رمان کارد و پنیر 10

روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم جدول حل می کردم که گوهر گفت سامان اومده

تازه داشت بهم خوش می گذشت نبودن نامحرم که دوباره سر و کله اش پیدا شد ، چه روییم داشتم یک درصد فکر نمی کردم ممکنه وجود ما تو خونه اشون موجب سلب آسایش شده باشه فقط بر عکسش رو می دیدم که به نفع خودمون بود !

روسریم رو سرم کردم و دوباره برگشتم سر جام ، چهار روزی بود که ندیده بودمش دیدن دوباره اش بد نبود !
فکر کنم بیشتر از یک ربع طول کشید اما خبری ازش نشد ، با تعجب رفتم پشت پنجره ببینم چه خبره ، گوشه ی پرده رو زدم بالا و با چشم دنبالش گشتم

به ماشینش تکیه داده بود و داشت با گوشی حرف می زد ، عجب دخترایی پیدا میشوند نمیذاره طرف پاش برسه به خونه اش

اخم هام تو هم بود ، فاصله زیاد بود ولی دوست داشتم لب خونی کنم بخاطر همین زل زده بودم بهش

فکر نمی کردم غافلگیرم کنه ولی کرد ! یهو مستقیم بهم خیره شد و خندید ، چشم هام گرد شد و هول شدم

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که پرده رو انداختم و با سرعت باد دوباره نشستم روی همون مبل و مجله رو برداشتم

آبروم رفت ، الان فکر می کنه چشم انتظارش بودم ! چقدر تیزه از کجا فهمید دارم دید می زنم

اعصابم خورد شده بود در حد تیم ملی ، صدای در ورودی اومد اما خودم رو به نشنیدن زدم به جز من و گوهر کسی خونه نبود

گوهر اومد استقبال گویا دلش برای سامان تنگ شده بود کلی قربون صدقه اش رفت خوبه حالا سفر تفریحی رفته بوده اینهمه بهش می گفت خسته نباشید !
_بشین عزیزم الان برات شربت خنک میارم

_دستت درد نکنه اتفاقا خیلی تشنمه

_الهی بمیرم الان اومدم

دیگه خیلی ضایع بود بهش سلام نکنم وقتی صاف اومد و رو به روم وایستاد ، خیلی معمولی مثل همیشه نگاهش کردم

_سلام

_علیک سلام

دوباره سرم رو بردم توی جدول ، خوب شد این دستم بودا ! نشست دو تا مبل اون طرف تر

_کسی خونه نیست ؟

_نه رفتند بیرون

_تو چرا نرفتی ؟

_حوصله نداشتم

انگار یه چیز مهم کشف کرده باشه زود پرسید

_چرا ؟

_باید بگم ؟

_بگی بد نیست

_چون خوشم نمیاد برم خونه ی فامیلایی که نمی شناسمشون !

گوهر سینی که توش دو تا لیوان و یه پارچ شربت تمشک بود رو آورد گذاشت روی میز و رفت

_به به من عاشق شربت های خوشمزه ی گوهرم هیچ جایی همچین چیزی پیدا نمیشه ، بریزم برات ؟

_یکم

لیوان رو پر کرد و داد دستم ، خوبه گفتم یکم ! یه نفس لیوان خودش رو سر کشید ، تیکه داد به مبل و چشم هاش رو بست

_خیلی خسته ام کاش مامان رو می دیدم و می خوابیدم

ایش ! بچه ننه ... نتونستم جلوی زبونمُ بگیرم ، داشتم سر خودکار رو با دست نابود می کردم


_خسته چرا ؟ مگه مسافرت اونم تفریحی آدم خسته میکنه ؟

چشم هاش رو باز کرد و صاف نشست

_خوب آره

_پس فرقش با سفرهای دیگه چیه ؟

_بلاخره خوشیه زیادم خستگی میاره مخصوصا وقتی با بچه ها دور هم جمع میشیم دیگه واقعا بعد از چند روز نابود میشه آدم

_چه جالب

_چرا حرفتُ می پیچونی ؟

_کدوم حرف؟

_همینی رو که میخوای بگی اما نمیگی

نمی دونستم از خودش بپرسم مستقیم یا نه ، دلم رو زدم به دریا و گفتم :

_واقعا شمال بودی اونم با بچه ها ؟

_شمال و جنوبش مهمه یا با بچه ها بودنش ؟

_هیچ کدوم مهم نیست ، همینجوری می پرسم

_آهان ! توام که فضول نیستی

دوباره می خواست بره رو اعصابم

_با همه ی دخترا اینجوری بی ادب حرف می زنی ؟

_نه اصلا ! با هر کسی مدل خودش حرف می زنم

_چه سیاست مدار و کار کشته !

