خاطرات خدمت

 

خیلی مشتاق بودم زود وقتش برسه و زودتر برم خدمت ، گذشت و گذشت تا اینکه رسیدیم به 1/2/87 . حالا کجاییم !! ساری ،ساعت 6 صبح جلوی درب پادگان نیروی ویژه ناجا  یجای سرسبز و قشنگ با هوای مه آلود بهاری . کلی آدم از شهرهای مختلف استان اومده بودن یکی با پدرو مادر یکی با نامزدش یکی با زنش خلاصه جمعیتی بود  . بین اونهمه ادم  چند تا از رفقای دانشگاه رو هم تونستم بینشون پیدا کنم یاد خاطرات دانشگاه رو هم همونجا با هم زنده کردیم . هر کی به یه اشنا میرسید بعد از روبوسی می پرسید ببینم کدت چنده اونم میگفت فلان کد که البته کد 12 خیلی زیاد بودن . سرتو درد نمیارم بعد از کلی منتظر موندن از تلاطم جمعیت جلوی در فهمیدم خبرایه بله دیگه موقع خدا حافظی رسیده بود یکی از سربازا اونور داد میزد آقایون موبایل و سیگار با خودشون نیارن ما هم  که خوشبختانه سیگاری نبودیم ولی گوشی رو تحویل ابوی  دادیم و چند بوس جانانه  ازش گرفتیم ورهسپار شدیم  ،  از بین اونهمه جمعیت بالاخره وارد پادگان شدم   اونجا هم ازمون بازرسی بدنی کردن بعدش گفتن برین اون بالا تو میدون صبجگاه بشینید

بعد از یه عالمه انتظار و صحبت با بقل دستی ها یکی اومد کد ها رو خوند به صفمون کرد . یکی از اون ور  داد زد کد 12 سوار شن ما هم  با اتوبوس هایی که از قبل آماده شده بود راه افتادیم بسمت مرزن اباد . تقریبا ظهر بود که  رسیدیم پادگان اولین چیزی که جلب توجه میکنه دژبانی دم پادگانه که اونجا بهمون خوش امد گفتنو برامون اسپند دود کردن . یکم که رفیتم داخل بصفمون کردن یکی ازدژبانها با عصابانیت تمام یه سری تذکرات بهمون داد که هر چی بودین دیگه گذشته و اینجا نظامهو ریشتونو زیر چهار بزنین معرفی میشین عقیدتی و از این حرفا خدا دژبانو نسیب گرگ بیابون هم نکنه . خب تا اینجاش که زیاد بد نبود ، از اونجا  بردنمون تو سالن اجتماعت برامون جلسه توجیهی گذاشتن بعدش  استحقاقی هامونو از تو انبار بهمون دادن حتما میپرسی استحقاقی چیه استحقاقی وسایلی که باید به سرباز داد مثلا لباس و شلوار نظامی که مال ما زیتونی بود ، فانسقه که کمربند مخصوص نظامیه ، کلاه ، پوتین ، واکس و …. اینارو که تحویلمون دادن گفتن برین فرماندتون کارتون داره رفتیم تو سلف تا لباسا رو پرو کنیم همه جمع بودن یکی از اونور داد میزن پوتین 42 کی داره ، اور زیر 38888888 . خوشبختانه من همه چی اندازم بود و به زحمت نیفتادم همونطور که داد میزدیم  فرمانده ( ستوان یکم عزیز اللهی)  اومد تو سلف بچه ها هم تو حالت نیمه لخت که یکی شلور پاش نبود یکی پیرهن ( هفته اخر آموزشی هم همین فرمانده سر زده اومد توحموم )همه یهو ساکت شدن  و اون خودشو معرفی کرد ؛ کلی حرف در مورد نظام و نظم و از این چرندیات زد  که گربه رو سر حجله به قول خودش خفتش کنه ما هم صفر کیلو متر فکر میکردیم دانشگاست گوش میدادیم .

آره رفیق اون روزمون اینطوری شب شد.

حالا دم غروب همه با خودشون می گفتن که باید امشب اینجا بمونیم یا نه که یهو یه خبر خیلی خوش و غافلگیر کننده بهمون رسید که فرمانده پادگان به همه چهار روز مرخصی داده برن خونشون ظاهر ولباساشونو درست کنن برگردن یعنی  کچل کنن اتیکت و شماره بزننو  و از این کارا ما هم با شورو شوق زیاد با اون کوله های سبز یک و نیم متری که هر کدوم یه سی کیلویی وزنشون بود راه افتادیم به سمت خونه .ساعت 12 ونیم یک رسیدم خونه همه خوشحال شده بودن که سربازشون برگشته  ، فرداش فهمیدم خونه چقدر شلوغ بوده و چقدر برام گریه کرده بودن آخه پسر بزرگشون رفته بود خدمت . جاتون خالی پس فرداش هم آش پشت پای خودمم رو هم  به اتفاق فامیل خوردم چه آشی شده بود کاشکی زودتر می رفتم خدمت .

چهار روز عین برق و باد گذشت  

 ساعت 5 صبح با دوستام که همیشه همسفر بودیم رسیدیم دم پادگان . از حالا دیگه آموزشی بطور رسمی شروع شده بود و از اینجاست که خاطرات خوش دوران آموزشی یه سرباز شروع میشه .

