رمان آخرین شب دوران نامزدی (قسمت آخر)

. تا اون تو فکر بود من قشنگ نگاش کردم.تک تک جزییات صورتشو.اون صورتش که از ریش کدر شده بود.
انگار کود ریخته بودن بصورتش هنوز نزده در می اومدن همیشه شاکی بود.ولی من ته ریش دوست داشتم واون نه.
شاید دیگه نشه هیچوقت اینجوری بتونم نگاش کنم.
چی شد یهو.
اون که تا الان بقول خودش صبر کرده بود په چرا یهو قیدمو میخواست بزنه؟
گلوش یکم صدای خس خس میداد.دردم چند لحظه خیلی کم میشد وبعدش شدید میشد .ولی بازم نگاهمو از محمد نگرفتم
فک کنم اگر دماغشو عمل میکرد قیافش خیلی جذاب تر می شد..
نمیدونم شاید محمد تو نظر من خیلی جذاب بود ...قیافه ی معمولی وباجذبه ای داشت منم ازهمینش خوشم می اومد.
اون همیشه از قشنگی من تعریف میکرد منم با لبخند نگاش میکردم.آخه نمیدونستم باید چطوری از قیافه ی اون تعریف کنم.شایدم من تو چشم اون خیلی قشنگ بنظر می رسیدم.چون پوست صورتش گندمی تیره بود از پوست من که روشن بود خوشش می اومد ومنم از جذبه ی اون...
سرم رو زدن وآمپولا رو هم تو سرم زدن.آخیش از آمپول زدن راحت شدم.
یه تکونی بخودش داد وبلند شد.
سریع گفتم=میخوای بری؟نرو محمد
-چرا؟می ترسی؟
-بمون
دوباره نشست سرجاش.
خیالم راحت شد همین بودنش بهم قوت قلب میداد حتی اگر مثل یه سنگ کنارم بود.
نگا به سرمم کرد وگفت=بهتر نشدی؟
-یکم دیگه اروم تر میشم.
-آها
چقدر بی خیال بود. یا شایدم ظاهرش اینجور نشون میداد خوشبحالش.
یاده اون موقع ها افتادم که اون منو میخواست ومن پسش میزدم شایدم اونم من بنظرش بی خیال می اومدم.
-خوشبحالت چقدر بی خیالی
-تو اینجور فک کن
-یعنی میخوای بگی الان خیلی ناراحتی؟؟
-شروع نکن
-دروغ میگم؟
-اعصابمو خرد نکن بسه
-باش
موند پیشم ولی دیگه حرفی نزد منم چیزی نگفتم کم کم بهتر میشدم.
خداروشکر کردم که آروم شدم.
سرمم که تموم شد از رو تخت بلند شدم اونم منتظرم ایستاد کلیپسمو درست کردم تو سرم گفت=بریم؟
سرمو تکون دادم وگفتم=اوهوم
بدون اینکه منتظرم بمونه جلوترم رفت.
توجه نکردم بهش.
وقتی اومدم بیرون سوار ماشین بود.
در جلو رو باز کردم وکنارش نشستم.همش سکوت.رفتاراش عصبی ام داشت می کرد.
خودمم تو دوراهی مونده بودم این رفتاراشو که می دیدم میخواستم قیدشو بزنم ولی باز دلم طاقت نمی اورد من دوستش داشتم
همون دوست داشتنی که محمد میگفت هیچوقت از بین نمیره.
شاید بخاطر مقطع سنی ام بود این حسا.
یه لحظه از دل وجون بخوامش ویه لحظه بی احساس نسبت بهش باشم.
مقصدم خونه بود وجدا شدن از محمد.یعنی برمیگشت خونه ی خودشون؟
بی مقدمه پرسیدم=امشب خونتونی؟
-شاید
-یعنی چی؟نمیخوای بری؟
-نمیدونم
-تو خودت گفتی برمیگردی میخوای بزنی زیر حرفت؟
-حرفی ندارم
-مرد وحرفش.زدی زیر قولت
-من زیر چیزی نزدم
-خودتو الکی قانع نکن
-برمیگردم ولی امروز نه
-پس کی؟
-نمیدونم
-تو خودت بمن گفتی قراره بر گردی؟
نیشخند زد و زیر لب چند بار به مسخره گفت –قراره قراره-
-تو هم قرار نبود منو عذاب بدی قرار بود خوب باشی قرار بود دوسم داشته باشی
یه اخم غلیظ کرد .
-توهم قرار نبود که دروغ بگی قرار نبود گذشته ی به این مهمی رو ازم پنهون کنی
-همه چی تموم شده دیگه بسه
سرفه اش گرفت دوستنداشتم اذیت بشه چیزی نگفتم.
لحظه به لحظه ای که به خونمون نزدیک تر میشدم احساس خفقان بهم دست میداد هر لحظه بیشتر ناامید میشدم.
نمیدونم حق با من بود یا اون؟؟؟؟؟؟؟؟
هرچی بود من اونو میخواستم ولی بعضی کارا ورفتاراش خیلی حرصم در می آورد.
پشت آخرین چراغ قرمز ایستادیم.
دیگه امیدی نداشتم فقط جلو رو نگاه می کردم
دلم بی تابه یه لحظه مهربونیش بود مهربونی که همیشه توی عصبانیتش بود
بی تاب این بودم یه لحظه دیگه دستاشو بگیرم حالا که اون منو نمیخواد می فهمم اون روزا که ازم جدا شده بود چه بلایی سرش اومده بود...
احساس میکردم ناامیدی از چشمام می باره.
چراغ که سبز شد حرکت کرد برعکس انتظارم تو یه خیابون دیگه پیچید.
دم یه نمایندگی ماشین ایستاد و وایستاد وگفت=میرم و زود میام
سرمو تکون داد یعنی باشه.
پیاده شد رفت.
وقتی رفت فقط به جای خالیش نگاه کردم حسم قابل وصف نبود
من عاشق تک تک کارا ورفتارای محمد بودم حتی اون رفتارایی که حرصم رو در می آورد
نگاهم خورد به گوشیش نبرده بودش با خودش.
وسوسه شدم نگاش کنم.برش داشتم هرچی بادادباد بذار دعوا کنه دیگه بقول خودش داره همه چی تموم میشه.
یه تماس ناموفق داشت.از یه شماره ناشناس.
رفتم تو پیاماش.زیاد پیام نداشت.
چشمم خورد به اسم My love توی گوشیش رفتم توی پوشه ی پیاماش.
مسیجه اون روزه من بود داخلش که نوشته بودم دیگه دوستم نداری؟ واون اون روز جوابی نداد.
پس خونده بودش وحتی پاکشم نکرده بود.
فک نمیکردم اسمم توی گوشیش این باشه محمد حوصله نداشت جز من بکسی مسیج بده به زور گاهی جواب دوستاشو میداد اونم خیلی کوتاه.نصفی از شماره های تو گوشیش سیو نشده بودن و اسم نداشتن.
قبلا اسم من داخل گوشیش هستی بود ولی الان تغییرش داده بود نمیدونم چرا ذوق کردم خوشحال شدم.
یه نگاه گذرا کردم بیشتر مسیجامو نگه داشته بود .
لبخند زدم وگوشیشو گذاشتم سرجاش.میدونم سودی بحالم نداشت ولی همینم خوشحالم کرده بود.
یکم طولش داد نیومده بود بازم وسوسه شدم گوشی رو برداشتم.
