علی خلیلی فرزند بندرشرفخانه و از چهره های ماندگار تاریخ چاپ کشور

1133.jpg 

هم اینک نیز تولیدات چاپی چای جهان،گلچین،شرکت فرش ایران و نیز اوراق اداری شرکت نفت پارس جنوبی و شورای عالی امنیت ملی را چاپ می کنیم.

در اواسط دهه 60 تا 70 نیز چاپ اوراق اداری شبکه های مختلف صدا و سیما را برعهده داشتیم.

چهره  ماندگار تاریخ چاپ کشور

علی خلیلی

«دارایی و فقر ما پس از عرضه شدن بر خدا آشکار خواهد شد»امام علی(ع)

همین جمله به تنهایی کافیست که چندان دل به تشویق و تنبیه اهل دنیا نبندیم چرا که امید به الطاف خداوند ما را بس است.

این شماره از چهره های ماندگار را به پیشکسوتی اختصاص دادیم که هر چند هیچگاه به عنوان چهره ماندگار از او تقدیر نشد اما نمی توان از 6 دهه  فعالیتش به سادگی گذشت.

مردی که همواره کارش در متن جامعه بود و نامش در حاشیه.

همین جا می بایست تشکر خالصانه ای از تلاش های میریونس جعفری برای انجام این مصاحبه داشته باشیم،چرا که اگر مساعدت و عنایت ایشان نبود ما هم از یک عمر تلاش مردانی چون «علی خلیلی» به راحتی عبور می کردیم.

خلیلی برای فعالان عرصه چاپ و کسانی که از دور و نزدیک دستی بر آتش صنعت چاپ دارند نام بیگانه ای نیست،اما اینکه در طی این سال ها هیچگاه از او به عنوان چهره ماندگار تجلیل نشد جای تعجب و البته تاسف دارد.

نمی دانم علت این بی مهری در کجاست،در خود او که نخواست هیاهویی پیرامون نامش باشد یا در وزارت ارشادی که پیشکسوتانی همچون او را به باد فراموشی سپرد.مسلم هر که فراموش کرده باشد،یک عمر تلاش صادقانه و خدمت به جامعه فراموش نخواهد شد.

به عقیده من،صبور بودن و درستکار بودن زیباترین هدایایی هستند که می توان از او در زندگی فرا گرفت.

خلیلی این روزها دوران بازنشستگی خود را می گذراند و دیگر چون گذشته دستی بر آتش کار ندارد و پسرها هستند که چراغ های چاپ سعادت را همچون دوران پدر پر فروغ نگه داشته اند.

از هیاهوی چهارراه استانبول گذشته و وارد خیابان منوچهری می شویم،تقاطع خیابان ارباب جمشید و نبش کوچه مهر تابلوی چاپ سعادت دیده می شود که تاریخ تاسیس آن را سال 1345 نشان می دهد یعنی چیزی نزدیک به نیم قرن.

در یکی از روزهای سرد دی ماه که آلودگی هوای تهران همچون همیشه در وضعیت هشدار قرار داشت،مهمان«علی خلیلی» بودیم تا با او گپی بزنیم از سالیان دور تا لحظه های نزدیک،هر سه پسر نیز در کنار پدر بودند و او را در این گفتگو همراهی می کردند.

در پایان امیدواریم در این دوره و با سرکار آمدن مردانی که اعتلای فرهنگ این کشور را در راس امور خود می دانند،دیگر شاهد بی مهری های گذشته نباشیم و قدر پیشکسوتانی که عمری را برای آن هزینه کردند،بیشتر بدانیم.

در ادامه شرح زندگی علی خلیلی را با هم مرور می کنیم.

در روز 29 اسفندسال 1310 در بندر شرفخانه از توابع آذربایجان شرقی متولد شدم.

پدرم مرحوم نعمت اله خلیلی در بندر شرفخانه مغازه خواروبار فروشی داشتند و به کار کشاورزی نیز می پرداختند.

5 برادر بودیم و من فرزند ارشد خانواده محسوب می شدم.

تا کلاس پنجم ابتدایی را در دبستان دقیقی شرفخانه خواندم،متاسفانه امکانات ادامه تحصیل تا مقاطع بالاتر در آنجا فراهم نبود و محدود می شد به همان یک دبستان.این امر برای من که ذوق و شوق بسیاری نسبت به فراگیری علم داشتم بسیار ناخوشایند بود.

