رمان عاشق اسیر 2

- بابك سوئيچ ماشينو بده

 

بابك- چي مي خواي

 

اينه ام افتاده كف ماشينت لازمش دارم-
بابك- فوريه

 

-اره

 

بابك- بيا

 

سوئيچو گرفتم و به سرعت باد خودمو به ماشين رسوندم .... كوله امو كه پشت صندلي جا سازي كرده بودم برداشتم

 

به در ورودي ازمايشگاه نگاه كردم هنوز طرف نيومده بود

 

خواستم برم طرف ماشين جلويي..... ولي به فكر بابك افتاد اول سوئيچو انداختم رو صندلي و با ارامش باد يكي از لاستيكارو خالي كردم



شانس اوردم كه هنوز طرف نيومده بود در صندوق عقب ماشينشو باز كردم و خوب اطرافو نگاه كردم چون صبح زود بود كسي متوجه من نمي شد

 

خودمو به زور جا دادم تو صندوق عقب و درشو با هزار بد بختي بستم و منتظر امدنش شدم

 

بعد از 3- 4 دقيقه ای صداي در ماشين امد فهميدم سوار ماشينش شده

 

ماشين كه شروع كرد به حركت... حسابي تكون مي خوردم بوي دود و بنزين كه تو بينيم رفته بود حسابي كلافم كرده بود و نفسمو داشت بند ميورد

 

فقط خدا خدا مي كردم حسابي از ازمايشگاه دور بشه كه بابك نتونه پيدام كنه

 

باور نمي شد كه تونسته باشم انقدر راحت از دست بابك فرار كنم. حالا چطور از دست اين صندوق عقب راحت بشم

 

تا اينجا كه شانس اوردم بقيه اشم خدا بزرگه

 

كيفمو تو بغلم گذاشته بودم و زانوهامو تا مي تونستم به طرف شكم برده بودم كه جا باز كنم

 

اگه امد صندوق عقبو باز كرد و منو ديد چي؟... بايد تا مي تونم دور بشم ...

 

فكر كنم قبل سوار شدن يه پارچه يا روكشي ديدم اينجا

 

با تقلا روكش ماشين كه زيرم بود در اوردم و رو خودم كشيدم كه اگه احيانا در عقبو باز كرد منو نبينه .

 

گوشيم زنگ مي خورد به زور از جيب شلوارم در اوردمش بابك بود مثل اينكه تازه فهميده بود جا تره و بچه نيست.

 

گوشي رو خاموش كردم كه باعث دردسرم نشه ........فكر كنم يه ربع ساعتي اون تو بودم ...

 

كه ماشين متوقف شد

 

صداشو مي شنيدم

 

سلام اكبر اقا... گوني برنجي كه گفته بودي اماده است

 

بله اقاي دكتر

 

حميد بپر این گوني رو ببر بذار تو ماشين اقاي دكتر

 

صداها نزديك مي شد چشامو بستم و سعي كردم خودمو بيشتر جمع كنم يكي در صندوق عقبو باز كرد

 

هرچي دعا و اسم امام بود به زبون اوردم

 

كه يه لحظه احساس كردم رود هام داره مياد تو دهنم

 

چشام داشتن مي زدن بيرون ولي با كف دست كوبيدم تو دهنم كه صدام در نياد .

 

شانس اوردم گوني رو روي مخم پياده نكرد .

 

وگرنه بايد با دنيا با این همه قشنگيش خداحافظي مي كردم

 

تورو جون جدت درو ببند كه دارم نفس كم ميارم ..... د يالا ديگه

 

انگار دعام به درگاه خدا رسيد و طرف در بست و من نفس حبس شدمو دادم بيرون و اخ ام در امد

 

ای مامان این چي بود افتا د رو پهلوم.... دقيقا روم انداخته بود..... كارگره گوني رو با حالتي كه پرت كنه روم انداخته بود و شدت ضربه رو بيشتر كرده بود

 

گوني رو با دست و پا پس زدم كنا و شروع كردم به مالش دادن پهلوم

 