این دفعه رفتم توی عکسا.بعضی عکسای توی گوشیشو نگاه میکردم شرمم میشد سریع ردشون کردم که توی یه پوشه چشمم به عکس خودم خورد
تعجب کردم از محلات بود محمد عکسه منو تو گوشیش نگه داره .
حتی بمنم میگفت عکسامو توی گوشیم پاک کنم که از خودم داشتم.
چهارتا عکس بیشتر نبود همشون هم باحجاب بودن یکیشون عکس3 در4 بود ودوتاشون با مانتو وشلوار و یکیشون هم سر نماز بودم .
این عکسو از کجا آورده؟حتما یه موقعه که داشتم نماز میخوندم ازم عکس گرفته ومن متوجه نشدم.
یکی از مخالفای سرسخت بود که عکسای شخصی رو توی گوشی نگه دارم وحالا خودش......
از تو اینه دیدمش اومد.
یه چیزی توی عقب ماشین گذاشت سریع گوشی رو گذاشتم سر جاش اومد سوار شد وماشینو روشن کرد چشمش بگوشی خورد که صحفه اش روشن بود یه نگاه بهش کرد وگفت=دست زدی به گوشیم؟
عصبی نبود لحنش عادی بود ولی بازم ازش می ترسیدم گفتم=فقط نگاش کردم
یه آه بلند کشید وزیر لب اروم گفت باشه.
باهام دعوا نکرد چیزی هم بهم نگفت.نزدیکا خونه گفتم=اسممو عوض کردی تو گوشیت؟
حواسش نبود گفتم=محمد؟
یه لحظه برگشت سمتم عرق کرده بود گفت=ها؟
-عکسام تو گوشیت چیکار میکرد؟
-فقط یه نگاه کردی ؟
-جوابمو بده اگر دوستم نداری واینکارا چیه.حرفا وکارات باهم جور در نمیان.
-نیان
با اخم نگاش کردم رومو کردم سمت دیگه ای.
صداش دراومد=گفتی منو نمیخوای پس دیگه تمومش کن
با حرص گفتم=خیلی کینه ای هستی خیلی
-کینه ای نیستم
-خوبشم هستی فقط انکار میکنی چون خودتم میدونی هستی
-هه
رسیدیم.
ولی این دفعه دم در خونمون نگه داشت.
-برو تا ب جرم اینکه تورو بامن دیدن مجازات نشی
زیر لب یه خداحافظ گفتم و اون بلند گفت بسلامت
حالم ازاین کلمه ی بسلامت بهم میخوره
منتظر مونده بود تا برم داخل.
انگار واسه اونم دیگه چیزی مهم نبود هنوز به دم در نرسیدم که مامان در رو باز کرد چادر نمازش سرش بود تعجب کردم انگار مدت زیادی منتظر بوده اروم گفتم سلام.
نگاهش به محمد بود .محمد رو دیدم که پیاده شد از ماشین واومد سمت مامان و سلام داد.
بنظرم چهره ی مامان ترسناک شده بود یا شایدم من از استرس اینجور خیال می کردم.
-محمد از صبح تا حالا تو والهام با هم بودین؟
نگاهم به دهن محمد بود
-بله با اجازتون
مامان عصبی برگشت سمتم وگفت=دروغگو هم شدی.بمن هیچ مربوط نیست این تو این بابات.دوساعته که منتظرته خودت جوابشو بده.
از ترس گر گرفتم اینجا چه خبر بود مگر بابا این ساعت از سرکار می اومد.
محمد دست کشید تو صورتش وخسته گفت=حاج اقا داخلن؟
-اره الهام امشب باید واسه کاراش توضیح داشته باشه منم پادرمیونی نمیکنم.
-مامان مگر چی شده؟من هنوز شوهرشم جرم که نکردیم.
خیلی ترسیده بودم اصلا دوستنداشتم با بابا رو در رو بشم کاشکه با محمد از اینجا می رفتیم.
مامان از جلوی در رفت کنار وگفت=حرفی دارین بخودش بزنین.
با ناراحتی وترس نگاه به محمد کردم.اخماش رفته بود توهم.
حق بهش میدادم طوری باهامون برخورد شده بود که انگار کار خطایی ازمون سر زده بود.
با ترس نگاش کردم وگفتم=محمد
اروم گفت=نگران نباش
همین حرفش یکم ارومم تر.محمد چه قدرتی داشت که میتونست تا این اندازه حتی با دو کلمه اشوب درونمو اروم کنه.
دوتامون رفتیم داخل.
مامان جلومون رفت وگفت =تو پذیرایی بیاین
خونه برام ترسناک شده بود با اینکه بابا رو می شناختم ومیدونستم از گل بهم نازک تر نمیگه ولی با این حساب همیشه یه ترسی ته دلم از بابا داشتم.
قبل از اینکه بریم تو گفتم=محمد ؟
-بله؟
-من می ترسم
-گفتم نگران نباش
-بامن دعوا می کنه نه تو
-گفتم نگران نباش
-محمد عصبی نشی باشه؟؟
-نیستم
-می ترسم بحثتون بگیره
برگشت سمتمو با جدیت تمام گفت=هنوز اینقدر بی شخصیت نشدم که بخوام با بزرگتر از خودم جروبحث کنم.
منتظر جوابم نشد وجلوتر از من رفت.
منم پشت سرش رفتم یعنی یه جورایی پشت محمد انگاری قایم شده بودم.
دوتامون باهم سلام دادیم با این تفاوت که صدای اون واضح وبلند بود وصدای سلاممو فقط انگار خودم متوجه شدم.
باباهم سر نماز بود انگار وقت اذان بود.داشت سلام نماز رو میداد.وقتی تمام کرد جوابه دوتامونو داد.
خیلی خونسرد بود منکه تو تصوراتم لااقل حتی یه دعوای کوچولو رو پیش بینی کرده بودم تعجب کردم.
یکم از استرسم کم شد.
-چرا ایستادین؟بشینین
دوتامون سر یه مبل نشستیم
-الهام کجا بودی؟
صدام از استرس می لرزید اروم گفتم=دکتر
-کجا؟
محمد بجای من گفت=یکم ناخوش بود بردمش دکتر
-قبلش کجا بود؟
گفتم=قبلش هم دکتر.محمد حال نداشت.
رنگ نگاهش عوض شد فک کردم حرفامو باور نکرد وگفت=که اینطور
-بابا بقران راست می گم.حتی رها هم بود
-میدونم بابا
ومشغول جمع کردن جانماز شد.
صدای محمد اومد صدای مردونش که همیشه با لحن احترام داشت با بابا=حاج آقا ما کار خطایی کردیم؟
بابا همراه با یه نفس عمیق گفت نه.
کم کم استرسم داشت کم میشد بابا ارومتر از همیشه بود.
-محمدخان تو کار خطایی نکردی .خانومته قبلن بهت می گفتم خونه و زندگیم ماله دخترامه ولی الان الهام مثل یه مهمون اینجاس تا بیای دست زنتو بگیری وببری سر وخونه زندگیت.مثل پسر نداشته ام تو رو بهرامو دوست داشتم ودارم.ولی خودت هم مطلعی که مشکلاتی این چندمدت پیش اومد وخدا اون بالا سر شاهده من الهامو مجبور نکردم حتی بخودش هم گفته بودم فقط اینو یاداورش کردم که ممکنه زندگیتون بعدها دچار مشکل بشه ویادش باشه که این انتخاب خودشه.ولی نمیدونم چطوره که به ما میگه نمی خوادتت وبعدکناره تو پیداش می کنیم اینجور که مادر وخواهرش دارن می گن خیلی دوستت داره وخودمم متوجه شدم نمیخوام گناهی به گردنم بمونه ودوتا جوون رو ازهم جداکنم.
