رمان شب بی ستاره-13-

دو روز بعد کتی به منزلمان زنگ زد و این بار مادر با چشمانی که نم اشک به ان نشسته بود
نرم تر از پیش با کتی صحبت کرد و پس از مکالمه اي کوتاه قرار شد پنجشنبه عصر براي خواستگاري و صحبت
در مورد مقدمات کار به منزلمان بیاند با رسیدن پنجشنبه و گذشتن نیمی از روز هیچ ذوق و شوقی در منزلمان
دیده نمی شد مادر برخلاف دفعات پیش با دلمردگی بساط پذیرایی از مهمانان عصر را اماده می کرد و با
افکاري عمیق دست به گریبان بود از دیدن ناراحتی او زجر می کشیدم ولی نه کاري از من بر می امد و نه چاره دیگري داشتم عصر حمید و شبنم به منزلمان امدند و پشت سر ان الهام و اقا مسعود از راه رسیدند حسام با اینکه نوبت کاري اش نبود هنوز به منزل نیامده بود و احتمال می دادم که ار قصد جایی رفته تا در مراسم خواستگاري نباشد.

بدون اینکه کسی حرفی بزند که خودم لباسهایم را عوض کردم و براي پذیرایی از مهمانانی که به خوبی می دانستم فقط خودم منتظر انان هستم اماده شدم در این میان فقط شبنم بود که بی طرفانه برخورد می کرد . عاقبت زنگ منزل به صدا در امد و حمید براي باز کردن در رفت از اشپزخانه صداي رد و بدل کردن سلامهاي خشک و سرد را شنیدم و در دلم خون گریه می کردم که چرا از همین ابتداي کار باید نحسی اغاز شود کمی بعد شبنم به اشپزخانه امد و به من گفت که براي امدن به اتاق اماده باشم . برخلاف همیشه موقع چاي ریختن دستم لرزید و همان باعث شد که چاي داخل سینی بریزد. شبنم که متوجه حالم بود به کمکم آمد و سینی را تمیز کرد و خودش چاي را ریخت. به او نگاه کردم و گفتم: دلم نمیخواست این جور بشه، ولی شد.دیگه نمیتونم کاري بکنم.

شبنم نگاه عمیقی به چشمانم انداخت و گفت: درکت میکنم. یک موقع شرایطی پیش میاد که آدم مجبور میشه انتخاب کنه. آن لحظه خیلی دلم میخواست براي او که درك بالایی داشت درد و دل کنم، ولی نه وقت مناسبی براي صحبت بود و نه مکانی که به راحتی بشود سفره دل را باز کرد. آهی کشیدم و منتظر شدم تا وقت رفتن برسد.

لحظه اي بعد شبنم از جلوي در پذیرایی به من اشاره کرد تا بروم. دستها و پاهایم میلرزید و کنترلی روي آنها نداشتم. با قدمهایی لرزان و روحی متشنج وارد اتاق پذیرایی شدم. با صداي آرامی سلام کردم و سینی چاي را جلوي کتی گرفتم. کتی با لبخندي تصنعی به من نگاه کرد و فنجانی چاي برداشت. پس از آن به مادر تعارف کردم که حتی به من نگاه نکرد و فقط با سرش اشاره کرد که میل ندارد. بقیه فنجانهاي چایشان را برداشتند. وقتی سینی چاي را جلوي کیان گرفتم یک نظر به او نگاه کردم . در حالی که به چهره ام چشم دوخته بود لبخندي پر معنی گوشه لبش بود. لبخندي که نشان از پیروزي دشات، ولی پیروزي بر چه کسی؟ چهره تک تک اعضاي خانواده ام پیش رویم ظاهر میشد و میدانستم با انتخابم دل همه را شکسته ام. از این فکر بغض سنگینی گلویم را فشرد.

