت:تو نگران نباش عزیزم اینا هر وقت همو ببینن همین جورین
بعد دست دور گردن مهرسا انداخت و شروع به روبوسی کردن ،منم به ستاره که داشت برام خط و نشون یم کشید نگاهی انداختم و گفتم:بیا پسرم رو بگیر که این ِ که از ترشیدگی درت میاره و میشه شاهزاده سوار بر اسبت

با چشم غره ای ایلیا رو از بغلم گرفت و رو به مهرسا شروع به سلام و احوالپرسی کرد ،خاله هم نزدیکم شد و گفت:خودتو یه ذره خم کن خاله که ببوسمت.

با خنده گفتم:خاله یه چیزی می پوشیدی قدت بلندتر شه بلکه این جناب شوهر خاله پشمون نشه.


همونجور که دستش دور گردنم بود گفت:خجالت بکش بچه آدم با خاله اش درست حرف میزنه .

بعد هم دستش رو به سمت در سالن دراز کرد و گفت:بفرمایید تو که همه منتظرتونن.
*******
برای دهمین بار عرض سالن رو رفتم و برگشتم که صدای آروم مهرسا بلند شد:سمیر ؟

-مگه من نگفتم که اون پیراهن صدری رو بپوش؟هان؟حرف من کشک بود؟چیه دیگه برای حرفام تره هم خورد نمی کنی؟چرا گفتم با پسرا گرم نگیری رفتی برعکس عمل کردی هان؟

مهر:آرومتر حرف بزن ایلیا رو بیدار نکن

این خونسردیش بیشتر عصبیم کرد با صدایی که به زور کنترلش کرده بودم گفتم:اون پسره عملی چی می گفت هر و کرتون به راه بود.

با تعجب گفت:سمیر هر و کر یعنی چی؟

-واسه من فیلم نیا که خودم ختم روزگارم،خودتو سیاه کن،من زنی رو که واسه حرفام پشیزی ارزش قائل نشه نمی خوام.

عصبی جلوم ایستاد و گفت:به جهنم که نمی خوای،اون از بعد شام که زهر کردی مهمونی رو بهم اینم از الانت.

-زهر هم واسه ات کم ِ وقتی ...

مهر:سمیر بهم اعتماد داری یا نه؟

حس می کردم چشام مثل دو تا گوی آتیش می مونن،روبروش نفس نفس زنان ایستاده بود و عصبی نگاش می کردم.

نفسش رو کلافه تو گردنم فوت کرد و دستش رو روی طرف چپ صورتم گذاشت و گفت:تو که میدونی من غیر تو کسی رو دوست ندارم پس چرا اذیت می کنی؟اون پسره هم همون کسی ِ که می خواستیم بفهمیم کیه و از کجا ما رو می شناسه.

عصبی دستش رو پس زدم و گفتم:مگه من ازت خواستم آمارش رو دربیاری؟خودم آمارش رو درآوردم فهمیدم برادرزاده شوهر مانیاست و با پوزخند ادامه داد :و خواستگار سمج ستاره اس،میدونم دانشجوی ارشد و با عموش که شوهر مانیاس زندگی می کنه مثل اینکه...

وسط حرفم اومد و گفت:باور کن خودش اومد کنارم نشست ،بعد هم خودش رو معرفی کرد و شروع کرد به از هر دری حرف زدن

عصبی مشتی به کف دست چپم کوبیدم و گفتم:واسه چی باید بلند شه فقط برای تو چایی بریزه بیاره؟

کلافه دست به کمر نگاهم کرد و گفت:من چه میدونم رفت برای خودش چایی بیاره یه لیوان هم برای من آورد منم از دستش گرفتم.

موهام رو بالا زدم و گفتم:اصلا چرا گوشه سالن تنها نشسته بودی؟چرا نیومدی کنار من بشینی؟

یهو عصبی داد زد:وای خسته ام کردی تو،بهم اعتماد نداری رک و پوست کنده بگو و خلاصم کن.

