رما نشروع عشق بادعوا(7)

کیارش.... بعدازحرف زدنم بایلدابا سامیارتماس گرفتم ..سامیاردوست دوران بچه گیم بود تا سن 22 سالگی باهم بودیم بعدش اون واسه ادامه تحصیلش به پاریس رفت  پسرخوبی بود میشه گفت خصلتای خوبش بیشترازبداش بودن ولی سعی داشت بیشتربداش به چشم بیان مثلاغروربیش ازاندازش البته بهش مییومداماتااین حدش خوب نبود اهل خوش گذرونی بود نه اونطوری که مشکل ساز باشه 3 ماه ازمن کوچیکتره امابامعرفتم بود یکی ازخصلتهای بدشم که خیلی ازخانوما باهاش ضربه خوردن این بودکه تااوج میبردشون بالا بعدمیکوبوندشون زمین معتقدبود دختری که بخوادخودشواویزکنه حقشه بایدادب شه تا ادم شه...امامن معتقدبودم که ازهردستی  بدی ازهمون دست پس  میگیری بالاخره دست بالادست وجود داره ...باوصل شدن تماس وپیچیدن صداش توگوشی ازعالم خودم بیرون اومدم.الو سلام  کیاچطوری داداش چه عجب...-بروبابا شد من تماس بگیرم توگله نکنی اخه بچه جون کوچیکی گفتن بزرگتری گفتن  هی چقد گفتم خبرت همینجا بمونوبه درست برس گوش نکردی حالام اومدی ازاحترام چیزی سرت نمیشه...-نه توعوض بشونیستی  هنوزم وراجی ...-هو درست حرف بزن بابزرگترتا...-خیلی خوب خوبی کاروبارخوب پیش میرن ...-خداروشکرراضیم  تودرچه حالی باکارت کنار اومدی پرسنل شرکت پذیرفتنت...اوه نگوپرسنل شرکت که داغونم...خندیدموتودلم گفتم حق دارن بنده خداها با اخلاق سگی تو..-چطور مگه چی شده...-هیچی تا این حدبگم تمام کارمندام یه طرف منشیمم یه طرف بخدا میگم منشی که نیست بلای جون دوروزه اومدم تواین شرکت کوفتم کرد هرچی میگم جواب میده دختره ی گستاخ...صدای خندم بلندترشدوگفتم...نه خوشم اومد لازم شد ببینمش کسی که تورواتیشی کنه دیدن داره حالا جوونه خوشکله...-هان چیه دوربرداشتی اره جوونه خوشکلیشم حروم نمیکنم رودست نداره لامصب اما به درد تونمیخوره...-نخواستیم بابا مال بدبیخ ریش صاحبش واسه خودت داداش ما خودمون همین روزا عیال بار میشیم...-بالحنی پرازتعجب گفت...جون سامی ؟نکن پسراینکاروباخودت حیفی به مولا...-دست خودم نیست سامی دیوونه شدم خانمم عروسک توهم همین روزایه فکری به حال خودت کن منشیتو راضی کن زنت بشه...-برودلت خوشه..ول کن این حرفاروعصرباشرکت ستاره شرق جلسه دارم قرارما باشه واسه 5شنبه...-پنج شنبه اصلاحرفشونزن روزخواستگاریم بجای دیدن عروسکم پاشم بیام تومیرغضبوببینم..-پس راستی داری میری قاطی مرغا باشه داداش مبارکت باشه ...-پنج شنبه توچکاره ای سامی...والله بیکاربودم خواستم بریم کوه که کارت واجبه..-یه چیزی ازت میخوام جون کیاقبول نکنی دیگه باهات حرف نمیزنم..-بگوببینم چیه درتوانم بود نوکرتم هستم...-خودت میدونی که مثل داداشمی مادرموکیانا هم توروعضوی ازخانواده میدونن حالا کاری ندارم چندسال نبودی اما این حس پایداره...-چیزی شده  ؟مشکلی پیش اومده ؟دیالا بگوچی شده..-چیزی نشده داداشت ازت میخوادروز خواستگاریش باهاش باشی...-چی میگی تو؟بیام بگم چه کاره ام اون وسط؟دامادیت ارزومه بخدا امانمیشه  ..-پس میای میدونستم قبول میکنب پنج شنبه ساعت6 میبینمت  بعدشم زود گوشی روقعط کردم قیافه سامی روتوذهنم الان تجسم کردم رگ گردن زده بیرون اخما توهم بدش میومد گوشی روش قطع کنی اما چاره ای نبود...یسنا داشتم مگس میپروندم که نره غول ازدفترش اومد بیرون اطرافشونگاه کرد خواست ره سمت دفتر پری که زوم کردو روش جزئ نقشه ی خبیثم بود یکم نازوعشوه مخلوط نگام کردموبهش خیره شدم سنگینی نگم روش باعث شد برگرده و نگام کنه بدون هیچ حرفی دقیقا 5 دقیقه بهم خیره شدیم بدون اینکه پلک بزنیم بدبخت خبرنداشت چی توسرمه که   دلیل زوم کردن اونو نمیدونستم نگاش رفت رولبم رزموپاک کرده بودم اما اون ول کن نبود بانازازجام بلندشدمورفتم روبه روش وایسادموگفتم...چیزی شده جناب رستمی؟--باحالت کلافه ای گفت نه نه فقط ادامه نداد..-فقط چی مهندس/..-شاخاش دراومد باورکن میگه این چرایهومودب شداماخوب میگم که لازمه اینکارا...-هیچی مواظب خودت باش ایندفعه شاخای من دراومدن یعنی چی این حرفش !!!!!                                                                                                                           اقای رستمی ..-باصدای فلاح سامیاربرگشت عقب منم به روبه روم جای که اون ایستاده بود نگاه کردم...واااای فلاح وارد میشود قیافش شده بود انگاری شرک اخم کرده بو د به من خیره شدو گفت...-توکار نداری همش الافی...وا چه ربطی داشت اهان حرصش گرفته بود  فکرکرده منوسامیارسرو سری داریم اما خوب فلاح جونم توهم جزئ نقشمی حال توروهم میگیرم حالا واسه من دست میگیری  خواستم جواب بدم که سامیار پیش دستی کردو گفت..-خانم فلاح من در عجبم شما حسابدارید یامدیرعامل من الان گیجم..-فلاح که ضایع شده بود...-گفت ..-خوب معلومه حسابدارم..-پس لطفا توکاری که بهتون مربوط نمیشه دخالت نکنید..-فلاح که داشت منفجرمیشداززور عصبانیت گفت...-ببخشیدیادم نبود که یسناجون سوگلیتونن تواین شرکت بعدم سریع رفت تودفترش...سامیار برگشت سمتم ایندفعه اون زوم کرد روم راستش باحرف اخر فلاح یه حالی شدم..باحرف اخر سامیاردیگه سکته ناقصوزدم بهم نگاه کردوگفت.....ادامه دارد


