رمان شروع عشق با دعوا 9

سامیار.....یک هفته ازنبودیسنادرشرکت میگذره ازاون روزی که رفت درگیریای من وعموهم بالاگرفت بعدازاینکه دنبال یسنارفتم باشنیدن حرفاش نمیدونستم ازدست عمووبیخیالیاش ناراحت باشم یاازدست مهشید هرکارکردم تا علت رفتاره یسنارودرک کنم به جای نرسیدم وقتی یسنارفت منم بااعصابی داغون وارد شرکت شدم کفرم دراومده بود تاپاموتوشرکت گذاشتم خانم فلاحودیدم بادیدن من پشت چشمی نازک کردو بی تفاوت رفت تودفترش هه دلش خوش بودفکرمیکردعاشق چشموابروشم برم نازشوبخرم اهمیت ندادم رفتم سمت دفترم اوففففففففففففف مهشیدخانوم سرجام نشسته بودوشالشوانداخته بود بایه پوشه خودشوبادمیزد نفسموباصدادادم بیرون همون لحظه مهشیدازجاش بلندشدوبایه نازه الکی که توراه رفتنش بوداومد سمتمواویز گردنم شدوگفت...ئئئئئئئسامی بازتواخم کردی ارزوبه دل موندم یباربانامزدم خوش باشم ماحتی یه رابطه ی ساده درحده یه بوسه عاشقانه رونداریم...چقدرروداشت این بشرمیدید دارم باخشم نگاش میکنم میفهمید حالم ازبودنش کنارم به هم میخوره بازخودشومیچشبوند بهمن..منم نامردی نکردم بادست راستم ازخودم جداش کردموانگشت اشارموبه حالت تهدید گرفتم سمتشوگفتم ...ببین مهشیددخترعمومی درست هم خونمی درست اما من هیچ میلوکششی نسبت به توندارم اصلانم یادم نمیادکه بهت پیشنهادازدواج داده باشم این حرفووبرنامه واسه اهل قاجاره اگریکباردیگه فقط یکباردیگه جلوملت اویزمن بشی موقعی که تنهام بیای سروقتم بخدابه جان عمو کاری میکنم که ازدومتریمم نتونی بگذری...ماتومبهوت به دهن من چشم دوخته بود بادادی که سرش زدم ده مترپریدبالا..مفهومه....انگار به غرورش برخوردچون کم کم صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم...بعدباصدای تقریبا بلندی گفت...جناب سامیارخان منم یادم نمییادبابام مفتومجانی این شرکتوداده باشه به تومثل اینکه قولوقراراروفراموش کردی که منو توبعداز رفتن بابانامزد کنیم انگارحالیت نیست من به عشق تواین جاموندم ...پریدم وسط حرفشوگفتم ..اول اون قراربین باباوعموبوده ویادم نیست امضاش کرده باشم حالاعمودوسات داره دخترشودراعزای کارخونه بده به کسی به من ربطی نداره چون من خواهان نه شرکتم نه دخترش یادت رفته روزی صدبارخودتوبابات زنگ میزدیدبیاشرکت روهواست....