عصبی و بدون منظور گفتم:آره ندارم.

مبهوت و ناباور گفت:نداری؟سمیر به من اعتماد نداری؟

گردنم رو چپ و راست کردم و چیزی نگفتم که گفت:پس من دیگه لازم نمی بینم تو خونه ی مردی زندگی کنم که بهم اعتماد نداره.

و سریع سمت اتاق دوید.خودم رو روی مبل انداختم و سرم رو بین دستام گرفتم.

به شب گندی که گذرونده بودم فکر کردم،به مهمونی مزخرفی که از اول تا آخرش مایه بهم ریختن اعصابم بود.به پسر همسایه ای که الان فهمیدم کیه و چه نسبتی توی اون جمع داره،به نگاه های گاه و بیگاه اون به مهرسا،به عکس العمل های مهرسا و نادیده گرفتن حرفام،به نگاه بابا که هنوز منتظر یه توضیح بود....گندتر از امشب نمی شد.

-زنگ میزنی آژانس یا میرسونیم؟

با صدای مهرسا سرم رو بلند کردم و متعجب به اون که ساک به دست جلوم ایستاده بود نگاه کردم.

-یعنی چی؟

چند لحظه نگاهم کرد و گفت:میدونم که اجازه نمیدی ایلیا رو با خودم ببرم اما نمی تونی جلوی من رو بگیری،هر وقت بهم اعتماد کردی برمی گردم،یادت نرفته که یه روز تو گفتی بهم اعتماد داری و کنارم زدی و میدونستم نداری،امروزم که مطمئنم کردی ،فکر می کنی زندگی که مهترین ستونش بلغزه ،ارزش داره ادامه داده بشه؟می خوام برگردم خونه پدرم.

پوزخندی زدم و گفتم:فلسفه نباف که من امشب نه ستون میدونم چیه نه پایه پس بهتره مثل بچه آدم برگردی تو اتاق.

پاش رو کف سالن کوبید و گفت:فکر نکن من همون مهرسای سه سال پیشم که حتی توهین هم یم کردی کوتاه یمومدم،نه من دیگه اون نیستم.

عصبی بلند شدم و گفتم:برگرد تو اتاق تا به زور نفرستادمت تو اتاق،خوبه والله دیگه نمیشه دو کلوم حرف حساب هم با خانوم بزنم،این اداها رو نیا که اصلا از همیچن زنایی که تا تقی به توقی می خوره می خوان بلند شن برن خونه باباشون خوشم نمیاد.

مهر:نیاد ،برام مهم نیست.

احیانا کر که نشدی،میگم برو تو اتاق.

مهر:منم گفتم دلم نمی خواد با مردی زندگی کنم که بهم شک داره

دستام رو دو طرف گردنم بهم قفل کردم و نفسم رو فوت کردم بیرون و سرم رو بین در و دیوار خونه چرخوندم.

چرا منو نمی فهمید،خب یکم غیرتی شدم،مگه نمیگن حسادت زن نشونه عشق به شوهرش خب غیرت مرد هم می تونه این دلیل رو داشته باشه،سمیر به کی می خوای دروغ بگی؟

کلافه دوباره سرجام نشستم که گفت:پس خودم زنگ بزنم آژانس؟

چپ چپ نگاش کردم و گفتم:ساعت از دوازده نیمه شب گذشته اونوقت تو می خوای با آژانس بری؟

سرش رو به سمت شونه چپش کج کرد و خیره شد تو چشام که مطمئن بودم از عصبانیت قرمز شدند،پوفی کرد و مسیر نگاهش رو عوض کرد،ابرو در هم کشید که رد نگاهش رو دنبال کردم،نگاهم به دست راستم افتاد که لرزش خفیفی توش بود سریع دستم رو مشت کردم و روی رون پام گذاشتمش و گفتم:به چی نگاه می کنی؟مگه نمی خوای بری ،برو فقط واسه همیشه برو ،من زنی که از خونه ام بزنه بیرون و دیگه راه نمیدم اینجا.