هرچی الهام بگه حرف توش نمیارم اگر گفت نه میگم چشم اگرم گفت اره میگم چشم فقط بشرایطی.اونم اینکه باید ازت یه تعهد بگیرم که خیالم راحت بشه بتونم با ارامش جیگر گوشمو بسپرم دستت.
آه خدایا.حالا که همه راضی میشدن محمد قبلش همه چی رو تموم کرده بود انگار عالم وادم نمیخواستن منو محمد بهم برسیم.من خوشحال نشدم تازه غصه ی غروره از دست رفته ام رو میخوردم.
حالا چی باید می گفتم اگر میگفتم اره ومحمد میگفت نه چی ؟؟؟
همه چی عرض چند ساعت تغییر کرده بود کاش این اتفاق قبل از اینکه محمد حلقه رو ازدستش بیرون اورده بود می افتاد.
دوتامون ساکت بودیم نمیدونم چرا محمد جوابی نمیداد.
مامان میوه آورد و اومد پیشمون نشست.
هیچکس لب نزد.
بابا دوباره صحبت کرد=خیلی چیزا رومتوجه شدم.میدونم واسه ی احترام بود که اینهمه مدت چیزی نگفتی وگرنه الهام زن شرعی وقانونیت بود ازچندنفرشنیده بودم که گفته بودی حتی اگر میزد زد تو گوشمم سرمو بلند نمی کردم تموم این چیزا رو فهمیدم اینم میدونم الهام حتی اگر دلش پیشت بوده بخاطر اینکه گمون میکرده من ناراضی ام چیزی نمیگفته همه ی اینارو متوجه ام ایندفعه من به احترام شما چیزی نمیگم.دلم نمیخواد اذیت بشین وبخاطر ما ازهم جدابشین نظر باخودتونه.
-حاج اقا من این احترامو ساده بدست نیاوردم .خیلی این چندمدت داغون بودم نمیدونم مطلع شدین یانه ولی ریه هام عفونت کرده.نمیگم مقصر نیستم چرا مقصر اصلی خودمم.ولی ضربه ی کاری رو از دلم خوردم از سادگیم از رفیق بد.من به کسی ضرر نرسوندم فقط به خودم اسیب رسوندم به این راضی ام.اگر سیگار میکشم اگر قلیون می کشم یا هرچیزی که میخورم ب خودم فقط اسیب میرسونم حاضر نیستم کسی بخاطر من به دردسر بیفته
-میدونم رها بهمون گفت.خیلی هم پشتی ات در اومده بود.
یعنی رها گفته بودباورم نمیشد.
-لطف داره
-من میدونم برخلاف ظاهرت قلب پاک وساده ای داری وگرنه مطمین باش الان باهات راه نمی اومدم ازاینم خوشحالم که میدونی مقصری وپشیمونی همین خوبه.
بلند شد ایستاد ومامان هم بلند شد بابا به دوتامون اشاره کرد وگفت=گرچه حرفاتونو زدین ولی بازم تنهاتون میذاریم حرفی باقی مونده بزنین وتصمیم نهایتونو بگیرین.
محمد تشکر کرد ومامان وبابا رفتن.
نمیدونم چرا باز با محمد احساس غریبگی کردم .
پرسیدم=رها بهشون گفته؟یعنی چی گفته؟
صدای زنگ اومد وبلافاصله صدای جیغ نیایش رو شنیدم گفتم=رهاست؟
-حلال زادس خواهرت
دستاشو بهم مالید وگفت=خوب؟
-میدونی چیه محمد؟تو مهربونی حتی اگر بدترین ادم روی کره ی زمین بشی من بازم میگم که خدا یه قلب مهربون بهت داده.شاید خودت متوجه نشی ولی من حتی از طرز نگاه کردنت هم متوجه میشم.
-توکه اینو می دونستی چرا عذابم میدادی ها؟
-تو خودت کارایی کردی که الان باعث عذابت بشن تو واقعا فک میکنی همه ی اینا تقصیره منه؟
-نه مقصر تو نیستی ولی میتونستی پشتم باشی.
-خودت میدونی هر دختری هم جای من بود وقتی این موضوعاتو می فهمید اینکارو نمی کرد.
-کدوم موضوع ها؟اگر سیگار میکشم بخودم مربوطه من بخودم اسیب میرسونم فقط بخودم باعث عذاب کسی نمیشم.
-این یه نمونشه
-کدوم نمونه رو دیگه منظورته؟سامان رو میگی دیگه ؟؟؟؟؟؟؟؟
-اره همون
-سامان اگر جذبه داشت جلو نسیم رو میگرفت که به رفیقاش پا نده با یه دختر درست و درمون جور میشد.
-تو چرا قبولش کردی؟خودتم حتما دوستداشتی
-من اون موقعه سن وسالی نداشتم فریبشو خوردم سامان می تونست جلوشو بگیره خودش میخواست از شرش خلاص بشه بره با بقیه لاس بزنه
-بنظرم اصلا سامان پسر اینطوری نیست
عصبی گفت=همه خوبن فقط من کثافتم؟
-من این حرفو نزدم.توهم اندازه ی خودت خوبی
دستشو گرفت به پیشونیش سرش پایین بود کمی که گذشت گفتم=محمد حالت خوبه؟
-یه لیوان اب بهم بده
سریع براش اب ریختم.اصلا دوستنداشتم از پیشش برم خداروشکر اب سر میز بود
اب رو که خورد چندتا سرفه کرد گفتم=فک کنم اب سرد واست خوب نباشه
-نمیدونم
گذاشتم تا کمی روبراه شد گفتم=محمد تصمیمت چیه؟
-من خودم سر درگمم تو بامن خودتو درگیر نکن
ناراحت نگاهم بهش بود تمام سعی اش رو میکرد چشماش به چشمام نخوره نمیدونم چرا
-یعنی چی؟
-یعنی همونی که شنیدی
-یعنی میخوای ازم جداشی؟طلاق؟
گیج وکلافه گفت=نه نه نمیدونم
-ولی اون حرفت همین معنی رومیداد
-کاش تموم حرفامو میتونستی مثل این معنی کنی
سرش انگار درد می کرد احساس می کردم اذیته ولی نمیخواد به روی خودش بیاره.
داشت غیر مستقیم می گفت دیگه نمی خوامت چقدر واسم سخت بود خصوصا الان که میتونستیم باهم باشیم واون دیگه نمی خواست.
کنارم بود واز ترس ازدست دادنش قلبم به سینه ام می کوبید
په کو اونایی که میگفتن دل به دل راه داره؟
ناامیدی خوب نیس همیشه تو زندگیم سعی می کردم که ناامید نشم ولی دیگه دست خودم نبود احساس میکردم قراره یه تیکه از وجودمو ازم جدا کنن با حسرت نگاش کردم ولی اون همش از نگاهم فرار میکرد
یادمه دوران نامزدیمون همیشه اون اینجور نگام میکرد گاهی وقتا که باهاش قهر میکردم وباهم حرف نمیزدیم کاری که انجام میدادم می دیدم خیره نگام می کینه تا نگاهه منو میداد نگاهشو می گرفت نمیدونم چرا یاده اون لحظه افتادم شاید اونم مثل الان من زجر می کشید.