دوما من گفتم اینجابمون من گفتم نرو اون مقصرخودتی من بهت حسی ندارم اینوتوگوشت فروکن بفهم......دیگه مطمن شدم این دختره یاکم داره یااصلا تحقیرشدن واسش مهم نیست چون بدواومدسمتمورونوک پاش واستادو گونمو بوسید بعد بایه حالت بدی گفت میدونم عصبانی میدونم ازم دلخوری اما عزیزم جبران میکنم من به همین سادگیا میدون خالی نمیکنم بعدم کیفشوبرداشتوشالشوانداخت سرشو رفت بیرون منم ماتومبهوت مونده بودم به کارای این دختره این دیگه بخدانوبربود....تصمیم گرفتم ازاین شرکت برموبه عموبگم دنبال یه شخص واسه مدیریت بگرده دیشب باکیاحرف زدم امانتونستم بفهمم که چرایسنا سرکارنیومدچون کیاهم تازه فهمیده بودکه چرایسناخونه نشین شده بود بعدشم دعوتم کردکه امروز باهاشون برم خریدبه شیوه ی خاص خودم اززیرزبونش کشیدم که یسناهم باهاشونه ...من نمیگم عاشقش بودم اما احتیاج داشتم به بودنش زودبودبگم عاشقشم یاحتی دوسش دارم..اما وجودشومیخواستم وهنوزم باحسام نسبت بهش درگیر بودم...باصدای کیابه خودم اومدم...کجای تو؟یک ساعت میگم حرکت کن...خاکبرسرت پسرگندزدی تواگرخودتوسه نکنی میمیری؟...زودخودموجمع کردموگفتم ..ببخشیدفکرم درگیربود تواینه پشتموبه صورت نامحسوس دید زدم یلداپشت سرکیابودویاسی هم پشت سرمن اما اصلا به من توجهی ناش ت بااخم نشسته بودتوماشین یلداهم دمگوش کیایه چیزی گفت که دوتاشون ریزخندیدن..بعدصدای یلدابلندشد...ای بابا اقاسامیارنمیخوایدحرکت کنید ناسلامتی ماامروز مهمون شمایما..مهمون من من کی اینارومهمون کردم...لبخندزدموگفتم.نه خوشم اومد اخلاقای کیابه شماهم سرایت کرده مهمونی که کمه ماواسه داداشمون جون میدیم...یلداخندیدوگفت تازه کجاشودیدی بایدبایسنا سفره عقدواتاقشواماده کنید شماکه داداش دامادیاسیم که خواهرمنه ...ازتواینه یسنارونگاه کردم اونم داشت نگام میکرد اما نگاش باهمیشه فرق داشت خیلی سردبودبه اندازه ای که وجودم یخ زد نگاشوازم گرفت منم به جلوم خیره شدموچیزیز نگفتم ماشینوروشن کردم بعدازپشت سرگذاشتن اون ترافیک سرسام اوربالاخره رسیدیم ازمایشگاه مورد نظر ..کیاویلداپیاده شدن منویاسی تنهاشدیم خواستم تاوقتی کاراونا تموم شدباهم یه دوری بزنیم واسه همین پارک ماشینوبهانه کردم تاجای خوب پیداکنم که سنگ رویخم کرد.