دسته ساکش رو ول کرد و سمت آشپزخونه رفتم.آب دهنم رو قورت دادم،دهنم خشک شده بود ،رگ گردن و نبض شقیه ام تند می کوبیدند.

با قرار گرفتن لیوان آبی جلوی صورتم بدون اینکه نگاش کنم لیوان آب رو گرفتم و یه نفس سر کشیدم و لیوان خالی رو روی میز روبروم گذاشتم.

بدون اینکه حرکتی بکنه هنور بالای سرم ایستاده بود.

نفس هام کم کم داشتن به حالت عادی برمی گشتن،مچ دستش رو گرفتم و کنار خودم نشوندمش،اونم بی هیچ مقاومتی کنارم نشست،کف دستش رو بین انگشتای دستم گرفتم و بعد یکی یکی انگشتای دستش رو بین انگشتای دستم قفل کردم و دستامون رو طرف راست صورتم گذاشتم و چشام رو بستم.

-چرا ده روز پیش گفتی می خوای بری دوستت رو ببینی،اما رفتی با علی دوتایی تو کافی شاپ گپ زدین و بعدش هم رفتین کلی گشتین ،آخرش هم اون تو رو رسوند خونه؟

یهو دستش رو از دستم بیرون کشید و گفت:تعقیبم هم کردی؟

بی حال چشام رو باز کردم و گفتم:مثل اینکه یادت رفت خودم رسوندمت دم کافی شاپ،چند دقیقه بعدش فهمیدم گوشیت رو یادت رفته برگشتم بهت بدمش دیدم تو و اون باهمین،بعدش هم فکر نمی کنم کار من اشتباه بوده باشه خواستم زنم رو بشناسم که کاش نمی شناختمش.

مهر:وای سمیر ،تو مثل اینکه قرار نیست هیچ وقت بهم اعتماد کنی؟

چشام رو دوباره بستم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:من به چشام اعتماد دارم

با صدایی که از خشم خشدار شده بود گفت:تو چی دیدی هان؟رفتم بغلش؟منو بوسید؟یا دیدی تو تخت..

سریع چشام رو باز کردم و داد زدم :خفه شو....خفه شو...چرا بهم راستش رو نگفتی؟چرا نگفتی با علی قرار داری؟

ناباور گفت:تو نپرسیدی با کی قرار داری،منم دروغ نگفتم گفتم دوستم،قرار بود پری بیاد که مثل اینکه حالش بد بود جاش علی اومد.

پوزخندی زدم و گفتم:شبیه خرم؟بچه گول میزنی؟چرا بعدش نگفتی؟چرا نگفتی سر قرار شوهر دوستت اومد نه خودش؟بعد چه قراری که میرین گردش؟

گیج گفت:قرار کاری بود ، خب کار ما خرید جنس برای مزون ِ،لازم بود چند جا رو ببینیم...خب ...باور کن نمی فهممت.

کلافگه دستی به پیشونیش کشید و گفت:مثل اینکه این اعتماد تو شکسته تر از اون چیزیه که من فکر می کردم.

-خودت شکستیش؟

مهر:من نشکستم نادیا بود که شکستش ،تو هم هنوز داری منو ...

-خفه شو هزار بار گفتم از گذشته ام حرف نزن.

صدای جیغ ایلیا باعث شد با تاسف سرش رو تکون بده و سمت اتاق ایلیا حرکت کنه.

داد زدم:واسه خودت متاسف باش نه من ،من مردم تویی که یه بار دیگه مهر طلاق بخوره تو پیشونیت ...

برگشت و با خشم تو چشام زل زد و گفت:بس کن،فکر کردی...

احیانا کر که نشدی،میگم برو تو اتاق.