چشم از کیان برداشتم وبدون اینکه کسی بخواهد و یا حتی خودم مایل به ماندن باشم اتاق پذیرایی را ترک کرده و به آشپزخانه برگشتم. همانطور که نشسته بودم و فکر میکردم شبنم به آشپزخانه آمد و گفت که مهمانان میخواهند بروند. خیلی تعجب کردم چون فکر نمیکردم مراسم خواستگاري اینقدر زود به پایان برسد. البته زیاد هم جاي تعجب نداشت. وقتی افراد هم دل و هم زبان هم نباشند و به طبع حرفی براي گفتن ندارند و چنین نشستی باید هم خیلی زود پایان بگیرد. براي خداحافظی و بدرقه آنان به هال رفتم و تازه آن وقت بود که توانستم کیان را خوب ببینم. بلوزي اسپرت پوشیده و خوشبختانه فقط ساعتی با باند مشکی به مچ دست بسته بود و از دستبند طلایش خبري نبود. صورتش را مثل همیشه سه تیغه کرده بود و موهایش را بالا زده بود. کتی بارانی شیکی به رنگ کرم پوشیده بود که گوشه هاي پیراهن آبی اش از درز جلو و پشت بارانی مشخص بود. جورابی نازك به رنگ کرم پایش بود که دعا میکردم مادر متوجه نازکی آن نشده باشد. همان لحظه خودم را به باد سرزنش گرفتم که براي چه چیز مسخره اي دعا میکنم. در جالیی که شال شیري رنگی که سر کتی بود به حدي نازك بود که لاله گوشها و برق الماسی که به گوشواره اش بود از پشت آن به خوبی نمایان بود. علاوه بر آن موهاي بلوندش بود که از جلوي شال بیرون ریخته بود . با وجود آرایش ملایمی که داشت هیچ به او نمیخورد پسري به بزرگی کیان داشته باشد. به یاد حرف مادر افتادم که میگفت مادر پسره مثل تازه عروسا بزك کرده بود. البته مادر تقصیر نداشت براي او که سال تا سال حتی کرم به دست و صورتش نمیزد. شاید این آرایش کم نیز خیلی زیاد به چشم می آمد. کتی با مادر و بقیه خداحافظی کرد و جلوتر از کیان از در خارج شد. کیان هم بعد از دست دادن با حمید و آقا مسعود پشت سر او خارج شد. براي بدرقه آنان حمید و آقا مسعود تا دم در حیاط رفتند و مادر از همان راهرو برگشت. براي جمع کردن ظروف چاي و میوه به اتاق پذیرایی رفتم و متوجه شدم باز هم فنجان چاي کیان دست نخورده سرد شده است. گویا فرصتی براي پوست کندن میوه نبود، زیرا هیچ کس حتی یک میوه هم پوست نکنده بود و میوه ها همچنان دست نخورده در بشقابها باقی مانده بود. ظرفها را جمع کردم و فنجانهاي چاي را به آشپزخانه بردم. پس از اتمام کار به اتاقم رفتم. چند دقیقه بعد شبنم پیشم آمد. همانطور که با او صحبت میکردم گاهی صداي حمید و مادر را میشنیدم که حرف میزدند. گاهی هم الهام حرف میزد. اما نمیشنیدم چه میگفتند آن شب حسام تا دیر وقت بیرون از منزل بود و پس از رفتن الهام و حمید به خانه آمد. وقتی آمد ساعت از یازده و نیم شب گذشته بود. من بی خوابی به جانم افتاده بود و همانطور که در جایم دراز کشیده بودم غرق در فکر بودم. با آمدن حسام به منزل خیالم راحت شد. زیرا من هم مثل مادر نگران تاخیر طولانی اش بودم. حسام پس از کمی صحبت با مادر به اتاقش رفت . مادر که تا آن لحظه منتظر آمدن او بود پس از خاموش کردن چراغ.هال براي خوابیدن رفت.
