رمان ایلگار دخترم_فصل سوم_نوشته فهیمه پوریا

مانيا با نگاه غير معمول به او خيره شد و زبان سنگينش را به سختی حركت داد. 
- ای...اينجاست؟
- بله، همين جاس.
بعد پوزخندی زد و گفت :
- چيه، باب ميلتون نيست؟
- وای، وای. اينجا نه، به خاطر خدا نه.

- اميررضا بيا، حال خانمت خوب نيست.
اميررضا كه تازه يادش افتاده بود ايلگار در بغل مانيا خوابيده و هر دو داخل ماشين هستند، برگشت طرف ماشين و گفت :
- آخ آخ، ببخشيد مانی جان، اصلا يادم رفته بود شماها تو ماشين موندين.
و دستش را دراز كرد كه بچه را بگيرد. لحظه ای دستش به دست مانی خورد و از سردی و يخزدگی غيرمعمول دستها، جا خورد.
- مانی، چرا اينقدر يخ كردی؟ سردته؟
در تاريكی ماشين، برق چشمهای از حدقه در آمده ی مانی را ديد. صدا زد :
- اميرعلي بيا، بدو.
- چی شده؟
- نمی دونم، حال مانی خيلی بده.
حاج رسول با نگرانی گفت :
- چی شده؟ چرا اينقدر رنگش پريده؟
- نمی دونم، يخ كرده. مثل بيد داره می لرزه. 
بعد دستش را روی گونه ی مانيا گذاشت و در حاليكه به ملايمت صورتش را تكان ميداد. مضطرب و نگران گفت :
- چي شده مانی جان؟ حرف بزن عزيزم، بگو چی شده آخه؟
اميرعلی جلو آمد و گفت :
- از وقتي خونه رو ديده اينطوری شده.
حاج خانم كه خيلي ناراحت و دستپاچه بود، گفت :
- خدا مرگم بده، رنگ به روش نمونده. بغلش كن و بيارش تو مادر. تا تو بياريش، من يه آب قند درست می كنم. چي شده دخترم؟
اميرعلی از ديدن حالت مچاله شده و رنگ و روی پريده ی ماني، دلش به رحم آمد و از رفتارش پشيمان شد. اميررضا مانيا را بغل كرد و برد داخل خانه. با كمک حاج خانم كمی آب قند در گلويش ريختند و آنقدر سوال كردند تا مانيا بالا خره به حرف آمد و بريده بريده گفت :
- خونه....مون....اينجا....
حاج رسول نگاهی استفهام آميز به اميرعلي انداخت و گفت :
- ما اينجارو از يه خانمي به اسم ملک نيا خريديم.
آه از نهاد اميررضا برخاست. 
- خانم ملك نيا مادر مانيه. وای، چه مصيبتی!
و با چشمانی پر اشک به مانی گفت :
- مانی، تو رو خدا حرف بزن. لااقل گريه كن. تو رو خدا.
حاج خانم با شگفتی گفت :
- پس چرا ناراحتی مادر؟ عيبی نداره كه، مامانتم دعوت می كنيم فردا ناهار بياد اينجا و دور هم باشيم، اينكه ديگه غصه نداره قربونت برم.
اميررضا در حاليكه سعی می كرد جلوي ريزش اشكهايش را بگيرد و آرام سر مانيا را كه روی سينه اش بود نوازش می كرد، گفت :
- مادرش فوت كرده، هم مادرش و هم خواهرش.
- ای خدا مرگم بده، كی؟
- دو ماهی می شه.
- بميرم الهی، پس بگو چرا طفل معصوم به اين حال افتاد. خدا بيامرزدشون مادر، غم آخرت باشه.
حاج رسول كه مهر مانی به دلش نشسته بود، با ناراحتي گفت :
- پاشو ببريمش بيمارستان، بغض كرده. ببين چطوری داره می لرزه!
- مانی جان می خوام ببرمت دكتر، می تونی بلند شی يا بلندت كنم؟
- .... چيزيم نيست.
- حالت خيلی بده.
- نه، خوبم.
اصرار فايده نداشت و مانی راضی به دكتر رفتن نشد. حاج خانم بغلش كرد و در حاليكه سرو صورتش را غرق بوسه می كرد، زد زير گريه. چنان گريه می كرد كه انگار مادر و خواهر خودش را از دست داده، و دقايقی بعد، مانی احساس كرد كه صورتش خيس و گرم شد. بالاخره اشک مانی هم درآمد. با اينكه بی صدا بود ولی كم كم حس می كرد گردوی گلويش، كوچک و كوچكتر می شود و سرما از وجودش بيرون می رود. زمانی طولانی در آغوش گرم و پر مهر حاج خانم گريست و ديگر نفهميد كی خوابش برد.
تمام اين مدت ايلگار در بغل اميرعلي خواب بود و بخاطر حال خراب مانی، كسی متوجه حال و روز اميرعلي نشد. اميرعلي چنان پرنفرت و رنگ پريده به مانی نگاه می كرد كه هر كس آن حال را می ديد، فكر می كرد كه الان است كه دختر بيچاره را خفه كند. زير لب زمزمه كرد :
- كثافت، آشغال كثافت. خاک بر سرت اميررضا، فكر نمی كردم تا اين حد خر باشی! تو واسه ی خاطر اين عوضی آشغال اينقدر بدبختی كشيدی؟!