_میگم از چیزی ناراحتی ؟ قشنگ معلومه داری میمیری از کنجکاوی

_به تو ربطی نداره

_حالا چرا انقدر حرص می خوری ؟

_بازم به تو ربطی نداره

_ای بابا ! من نمی دونم چرا تو اینهمه دختر شیک و با کلاس و خوش سر و زبون چرا تو یکی شدی دختر عمه ی ما

بلند شدم و با حرص گفتم :

_از سرتم زیاده ، در ضمن اگه شیکی و با کلاسی به سامی جون سامی جون گفتن باشه که میخوام صد سال بی کلاس بمونم

زد زیر خنده ، تو دلم گفتم کوفت یرگشتم برم که گفت :

_لابد من پشت تلفن به تو گفتم روانی !

ای وای فکر می کردم اون شب قطع شده بود و نشنیده

_بعدشم کی به من گفته سامی جون خودم خبر ندارم ؟

_از همسفرات بپرس

_ببین من واقعا شمال بودم اونم با دوستام چرا سعی داری یه سفر کوچیک رو انقدر مرموز کنی ؟

_برو بابا هنوز انقدر بیکار نشدم بشینم وقت بذارم برای این چیزا

_پس چرا انقدر کنایه میزنی ؟

دستم رو زدم به کمرم و مثل کسی که به برگ برنده داره گفتم :

_چون وقتی گوشیت دست دوست دخترت بود اشتباهی شماره ی من رو گرفت ، منم اتفاقی شنیدم صدای قشنگش رو

چه مجلس گرم کنم هستی سامی جون

چشم هاش رو ریز کرد یکم فکر کرد و گفت :

_کدوم دوست دخترم رو میگی ؟ اکثرا بهم میگن سامی جون

وای خدا چقدر وقیح بود ...


_واقعا که

خوشش می اومد لج من رو در بیاره ... دوباره نشستم و کنترل تلویزیون رو برداشتم و شروع کردم کانال عوض کردن

_حالا جدی یه سوال بپرسم ؟

چیزی نگفتم ، مثلا صداتُ نمی شنوم !

_کیانا تو خودت دوست پسر نداری ؟

_چرا دارم

_اسمش چیه ؟

_به تو چه

_ببین چه بی ادبی دخترم

_خوشبحال تو که مودبی

_جدی پرسیدما

_ما مثل بعضیا نیستیم که وقت و بی وقت شب و روز تابستون و زمستون سر کار و وقت بیکاری مدام دوست عوض کنیم

کلا گروه خونیمون به این جلافت بازیا نمی خوره خدا رو شکر

_باور نمی کنم

_مهم نیست هر جور راحتی

_مگه میشه ! تو که ماشالا از زبون چیزی کم نداری ، قیافه هم که ای بگی نگی داری ، پس چجوریه که کسی تا حالا بهت پیشنهاد نداده ؟

دیگه داشت جیغم در میومد

_قیافه ام خیلیم از دوست دخترای مزخرف تو بهتره ! پیشنهادم بدن آدم حسابشون نمی کنم فضول

_اوهو کی میره اینهمه راهو ، میگم تو خونه نشستن روی اعصابت اثر گذاشته ها

_تو خونه بودن بهتر از دور دور کردن با دوستای ناشایسته ، در ضمن به کوریه چشم بعضیا قراره برم سرکار

_واقعا !؟

چه دروغی گفتما ، نمی دونستم چجوری جمعش کنم

_بله

_نکنه بازم میخوای راننده بشی ؟ همیشه که شانس نمیاری رئیست مثل من باشه از فرش بیارت رو عرش

جوش آوردم کنترل رو پرت کردم و بالا سرش وایستادم ، صدام رو بردم بالا:

_واقعا حرف زدنت خجالت آوره ، مطمئن باش اگر صد سال دیگه هم راننده بودم بهتر از این بود که پام رو بذارم رو عرشی که توام توش پرسه میزنی

انقدر خودخواه و گستاخی که هیچی رو جز خودت نمی بینی فکرم میکنی همه مثل خودتن !