دو رو بعد، درست هنگامی که مادر میخواست براي خرید از منزل خارج شود تلفن به صدا در آمد. با شتاب به
طرف تلفن رفتم تا اگر کسی با مادر کار دارد پیش از خارج شدن او از حیاط صدایش کنم. وقتی گوشی را
برداشتم از شنیدن صداي کیان رنگم پرید. با شتاب به او گفتم که چند دقیقه دیگر تماس بگیرد و بعد فوري
تلفن را سرجایش گذاشتم و با قدمهاي سریع به طرف راهرو رفتم . مادر که متوجه صداي تلفن نشده بود پس
از آب دادن باغچه شیلنگ آب را جمع کرد و آن را کنار شیر حیاط گذاشت سپس چادرش را سر کرد .وقتی
مرا جلوي در راهرو دید گفت: الهه سیب زمینیها رو پوست بکن و خلال کن تا من بیام
سرم را تکان دادم و گفتم: ناهار رو درست کنم؟
مادر گفت: نه، خودم میام. واز در خارج شد
پس از اطمینان از رفتن او به اتاق برگشتمو کنار میز تلفن منتظر زنگ کیان شدم. ده دقیقه بعد صداي زنگ مرا
ازجا پراند. براي قطع کردن صداي آن که چون سوهانی به روحم کشیده میشد فوري گوشی را برداشتم. کیان
.پشت خط بود. وقتی به او سلام کردم گفت: سلام عزیزم، خوشحالم که صدات رو میشنوم
- چی شده زنگ زدي
با خنده گفت: بد کاري کردم؟
- نه، ولی اگه یک موقع مامانم خونه بود چه کار میکردي
- هیچی، باهاش حال و احوال میکردم و میگفتم گوشی رو بده به خانومم کهمیخوام باهاش حرف بزنم
-از شوخی اش لبخند زدم و گفتم: آره، اونم گوشی رومیداد به من
- خب بی خیال، از خونتون چه خبر؟
نفس عمییقی کشیدم و گفتم: چه خبري میخواي باشه ، همه خوبن و سلام دارن خدمتتون
- این یکی رو دیگه حتما راست گفتی. چون میدونم که نمیخوان سر به تنم باشه
با ناراحتی گفتم: نه اینطور هم که فکر میکنی نیست
-خب این حرفها رو ول کن. میدونم مثل همیشه زیاد وقت نداري، فقط به من بگو نظر خانواده ت چیه
چرا نظر خودم رو نمیپرسی
- چه خودخواه، تو از کجا میدونی
-از همون جا که فقط چی »
- حتما میخواي بگی مال تو هستم
- اي ولله خوبی راه افتادي
- نمیدونم، هنوز که هیچی نگفتن
- یعنی چی که هیچی نگفتن؟ آخرش باید از تو هم نظر بخوان یا به هر حال حرفی شده باشه که معلوم بشه
میخوان چه غلطی بکنن
- کیان ...
-ببخشید عزیزم، دست خودم نیست وقتی فکرش رو میکنم بخوان دوباره جواب نه بهم بدن خون
خونم رو میخوره، ولی خودمونیم عجب خانواده کلیدي داري
- کیان خواهش میکنم .
-باشه عزیزم، سعی میکنم حرفم رو تو دلم نگه دارم(باید نگه داري) ولی الهه اگه اینبار هم بخوان مثل دفعه
هاي پیش نه و نمیشه تو کار بیارن باید یک فکر اساسی کنیم .
- چه فکري
- اگه بهت بگم نه نمیگی
- اگه حرفت درست و حسابی باشه شاید نگم
- درست و حسابی که نیست ، ولی تنها چاره کاره .
- خب؟ بگو
-بیا با هم فرار کنیم .
- شوخی میکنی
- نه به جون خودت، جدي جدي میگم
- کیان، مثل پسراي شانزده ، هفده ساله حرف میزنی. منو باش که گفتم چه فکر بکري کردي .