خدا میدونه چقدر بی قرار بودم.دید که سکوت کردم که نگاه تند وسریع بهم کرد وگفت=چته؟
بغضمو خوردم وگفتم=هیچی
-نگا حاله منم زیاد خوش نیس پس خواهشن گریه نکن
صدام لرزید وگفتم=نمیتونم
-بذار من برم بعد
-چرا نگام نمیکنی؟
-اینجوری راحت ترم
-محمد منو نگاه کن
-دست بردار
دست زدم به چونه اش وگفتم=تو چشمای من نگاه کن
حرصم گرفت وگفتم=یعنی اینقدر ضعیفی که میترسی نگام کنی؟
اخم کرد وبعد چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد .
حالت نگاهش معمولی بود ولی دو سه ثانیه نگذشته بود حالت نگاه کردنش مهربون شد نمیدونم چی داخل چشماش داشت که وقتی بهم نگاه می کرد فقط اینجور میشد من اینو با قلبم احساس می کردم شاید هیچکسه دیگه نمیتونست اینو درک کنه.
چشمام پر ازاشک شده بود سرشو انداخت پایین وگفت=چی گیرت میاد اینهمه گریه میکنی؟
-گفتی منو دوستنداری گفتی منو نمیخوای دیگه میخوای چی بگی که اشکم درنیاد؟
اون نمیدونست که من با گریه کردن سبک میشم اون خودشو با چی آروم میکرد؟شاید واقعا با سیگار اروم میشد.
اشکم افتاد رو گونه ام.منم سرمو انداختم پایین وگریه کردم چیزی نگفت.من فقط پاهاشو می دیدم بلند شد ایستاد .ترسیدم بره سرمو گرفتم بالا وگفتم=کجا؟
نگاهم که کرد یه تعجبی تو چهره اش بود شاید قیافم ایندفعه خیلی زشت شده بود امروز خیلی گریه کرده بودم.
-همینجام الان میام
از پیشم رفت حتما رفت پیش مامان اینا.
چرا ولم کرد مگر ندید دارم گریه میکنم بخاطر اون.
این دلمو بیشتر سوزوند وگریه ام شدید تر شد.
ارزو کردم بعد از محمد دیگه زنده نمونم نمیتونستم باهاش کنار بیام که برای همیشه ازش جداشم حتی این چندوقت هم یه جورایی خیالم راحت بود ولی الان....
زود برگشت سرمو بلند کردم نگاش کردم گفت=بارونه بیرون
فقط نگاش کردم بوی دود سیگار میداد گفتم=سیگار کشیدی؟
-بهتری؟
-باز سیگار کشیدی؟
دست کرد توی جیب شلوارش وگفت=تو گریه کردی منم سیگار
صدای رها اومد=بیام داخل؟
محمد بجای من جواب داد=بفرما
رها تنها بود سلام داد ونگاه بهم کرد انگار فهمید گریه کردم و روبه محمد گفت=محمد به جون نیایش من خبرچینی نکردم یهو فکر بدی درموردم نکنین قضیه اش طولانیه ولی واستون بد که نشد وقتی فهمیدم خوشحال شدم
-بی خیال گذشت.بیرون بارونه
-اره بارون بهاریه.هوا دونفرس
روکرد بمن وگفت=چه خبر؟این چشه؟این چه قیافه ای واسه خودت درست کردی؟
-میگه منو دوستنداری
تا این حرفو زد انگار قلبم فشرده شد بازم گریم گرفت رها انگار خندش گرفته بود گفت=په چته؟برای کی گریه میکنی؟خو اگر دوستت نداشت الان اینجا چیکار می کرد محمد حتما یه چیزی بهش گفتی که اینطور شده
محمد فقط سرشو تکون داد رها گفت=من برم شما راحت باشین
وقتی رها رفت محمد گفت=گریه نکن بسه دیگه نمردم که اینجوری اشک می ریزی
نتونستم جوابشو بدم نشست لبه ی مبل وگفت=خدا وکیلی بخاطر من گریه می کنی؟یعنی میخوای بگی منو دوستداری؟
تن صدام عوض شده بود گفتم=من خیلی دوستت داشتم خیلی نامردی
با دستش سرمو برگردوند سمت خودش وگفت=من یا تو؟
چونه ام لرزید وگفتم=-من
-خوبه
بلند شد نگاهم به یقه اش افتاد چه گردنبند قشنگی گرفته بود به آدم ارامش میداد
یه دستمال گرفت سمتم وگفت=پاک کن
ازدستش گرفتم وگفتم=چه گردبند قشنگیه
آب دهنشو قورت داد وگفت=خیلی وقت بود گرفته بودمش ولی وقتی بهم گفتی کثیفم کراهت دارم بهش دست نزدم تا همین چندروز پیش.حرفات سنگین برام تموم شدن از زبون هرکی می شنیدم اینقدر داغونم نمی کرد ولی وقتی تو میگفتی ....
سرشو تکون داد وگفت=بی خیال
-چرا حرفاتو می خوری؟اینقدر خودخوری نکن حرفاتو بزن
-حرفام توی سینه ام با خودم خاک میشن
-اینطور فقط خودت عذاب میکشی
-فقط خودم وخودتـــ
سرمو انداختم پایین وگفتم=محمد میدونم این چندوقت خیلی اذیت شدی حلالم کن ببخشید
لبمو گاز گرفتم حس وحال عجیبی داشتم
دست کشید تو صورتش همون لحظه یه نفس عمیق کشید
دوباره گفتم=محمد ببخشید...
نمیدونم چم شده بود همش گریه ام می گرفت.
نشست سر مبل صداش در نمی اومد.هیچی نمی گفت.
فقط صدای سرفه شنیدم.
بلند شدم رفتم سمتش دست کشید تو موهاش.
-اینو نگفتم که مجبورت کنم دوباره باهم باشیم فقط خواستم حلالم کنی همین
زیر لبی گفت باشه
سرمو آوردم پایین به سرش پایین که بود نگاه کردم ناراحت بود چشماش قرمز شده بودن
اونم انگار بغض کرده بود
گریه نبود فقط بغض کرده بود سریع نشستم کنارش وگفتم=محمد چت شد یهو؟ببینمت
با دستم صورتشو گرفتم سمتم وگفتم=محمــد؟
سرشو تکون داد وگفت=ها؟
-چیزی شد محمد؟ناراحت شدی/؟
-نه
-ولی چشمات سرخ شدن
-گفتم نه
دستشو گرفتم وگفتم=توکه منو دوستنداری این ناراحتیت واسه چیه؟
پوزخند زد وگفت=اره راست میگی.
دوباره دست کشید تو صورتش وگفت=خدا لعنتت کنه
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد=داری با روح و روانم بازی میکنی
-من بازیت ندادم فقط دوستت دارم
-مشخصه
-چرا باور نمیکنی؟دیگه باید چیکار کنم؟
میخواست یه چیزی بگه حرفشو خورد صداش یکم انگار گرفته بود گفت=الهام؟
منتظر نگاش کردم وگفتم=بله؟
-بذار برم
دستم تو دستش یکم شل شد اروم یه لبخند تلخ زدم وگفتم=باشه بسلامت
جلو خودمو گرفتم دیگه نه گریه کنم نه چیزی بگم تا اینجاس.
زودتر ازاون بلند شدم اونم بلند شد وگفت=ناراحت نشو حالم خوش نیست یکم
سرمو تکون دادم وگفتم=باشه برو
اومد سمتم وخشک گفت=مراقبه خودت باش
جلو خودمو گرفتم اشکم درنیاد ازبس امروز جلوش گریه کرده بودم انگار دیدن اشکام براش عادی شد.