فقط خدا كنه هوس نكنه 4 تا جعبه ميوه بذار این عقب

 

كمي نگذشه بود كه دوباره ماشين وايستاد

 

ای خدا به خدا جون ندارم بهم رحم كن ......دوباره صندق عقب باز شد و چيز نسبتا نرم و سنگيني رو صورت گذاشته شد

 

احساس كردم يه بويي مياد ولي تا درو نبسته بود نمي تونستم روكشو بزنم كنار كه دوباره يه چيز ديگه رو پاهام گذاشته شد

 

واي خدا جون نكنه قرار امروز پرس بشم و خودم خبر ندارم

 

منتظر بودم چيزي ديگه ای بذاره ولي در عين ناباوري درو بست و خيالمو راحت كرد

 

رو كشو زدم كنار

 

ای واي يه مشمباي بزگ كه توش مرغ و ماهي بود رو صورتم گذاشته بود نزديك بود بالا بيارم.... حيف اون حمومي كه صبح رفتم

 

رو پاهام سبزي گذاشته بود

 

ديگه تا اخر صندوق عقبو باز نكرد ولي همچنان ماشينو متوقف مي كرد و پياده مي شد

 

بوي بنزين، ماهي ،مرغ ،دود و سبزي داشت ديونم مي كرد به حالت تهوع شديد رسيده بودم..... پهلوم درد مي كرد

 

چشام داشت سياهي مي رفت حقم داشتم
صبح ساعت 8:30 كجا ...حالا كه ساعت 12 بود كجا ...

 

با شرايط موجود به كل بابك و عمو اينا رو فراموش كرده بودم گوشيمم كه خاموش بود .

 

انقدر تكون خورده بودمو جا به جا شده بودم كه تمام موهاي جلوم از شالم ريخته بود بيرون نمي دونستم چه چيزي در انتظارمه

 

اما این راهي بود كه خودم انتخاب كرده بودم...و بايد تحمل مي كردم

 

مي دونستم اگه مدتي گم و گور بشم پدرم مي فهمه كه بابك عرضه نگه داشتن منو نداره و قيد این ازدواجو مي زنه

 

چيزي كه عمو اينا نمي خواستن و به صلاحشون بود كه حالا حالاها بوشو در نيارن كه من فرار كردم

 

احتمالا از فردا ميفتن دنبالم .....پدرمم كه بعد از 4 روز ببينه خبري از من نيست به همه چي شك مي كنه و زودي بر مي گرده

 

نقشم حرف نداشت و كاملا بي نقص بود .... اما من خام نمي دونستم شايد كسايي باشن كه نقششون از من بهتر باشه و رو دستم بلند بشن و تمام نقشه هامو بهم بريزن

 

بلاخره ماشين بعد از طي مسافتي نگه داشت و صداي بوق ماشين در امد فكر كنم منتظر چيزي بود كه بوق مي زد احتمالا پشت دري بود كه مي خواست درو براش باز كنن

كه خودش دوباره از ماشين پياده شد و بعد از چند دقيقه دوباره سوار شد

دوباره ماشين حركت كرد حالا صداي سنگ ريزه هايي كه به كف ماشين مي خورد و زير لاستيكا مي رفتو مي شنيدم

اينجا ديگه كجا بود .....بر خلاف انتظارم كه منتظر شدم تا بياد و بارشو خالي كنه ولي كسي نيومد و من همونجا موندم

خوابم گرفته بود.... تو نفس كشيدن مشكل پيدا كرده بودم ....سكوت بود كه اونجا داشت فرمانروايي مي كرد .. جام بد بود و بيتابي مي كردم كه هرچي سريعتر از اونجا در بيام.

به ساعت نگاه كردم نزديك يك بود

بلاخره صداي كسي امد

به به چه عجب يادي از ما كردي ....

..........................

نه بابا این حرفا چيه

..................

....تا شما نري من جايي نمي رم

...............

بابا بزرگتري گفتن...شما كه سرور مايي

..............