اما کور خوندی آقای سامان افراشته من یکی با دخترای دیگه ای که تا حالا دیدی زمین تا اسمون فرق دارم و مطمئن باش که از پس تو و همه ی اخلاقای مزخرفت برمیام

برگشتم برم که گفت :

_این یکی رو تو کور خوندی

_حالا می بینیم !

جنجال کوچیکی که بینمون پیش اومد باعث شد تا یه حس بدی ازش به دل بگیرم ، واقعا دوست داشتم سرش رو بکوبم به طاق حالا هر جوری که بود

و اصلا فکرشم نمی کردم تصمیم جدیدم واقعا بتونه حالش رو بگیره !


.....


.....

_بهتره با آقاجون صحبت کنی عزیزم مطمئنم اون کارای بهتری میتونه بهت پیشنهاد بده

_ولی دایی مگه کار توی هتل یا شرکت چه اشکالی داره ؟

_شرکت که دست سامانه باید با خودش حرف بزنی ، کار توی هتل هم با رشته ی تحصیلی تو هست اما بازم میگم اول با آقاجون مشورت کن و نظرش رو بپرس چراش رو بعدا می فهمی

_باشه چشم هر چی شما بگید

اینجوری شد که طی یه پاس کاریه جانانه بعد از شام رفتم پیش آقاجون که از شانس خوبم مامان هم اونجا بود

وقتی بهش گفتم که دنبال یه شغل خوب و مناسبم یکم فکر کرد و گفت :

_شهرام خوب کاری کرد ، صبح بیا تا برات بگم باید چیکار کنی

_چشم !

اینها از اداره های دولتی هم سخت تر استخدام می کردند بخدا ، باید به همشون رو می انداختی انگار ... والا

ا

_چشـــم

و صبح وقتی رفتم پیشش گفت :

_دیشب که گفتی دنبال کار می گردی یاد چیزی افتادم ، راستش رو بخوای یه کاری هست که خیره مرد عملش هستی یا نه ؟

خندم گرفت

_یعنی باید برای کسی آستین بزنم بالا !؟

آقاجون هم خندید و سرش رو تکون داد

_امان از دست تو ! نه دخترم ، هر خیری که ازدواج نیست این کار یه جور خیراته برای پدر خدا بیامرزم

نکنه می خواست بگه حلوا بپزم !؟ ادامه داد :

_راستش ازت می خوام که بری پیش برادر بزرگم و باهاش صحبت کنی تا سهمی رو که قرار بود از ارثیه ی پدرم در راهش صرف امور خیر بشه بلاخره پرداخت کنه

_من ؟!

_بله

_چرا به سامان نمیگید یا دایی شهرام ؟

_سامان کلا از این جربزه ها نداره چون خیلی مغروره داییتم یه بار چند سال پیش رفت و بی جواب برگشت ...من هم خیلی وقته ندیدمش از هم کدورت به دل گرفتیم

به هر حال بنظرم حالا تو تنها کسی هستی که باید بره پیش بهادر و باهاش صحبت کنه حتی اگر موفقم نشدی اشکالی نداره

اما در صورت موفقیت مطمئن باش چیزی بهت میدم که ارزش زحمتت رو داشته باشه


موندم چه جوابی بدم !

_ولی من اصلا این برادر بزرگتر شما رو ندیدم ، حتی نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم تازه حتما عمو بهادرم من رو نمی شناسه و به حرفم توجهی نمی کنه مخصوصا با این سن کمم

_اتفاقا من اخلاق اونو خوب می شناسم ، اگر صد سال من و بچه هام رو ببینه بیخودی می افته روی دنده ی لجبازی اما با دیدن تو شاید یه نتیجه ای داشته باشه

_میشه یه چیزی بپرسم ؟

_بپرس بابا

_شما به من اعتماد دارید که می خواهید این کار رو انجام بدم ؟

_راستش وقتی اونروز اومدی و تونستی من رو راضی کنی به دیدن مادرت ، فهمیدم دختر زرنگی هستی حالا هم می دونم خون من توی رگ هات هست و اگر بخوای بهادر رو هم راضی می کنی

نیاز داشتم فکر کنم چون بنظر مسئله ی ساده ای نبود ! اما از طرفی روم نمیشد حرف آقاجون رو زمین بندازم مخصوصا که منتظر ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد

با تردید گفتم :

_هر کاری بتونم می کنم ، فقط اگر میشه یکم برام توضیح بدید ....