 

اول از همه باید یه سری واژه رو برای آقا پسرایی که هنوز سربازی نرفتن و دختر خانومایی که هیچوقت  نمیرن خدمت   تعریف کنم  :

گروهان : به  تقریبا 150 تا سرباز که یه فرمانده هم دارن میگن گروهان  

گردان : چندتاگروهان با هم می شن گردان مثلا 5 گروهان

تیپ : چند تا گردان با هم جمع میشن یه تیپ درست می کنن مثل تیپ زرهی

صبحگاه : مراسم بالا بردن پرچم که شامل خوندم قران ، تکبیر نیروی انتظامی ، سرود ناجا ، دعا و رژه کلاسیک و .. میشه

رژه : همونایی که روز ارتش تو تلویزیون نشون می دن که بصورت گروهانی انجام میشه

دژبان : یه سری سرباز قلچماق و  گیر و بد عنق که به همه چی گیر میدن  اصلا درست شدن برا ی گیر دادن

بازداشتگاه : بازداشتگاه جایی که سر هر چیز مربوط و نامربوط میفرستنت اون تو مثلا اگه موهات بلند باشه ریشاتو تیغ کنی با کسی دعوا کنی سیگار بکشی یا حتی دژبان ازت خوشت نیاد باید بری بازداشتگاه .  بازداشتگاه بصورت 12 ساعتی 48 ساعتی هستش جای زیاد بدی  نیست یکی از  خوبیهاش  اینه که میتونی یه دل سیر بخوابی .

برنامه غدایی : غذاها کمو زیاد می شد ولی همه چی بهمون میدادن از نون و پنیر گرفته تا قیمه بادمجون و یه سری غذاهای عجیب و غریب دیگه که تا حالا قیافشونو ندیده بودیم 

 

و اما مرزن اباد جهنم سبز :

پادگان شهید ادیبی که بین سربازا به هتل ادیبی و جهنم سبز  هم مشهوره تقریبا یک کیلومتر بالاتر از سه راه مرزن آباد و سر راه جاده کلاردشت قرار گرفته جای سرسبز و خوش اب و هواییه ولی بقول یکی از سرهنگ ها قشنگیهاشو از دماقمون کشیدن بیرون  . ولی به نظر من بهترین پادگانیه که میشه دوران آموزشی رو  توش طی کرد چون هم خنکه هم منظره هاش قشنگی داره و بقول یکی از دوستام  عین کارت پستاله، جایی که صبحها ابرو کوه و جنگل و خورشید تو  افق با هم قاطی میشن ( این جمله رو فقط کسی میتونه بفهمه که تو فصل بهار اونجا خدمت کرده )، جای خوبیه بد نیست

 

همونطور که گفتم ساعت 5 صبح وارد پادگان شدیم صبح که شد رفتیم گروهانی که از قبل بهمون گفته بودن یعنی ایثار عاشورا تو زمین والیبال به صفمون کردن یه سری وسایل دیگه مثل پتو وملحفه و وسایل نظافت بهمون دادن . فرمانده گروهان رفت رو پله ها وداد زد بچه های معاف از رزم و خدمت کرده ها بیان اینور یه ده بیستایی از بچه ها رفتن بیرون بعدشم چند تا اسم دیگه خوندنو گفتن برن اونطرف صف بکشن که اسم منم توشون بود فرمانده گفت شما ها برین جهاد کربلا ما هم که تقریبا 60 نفری بودیم راه افتادیم به سمت گروهان جدید ، کلی سربالایی رو با اون کوله ها طی کردیم تا اینکه رسیدیم به میدون صبحگاه  یه جای وسیع که وسطش یه پرچمه  دورو برو بالاشم از این سرش تا اون سرش پلهای تسمه ای هوایی کشیده شده بود راستش من فکر میکردم تو ین گروهان باید از این پلها بالا و پایین بریم یکم هل ورم داشت ولی خوشبختانه از این خبرا نبود. از میدون صبحگاه که چند قدم فاصله گرفتیم  رسیدیم به یه ساختمون قدیمی اونجا جایی نبود جز گروهان جدید یعنی گروهان جهاد کربلا . هممون با حالت سردرگمی اونجا جمع شدیم  یادمه یکی با لباس شخصی رو پله وایساده بود و با یکی دیگه صحبت میکرد ( استوار عباس زاده) یدفه یه درجه دار( ستوان دوم مردی) با حالت خیلی عصبی اومد گفت هر کی حالش بده اینجا نمونه من اینجا ادم مریض و شلو پل نمیخوام چند تا  از بچه ها که ظاهرا حالشون  خوش نبود (خیلی از سالم ها هم از رو ترس)  اومدن بیرون ، درجه داره که دید فقط چند نفرمون موندیم گفت برگردید به همونجا که اومده بودید ما هم هلک و هلک  با اون کوله و پتو هامون دوباره اون مسیرو برگشتیم سمت گروهان اولی ، رفتیم پیش فرمانده گردان اونم کارمونو بقول خودش با یه تلفن راه انداخت و بازم راه افتادیم سمت میدون صبحگاه تا اینکه بالاخره پذیرشمون کرد و ما شدیم بچه های گروهان جهاد گردان کربلا.دیگه ظهر شده بود ، از اونجا که سهمیه ناهار نداشتیم چند تا از بچه ها از اشپزخونه برامون کنسرو لوبیا آوردن و ناهارو همونجا خوردیم .

بقیه روزو درست یادم نیست فقط یادمه شب که شد هر کی رفت رو یه تختی دراز کشید و خوابید ،  دقیقا یادمه شب اولی رو که اونجا میخوابیدم دلم میخواست هر چه زودتر شب ها و روزها بگذرند و من به اینجا عادت کنم.