اميررضا به آرامی مانيا را داخل يكی از اتاقها خواباند و برگشت. حاج خانم كه هنوز فين فين می كرد، با گوشه ی روسری اشک چشمانش را پاک كرد و گفت :
- خوابونديش مادر؟
- آره. طفلكی، بالاخره تونست گريه كنه.
- مگه نمی تونست؟
- نه، تو تمام اين مدت يه قطره اشک از چشمش نيومد. از شدت بغض تب و لرز می كرد، منجمد می شد، دست و پاهاش بی حس می شدن ولی اشک، نه. مادر و خواهرش رو تو يه روز از دست داد، ديگه هيچ كس رو نداره.
حاج خانم كه يه ريز اشک می ريخت، هق هق كنان گفت :
- بميرم الهی، چی كشيده! حق داره با ديدن اين خونه كه بوی مادر و خواهر خدا بيامرزش رو ميده، اينطور از خود بی خود بشه. طفل معصوم مثل گنجشک تو بغلم می لرزيد.
حاج رسول كه كاملا مشخص بود خيلی تحت تاثير قرار گرفته، با ناراحتی سر جنباند و اضافه كرد :
- خصوصا كه اونجا تنها بودين، كاش اقلا اينجا بود و تو مراسمشون شركت می كرد. وقتی دور آدم شلوغ باشه، غم و غصه رو راحت تر تحمل می كنه.
- مادر و خواهرش اونجا بودن، پيش ما. اومده بودن بهمون سر بزنن كه اين اتفاق افتاد.
- آخ آخ، بميرم مادر. آخه چرا دوتايي با هم.
- خواهرش فوت كرد، مادرشم ناراحتي قلبي داشت و وقتی جسد بچه اش رو ديد، طاقت نياورد. بيچاره قبل از اومدن قلبش رو عمل كرده بود. اصلا صلاح نبود اين راه دراز رو طي كنه. واسه ديدن مانلی اين همه راه اومده بود. مادرش توی خونه مرد و مانی مجبور شد، خب می دونيد مادرش خيلي مومن و با خدا بود، ماني مجبور شد خودش، با دستهای خودش مادرش رو غسل و كفن كنه. منم كمک زيادي از دستم بر نمی اومد. واسه خواهرشم خودش كفن درست كرد. يه شب تا صبح نشست و روش دعا نوشت.
حاج خانم چنگی به صورتش زد و با چشمانی فراخ شده گفت :
- وای خدا مرگم بده، الهی بميرم، چه عذابی كشيده اين بچه. حق داشت نتونه اشک بريزه، حق داشت تب و لرز كنه. ای خدا، قربون بزرگيت برم، چه قدرتی می دی به آدم بعضی وقتا.
حاج رسول با حالتي عصبي تسبيحش را دست به دست جرخاند و گفت :
- لااله الاا...، استغفرا.....، آدم چه چيزايی می شنوه. من مادر خدا بيامرزش رو ديده بودم، زن متين و سنگينی بود. خدا بيامرز دستشم خير بود. بعدها حاج قاسم، همون محضرداره كه اينجا رو به نام زد، گفت خبرشو داره كه از پول اينجا يه آپارتمان تو كوه نور خريدن و بقيه ی پولشو كه خيلی هم زياد بوده، بخشيدن به يتيم خونه. زن باوقار و مومنی بود خدا بيامرز، شنيده بودم خيلي سال پيش بيوه شده و تا دو سه سال قبل از فروش اينجا، با پدرش و دو تا دخترش تو همين خونه زندگی می كرده. می گفتن بعد از فوت پدرش، دختر بزرگشم براي ادامه ی تحصيل میره آلمان و اونم چون با دختر كوچيكه تنها بوده، اينجا رو می فروشه كه آپارتمان بخره. خب دو تا زن تنها توی خونه ی به اين بزرگی وحشت می كنن ديگه. خلاصه كه خدا بيامرز زن خوب و نجيبی بود، نمی دونم چرا اينقدر غريب و بی كس، دور از وطنش از دنيا رفت. دست تقدير آدمو به كجاها كه نمی كشونه، ای قسمت، قسمت چه می كنه با آدم!
اميرعلی كه همچنين پوزخندی گوشه ی لبش بود، رو به حاج رسول گفت :
- خوبه اين خونه رو رفيق من معرفی كردا، اين همه اطلاعات از كجا آوردی حاجی! ستون پنجم تشكيل دادی؟ چون از قرار اينا با همسايه هاشون رفت و آمد نداشتن و اصلا بجز اين خانم موسوی، كه پارسال فوت كرد، هيچ كس درست و حسابی نمی شناختشون.
- تو فكر كردی من با طناب تو و شاهين تو چاه می رم؟ خودم كلي تحقيق كردم كه ببينم می خوام تو چه خونه ای زندگی كنم و نماز بخونم. اينارم حاج قاسم با هزار ترفند از زير زبونه وكيله كشيد بيرون وگرنه به قول خودت از در و همسايه، كسي نمی شناختشون. اونم به دليل اينكه او بنده ی خدا، بيوه ی جوون و برورو داری بوده، بجز خانم موسوی كه تنها زندگی می كرده، با كسی حتی حرف هم نمی زده و سلام عليک نداشته. حالا پاشو دو تا چايی بيار گلومون خشک شد.
اميررضا به خودش آمد. در فكر بود و خدا رو شكر می كرد كه نظر حاجی راجع به خانواده ی ملک نيا، اينقدر مثبت است.
- هی اميررضا، هنوزم چايی رو با پارچ می خوری و بی رنگ؟
- پارچ كجا بود، آبروی آدمو میبری!يه ليوان كم رنگ، نه بی رنگ. ببينم، تو چرا اينقدر گنده شدی مرد حسابی؟
- با خرسهای محله مسابقه گذاشتم.
- قدّم كشيدی آخه، دو متر شدی؟
- آهان، حالا معلوم شد راست راستی مهندسی.
- دو متر. نه بيشتر نه كمتر.
- و چند كيلو؟
اين بار حاج رسول نگاهي به قد و بالای اميرعلی انداخت و گفت :
- اِی، صد كيلو بيشتر نباشه، كمتر نيست.
- نه بابا حاجی، حرف در مياری واسه آدم؟ گوش نكن اميررضا، نودو پنج شيش كيلو بيشتر نيستم.
- ای بابا، حالا هرچقدر هستی مادر، هزار ماشاا... اميررضا، تو بگو مادر. ماشاا... خيلی رو اومدی، چشمم كف پات، هم خوشگلتر شدی هم يه خرده جون گرفتی. شكر خدا انگار زندگي راحتي داری، آره؟
- آره، خدا رو شكر خوبه.
- بچه ات دختره نه، اسمش چيه؟
- ايلگار.
- چه اسم قشنگی، تركيه آره؟
- آره. ايلگار يعني برف سال.
- ماشاا... اسمش برازنده شه. مثل برف سفيده بچه ام.
اميرعلی كه در همان دقايق اول، عاشق ايلگار شده بود، با حظّی وافر گفت :
- هزار ماشاا... مثل توپ می مونه. تپل هست ولي پفكی نيست، سفته سفته.
- از بس كه ماني بهش می رسه. نمی دوني چيكار ميكنه، تا حالا نديدم كسي اينطوري بچه داری كنه.
اميررضا بعد از گفتن اين حرف، طرز بچه داری مانی و تغذيه ی ايلگار را برايشان توضيح داد. حاج خانم كه حسابی لذت برده بود، با خوشحالی گفت :
- باريک ا...، آفرين، بهش نمياد اينقدر خوب به بچه داری وارد باشه! چند سالشه؟
- بيست و سه چهار سال.
- هزار الله اكبر، اصلا بهش نمياد.
و حاج رسول گفت :
- فوق فوقش بيست، بيست و يك بيشتر بهش نمياد.
از نظر اميررضا، همين هم غنيمت بود. از تدبير مانی خوشش آمد، اگر سری به آرايشگاه نمی زد و ابروهايش را باريک نمی كرد يا موهايش را های لايت نمی كرد، اصلا بيشتر از شونزده يا هفده سال بهش نمی آمد. بخاطر آورد خودش هم وقتی مانيا از آرايشگاه برگشت، حسابي جا خورده بود. 
- اميررضا، گرسنه ات نيست مادر؟
- نه، تو هواپيما شام خوردم.
- شام هواپيما كه آدمو سير نمی كنه، صبر كن تا برات غذا بيارم.
- نه نه، اصلا ميل ندارم.
- ولش كن حاج خانم، خسته اس. اين الان فقط يه رختخواب گرم و نرم می خواد كه تا صبح راحت خروپف كنه، نه اميررضا؟
- آی گفتي حاجی، آره والا
- پس پاشين، پاشين برين بخوابين كه ساعت يک و نيمه.
دو برادر همراه هم از پله ها بالا رفتند و حاج رسول چنان نگاه پرمحبت و پر غروری به آنها انداخت كه حاج خانم به خنده افتاد و گفت :
- ها! كيف می كنی نه؟
- شكر خدا خيالم از بابت اميررضا راحت شد. زن خوبی گيرش اومده، فقط كاش...
- كاش اونطور باهاش رفتار نمی كردی، نه؟
- وجدانم ناراحته اعظم، بايد يه جوری از دل اين دختر بيچاره در بيارم. زود قضاوت كردم اعظم، كاش اقلا اون روز كه با اميررضا حرف زدم، اسم و رسمش رو می پرسيدم.
- عيبي نداره حاجی، مطمئم كه تو نمی ذاري كه تو دل هيچ كدومشون بمونه. حالا پاشو بريم بخوابيم، می خوام فردا يه غذای درست حسابی درست كنم كه اين دختر بيچاره جون بگيره. خيلي دلم براش سوخت حاجی، طفلكی خيلی اذيت شده.
و بعد از گفتن اين حرف، دوباره اشک به چشمش آمد. حاج رسول با مهربانی گفت

