پست جدید رمان قدرت دریای من|azadeh97

1

برای من که لبریز تو موندم...به پات افتادنم عین نمازه...

یه وقتی جونم و از من بخواه که ...فقط دستم به سمت تو درازه...

کشیدمش بیرون....نفس زدنش ...لرزش پلکاش...پخش شدن چند تیکه تار موی خیسش روی چشماش... روی پا ایستادم...غرش سهمگین آسمون و شروع رعد و برق...نگاه منتظرو پر لذتم و از چشماش جدا کرد...سرمو گرفتم بالا...نگاه ستایشگرو قدردانم محو رنگ آسمون ....تب تند تن خستم...و سرخوردن عرق سرد از روی کمرم...تداعی یه صدا توی ذهنم خاطره انگیز میشد....می شنیدم...هرثانیه از ثانیه ی قبل واضح تر...

سُبحانُکَ یا لا اِلهَ اِلا اَنتَ....الغَوث...الغَوث....خَلِصنا مِنَ النارِ یا رَب...

آسمون بلند تر غرید....این مناجات قلب همیشه خسته ی اهورا...چند ساله که روی لبش زمزمه نشده؟...حکمت تداعی شدنش توی ذهنم تو این لحظه چیه به جز یه درد...من از تو امشب چی خواستم که تو با دادنش دست گذاشتی رو نقطه ضعفم و تیر خلاص و زدی...من امشب چه عهدی بستم باهات که تو با تاییدش آزمون و خطاتو شروع کردی ..اهورا سخت درس دادنشم از تو داره...سخت درس میدی سخت... اما منم اون شاگرد نمونه ای که دیگه از نمونه بودن خسته شده بود... عجابت خواسته ی من...در گروی ادای دِینیه که دارم... امشب قلب من از درد به جای کینه پره...دیگه کینه ای نیست...حقی نیست که رو گردن کسی باشه...دینی نیست که ادا نشده باشه....حکمت این دوباره حرف زدن من با تو...اون درس سخت و تلخیه که همون اندازه قشنگه که بفهمیش..تداعی اون آیه...مثل تصور رهایی قلبم از اسارت کینس...بزرگی اون آیه به بزرگی شبی برمیگرده که تو اون شب راهمو انتخاب کردم...ابهت اون آیه مثل ابهت کسیه که میخواستم یکصدم خلقیاتم بهش بره...پس چرا انقد راه من سخته؟...چرا مسیرم و گم میکنم...تو کدوم لحظه ...کدوم ثانیه توچشم من هیچ شدی...که تو لحظه ی سختیم واسم عین همه کس بشی...یه بنده ی خسته با یه قلب پردرد داری امشب...که امشبش مثل دیشبش نیس....لااقل درد امشبش مثل دیشبش نیس....

همه حرفامو گفتم تا بدونی...یه روزم درد تکراری ندارم...

تو تسکین تموم دردهامی...به جز تو با کسی کاری ندارم....

همه ی خاطرات تلخ و شیرینم با تکرار شدن اون آیه جلوی چشمم جون میگرفتن...نگاه خستمو دوختم به پلکای بستش...بارون باشدت باریدن گرفت...برگشتم سمت ساحل... همه دورم جمع و سد راهم شده بودن...همهمه و گریه ها کلافم میکرد... چند نفری دستشو گرفتن....اخم غلیظی روی پیشونیم نشست...بی توجه چند قدم به جلو برداشتم تا راهو باز کنن...از سر راهم کنار رفتن...گذاشتمش رو زمین وکنار سرش نشستم...دورتا دورشو پر کرده بودن...عمو کتش و انداخت روش...میون گریه ها و صدا زدنای دیگران..زانوهای خیسم و کشیدم تو بقلم...آرنج دست چپمو تکیه دادم به زانومو با همون دستم چنگی تو موهام زدم و همونطور دستم و لابلای موهام نگه داشتم...عرق سرد روی شقیقه هام سرسره بازی میکرد...هی سرد و گرم میشدم...حال خوشی نداشتم...اما نگاه پر لذتم و دوختم...به نفس زدنای حریصش.. به خواهشش برای نفس کشیدن به سرفه های خشکش...