با این حال مدیر دلسوزی داشتیم به نام آقای بهشتی،او که از علاقه و سخت کوشی من نسبت به یادگیری خبر داشت،پیشنهاد داد عصرها نزدشان رفته و دروس مقطع ششم را فرا بگیرم.

مدتی بعد هم در تسوج امتحان دادم و به این ترتیب مدرک ششم را در سال 22 اخذ کردم.

بعد از اتمام تحصیلات در کنار پدر مشغول به کار شدم.آن موقع زمانی بود که متفقین وارد ایران شده بودند و کشور دچار نابسامانی و قحطی بود قاعدتا تا آذربایجان نیز از این امر مستثنی نبود.

البته خانواده ما نسبت به اقشار دیگر مردم از وضع به مراتب بهتری برخوردار بودند؛با این حال نمی توان کتمان کرد که فقر و تنگدستی گریبان اکثر مردم را گرفته بود.

یادم است پدرم به یکی از اقوام مادری که در شهر دریان ساکن بود پولی قرض می دهد،شرایطی پیش آمد که پدرم نمی توانست کار کند اوضاع مغازه هم چندان روبراه نبود؛این بود که از من خواست به دریان بروم و جویای پول شوم.

آن زمان 14 سال داشتم.به آنجا که رفتم دیدم وضع آنها از ما نیز اسف بارتر است.این بود که با دست خالی برگشتم.این اوضاع مرا بسیار ناراحت کرد این بود که تصمیم جدی گرفتم که برای بهبود اوضاع خانواده کاری انجام دهم.

مدتی وضع به همین منوال گذشت،به سختی کار می کردیم اما کمتر عایدمان می شد.تصمیم گرفتم به تهران بیایم تا کمکی برای خانواده باشم.

در سال 1329 زمانی که 19 سال داشتم به تهران آمدم.

به هر حال هم در گذشته و هم در حال رسم بر این است که هر کس که برای اولین بار به تهران می آید در بدو ورود به سراغ کسی می رود که پایگاهی در آنجا دارد و به اصطلاح راه و چاه را می داند.

مهدی ابراهیم دریانی،صاحب چای عقاب از تجار و بازرگانان به نام و از چهره های بسیار سرشناس و معروفی بود که نسبت دوری نیز با ما داشت.

آن زمان در اکثر پارچه آبادیها و روستاهای منطقه آذربایجان حمام و مدرسه ساخته بود.

در مجموع انسان بسیار خیر و نوع دوستی بود که از نیازمندان بسیاری دستگیری می کرد.در تهران نیز بیمارستانی که بعدها به شهید هاشمی نژاد تغییر نام داد از یادگارهای بجای مانده از اوست.

علاوه بر این اولین کسی در ایران بود که مجتمع ها و آپارتمان های مسکونی را به شکل کنونی پایه گذاری کرد که آپارتمان های شهر آرا نمونه ای از آنهاست.

همانطور که گفتم دریانی صاحب چای عقاب بود؛انبار چای عقاب در محله باغ ایل چی،گذر لوطی صالح قرار داشت.من در آنجا مسئول بسته بندی چای شدم.

شبانه روز سخت کار می کردم و شب ها نیز همانجا می خوابیدم.

یکسال به همین ترتیب سپری شد.یکی از اقوام مرحوم دریانی در خیابان بهار مغازه خواروبار فروشی داشت به من پیشنهاد داد که در آنجا کار کنم.

چند ماهی آنجا مشغول شدم،صاحب مغازه به ندرت سرکار حاضر می شد و من اغلب دست تنها بودم اداره آنجا به تنهایی برایم دشوار بود.

علاوه بر این علیرغم اینکه حقوق بیشتری می گرفتم اما کاری نبود که با روحیات من جور دربیاید.این کار نمی توانست روحیه جاه طلب من را که به دنبال پیشرفت و ترقی بودم ارضا کند.این بود که تصمیم گرفتم به کار قبلی خود بازگردم.

مدتی که گذشت مرحوم دریانی من را متصدی خرید و فروش کاغذ و مقوای چاپ کرد.

تصمیم بر این شد که به چاپخانه ها بروم و بسته های چای را تحویل بگیرم.