فهميدم داره با گوشيش حرف مي زنه حين حرف زدن يكي از دراي ماشينو باز كرد

چي يه بار ديگه بگو ...........صبر كن صبر كن

گوشيشو گذاشت رو ايفون

داشتم بالا ميوردم ديگه نمي تونستم خودمو نگه دارم مخصوصا كه از صبح هم چي نخورده بودم

....

طرف پشت خط- مي گم پير پسر شدي چرا زن نمي گيري

تو گرفتي كه من بگيرم

طرف پشت خط- تو چيكار به من داري تو بگير بعدش منم مي گيرم ...حالا داري چيكار مي كني انقدر نفس نفس مي زني

پسر كت و شلواريه - هيچي دارم خريدايي كه براي مامان كردمو خالي مي كنم

طرف پشت خط- چه پسر خوبي ميگم وقت زن گرفتنته تو هي مي گي نه

پسر كت و شلواريه - جلال كمتر بنال

طرف پشت خط- باشه الان داري چيكار مي كني

با اجازت صندوق عقبو دارم باز مي كنم

طرف پشت خط- پرهام فكر كن داري در صندوق عقبو باز مي كني كه

ديدم در صندوق عقب داره باز ميشه ديگه نمي تونستم يه زور خودمو نگه داشتم هجوم معدمو تو دهنم حسي كردم

پسر كت و شلواريه -كه يهو چي

طرف پشت خط- كه يهو يه دونه از اون خوشگلاش جلوت سبز بشه

تا كيسه ماهي و مرغا رو برداشت از جام بلند شدم كه بالا بيارم

پسر كت و شلواريه - واااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااي يا خدا

سرمو اورده بودم بيرون و همه محتواي معدمو داشتم خالي مي كردم كه صداي اب امد

طرف پشت خط- پرهام پرهام چي شد الو الو

همون پسر كت شلواري بود كه افتاده بود تا اب استخر و داشت دستو پا مي زد

تازه حالم جا امده بود و مي تونستم همه چي رو ببينم

پسر كت و شلواريه - كمك كمك من شنا بلد نيستم

طرف پشت خط- پرهام اونجا چه خبره الو يكي نيست به من جواب بده

صداي پسره و جيغ جيغاي مدوام دوست پسره كه تو گوشي داد مي زد حسابي رو مخم بود گوشي رو از روي سقف ماشين برداشتم

- يه لحظه خفه مي شي يا نه

كه يهو ساكت شد ببخشيد شما

-عزرائيل حالا خفه بمير ببينم چي شده

اون بيچاره كه پشت تلفن سنگ كوپ كرد تمام این اتفاقات يه يه دقيقه هم نرسيد

اون يكي هم كه داشت دست و پا مي زد سريع يه جهش زدم تو اب استخر .......واي چقدر سرد بود .... به طر فش رفتم در حال غرق شدن بود فكر نمي كردم عمق استخر انقدر زياد باشه

يقه لباسشو گرفتم و به طرف خودم كشيدم حسابي نفس كم اورده بود و ديگه تقلا نمي كرد خودمو به لبه استخر رسوندم وكشيدم بالا

حالا بايد اونو مي كشيدم بالا هواي سرد و اب كه تمام هيكلشو خيس كرده بود حسابي سنگينش كرده بود اما بلاخره بالا كشيدمش و خوابوندمش

