رمان وصیت سرنوشت ساز - 2

پوف...چقدر با تلفن صحبت میکنه...من بجاش فکم درد گرفت...!!!!

بالاخره ماشین و پارک کرد...

نوید-بفرمایید.

پیاده شدم وبه ساختمان روبه روم نگاه کردم....خیلی دراز بود...بازم این پسره واس من پوزخند زد...

رفتم داخل اتاقی که سردرش نوشته بود ((ریاست))...نویدو دیدم که سرش توی یه کمد...

نوید-اووووف...بالاخره پیداش کردم..

رفتم سمت میز طویلی که نوید نزدیکش بود...یه شناسنامه به طرفم گرفت...

من-چیکارش کنم؟؟؟

نوید-بده بغلی...

من-منو مسخره می کنی؟؟؟

نوید متعجبانه گفت:-من؟؟؟

من-پ ن پ عمم.

نوید-پ ن پ قدیمی شد...چیز جدید بگو...

اومدم جوابشو بدم که در باز شد ویه دختر قد بلند ناز اومد تو

دختر-وای...نوید تو اینجایی؟؟؟؟

با قیافه متعجبی به من اشاره کرد.

نوید-نهال بعدن بهت توضیح میدم.

شناسنامه رو برداشتم ونگاه کردم...مازیار به طینت...ورق زدم...ندا و نوید ونهال ونستود....

من-خدا بده برکت....یه شش هفتای دیگه هم میاوردین دیگه...

نوید-چی؟؟؟

من-نخودچی.

نوید-ارنولد داوینچی.

من-با دم شیر بازی نکن اقای به اصطلاح محترم...

نوید-میخوام بازی کنم ببینم چی میشه؟؟؟

من-بد می بینی...داش..

نوید-ببین یه چیز میگم خوب خوب توگوشات بمونه .......!من نیاوردمت اینجا که باهم کل کل کنیم اومدم فقط درخواستی که بابا ازمون خواسته روانجام بدیم ........!

من-درخواست بابای شما به من چه ربطی داره خب؟

نوید-چقدر عجول .........خب من شناسنامه پدر بزرگ ومادربزرگ روهم همراهم دارم .........بهتره شما یه نگاهی بندازید بهشون ........

من-ای بابا شناسنامه ننه بزرگ شما چه ربطی به من داره ......

دوتاشناسنامه روبه طرفم پرت کرد که توهوا قاپیدمشون.........!

بازش کردم و ورق زدم .......

مازیار به طینت فرزند اول ومحمد به طینت فرزند دوم ..........

ااااا .... این که اسم بابا من بود ..........

یعنی واقعا این اقا خل وچله پسرعموی نداشته منه؟

وا......چه چیزا ......

برگشتم صفحه قبل اسم مامان بزرگم ستاره واسم پدربزرگم هم نادر ....وا .........یادمه باباهمیشه میگفت مامانش مثل ستاره ای بود برای بابا نادرم که هیچوقت حاضرنشد ترکش کنه ..........یعنی بابانادر ومامان ستاره چون بچه های بزرگ خاندان بودند به اجبار باهم ازدواج کردند ولی بعد عاشق هم شدند ......اوخی چه عشقولانه !

باصدای نوید ازفکر اومدم بیرون ......

نوید-حالاباور کردید؟

من-راستش یکمی فقط .....!

نوید-ای بابا این مدرک هارودیدی بعدتازه میگی یکمی فقط؟

من-خب چیکارکنم باورم نمیشه هنوز.!

نوید-شناسنامه عموکجاست؟

من-عموکیه دیگه؟

نوید-ای کیو باباتو میگم .....!

من-اهان ..........میخوای چیکار؟

نوید-اگه همراهته بده لازمش دارم ...!

دستموکردم توکیفموشناسنامه بابارودادم بهش........!

نوید ورقش زد وشناسنامه روبهم نشون داد ..........

نوید-ببین ...ستاره ونادر میبینی اینارو؟مدرک ازاین بالاتر؟

من-راستش ..... باشه اصلا گیرم شما پسرعموی من حالا شما بامن چیکار دارید؟

نوید-شماباید باما زندگی کنید ......!

من-چــــــــــــــی؟

نوید-نخودچی..

من-ارنولد داوینچی...

نوید-هـــــــــــــــــــو...

من-هو تو کلات...

نهال-اه نوید بس کن دیگه.

من-اورین اورین

نوید یه چشم غره ای به نهال رفت که نهال داشت خودشو خیس میکرد.

نوید-اصلا تو واسه چی پا شدی اومدی شرکت؟؟؟

نهال-باز کم اوردی گیر دادی به من بدبخت..

از حرف نهال خندم گرفت وپقی زدم زیر خنده... اه اه اه باز دوباره تلفن نوید زنگ خورد...

نوید-سلام عشقم خوبی؟؟؟

-...

نوید-جونم بابایی؟؟؟

من-چی؟؟؟

نوید بهم اشاره کرد که ساکت باشم... یعنی بچه داشت؟؟؟نوید تلفن وقطع کرد بهش گفتم:

من-تو بچه داری؟؟؟

نوید-اره

من-خرس گنده از بچت خجالت نمی کشی با من یکی به دو میکنی؟؟؟

نوید-خانمی من یه بار به کسی میخندما...

من-نه بابا؟؟؟

نوید-اره بابا...حالا جدا از شوخی نظرت چیه؟؟؟

من-گفتم که نه...

نوید-به درک از خداتم باشه...

من-خب حالا که به من نیازی نیس من رفتم..بابای

وزود از شرکت زدم بیرون...واسه یه تاکسی دست تکون دادم که ایستاد...سوار شدم وادرس خونه عطرا رو دادم...گوشیم زنگ خورد از تو کیفم دراوردم که دیدم نویده....ریجکت کردم...بعدشم خاموش...یه به درکی بهت نشون بدم اق نوید...


مطالب مشابه :


رمان وصیت سرنوشت ساز - 2

- رمان وصیت سرنوشت ساز - 2 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




يا اباصالح المهدی ادركنی (2)

نوید امن و امان - يا اباصالح المهدی ادركنی (2) - متون و اشعار مهدوی در آثار آیت‌الله صافی




نوید

سیب نقره ای - نوید - تأسیس 30 /2/ 1386 پی نوشتِ 2- سهل انگاریِ کوچک گاهی حوادثِ بزرگی را رقم می زند.




برچسب :