آن زمان بسته های چای عقاب بیشتر در چاپ هراتی و نیز چاپ محمدعلی فردین که در خیابان ملت و روبروی وزارت فرهنگ بود و نیز چاپ دریانی چاپ می شد.

حجم کار بسیار زیاد بود و مواقعی پیش می آمد که چاپخانه ها نمی رسیدند تمامی آنها را انجام دهد.

آن موقع چای را در کاغذهای مومی و روغنی شکل بسته بندی می کردند؛سفارشات را می دادم و کاغذ و طلق و گراف می خریدم.در تمامی امور چاپ از طرف مرحوم دریانی اختیار تام داشتم.

در این رفت و آمدها به چاپخانه ها بعضا مواردی پیش می آمد که با مرام من جور نبود،مثلا چاپخانه ای که حاضر بود 200 تومان بدهد تا کاغذها را به مقدار کمتر تحویل بگیرم و آمار را دستکاری کنم یا چاپخانه هایی که انعام های کلان می دادند که جعبه های چای را علیرغم کیفیت نامطلوبی که داشتند فقط از آنها تهیه کنم.

برخود واجب می دانستم که تمامی این موارد را حتی در جزیی ترین آنها به اطلاع کارفرمای خود برسانم،این بود که حس احترام و اعتماد متقابلی بین من و مرحوم دریانی شکل گرفت.

طوری که در اکثر امور نظر من را نیز جویا می شدند.من هم آنچه برای پیشبرد کار مناسب می دیدم بدون هیچ درنگی به ایشان یادآوری می کردم.

4 سال به این ترتیب سپری شد روزی به دریانی پیشنهاد دادم با این حجم کاری که ما داریم بهتر است خودمان چاپخانه ای دایر کنیم.

آن موقع انبار چای به جای وسیع تری در خیابان ری انتقال یافته بود،قبول کردند و 2 سالن از آنجا را به چاپخانه اختصاص دادیم.

پیش از تاسیس چاپخانه دریانی 2 ماشین ملخی خریده بود،این ماشین ها در چاپخانه هراتی قرار داشت.گاهی به آنجا می رفتم و کار با ماشین ها را از نزدیک مشاهده کرده تا یاد بگیرم.

همیشه گفته ام آنچه از هنر چاپ آموخته ام بیش از هر چیز مدیون چاپخانه های هراتیو فردین هستم.

آن زمان آنقدر کار تخصصی نبود؛ماشین آلات مسطح بود،کلیشه را به ماشین می بستیم و کار را می زدیم؛به عقیده من کار چاپ در آن زمان به مراتب از حالا ساده تر بود.

در سال 35 چاپخانه را دایر کردیم،مجوز چاپخانه به نام من گرفته شد،نام چاپخانه را ممتاز نو گذاشتیم.

دریانی کارمندی داشت به نام حسن ممتاز،زمانی که کاری پیش می آمد و من نمی توانستم به چاپخانه ها بروم او این مسئولیت را بر عهده داشت.مدتی هم در چاپ هراتی مشغول به کار بود و تا اندازه ای با حرفه چاپ آشنایی داشت.دریانی او را نیز همچون من مسئول اداره چاپخانه کرد اما مدیریت اصلی را برعهده من نهاد.

چاپخانه را با یک ماشین دو ورقی لترپرس و 4 ماشین ملخی،2 ماشین برش و یک ماشین جعبه سازی راه اندازی کردیم.

3 سالی از شروع به کار چاپ ممتاز نو می گذشت؛دریانی نماینده مجلس شده بود و وقت کافی برای رسیدگی به سایر امور نداشت.از این رو،روزی من و ممتاز را به دفتر خود دعوت کرد و پیشنهاد بسیار سخاوتمندانه ای مطرح کرد که از سوی ما نیز مورد قبول واقع شد.

پیشنهادش این بود که چاپخانه همچنان در انبار چای بماند اما ماشین آلات را به صورت اقساطی از ایشان خریداری کنیم و خود سهامدار چاپخانه شویم و آن را مستقلا اداره کنیم.

در همان سال،زمانی که 24 سال داشتم ازدواج کردم مرحوم فردین نامه ای با دست خط خود برایم نوشت و ازدواجم را تبریک گفت که هنوز هم آن نامه را دارم.