چند باري به صورتش ضربه زدم ولي تكون نخور

نمرده باشه

كف دستامو گذاشتم رو سينشو و دو سه باري فشار دادم بازم تكوني نخورد

دهنمو گذاشتم رو دهنش و تنفس مصنوعي بهش دادم و دوباره به قفسه سينش فشار دادم

اينجا چه خبره

سرمو اوردم بالا يه زن و يه دختر چادري بالاي سر دوتامون وايستاده بودن

دختر شروع به فرياد كرد ....پرهام........... پرهام

زنه- واي خدا مرگم بده پرهام چت شده...... چرا این خيسه؟ تو كي هستي؟

اما من بدون توجه به سرو صداشون به كارم ادامه دادم و دوباره تنفس مصنوعي دادم

كه زن با دستش منو هل داد.... داري چيكار مي كني ؟

خانوم چرا نمي زاريد اگه اينكار نكنم نفسش بالا نمياد

زن با رنگي پريده نگاهي به پسرش انداخت ..و تكونش داد ولي پسر جوم نمي خورد

دختر- مامام بذار كارشو بكنه..... پرهام نفس نمي كشه

زن بهت زده كنار پسر نشست و دختر با گريه ازم خواست كاري كنم

دوباره كارايي رو كه بلد بودم و انجام دادم

مگه چقدر اب قورت دادي پسر .....اي كوفتت بشه اون همه اب ....كه نفست بالا نمياد

اب از سرو صورتم مي چكيد ولي هنوز داشتم كارمو مي كردم ....سرما تا مغز استخونم رسيده بود ....داشتم كم كم بي حس مي شدم

این دفعه دهنمو گذاشتم رو دهنش و با قدرت بهش نفس دادم و با فشاري محكمتر يه قفسه سينه اش فشار اوردم

كه يهو اب از دهنش پريد بيرون دوباره فشار دادم و باز اب امد بيرون و شروع كرد به سرفه كردن

زن- پرهام مادر چت شده

تازه چشاشو باز كرد و بود نفس مي كشيد كه نگاش به من خورد

پسر- تو كي هستي ؟

با این سوالش هر سه تايي يه من نگاه كردن

-من ... من...

زن- پرهام مادر اينجا چه خبره

پسر- خودمم نمي دونم

دوباره به من نگاه كردن و منتظر جواب من

زبونم قفل شده بود مي گفتم براي فرار از دست پسر عموم سوار صندق عقب ماشينتون شدم.نه بابا خيلي ضايع است

زن- چرا ساكتي حرف بزن

خواستم چيزي بگم كه يهو عطسه كردم و احساس لرز

-من ...

بازم عطسه و اينبار سه بار پشت سر هم

بينيمو كمي بالا كشيدم كه اون پسره هم كه اسمش پرهام بود عطسه كرد

زن- بلند شيد....... بلند شيد....... اينطوري نميشه.... فكر كنم دوتايتون سرما خورديد بريد تو تا بعد ببينم اينجه چه خبر بوده

پرهام به زور خودشو از روي زمين بلند كرد تو همين موقعه اون دختر دوتا پتو برامون اورد و يكي رو به من داد و يكي هم به پرهام ...داشتم مي لرزيدم

زن با دستاش از پشت منو گرفت و به طرف شومينه برد

بيا اينجا بشين تا برات شير گرم بيارم پرهام تو هم بيا اينجا بشين با این شنايي كه دوتاييتون كرديد فكر كنم تا اخر هفته افتاديد تو رخت خواب .

پتو رو حسابي دور خودم پيچونده بودم قطره هاي اب از موهاي جلوم كه رو صورتم ريخته بودن مي چكيد

نگام به پسره افتاد كه سرش پايين بود و نگام نمي كرد

مادر پسر برام يه ليوان شير داغ اورد

بيا بخور وقتي خوردي برو اتاق پريناز و لباساتم عوض كن

بعدم روشو كرد طرف پسرش

من نمي دونم تو كه شنا بلد نيستي چرا رفتي تو استخر... نمي گي ميفتادي مي مردي من چه خاكي بايد مي ريختم رو سرم

چشاشو با نارحتي بست و از روي اجبار گفت... بازم خدا روشكر این خانوم اونجا بود به دادت رسيد.