 روزهای اول خیلی سخته چون هنوز با محیط اشنا نیستی هیچ دوستی نداری و برنامه روزانت هم اصلا معلوم نیست . دو سه هفته اول که همش به تمرین صف جمع گذشت یادش بخیر تمرین با بچه ها وقتی با هم تنبیه  می شدیم ، وقتی خراب میکردیم عباس زاده میگفت : عقب گرد ، ورودی یک میری دو میای سوت زدم حالت شنا میگیری  .. 1 بدوووو باااایست... . واقعا که چقدر سریع گذشت یادمه یکی از بچه ها ( حجاب دوست ) دستش تو یکی از این بدو بایست ها شکست البته زیاد هم ضرر نکرد از اون به بعد دیگه کسی بهش سخت نمیگرفت . سه هفته اول واقعا سخت بود ما هم دلمونوخوش کرده بودیم به یادگاری های روی دیوار و سرویس بهداشتی  که از بچه ه ای قبلی یادگار مونده بود :

- برادر ورودی جدید فقط دو هفته اولش سخته بعد اسون میشه .

- همش کشکه هیچ چی رو جدی نگیرید .

- نبود یک هفته دیگه  . نبود دو روز دیگه و ....

با خودم میگفتم یعنی میشه منم یه روز یادگاری بنویسمو بگم نبود یه روز دیگه.

دو هفته اول هم با همه سختی هاش گذشت کم کم داشت اوضاع خوب می شد یعنی داشتیم طبق برنامه سین عمل میکردیم و چون کلاسها شروع شده بود مدت استراحت بیشتری داشتیم .

برای اونایی که نمیدونن برنامه سین چیه :

برنامه ای که یه سرباز باید طبق اون عمل کنه که شامل ساعت چهار صبح سوت بیدار باش . بلافاصله آنکارد تخت . شستن دست و رو دستشویی رفتن . نماز . نظافت عمومی مناطق . صبحانه . که همه اینها باید تا قبل از ساعت شش تموم بشه  . سر ساعت شش با زیر پیرهن و شلوار نظامی صف میکشیدیم تو میدون صبحگاه و اماده میشدیم برای ورزش صبحگاهی یعنی 45 دقیقه دوییدن دور میدون . بعد از اینهمه کار تازه باید بریم سر گروهان خودت لباسا رو بپوشی اسلحه سازمانی رو تحویل بگیری ( که مال گروهان ما ژ-3 بود ) . دوباره  صف میکشی ، از جلو نظاااااااام . خبر دار .  به دسسسست فنگ . قدم رو  بطرف میدون صبحگاه برای انجام مراسم صبحگاه . بعد از اتمام مراسم در اختیار فرمانده برای کلاسها . ظهر هم اماده میشدیم برای نماز و نهار بعد از نماز شروع کلاسها تا شامگاه که تو شامگاه پرچمو میاریم پایین و چند دور دور میدون میدویی و میری سر گروهانت برای واکس زدن پوتین ها و نماز و لالا فنگ تا روز بعدی و روز از نو و همین برنامه .

 

هیچوقت یادم نمیره ورزش های صبحگاهی با بچه های گروهان تنها گروهانی بودیم که برای ورزش و دوییدن منظممون از طرف سرهنگ سلیمانی که آخرای آموزشی فهمیدیم چه آدم لارجیه دو تا خیلی خوب گرفتیم . بیاد شعر ها و رجز هایی که میخونیدم سر ورزش . بیاد رجز های محمد جواد ترشیزی و بچه های گروهان :

یاد امام و شهدا دل و میبره کرب و بلا ...

ماشا لله ما شالله .. ماشالله .. ماشالله به جهاد .. ماشالله .. ماشالله به مردی .. ماشالله

از اون بالا داره میاد یه دسته هوری ....

و شعر های مربوط و نامربوط از هر کی دلت بخواد از آهنگران گرفته تا امید و معین .

 وقتی 150 جوون اشخور کنار هم جمع میشن بهتر از هم  این نمیشه . تو یکی از ورزش های شامگاهی یکی از افسرها گفته بود این گروهان به آدم انرژی میده ، راست می گفت چون تنها گروهانی بودیم که سر ورزش صبحگاهی رجز و شعر میخوندیم .

الان که اینارو مینویسم دلم لک زده واسه بچه های  گروهان و دوست دارم یبار دیگه با هم جلوی جایگاه رژه بریم و با هم بدوییم .

 

کلاسهای ما

کلاسهای مختلفی داشتیم از سلاح شناسی گرفته تا جنگ و نوین و بدرقه متهم و ایست بازرسی و عقیدتی و... . لا مذهب یکی دوتا هم نبودن ولی با خیلی از استاد ها حال میکردیم مثل کلاسهای دانشگاه تا میفهمیدم یکی از استاد ها لارجه و تیکه خورش خوبه ازش میخواستیم برامون خاطره تعریف کنه استاد هم چون قلق کار دستش بود از اون خاطره های خوبش برامون تعریف میکرد، از اونا که دختر پسر نامحرم توش داره . بچه هام که موقع درس دادن همشون چرت میزدن تا خاطره شروع میشد انگار نه انگار که خواب بودن گوشاشون تیز میشد خفن .

