سخنرانی رضا داوری اردکانی: شعر، فكر است و تفكر

4-s-h.jpg

 امروزه يكي از مسائلی كه به آن كمتر توجه داريم يا اصلاً به آن توجه نداریم مسئله ی زبان است. ما زبان را فراموش کرده ایم یا شاید این زبان است که ما را فراموش كرده است. ما در مدرسه و دانشگاه زبان ياد نمي گيرم و با شعر بيگانه هستيم. با وجود اينكه شعر و شاعري همواره مخالفان و معترضاني دارد، هيچ جامعه اي را نمي توان پيدا كرد كه با شعر بيگانه باشد. امروزه بعضي ها مدعي هستند كه شعر كاربردي ندارد: «فكر نان كن كه خربزه آب است». اصولاً در عالم معاصر شعر را تفنن تلقي مي كنند و مي گويند شعر براي گذراندن اوقات فراغت است. در حاليكه وقتي كه تاريخ را بررسي مي كنيم؛ مي بينيم در هيچ مقطعي تمدني وجود نداشته مگر اينكه در آن شعري وجود داشته باشد. ترقي، تمدن، علم، مهندسي و تكنولوژي مباحث بسيار مفيدي هستند. اما مستقيماً و بدون زبان سالم در جامعه بوجود نمي آيند و اينگونه نيست كه زبان مثل وسايل ديگر بكار رفته و سپس دور انداخته شود. البته بايد عرض كنم كه ما دو نوع زبان داريم. نوع اول زباني كه آنرا بكار مي بريد كه همان زبان كاربردي روزمره و فاني است. نوع دوم زباني است كه به آساني فهميده نمي شود مانند اين شعر كه من از 60 سال پيش آن را مي خوانم:

خورده است پير فلك باده به دلها سرمست

عقده در بند كمر در كش جوزا فكنم

اگر از ما مفهوم اين شعر را بپرسند ممكن است نتوانيم جواب دهيم. اما باز هم به خواندنش ادامه مي دهيم. زباني كه آسان آنرا مي فهميم ارزشي ندارد. زيرا تمام شدني است. تلقي ما نسبت به زبان همين زباني است كه آنرا مي فهميم و در جامعه از آن استفاده مي كنيم. اما اين زبان اصل نيست و همانند انرژي و برق مصرف شده و تمام مي شود. زبان، اصلي دارد كه براحتي آنرا متوجه نمي شويم و زباني كه براحتي فهميده نمي شود ماندگار است مثل شعر حافظ. اينگونه نيست كه ما اشعار حافظ را اصلاً متوجه نشويم. اگر كاملاً متوجه نمي شديم آنرا نمي خوانديم. پيوند، علاقه و ارتباطي با شعر حافظ داريم كه آنرا مي خوانيم. سعدي مرده است اما اشعارش فاكتوري دارد كه آنرا كهنه و دورانداختني نمي كند. آنرا نه تنها جامعه ما بلكه همه ي جوامع مي خوانند و نياز دارند. همان جوامعي كه مي گويند شعر به كار نمي آيد و بشر به علم و تكنولوژي، كار و دانشگاه نياز دارد. البته انسان يكسري احتياج هاي اوليه دارد كه اگر آنها نباشد زندگي ميسر نمي شود. انسان نياز به تغذيه و مسكن دارد و بدون آنها قادر به زندگي كردن نيست. اما جامعه ي بشري و اصولاً تاريخ بشر نياز به قوام و پايه اي دارد. فاكتورهاي ديگري هستند بجز حوائج و نيازهاي اوليه كه محيط ما را پر مي كند و به جامعه، تمدن و فرهنگ بشري قوام مي بخشند. مواردي كه حوائج روزمره ي ما را تامين مي كنند شريف هستند اما مشكل از آنجا شروع مي شود كه آنها را شريف ترين مي دانيم. آن هنگام از عدالت دور مي شويم. از فهم، به معناي عام در فلسفه و از درك و عقل عدول مي كنيم. اين موارد اگر نباشد آن وقت جامعه قوامي نخواهد داشت.