تمام لحظه ها همش محو به تو رسیدنم

یه آسمون شو با دلت برای پر کشیدنم

بذار که باورم بشه شکوه خنده های تو

کنار من نفس بکش که پر شم از هوای تو(نفس بکش از شادمهر)

چشماش خیس بودنو نمیتونست راحت بازشون کنه...بی حرکت موندم...دوست داشتم خودش چشماشو باز کنه...خودش برای دیدن حریص باشه ...خودش... سعی میکرد اما نمیتونست...حریص تر از قبل به چشماش خیره شدم.... ارمغان با نوک انگشت خیسی مژه هاش و گرفت...هنوزم رد اخم غلیظی روی پیشونیم بود...سنگینی نگاهای خیره هم نمیتونست نگاه منتظرمو از چشماش جدا کنه...هیچ چیز...هیچ کس ... لای پلک باز کرد...دستمو از لای موهام سر دادمو پشت گردنم قفل کردم...چشماشو به حالت نیمه باز نگه داشت... نگاهش بی رمق از روی همه سر میخورد....اخمی که ابروهامو به هم گره زده بودو رد آبی چشماش محو کرد...با لذت به صورتش خیره شده بودم...به پلک زدنش...به نفس کشیدنش...از درون احساس تب میکردم اما تنم یخ بسته بود...درد عجیبی و توی قفسه ی سینم حس میکردم...نفسام سنگین شده بودن... بدون اینکه نگاه خیرمو از چشماش بگیرم...یکی از دستامو گذاشتم رو زمین و تکیه گاه بدنم کردم.. تا اینکه نگاهش رو یه نقطه ثابت شد...بی توجه به اینکه به کجا نگاه میکنه همه ی علائمش و از نظر میگذروندم...چند بار پلک زد...با شنیدن صدای عمو متوجه علت توقف نگاهش شدم.... زنگ صداش نشون از حال خرابش میداد اما نگرانی و میشد حتی تو حالت و تن صداشم لمس کرد...

با صدای پردرد اما مهربونی نالید:ستایش...

لبای قفل شدش به سختی از هم فاصله گرفتن...نفس گرفت...

تیکه تیکه...و مقطع گفت: _ترسیدم ....دیگه....صدام نزنی....استاد..... چنگی تو موهام زدم....

_داشتم.... عزرائیل و خر میکردم.... زنش شم... منو نکشه....