همسرم خانم کبری میلانی از اقوام پدری ام بودند.من در تهران مشغول به کار بودم و منزلی نداشتم که ایشان را به تهران بیاورم این بود که همسرم 2 سال در منزل پدر و مادرم ماندند تا اندکی شرایط مالی ام بهبود یافت و توانستم خانه ای در خیابان ری کوچه دردار اجاره کنم.در آنجا همسایه دیوار به دیوار شهید مطهری شدیم.

یادم هست شب های جمعه در منزل ایشان جلسات هفتگی وعظ و سخنرانی برپا بود و همسرم نیز مرتب در آن جلسات شرکت می کرد و به سخنرانی های ایشان که از رادیو پخش می شد گوی می دادیم.تا سال 42 همانجا ساکن بودیم؛جزو محلات قدیمی و اصیل تهران بود که خاطرات خوبی از آنجا برایم به یادگار مانده است.

در آن زمان دریانی در شهر آرا،آپارتمان هایی ساخته بود که 10 تا 15 هزار تومان به فروش می رسید،من ماهی 400 تومان حقوق می گرفتم،هر کس 7 هزار تومان سهام داشت می توانست آن منازل را خریداری کند ماهی 214 تومان هم اقساط خانه بود.به این ترتیب با خرید کیی از آن خانه ها به آنجا نقل مکان کردیم.

همکاری بین من و ممتاز تا سال 45 همچنان ادامه داشت در این مدت شبانه روزبه کار مشغول بودیم چرا که می بایست قسط چاپخانه را می پرداختیم.

همکاری بین من و ممتاز تا سال 45 همچنان ادامه داشت در این مدت شبانه روز به کار مشغول بودیم چرا که می بایست قسط چاپخانه را می پرداختیم.

حجم کاری نیز بسیار بالا بود آن زمان چای عقاب 120 کارگر داشت و از جمله شرکت چای ساز بود که علاوه بر اینکه در شمال کارخانجاتی داشت،از خارج هم چای وارد می کرد.

این حجم کاری را قبلا چندین چاپخانه همزمان انجام می داد که با آمدن چاپ ممتاز نو تمامی کارها معطوف به آن شد.

به حمداله خدا کمک کرد و کار با به پیش بردیم،تا اینکه کم کم مشکلاتی بین من و ممتاز بروز کرد که امکان ادامه همکاری برای هر دوی ما دشوار شد.

اوج این مشکلات مربوط به حادثه ای می شد که در سر کار پیش آمد؛آچار یکی از کارگران ناغافل داخل ماشین چاپ افتاده بود،این امر باعث تاب برداشتن ماشین شد طوری که ماشین دیگر نمی توانست به خوبی گذشته چاپ کند.

به ممتاز گفتم بیا آن را بفروشیم و یک ماشین نو بخریم،او هم پذیرفت و به این ترتیب ماشین را فروختیم،مبلغی که از فروش ماشین عایدمان شد نزد ممتاز ماند.

مدام برای خرید ماشین امروز و فردا می کرد.از طرفی به شدت بابت اقساط چاپخانه تحت فشار بودیم و جعبه های را نیز باید به موقع تحویل شرکت می دادیم.

به او گفتم آقای ممتاز اگر ماشین نخریم نمی توانیم کار را به چاپ برسانیم و آقای دریانی کار را به بیرون می دهد اما او مدام طفره می رفت.

تا اینکه پی بردم با پول ماشین،خانه ای خریداری کرده به او گفتم چرا با پول ماشین،خانه خریدی؟

در جواب گفت:من سهم شما را پرداخته ام و این سهم من از ماشین است.

خیلی جا خوردم،کم کم اختلافات ما به بیرون سرایت کرد طوری که هیچکدام سر کار حاضر نمی شدیم و کارگرها آنجا را اداره می کردند.

3 ماهی به همین منوال گذشت،خبر به گوش دریانی رسید.او هر دوی ما را فراخواند،بعد از شنیدن ماجرا رو به ممتاز گفت سهم او را بپردازید و کار را ادامه دهید؛باز همان جواب را داد که پرداخته ام،در نهایت پس از کش و قوس های فراوان که ره به جایی نبرد عطای چاپ ممتاز نو را به لقایش بخشیدم.