من در محل ديگري راجع به فضايل مهندسي صحبت مي كنم. شايد بگوييد كسي كه راجع به اين موارد سخن مي گويد ديگر از فضايل مهندسي نمي تواند سخن بگويد. مهندسي هم فضايل بسيار زيادي دارد. اما جامعه ي بشري سالهاي زيادي مهندس و پزشك نداشته است. اما هيچ جامعه ي بشري نمي توانيد پيدا كنيد كه دين نداشته باشد. بشر مي تواند از مواردي جدا و بي بهره باشد. اما فاكتورهايي است كه در زندگي بشري ضروري است. آن ضرورت چون با حوزه ي زندگي شخصي ما ارتباط پيدا نمي كند؛ در نتيجه آن ضرورت را درك نمي كنيم. مثلاً اين ميكروفون لازمه ي شغل ما است. اگر برق قطع شود يا ميكروفون اتصالي پيدا كند مشكل ايجاد خواهد شد و صداي من ضعيف پخش مي شود. دانشمندان و نامداراني هستند كه خيلي وضعيتشان خوب است اما 5 صفحه شعر فارسي بلد نيستند و معتقدند شعر به چه دردي مي خورد. همچنين همكاراني دارم كه اين مطلب را به صراحت مي گويند كه شعر وضعيت جامعه ي ما را خراب كرده و فلسفه وقت ما را گرفته است. آنها معتقدند كه اصولاً عقب افتادگي ما از توجه به فلسفه و از فلسفه گفتن است. اما واقعيت اين است كه شعر و فلسفه وقت ما را نگرفته است و اين دوستان مدعي خودشان از فلسفه بهره اي ندارند. معتزله و دكارتي ها معتقدند عقل بين همه تقسيم شده و همه از عقل بهره دارند و مي گويند همه چنان زندگي مي كنند كه مي فهمند. اما اين گونه نيست. همه چنان مي فهمند كه زندگي مي كنند. زندگي ها تابع فهم ها نيستند، فهم ها تابع زندگي اند. ما چنان درك مي كنيم كه زندگي مي كنيم. من شعر را دوست دارم و در اينجا راجع به شعر صحبت مي كنم و اشاره كردم به كساني كه حتي اگر سالهاي زيادي وقت صرف كنيد و به آنها بگوييد كه شعر را تجربه كنيد از سعدي و سنايي و مولوي هم شعري بخوانيد مي گويند كه اتلاف وقت و بي فايده است.

از خصوصيات و اوصاف شعر و هنر همين بس كه غايت ندارد. يعني صاحب آن هيچ ضرري تحصيل نمي كند. اين افراد به جاي اينكه نتيجه بگيرند كه وسيله نيست، پس شريف است و خودش غايت خودش است مي گويند كه بدرد نمي خورد براي آنكه فكر مي كنيم هر چيزي بايد ما را به مقصد معين و مشخصي برساند و اگر چنين مقصودي را برآورده نكند قابل اعتنا نيست. اگر اين نظريه غالب بود تا به حال علم و تاريخ ماندگاري بوجود نمي آمد. همان زباني كه ذكر شد كه زبان فاني و زبان فرع است نيز از بين مي رفت. چون زبان فاني زبان فرع است كه با آن تكلم كرده و رفع حوائج مي كنيم. ما به شعر نياز داريم. اگر مي خواهيد نشاط و همت يك قوم را ببينيد به شعر و فلسفه اش نگاه کنید. این مطالب را از روي تعصب شغلي بيان نمي كنم. اين طور تلقي شود كه فلاني 50 سال عمرش را بیهوده صرف شعر و فلسفه کرده و اكنون حساسیت و تعصب پیدا کرده و از آن دفاع می کند. البته کسی كه 50 سال عمرش را صرف فلسفه کرده است اگر دفاع نکند که باید بیاید اقرار كند که من اشتباه کرده ام. اما من اگر دوباره به سن و سال شما برمي گشتم فلسفه می خواندم و صحبتم تبلیغاتی نیست. من برای تبلیغات اینجا نیستم. من فلسفه را با موارد ديگر علوم يكي مي دانم. فلسفه باشد، شعر باشد يا هر علمي باشد من از دكان علم حرف نمي زنم. از معامله با علم و علم فروشي صحبت نمي كنم. حرفم راجع به دل دادن و دل دادگي است. فلسفه ي خوب مخالف فرد نيست. اما با صاحب خود بحث نمي شود كرد.