رد محو لبخند تصنعی لباش اونم وقتی که داشت از هوش می رفت...اونم در حین ادای این جمله ی کودکانه که پشتش فکر بود...نه همه ی فکرم...که همه ی وجودمو حس کرد که نا خواسته دستی با تمنای یه لحظه لمس پاک دستاش..به سمت دستش دراز بشه....که اهورا تایید کنه فکریو که پشت یه حرف حتی یه بیان کودکانه ست... که اگه این بیان اینقدر بچگانه نبود..که اگه حتی اون رد لبخند سخت و حالت اون لبخند انقدر آرامش دهنده نبود...نه فکری حس میشد نه حسی دست... که صدای آزاد شدن نفسای کهنه ی حبس تو گلو....صدای خنده های فارق از نگرانی دوستاش تو فضا نمی پیچید... همزمان با لمس دستش پلکاش روی هم افتادن... دستش و فشردم...مستاصل دستی و که از پشت تکیه گاه بدنم بودو برداشتم...نیم خیز شدم و انگشت اشاره ی دست دیگمو جلوی بینیش گرفتم... انگشتای یخ بستمو از روی انگشتاش سردادمو و روی مچش ثابت نگه داشتم....ریتم نفساش ...نبضش...منظم بود..اما نگاه سرگردون و بی حسم تو نوسان بین پلکای بستش....... دیگه چشماتو برای باز بودن نمیخوام...فقط یک لحظه یه ثانیه حتی... دستم و عین همه ی اون وقتایی که دستاتو توش فشردم ..سخت و محکم بگیر... عین هر یه لحظه کم آوردنت که دستام سرمای ناشی از ترس دستاتو گرفت...سرمای دستامو بگیر... مثل همه ی اون لحظه هایی که کم آوردی دستت و فشردم توی دلم گفتم تو ستاره ی منی ...من پشتتم....نه.... حتی توی دلت به این سرمای کم آوردن اهورا بخند ...نه حتی یک کلمه ی از سر لطفم نگو....فقط دستمو یه لحظه محکم بگیر...بفهمی دیگه جونی نمونده که باهاش بازی کنی لعنتی...سرو صداها داشت امونم و میبرید... دستی روی دستم نشست... ازداغی دستش لرز محسوسی تنم و گرفت...سریع دستم و کشیدم...نگاهم دوختم تو چشمای نگرانش... سامان بود....درد عجیبی و میشد توی چشماش دید...با دیدن عکس العملم بهت زده بهم نگاه کرد...دستش و گذاشت روی دستم...دستم و کشیدم...چشمای سرخش و دوخت تو چشمام و با نگرانی گفت:چه مرگته لعنتی؟... اخم کمرنگی روی پیشونیم نشوندم و گفتم:می برمش بیمارستان... ناباور یه دیقه مات موند توی چشمام...بعد چنگی توی موهاش زد و نگاهشو بی هدف تو اطراف به چرخش در آورد وگفت:وای...وای... نیم خیز شدم که بلند شم که صدای پای کسی اومد... رو پا ایستادم...سامان(مجیدی)بود...رسید بهمون

بین نفس زدنش گفت:مجتمع خودش پزشک نداشت... با نگهبانی صحبت کردم...پزشک آشنا داشت الان داره میاد اینجا...

عمو گفت:باید ببریمش داخل...اینجا حالش بدتر میشه... شدت بارون همشونو خیس کرده بود...بچه های تیم خودم دورو ورش...بچه های تیم سامانم ایستاده بودن و نظاره گر بودن...

یه بغل لمس عشق... دوباره خم شدن یه تن خسته...یه بغل لمس عشقی که باید از خودت با فاصله نگهش داری ولی دل مشغول ضرب گرفتن بارون روی صورتش بشی و شاهد کوبش باشدتش توی صورتش... نمیتونم سینم و تکیه گاه سرت کنم لعنتی...نمیتونم پیشونیمو به پیشونیت بچسبوم...که بارون انقد محکم به صورتت سیلی نزنه...نمیتونم سرتو تو بقل بکشم...آخه صدای کوبش قلبم امشب اونقد بلند هست که اگه بیهوش باشیم بیدارت کنه...آخه خواهش قلبم لمس تو نیست...قلبم فقط میخواد باشی که حست کنه... بردمش توی اردوگاه و خوابوندمش روی تخت...عمو ...سامان..پدرش...ارمغان نیلوفر..دوستاش دور تخت جمع شدن...و همه ی رقیباشم دور ودر حال پچ پچ یواشکی... به دیوار روبروی تختش تکیه دادم...حالم داشت بدتر میشد....انقد دورو برش بودن که نمیتونستم صورتش و ببینم....سر رسیدن سامان(م)همراه پزشک و چشم شدن همه ی وجودم...نای جم خوردن نداشتم اما تکیمو از دیوار برداشتم... حرفا رو نمیشنیدم...چیزیو نمیفهمیدم...نگرانی عمو رو موقع صحبت نمیدیدم...فقط چشمم به دهن دکتر بود و آنالیز عکس العملاش... چشماشو باز کرد...و نور چراغ قوه رو توی چشماش انداخت...ضربان قلبشو چک کرد..نبض ودر آخر فشار....با دیدن کبودیای روی دستش سینم از درد تیر کشید...دکتر آستینش و بالا زد...دستش تا آرنج کبود بود...عمو پی در پی اتفاقات پیش اومده رو توضیح میداد و هنوز نگاهش به دست زخمیش نیفتاده بود...