 میرسیم به ا رشد کلاس

ارشد کلاس کیست : یه بیچاره مفلوک که باید همش دنبال این استاد و اون سرهنگ بگرده تا کلاس تشکیل شه بیچاره آسایش نداره . من تو کلاس 29 بودم که ارشدمون رفیعی بود که آخراش یه بچه ترک باحال بنام اسدنژاد ارشدمون شد .

واقعا که یادش بخیر مخصوصا استادای باحالی که کلاس و بی خیال می شدنو برامون خاطره تعریف میکردن .

 - توصیه می کنم اونایی که نرفتن خدمت کلاسا رو جدی نگیرن و عین میرزا بنویس هی ننویسن،دانشگاه نیست که دخترا بیفتن دنبالتون پی جزوه ، بی خیال بچه مثبت بازی .

 

 نگهبانی

هر سربازی تو دوره آموزشی به ترتیب شماره سازمانی و یا تنبیهی باید طول دوره اگه مثل من پارتی نداشته باشه و منشی  هم نباشه یه 10 دوازده باری نگهبان باشه .

بیاد شبهای تنهایی نگهبانی

نگهبانی پشت حموم . موانع . پمپ بنزین . میدون تیر . گشت مهندسی و ......

هر کی که نگهبان میشه باید 8 ساعت در شبانه روز تو چهار تا پست دو ساعت نگهبانی بده

افسرا ماها رو خیلی در مورد نگهبانی می ترسوندن که آقا اگه ترک پست کنی شش ماه  زندانی داره و میرید دادگا هو از این حرفا که البته همش دروغه

قوانین نگهبانی  اینه که نباید بشینی . نباید دستشویی بری . نباید چیزی بخوری . نباید بخوابی . نباید حرف بزنی . نباید سوت بزنی . نباید تکیه بدی به چیزی . در طول 24 ساعت باید حالت اماده باش و با وضعیت کامل باشی یعنی با پوتین بخوابی . باید مواظب سلاحت باشی . باید مواظب باشی که ایست بکشی و ....

حتما اونایی که سربازی نرفتن می گن بابا نگهبانی دیگه چیه عمرا برم خدمت  

حالا افسر نگهبان کیه

یه آدم گیر سه پیج که شبها میاد سرک میکشه که یوقت تخلف نکنی از اون قوانینی که گفتم

البته این قوانین برای سربازای چس ماه خدمته( چس ماه خدمتی : به سربازیی که سربازیشون هنوز به 10 ماه نرسیده میگن)  بعدش کم کم یاد میگیری چیکار کنی افسر نبینه ، چجوری قال بزاری بنده خدا رو . چجوری بخوابی . کی میاد کی میره . کدوم افسر گیره . چند بار در شب میاد و ...

اوایل که تو خط نبودیم پاستوریزه بازی در میاوردیم و سیخ ایستاده بودیم ولی بعدا که گذشت انواع دودره بازی رو یاد گرفتیم . همتون یاد میگیرین نگران این موضوع  به هیچ عنوان نباشید .

ولی از شبهایی که تک و تنها نگهبانی

شب سرد و تاریک که هیچ کی نیست جز خودت و تنها یی خودت . تنها صدایی که می شنوی صدای جیر جیرک ها و صدای  رفت و امد ماشین های جاده کلاردشته که تک و توک صدای اهنگشونو تا اخرش میدن بالا آدمو یاد خونه می اندازه . شب هایی که همه خوابن و تو بیداری آدم به همه جا به همه چی و همه کس فکر میکنه از خانواده گرفته تا دوران خوش دانشگاه . دوستایی که داشتی و دیگه نداری .کارهایی که نکردی و فکر میکنی دیگه بعد خدمت نمیتونی انجام بدی یاد خاطره هایی که فکر میکردی فراموش شدن  و آینده ای که  بعدا میاد ومعلوم نیست ، قدر روزهایی که ندونستی و گذشتن . اینکه بعد خدمت چیکار کنی چیکار نکنی .  تو همین فکرایی که یه سایه سیاه اونطرف میبینی که داره میاد طرفت .

-  ایییییییییییسسست . اییییست . اییییست . کیستی .....

- داد نزن بابا منم پاسبخش اومدم پستتو عوض کنم برو بگیر بخواب بقیه رو بیدار کردی

بله دو ساعت پستت تموم شده و باید بری بخوابی تا چهار ساعت دیگه دوباره پست بدی .

اینم از نگهبانی ما  

و اما اصطلاحات نگهبا نی

نگهبان تنبیهی : به هر دلیلی که فرمانده خوشش نیاد حالا مال انکارده ، نامرتب بدون لباسه و احترام نذاشتن یا هر چیزی میگه برو خودتو به منشی معرفی کن امشب نگهبان تنبیهی  که این نگهبانی شامل نگهبانی یه شبه یا یه شب بخوابه. یه شبه که معلومه همون شب نگهبانی اما یه شب بخواب یعنی مثلا تا 7 شب یک شب در میون نگهبان میذارنت که پیر آدمو در میاره

دیزل پاس :  به بچه هایی که به هر دلیل نگهبانی زیاد بهشون میخوره میگن دیزل پاس

 

و  اینک صبحگاه

 بعد از ورزش صبحگاهی می رفتیم لباسامونو می پوشیدیم و سلاح سازمانی ژ-3 رو تحویل می گرفتیم . راه می افتادیم سمت صبحگاه و سر جای گروهانی خودمون تو میدون . تو مراسم صبحگاه همه پادگان باید جمع شن تا پرچم رو ببرن بالا .