بگرفت پدر دست فرزند برد کعبه

بشتاب که نه جای بازی است

پدر مجنون دست وي را گرفت و به كعبه برد. بنده ي خدا پدر خيال مي كرد كه پسر به اين شيوه درمان مي شود كه اگر كعبه نبرد پس كجا ببرد؟ مجنون دست بر حلقه ي كعبه مي زند. اما چيز ديگري طلب مي كند نه آن خواسته اي را كه پدر دارد «لیلا طلبی ز دل رها کن» اما مجنون که نمی تواند:

«از عمر من هر آنچه هست بر جای

بستان و به عمر لیلی افزای»

همت همه ی کارها را انجام مي دهد و مايه ي همت در زبان است. در دل است نه در زباني كه تكراري است و حرفهايش لغلغه ي هر روز ماست. همت در زبان اصيل است، در زبان شعر است و شاعر مي گويد:

«اي كه از سر كوي ما مي گذري

همت خواه كه قبر ما زيارتگه رندان جهان است»

اين زبان، زبان همت است و بدين جهت است كه ماندگار شده است و عدم توجه به اين موضوع انسان را سست عنصر و بيكاره مي كند. از كار و عمل باز مي دارد. اما عمل چيست؟ اساس آن برچه پايه اي است؟ اصلاً فكر كرده ايد كه چرا وقتي فردوسي و ابن سينا هستند نظم سياسي نسبت به عهد هاي ديگر استوارتر است؟! اصلاً تا به حال به اين موضوع فكر كرده ايد كه اگر قطب هاي صاحب تكنولوژي بخواهند به تكنولوژي بسنده كنند شعر و فلسفه بوجود نمي آمد؟ آيا مي دانيد كه در ژاپن آثار تمام شاعران كلاسيك و فيلسوفان را به زبان ژاپني ترجمه كرده اند؟ اگر بخواهيم به فلسفه توجه كنيم دو راه موجود است: اولين راه سخن گفتن راجع به فيلسوفان است. بايد گزارش فلسفه و گزارش درس بدهيم. به عنوان مثال راجع به نظريات ابن سينا و يا نظريات دكارت. اين كار ضرورت است اما فلسفه نيست. ممكن است جزء شروط لازم براي فلسفه باشد اما فلسفه نيست. ممكن است شخصي كتاب تاريخ فلسفه را نگارش كند كه كار بسيار خوبي است. به اين كار بسيار نياز داريم. اگر آن شخص فيلسوف باشد مطمئناً بهتر مي نويسد. نگاه ديگر به فلسفه نگاه ايدئولوژيك است. فلسفه بايد شعارهاي سياسي را تاييد كند. فلسفه ي درست فلسفه اي است كه پشتوانه حرفهاي معمولي و روزمره ي مردم شود.

اگر مطلبي بنويسيم كه شعارهاي سياسي را تاييد نكند فلسفه اي است كه كاربرد ندارد. فقط هم مربوط به فرهنگ ما نيست. به عنوان مثال شاعران بزرگي هستند كه ليبرال دموكرات را تاييد نكرده اند و چون تاييد نكرده اند آنها را فاشيست مي نامند. يك شاعر بزرگ انگليسي زبان ايرلندي گفته كه من ناسيوناليست نيستم فقط از استقلال ايرلند دفاع مي كنم. اما چون ليبرال دموكراسي را تاييد نمي كرد به او مي گفتند كه فاشيست است.

به صراحت مي گفت كه من از ناسيوناليسم ايرلندي چيزي نمي دانم كه به آن منتسب باشم. در راه ناسيوناليسم ايرلندي شعر مي گفت و مبارزه مي كرد. بعد به طرفداري از نازيسم چون نازيسم ناسيونال سوسياليست است او را متهم كردند. گرچه اين افكار لفظي از طرف وي كافي نبود. به اين منظور كه آقاي X شما يا ليبرال دموكراسي را تاييد مي كني يا فاشيست هستي.