پسر- ولي همين خانوم باعث شد من تو اب بيفتم

مادر و پسر با هم به من نگاه كردن

دهن باز كردم كه چيزي براي دفاع از خودم بگم

زن- نمي خواد چيزي بگي فعلا برو لباستو عوض كن ........ تا بعد

پريناز كه تا حالا ساكت بود به طرف امد و دستمو گرفت و منو به طرف اتاقش برد

باهم وارد اتاق پريناز شديم به طرف كمدش رفت منم لبه تختش با پتو نشستم

اتاق گرم و سرماي درونم باعث مي شد كه چشام سنگين بشه و خودمم نفهميدم كي چشمامو بستم و به خواب رفتم.

چشام داغ بودن و مي سوختن اروم چشمامو باز كردم گلوم درد مي كرد

به دور و برم خوب نگاه كردم اتاق تاريك بود
كمي تو جام تكون خوردن خبري از اون لباساي خيس نبود و همه ي لباسام عوض شده بود.
يه كم طول كشيد كه تا بفهم كجام ...نمي دونستم ساعت چنده
فكر مي كردم شايد يكساعت خوابيده باشم
طبق عادت هميشگي دست كشيدم رو جيب شلوارم تا موبايلمو بردارم كه فهميدم تمام لباسام عوض شده
گوشيم گوشيم كجاست
اگه گوشيم زنگ خورده باشه و بابك باهاشون حرف زده باشه چي ...
اخ تمام برنامه هام بهم ريخت ....پس كيفم كو ... اتاقو از نظر گذروندم اما خبري از كيف نبود
بلند شدم و شروع به گشتن كردم كه در اتاق باز شد
پريناز- سلام بلاخره بيدار شدي
-سلام
پريناز- دنبال چيزي مي گردي؟
-چيزه......... اره دنبال كيفمم
پريناز كه سيني تو دستش بود به طرف ميز كوچيكي رفت و سيني رو روش گذاشت به سيني نگاه كرد يه بشقاب سوپ و كمي دارو و يه ليوان اب
پريناز- بذار الان برات ميارم اينجاست تو كمد گذاشته بودمش
به صورتش نگاه كردم تا ببينم كه ايا بابك باهاشون تماس گرفته يا نه
ولي اون ارامشي كه تو وجودش موج مي زد مانع از فهميدن من مي شد
كيفو به دستم داد
پريناز- حالت چطوره
-گلوم خيلي درد مي كنه
پريناز- با اون شيرجه ای كه تو بايد زده باشي ....فكر مي كردم كارت به بيمارستان بكشه بازم خداروشكر زودي خودتو كشيدي بيرون
ببخش ساعت چنده -
به ساعت مچيش نگاه كرد 6 بعد ظهره
6-؟
پريناز- اره
-يعني من از صبح تا به حال خواب بودم
پريناز- از صبح نه از ديروز كه امدي توي اتاق تا الان
-راست مي گي
پريناز- اره خيلي حالت بود انقدر تب و لرز داشتي كه مي ترسيدم بلايي سرت بياد
اما از اونجايي كه دادشي من دكتره خيلي شانس اوردي و كارت به دكتر نكشيد
-حال خودش چطوره اونم مثل من مريض شده
پريناز- سرما كه خورده ولي حالش مثل تو نيست اون زود به خودش رسيد كه به درد تو گرفتار نشه
-راستي گوشيمم تو كيفه؟
پريناز- متاسفانه گوشيت موقعه پريدن تو اب همرات بوده.... هم سيم كارتت سوخته هم گوشيت
نفسمو راحت دادم بيرون...اوه خدا رو شكر
پريناز با تعجب پرسيد خداروشكر كه گوشيت سوخته.....والا حيف اون گوشي به نظرم خيلي گرون بود
دست پاچه شدم نه نه از این خوشحالم كه این بلا سرش امده چون فكر مي كردم جاي ديگه گمش كردم
-يه كيف بغلي هم داشتم اون كجاست
پريناز- همين جاست بلند شد و به طرف كمد رفت و كيفو برام اورد
از دستش گرفت و درشو باز كردم كه ديدم داره نگام مي كنه
پريناز- همچيت سرجاشه ما كيفتو باز نكرديم بعد از اينكه خوابيدي دوتا كيفتم اوردم گذاشتم تو كمد
گوشيتم پرهام براي اينكه فكر مي كرد شايد نسوخته باشه برداشت تا ببينه سالمه يا نه كه متاسفانه اب كارشو كرده بود.
كمي خجالت كشيدم
پريناز- تو نزديك دو روزه كه اينجايي ولي اسمتو هم نمي دونيم
اسمم نازنينه ولي همه بهم ميگن نازي
پريناز-...نازنين ...نازنين..... چقدر بهت مياد
و با يه لبخند با نمك ............منم پريناز
بيا سوپتو بخور.............. از ديروز هيچي نخوردي زير چشات گود افتاده
واي بوش كه عاليه-
با ولع شروع كردم به خوردن
پريناز- سوپتو خودي این داروها رو هم بخور
نيازي نيست يكم ورجه ورجه كنم حالم جا مياد-
پريناز- ولي پرهام گفته بايد بخوري
تو دلم گفتم پرهامتون بي جا كرده اگه راست ميگه به خودش برسه
-باشه تونستم مي خورم
پريناز- تونستن نه......... بايد بخوري نازنين اينطوري اصلا حالت خوب نميشه
چند بار چشامو بستمو باز كردم ...........چشم مي خورم
پريناز- ناراحت نشو از دستم.... اخه اگه خودتم مي ديدي تو خواب و بيداري چطور هذيون مي گفتي و مي لرزيدي...... حتما داروهاتو مي خوردي كه زودي خوب شي .....بدنت خيلي ضعيفه ممكنه دوباره حالت بد بشه.... اگه بخودت نرسي
وقتي گفت هذيون گفتي ترسيدم
و قاشق از دستم افتاد
پريناز- چي شد
-من تو هذيونام چي مي گفتم
پريناز- واضح نبود
-يعني نمي دوني چي مي گفتم
ديدم پرينا به خنده افتاده .......يه سوال ديروز تو صندق عقب خيلي اذيت شدي
-چطور؟
پريناز- اخه همش مي گفتي جون مادرت اون كيسه رو روم نذار
واي دارم له مي شم......... كمك ...............در صندوقو ببيند
نگوووووووووو همه اينا رو من گفتم -
در حالي كه مي خنديد سرشو تكون داد
بازم شكر اسم اون عذب اقلي رو(بابك) نياوردم
پريناز- خوب خانومي كمي استراحت كن
-كجا مي ري
پريناز- فردا امتحان دارم بايد برم بخونم
-دانشجويي ؟
پريناز- اره .......ترم 5 ادبيات ........تو چي؟
-منم ليسانس بي سوادي دارم
پريناز- چقدر شوخي
.خنديدم......پريناز
پريناز- جانم
-بقيه كجان ؟
مامان كه اشپزخونه .......پرهام يا تو اتاقشه يا تو حياط