تازه فهمیدم که بهادر برادر بزرگ آقاجونه و عمو فرخ پدر زندایی ثریا برادر کوچیکه بوده ... سال ها پیش پدرشون وقتی هنوز زنده بوده تقسیم ارث می کنه تا بعد از مرگش مطمئن باشه که بین 3 تا پسر و تک دخترش درگیری ایجاد نمیشه

اما با بخشیدن یکسان اموال به پسرهای کوچیکتر و بخشیدن سهم اضافه تر و قابل توجه تری از ارث به بهادر فقط به حکم ارشد بودن بعدها می فهمه که در حق بچه های دیگه اجحاف کرده و پشیمون میشه

مخصوصا وقتی که سال های اخر عمرش زمین گیر میشه و تنها کسی که حمایتش رو دریغ میکنه بهادر بوده و بس !

و همون موقع به آقاجون وصیت می کنه تا حداقل یک سوم زمین هایی رو که در تبریز داشته و به پسر ارشد داده بوده با رضایت پس بگیره و خرج امور خیر بکنه تا روحش بعد از مرگ آرامش داشته باشه

و این میشه آخرین وصیتی که بعد از سالیان سال هنوز آقاجون در حسرت عملی کردنش بود و بهادر خان همچنان مخالفت می کرده چون راضی نمی شده به هیچ وجه از سهم خودش دست بکشه

و اشتباهی که عمو بهادر انجام میده تکرار دوباره ی سرنوشت خودش و پدرش بوده وقتی که اموالش رو به تک پسرش می بخشه و اون حتی راضی نمیشه از پدر خودش نگهداری کنه و اینجوری میشه که در سنین پیری تنها و شکست خورده توی خانه ی سالمندان زندگی می کنه

البته اونجوری که آقاجون می گفت این عمو بهادر یه دختر هم از زن دومش داره که از مهر و عاطفه ی پدرش آنچنان که باید بهره ای نبرده حالا دلیلش چی بوده هنوز نمی دونستم !
خیلی سخت بود برام چون هیچ شناختی نداشتم از این عموی به ظاهر خشن و غیر قابل انعطاف ، توی آشپزخونه نشسته بودم

فکر می کردم و نگاهم به دستای گوهر بود که ماهرانه داشت سبزی پاک می کرد مثل مامان !

نفس عمیقی کشیدم و دستم رو زدم زیر چونه ام

_چی شده مادر که اینجوری از ته دل آه میکشی ؟

_هیچی می خواهم یه کاری رو شروع کنم ولی هر چی فکر می کنم می خورم به در بسته

_خوب بسم الله بگو و قدم بردار از اینجا نشستن و آه و ناله کردن که چیزی پیش نمیره عزیزم

_گوهر خانوم شما عمو بهادر رو می شناسی ؟

از بالای عینکش نگاهم کرد

_مگه میشه نشناسم ؟ حرفا میزنیا

_چجور آدمیه ؟

_نمی دونم والا غیبت نکنم بهتره

_غیبت چرا ! راستش آقاجون یه چیزی ازم خواسته که مربوط میشه به همین عمو بهادر بخاطر همین می خواهم یکم اطلاعات بگیرم

_هان ، فهمیدم تا تهش رو ... من که میگم اینبارم فقط سرشکستگی میمونه برای آقا ، این بهادر خان اگر پسر خلفی برای بابای خدا بیامرزش بود و دلسوز بود همون موقع که دست کمک گرفت سمتش جوابش رو می داد نه حالا بعد اینهمه سال

_گذشت زمان همه ی آدم ها رو عوض می کنه گوهر جان

_خدا بهتر می دونه ، والا من که همیشه از اخم هاش می ترسیدم پسرش اردلانم مثل خودش بود لجباز و یکدنده

وقتی پول های باباش رو هاپولی کرد به بهانه ی زنش بلند شد جمع کرد و رفت فرنگستون ! اما پسرش بعد از اینکه درسش رو تموم کرد برگشت ...بازم گلی به گوشه ی جمال این یکی بخدا