- می دونم كه جای خالی مادرش رو براش پر می كنی. ديگه گريه نكن، امشب به اندازه ی كافي اشک ريختی. پاشو بريم بخوابيم.بالای پله ها، اميرعلی گفت :

- تو خوابت مياد؟
- نه زياد، فقط نگران مانی ام.
- خب برو يه سر بهش بزن و بيا پيش من.
- اتاقت كدومه؟
- همين دست چپ، در اول. بغليش اتاق كارمه.
- باشه، يه سر بزنم و بيام. تو كه خوابت نمياد؟
- نه بابا، برو زود بيا.
اميررضا، آهسته در اتاق را باز كرد. مانی چنان راحت و آرام خوابيده بود كه خيالش راحت شد. ايلگار هم با كمی فاصله، سمت راست مانی خوابيده بود. به همان آهستگی در را بست و برگشت پيش اميرعلی. در را كه باز كرد، با اتاقي بزرگ و شيك مواجه شد.
- به به، عجب اتاق قشنگی! چه مجهز، همه چی داری كه.
- آره، درسته. خب، چه خبر؟
- سلامتی، تو چه خبر؟
- هيچی، قسم خورده بودم وقتي ديدمت، يه پس گردني واسه ديوونه بازيات بهت بزنم. چه مرگت بود، ديوونه شده بودی؟
- اِ، من؟! كی؟
- وقت گل نی. همين دو سه ماه پيش ديگه، تلفنها يادت رفته؟
- آهان، گفتی تلفن يادم افتاد. دست پيش گرفتی پس نيفتی؟ مگه تو به مانلی نگفته بودی، شماره هام داره عوض می شه، پس چرا زنگ نزدی شماره ی جديد بهم بدی؟
- من غلط كرد همچين حرفی زدم. كی گفتم شماره هام داره عوض می شه؟! به كی گفتم؟
- مگه تو به مانلی نگفتی؟!
- بنده به هفت پشتم خنديدم. هيچ شماره ای عوض نشده، نه شركت و نه موبايلم. تو چرا قاط زده بودی و باهام حرف نمی زدی؟ صد بار تلفن زدم، آخر گفتم وقتی نمی خوای حرف بزنی، بهتره چند وقتی زنگ نزنم بلكه عقلت بياد سرجاش. وقتی ديدم خودتم يه زنگ نزدی، حرفهای خانمت رو قبول كردم ولی باور اين حرفها از جانب تو، برام خيلی سخت بود. اين دیوونه بازيها رو از تو بعيد می دونستم.
- كدوم ديوونه بازی؟! من دفتر تلفنم رو گم كردم و از مانلی خواستم شماره تلفنت رو دوباره ازت بگيره ولی گفت تو گفتی موبايلتو داری عوض می كني و شماره های شركتم در حال تغييره... گفت تو گفتی خونه زنگ نزنم كه اوضاع خيلی خيطه و از اين حرفها، مگه غير از اين بود؟
اميرعلي كه تازه فهميده بود جريان چيست، تمام حرفهاي تلفنی را كه بين خودش و مانلی رد و بدل شده بود براي اميررضا تعريف كرد و دست آخر با ناراحتی اضافه كرد :
- انگار جفتمون رو دست خورديم. ولي نمی فهمم، خانمت چه دليلی واسه ی اين كارش داشته؟ بهتره ازش بپرسی.
اميررضا كه حسابی رنگ پريده و ناراحت بود، سعی كرد موضوع را ماست مالی كند.
- نه، بهتره به روش نيارم، خب اون موقع مانلی تازه زايمان كرده بود، البته تازه كه نه ولی خب مريض بود و خسته، نگهداری ايلگار براش سخت بود و يه سری مشكلات ديگه ام داشتيم. حالا كه نه ولی بعدا باهاش صحبت می كنم. تو هم ديگه فكرشو نكن، باور كن مانی دختر خوبيه.
- به من ربطی نداره. شما با هم راحت باشين. ما رو سَنَنَ.
البته اميرعلی براي اينكه اميررضا را از آن رنجيدگی درآورد اين حرف را زد ولی ناراحتی اش از مانی بيشتر شد. احساس میكرد اميررضا گول خورده و از اين موضوع خيلی ناراحت بود.
- خب، چی كار می كنی، شركت در چه حاليه؟ حميد چطوره، شاهين چيكار می كنه؟
به اين ترتيب بحث به شركت و دوستان اميرعلی كشیده شد و ديگر حرفی از مانی به ميان نيامد. ساعت حدود سه و نيم صبح بود كه اميررضا بلند شد و گفت :
- تو اين عمارت، صدای بچّم اگه گريه كنه به گوشم نمی رسه. خونه ی بزرگم اينش بده ها.
- خب گريه كنه، مادرش پيششه ديگه.
- نه نه، گناه داره. اگه بدونی صبح تا شب چيكار ميكنه واسه ی اين بچه، يه لحظه رو زمين بند نمی شده. شب كه می شه ديگه بی هوش می افته. همه ی استراحتش، همون پنج شش ساعتيه كه شب می خوابه و خوابشم يه كمی سنگينه. البته چون خيالش راحته كه من هستم سنگين می خوابه ها، خصوصا امشب كه ديگه خيلی خسته بود، هم بالاخره بعد از مدتها تو نست يه دل سير گريه كنه.
- يه خرده بچه نيست اميررضا؟
- خيلی عاقل و مهربونه، به سن و سالش نگاه نكن. تلفنها رو فراموش كن. قول ميدم خيلی زود متوجه مهربونيه خاص مانی بشی. يكی دو روز صبر كن، بهت ثابت می شه كه دختر خيلی خوبيه. واسه ی نماز بيدار می شی؟
- آره.
- پس بی زحمت مارو هم بيدار كن. ساعت خوابمون عوض شده، می ترسم هر دو خواب بمونيم.
- میگن آدم خواب تكليف نداره، ولی باشه، بيدارتون می كنم.
ساعت پنج و چهار، پنج دقيقه بود كه اميرعلی ضربه ای ملايم به در اتاق برادرش زد و لحظه ای بيشتر طول نكشيد كه مانی در حاليكه چادر نماز به سر داشت، در را باز كرد.
- سلام.
- سلام، شما بيداريد؟
- بله، نماز می خوندم. با اميررضا كار داريد؟
- كار كه نه، گفت واسه نماز بيدارش كنم.
- حتما فكر كرده من خواب می مونم، به هر حال ممنون.
اميرعلی سرش را تكان داد و برگشت كه برود ولی مانی گفت :
- ببخشيد.
- بله.
- من معذرت می خوام.
- بابت چی؟
- ديشب. باور كنيد اصلا دست خودم نبود، اميدوارم ببخشيد.
- مهم نيست. حالا بهتريد؟
- بله، ممنون.
- با اجازه.
سرخی گونه های مانی وقت عذر خواهی و لحن حرف زدنش، اميرعلی را به تعجب واداشت. با خودش گفت :
- چه خبره اينجا؟! نه به اين حجب و حيات، نه به كولی بازيهای پای تلفنت! واسه من فيلم بازی نكن خانم كوچولو، من اميررضا نيستم كه خرم كنی و سرم گول بمالی. هر كی تو رو نشناسه، من يكی زير و بم سر تا پاتو می دونم. هه، اگه شاهين بفهمه شاخ در مياره. خدای من، چه جانمازی واسه ی من آب می كشه اين دختر! پيش قاضی و ملق بازی؟!