مهر:منم گفتم دلم نمی خواد با مردی زندگی کنم که بهم شک داره

دستام رو دو طرف گردنم بهم قفل کردم و نفسم رو فوت کردم بیرون و سرم رو بین در و دیوار خونه چرخوندم.

چرا منو نمی فهمید،خب یکم غیرتی شدم،مگه نمیگن حسادت زن نشونه عشق به شوهرش خب غیرت مرد هم می تونه این دلیل رو داشته باشه،سمیر به کی می خوای دروغ بگی؟

کلافه دوباره سرجام نشستم که گفت:پس خودم زنگ بزنم آژانس؟

چپ چپ نگاش کردم و گفتم:ساعت از دوازده نیمه شب گذشته اونوقت تو می خوای با آژانس بری؟

سرش رو به سمت شونه چپش کج کرد و خیره شد تو چشام که مطمئن بودم از عصبانیت قرمز شدند،پوفی کرد و مسیر نگاهش رو عوض کرد،ابرو در هم کشید که رد نگاهش رو دنبال کردم،نگاهم به دست راستم افتاد که لرزش خفیفی توش بود سریع دستم رو مشت کردم و روی رون پام گذاشتمش و گفتم:به چی نگاه می کنی؟مگه نمی خوای بری ،برو فقط واسه همیشه برو ،من زنی که از خونه ام بزنه بیرون و دیگه راه نمیدم اینجا.

دسته ساکش رو ول کرد و سمت آشپزخونه رفتم.آب دهنم رو قورت دادم،دهنم خشک شده بود ،رگ گردن و نبض شقیه ام تند می کوبیدند.

با قرار گرفتن لیوان آبی جلوی صورتم بدون اینکه نگاش کنم لیوان آب رو گرفتم و یه نفس سر کشیدم و لیوان خالی رو روی میز روبروم گذاشتم.

بدون اینکه حرکتی بکنه هنور بالای سرم ایستاده بود.

نفس هام کم کم داشتن به حالت عادی برمی گشتن،مچ دستش رو گرفتم و کنار خودم نشوندمش،اونم بی هیچ مقاومتی کنارم نشست،کف دستش رو بین انگشتای دستم گرفتم و بعد یکی یکی انگشتای دستش رو بین انگشتای دستم قفل کردم و دستامون رو طرف راست صورتم گذاشتم و چشام رو بستم.

-چرا ده روز پیش گفتی می خوای بری دوستت رو ببینی،اما رفتی با علی دوتایی تو کافی شاپ گپ زدین و بعدش هم رفتین کلی گشتین ،آخرش هم اون تو رو رسوند خونه؟

یهو دستش رو از دستم بیرون کشید و گفت:تعقیبم هم کردی؟

بی حال چشام رو باز کردم و گفتم:مثل اینکه یادت رفت خودم رسوندمت دم کافی شاپ،چند دقیقه بعدش فهمیدم گوشیت رو یادت رفته برگشتم بهت بدمش دیدم تو و اون باهمین،بعدش هم فکر نمی کنم کار من اشتباه بوده باشه خواستم زنم رو بشناسم که کاش نمی شناختمش.

مهر:وای سمیر ،تو مثل اینکه قرار نیست هیچ وقت بهم اعتماد کنی؟

چشام رو دوباره بستم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:من به چشام اعتماد دارم

با صدایی که از خشم خشدار شده بود گفت:تو چی دیدی هان؟رفتم بغلش؟منو بوسید؟یا دیدی تو تخت..

سریع چشام رو باز کردم و داد زدم :خفه شو....خفه شو...چرا بهم راستش رو نگفتی؟چرا نگفتی با علی قرار داری؟

ناباور گفت:تو نپرسیدی با کی قرار داری،منم دروغ نگفتم گفتم دوستم،قرار بود پری بیاد که مثل اینکه حالش بد بود جاش علی اومد.