 


چقدر این دختر بر خلاف من ارومه سر به زيره ......... خدا براي بابا ننش نگهش داره

سوپمو كه خوردم نگاهي به داروها انداختم بسته اي از قرصا رو برداشتم و با خودم گفتم
ای دل غافل ببين حالا كارم به كجا ها كه نكشيده .....يه الف بچه داره برام دارو تجويز مي كنه
ای ای ای چقدر بهت گفتم نازي خله درس بخون........ دكتر شو .........كه تو هم سري تو سرا در بياري ........هي هي ای روزگار جفا كار چقدر تو حقم ظلم كردي
چندتا قرصو در اوردم شربتو هم نصفشو خالي كردم تو ليوان اب
همونطور كه رو تخت نشسته بودم به پنجره پشت سرم نگاه كردم كه كمي باز بود
دوباره رومو به طرف در كردم و بي هوا قرصا رو به طرف پنجره پرت كردم
این بره تو معدم....... اينم بره تو روده ام
ليوانو برداشتم ........حالا نوبت توه جيگر طلا......... رومو كردم به طرف پنجره و محتواي ليوانو به خارج از پنجره پرت كردم ...... افرين برو بغل عمو
ای داد من بيداد.............. تو از كجا پيدات شد.
ديدم تمام اب و شربتو ريختم رو صورت پرهام
-واي ببخشيد نمي دونستم اينجاييد
قيافش خنده دار شده بود مخصوص با اون حرصي كه مي خورد
باور كنيد گفتم برن بغل عمو ولي احتمالا راهشونو گم كردن كه امدن بغل شما
و پقي زدم زير خندم
با عصبانيت از پنجره دور شد
وا چقدر عصبي........ بچه تو جوني این همه حرص خوردن برات خوب نيست