مطالب مشابه :


رما نشروع عشق بادعوا(7)

رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و حدش خوب نبود اهل خوش دارم قرارما




قرار ما عشق نبود10

دنیای رمان - قرار ما عشق نبود10 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




قرار ما عشق نبود3

دنیای رمان - قرار ما عشق نبود3 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان شروع عشق بادعوا(6)

رمان عشق و احساس نبود. رمان یگانه خواستم ببینم چی شد ؟کی قرارما بیایم عروسمونو ببریم




قرار ما عشق نبود 10

♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - قرار ما عشق نبود 10 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




قرار ما عشق نبود10

رمان برای همه - قرار ما عشق نبود10 - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای و




رمان قرار ما عشق نبود 10

·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان قرار ما عشق نبود 10 - صلوات برا سلامتي امام زمانو فراموش




رمان قرار ما عشق نبود 13

رمان قرار ما عشق نبود 13 ونداد وسط حرفم میاد ومیگه ــ قرارما این نبود که تو با غیرت من بازی




قرار ما عشق نبود3

رمــــان ♥ - قرار ما عشق نبود3 بره فضولی کنه نه نه نه خدایا قرارما این نبود وای ی ی ی ی خدا




قرار ما عشق نبود13

16- رمان قرار ما عشق نبود. ونداد وسط حرفم میاد ومیگه ــ قرارما این نبود که تو با غیرت من




برچسب :