همه بچه ها وایسادن سر جاهاشونو با هم صحبت میکنن یه عده هم رو جدول های کنار میدون نشستن که از پشت میکروفن میگن ایست میدان ، اینجا دیگه همه باید برن سر جاهاشونو خبر دار وایسن

- میدان از جلوووو نظام  ... خبر دار .. از راست نظام .. نیزه فنگ ... و ....

قنداق ژ-3 کنار انگشت کوچیک پای راست ، سر بالا سینه جلود ، پوتین براق آماده برای مراسم

- به احترام پرچم پییییییش فنگ

ژ-3 شش کیلویی رو حدود دو دقیقه با یه دستت بین زمینو هوا نگه میداری تا پرچم بره بالا ، دست چپ که راحته پدر دست راستت در میاد از بس خسته میشه . که البته بعداٌ یاد گرفتیم که اگه طبلک برد ژ-3 رو بزاریم پشت فانسقمون خسته نمیشیم که یه نمونه کوچیک از دودره بازی سربازاست که البته فرمانده اگه ببینه مستقیم بازداشتگاه . بعد از تکبیر پا فنگ میدن که با یه ضربه محکم ژ-3 میاد کنار بدن ، صدای باحالی داره که من ازش خوشم میومد . حالاست که باید تا آخر صبحگاه سیخ عین مجسمه وایسی . مراسم حدود یه ساعت طول میکشه بعد اونم مارش رژه رو میزنن و همه گروهان ها باید از جلو جایگاه رژه برن رژه که تموم شد سلاح و تحویل میدیم و میریم سر کلاس ها .

چه بلاهایی که سر این رژه ها سرمون نیاوردن . بدو بایست ها ، بشین پاشوها ، سینه خیز . کلاق پر و ... بچه های گروهان خیلی سختی کشیدن ولی مردونه رژه میرفتن آخر کارم شدیم بهترین گروهان گردانمون .

یادمه آخرای آموزشی تو صبحگاه یهو یکی با لباس شخصی اومد و دستور داد یه تخت خواب بیارن ، همه به هم نگاه می کردیم  از هم می پرسیدیم  چه خبر شده  موضوع چیه ،هیچ کی خبر نداشت چی شده یکی از بچه ها  بشوخی می گفت میخوان آخر آموزشی آنکارد تخت یادمون بدن . لباس شخصیه اومد پشت میکروفون و شروع کرد به خوندن حکم  بله اینجا بود که فهمیدیم اوضاع از چه قراره و قضیه چیه ،  چشتون روز بد نبینه یکی از سرباز صفرهای چس ماه خدمتو به جرم حمل و استفاده از مواد مخدر آورده بودن شلاق بزنن اون تخت هم واسه همین آورده بودن بیچاره محکوم شده بود به پرداخت 150 هزار تومن جریمه نقدی و 90 ضربه شلاق که شلاقشو تو میدون صبحگاه زدن یکی میزدو یکی میشمرد ... یک .. دو ... سه ..... ؛ خیلی سخته جلوی 2500 آدم یکی شلاق بخوره .

شلاقشو که خورد دستور تکبیر دادن  دو سه تا از بچه ها تکبیر فرستاده بودند ولی بقیه سرشونو انداخته بودن پایین و  تکبیر ندادن بقیه که دیدن حس و حال مرام و هم دردیه تکبیرشونو قطع کردن گرچه همه میدونستن حقشه ولی می گفتن به اندازه کافی تنبیه شده دیگه لازم نیست ما هم که مثل خودش سربازیم خوردش کنیم .

 

خدا نگهدار جهاد کربلا :

سه هفته سخت رو تو گروهان بودیم تازه به همه چی  و همه جا عادت کرده بودیم که گفتن باید برید گروهان جدید ؛ خیلی ناراحت شده بودیم و از این نگران بودیم که نکنه بچه ها رو از هم جدا کنن ولی خوشبختانه فقط گروهانمو نو عوض کردن چند تا از بچه ها هم بالاجبار تقسیم شدن بین سه تا گروهان دیگه .

اون روز هیچوقت یادم نمیره ، فرمانده گفت برید وسایلتونو جمع کنین ما هم پتو و ملحفه و کوله هامونو جمع کردیمو جلوی اسایشگاه به صف شدیم . فرمانده هممونو جمع کرد و گفت : روزگار بازی های زیادی در میاره و اینم یکی از اوناست ،دلم میخواست ثمره کارمو ببینمو همتونو با درجه استواری و ستوانی بدرقه کنم  بعدش گفت من دادو بیداد زیاد میکنم ولی هیچوقت برای سرباز گزارش رد نمیکنم که پروندش خراب شه و اینکه همه فرمانده ها اینطوری نیستنو مواظب خودمون باشیم .

یا یه حالت بغضی که علارغم میلش نمی تونست پنهانش کنه از همه حلالیت خواست و گفت برین  ، بچه ها هم با هاش دست دادو ازش خدا حافظی کردن تو راه که با هم می رفتیم یکی هم خدمتی ها ( ترشیزی) داد میزد ماشالله . ماشالله ... بچه ها میگفتن ماشالله .. ماشالله به مردی .. بچه ها هم میگفتن ماشالله . همینو چند قدمی گفتیم تا اینکه از اونجا دور شدیم ، یکی از هم خدمتی ها میگفت آخراش که ما می رفتیم جناب سروان کلاشو آورده بود رو چشاش و کریه می کرد . من که اگه میدیدم بغضم میترکید  .