تا آن روز 120 هزار تومان در آنجا هزینه کرده بودیم سهم من حدود 60 هزار تومان می شد که از آن فقط 50 هزار تومان به من پرداخت شد.

بعدها خبرهای ناگواری از چاپ ممتاز به گوشم رسید که سخت مرا متاثر کرد؛گویا 6 ماه بعد از جدایی ما چاپخانه آتش می گیرد و نیمی از ماشین آلات در آتش می سوزد،چون مکان چاپخانه در انبار چای بود.دریانی دستور جمع آوری چاپحانه را می دهد،ممتاز نیز بعد از آن به شهر خود ارومیه باز می گردد و بعد از چند ماه از دنیا می رود.

بعد از جدایی از چاپ ممتاز نو به جاهای مختلفی سر زدم تا بتوانم مکان جدیدی برای چاپخانه که تصمیم داشتم دایر کنم بیابم.

دوستی داشتم به نام رحیم پناهی که گراورسازی البرز را داشت،او دایی اسکندر خمسه پور صاحب ورنی چاپ بود.یکی از دوستان پناهی تصمیم داشت قنادی اش را که در خیابان منوچهری قرار داشت بفروشد،به آنجا رفتم تا مکان را برای خرید بررسی کنم بسیار جای سهوالعبور و در دسترسی بود.

18 هزار تومان برای آن پرداختم و چاپخانه را تاسیس کردم،اسم سعادت را که نام فرزند اولم است بر روی چاپخانه گذاشتم؛بعد از آن تصمیم به خرید ماشین آلات گرفتم،یک ماشین هایدلبرگ ملخی به صورت اقساطی از مرحوم نوریانی خریداری کردم،یک دستگاه برش هم از ایران پاسارگاد و ماشین پرفراژ و جعبه سازی از بیوک خوش قدم که در چهارراه گلوبندک که دفتر داشت.

سال 45 چاپخانه تاسیس شد.آن زمان رسم بر این بود که هر کس چاپخانه ای دایر می کرد یک مهمانی ترتیب می داد و از همه همکاران چاپچی برای شرکت در آن دعوت می کرد.ما هم به رسم معمول این کار را کردیم و همگی دوستان دور هم جمع شدیم.

در ابتدای فعالیت چاپ سعادت 4 نفر نیرو داشتیم.بعدها به 11 نفر نیز رسیدند.حجم کار طوری بود که کارگرها تا 3 شیفت هم کار می کردند.

تعداد چاپخانه ها کم بود،رقابت عموما بر سر کیفیت کار بود نه قیمت.

زمانی که جواز تاسیس چاپخانه سعادت را گرفتیم اداره امنیت از ما و سایر چاپخانه ها تعهد گرفت که اعلامیه چاپ نکنیم.به واقع موقعیت انجام این کار برای ما پیش نیامد که اگر می آمد با فراغ بال می پذیرفتیم.من خود از جمله کسانی بودم که در قیام 30 تیر سال 32 که در دفاع از مصدق و آیت اله کاشانی برگزار شد شرکت کردم،یادم است در آن روز از بهارستان تا توپخانه شهر با انبوه جنازه ها فرش شده بود.در این میان شاهد بودم افرادی را که با خون خود بر روی دیوار نام مصدق را می نوشتند.

در این اثنا کارگری داشتیم که از تبریز برای کار به تهران آمده بود.نمی دانم به چه علت و غرضی می رود و به شهربانی اطلاع می دهد که در چاپخانه اعلامیه چاپ می شود.این لاپورت بهانه ای شده بود به دست ماموران که گاه و بیگاه به چاپخانه بریزند و همه جا را تفتیش کنند،در نهایت کاشف به عمل آمد که تمامی این خرابکاری ها زیر سر کارگر خودمان است.نتیجتا بدون اینکه به رویش بیاورم حقوق و مزایایش را پرداختم و عذرش را خواستم.در سال های حضورم در این صنعت خاطرات تلخ و شیرین بسیاری برایم رقم خورد،تلخ ترین خاطره کاری ام مربوط می شود به حادثه ای که برای یکی از کارگرانم رخ داد.