****

- مانی جان، حاضری؟
- بله. لطفا يه نگاه بنداز، ببين لباسم خوبه يا عوضش كنم.
اميررضا در را باز كرد و نگاهی به سرتا پای مانيا انداخت.
- خيلی شيكه، ماه شدی.
- مرسي. ولي كاش موهام مشكی بود، بيشتر بهم ميومد.
اميررضا نگاهی به موهای زيتونی مانی كه رگه های روشن داشت و آرايش ملايم صورتش كرد و گفت :
- موی اين رنگی هم خيلی بهت مياد. نمی بنديش كه؟
- اونجا باز می كنم، زير روسری خفه ام می كنه. يه جوری ام آخه تا حالا نديدمشون. من حاضرم، بريم؟
- همه چی برای ايلگار برداشتی؟
- همه چی. كجاس؟
- پيش اميرعلی. بريم. نگران نباش، آدمای خوبی هستن. من شاهين رو می شناسم، خونوادشم تا حدي.
- راستی، می شه يه سری به خونه بزنيم؟
- الان بريم؟
- نه، فردا شب اگه فرصت شد.
مانی و اميررضا از پله پايين رفتند، اميرعلی دم در منتظر آنها بود. مانی رو به اميرعلی گفت :
- بچه رو بديد بغل من، اذيتتون كه نكرد؟
- نه بابا، خيلی خانومه، اصلا غريبی نمی كنه.
اميررضا گفت :
- با تو اينطوريه، بغل هيچ كس نمی ره.
و بچه را از برادرش گرفت.
- خونه ی حميد اينا كجاس؟
- تو همين فرمانيه اس، خيابون مهماندوست.
مانی در حالی كه روي صندلی جابجا می شد گفت :
- بی زحمت اول بريم گل يا شيرينی بخريم. درست نيست اولين برخورد دست خالی باشيم. راستی، يادم رفت ازتون بپرسم كه دوستتون يا خواهرشون بچه ام دارن يا نه، دارن؟
- حميد و ارغوان يه دختر هشت ساله به نام سايه دارن ولي شاهين نه، هنوز مجرده.
و با دقت از آيينه به مانيا خيره شد ولي باز هم هيچ تغييري نديد. اميررضا گفت :
- اين شاهين هنوز زن نگرفته؟
- نه بابا.
- نامزد چي؟
- نه، يه دختر جَلَب بد جوري زد تو پَرِش. بيچاره اصلا فكر زن گرفتنم نمي كنه.
و همچنان ماني را زير نظر داشت. اميررضا دوباره پرسيد :
- چطور، چيكارش كرده؟
- هيچي بابا، دختره خودش رو كشته مرده اش نشون داد، بعد هفت هشت ميليون قرض و بدهي واسه اش گذاشت و رفت. كلاه گنده اي سر شاهين گذاشت، پدرش در اومد تا قرضهاشو داد. يارو معتادم بود. شاهين بدبخت كلي خرج كرد و تركش داد ولي...
همون موقع بود كه ماني يك مغازه ي اسباب بازي فروشي ديد و گفت :
- مي شه نگه داريد؟ شايد اينجا بتونم يه چيزي واسه سايه بخرم. اميررضا، تو هم بيا، بايد كمكم كني.
- مي خواي اميرعلي همراهت بياد؟ آخه من كه تا حالا سايه رو نديدم.
- باشه، من مي رم. بفرماييد لطفا.
داخل مغازه، مانيا چند نوع عروسك خيلي خوب و مرغوب انتخاب كرد ولي همه زيبا بودند و نمي توانست يكي را بپسندد. رو به اميرعلي كرد و گفت :
- مي شه كمكم كنيد؟ من از سليقشون چيزي نمي دونم.
- فكر كنم اين خوب باشه.
ماني لبخندي زد و تشكر كرد. وقتي فروشنده داشت عروسك را كادو مي كرد، اميرعلي بي مقدمه گفت :
- اميررضا راجع به تلفنها چيزي نگفت نه؟
- تلفنها؟! كدوم تلفنها؟
- صحبتهاي من و شما، وقتي آلمان بوديد.
- مگه وقتي من آلمان بودم با شما حرف زدم؟
- نزديد؟
- نه، هيچ وقت.
- آهان، جالبه. فكر كنم يه كمي فراموشكاريد. 
- ما كي با هم صحبت كرديم؟
- از وقتي فهميدم قراره ازدواج كنيد. يعني از همون روز كه شما اومديد خونه ي اميررضا، دو سه ماه قبل از تولد ايلگار و آخرين بار، همين دو سه ماه شايدم پنج ماه پيش.
ماني تازه دوزاري اش افتاد و زود در صدد رفع و رجوع مسئله بر آمد ولي خبر نداشت جريان مكالمات چه بوده است.
- آهان، يادم افتاد. ببخشيد كه فراموش كردم. خب ماهاي آخر بارداري سخت بود و بعدشم با تولد ايلگار، حسابي سرم شلوغ شد. 
اميرعلي حيرت زده به او خيره شد.( يا اين زن اوني نيست كه حتي از پاي تلفن هم به خون من تشنه بود يا واقعا هنرپيشه ي ماهريه. ولي انگار، ... نمي دونم، پاك گيج شدم.)
- بريم؟ تموم شد.
- بريم.
شاهين و اميرعلي، اين مهماني را به قصد خاصي راه انداخته و براي رسيدن به مقصود، از حميد و ارغوان كمك خواسته بودند. ارغوان زن مهربان و مؤدبي بود و همينطور خوب مي دانست كجا بايد حرف بزند و كي نبايد كنجكاوي كند و اين بار هم همينطور شد. وقتي شاهين از او خواست اميررضا، اميرعلي و ماني را شب جمعه براي شام به منزلش دعوت كند، ارغوان گفت خودش چنين قصدي را داشته ولي نه به اين زوديها و از شاهين خواست اگر مي تواند، اين دعوت را به شب جمعه ي هفته ي آينده موكول كند. شاهين فقط اين را گفت كه از نظر او و اميرعلي خيلي مهم است و ارغوان بي چون و چرا قبول كرد. در مهماني و موقع برگشتن، اميرعلي مدام مانيا را به حرف مي گرفت. ماني از اين تغيير صد و هشتاد درجه اي رفتار اميرعلي متعجب بود و خوشحال از اينكه ديگر از نگاههاي عصبي و نفرت بار، اثري نيست.