اوقات سختی بود برای همه بچه ؛ عادت کردن به جای جدید وبه  یه فرمانده  دیگه  با  قوانین جدیدش . سخته واقعا ولی چاره ای نبود جز حرکت به جلو ، بالاخره پنج هفته باقی مونده رو باید یجوری گذروند .

حالا نکته جالب این نقل و انتقالات میدونی کجاست ؟!! اینجاست که فرمانده جدیدمون همون فرمانده ای که اولین روز ورودمون به پادگان به ما معرفی کرده بودند .

و ما پنج هفته پایانی و هیجان انگیز آموزشی رو تو گروهان جدیدمون یعنی گروهان ایثار از گردان عاشورا گذروندیم .

 

سلام گروهان جدید :

 گروهان جدیدمون یه سیلو بود ، بعد از پل رودخونه آسایشگاه وسطی . تو این گروهانم خیلی زود به همه چی عادت کردیم، به آسایشگاه جدید ، اماکن نگهبانی و .... حتی به فرماندمونم عادت کردیم با اینکه فرمانده بد عنق و خیلی ترسویی بود که حتی  نمیتونست حق سربازاشو بگیره . بچه ها اگه میخواستن میتونستن کاری بکنن که اونقدر درجه ای که رو دوشش مونده بود ازش بگیرن ( چون قبلا بچه های گروهانش کاری کردن که خلع درجه شه ) نمیدونم چرا ولی همه فرمانده ها باهاش مخالف بودن اصلا ضدش بودن و میخواستن سر به بدنش نباشه، همچین تهفه ای هم نبود ولی نمیدونم چرا . بخاطر همین مشنگ بازی هاش بچه های  گروهان کلی درد سر کشیدن .. بگذریم .

 

تو این گروهان با بچه ها میدون تیر رفتیم با هم رفیتم اردوگاه  تو ساعات خاموشی شلوغ کردیم با هم تنبیه شدیم خیلی کارا کردیم ولی هر کاری میکردیم با هم بودیم و دست همدیگرو داشتیم گر چه گاهگداری چند نفری دعوای مختصری با هم داشتن که اونم بخاطر فشار روحی بود که فرمانده ها و شایعات مختلف بهشون وارد میکردن 

.  تو آموزشی مخصوصا وقتی خدمت به هفته 5 میرسه شایعست که پشت سر هم میاد و پدر آدمو در میاره یکی میگه فردا میان دوره میدن یکی میگه فرماندهی جلسه گذاشته قرار از پنجشنبه 10 روز میان دوره بدن و این حرفا ولی از من میشنوی تا پاتو از پاگان نذاشتی بیرون و از شعاع 20 کیلو متری اون دور نشدی  بی خیال مرخصی اصلا بی خیال شو دادن برو ندادن بمون .

تو مرخصی میان دوره که به ما هم دادن من یکی شانس خوبی نداشتم یعنی اصلا بد شانس یودم چون بومی ها رو نگه داشتن برای نگهبانی فکرشو بکن همه برن خونه شما بمونی نگهبان خب من تنها نبودم 22 نفر از بومی ها و بچه تهرانی ها موندیم نگهبان . هشت روز مرخصیمون بود که چهار روزشو ما نگهبان بودیم چهارر روزشو گروه 22 نفره بعدی البته نگهبانی هم که نبود چون اوقات اداری نبود و خورده بودیم به تعطیلات رحلت امام نگهبانی ها هم جیم بازی بود . گذشت و  ما هم رفتیم خونه و چهار روز عین برق گذشت و دوباره برگشتیم پادگان ولی ایندفه چشم انتظار مرخصی پایان دوره بودیم و باز هم شایعه ماهرانه بچه ها که حتی تا فرماندهی کل کشور هم کشیده میشد . الانم که این مثلا خاطرات رو براتون مینوسیم تو مرخصی پایان دوره هستم چند روزش گذشته دو روزش مونده یعنی پس فردا باید برم سر یگان خدمتی .

 

میدون تیر کجاست :

یه جایی که میرن توش تیر در میکنن

دو تا اسایشگاه بعد از اساشگاه گروهانمون یه سر بالایی که میرسه به در میدون تیر از اونجا هم یه جاده خا کیه که بعد از کلی پیاد روی حدودا 5 کیلو متری و لذت بردن از منظرهای طبیعت مرزن اباد   میرسید به منظقه نظامی و کمی جلوتر میدون تیره که یه عالمه سیبل جلوتونه.

چیکار میکنن اینجا :

سلاح با گلوگه جنگی میدن بهتون میگن بزنین تو سیبل البته نه به این شلی . هر میدون تیری یه افسر داره که بهش میگن افسر میدون تیر ، باید طبق دستورات اون عمل کنید که اگه نکنی چون میدون تیره و خطرناک پدر آدمو در میارن

وقتی راه می افتید به 25 نفر سلاح جنگی میدن به چند نفر زیلو به چند نفر دیگه هم کلاه آهنی و جعبه فشنگها  که من زیلو دار بودم . رسیدین طبق شماره سازمانی گلوله جنگی میدن بهتون آماده میشین برای تیر اندازی .

چون شمارم 11 بود همیشه جز گروه  اول بودم که تیر می انداختم . اولین بار که رفتیم یادمه کلاش (Ak 4 ) بهمون دادن .