عده اي معتقدند شعر هدف و غايت ندارد و در حكم ادامه ي زبان انشاء است. اما بايد بگوييم كه با زبان انشاء فرق دارد. چون وقتي شما در انشاء از جمله ي امري استفاده مي كنيد چيزي را در نظر داريد و كاري را مي خواهيد صورت بدهيد. ولي شعر غايت ندارد. زباني است كه چيزي از آن بيرون نمي آيد. نمي توانيد آن را بفروشيد. اگر شعر غايتي داشته باشد به آن منظور است كه نيازي در وجود شما است و آن نياز را ارضا مي كند. يعني شعر عين نياز است و بشر به شعر نياز دارد. بشر به مهندسي احتياج دارد براي اينكه خانه بسازد. معدن را استخراج كند براي اينكه راه بسازد و صنايع داشته باشد. اما بشر شعر دارد چون به شعر نياز دارد. بشر به شاعري نياز دارد. بعضي ها شاعرند. بعضي ها هم نيستند و ممكن است با شعر هيچ سروكاري نداشته باشند و ذوقي هم در اين زمينه نداشته باشند. مردم در زمانهاي مختلف اوصاف، رغبتها و علائق متفاوتي دارند. زمانه ي ما زمانه ي بي رغبتي به شعر است. زمانه اي است كه وقتي اين سخنراني تمام شد بگوييد كه اين صحبتها دانشگاهي است و در دانشگاه زده مي شود. اين سخنان براي بنده امري طبيعي مي باشد.

براي من قابل قبول است كه در دانشگاه كسي اين گونه با احساسات از شعر و شاعري دفاع مي كند. من از شعر و شاعري دفاع نمي كنم. بلكه از تفكر دفاع مي كنم. من از اين موضوع دفاع مي كنم كه شعر غايت ندارد و آدمي موجودي است كه خيلي بيش از خوردن و خوابيدن است. و به همين دليل است كه دانشمندان راجع به نحوه ي زندگي انسانهاي مختلف مطالعه مي كنند. انسان شناس انگليسي به اسم نلي اشتروف (با لئو اشتروف كه اهل آمريكا و متفكر سياسي بود اشتباه نشود) كتابي دارد به نام پخته و خام. در اين كتاب وي ذكر كرده است كه حيوانات غذا مي خورند و اصولاً حواس مخصوصي دارند كه غذاي سالم را از ناسالم تشخيص مي دهند. آنها غذاي مسموم را نمي خورند. اما ما انسانها مي خوريم. ولي بالعكس ما غذاي پخته مي خوريم. سفره مي اندازيم و سفره آدابي، زينتي و زيوري دارد. ما غذا را با تشريفات مي خوريم. فقط غذا نمي خوريم كه سير بشويم. كسي هم كه زياد غذا مي خورد مي گوييم آدم پرخور و شهوت راني است. غذا خوردن ما با حيوانات متفاوت است. درست است كه حوائج انسان و حيوان مشترك است. اما تفاوتي در اين اشتراك وجود دارد. انسان موجود ديگري است و تنها ما هستيم كه اينگونه ايم. هيچ حيواني تاريخ ندارد. ما فقط تاريخ داريم. هيچ حيواني زبان ندارد، شعر ندارد و تمامي اينها مربوط به انسان است. انسان حيوان ناطق است و نطق تمامي موارد ديگر را در برمي گيرد. اگر مي بينيد كه يونانيان نطق را به معناي عقل گرفتند چون به هم ارتباط دارد. كسي كه زبان ندارد عقل ندارد، كسي كه عقل دارد زبان دارد. اين زبان هر چه رساتر و گوياتر باشد درجه ي عقل رفيع تر است. اين زبان هر چه گوياتر باشد وسعت عالم بيشتر است. ما با چيزهايي كه احتياجاتمان را برآورده نمي كند احتياجاتمان را برآورده مي كنيم. اگر تمامي حواس پنج گانه و قوايمان را جمع كنيم براي برآوردن نيازهايمان، نيازها برآورده نخواهند شد. نياز وقتي برآورده مي شود كه بي نياز باشيم. شعر و زبان مايه ي انس، تفاهم و دوستي است. ما فكر مي كنيم كه دوستي بدون زبان و شعر امكان پذير است. دليل مي آوريم شاعراني هستند كه منزوي اند و دوستاني كه اصلاً شعر بلد نيستند. اما از آنجا كه شعر در عالم هست دوستي هم وجود دارد. و از آن جهت كه زبان هست، دوستي هم هست. ارتباطات حيوانات، ارتباطات طبيعي است. حتي آنهاييكه سازمان دارند مثل زنبوران عسل، مورچه ها و موريانه. حتي حيواناتي كه اجتماعي هستند روابطشان غريزي است.