فصل 10 ( قسمت دوم )شب بعد از بازگشت از مهماني، به طبقه ي بالا رفتند. طبقه ي بالا مثل پايين بود، با اين تفاوت كه بالا چهارخوابه بود ولي پايين فقط دو خواب داشت. بنابراين سالن پذيرايي پايين، حدود 50 متر بزرگتر از بالا بود. در طبقه ي دوم، دو تا از اتاق خوابها به سمت كوچه و دوتاي ديگر آن طرف سالن، به سمت حياط بود. سمت راست در ورودي، آشپزخانه بود. مانيا گفت :- آخي، حيف شد. اينجا يه حموم خيلي بزرگ بود با يه وان خيلي گنده، من خيلي دوستش داشتم. هر وقت امتحان داشتم، اونو پر از آب گرم مي كردم و كتاب به دست مي نشستم توش. اونوقت راحت و ريلكس، درسم رو مي خوندم. خيلي كيف داشت، علي الخصوص وقتي هوا سرد بود.- باهات موافقم، كاملا. منم همين حس رو نسبت به اين حمام داشتم ولي حاجي اصرار داشت كه اين طبقه رو تبديل به آپارتمان كنه، تكميل و بي نقص.اميررضا گفت :- خب حتما منتظره زن بگيري و بياريش اينجا. دست بجنبون پسر، پير مي شي ها.- نه بابا، حالا حالاها وقت دارم. بعدشم، حاجي مي دونه من اينجا زندگي بكن نيستم، اميدش به اين بود كه تو يه روزي بياي و اينجا زندگي كني.- مطمئني؟- آره. من اگه اينجا زندگي كنم، مدام رو اعصاب حاجي راه مي رم، اونم همين طور ولي با تو اين حالت رو نداره. خصوصا حالا هم كه خانمت رو ديده، خيلي اميد داره كه شما قبول كنيد و اينجا زندگي كنيد.- من كه الانم اينجام.- آره ولي اينجوري نه. يه زندگي مستقل، حداقل تا حدي مستقل. اگر قبول كنيد، منم بارو بنديلم رو جمع مي كنم و ميرم پايين. اونجوري يه طبقه دست خودته و خانمتم راحت تره.مانيا كه ساكت ايستاده بود، گفت :- من الانم خيلي راحتم، مشكلي ندارم.- خب شما عادت به روسري و حجاب و اين چيزا نداري، مي دونم كه سخته.- منم بهش مي گم لزومي نداره حداقل بالا كه هست، به خودش سخت بگيره ولي قبول نمي كنه.- چرا؟ شايد از حضور من معذب هستين.مانيا نگاهي به اميرعلي انداخت و گفت :- اصلا اينطوري نيست وگرنه خونه ي ارغوان جون روسريم رو بر نمي داشتم. حاج آقا خودشون مي دونن كه من محجبه نيستم ولي من با رعايت اين مسئله، حرمت ايشون و خونه شون رو نگه مي دارم. طبقه ي بالا هم جزو همه ي ساختمونه و مثل پايين، حرمت داره. روسري سر كردن و آستين بلند و جوراب منو نمي كشه ولي من با اين كار احترام بزرگتر اين خونه رو حفظ مي كنم. من عروسشونم و دوستشون دارم، پس بايد تا جايي كه مي تونم، طبق ميل و خواست ايشون رفتار كنم، درسته؟- همينه كه حاجي اينقدر شيفته ي شما شده ديگه.- شما لطف داريد ولي حاج بابا و عزيز خيلي مهربونن، من واقعا دوستشون دارم. آخ ببخشيد، ايلي خيلي وقته تو بغلتون خوابيده، حتما خسته شديند.- نه بابا، مگه چند كيلوئه طفلكي؟ رختخوابش رو آماده كنيد، من بذارمش سر جاش.- رختخوابش پهنه، قبل از رفتن انداختم. مي دونستم شب دير ميايم، جا انداختم و رفتم.- اگه خوابتون نمياد، من چند تا فيلم عالي دارم. نظر شماها چيه، بذارم؟- ماني جان، نظرت چيه؟ تو كه فيلم دوست داري، هان؟- آره ولي امشب نه. فردا ظهر كلي مهمون داريم، مي خوام صبح يه كمي كمك عزيز جون بكنم.- راست مي گه اميرعلي، اصلا يادم رفته بود. فردا همه ي فك و فاميلا ناهار اينجان.- خاله اكرم رو به ايشون معرفي كردي؟- آره گفتم ولي نظر ماني اينه كه از محبت خارها گل مي شود.- مشكل اينجاس كه خاله اكرم كاكتوسه، تو بايد حواستو جمع كني. از قرار ماني خانم اهل جواب دادن نيستن.- آره متاسفانه، ولي حواسم هست. حالا مي گم شما دو تا چقدر رسمي با هم حرف مي زنيد؟- من عادت به رسمي حرف زدن ندارم، كم كم خودمونيش مي كنم.- تو چي ماني؟- چشم. با اجازتون مي رم بخوابم، شب بخير.ماني رفت، و اميرعلي گفت :- تو چرا نمي ري بخوابي؟- مي رم، بذار ماني لباسش رو عوض كنه، بعد.- اِ، مگه تو نامحرمي؟- خب اينطوري راحت تره.- بنده خدا چقدر خجالتيه.- آره، خيلي.- از بس تو بي عرضه اي ديگه. وقتي زن كمرو ست، مرد بايد روشو باز كنه.- چشم استاد، امر ديگه؟- فردا حواست رو جمع كن ها، خاله اكرم درسته قورتش مي ده. اينم كه سرو زبون نداره حالشو بگيره.- حواسم هست، نگران نباش. منم رفتم، شب بخير.- شب بخير. قدرش رو بدون، خيلي دختر خوبيه.- خيلي خوبه، مهربون و فداكار، خوشحالم كه درست شناختيش. ديگه بابت تلفنها ازش دلخور نيستي، هان؟- نه بابا، تموم شد و رفت. فراموشش كن. خوب بخوابي.