که دکتر پرسید:این خانوم قبل از این حالت به جایی خورد یا احتمالا هنگام افتادن با چیز سختی برخورد کرد؟... عمو با تعجب گفت:راستش من فقط متوجه لحظه ای شدم که توی ساحل افتاد...قبلش داشت میدوئید با اشاره ی دکتر به دست ستایش تازه متوجه زخمای اون شد....

دکتر_پس احتمال داره هنگام دوئیدن افتاده باشه... با دیدن زخما رد اخم غلیظی روی پیشونی عمو نشست....دکتر مشغول معاینش شد... پدر سامان حالش و پرسید اما نگاه تیز بین عمو برگشت سمت صورت ستایش... نگاه خستمو دوختم بهش... با چرخش ناگهانی چشمش روی من میخواست قافل گیرم کنه...مثل بچگیام که اینجوری مچم و میگرفت...با اخم و عصبانیت خیره شد بهم...بی هیچ عکس العملی بهش خیره موندم... حرف نگاشو میخوندم...میفهمیدم...رفته رفته با نگاهش منظورشو بهم میرسوند و رفته ورفته رد اخم روی پیشونیم میشست...نگاهمو دوختم به زمین و نفسم و آه مانند دادم بیرون... با لب زدن دکتر سردرگم بهش خیره شدم...گفت: من نمیدونم چی به این دختر گذشته...اما معلومه فشاریو که امشب متحملش شده بیشتر از حد توانش بوده...معمولا تو افرادی که دارای چنین بیماری های تنفسی...یا تنگی نفس های ناشی از استرس...دوئیدن زیاد...حالتای عصبی..گریه ی شدید... در صورت نجات فرد از این حالتها...بیهوشی صورت نمیگیره...برای درمانشم باید به دکتر متخصص مراجعه کنن...اما نباید زیاد بدوئه...و برای ضعف و افت فشارش یه سرم با چند تا آمپول تقویتیم افاقه میکنه... سامان(م)_آقای دکتر این موقع شب جایی داروخونه باز هست؟ دکتر خنده ی ملایمی کرد و گفت:این موقع صبح ...نه مسلما فقط یه دکتر میتونه بیدار باشه که منم... نگران نباشید سرم همراهم هست ...این اطراف اصلا داروخونه ی شبانه روزی نیست...یکی دوتا داروخونه هست که تا ساعت هفتو نیم هشت صبح باز نمیکنن... سرمو از توی جعبه ی کنار دستش در آورد...چنگی توی موهام زدم و با قدمای بلند به سمت در رفتم... شاید برای فرار از خیلی حسا...

ستایش***

با شنیدن صداهای گنگی کم کم هشیاریو تو خودم احساس میکردم...صدای گریه ی یه نفر میومد...کم کم صداها داشتن واضح تر میشدن....یه ذره تکون خوردم...گرمای نور دور نبود...اونقدری که از پشت پلکای بسته هم تابش مستقیمش روی صورتم ملموس بود... از شدت تابشش چشمامو محکم رو هم فشار دادم...آب دهنم و قورت دادم از سوزش عجیب گلوم تعجب کردم...لای پلکمو باز کردم اومدم خمیازه بکشم که بچه هارو دیدم...دور یه نفر حلقه زده بودن... نیلو با صدای گرفته ای گفت:خوب دردت به جونم گناه تو چیه مگه؟... پری_راست میگه ارمغان از دیشب تا حالا یه سر داری زجه میزنی؟...ای خدا...

مریم با حرص گفت: خب اصلا میاد بهش توضیح میدیم بابا سعید به اون با شعوری مطمئن باش نمیاد بگه تقصیر توئه که خواهر من اینجوری شده! یکم خودمو تو جام کشیدم بالاترو گنگ بهشون نگاه کردم....اصلا متوجه من نبودن و پشتشون به من بود...ارمغانم انگار نشسته بود روصندلی و اینا دورش جمع شده بودن ...فقط صدای گریش میومد...