_پسرش کیه ؟

_آقا رامتین

_اِ راست میگی ؟! رامتین نوه ی عمو بهادره

_آره دخترم تنها نوه ی پسری

_ایول

_با من بودی ؟

_نه نه ... خوب می گفتین

_هیچی دیگه از وقتی من یادمه این دو سه تا برادر سر چند تیکه زمین دعوا داشتند و دارند که چی که بهادر باید اینها رو بده به مردم بدبخت بیچاره تا باباش اون دنیا در امون باشه

_این زمین ها تو تبریزه؟ هنوز فروخته نشده ؟

_تبریزه ، کار خدا هنوز سر جاشه یعنی معامله نشده

_که اینطور

_بله بلاخره توی هر کار خدا یه حکمتی هست و از آینده کسی خبر نداره تازه مادر آدم چوب همه ی کاراش رو می خوره

از هر دستیم که بدی از همون دست میگیری ... شاعر میگه تو نیکی میکن و در دجله انداز ...اصلا تا بوده همین بوده و تا هست همینه ... اینجوریه دخترم

یا جدا ! یهو مثل مسلسل چقدر ضرب المثل و این چیزا ردیف کرد اونم بیخودی !

سریعم گذاشت رفت سراغ قابلمه ی غذاش ...انگار نه انگار داشت با من حرف میزد ..
فکری که به سرم زدُ روی هوا قاپیدم ، شاید کلید حل این معما رامتین بود

به امتحان کردنش می ارزید ، نمی دونستم شماره اش رو باید چجوری گیر بیارم هر چند که با توجه به توضیحاتی که بچه ها توی مهمونی در مورد اخلاقش داده بودند امید چندانی هم بهش نداشتم اما چاره ی دیگه ای نبود

با گشتن توی دفترچه تلفن قدیمی که چیزی نصیبم نشد مجبور شدم برم و مستقیم از خود آقاجون شماره شرکتش رو بگیرم

یه شرکت تجاری که هنوز نمی دونستم دقیقا در چه راستایی فعالیت می کنند ...

شماره رو گرفتم و منتظر شدم ، تلفن گویا بود ! منم که اعصاب نداشتم ولی با بدبختی تونستم با یه مسئول که نمی دونم چیکاره بود حرف بزنم

_خسته نباشید شرکت افرا ؟

_بفرمایید

_می تونم با آقای افراشته صحبت کنم ؟

_شما ؟

_از آشناهاشون هستم

_شرمنده ایشون وقتشون پره خانوم ، مرسی از تماستون

هنوز گوشی دستم بود که بوق اشغال پخش شد ! بی فرهنگ ... ممنون از برخوردتون

اینجوری نمیشه باید می رفتم حضوری باهاش حرف می زدم ، صبر کردم تا فردا صبح فکرام رو بکنم و عاقلانه پیشش برم نه همینجوری عجول و بی حوصله

.....


بعد از یه استراحت طولانی توی این مدت حالا دیگه وقت انرژی گذاشتن بود ، صبح سرحال و شاد از خواب بیدار شدم

دوش گرفتم و بعد از کلی وسواس اماده شدم و رفتم تا صبحانه بخورم ، همه چیز روی میز حاضر بود اما هنوز کسی بیدار نشده بود

منم حسابی خودم رو تحویل گرفتم چون چیزی که زیاد داشتم وقت بود ...

توی حیاط می خواستم سوار ماشین بشم که با صدای سامان برگشتم

_سحر خیز شدی

داشت ورزش می کرد ، هنوزم از دستش عصبانی بودم بی تفاوت بهش سوار شدم و عینکم رو زدم

انگار قصد نداشت بدون کل کل با من صبحش رو شروع کنه ، اومد زد به پنجره ، شیشه رو کشیدم پایین و از پشت عینک نگاهش کردم

_چه ژست شیکی !