- میدونی منظورم فرار فرار که نبود یعنی... میخوام بگم که بیاي خونه ما

- متوجه منظورت نمیشم

-با تو آدم نمیتونه راحت صحبت کنهمنظورم اینه اکر اینبار با ازدواجمون موافقت نکردند یک روز بیا خونه ما...یک شب که بمونی مجبور میشن

تازه متوجه منظورش شدمو از خجالت لبم را به دندان گزیدم.وقتی کیان متوجه سکوتم شد خندید و گفت:
-الهه ضعف نکردي؟
با حرص گفتم: بی مزه
- خدا رو شکر حالت خوبه . خب چیکار میکنی
- نه
- یعنی قبول نمیکنی
- نه
- چرا؟
- کیان فکر میکنم حالت خوب نیست
- نه الهه ، حالم خوب نیست، یعنی تا وقتی که تو مال خودم نشی همین حال رو دارم .
 -خدا شفات بده
- خدا تو رو به من بده شفام داده .
با صداي بسته شدن در حیاط با شتاب گفتم: فکر میکنم مامانم اومد تا بعد خداحافظ
- خداحافظ عشق من
با شتاب گوشی را سر جایش گذاشتم و همان لحظه یادم آمد که مادر خواسته بود سیب زمینی پوست بکنم. به سرعت خودم را به آشپزخانه رساندم و به حدي با عجله شروع به کار کردم که همان موقع چاقو دستم را برید.
چون فرصت نداشتم پوست سیب زمینی را مانند نواري دور انگشتم پیچیدم و مشغول ادامه کار شدم. وقتی مادر داخل آمد چیزي نمانده بود کارم تمام شود
عصور همان روز کتی به منزلمان زنگ زد تا جواب بگیرد. مادر به او گفت هنوز نظر مرا نپرسیده اند و گفت که
براي گرفتن جواب چند روز دیگر زنگ بزند. مشخص بود مادر تعللی که میکند میخواهد فرصت بیشتري به
من بدهد تا شاید در تصمیم تجدید نظر کنم. فرداي روزي که کتی زنگ زد الهام به منزلمان آمد و در فرصتی به
من گفت گه چند دقیقه میخواهد با من صحبت کند. خیلی سریع فهمیدم عاقبت زمان آن رسیده که الهام
:بخواهد جواب مرا بگیرد. به اتفاق او به اتاق رفتیم. الهام پس از مکثی طولانی با چهره اي درهم و ناراحت گفت:
 الهه چه کار میخواهی بکنی
سرم را پایین انداختم و گفتم: همون کاري که قرار بود انجام میدهم
-نمیخواهی بیشتر فکر کنی
-من از خیلی وقت پیش فکرامو کرده بودم، شما بودید که فرصتی براي تصمیم گرفتن میخواستید .
-الهه میدونی که همه خانواده با این ازدواج مخالف هستند؟
-میدونم، اینو هم خوب میدونم که دلیل مخالفت همتون به خاطر اینه که شما چیزي رو میپسندید که من دوست
ندارم اون باشه
لهام لختی سکوت کرد و سپس گفت : پس تو میخواهی با بهتاش ازدواج کنی، در این بین فقط نظرخودت برات
مهمه نه نظر سایر اعضاي خانواده ات، درسته؟
با ناراحتی گفتم : الهام جو سازي نکن، اگر نظر من نسبت به این ازدواج مثبته به خاطر معیارهایی است که براي  ازدواج دارم.کیان بهتاش تمام چیزهایی که من دوست داشتم همسر آینده ام داشته باشه داره. این آخرین حرفیه که دارم .
الهام بدون اینکه به من نگاه کند گفت : بسیار خوب.وقتی مادر بهتاش زنگ زد مامان موافقت خانواده رو هم
اعلام میکنه، ولی امیدوام هیچ وقت پشیمون نشی
چیزي نگفتم،ولی من نیز در دل همین آرزو را کردم
برخلاف گفته مادر که به کتی گفته بود چند روز دیگر به منزلمان زنگ بزند او صبح روز بعد تماس گرفت. مادر
پس از مکثی طولانی در حالی که رنگ به چهره اش نمانده بود به او گفت که میتوانند براي صحبت به منزلمان