آقابالا دولتی همکار بسیار امین و کاربلدی بود که من بسیار به او اعتماد داشتم.زمانی که درگیر سایر امور بودم او بجای من چاپخانه را اداره می کرد و به طور کلی امور اجرایی چاپخانه تماما در دست ایشان بود.

سال 54 بود،به تازگی ماشینی خریداری کرده بود.صبح یک روز 5 شنبه بود از من مرخصی گرفت تا با همسر و فرزندانش برای زیارت به قم برود که متاسفانه خبردار شدیم در مسیر راه تصادف کرده و از دنیا رفته است.

این حادثه تلخ من و بسیاری از کارگرهای چاپخانه را متاثر کرد.

سال 55 اوج کاری ما بود،کارهای گوناگونی چاپ می کردیم از جعبه های چای گرفته تا واکسن و سرم سازی و اعلامیه های شرکت مینو و اوراق دارای شرکت های راهداری و ساختمان سازی نظیر هدیش،ژیان و آربل.یادم هست در ماه رمضان از سحر تا پاسی از شب سرکار حاضر بودیم اما ذره ای خستگی در وجودمان رخنه نمی کرد چرا که فقط عشق به کار بود و عشق.

بسیاری از کسانی که زمانی در چاپ سعادت با ما همکار بودند،بعدها برای خود چاپخانه داران بزرگی شدند از جمله سیروس کاشیگر که بعدها به ارومیه رفت و برای خود چاپخانه ای دایر کرد.

حسن ارکاری،علی حاتمی،مهدی رفعتی و عزیز محمدپور از جمله کسانی بودند که سال ها با چاپ سعادت همکاری داشتند.

خدا رحمت کند فردی بود به احمدی که در کوچه برلن دفتری داشت و در آنجا فعالیت های مربوط به طراحی و نقاشی را انجام می داد.

آن زمان مانند حالا نبود که با کامپیوتر کار کنند،آرم ها و جعبه ها را با دست طراحی و نقاشی می کردند،اکثر کارهای چاپ سعادت نیز به سبب خط خوشی که ایشان داشتند با او بود.

همینطور آقای ابوالقاسم طاهری که دفترش در خیابان ناصرخسرو قرار داشت.

از سوی دیگر چاپ سعادت در 5 دهه ای که از تاسیس می گذرد به سبب حجم کاری وسیعی که داشت با چاپخانه های بسیاری در ارتباط بود.در آن زمان چون ماشین افست نداشتیم بالطبع کارهایی که ابعاد وسیع داشتند را به چاپخانه هایی چون هراتی و سحاب ونیز چاپ بهرام که متعلق به مرتضی کاویانی بود،می دادیم.

در زمان جنگ پسر بزرگم احمد آقا که به جبهه رفته بودند مجروح می شوند و به درجه جانبازی می رسند.بعد از آن بود که در سال 63 ایشان نیز به چاپخانه ملحق شدند،بعدها نیز پسران دیگرم آقا سعید و حسن آقا نیز حرفه چاپ را برگزیدند و در چاپ سعادت مشغول به کار شدند.اکنون هر 3 برادر در کنار هم و دوشادوش یکدیگر چاپخانه را اداره می کنند و پسر بزرگم مدیریت آنجا را عهده دار است،من نیز 2 سالی می شود که خود را بازنشسته کرده ام.

هم اینک نیز تولیدات چاپی چای جهان،گلچین،شرکت فرش ایران و نیز اوراق اداری شرکت نفت پارس جنوبی و شورای عالی امنیت ملی را چاپ می کنیم.

در اواسط دهه 60 تا 70 نیز چاپ اوراق اداری شبکه های مختلف صدا و سیما را برعهده داشتیم.

یادم است روزی آقای کریم لو صاحب شرکت چای گلچین پیشنهاد داد که با شراکت یکدیگر ماشینی خریداری کنیم و کار را توسعه دهیم با هم به شرکت هایدلبرگ که آن زمان اسفرجانی مدیریت آن را بر عهده داشت رفتیم،در آنجا چنان قیمت کزایی به ما دادند که از آمدن خود پشیمان شدیم.

الان متاسفانه فقط پول را ملاک می دادند اما تسهیلاتی در راستای آن ارائه نمی دهند.