یکم مکث کرد و بعد پیشونیمو بوسید اصلا انتظار چنین کاری رو ازش نداشتم
-دیگه گریه نکن جلوم باشه؟
تو دلم گفتم نه که واست خیلی مهمه
یه باشه زیر لب گفتم ومیخواست بره یکمی ایستاد وبعد رفت.شاید دلش باهاش نمی اومد.
رفت پیش مامان اینا وخداحافظی کرد ورفت.
بعد رفتنش کاملا تهی شدم کاش قبل از رفتنش اینکارو نمی کرد انگار میخواست بیشتر دلمو بسوزونه برخلاف انتظارم که توقع داشتم تا که رفت گریه ام بگیره اینطور نشد فقط یه بغضی داشتم که میخواست خفه ام کنه
احساس می کردم دارم به اخرخط میرسم.هنوز یه دقیقه از رفتنش نگذشته بود که مامان اینا ورها وبهرام اومدن پیشم.
ولی انگار از قیافم همه چی خوندن ولی همه ی اونا بی خیال بودن
بایدم بی خیال باشن اون وسط فقط من زجر می کشیدم من سعی کردم محمد رو نگه دارم حتی با اشکام ولی اون رفتـــ
خودش خواست که رفت دیگه من بهش نگفتم.
اصلا حوصله سر وصدا رو نداشتم رفتم تو اتاقم.
لباسامو عوض کردم گوشیمو از کیفم درآوردم خاموش شده بود شارز باتریش تموم شده بود .حوصله ی هیچ چیزی رو نداشتم چراغو خاموش کردم ورفتم بخوابم...
خواب بهترین مسکنم بود.
خیالات وفکر نمی ذاشت بخوابم ولی عجیب خوابم می اومد ولی نمیدونم چرا خوابم نمی گرفت.
در اتاقمو رها زد و اومد داخل.
چه عجب یه بار در رو زد....
اومد داخل وگفت چرا تاریک کردی؟
اروم گفتم=همینجوری
-چی شد؟چی ها گفتین؟
-هیچی
-چرا حالا اینقدر گرفته ای؟
-چیزی نیست
-من فک کردم الان از خوشحالی سکته می کنی توقع نداشتم اینجور ببینمت
-مگه دیوونم خوشحال باشم همینکه الان زندم خیلیه
-تو تکلیفت با خودت هم مشخص نیست خو نمی خوایش یه کلام بگو
-من گفتم نمی خوامش؟
-په چی میگی؟
غرورم اجازه نداد بگم اون منو نمیخواد گفتم=همه چی تموم شد بخاطر همین رفت.
قیافش کج شد وگفت=تو بهش گفتی نمی خوایش؟
چیزی نگفتم که دوباره گفت=تو بهش گفتی نمی خوایش؟
-قبلا میگفتم ولی امروز اون این حرفو واسه اولین بار زد
-کی ؟الان؟
-تو ماشین که بودیم
کمی سردرگم نگام کرد وگفت=الان اینجا چیزی بهت نگفت؟
-نه
-دارم گیج میشم ینی چی؟ اینجا چه خبره؟
-خبری نیست همه چی تموم شد
-محمد گفت همه چی حل شد.خودش به بابا ومن گفت.
-چی بهت گفت؟
-گفت من هنوزم دوسش دارم ومی خوامش
بلند شدم نشستم وگفتم=شاید شوخی می کرده.
-نه بابا صدبار هم از بابا تشکر کرد فقط مونده بود دسته بابارو ببوسه
چشمام از تعجب باز شده بود گفتم=شوخی میکنی؟
-خاک تو سرت از بس واسش گریه کردی خودتو کشته مرده نشون دادی حتما واست کلاس گذاشته تو باید واسش کلاس بذاری نه اون په کی میخوای این چیزا رو یاد بگیری؟؟محمد از خداش هم بود واسه تو الکی تز میاد خواهره بدبخت منو نیگا اینجا غمبرک گرفته
باورم نمیشد گفتم=باورم نمیشه؟
-باورنکن دختره ی بیچاره خاک برسر
خندیدم وگفتم=وای عاشقتم رها
خونسرد گفت= خاک تو سرت
-وای تو نمیدونی چه قدر خوشحالم کردی
-یه جوری رفتار میکنی که انگار صدساله منت محمد رو کشیدی امشب جوابت داده جلو کسی این بچه بازی هاتو نشون ندی
باذوق گفتم=وای نمیدونی چقدر دوسش دارم وگرنه اینجور نمیگفتی.میگم نکنه یه حرفه همینطوری زده؟
-خوب اونم اینو فهمیده که اینهمه واست ناز میکنه خاک تو سره منو وخواهرداشتنم.فرداشب هم همشون میان اینجا
اصلا حرفاش دیگه مهم نبود خیلی خوشحال بودم
-الانم چیزی بهش نگی بذار خودش بیاد بگه دیگه اینجا لطفا لوس بازی نکن
-وای نمیتونم
چشم غره بهم رفت وگفتم=باشه باشه
خواب از سرم پرید...
کمی بعد مامان وبابا وبهرام هم اومدن تو اتاقم پیشم.
مامان وبابا خوشحالیمو متوجه شده بودن وقتی بابا گفت فرداشب محمد وخانوادش میان اینجا بیشتر خوشحال شدم دیگه واقعا باورم شد.
آخرسر بابا گفت=الهام راضی هستی؟از صمیم قلبت این تصمیم رو گرفتی؟دوستندارم چیزی مجبورت کرده باشه
با خیال راحت گفتم=نه بابا من راضی ام ازتون ممنونم
بهرام از اولش ساکت بود نمیدونم راضی بود یا ناراضی.چیزی نمیگفت...
شاید بعد مدتا اون اولین شبی بود که با آرامش می خوابیدم.
شاید واقعا لازمم بود که محمد هم یه بار پسم بزنه شاید خیلی لوس شده بودم که اصلا اونو درنظر نمی گرفتم زندگی که مسخره بازی نبود که من برای تنبیه کردنش هی پسش بزنم واونو تو حالت سرگردونی معلق نگه دارم
یا اره میشد یا نه
ومن هیچکدومو قبول نمیکردم واونم ازاین حالت خسته شده بود.
هرخطایی تاوانی داره واونم تاوانش رو پس داد
من خدا نبودم که تایین کنم مجازاتش هرکس به چه اندازس ولی از خدا می خوام ازش بگذره
خـــــــــــدا مهربونه من مطمینم که یه فرصت دوباره به محمد داده محمد قلبش مهربونه دل صافی داره زود می بخشه زود خندش می گیره و زودم گریه اش می گیره تازگی متوجه شدم که این حتی از حالت نگاه کردنش هم معلومه شاید حتی قلب خودمم مثل اون نباشه
شب با آرامش خوابیدم با خیال راحت.....
از بلاتکلیفی رها شدم.این روزا به جایی رسیده بودم که واقعا نمیدونستم میخوامش یا نه....
صبح که از خواب بیدار شدم دوتا تماس از محمد داشتم ویه مسیج که نوشته بود=خوابی؟
اصلا همینکه اسمشو سر گوشی دیدم کلی ذوق کردم.براش فرستادم تازه بیدار شدم.
یکم بعد بهم زنگ زد وگفت میخواد بیاد خونمون.ولی چیزه دیگه ای نگفت.