پوزخندی زدم و گفتم:شبیه خرم؟بچه گول میزنی؟چرا بعدش نگفتی؟چرا نگفتی سر قرار شوهر دوستت اومد نه خودش؟بعد چه قراری که میرین گردش؟

گیج گفت:قرار کاری بود ، خب کار ما خرید جنس برای مزون ِ،لازم بود چند جا رو ببینیم...خب ...باور کن نمی فهممت.

کلافگه دستی به پیشونیش کشید و گفت:مثل اینکه این اعتماد تو شکسته تر از اون چیزیه که من فکر می کردم.

-خودت شکستیش؟

مهر:من نشکستم نادیا بود که شکستش ،تو هم هنوز داری منو ...

-خفه شو هزار بار گفتم از گذشته ام حرف نزن.

صدای جیغ ایلیا باعث شد با تاسف سرش رو تکون بده و سمت اتاق ایلیا حرکت کنه.

داد زدم:واسه خودت متاسف باش نه من ،من مردم تویی که یه بار دیگه مهر طلاق بخوره تو پیشونیت ...

برگشت و با خشم تو چشام زل زد و گفت:بس کن،فکر کردی...

 

مهرسا

اصلا باورم نمی شد،من اصلا منظوری از نگفتن این قضیه نداشتم ،فقط چون موضوع کاری بود ،فکر نمی کردم موضوع مهمی باشه که باید بگم.

سعی کردم تو بغلش جابه جا شم که با صدای خواب آلودی گفت :وول نخور بذار بخوابم.

بالاخره کمی دستاش رو شل کرد که تونستم به طرفش بچرخم.میدونستم مقصرم تو نگفتن این قضیه اما اصلا فکرش رو هم نمی کردم سمیر حتی به رابطه کاری بین من و علی هم شک کنه.

دستم رو روی بازوی برهنه اش کشیدم و گفتم:میشه فردا بریم پیش محسن؟

اخماش رو تو هم کشید و گفت:محسن؟اونوقت برای چی؟در ضمن محسن فامیل داره داداشت نیست که.

لبخندی ناخواسته روی لبم نشست :چشم آقا محسن ،حالا میشه فردا منو ببری پیشش ،فکر کنم مشاور لازم شدم.میبری؟

غرغرکنان گفت:خودم یکی بهتر محسن رو سراغ دارم می برمت پیش اون،حتما که نباید محسن باشه،اوکی؟در ضمن فردا ما باهم حرف داریم.

برای اینکه خیالش رو راحت کنم که برام مهم نیست مشاورم محسن باشه یا هر کس دیگه ای گفتم:باشه میریم پیش هر کسی که تو تاییدش می کنی ،فقط حرفامون باشه برای فردا شب باشه؟

مرموز نگاهم کرد و گفت:چیه یهو رفتارت عوض شد.

لبخند تلخی زدم،یعنی نمی فهمید ؟حق داشت نمی تونستم ازش به همین راحتی بگذرم،اون مردی بود که عاشقش بودم،عاشق هم هیچی حالیش نمیشه جز معشوقش ،منم نمی تونم راحت از کسی که دوستش دارم بگذرم.

چشای پر خوابش رو بست و گفت:حالا بخواب فردا صبح ایلیا رو می فرستم خونه مامانم بعد می برمت پیش مشاور .

بعد هم سرش رو تو گودی گردنم فرو کرد و نفسهای داغش رو فوت کرد.

انگشتای دستم رو تو موهاش فرو بردم هنوز برام سخت بود باور اینکه سمیر بهم اعتماد نداره،چه خوش خیال بودم که می خواستم خودم رو گول بزنم.

با حس کشیده شدن لبهاش روی گردنم گفتم:واقعا بهم اعتماد نداری؟

منو تو بغلش جابه جا کرد و گفت:بخواب،که تونستی گوشام رو دراز کنی،بخواب دیگه.

چیزی نگفتم و با حس عطر تنش منم کم کم خوابم برد.