.بیایند و به این ترتیب پاسخ مثبت را به آنان داد. قرار صحبت براي سه روز بعد که پنجشنبه بود گذاشته شد
عاقب روزي رسید که کیان و مادرش به منزلمان آمدند تا در مورد مهریه و سایر مقدمات صحبت کنند. آن روز
حمید به اصرار حسام را در منزل نگه داشت تا در این مجلس حضور داشته باشد. تا زمانی که مهمانان نیامده
بودند جرات بیرون رفتن از اتاق و قرار گرفتن زیر نگاه خشمناك حسام را نداشتم. در میان اعضاي خانواده تنها
او بود که هنوز سرسختانه مخالفت میکرد. بقیه در برابر خواسته من تسلیم شده بودند، ولی حسام هنوز
نمیخواست قبول کند که کار تمام شده است، مادر در این نشست کوچکترین صحبتی نکرد. حمید مقدار مهریه
و سایر شرایط را عنوان کرد. با هیچ یک از شرایطی که حمید عنوان کرده بود مخالفتی نشد به جز یک چیز و
آن اینکه حمید گفت که من و کیان عقد محضري کنیم و پس از چند ماه فرصت براي خرید جهیزیه و سایر کارها مراسم ازدواچ را برگزار کنیم.اینجا بود که کتی گفت:
مگه میشه آقا، زن بیوه یا دخترمونده نیست که  میخواهید تو محضر عقدشون کنید.ما یک جشن میگیریم و عاقد عقدشون میکنه. بعد می ماند عروسی که باشد براي وقتی که شما آمادگی لازم را داشتید .
حمید از مادر کسب تکلیف کرد. مادر به او گفت که هرچه خودش صلاح میداند انجام دهد.حمید موافقت خود
را اعلام کرد.پس از اتمام صحبتها به اتاق رفتم چاي تعارف کنم. ابتدا از کتی شروع کردم. سپس سینی چاي را
جلوي کیان گرفتم.کیان بلوز سفید مردانه اي به تن داشت و بوي ادکلن خوشبخویی که به خودش زده بود
گیجم کرده بود. وقتی به او چاي تعارف کردم با لبخند نگاه عمیقی به من انداخت و ابرویش را بالا برد. بعد از
برداشتن چاي که میدانستم آن را هم نخواهد خورد بدون مکث سینی چاي را جلوي حمید بردم. وقتی به حسام چاي تعارف کردم حتی نگاهم نکرد. آنقدر گرفته و غمگین بود که گویی در مجلس ختم حضور دارد. پس از
توقفی کوتاه جلوي او وقتی دیدم محلم نمیگذارد سینی را جلوي آقا مسعود که کنار او نشسته بود گرفتم. او
براي حسام نیز فنجانی چاي برداشت. حسام به او گفت چاي میل ندارد و من فهمیدم این بی اعتنایی فقط شامل حال من میشود
پس از تعارف چاي تا خواستم از اتاق خارج شوم کتی صدایم کرد و گفت
الهه جان، اگر ممکن است تشریف داشته باشید
با دست به کنار خودش اشاره کرد به این معنی که آنجا بنشینم و به مادر نگاه کردم تا از او کسب تکلیف کنم،
ولی او بی تفاوت و بدون اینکه بخواهد به من نگاه کند به گلهاي قالی چشم دوخته بود. ناخودآگاه به الهام نگاه
کردم . الهام سرش را به نشانه مثبت تکان داد و من با خجالت به طرف کتی رفتم. کتی از کیفش جعبه اي بیرون آورد وسپس آن را جلویش گذاشت و گفت: با اجازه از محضر بزرگترهاي الهه خانم میخواستم این تحفه را به  نشانه نامزدي این دو زوج تقدیم دوشیزه خانم کنم .
سپس بدون اینکه منتظر بقیه باشد در جعبه را باز کرد. چشمم به سرویس زیبایی از طلا افتاد که با سنگهایی
ازجنس الماس و زمرد تزیین شده بود تا آن لحظه سرویسی به این زیبایی ندیده بودم و اگر هر جایی غیر از