افسر میگه :

- تیر انداز و کمک جلو بیان

- تیر انداز به وضعیت

که یه الله میگی و دراز کش میشی

- تیر انداز به اسلحه

- خشاب گذارند

کمک تیر انداز از قبل گلوله ها جاگذاری کرده

- مسلح کنن

دستگیره اتش رو می کشی و مسلح میشه

- هدف سبیل مقابل

- با نام و یاد الله به ا ختیار آتش

تق ..  توق ... درنگ ..  درونگ .. بنگ ..

صداست که از اینور و اونور میاد اونایی که اعصابشون ضعیفه دچار تشنج میشن باید مهارشون کرد که اگه نکرد بقل دستیته که آبکش میشه .

اونی که تیر اندازه صدا زیاد اذیتش نمیکنه بدبخت کمک تیر انداز که با کلاه اهنی پوکه جمع میکنه گوشاش داغون میشه

بعد از تیر اندازی وقتی همه جا ساکت میشه صدا ها تا چند روز یه جور عجیبی شنیده میشن  مخصوصا بعد از تیر اندازی با توپ ایرانی (ژ-3 مدل A3 ) که پدر گوشو در میاره وقتی بقل دستیت تیر اندازی میکنه برخورد موج انفجار گلوله به صورتتو کاملا احساس می کنی .

خیلی بهمون سخت میگرفتن که با دقت بزنین و اگه زیر 50 بزنین تجدید دوره میشین و این حرفا . همش کشک بود به شمام اگه گفتن به رو خودتون نیارین همیچکدوم از سلاح هایی که بهتون میدن قلق شده نیست مگه اینکه شانس بیارین یه خوبش گیرت بیاد پس به خودتون فشار نیارین همش کشکه و چرنده خود تیر اندازی هم نه ترس داره نه سلاح لگد داره . کلا اینکه سخت نگیرید ولی تاکید میکنم کاملا احتیاط کنید چون چیزی که  میدن دستتون فیلو از پا میندازه کاملا جدی باشین و با سلاح شوخی نکنین که اگه افسر ببینه حتما حالت اساسی گرفتست .

 بحث میدون تیرمون خیلی زیاد شد  ولی خاطرست .

 روزهای پایانی :

یکی از بهترین و پر اظطرب ترین دوره آموزشی 10 روز آخرشه مخصوصا هفته آخر که بچه ها بقول خودمون کلفت می شنو همه نوع دودره بازی میکنن از جیم زدن صبحگاه و شامگاه و نگهبانی گرفته تا نظافت . چند روزه آخر دفتر و سر رسید که بچه ها از این تخت به اون تخت میبرن حدس بزن برا چی نخیر اشتباه حدس زدی !! می برن از همدیگه یادگاری داشته باشن لحظات غریبیه وقتی داری برای یکی یادگاری می نویسی ، منم واسه خیلی ها نوشتم و خیلی ها هم برای من نوشتن ، توصیه میکنم حتما چند بیت شعر خوب یا جمله قشنگ از بر داشته باشین تا موقع یادگاری نوشتن کم نیارین نقاشیتونم اگه خوبه بکشین چون به معنای واقعی یادگارمیمونه .

یادم میاد اخرین روزی که با بچه ها تو ورزش صبحگاهی شرکت کرده بودیم . چند تا از بچه های خوش ذوق گروهان چند بیت شعر آماده کرده بودن تا به مناسبت پایان دوران آموزشی و گرفتن حکم و جدا شدن بچه ها از هم تو میدون صبحگاه برای ورزش بخونن . شعرش این بود :

 

 

خدا نگهدار پادگان                                             دارم میرم از این یگان

اینجا کسی منو نخواست                                   حتی فرمانده گروهان

یادم میاد روزایی که با بچه های گروهان          نشسته بودیم تو کلاس ،کلاس تیربارو کلاش

اینجا به ما حال ندادن                                    شام و ناهار کم میدادن

نمیشه باورم  ولی                                        دستور که باید برم

هر جا میرید ای بچه ها                                  باشید در پناه خدا

 

یکی اون وسط تک خونی میکرد کل گروهان با هم تکرار میکردن خیلی قشنگ شده بود

 

روز اخرم حکمامومنو بهمون دادن که معلوم میکرد 18 ماه آینده خدمتتو تو کدوم شهر و کدوم ارگان باید خدمت کنی لحظات پر استرسیه که کجا می افتی چون ماهارو خیلی از شهر های مرزی مخصوصا سیستان می ترسوندن . به محض اینکه حکمتونو گرفتین میتونین از پادگان برین بیرون ، لحظات تلخیه ،لحظات خدا حافظی با بچه های گروهان بچه هایی که 60 روز از سخت ترین لحظات زندگیتونو با اونا گذروندین ، خیلی بچه ها همدیگرو بقل میکردن و از همدیگه حلالیت می خواستن ،خیلی از اونایی که فکر میکردی خیلی پوست کلفتن و هیچ احساسی ندارن گریشون میگرفت و اشک میریختن ، اول اموزشی به ما  گفته بودن که وقتی از هم جدا میشین گریتون می گیره ولی ما میگفتیم بزار از اینجا بریم گریمون نمیگیره هیچ شادی هم میکنیم ولی خب همون شد که تعریف کردم .

اونروز اسم یکی یکی ار بچه ها رو خوندنو حکم ها رو بهشون دادن ، لحظات پر استرسیه اسم هر کی رو میخوندن میرفت حکمشو می گرفت نگاه میکرد که کجا افاده خوشبختانه اکثر بچه ها یا افتادن شهر خودشون  یا شهر همسایشون .