بسیاری از چاپخانه های صاحب نام در چند سال گذشته ورشکست شده اند،کسانی که با وام های چند صد میلیونی با بهره های بالا وارد کار شدند اما از پس اقساط آن برنیامدند از خانه و ماشین و همه چیز خود گذشتند تا فقط بتوانند اقساط خود را بپردازند.

توسعه کار چه در گذشته وچه در حال نیاز به سرمایه کلانی دارد که در صورت نبود علی رغم کارایی و توانایی راه به جایی نخواهیم برد.

در این مدت مرتب برای دریافت وام تقاضا دادیم اما هر بار دلیلی برای نپرداختن تراشیده شد.

متاسفانه می بینیم افرادی که سابقه آنچنانی در این صنعت ندارند به راحتی وارد آن شده اند کسانی که کوچک ترین شناختی از صنعت چاپ ندارند اما خیلی خوب از ضابطه به رابطه رسیده اند؛وام های کلان کم بهره می گیرند حال آنکه این وام ها می بایست شامل حال کسانی شود که سالیان متمادی در آن حضور داشته و عرق جبین ریخته اند.

اکنون دیگر جنبه فرهنگی در سایه جنبه انتفاعی آن قرار گرفته است.

چند سال پیش برای توسعه کار با یثربی صاحب شرکت فارند که نماینده شرکت رولند بود مذاکره کردیم تا بتوانیم ماشینی را با وام خریداری کنیم؛آمدند مکان را دیدند و گفتند نگران نباشید فنداسیون بریزید تا امکانات دریافت وام را فراهم کنیم.تمام کارها در عرض یکماه انجام شد،در نهایت خبر دادند فردی که قرار بود وام بگیرد فوت کرده و این قرارداد فسخ شده و در اینجا نیز به در بسته خوردیم.

متاسفانه از سال 84 به بعد افت محسوسی در کار پدیدار شد.البته پیش زمین های این افت از سال 74 به بعد خودنمایی می کرد اما سال 84 به بعد بود که رکود کلی با تمام وجود عرض اندام کرد.

پدیدار شدن قارچ وار دفاتر تبلیغاتی که هر کدام یک کامپیوتر گذاشته و تبدیل به یک چاپخانه شدند.

از سوی دیگر صدور جوازهای بی رویه که بعضا به بسیاری از کارکنان وزارت ارشاد در سال های نه چندان دور داده شد،تمام این ها دست در دست هم داد تا در چشم بر هم زدنی تعداد چاپخانه ها از رقم چند صدتا به چند هزارتا افزایش یابد.

از سوی دیگر شکستن بی رویه و بی ضابطه تعرفه های چاپی و افزایش فعالیت چاپخانه های دولتی که صدمات مالی فراوانی را به چاپخانه های خصوصی وارد کرده همگی باعث شده که امیدها به آینده کمرنگ تر شود.

متاسفانه نابسامانی و عدم نظارت کافی در این صنف بیداد می کند.برای مثال با اینکه نزدیک به نیم ققرن از سابقه چاپ سعادت می گذرد  اما چاپخانه های دیگری نیز تحت نام سعادت مجوز فعالیت گرفته اند.

فقط امیدواریم که در سایه دولت جدید ورودی کار آمدن مردانی دلسوز در راس امور قصور گذشته جبران شود و همگی تمامی تلاش خود را برای اعتلای این صنعت به کار بندیم.