آنجا بود با جیغی کوتاه هیجانم را نشان میدادم. کتی بادستان سفید وناخنهاي بلندش که لاك صدفی خوشرنگی روي آن زده بود دو طرف گردنبند را گرفت و آن را بلند کرد.اشاره کرد چادرم را باز کنم تا آن را به گردنم ببند. سرم را پایین انداختم و اجازه دادم تا کتی گردنبند را دور گردنم ببندد. کتی پس از بستن گردنبند صورتم را بوسید و تبریک گفت. سکوت مجلش را گرفته بود . اغلب در چنین مواقعی می بایست صداي دستی، لی لی کردنی، چیزي نشان میداد که اصطلاح این مجلس بله بران و شادیست، ولی افسوس که همه بهت زده و بق کرده تو لاك خودشان بودند. با حرص از اعضاي خانواده ام به این فکر کردم که چرا دست کم صلوات نمیفرستند تا شگون داشته باشد. گویا همین فکر در سر حمید هم جریان داشت، زیرا با صداي آرامی گفت
برای خوشبختی شان صلوات بفرستید .
بقیه مجبور شدند قفل دهانشان را باز کنند و به خاطر فرستادن صلوات هم که شده صدایشان دربیاید. بعد از
گردنبند ، کتی دستبندي را هم به دستم بست، ولی گوشواره را گذاشت تا خودم به گوشم بیاندازم.از این بابت
خیلی خوشحال شدم چون گوشم خیلی حساس بود و هر وقت مادر میخواست گوشواره اي به گوشم بیاندازد
کلی جیغ و فریاد راه می انداختم
پس از دادن هدایا و مکتوب کردن قول و قرارها و امضاي آن توسط شاهدانی که در مجلس بود کتی به زبان
آمد و گفت اگر خانواده من اجازه دهند کیان و من چند دقیقه تنها باشیم تا صحبتهایمان را بکنیم. حمید به مادر،
سپس به حسام نگاه کرد تا نظر آنان را بداند.مادر حرفی نزد، ولی حسام درحالی که سرش را بلند نکرد تا به دیگران نگاه کند گفت:
این برنامه باشه براي وقتی که عقد کردند
ناخودآگاه نگاهم به چهره کیان افتاد. سرش پایین بود و به ظاهر به زمین چشم دوخته بود، اما فقط میدانستم
چه خشمی در پس آن چهره آرام وجود دارد. رگ شقیقه اش میزدم.حس کردم دندانهایش را روي هم فشار
میدند. با ترس نگاهم را به اطراف چرخاندم و روي الهام ثابت ماندم نگاه الهام میرساند که زیادي آنجا نشسته
ام و بهتر است بلند شوم واتاق را ترك کنم. روي به کتی کردم وبعد از تشکر از او از جا برخاستم و از اتاق
خارج شدم دیگر کاري نمانده بود و وقت آن بود که مهمانان منزلمام را ترك کنند
وقتی براي خداحافظی و بدرقه آنان رفتم چهره کیان هنوز در هم بود. اینبار بدون اینکه با کسی دست بدهد
فقط با گفتن یک خداحافظ جمع را ترك کرد. بعد از رفتن آن دو، طبق معمول براي جمع کردن فنجانهاي چاي
.و بشقابهاي میوه به اتاق پذیرایی رفتم
آن شب الهام و حمید به اتفاق همسرانشان شام منزلمان بودند. الهام بعد از شام رفت. حمید و مادر در مورد
جهیزیه و سایر چیزها صحبت میکردند.حسام همچنان بق کرده فقط گوش میکرد بدون اینکه نظري بدهد یا
دخالتی بکند
آن شب احساس دیگري داشتم. احساس بین شادي و غم. شاد از اینکه عاقب به چیزي که آرزویش را داشتم
رسیده بودم و از همان لحظه نسبت به مردي که قرار بود همسرش شوم تعلق خاطر شدي احساس میکردم و
غم به خاطر اینکه آن هیجانی را که می باید هر دختري در این وقت نامزدي اش داشته باشد نداشتم. صحنه
مراسم بله برانم جلوي چشمم ظاهر میشد و چهره بق کرده افراد خانواده ام حرصم را در می آورد. عقیده
داشتم اگر حتی من اشتباه کرده بودم بقیه دست از سر سختی برمیداشتند و نشان میدادند که به صورت با این وصلت موافقند تا به این ترتیب دلم را نسبت به آینده خوش کنند. نه اینکه از همان لحظه اول زانوي غم به بغل گیرند ومنتظر بدبختی و پشیمانی من باشند. چهره گرفته کیان هنگام رفتن جلوي چشمم بود و با خودم فکر کردم در اولین فرصت به او تلفن کنم تا از دلش دربیاورم
همانطور که به کیان فکر میکرد کم کم چشمانم گرم شد و دیگر چیزي نفهمیدم
چند روز از این ماجرا گذشت. یک روز کتی به منزمان زنگ زد تا قراري براي خرید بگذارد. مادر گفت که
احتیاجی به خرید نیست و این کار را میتوانند بعد از عقد هم انجام دهند. آن روز دلم میخواست از ناراحتی
خودم را بکشم. نه به خاطر اینکه عقده خرید داشته باشم، بلکه به خاطر اینکه دیگر شورش در آمده بود و مادر
طوري خصمانه با کیان و خانواده اش برخورد میکرد که میدانستم بعدها به ضرر من تمام خواهد شد
عصر همان روز وقتی الهام به خانه مان آمد پیه همه چیز را به تنم مالیدم و جلوي مادر ماجراي تلفن کتی را براي او تعریف کردم. الهام به مادر نگاه کرد و گفت:
خب چه اشکالی داشت برن خرید؟
مادر با اخم به من نگاه کرد و گفت: من به این پسره اطمینان ندارم تاموقعی که عقد نکرده حق ندارد حتی
اسمش را بیاورد.با حرص پیش خودم فکر کردم همین پسره که به او اطمینان ندارید خیلی راحت می توانست هر بلایی سر دخترتان بیاورد وراحت رهایش کند ولی این کار را نکرد و آن قدر مرد بود که از دختر تحفه شما