ساعت9 وخرده ای بود امروز زود بیدارشدم با ذوق به مامان گفتم میخواد بیاد گفت خوش اومد.
ارایش دیشب رو حتی پاک نکرده بودم سریع رفتم حموم تا نیومده بود یه کلیپس به موهام زدم یه ارایش خیلی ملایم کردم.
صدای زنگ رو که شنیدم کلی خوشحال شدم .بعد هم صدای خودش اومد که با مامان احوال پرسی می کرد .
خدایا ممنونم بازم همه چی شد عین قبل.مثل اون موقع ها که می اومد خونمون.
تو اتاق منتظرش بودم.زد به در و اومد داخل .
همون قیافه بود قیافش از ته ریش تیره تر شده بود همون لباسای دیشب تنش بود.
توقع نداشتم اینطور ببینمش سلام داد چند لحظه مکث کرد سرم واومد داخل ونشست سر تخت وگفت=خوبی؟
-ممنون توخوبی؟
سرشو کج کرد قشنگ نگام کرد تبسم کرد وگفت=الان خوب شدم
-منم همینطور خیلی
-چی خیلی؟
-هوچی.خوب بگو
-امشب همه چی تموم میشه.تموم رفتارا وکارامون تموم میشه.باید همه چی از نو شروع بشه می فهمی چی میگم؟
-اره.
-وقتی میگم تموم میشه دیگه باید تموم بشه از سرکوب شنیدن بیزارم از یاداوری خاطراته تلخ بدم میاد .طوری رفتار میکنی انگار نه انگار
-مگه امشب قراره چی بشه؟
دوستداشتم از زبون خودش بشنوم ولی طوری رفتار می کرد که انگار ازهمه چی من خبر دارم
-امشب بابا اینا میان اینجا
لبخند مرموز زدم وگفتم=خوب؟
-من میرم وشب باهاشون میام تا شب خوب فکراتو بکن اگر بازم پشیمون شدی جلوی همه بگو دیگه هیچی واسم مهم نیست من بیشتر ازاینا کشیدم.
-تو درد نکشیدی که دوسیب کشیدی
-اونم درده
-من نیازی به فکر کردن ندارم
-هه تو هر لحظه یه نظری میدی الان بگی اره تا شب پشیمون شدی
-نیگا تقصیره خودته با نیش وکنایه حرف میزنی
-خیلی خوب.فکراتو بکن
بلند شد که بره.باورم نشد چه اومدن وچه رفتنی.
گفتم=میخوای بری؟
-اره
منم بلند شدم وگفتم=چه زود
-تازه از حموم دراومدی این چه بلوزیه پوشیدی سرمانخوری
من خیلی ذوق بودم ولی اون تو خودش بود رفتم سمتش وگفتم=نه نگران نباش من خوبم
-خوبه
رفتم روبروش ودستشو گرفتم وگفتم=دیگه چرا ناراحتی؟
-هیچی
-پس چرا گرفته ای؟
-هیچ
-خوب بگو
-نپرس الهام
-باشه.شب زود بیا باشه؟
-باشه
نگاهه صورتش کردم وگفتم=خووووب صورتت که تیغ تیغیه من چیکار کنم؟
فقط نگام کرد گفتم=اشکال نداره
احساس می کردم اون الان مثل یه پسره معصومه که تو دام یه دختر هفت خط افتاده.حسه اون لحظه ام این بود چون پرو شده بودم همیشه حجب وحیامو داشتم
لبشو بوسیدم.انگار فقط منتظر یه نرمش از طرف من بود
شاید فک میکرد اگر اون بیاد جلو شاید بازم پسش بزنم.
قرار شد عصر بره با محسن دکتر.
نذر کرده بودم قران رو ختم کنم لااقل دو روزی یه جز بخونم
ایشاالا زودتر خوب بشه.
مامان زنگ زد شب رها وبهرام هم بیان.
عصر به محمد زنگ زدم وگفت وقتی اومد اینجا برام تعریف میکنه.
ههه یاده شب خواستگاریم افتادم.ولی خوب امشب با اون شب خیلی تفاوت داشت.
وقتی دیدم علیرضا ومحسن هم اومدن اعصابم خرد شد حالا باید شال هم سرم می کردم اینهمه موهامو درست کردم...
میگفت یه دورانموقت داره که اگه انجامش بده خوب میشه خیلی حرفا زد ولی راستش گاهی اصلا از حرفاش سر درنمی اوردم واز ترس اینکه فک نکنه خنگم چیزی نمیگفتم.یه عالمه قرص ودارو براش نوشته بودن.اگر اثر نکرد باید بستری میشد واحتمال زیاد عمل داشت.
خدا بزرگ بود....
مثل همیشه رفتیم سلام واحوال پرسی کردیم نمیدونم چرا اونجور که توقع داشتم نشد.رفتم داخل اتاقم نشستم ومسیج فرستادم واسه محمد وگفتم بیا تو اتاق پیشم.
وقتی اومد یکم انرزی گرفتم گفت=جانم چکارداشتی؟
-بیا اینجا بشین
اومد کنارم ودستشو گرفتم وگفتم=محمد؟
-بله؟
با اعتراض گفتم=محـــمد؟؟؟؟
-جانم بفرما
-من حوصلم سر میره
- پاشو بریم پیش بقیه دارن راجب ما حرف میزنن
-نه نمیخوام
-چرا؟
شونه هامو بالا انداختم وگفتم=نمیدونم حسه خوبی ندارم فک میکردم امشب خیلی خوب میشه
دستمو که تو دستش بود رو بلند کرد وبوسید وگفت= کناره همیم دیگه چی میخوای؟
با دلهره نگاش کردم وگفتم=نکنه دیگه دوستم نداشته باشی؟
-جملت ایهام داره اینو میگی که واسم ناز کنی یا اینکه به احساسم مطمین نیستی؟کدوم؟
-دوتاش
لبخند زد وگفت=بغلت کنم حله؟
-چه حرفا...
-خیلی دوستدارم گازت بگیرم.حالا کدوم؟
-نه گاز نه.
-په چی؟
-خوب این چه ابزار علاقه کردنه
-کدوم؟
با مظلومی گفتم=بغلم کن
- الانه باز بزنه زیر گریه.
-اذیتم کنی گریه می کنم
آروم کشیدم سمته خودش.سرم رو گذاشتم رو سینه اش.
ضربان قلبش دلمو اروم می کرد محمد متعلق بمن بود.
حتی این ضربان قلبش.
شایدم اونم همین حس ها رو بمن داشته باشه ولی چیزی نمیگه.
چقدر دوستداشتم از احساسش برام بگه ولی متاسفانه محمد شخصیتش اینجور نبود...خیلی کم پیش می اومد احساسشو روی زبونش بیاره بر عکسه من.
خدایا یه چیزی بگم؟؟؟
دختر که باشی گاهی میشی غرق احساس
وگاهی از سنگ هم سخت تر میشی
مدت احساست خیلی بیشتر از مدت سخت بودنته.
من الان در اختیار محمدم ولی اون جزاینکه دستش رو روی سرم گذاشته کاری دیگه نمیکنه با اینکه میتونه وشاید هم دلش بخواد
من نمیدونم من از حس وحال مردونه ی اون چیزی نمیدونم ونمیخوام بدونم حتم دارم مرد بودن هم سخته
اینکه همه چی رو بریزی تو خودت ودم نزنی
خیلی سخته...
گاهی اروم با دستش موهامو ناز میکنه
محمد با احساساته دخترانم راه میاد حتی اگر گاهی پا روی خواسته های مردانش بذاره.