ارمغان فین فینی کرد و با صدای خش داری گفت:توضیح بدم؟...چیو توضیح بدم؟...از دیشب تا حالا نگام به تن بی جونش میفته جیگرم آتیش میگیره ...چیو توضیح بدم؟...بگم اینجوری مواظب امانتت بودیم؟...که الان بیهوش افتاده رو اون تخت؟...گریش شدت گرفت....اصلا سر من داد بزنه هرکاری میخواد بکنه...ولی خودش تو این وضع ستایش و نبینه ....سعید ستایش و اینجوری بیهوش ببینه سکته میکنه...شما هنوز سعید و نمیشناسین...آخ ستایش....خندم گرفت... .

گفتم:هان؟...با شنیدن صدام سها و نیلو و پری و مریم و فاطمه و شقایق و غزل مثل برق گرفته ها برگشتن سمت من...تازه ارمغان و دیدم ...صورت ارمغان خیس خیس بود..چشم همشون داشت از حدقه میزد بیرون.....تعجب کردم که غیر از اونا کسی تو خوابگاه نبود...یه خمیازه کشیدم که دیدم چشاشون چهارتا شده....خندم گرفت و..

گفتم:جن دیدین؟... خواستم یه چیزی بگم اما یهو همشون خیز برداشتن سمتم....سرفم گرفته بود...گلوم خیلی خشک بود...و میسوخت! خواستم در برم اما تمام تنم کوفته بود...فقط خودمو جمع کردمو بین سرفه خندیدم... ارمغان با دو اومد سمتم بین هق هقش گفت:ستا.....یش....قبل اینکه بقلم کنه فقط دیدم..چشاش سرخ سرخ بودن...بقلم کرد...

ارمغان_دیگه اونقد آروم...دیگه...نخواب....هی همش داد میزدم ...میگفتم ستایش.....ستایش...ستایش...همه داد میزدن......میخواستن که تو حرف بزنی ...اما باز سکوت بود... بچه ها همه دورم جمع شدن...نم اشک چشمای همشونو خیس کرده بود... نیلو قرمز شده بود ...یکی از دستاشو مشت کرده بودو گذاشته بود رو پیشونیش...اون یکی دستشم زده بود به کمرش...سرشو گرفته بود بالا و چشاشو محکم رو هم فشار میداد ...تازه وقتی سر خوردن اشک و روی گونش دیدم باورم شد که چقد حالش خرابه...نیلو گریه نمیکرد...هیچ وقت..دستشو انداخت با سر آستین اشکشو پاک کرد... نم اشک گوشه ی چشماشون از ناله های ارمغان داشت به هق هق تبدیل میشد... لبخندم محو شد و ارمغانو محکم تر تو بقلم فشردم.... سرمو گذاشتم روشونش ... همینجوری بین هق زدناش حرف میزد..گاهی با خشونت ...گاهی با غم...گاهی با سرزنش:همه ..هی داد میزدن....داد میزدن من ...میگفتم پا میشه....پامیشه...هیچکی نمیشنید...نمی فهمید....میگفتم ستایش منو تنها نمیزاره....ستایش نارفیق نیس....بودی لعنتی....مشتای بی جونش و میزد تو کمرم چشمامو بستم...

با زجه گفت:دلت از سنگ شده بود...نمیدیدی زجه هامو.. اون همه صدات کردم....التماس کردم... میدونی رفیقت جلو چشمت جون بده یعنی چـــــــی.......میدونی یعنی چی؟...اشکام چکیدن روگونم و سرمو تکون دادم... یه دونه زد پشتم و گفت:دهنت و ببند نمیدونی...بین گریه خندم گرفت...دماغم و کشیدم بالا ...دوباره سرم و تکون دادم....گفت:گفتم دهنتو ببند.... به نیلو نگاه کردم و بین گریه یه نیش خند زدم....با دیدن خندم شدت گریش بیشتر شد...و پشتشو کرد بهم... هیچ کدومشون تو حال خودشون نبودن..نیشم و جمع کردم... چند بار زدم پشت ارمغان...اما گریش هی بیشتر میشد... نگام افتاد به بچه ها....همه نگاهشون به من بود...هیچ کدوم هیچی نمیگفتن...فقط با یه حالت عجیبی نگام میکردن...اشکمو با لباس ارمغان پاک کردمو گفتم:آخ جون الان یعنی همتون منو خیلی دوس دارین!؟...شب شام بریم بیرون...مهمون شما؟...