چند بارخواستگاري کرد.

الهام گفت : آخه مادر من خرید عروسی یک رسمیه که به هر حال بایدانجام بشه شما هم دیگه زیاد سخت میگیرید.مادر با قهر گفت: لازم نکرده منم اجازه بدم حسام قبول نمی کنه اون بلند شه با کسی که ما نمی شناسیمش بره خرید. نتوانستم طاقت بیاورم و گفتم : چطور اون موقعی که اوناي دیگه اومده بودن خواستگاریم این قانون ومقررات نبود مگه اوناي دیگه رو خوب میشناختین. مادر محلم نگذاشت . الهام به من اشاره کرد که چیزي نگویم بعد گفت : مگه تنها میخواد بره خب یکی از ما همراهش میریم . مادر با قیافه

گفت: من نمی دونم حسام گفته هنوز معلوم نیست پسره چه کاره باشه تاقبل از عقد هزار اتفاق ممکنه بیفته اصلا یک وقت اومد و باز پشیمون شد اونوقت دیگه میشه کاري کرد؟ در حالی که سعی می کردم اشکهایی که در چشمانم جمع شده بود مهار کنم گفتم: حسام ، حسام به اون چه مربوطه که همیشه تو کار من دخالت می کنه چطور موقعی که پسر محمدي رو کردید تو اتاق تا با من حرف بزنه حسام رگ غیرتش بیرون نزده بود جاییکه به صرفش باشه نطقش در نمی اد؟