محمد در مقابل دیگران سفت وسخته که ادم می ترسه یه سوالو دوبار ازش بپرسه درصورتیکه در مقابل من تا میتونه سعی میکنه کوتاه بیاد جز این یه مورد اخری.
دختر تا خونه پدرشه نازشو پدر میکشه و وقتی ازدواج می کنه شوهرش.
من حالا چهارتن از عزیزترین کس هام کنارم بودن
پدر ومادرم و محمد و رها.
توی دلم هزاربار خداروشکر کردم.
سرمو کمی بالا گرفتم تا صورتشو بتونم ببینم
روی سرمو بوسید وگفتم=محمد پاشو بریم بیرون
-بریم بیرون؟همه ول کنیم بریم ددر؟
-اونا که کاری باما ندارن
-با تو کاری ندارن بامن که دارن
-باشه بعدن فرار که نمیکنی بیا بریم
-بذار اخرشب میریم
-نه الان بریم
-نمیشه
خودمو لوس کردم وگفتم=محمد بخاطر من بریم دیگه.باشه؟
-نه
اخم کردم وگفتم=یعنی نمیای بخاطر من؟
-خودت میدونی خیلی برام عزیزی ولی الان نمیشه یکم صبر کن چشم می برمت
اروم نیشگونش گرفتم وگفتم=اگه نریم گریه می کنم
-داری اذیت میکنی ها
گونه اش رو بوسیدم وگفتم=محمد بریم دلم گرفته
-الان باید خربشم وگول بخورم لابد؟
-نخیر خوب چقدر اصرار کنم بریم دیگه
-نه
-افرین ببرم دیگه
یکم مکث کرد وبازگفت=نه
چیزی نگفتم حتما نمیخواست ببره ولی چندثانیه بعد گفت
-سریع اماده شو زودمیریم وبرمیگردیم
-وای عاشقتم محمد
محکم بوسیدمش واز تو بغلش بیرون اومدم .
اماده شدم اروم از خونه زدیم بیرون هیچکس نفهمید.
رفتیم یکم تو کوچه پس کوچه ها قدم زدیم خوب بود یعنی عالی بود.
وقتی دستای محمد رو می گرفتم دلم اروم میشد.یه حس خیلی خوب بود.
من بیشتر حرف میزدم تا اون ازاین حسام تواون روزا براش می گفتم
زیاد مثل من احساسات بخرج نمیداد ولی میدونستم مشتاقه بشنومه.
توراه برگشت بودیم که سرفه هاش تک وتوک شروع شد .همون موقعه بود که گوشیش زنگ خورد جوابشو داد چند دقیقه بیشتر طول نکنشید تا قطع کرد بدون اینکه بپرسم گفت=مهربون شده واسم
-کی بود؟
-سامان
-چش بود؟
سرفه کرد وگفت=حالمو پرسید
-خوبه که.بامرامه بهتر بقیه دوستاته
-بره حاله عمه اشو بپرسه
-گناه داره
-ولمون کن بابا
ازلحنش خوشم نیومد بازم سرفه اش گرفت ولی ایندفعه شدید.ایستاد دستشو که تو دستم گرفته بودم اورد بیرون و یه نفس عمیق کشید.
سرفه هاش داشت پشت سر هم میشد داشتم نگران میشد دستمو گذاشتم رو بازوش وگفتم=محمد چت شد؟
-هیچی
رنگش داشت سرخ میشد ازفشار سرفه هایی که میکرد یکم بعد بهتر شد سرفه هاش کمتر شدن ترسیده بودم نگاش کردم وگفتم محمد بهتری؟
جوابی نداد دوباره گفتم=محمد؟
صداشو یکم بالا برد وگفت=ساکت باش دیگه می بینی جوابتو نمیدم
شاخ دراوردم توقع نداشتم اینجور جوابمو بده بغض اومد تو گلوم وگفتم=مگه چی گفتم محمد؟
-هرچی میکشم مقصرتویی
چندتا سرفه کرد وگفت بریم
بازم گریم گرفت اون منو مقصر میدونست.دیگه چیزی نگفتم که گفت=اب غوره نگیری واسم شروع نکن باز
-من گریه نمیکنم
-حالا فک کنم حرفاشون تموم شده
-اوهوم
-فرداشب شام میریم بیرون بسه
-باش
نگاش کردم نمیدونم تونگاهم چی بود که منو بخودش نزدیک کرد گفتم=محمد چرا باز باهام بد حرف زدی؟خیلی بدی
-حالا ....گاهی لازمه
-خیلی بدی
-بد زخم نارفیقه دلت خوشه ها
یعنی محمد هم یکی ازهمون نارفیق ها بوده؟؟؟
نمیخواستم شبمونو خراب کنم دستشو فشار دادم وگفتم=قربونت برم شوهری خودم
اروم گفت خدانکنه
-دوستدارم ببوسمت
-خوب ببوس
-اینجا؟
-ای بابا اینجوری نگو یهو دیدی جلوی مردم یه کاری کردم
-بی ادب
-منکه هرچی میگم تو فک میکنی از بی ادبیمه
گوشیش زنگ خورد با اکراه گوشی رو ازتو جیبش درآورد وجواب داد یه ویه چندتا باشه ونه گفت وقطع کرد وگفت=می رسونمت خونه ومیرم
-کجا؟
-یه جایی؟
-خوب اون یه جا کجاست؟
-یکی از بچه ها بود باید برم پیشش
-نرو پیش اون دوستات
-کدوم؟
باترس نگاش کردم وگفتم=محمد اونا تحریکت میکنن دست به دود این چیزا بزنی
-نه اونا نیستن بعدهم به اونا ربط نداره
-چرا روت تاثیر گذاشتن
-نه
-چرا ادمو باید از دوستاش شناخت
-بابا میرم پیش سامان
-سامان؟چرا؟مگه همین چند دقیقه پیش باهاش حرف نزدی؟
-حالا
-باز چی شده؟
-هیچی
بامشکوکی نگاش کردم اول سعی کرد نگام نکنه بعد برگشت نگام کرد ولبخند زد وگفت=خیلی خوب بابا
-خوب بگو چیشده؟من باز نگران میشم
-بابا چیزی نیست گندش میکنی خانومی حلقم مونده تو ماشین دوست محسن همسایه ی سامان ایناس سامان شمارمو داشت زنگ زد برم ازش بگیرم همین
-وای حلقمون؟
-اره
-مگه اون روز برش نداشتی؟
-ن اعصابم خرد بود یادم رفت
-منم میام
-تومیای چیکار میرم وزود برمیگردم
-محمد توروخدا
-زود برمیگردم
دستشو سفت گرفتم وگفتم=من ازت جدانمیشم نمیخوام بری
-بهم شک داری؟
-نه فقط دوستدارم هرجا میری باشم دلم دیگه طاقت نداره
یکم مکث کرد وگفت تاکسی میگیریم بریم
-چرا باتاکسی ؟میریم ماشینو برمیداریم میایم دیگه
-نه باتاکسی میریم
یکم دیگه راه رفتیم تا سرکوچه وماشین گرفتیم ازشانس بد راننده سیگاری بود میدونستم واسه محمد بده شیشه ماشین رو کشیدم پایین دودش بره بیرون ولی هوا خیلی سرد بود داشت لرزم میگرفت.
خونشون زیادم دور نبود زود رسیدیم .یه در سفید رنگ بود محمد زنگ رو زد بعدش نگام کرد وگفت=موهاتو بکن تو
اروم گفتم باشه موهامو با دست دادم داخل.