- سلام عزيز جون، سلام حاج بابا، صبحتون بخير.
- سلام مادر، صبحت بخير. چرا اينقدر زود پاشدي؟
حاج رسول هم جواب سلام ماني را با خوشرويي داد و گفت :
- چرا اينقدر زود پاشدي، نماز خوندي؟
- بله. حالا اومدم كمك عزيز جون، مي دونم كه خيلي كار دارن.
- نه قربونت برم، تو برو بخواب. كاري ندارم كه. ديشب دير اومدين، حتما خيلي خسته اي.
- نه، راحت خوابيدم و اصلا خسته نيستم. عادت ندارم بيشتر از پنج شش ساعت در روز بخوابم.
- آخه نصف شب بچه ات بيدار شده بود، نذاشت درست بخوابي.
ماني خنديد و درحاليكه موهاي بلند و لختش را با دست جمع مي كرد، گفت :
- عزيز جون، من وقتي مي خوابم بيهوش مي شم. اصلا نفهميدم بيدار شده.
- راست مي گي؟ چه خوب. حق داري مادر سنگين بخوابي، در طول روز يه سري راه مي ري و دنبالش مي دوي.
- نه عزيز جون، قبلا هم همينطور بودم. بدبختانه خوابم خيلي سنگينه. بالا سرم توپ در كنن، بيدار نمي شم. بيچاره اميررضا پا مي شه و شير ايلي رو مي ده.
- وظيفه شه دخترم. تمام روز تو زحمت مي كشي، حالا شب فوقش يكي دو بار باباش بيدار شه، طوري نمي شه كه. البته حاجي هم همينطور بودا، شب تا صبح بچه داري مي كرد، خصوصا سر اميرعلي كه ماشاا... از بچگي همينطور تخس بود.
- آخ آخ حاج خانم، يادم نيار كه تنم مي لرزه. پدر سوخته از اولم اعجوبه اي بود واسه ي خودش، هنوزم اعجوبه اس. خب بابا، ديشب خوش گذشت؟
- جاي شما خيلي خالي بود. بله، خيلي خوش گذشت. خونواده ي مهربي بودن، خصوصا ارغوان خانم. به ايلگارم خيلي خوش گذشت، سايه يه سره باهاش بازي كرد.... خب عزيز جون، چيكار كنيم؟
و در همون حال گازي به سيبش زد.
- آخه تو كه چيزي نخوردي مادر، يه دونه ميوه هم شد صبحونه؟
- باور كنيد من اصلا عادت به خوردن صبحونه ندارم، هميشه فقط ميوه مي خورم.
و شروع كرد به كار كردن و آماده كردن غذاها. ترو فرزكار كردنش، حاج رسول را حسابي به وجد آورده بود. حاج خانم كه خيلي كيف مي كرد، لبخند به لب گفت :
- خدا بيامرزه مادرتو، خيلي تميز بود. وقتي حاجي منو آورد كه اينجا رو ببينم، حظ كردم. باور كن فقط محض احتياط، حموم و توالها رو شستيم. اونم نه اينكه بشوريم ها، فقط آب كشيديم. همه جا برق مي زد از تميزي. حتي اكرم هم به زبون اومد و از تميزي صاحب خونه ي قبلي اينجا تعريف كرد. آخه تو تا حالا خواهر منو نديدي، يه خرده ايرادگير و مشكل پسنده. يعني مي دوني، خيلي خيلي كم پيش مياد كه از كسي يا چيزي تعريف كنه. چه مي دونم، غرور بي جا داره ديگه.
حاج رسول با ملايمت گفت :
- اعظم جان، سر صبحي غيبت نكن، خواهرته ديگه.
- آره خواهرمه. واسه همين مي خوام از اخلاقش يه كم واسه عروسم بگم كه خداي نكرده اگه اكرم حرفي زد، به دل نگيره و اعصابش خرد نشه. ببين دخترم، بذار بي رودروايستي بهت بگم. اكرم ما يه خرده زبونش تلخه. ماشاا... هر چي سنش بالاتر ميره، زخم زبونش بيشتر مي شه، ولي چه مي شه كرد، خواهرمه ديگه، گوشت تنمه. البته از اول زبونش تند بود ولي ديگه نه اينجوري. حالا تو رو خدا اگه يه وقت چيزي گفت، تو به خانمي خودت ببخش و به خوبي خودت گذشت كن. اصلا هر چي گفت، انگار كن به من مي گه، باشه؟
مانيا لبخند زنان دست انداخت دور گردن اعظم و بعد از بوسه اي محكم كه روي گونه ي گوشتالود و سرخش گذاشت، با محبتي عميق و واقعي گفت :
- اين حرفا چيه عزيزجون؟! خاله اكرم بزرگتر من هستن. حتي اگه تو گوشم بزنن سرم رو بلند نمي كنم. بهتون قول مي دم كه حتي سر سوزني ناراحت نشم. شما اصلا نگران نباشيد، حالا كه اينقدر زحمت كشيديد و با اين پادردتون، اين همه مهمون به خاطر ما دعوت كرديد، مطمئن باشيد همه چي به خير و خوشي مي گذره. عزيز جون خوشگلم آدم بايد گذشت داشته باشه تا بتونه خوب و راحت زندگي كنه والا روزگار به خودش و اطرافيانش زهر مي شه. خيالتون راحت باشه، امروز هيچ كس از هيچ كس ناراحت و دلخور نمي شه، بهتون قول مي دم.
اعظم ماني را در آغوش كشيد وگفت :
- الهي دورت بگردم مادر كه اينقدر خانمي. خدا مادرتو بيامرزه كه همچين گلي پرورش داده. الهي بارون رحمت رو سرش بباره.
- مرسي عزيز جون، همين دعاي شما براي من كافيه.
- خدا خواهرتم بيامرزه مادر. باور كن اگه زنده بود طفلكي، هر جور شده راضيش مي كردم چراغ خونه ي اميرعلي رو روشن كنه، حتي اگه شده التماسش مي كردم. اگه اون خدابيامرز زنده بود، خيالم از بابت اميرعلي هم براي تمام عمرم راحت و آسوده مي شد. حيف شد، قربون خدا برم كه گل ورچينه.