_فرمایش ؟

_این وقت روز بیرون رفتن اونم با این تیپ بی سابقست نه ؟

_باید توضیح بدم ؟

_نه میتونی تستی حلش کنی

به لبخندش اخم کردم ، سوییچ رو چرخوندم و گفتم :

_بی مزه

_برعکس تو

اخمم عمیق تر شد ، خیلی جدی و عصبی بهش گفتم

_دفعه ی آخرت باشه سر به سر من میذاری و هر چی دلت می خواد میگی فهمیدی ؟

_بهتر نیست موقع تهدید کردن عینکت رو برداری ؟ میگن جذبه ی آدمها رو چشم هاشون نشون میده

برای اینکه مطمئن بشه واقعا کفریم عینکم رو برداشتم و بهش خیره شدم

بعد از چند لحظه گفت :

_خوب دیگه فهمیدم عینکت رو بذار اشعه ی چشم هات کسی رو نگیره !!

_منظور؟

_هیچی میگم ژست بهم نریزه ، در ضمن از دور داد میزنه که اصل نیستا بیخودی کلاس نذار

وای خدا نمی دونم چرا مدام دنبال این بود که منو جوری جلوه بده انگار می خوام ادای دخترای بالا شهری رو در بیارم

با اینکه خیلی عینکم رو دوست داشتم اما از لجش پرتش کردم بیرون و با ماشین از روش رد شدم

تو آینه دیدمش که خندید و بلند گفت :

_ایول دیدی گفتم اصل نبود
سرم رو از پنجره بردم بیرون و داد زدم

_نه از سر جاده خریده بودمش مال تو ..

دست تکون دادم و رفتم ، دیدم که خم شد تا احتمالا عینک رو برداره ...

اینو با کیمیا پارسال خریده بودیم ...همیشه موقع رانندگی و سبقت گرفتن روی چشمم بود .... حیف شد !

خیلی طول نکشید که با دست فرمون بسیار خوبم و طبق معمول سرعت بالام رسیدم و ترمز زدم ، با یه نگاه به ساختمون شرکت می شد حدس زد که وضع رامتین در چه حد توپیه

اکثر کارکنانش اخم کرده و عبوس بودند انگار می خواستی ازشون طلب بگیری جالب اینکه همه اونیفورم داشتند

بهرحال با کلی بدبختی رفتم مستقیم توی دفترش منشیش یه خانوم جوان حدود 27 28 ساله بود اونم لباس فرم داشت

این نشون میداد منضبط عمل می کنند . هر چی اصرار کردم تا برم پیش رئیسش بی فایده بود

_خانوم محترم گفتم که باهاشون کار واجبی دارم

_عزیزم شما حتما باید برای ملاقات با ایشون وقت قبلی می گرفتین

_من تماس گرفتم ولی شما قطع کردید

_حتما بد موقع بوده

_وا ! حالا چیکار کنم ؟

_هیچی عزیزم تشریف ببرید دوباره تماس بگیرید حتما موفق می شوید

انگار رئیس جمهور بود !

_من از اقوامشون هستم فکر نمی کنم خودشونم مایل باشند اینهمه معطل بشم

نگاهی به سر تا پام کرد و دوباره گفت :

_متاسفم کاری از دست من بر نمیاد

دستام رو گذاشتم روی میزش با اینکه اطمینان نداشتم رامتین اصلا من رو یادش مونده باشه اما برای رو کم کردن گفتم :

_میشه بهشون بگید من اینجام ؟

فکر کنم وقتی گفتم فامیلشم شک کرده بود چون بلاخره با اخم گوشی رو برداشت و زنگ زد

_اسمتون ؟

_کیانا زند

_آقای افراشته خانومی به اسم زند مایل هستند شما رو ببینند

گوشی رو گرفت پایین و با لبخند گفت :

_متاسفانه نمی شناسند !

_بفرمایید جدیدا فامیل شدیم

با حرص جمله ام رو گفت ... نمی دونم رامتین بهش چی گفت که بی حرف قطع کرد و نگاهم کرد

_تشریف ببرید داخل منتظرتون هستند !