ایلیا رو از دستم گرفت و ساکش رو از صندلی عقب برداشت و گفت:تو بشین تو ماشین دیگه تا من اینو بدم دست مامان و بیام که دیرمون شد ،قرار بود ده تو دفتر مشاوره باشیم.

سرم رو تکون دادم و دوباره سوار ماشین شدم.زنگ رو فشار داد که صدای سیمح که گفت:بیا تو
رو شنیدم
سمیر-تو بیا بیرون ایلیا رو بگیر که باید بریم کار داریم.

سمیح-باشه اومدم.

دو سه دقیقه نگذشت که سمیح با تی شرت و شلوار راحتی جلوش ظاهر شد با دیدن سمیر لبخندی زد و گفت:چیه هوس ماه عسل کردی دوباره؟

سمیر-نمکدون مواظب بچه باشه ،اینم ساکش ،دیرمون شد باید بریم.

سمیح سرش رو چرخوند و نگاهش به من که تو ماشین بودم افتاد خواست بیاد سمت ماشین که سمیر گفت:همینجا سلامتو بکن باید بریم

-خب بذار برم سلام درست حسابی بکنم

-نمی خواد الکی معطلمون کنی من سلامت رو بهش می رسونم برو تو

سمیح هم ناچارا دستی برام تکون داد که با لبخند جوابش رو دادم

یه بیست دقیقه ای تو سکوت ماشین سپری شد تا اینکه سمیر جلوی یه مجتمع پزشکی نگه داشت.

به طرفم برگشت و گفت:تو برو پایین تا ماشین رو یه جا پارک کنم برگردم

سرم رو تکون دادم و پیاده شدم .مقابل مجتمع نگاهم بین تابلوهایی که نصب شده بود چرخید که با دیدن تابلوی محسن دوست سمیر لبخند پیروزمندی زدم،میدونستم میاد اینجا.فقط کافی بود بفهم ِ که برام مهم نیست حتما مشاورم محسن باشه.

با قرار گرفتن دستی پشت کمرم ترسیده برگشتم که سمیر گفت:چته ؟بریم تو که همین الانشم دیر کردیم.

به جز ما فقط دو زن دیگه هم تو سالن انتظار حضور داشتن و منشی هم زن مسنی بود که خیلی خوش برخورد هم بود،همیشه از منشی هایی که خودشون دست و بالا می گرفتن و حق رو به مراجعین نمیداد خوشم نمیومد.

سمیر به صندلیهایی که تو سالن کنار هم چیده شده بودند اشاره کرد و گفت:برو بشین تا ببینم کی باید بریم تو؟

باشه ای گفتم و روی نزدکترین صندلی نشستم و شروع به بررسی فضای ساده و آرامبخش اطراف شدم،رنگهای روشن و گلهای خوش رنگی که تو سالن قرار گرفته بودن و مهمتر از اون سکوت و آرامش فضا ناخودآگاه باعث آروم شدنم شد.

سمیر کنارم نشست و گفت:منم باهات میام تو

پس بگو آقا چرا منو آورد اینجا می خواد خودش هم بشینه ور دلم ببینه چی میگم چی نمیگم.

چیزی نگفتم که با خارج شدن آقایی که تو اتاق محسن بود منشی رو به سمیر گفت:بفرمایید دکتر منتظرتونن.

سمیر تشکری کرد و بلند شد و گفت:بلند شو

دم در اتاق محسن جنتلمن بازیش گل کرد،در رو باز کرد و گفت:برو تو

محسن به محض دیدنمون از روی مبل بلند شد و با لبخند گفت:خوش اومدین.

با سمیر دست داد بعد با لبخند گفت:خوشحالم که باز می بینمتون

و به مبل روبروش اشاره کرد وقتی منو سمیر هردومون مقابلش نشستیم گفت:سمیر جان فکر کنم نوبت تو بعد خانمت باشه .