شعر خودمان را از ياد برده ايم و اين بدان مربوط نمي شود كه چند شاعر مي شناسيم يا چه كساني را مي شناسيم كه اهل ادبيات هستند. مشكل ديگر هم اين است كه ادبا با شعر تفنن مي كنند. وقتي ادبيات به تطبع تبديل مي شود مثلا كسي تحقيق مي كند در شعرهاي سعدي چند بار از كلمه آبگوشت استفاده شده است؛ رساله هاي دكتري در زمينه ي ادبيات در واقع توجه به ادبيات نيست بلكه مواردي بوده است كه به شعر و ادبيات ارتباطي پيدا نمي كند. مثلاً اين كه آيا سعدي اشعري بوده يا معتزلي؟ آيا كتابهاي سعدي را براي معتزلي بودن يا اشعري بودن مي خوانيد؟ يعني گلستان را براي مي خوانيد كه آيا سعدي اشعري بوده يا اشعري نبوده؟ اين كار چه سودي دارد؟ سعدي صاحب كتاب گلستان و بوستان است. يك فيلسوف آمريكايي كه مولف كتاب هم هست به ايران آمده بود و من 3 الي 4 عدد كتاب نفيس به وي هديه كردم. كتابهايي كه بعضاً قيمت آنها بسيار گران و رنگين و نقش دار بود. از جمله كتابهاي ارزان بوستان سعدي با ترجمه ي انگليسي نيز در آنها بود بعد از 10، 15 روز نامه اي نوشت و تشكر كرد. نوشته بود كه كتاب بوستان سعدي را تا آخر خواندم و آنرا زمين نگذاشتم. در مدح سعدي سخن گفته بود با توجه به اينكه شعري كه ترجمه مي شود با اصلش تفاوت پيدا مي كند و با وجود اينكه او ترجمه را خوانده بود. باز هم فقط از كتاب سعدي نام برده بود. نامه اش جنبه تعارف نداشت. چون اگر منظور وي تعارف بود راجع به كتابهاي ديگر صحبت مي كرد يا از كتابهاي نقاشي. اما از آنها نگفته بود و فقط سعدي را ذكر كرده بود. ما خودمان سعدي را كي مي خوانيم؟ چه وقت حافظ و نظامي مي خوانيم؟ كار بزرگي است كه اديبي مصيبت نامه ي عطار را بخواند و تحليل كند. آيا كسي اين كار را كرده است؟ مثلاً جواني كه مي خواهد دكتر ادبيات شود كتاب مصيبت نامه ي عطار را بخواند. ما از سنت هم كه حرف مي زنيم در واقع تعارف مي كنيم. حتماً يك آقاي فرانسوي بايد اعتراف كند كه سير العباد الي المعاد همانند كتاب يك نويسنده ي اروپايي است تا ما برويم سير العباد را بخوانيم. ما خود را، سنايي و عطار را فراموش كرده ايم. آنها هستند. اگر ما نمي بينيم ما درك نمي كنيم. به فكر درك و بينش خود باشيم. آنها زبانشان زبان يك بار مصرف و تباه شده نيست. زبانشان زبان ماندگار است. آن زباني است كه همواره بايد فهميده شود. اگر يك شعر را هزاران بار براي شما تكرار كنند باز هم مي خوانيد. اما ما حرف معمولي را تكرار نمي كنيم. يك بار مي گوييم اين دستمال روي اين ميز است و ديگر تكرار نمي كنيم. اما بعضي از شما مخالف شعر هستيد و كاري هم در اين زمينه نمي توان كرد. به من اما وقتي گفته مي شود:

«خوشتر از ايام عشق ايام نيست

بامداد عاشقان را شام نيست»

شما هم لذت مي بريد. در هر صورت شعر يكي از صور فكر بشر است كه مربوط به زبان مي شود. زبان با فكر است. حامل و ظرف فكر نيست. زبان، فكر است. اما مي تواند بدون فكر هم بشود. براي رفع نيازها پديد نيامده است. بلكه ظهور فكر بشر مي تواند وسيله اي براي رفع نيازها بشود. يعني نيازهاي بشر و ارزشهاي وجود بشر را معين كند. بايدها و نبايدها معين مي شود. آنوقت است كه بشر شروع مي كند به انجام دادن و انجام ندادن. انجام دادن بايدها و انجام ندادن نبايدها.