_مرسی عزیزم

البته مطمئن بودم اونم مثل من کلی تو دلش بد و بیراه نصیبم کرده ... بعد از در زدن وارد شدم
دفترش همونجوری که حدس می زدم بزرگ و شیک بود و خودش خیلی رسمی و با وقار روی آخرین صندلی که پشت میز مدیریت بود نشسته بود که به محض ورود من به احترامم وایستاد

_سلام روزتون بخیر

_سلام روز شما هم بخیر خیلی خوش آمدید بفرمایید خواهش می کنم

اصلا حوصله ی این ادبی حرف زدنش رو نداشتم چقدر سامان خودمون خوب بود والا

با راهنماییش نشستم روی مبل هایی که اونجا بود و اتفاقا زیادیم راحت بود ، سفارش کیک و قهوه داد

و بعد از یه خوشامد گویی ِ دوباره گفت :

_خوشحالم دوباره می بینمتون

_مرسی

_چی شد که این افتخار نصیب ما شد ؟

یادم افتاد سونیا گفت به کسی محل نمیذاره و افتخار هم صحبتی نمیده ! لبخند زدم

_خواهش می کنم ، منُ ببخشید اگه بدون اطلاع و سرزده مزاحم وقتتون شدم

_این چه حرفیه خانوم ، مطمئن باشید از دیدنتون بسیار خوشحالم

_لطف دارید

_خوب خوش می گذره کیانا خانوم با شرایط جدید و خانواده ی جدید

_خدا رو شکر بد نیست

_عالیه ، نکنه قراره به همه ی اقوام سر بزنید ؟

_چطور ؟

_حضورتون در شرکت رو عرض می کنم

_آهان ! نه اینجوری نیست

_پس ...؟

فهمیدم منظورش اینه که توضیح بدم !

_راستش برای انجام یه کار کوچیک مزاحمتون شدم

_کمکی از من بر میاد؟

_فکر میکنم ، در واقع ازتون میخوام که کمکم کنید

_با کمال میل ، مربوط به پروژه کاری میشه ؟

_نه ولی می خوام با شما یه موضوع قدیمی خانوادگی رو حل کنیم

_میشه بیشتر توضیح بدید ؟

_ببینید آقای افراشته ...

_رامتین

_بله ببینید آقاجونم از من خواسته تا قضیه ی زمین های تبریز رو حل کنم

_خدای من ! تازه متوجه شدم

به صندلیش تکیه زد و با نیشخند ادامه داد :

_پس عمو جان هنوز هم از خواستشون دست نکشیدند

_آقاجون خواسته ای نداره ! این وصیت پدرشونه که خوب معلومه عمل کردن بهش وظیفه محسوب میشه

_اما وقتی چند بار در موردش بحث شده و حتی درگیری پیش اومده چه اصراریه که تکرار بشه

مطمئن بودم ادامه ی این صحبت بی فایدست بخاطر همین با اخم گفتم :

_آدرس خانه ی سالمندانی رو می خوام که عمو بهادر اونجاست

_فکر نمی کنم به دردتون بخوره

_من میدونم چیکار کنم شما آدرس رو لطف کنید

_پس از اون دسته آدم هایی هستید که اعتماد به نفستون حرف اول رو میزنه

_شاید ولی عادت ندارم کاری رو نصفه و نیمه رها کنم من این مسئولیت رو قبول کردم تا جایی هم که بتونم سعیم رو می کنم
البته گمونم باید درخواست کمکم رو از شما پس بگیرم نه ؟
مردد بود داشت با روان نویسش بازی می کرد

_تا حالا تو این ماجرا هیچ دخالتی نکردم اما از حالا مشتاقم ببینم شما چجوری می خواهید از پسش بر بیاید بنابراین هر کاری بتونم می کنم روی من حساب کنید

بلند شدم و کیفم رو انداختم روی شونه ام

_ممنونم، آدرس رو بهم میدین ؟

_حتما

کاغذ رو که گرفتم پرسیدم :

_شما چند وقته پدربزرگتون رو ندیدید ؟

_متاسفانه خیلی وقته حسابش از دستم در رفته !

نتونستم تاسفی رو که تو چشمام شاید کاملا مشخص بود پنهان کنم ! هنوز ندیده دلم برای این عموی جدید سوخت

ازش تشکر کردم و خواستم بیام بیرون که گفت :

_میشه شمارتون رو داشته باشم ؟ علاقه دارم از روند کار با خبر بشم

حرف بدی نزد شماره ام رو نوشتم و بهش دادم ، کارتی رو گرفت سمتم

_ این شماره همراهمه هر وقتی مایل بودید تماس بگیرید خوشحال میشم

_مرسی ، با اجازه

_خدانگهدار به عمو جان سلام برسونید

_چشم خاحافظ

وقتی در رو بستم پوفی کردم و سرم رو چرخوندم ، چقدر از دیدن قیافه ی فضول منشی خندم گرفت ... باهاش خداحافظی کردم و اومدم بیرون

تازه داشت کارم شروع می شد

.................