خوده سامان اومد در رو برامون باز کرد هرچی تعارف کرد نمیدونم چرا محمد راضی نمیشد بره داخل.نمیدونم ولی چه قدرتی توی وجودش بود که ادم دوستداشت باهاش حرف بزنه خونگرم ومهربون بود حالت صورتش یه طور خاصی بود یعنی محمد حسرت نمیخورد چنین دوستی رو ازدست داده؟اول محمد راضی نشد ولی با اصرار بردمون تو.
برعکس اون روز اصلا نگام نکرد فقط موقعه سلام کردن.
نمیدونم شایدم من اشتباه کرده بودم نسبت بهش.
میگفت خودش انگشتر رو گرفته که محمد رو بتونه دوباره ببینه.
مامانش هم اومد پیشمون قبلا یکی دوبار دیده بودمش بیشتر بهش میخورد خواهر سامان باشه تا مادرش.
محمد عجله داشت زود برگردیم انگار دوستنداشت زیاد بمونه اونجا سامان از توجیبش حلقه رودراورد ومحمد اومد ازش بگیره ولی سامان حلقه رو گرفت سمتم وگفت=این حلقه حرمت داره بهش برنگردون تا زمانش

چشمای محمد چهارتا شده بود حلقه رو گرفتم وگفتم=چرا؟
-چراشو خودش خوب میدونه جلوی روی خودش میگم کسی جز شما نمیتونه درستش کنه والسلام
محمد با حرص گفت= چی میگی واسه خودت؟
-دارم ازگذشته میکم.محمد توخیلی خوب بودی خرابت کردن
-کی ها خرابم کردن؟
-همونایی که خودت میدونی
-اونا لااقل مرام دارن
-هرکی ام جای من بود همونکاری ک من کردم ومیکرد وشایدم بدتر شایدم قیدتو میزد
-کاری ک تو کردی بس کن حال ندارم
-من کاری ب کارت ندارم فقط نمیخوام تا اخر عمر یه عذاب وجدان همراهم باشه.ازاون موقعه که ازمون جداشدی اینجورشدی تا دیدنت ازمون دوری کردی اومدن بردنت سمت خودشون
-دارو دسته ای که منو بردن رفقای توهم میشن مثل اینکه فراموش کردی
-من فقط با اونا در حد وسلام وعلیکم
-منم یکم فراتر
رو به سامان گفتم=اقاسامان باز چی شده؟
محمد شاکی گفت =چیزی نیس شروع نکنین
سامان دستاشو مشت کرد وگفت=من امشب کنار کشیدم تو 3سال کمکم کردی ولم نکردی تا تونستم با مشکلم کناربیام منم خواستم حقتو ادا کنم امسال شده 3 سال.هرکاری ازدستم برمی اومد کردم تا بشی همون محمد گذشته ولی نشد.حتی زنت هم ازت جدا کردن درست نشدی
-عاشقه رک گوییتم
-برداشت بد نکن
-نگا سامان از چشمم افتادی اینو بکن تو مغزت پس دست ازسرم بردار.یادم تورا فراموش.
-منکه گفتم امشب برای همیشه کنار کشیدم
-بهتر
نگا چشما محمد کردم وگفتم=محمد راجبه چی حرف می زنین؟
سامان گفت=من بهتون میگم
-نشست روی سکوی توی حیاطشون وگفت=محمد اینی نیست که می بینیش هیچکس محمد رو اندازه ی من نمی شناسه من اون تموم حرفامون پیش هم بود ولی قدر ندونستیم بهش گفته بودم هیچکس ارزش نداره رفاقتمونو بخاطرش بهم بزنیم گفته بودم هزاربار بیشتر گفته بودم ولی گوش نداد.
پرسیدم=ببخشید متوجه نمیشم محمد چطور بوده؟یعنی چی متوجه نمیشم
محمد عجیب ساکت بود سرش پایین بود سامان جواب داد=خیلی خوب بود همین
اینو احساس کردم با یه حـســـــــرت بزرگ گفت.
-خیلی خوب بود؟مگه الان نیست؟
-امشب اخرین شبه.خسته شدم فک می کردم میتونم محمد رو برگردونم ولی نتونستم دیگه زورم نمیرسه کنار می کشم.
-تمومش میکنی؟
-بذار خانومت هم بفهمه
-خانومم اینجوره منو پسندیده همین شخصیتی که بنظر تو بده
-محمد قبول کن تو حیفی توجا داداشه نداشتمی
-حیف ازتو ک داری بامن حرف میزنی وقتتو تلف نکن
-الهام خانوم جلوی خودش هم میگم.خیلی کنیه ای محمد.
محمد=یادته اون شبی که دم خونتون زیر بارون خیس شده بودم ونیومدی دم در گفته بودی اگر ببینیم یه بلایی سرم میاری ولی نرفتم تا بیای بهت گفتم نسیم فریبم داده میذارمش کنار گفتم گول خوردم خودتم میدونی اهل نارو زدن نبودم گفتم جواب زنگاشو نمیدم تا یه هفته ن دیدمش ن جوابشو میدادم بهت گفته بودم هرکاری کردم ازم نبری ولی رفتی جار زدی همه جا.بچه ها تو روم خوب بودن وپشت سرم هرچی دلش میخواست بهم می گفتن.من نسیم رو گذاشتم کنار.اون دست ازسرم برنمیداشت وقتی دیدم رفاقتمون تموم شده من رفتم سمتش باز نمیدونم چطور شد نمیدونم چیکار کرد که خر شدم رفتم براش.خریت محض کردم ولی اینقدر که عذاب کشیدم اینقدر خرد شده بودم که بد شدم دیگه نمیذارم هیچکس از مهربون بودنم سواستفاده کنه حتی خودت.من داداشه تو نیستم بار اخرت باشه اسم داداش روی من میاری.
-محمد خودت هم خوب میدونی تنها کسی ک پشتته منم خوب میدونی اون رفقات داداش داداش گفتنشون تو روته وپشت سرت میشی براشون هفت پشت غریبه.تو ازهمشون تنهاتری
-دلت برام نسوزه از پسه خودم برمیام
-محمد اخلاقتو خوب کن بخاطر زنت بخاطر اونی که دوسش داری
-زورای اخرتو بزن داره وقتت تموم میشه.
حلقه ی محمد که تو دستم بود ونگاه کردم وگذاشتم توی جیب مانتوم ومحمد روبهم گفت=بریم
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم سامان بلند شد وگفت=قبل از رفتنت یه چیز رو بگم گوش کن بعد برو هرجا ک خواستی برو
-بگو
یه نفس عمیق کشید سامان وگفت=اینجور که معلوم


مطالب مشابه :


رمان آخرین شب دوران نامزدی 1

رمان آخرین شب دوران نامزدی 1 محمد گفت=اون قسمت پارک جوونا رمان آخرین شب دوران




رمان آخرین شب دوران نامزدی (قسمت آخر)

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان آخرین شب دوران نامزدی (قسمت آخر) - انواع رمان




رمان اخرین شب دوران نامزدی 12

رمان اخرین شب دوران نامزدی 12 رمان آخرین شب دوران نامزدی(سارا17) رمان آدم دزدی به بهانه ی




رمان آخرین شب دوران نامزدی 5

رمان آخرین شب دوران واما امشب آخرین شب دوران نامزدی این قسمت زندگیم




برچسب :