منبع خبر:مجله چاپ و نشر

------------------------------------------------------------------------------

علی خلیلی

گدای خاک در دوست پادشاه من است

بیست و پنجم اسفندماه 1310 در بندر شرفخانه تبریز به دنیا آمدم. پدرم هم مغازه داشتند و هم کشاورزی می‌کردند. سال 1318 به دبستان رفتم و در سال 1320 هنگامی که جنگ جهانی اول شروع شد و ایران و شهرمان بندرشرفخانه توسط نیروهای متفقین اشغال شد، کلاس دوم بودم. سال 1329 به خاطر کسب درآمد برای خودم و خانواده به تهران پیش آقای مهدی دریانی رفتم. آقای دریانی من را به انبار که انتهای بازار مسگرآباد قرار داشت، فرستادند و به کار بسته‌بندی چایی مشغول شدم. حدود یک سال و نیم در انبار چایی بودم و کارم سلفون‌کشی و بسته‌بندی بود. بعد از آن در سال 1330 به مغازه یکی از فامیل‌هایمان در خیابان بهار رفتم و 28 مرداد را هم در همان مغازه بودم و تا سال 33 هم آنجا بودم و بعد از آقای دریانی اجازه گرفتم که شغلم را عوض کنم که ایشان فرمودند که بهتر است در چاپخانه کار کنم. به چاپخانه هراتی رفتم و ماندم و یاد گرفتم تا اینکه آقای هراتی در یک زمستان که از شیراز برمی‌گشتند در اثر سانحه سقوط هواپیما به رحمت خدا رفتند. بعد از آن یکی دو سال هم در چاپخانه‌ها کار می‌کردم تا این‌که از آقای دریانی خواستم که اگر اجازه بدهند چاپخانه‌ای تاسیس کنم و ایشان موافقت کردند و در انباری در خیابان ری اجازه فعالیت دادند. با آقای ممتاز شروع به راه‌اندازی چاپخانه کردیم و با چهار دستگاه ملخی، یک ماشین لترپرس دوتا برش و چند تا ماشین دیگر شروع به کار کردیم. خودمان مرتب کار می‌کردیم، حتی شب‌ها با دو تا کارگر تا صبح کار می‌زدیم. کلا دوازده تا کارگر داشتیم. تا این‌که آقای دریانی بعد از کاندیداتوری برای نمایندگی، به من گفتند که من دیگر به چاپخانه نمی‌رسم. هرچه پس‌انداز دارید به من بدهید و چاپخانه برای شما؛ هر وقت هم که داشتید باقی‌اش را بدهید. تا سال 1345 با آقای ممتاز کار می‌کردیم تا این‌که اختلافاتی پیدا شد و در نهایت از هم جدا شدیم و در عرض چند ماه خودم یک چاپخانه تاسیس کردم. از شغل خودم راضی بودم و اگر یکبار دیگر پا به دنیا می‌گذاشتم، باز هم همین کار چاپخانه را انجام می‌دادم.

666.jpg

توصیه برای جوانان

توصیه‌ام به جوانان این است که همیشه پشتکار داشته باشند و با مشتری‌ها رفتار خوب داشته باشند. صبح زود در مغازه را باز کنند و به موقع کار مشتری را تحویل دهند. از همه مهم‌تر اینکه همیشه انصاف داشته باشند.

 

خاطره شیرین

یکبار آقای دریانی من را مامور کردند و گفتند بسته‌های چای را یک چاپخانه دیگر چاپ می‌کند و به بازار می‌دهد؛ شما برو و این چاپخانه را پیدا کن. من هم قبول کردم و حدود 2 ماه به چاپخانه‌های مختلف به بهانه سفارش سر می‌زدم و خلاصه پی چاپخانه متخلف می‌گشتم تا اینکه بعد از دو ماه چاپخانه مذکور را پیدا کردم و این اتفاق آقای دریانی را بسیار خوشحال کرد.

 

  

 

  


 


مطالب مشابه :


متخصص داخلی

بانک اطلاعات پزشکان و مراکز درمانی اراک - متخصص داخلی - فقط از مرورگر اینترنت اکسپلورر




فروشگاه های زنجیره ای دریانی در سه نسل

دریانی هایی نخستین از اینجا به بعد ماجرای مهدی ابراهیم دریانی را می خوانید، که اعتبار




علی خلیلی فرزند بندرشرفخانه و از چهره های ماندگار تاریخ چاپ کشور

مهدی ابراهیم دریانی،صاحب چای عقاب از تجار و آقای دریانی من را به انبار که انتهای




بانک صادرات دریان

سعید ابراهیم فکری مردم این شهر و وجود دریانی های زیاد در پایتخت، در 5 سال گذشته




روشنتر از خاموشی

عنوانبندی: ابراهیم حقیقی. برنامه ریز و دستیار کارگردان: حسن نجاریان دریانی.




مردان آنجلس

دستياراول كارگردان: حسن نجاريان دریانی . گروه کارگردانی: جواد کاسه ساز ابراهیم




منابع مطالعاتی و سر فصل های کلی دروس کاردانی به کارشناسی معماری

ایستایی- بی یر و جانسون- ترجمه دکتر ابراهیم اینجانب مجید دریانی کارشناس ارشد عمران از




برچسب :