نیلو برگشت سمتم وبا صدای گرفته داد زد:تو خفه شو ....یه دفعه که بزنم لهت کنم دیگه از این گوها نمیخوری! گفتم:من تو رو نمیخورم با تهدید و چشمای خونبار نگام کرد... با لحن خنده دار اما قیافه ی جدی گفتم:منو شام ببر بیرون... چشماش به خون نشسته بودن...خیز برداشت سمتم و گفت:ببند دهنتو ... بچه ها از پشت دستشو کشیدن..... گفتم:خیلی خشنی... برای یه لحظه رد خنده از لبش گذشت... با حالت تخسی نگاهمو ازش گرفتم به ارمغان که همینطوری تو بقلم بود گفتم:اینو نگا.. غش کرده رو من...پاشو بینیم بابا... دیدم تکون نخورد گفتم:پاشو فین میکنم روتا ...نمیدونم چرا دماغم انقد پره؟... اینو که گفتم سریع از جاش پرید...بچه ها همه خندشون گرفت مریم با . خنده گفت:خاک تو اون سرت کنم عزرائیلم از جلو دیدی هنو آدم نشدی سها اومد سمتم و با لحن لوتی ای گفت:حالا بیا بقلم رفیق...عزرائیلم پست زد عاخه تو چقد جنست خرابه؟... خندیدم و لاتی گفتم:خرابتم! همدیگرو بقل کردیم...با مهر گونمو بوسید ....بعد دم گوشم آروم گفت:فین نکنی...حواسم هس...

گفتم:فین کنمم معلوم نمیشه...سبز خیاری پوشیدی....(پیرهنش سبز بود) سریع از تو بقلم اومد بیرون و گفت:اه برو برو گمشو حیف منکه اصن بقلت میکنم... بلند زدم زیر خنده... به ترتیب همشونو بغل کردم و مسخره بازی در آوردیم...همشون میخندیدن... ارمغان لبخند میزد ولی نیلو تا خندش میگرفت خودش و میزد به اون راه...فاطمه که از تو بقلم اومد بیرون رو به نیلو گفتم:نپکی بابا.... فقط اون بقلم نکرده بود...دستام و باز کردم و گفتم:بیا که فقط رو تو فین کردن حال میده جون ستی... با خنده خیز برداشت سمتم ...خودمو جمع کردمو یه جیغ خفیف کشیدم...اومد گوشمو گرفت و گفت:بگو غلط کردم زود باش...زود باااش... گفتم:آی آی..باشه باشه...هرچی تو بگی...

نیلو_بگوغلط کردم... ارمغان با خنده گفت:نیلوفر اذیتش نکن... سها اومد سمتش گفت:چیکارش داری بزغاله؟... دستش و کشید باعث شد اونم گوش منو بکشه...

جیغم رفت هوا گفت:باشه غلط کردم...تو روحت ...ول کن گوشمــــــــو... خندید و گوشم و ول کرد...منو کشید تو بقلش...دم گوشم گفت:کی میخوای دست از خر بازیات برداری؟...


مطالب مشابه :


پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97 - انواع رمان های فانتزی




رمان قدرت دریای من|پست پنجم

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان قدرت دریای من|پست پنجم - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




پست جدید رمان قدرت دریای من|azadeh97

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست جدید رمان قدرت دریای من|azadeh97 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه




پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع




پست پانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست پانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع




پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع




برچسب :