- ممنون عزيز جون، اونم اگه زنده بود و خوبيهاي شما رو مي ديد، منت داشت كه عروستون بشه.
حاج رسول نيمه شوخي و نيمه جدي گفت :
- ولي من نمي ذاشتم. حيف نبود زن اين پسره ي پررو بشه؟ اميرعلي بايد يه دختري بگيره كه مثل خودش بي حيا و پاچه ورماليده باشه و از پس اين پسر بر بياد.
- چيه حاجي سر صبحي ديگ حليم منو هم مي زني؟ كله ي سحرم دست از سر من بر نمي داري؟
ماني به سرعت روسري اش را به سر كشيد و زير گلويش گره زد. حاج رسول گفت :
- پسر تو آدم نمي شي؟ نا سلامتي مرد نامحرمي، يه ياا... بگي بد نيست. همين جوري سرت رو ميندازي و مياي تو؟
اميرعلي لبخند زنان سلامي كرد و بعد از عذر خواهي كوتاهي از ماني، رو به حاج رسول گفت :
- چيكار كنم خب، عادت ندارم.
- خب عادت كن.
- چشم ولي شما هم عادت كن دست از اين اخلاقت برداري. من زن بگيرم نمي ذارم همش با چادر و روسري تو اين خونه بگرده و يه سره خودشو با اين چيزا خفه كنه ها، گفته باشم.
- مي دونم. اون بيچاره هم اگه بخواد اين كارو بكنه، تو نمي ذاري. تو فقط يه دختر آبرودار و درست و حسابي بگير، من كلاهم رو مي نذازم هوا. حجاب داشتن پيش كشش. ولي آخه بدبختي اينه كه خونواده ي خوب، دختر به تو نميدن.
- وا حاجي مگه بچه ام چشه؟
- چش نيست؟ مگه مردم از جون دخترشون سير شدن كه بندازنش زير دست اين مردك همه فن حريف؟ من كه اگه دختر داشتم، جنازشم رو دوش اين پسره نمي ذاشتم. 
- اِ حاجي، اين حرفا چيه؟ خب جوونه ديگه، يه كارايي مي كنه. خوبه حالا طفلك ماني اهل حرف و حديث و اين چيزا نيست وگرنه حالا چه خيالاتي پيش خودش مي كرد! واقعا كه شما شوخياتونم مثل دعوا مي مونه.
اميرعلي رو به مادرش گفت :
- ماني كم كم به اين حرفاي من و حاجي عادت مي كنه. الانم ببينش داره مي خنده. هم منو مي شناسه، هم پدر شوهرش و هم مادر شوهرش رو. مگه نه ماني؟
قبل از اينكه مانيا جواب بدهد، حاج رسول گفت :
- بچه تو چه زود خودموني مي شي. ماني چيه؟
- اسمش مانيه ديگه. من كه نمي تونم هي بهش بگم ماني خانم، اونجوري اونم مجبور مي شه به من بگه آقا اميرعلي. تريلي ام نمي تونه بكشه اين اسم رو. فكر شو بكن، مثلا آقا اميرعلي، اميرعلي خان، اميرعلي آقا، او....وه چه خبره! تو هم اسم گذاشتي رو ما، بار قاطر كني نمي بره چه برسه كه بخواي يه چيزي هم بهش اضافه كني. داريم تو يه خونه با هم زندگي مي كنيم، پس بهتره راحت باشيم.
حاج خانم گفت :
- راست مي گه بچه ام. طفلكي ها خواهر كه نداشتن، اقلا بذار با زن داداشش راحت باشه و يه درد دلي، چيزي باهاش بكنه.
حاج رسول ديگر چيزي نگفت و ماني يك فنجان چاي جلوي اميرعلي گذاشت و گفت :
- رنگش كم و زياد نيست؟
- نه، دستت درد نكنه.
- از بس اميررضا چاي كمرنگ مي خوره، اين چاي به نظر من خيلي پررنگ مياد.
- اميررضا كه چاي نمي خوره، آب جوش مي خوره.
- شما هم بايد كم كم عادت كنيد چاي كمرنگ بخوريد. خيلي پر رنگ براي قلب خيلي ضرر داره، براي كليه ها هم زياد خوب نيست. شما كه ورزشكارم هستيد، بايد رعايت تغذيتون رو بكنيد ديگه.
- چشم، چشم، من تسليمم. اينم چاي كمرنگ، آ آ.
بعد نصف فنجان را توي ظرفشويي خالي كرد و رويش آب جوش ريخت. فنجان را جلوي مانيا گرفت و گفت :
- خوبه خانم؟
- بله، عاليه. البته ببخشيد فضولي كردم ها، به خاطر خودتون گفتم. 
- اختيار داري خانم، دستت درد نكه. بالاخره يكي هم به فكر ما بود تو اين خونه، ممنون.
- چشمتو بگيره پسر، من و اين مادر بيچاره ات كم گفتيم چاي كم رنگ بخوري؟
- حاجي جون من گردنم از مو باريكتره. آ آ، بيا بزن، بيا بزن خردش كن.
حاجي لبخند به لب گردن كلفت و موهاي پرپشت مشكي اميرعلي را نوازش كرد و گفت :
- آره ماشاالله، اين گردن رو اره برقي ام نمي زنه.
و نگاهي پر محبت به صورت پسرش انداخت. ماني خيلي خوب محبت عميق حاج رسول را به پسرانش حس مي كرد و لذت مي برد. لحظه اي از اينكه هيچ وقت دست نوازش پدر را روي سرش حس نكرده بود، دلش پر از غم شد. حاج رسول و اميرعلي مدام سر به سر هم مي گذاشتند ولي هر دو خيلي زياد يكديگر را دوست داشتند و از اين يكي به دو كردنها لذت مي بردند و ماني اين را خيلي خوب درك مي كرد و مي فهميد.