زياد وقتتان را گرفتم يك كلمه ي ديگر مي گويم و بحث را تمام مي كنم. گفتم كه شعر فكر است و تفكر.

وقتي كه شما تفكر مي كنيد و فلسفه را صاحب تفكر بدانيد و مترادف تفكر بدانيد اين هم حرفي است. اين سوال درست است كه شعر و فلسفه با هم چه ارتباطي دارند. دانشجوي فلسفه يا استاد فلسفه بجاي اينكه در يك محفل علمي از فلسفه صحبت كند مي آيد از شعر سخن مي گويد. ببينيد اگر مي خواستم تبليغ كنم از مزايا و اوصاف فلسفه و از فضايل فلسفه حرف مي زدم. تعارف نمي كنم؛ معتقد هستم ما به فلسفه نياز داريم. فلسفه اي كه فقط گزارش نباشد، البته به گزارش هم احتياج داريم. سياست نباشد بلكه فلسفه باشد. ما سياست خودمان را توجيه مي كنيم. ببينيد در كتاب كليله و دمنه كه قديم مي خوانديم نوشته بود كه سهم كشاورز (عين عبارت يادم نيست) از پراكندن دانه ي گندم است كاه كه علف ستور است خود به طبع حاصل آيد. اين عين عبارت كليله و دمنه است. اگر فرهنگ كشت كرديم؛ كشت به معناي كاشتن است. اگر دانه كاشتم آنوقت خيلي چيزها از آن در مي آيد. و آنچه كه علف ستور است به طبع حاصل مي آيد.

 من پيشنهاد شعر را از آن جهت دادم كه شعر عموميتش از فلسفه بيشتر است. نياز به شعر از نياز به فلسفه حقيقي تر است. فلسفه هم مثل علم در زمانهايي نبوده و بشر زندگي مي كرده است. اما بي شعر زندگي نمي شود كرد. به معني نفس كشيدن مي شود. زندگي كه زنبور و گوسفند و شتر دارند بدون شعر مي شود ادامه داشته باشد. بدون شعر مي شود نفس كشيد و غذا خورد. اما زندگي انساني كردن چيز ديگري است. همه چيز ما با زندگي حيواني مشترك نيست. بدون شعر زندگي انساني غيرممكن است. وقتي شعر در بين ما نيست دلها تيره مي شود و كدورتها زياد مي شود. تفاهم ها و هم زباني ها كم مي شود و بيگانگي ها آسان مي شود.


مطالب مشابه :


اشعار برای شروع سخنرانی

اشعار برای شروع سخنرانی . مخزن الاسرار




آغاز با نام خدا در اشعار فارسی

شعر و نقد شعر




اشعار زیبای فارسی برای شروع سخنرانی

معنی ومفهوم شعر ادبیات پیش اشعار زیبای فارسی برای شروع سخنرانی




شعر شروع مجلس با ذکر بسم الله الرحمن الرحیم

شعر شروع مجلس با ذکر بسم برای عرض ارادت به ساحت خلاصه کتاب آئین سخنرانی دیل




شروط سخنرانی

62 گاهي با خواندن يك يا چند بيت زيباي شعر برای آغاز سخنرانی اشعاربرای شروع سخنرانی




اصول و آداب سخنرانی

یا با یک بیت شعر آغاز شروع سخنرانی با خنده برای سخنرانی ایستاده است




سخنرانی رضا داوری اردکانی: شعر، فكر است و تفكر

سخنرانی رضا داوری اردکانی: شعر، فكر است و تفكر مردم هزار حرف برای گفتن دارند اما اول و




خلاصه کتاب آئین سخنرانی دیل کارنگی

۱۵ اصل اساسی اولیه برای یک سخنرانی شروع یک سخنرانی مانند آغاز یک سفر شعر شروع




اشعار برای شروع سخنرانی

اشعار برای شروع سخنرانی . مخزن الاسرار




آغاز با نام خدا در اشعار فارسی

شعر و نقد شعر




برچسب :