سمیر هم نیشخندی زد و گفت:نه ما نوبتمون با هم ِ

محسن جدی نگاش کرد و گفت:باشه پس با تو شروع می کنیم

سمیر دست پاچه گفت:نه اول مهرسا بعد اون میره بیرون ما باهم حرف میزنیم.

محسن جدی نگاش کرد و گفت:پس تو هم لطف کن برو بیرون منتظر باش.

سمیر با اخم نگاهش رو بین من و محسن چرخوند برای اینکه بتونم قانعش کنم بره گفتم:آقای دکتر من مشکلی ندارم سمیر هم می تونه بمونِ

سمیر سریع سرجاش نشست و گفت:بیا خودش هم راضی ِ

محسن:سمیر بهتره بیرون منتظر باشی

نمیدونم نگاه جدی محسن بود یا چیز دیگه ای که باعث شد سمیر با اخم بلند شه و سمت در بره،اما قبل از اینکه خارج شه گفت:من زیاد حوصله ندارم پس بهتره حرفات رو زود خلاصه کنی.

و بدون اینکه منتظر جواب من باشه در رو بهم کوبید.

محسن نگاهش رو از در گرفت و با لبخند به طرفم برگشت و گفت:من هیچ پیش زمینه ای از شما ندارم،شوهرتون رو هم برفرض نمی شناسم،اولین دفعه اس دارین میان اینجا هر جور که خودتون راحتین شروع کنید.

با کمی تعلل شروع کردم:قبلا تجربه یه زندگی رو داشتم و به دلیل خیانت شوهرم ازش جدا شدم،بعد از مدتی با سمیر آشنا شدم ،همسایه بودیم اما من از طریق چت باهاش آشنا شدم .اینجای حرفم سکوت کردم و نگاش کردم تا ببینم نظرش در موردم عوض شده یا نه.اما هنوز با لبخندی آرامش دهنده نگاهم می کرد.

دوباره ادامه دادم:راستش کم کم دیدار حضوری شد،بهش علاقه مند شدم همون مردی بود که دوستش داشتم اما خب مثل اینکه تجربه زندگی قبلی اون که اتفاقا زنش بهش خیانت کرده بود باعث بدبینیش شده بود و همه زنها رو به یه چشم میدید،جز یه چند تا زن.یه دلیل همون بی اعتمادیش رابطه امون رو قطع کردیم و اون دوباره ازدواج کرد،سه سال گذشت و باز دیدمش اما اینبار یه بچه هم داشت،باز زندگیش به بن بست خورده بود،به اجبار یا به خواست خودمون رو دقیق نمیدونم اما دوباره سر راه هم قرار گرفتیم اما اینبار به عنوان زن و شوهر،توی این مدت تقریبا هر روز یه مشکلی بوده که باعث تنش بینمون بشه،از لو رفتن قضیه زن اولش تا حضور دوباره غزل زن دومش.و اما موضوعی که باعث شد امروز بیام اینجا شک و بدبینی سمیر ،راستش من و دوستم و شوهر دوستم یه مز


مطالب مشابه :


رمان *ازخیانت تا عشق*(2)

رمان از خیانت تا عشق. نودهشت رمان دانلود رمان و کتاب رمان *از خیانت تا عشق (جلد یک)*




رمان از خیانت تا عشق2

رمان از خیانت تا عشق2 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)




از خیانت تا عشق 7

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 7 دانلود رمان. رمان پیله ات را بگشا(جلد دوم قتل




از خیانت تا عشق 15

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 15 دانلود رمان. رمان پیله ات را بگشا(جلد دوم قتل




رمان از خیانت تا عشق1

رمان از خیانت تا عشق1 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)




از خیانت تا عشق 16

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 16 دانلود رمان. رمان پیله ات را بگشا(جلد دوم قتل




از خیانت تا عشق 18

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 18 دانلود رمان. رمان پیله ات را بگشا(جلد دوم قتل




از خیانت تا عشق 17

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 17 دانلود رمان. رمان پیله ات را بگشا(جلد دوم قتل




برچسب :