مهماني آن روز خيلي خوب برگزار شد. البته اول زنهاي فاميل كمي سرد بودند ولي بعد كه رفتار خوب ماني و محبتهاي فراوان حاج خانم، همچنين احترام فوق العاده ي حاجي را به عروسش ديدند، كم كم يخشان باز شد. البته مائده از همان اول با مانيا گرم گرفت و اصلا توجهي به چشم غره ها و لب گزيدن هاي مادرش نكرد. آن وسط فقط رفتار خاله اكرم سرد و يخ زده و حتي گاهي پرخاشگر بود كه ماني اصلا به دل نگرفت ولي كلامي حرف از دهان اكرم بر ضد يا براي ناراحتي ماني در نيامد. بعدها ماني فهميد كه حضور اميرعلي باعث حرف نزدن خاله اكرم شده، از قرار اكرم از تنها كسي كه كمي حساب مي برد و حواسش را جلو ي آن شخص جمع حرف زدنش مي كرد، اميرعلي بود.
خود اميرعلي در تاييد اين فكر ماني گفت :
- آخه خاله اكرم مي دونه دهن من چفت و بست نداره. يه جورايي من لنگه ي خودشم، بي چاك دهن. دو سه سري تا حالا بهش پريدم، اينه كه حساب كار دستش اومده.
همينطور هم ماني متوجه علاقه ي بين مائده و ناصر، پسر كوچك دايي جلال شد. اميرعلي اين موضوع را هم تائيد كرد و با خنده گفت :
- بهت نمياد اينقدر تيز باشي؟! خيلي زود مچ گرفتي. آره، همديگه رو دوست دارن ولي اگه خاله اكرم بذاره. آخه مي دوني، با زن دايي مثل كارد و پنير مي مونن. عروس خواهر شوهريه ديگه.
البته اين حرفها، هيچ كدام در مقابل حاج رسول و همسرش گفته نشد. بلكه زماني گفته شد كه ماني، همراه ايلگار و دو برادر، به منزل خودش مي رفت. جايي كه تا همين چند ماه پيش زندگي آرام و راحتي را با مادرش داشت و هنوز هم پر بود از بو و خاطرات مادرش.
مانيا كليد خانه را درآورد ولي آنقدر دستش مي لرزيد كه نتوانست در را باز كند. اميررضا نگاهي متاثر و اندوهگين به او انداخت و با لحني بسيار ملايم و مهربان گفت :
- بده به من عزيزم، من باز مي كنم.
در همين لحظه در آسانسور باز شد و آرمان، بلافاصله متوجه حضور ماني، مقابل آپارتمانشان شد. البته چهره ي ماني را نديد چون پشتش به آرمان بود ولي او حتي از چند متري، بوي مانيا را حس مي كرد. با اشتياق هرچه تمامتر، با لحني كه دلتنگي و شادي ديدن يار بعد از ماهها دوري، در آن موج مي زد گفت :
- مانيا خانم، بالاخره اومدين؟
ماني اصلا انتظار ديدن آرمان را نداشت و حسابي جا خورد. لحظه اي برق نگراني از چشمانش جهيد كه از نگاه تيزبين اميرعلي دور نماند ولي بلافاصله حالتي عادي به خودش گرفت و به سمت مرد جوان، چرخيد.
- سلام، حال شما چطوره؟ كي اومديد ماني جان؟
- سلام. ببخشيد، من مانلي هستم، خواهر ماني.
- سر به سرم نذاريد لطفا، خيلي تغيير كرديد ولي ممكن نيست اشتباه كرده باشم.
و همچنان لبخند به لب، با شوق و ذوق به ماني خيره شد. ماني همانطور سرد و بي تفاوت گفت :
- ايشون اميررضا، شوهرم. ايشون آقاي حكمت برادر شوهرم و اينم دخترم ايلگار، شما بايد آقا آرمان باشيد، همسايه ي مامان اينا، درسته؟
آرمان وارفت، احساس كرد زمين زير پايش مي لرزد. چهره، اندام و حتي صدا، همه مال ماني بود ولي هيچ نشاني از آشنايي در نگاهش نبود. اميررضا كه احساس عذاب و ناراحتي وجدان مي كرد، سرش را پايين انداخت ولي اميرعلي با دقت و كمي هم ناراحتي، اين صحنه را نگاه مي كرد. آرمان بالاخره دهان باز كرد و با صدايي گرفته، پرسيد :
- ماني چي شد؟ موند اونجا، نه؟
- بله.
- كي بر مي گرده؟
- ديگه نمي تونه برگرده. ببخشيد آقا آرمان، ما بايد بريم داخل خونه. به خانواده سلام برسونيد، با اجازه.
- ببخشيد، فقط يه سوال ديگه.
- خواهش مي كنم، بفرماييد.
- ازدواج كرده؟
- نه.
و اولين قدم را كه به داخل خانه گذاشت، پشت به آرمان گفت :
- فوت كرده.
و لحظه اي بعد، صداي افتادن جسم سنگيني را بر زمين، شنيد و بغض سنگينش را به سختي، فرو داد.

مانيا، رنگ و رو پريده و كمي مرتعش، با صدايي ضعيف سلام كرد و جواب شنيد :
- سلام بابا. 
- سلام به روي ماهت عزيزم. همه چي مرتب بود مادر؟
- بله... يعني، تقريبا بله.
- چي شده بابا، اتفاقي افتاده


مطالب مشابه :


رمان تمنای وصال - 24

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان رمان ارغوان كنم كه تقدير




رمان ایلگار دخترم_فصل سوم_نوشته فهیمه پوریا

محل استقرار رمان خوانها - رمان ایلگار دخترم_فصل سوم_نوشته فهیمه پوریا - ××× دانلود فیلم




رمان گناهکار - 18

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن رمان ارغوان اينه تقدير




محمد حسين محمدي (21)

(پژوهش/1385 )، از يادرفتن( رمان مجموعه داستان سال مورد تقدير قرار ارغوان های




برچسب :