حتی آقاجونم خبر نداشت می خوام چیکار کنم ، خودمم دست کمی از اون نداشتم ولی توکلم به خدا بود

نزدیک ظهر بود که لباس هام رو عوض کردم و به قصد خانه سالمندان راه افتادم ... با بدبختی یه نقشه جدید کشیده بودم که اگر شکست می خوردم یعنی کلا گند زده بودم و تمام !

سر راه از یه گلفروشی کلی گل سرخ گرفتم و گذاشتم توی ماشین .

زیاد با خونمون فاصله نداشت بخاطر همین زود رسیدم ، گلها رو برداشتم و پیاده شدم ، جای خوب و تمییزی بود

توی حیاطش زیاد شلوغ نبود بر عکس چیزایی که تو فیلم ها دیده بودم و توی ذهنم بود ، رفتم قسمت اطلاعات یه پرستار هم سن و سال خودم که بنظر مهربون هم می اومد پشت کامپیوتر نشسته بود

_سلام خانوم

_سلام عزیزم

_خسته نباشید

_مرسی ، بفرمایید

_می خواستم چند لحظه وقتتون رو بگیرم اگر اشکالی نداره

_خواهش می کنم

_آقای بهادر افراشته اینجا هستند ؟

_بله ایشون رو همه می شناسند شما از اقوامشون هستی ؟

_درسته ولی دوست ندارم ایشون بدونند

_یعنی چی ؟

_ببینید ما تا حالا همدیگه رو ندیدیم قضیه اش مفصله در واقع من برادرزادشون هستم

اومدم تا راضیشون کنم برای یه کار مهم که خیر هم هست اما اگر بو ببرن که از طرف برادرشون اومدم اصلا تحویلم نمیگیره اینو مطمئنم

_آهان ! یعنی اگر اشتباه نکنم میخوای کم کم باهاش آشنا بشی و بعد ...

_دقیقا !

_حالا کار خیری که میگی چی هست خانومی ؟ نکنه موردی مشکلی چیزی داشته باشه

_نه بابا ، اتفاقا با نوه اشون رامتین هم هماهنگ کردم فقط می خواهم به عنوان یه ناشناس چند وقتی بیام ملاقاتش

_باشه عزیزم ، این عموی شما با اینهمه دبدبه و کبکبه و مال و ثروت تقریبا تنها کسیه که اصلا ملاقات کننده نداره گاهی واقعا برای تنهاییش دلم می سوزه

اگر با خانواده اش در تماسی بهشون بگو این رسم روزگار نیست مطمئن باشن که خدا سخت انتقام میگیره

_حق با شماست حتما یه فکریم برای تنهاییش میکنم راستی میتونم اسم شما رو بدونم ؟

_کمالی ، بنفشه کمالی

دستم رو دراز کردم

_منم کیانا زندم خوشبختم

_همچنین


مطالب مشابه :


رمان کارد و پنیر((3))

رمان کارد و پنیر((3)) سر در نمی آوردم ! درسته که فامیلیشون با مامان یکی بود ، اما این چه معنی




رمان کارد و پنیر((1))

رمان کارد و پنیر((1)) من نمی دونم چرا این ماشین باید جون بکنه تا دو زار راه بره !




رمان کارد و پنیر قسمت آخر 9

رمـانخـــــــــــانـه - رمان کارد و پنیر قسمت آخر 9 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر

یــه لقــمه رمــان - رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر - بـیـآ بشیــن سـر سفـره یــه لقمــه




رمان کارد و پنیر 15

رمانکده رمان ها. بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه بهترین رمان ها را با ما




رمان کارد و پنیر 15

رمان کارد و پنیر 15. ساعت از 10 گذشته بود که بیدار شدم ، تمام استخون هام خشک شده بود ، انگار توی




رمان کارد و پنیر (قسمت آخر)

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان کارد و پنیر (قسمت آخر) - انواع رمان های طنز




رمان کارد و پنیر 8

رمانکده رمان ها. بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه بهترین رمان ها را با ما




رمان کارد و پنیر 10

رمانکده رمان ها. بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه بهترین رمان ها را با ما




برچسب :