مادر با عصبانیت گفت : حرف دهنت رو بفهم پسر محمدی صدي نود و نه تومان با این پسره که معلوم نیست اصل و نسبش کیه فرق می کنه تازه چیبه نفع حسامه جز خوبی خواستن براي تو که حرف مفت می زنی. با فریاد گفتم : حرف مفتنمی زنم اگه حسام فکر خودش نبود و نمیخواست عاطفه رو بگیره این قدر جوش نمی زد تامن زن برادر اون بشم حالا هم فکر می کنه با پیش اومدن این وضع
دیگه محمدي دخترش روبه او نمی ده غیر از اون شما با این روشی که پیش گفتید فقط آینده منو خراب می
کنیدبه خدا اگه... نتوانستم حرفم را تمام کنم و با گریه الهام و مادر را ترك کردم و به اتاقم رفتم و در را قفل
کردم در حالی که سرم را روي رختخواب می گذاشتم زار زارگریستم همان لحظه احساس دردي در ناحیه
قفسه سینه ام کردم در همان حال که می گریستم آروز می کردم کاش بمیرم تا از دست همه آنها راحت شوم سینه ام می سوخت و احساس میکردم میله اي در قلبم فرو می کنند دستم را روي قلبم گرفتم و همان جا به رختخواب تکیه دادم تا دردم آرام شود صداي مادر را شنیدم که می گفت : دختره بی حیا پاك پروشده .... الهام ماد رار آرام می کرد و من آرام آرام بر بخت خود می گریستم مدتی به آن حالب بودم تا اینکه دردم آرام شد و توانستم نفس راحتی بکشم بدون اینکه چیزي زیرسرم بگذارم دراز کشیدم و قصد کردم دیگر از اتاق خارج
نشوم همین کار را هم کردم آنشب حتی براي شام هم از اتاق بیرون نرفتم و با وجود گرسنگی و دل ضعفه
چشمانم را رویهم گذاشتم تا بلکه با خواب این احساس را از خودم دور کنم . روزهاي سختی را تحمل میکردم
هر روز به امید رهایی از آن وضعیت چشم از خواب می گشودم حساس می کردم در دلمادر جاي ندارم و این
بدترین احساس بود که داشتم تحمل بی اعتنایی هاي حسام را داشتمو حتی از اینکه سر به سرم نمی گذاشت خیلی هم راضی بودم ولی از کم محلی مادر به شدت زجر می کشیدم و هر لحظه آروز ي مرگ می کردم.


مطالب مشابه :


چیدمان میز عروسی - نامزدی و بله برون

دکوراسیون سفره عقد تزیین خنچه عقد میز نامزدی دکوپاژ چیدمان جهیزیه نامزدی و بله




گیفت عروس - لباس عروس - سفره عقد - سفره نامزدی - جهیزیه عروس

در رنگهای ملایم می باشند که برای مراسم عروسی ، عقد کنان ، نامزدی ،بله بران تزیین میز




امشب

خیلی آرزو داشته عمه و خاله و دایی وعمو و بچه هایشان را به مجلس بله بران میز و تزیین




رمان امشب

خیلی آرزو داشته عمه و خاله و دایی وعمو و بچه هایشان را به مجلس بله بران میز و تزیین




از خواستگاری تا ماه عسل

در آداب و رسوم ازدواج ایرانی، مرحله بعدی، مراسم "بله بُران تزیین ماشین عروس ظروف ، میز و




رمان امشب قسمت 3

خیلی آرزو داشته عمه و خاله و دایی وعمو و بچه هایشان را به مجلس بله بران میز و تزیین




رمان شب بی ستاره-13-

پس از اطمینان از رفتن او به اتاق برگشتمو کنار میز تزیین شده مجلس بله بران و




رمان ای ناز 16و17و18

و اتاقها و راهروها بیاورند رفت تا در تزیین میز بگذارد در شب بله بران فریفته است




رمان آی ناز (قسمت بیستم)

بله می دانم دکتر به من گفت. دیگر ما چه می خواستیم. فرزاد بینی اش را بالا کشید.




برچسب :