بعد از دادن حکمها هممون با دوستامون خدا حافظی کردیم و کوله ها و ورداشتیم و رفتیم سمت خونه که بعد از تموم شدن مرخصی شش روزه خودمونو به یگان خدمتی که تو حکممون نوشته بود معرفی کنیم .

اینطوری بود که دوران اموزشی خدمت سربازی تموم شد . چند تا توصیه برادرانه دارم برای اونایی که نرفتن سربازی و به ا مید خدا قرار برن :

- سخت نگیرید چون قرار مرد شید ، مطمئن باشین در طول خدمت و بعد خدمت شما رو بعنوان یه مرد میشناسن ، بچگی شما برای اونا دیگه تموم شده .

- تو اموزشی با هیچ کی دعوا نکنین چون موقع خدا حافظی چشتون اول همه دنبال همون شخصه که بغلش کنی و ازش معذرت بخوای که البته اونم همین حس رو داره .

- بچه مثبت بازی در نیارین چون اونجا کسی نمیگه وای چه پسر مودبی بیا برو دیگه نمیخواد خدمت کنی ، مثبت بازی در بیاری پشیمون میشی .

- با جمع باش مثلا اگه قرار گروهانتون بعد از ساعت خاموشی بازی منچستر با فولهام  رو تماشا کنه یا تماشا کن یا بگیر بخواب فقط غر غر نکن .

- لزومی نداره همه حرفای فرماندتون جدی بگیرین . تا میتونید جیم بزنید .

- سر پست نگهبانی خودتو خسته نکن بگیر بشین فوقش میری بازداشتگاه که اونم هیچ چی نیست اونجا راحت تر میخوابی .

- هروقت خیلی بهمون سخت میگذست فرماندمون میگفت :

گر به جمع مردان ادمی مردانه باش        ور نه چون زنان در خانه باش

این بیت همیشه یادتون باشه

- تو صف رژه صف اول نباشین چون همیشه تو دید هستین و باید سیخ وایسین .

- تا میتونید از مرخصی ها استفاده کنید حتی ا گه شده نیم ساعت .

- زیراب کسی رو نزنین و خلاف هیچ کی رو هم به گردن نگیرین .

- بدون شک تو گروهانتون چند تا ادم خبر چین یا بقوا ما پسرا "چی چی مال" هست ، از این دست ادما نباشین که اخر اموزشی عین چیز پشیمون میشید .

- تو هر فصلی هستید با خودتون اینایی رو کی میگم ببرین :

-قرص استامینوفن – اموکسی سیلین  - خشکبار و اجیل یا خرما – نون شیرین یا هر چیزی که بتونه یکم سیرتون کنه – اگه تو بهار یا پاییزی لباس گرم – لباس شخصی حتما ببرین – ساق بند و پا بند –یه دفتر و قلم واسه یادداشت – پول نقد و یه کارت عابر بانک .

و با همه ا ینها یه عالمه خاطره خوش از گذشته و نقشه خوشکل برای آینده ی  بعد خدمت یادتون نره .

الانم که این نوشته رو تموم میکنم دو ماهه بعنوان ا فسر راهنمایی و رانندگی یکی از مناطق پایین تهران مشغول خدمتم  ، شاید منو سر یکی از چهار راهها یا میادین دیدی .

 خب همین بود تموم شد.

خدا نگهدار

 

                      2648779360103201817S425x425Q85.jpg

        

 


مطالب مشابه :


ده تا عکس از دوره آموزشی

این هم ده تا عکس از گروهان جهاد کربلا ٬ پایه خدمتی آبان ۸۶ . پادگان شهید ادیبی مرزن آباد




خاطره سربازی

این خاطره بسیار جالب رو که مربوط میشه به پادگان شهید ادیبی نظامی شهید ادیبی سایت خبری




خاطرات خدمت

ساری ،ساعت 6 صبح جلوی درب پادگان نیروی پادگان شهید ادیبی که بین بزرگترین سایت




دانستنی هایی نظامی

وب سایت اطلاع گروه موشکی شهید در پادگان های ارتش رژه و صبحگاه از برنامه




آدرس ونلفن فروشگاههای اتکا

آدرس: مرزن آباد ,جنب پادگان شهید ادیبی 5644519 5644519 * عاملیت اتکا نکا نکا اطلاعات سایت.




سردار قاسم کارگر که لیا قت باشهدا وجانبازان بودن برایش سخت شده وزودخودشو گم کرد

۱ دیدگاه آلبوم ناصر ادیبی, شهید گردان حمزه به پادگان دوکوهه اومد، بعضی از سایت مدیریت




شهدای لیله القدر استان کرمانشاه

از شهید وحید ادیبی که همیشه در سلام زیرشنی تانک های دشمن بعثی در پادگان ابوذر سایت




اعزام به خدمت

من ساعت 30/5 به پادگان رسیدم اما در به مرکز آموزشی شهید ادیبی ناجا که بین کوه سایت خبری




اولین داوطلب بمباران اسرائیل چه کسی بود؟

خلبان «عباس دوران» طی گفت‌وگویی با فارس رشادت‌های این خلبان شهید پادگان بعثی‌ها




شهدای مازندران

شهدای عملیات بیت المقدس ,پادگان در مورد شهید هوشنگ ادیبی سایت ایلیا علی




برچسب :