یسنا....عجب رویی داره بخدافکرکرده من باهاش تنهامیمونم خواست ماشینوحرکت بده که بالحنی پرخاشگرانه گفتم ..واستا میحوام پیاده شم..توجه نکرد ایندفعه باصدای بلندترگفتم اقای رستمی گفتم نگه دارید ...ترمزکرد یه لحظه به جلوش خیره شد تاخواستم دروبازکنم برم پایین کامل برگشت سمتموگفت..-توبامن مشکل داری...چی داشتم که بگم بگم اره باهات مشکل دارم نه باشخص توبانامزدت بااین حس لعنتی نسبت به تو..اما سکوت کردم...بازم سوال کرد..یسنامن کاری کردم؟چیزی گفتم توشرکت باکسی مشکل داری؟...تنهاچیزی که گفتم این بود...نه من باکسی مشکل ندارم فقط تصمیم دارم ازاین به بعدتوشرکت کیا مشغول شم..کیا؟چقدرخودمونی/...اره دیگه ناسلامتی قراره شوهرخواهرم بشه ودرضمن  من خوشم نمیادکسیوبه فامیل صدابزنم..پس چرامنوهمیشه جناب یااقای رستمی خطاب میکنی...چون شمافرق داری...چه فرقی ..خوب شما مدیرعامل شرکت بودیدبعدشم دامادماکه نیستید..اگرشدم..بااین حرفش چشمام شداندازه بشقاب پلوخوری..خودشم هول کرده بود..سریع گفت..منظورم اینه که اگردامادتون بودم فقط به اسم صدام میکردی حالانمیشه همینطوری به اسم صدام کنی...منکه توشوک او.ن حرف قبلیش بودم گفتم باشه...اونم نیشش تابناگوشش بازشدوگفت پس ازاین به بعدمن سامی تویاسی چقدرم به هم میان...ای خدااین چرااینطوری حرف میزنه تودلم عروسی بود دست خودم نبود.....بهش نگاه کردم خیره مونده بودروصورتم سریع خودمو جمع کردموگفتم چیه چرااینطوری نگام میکنی...-چطوری نگات میکنم...من خولم هروقت بایکی یه کمی باکسی گرم میگرفتم پسرخاله میشدم چشماموگشادکردمولبموغنجه کردم گفتم اینطوری ..اول بایه نگاه خاص به چشمام بعدم به لبم نگاه کرد بعدشم بلندزد زیره خنده اینقدرخندید تاکفرم بالااومدو یه جیغ بلندکشیدموگفتم نخخخخخخخخند مگه من خنده دارم؟......-ادامه خندشوقورت دادوگفت امان ازدست توخیلی بامزه شدی ...ایندفعه جدی نگاش کردم اونم دیگه نه میخندید نه حرف میزد فقط نگام میکرد همون احظه بادیدن کسی که داشت میومد سمتمون اخمام کشیده شد توهم...ردنگامودنبال کردتارسید به کیس موردنظرنفسشوصدادار دادبیرونوزیرلب گفت فقط همینوکم داشتم...بعدم گفت اگراومد سمتمون هیچی نگوخودم باهاش حرف میزنم...همون لحظه تقه ای به شیشه جلوسمت سامی خورد به ناچارشیشه روکشید پاین ازتواینه میدیدمش بایه زست خاص نشسته بود اخماشوکشیده بودبه هم خیلی خشکوجدی...-به به ببین کیومیبینم اینجا خوبی یسنا جون
..ببخشید
جناب رستمی متوجه شمانشدم خوبیدشما...کامل مشخص بودکه میخوادازموناتوبگیره...تاخواستم جوابشوبدم صدای سامی باعث شدسکوت کنم...گیرم که خوب باشیم دیگه ؟اونم کم نیاوردو درجواب سامی بایه لحن پرکنایه گفت:...مهشیدخانم نیستند نیومدن باهاتون بعدیه نگاه به من کردوگفت نامزدشونومیگم میشناسیش که ماشالله خیلی خانومه راستی جناب رستمی مهشیدجون میگفتن دوهفته دیگه مراسم عقدتونه بهتون تبریک میگم ...سامی رنگش پریداماخودشونباخت......خوب خانم فلاح اگرحرف زدنتون تموم شدمادیگه باید بریم یاسی خریدداره ..ایندفعه خانم فلاح بودکه باتعجب به مانگاه میکرد سامی مهلت حرف دیگه ای روبهش ندادو پاشوگذاشت روپدال گازوازاونجادور شد...عصبی بودم ازدست سامی هه سامی خجالت نمیکشه باوجودنامزدش بامن گرم میگرفت همینطورداشت میرفت جلو ماشین غرق سکوت بود که من باصدای که توش عصبانیت موج میزد گفتم نگه دارید میخوام پیاده شم ..ایندفعه واستاد تاخواست حرف بزنه سریع ازماشین پیاده شدموبه سرت نور ازش دورشدم اونم هیچ حرکتی نکرد


مطالب مشابه :


رمان شروع عشق با دعوا(1)

رمان شروع عشق با دعوا(1) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۱۳ | 17:25 | نويسنده :




رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر)

رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر) سامی . با ایست ماشین چشمامو بازکردم یه نگاه به اطراف کردم




رمان شروع عشق با دعوا 9

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 9 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا قسمت آخر

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا قسمت آخر - - رمـانخـــــــــــانـه




رمان شروع عشق با دعوا 4

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 4 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 7 (قسمت آخر)

دنیای رمان های زیبا - رمان شروع عشق با دعوا 7 (قسمت آخر) - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا کنی!




رمان شروع عشق با دعوا 10

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 10 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 15

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 15 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 16

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 16 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 14

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 14 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




برچسب :