 

اوه اوه صدام شده مثل این خروساي بي محل يه دوتا اب نمك قر قر كنم راه ميفتم دوباره مي شم همون هايده هميشگي و با خودم زمزمه كردم

 

اره عاشقم

 

يه تپش ....دو تا تپش....... سه تا تبش
حال و هوام
دلم شد عاشق و ديوووووووونه
يه بوسه .......دوتا بوسه........ سه تا بوسه
رو گونه هام
دلم خواست كه بشي همخونهههههههه
اره اره
اه اينكه صداي شهره جون بود ميگم خروسك گرفتم.... واقعا حالم بده ها حق با پريناز بود

 

يه امشب شب عشقه لا لالاي
نگاهي به خودم تو اينه انداختم دماغم قرمز شده بود چشام باد كرده بود به لباسا كه بهم پوشنده بودن نگام كردم .............دستامو باز كردمو چرخي دور خودم زدم
منو دامن.... نچ نچ ....پيرهنش يكم بلنده ولي خوشگله ....واي تو این حالم كه دارم از گرما مي پزم این شال چي رو سرم
شالو از سرم برداشتم .........در كمد پرينازو باز كردم و دنبال يه شلور گشتم ....چون لباساي خودم بوي دود و بنزين گرفته بودن مجبور شدم از كمد پريناز چيزي پيدا كنم .... شلوار جين خوش رنگي رو پيدا كردم ....خداروشكر پريناز جون هم هيكليم
دامنو در اوردم و رو تخت انداختمش و شلوارو پام كردم .....موهاي بلندمو با برسي كه رو ميز توالت بود شونه كردم و حسابي براي خودم پريشون بازي در اوردم.
استيناي لباسمو كمي تا زدم دوباره خودمو تو اينه نگاه كردم
نازي جون با این دماغ قرمز ....دوتا لپ قرمز كم داري كه بشي دلقك سيرك
به بدنم كش و قوسي دادم كمي گلوم درد مي كرد... اما مي دونستم هر چي بيشتر بخوابم حالم بدتر ميشه
از اتاق خارج شدم دستامو از پشت بهم گره زدم و اروم اروم وارد پذيرايي شدم صدايي نمي يومد
با سر تو اشپزخونه سرك كشيدم كسي نبود اشپزخونه رو كه رد كردم به پذيرايي رسيدم خونه بزرگي بود ولي عيوني نبود ......... همه چيز تميز و مرتب بود.
داشتم دورو برمو خودب نگاه مي كردم كه با صداي در يكي از اتاقا رومو كردم طرف در .........پرهام جلوي در وايستاده بود مثل اينكه رفته بود و دوش گرفته بود و لباساشو عوض كرده بود تا در اتاقو بست روشو كرد طرف من ...... دهنش باز موند
با يه لبخند عريض
-سلاممممممممممممممم خوبي

 

ببخش قصد نداشتم رو صورتت بريزم فكر نمي كردم اونجا وايستاده باشي
اما اون همونجا وايستاده بود و با چشاي از حدقه زده بيرونش داشت منو نگاه مي كرد
به بابا م مي گم خيلي خوشگلما...............ولي هي مي زنه تو ذوقم و ميگه زيادي تو هم مي زني دختر
..ببين دارم چه مي كنم جوووون مردمو از خوشگليم به كشتن ندم خيليه

 

الان مي گه تو فوق العاده ای دختر

 

دبگو ديگه..... كه خر كيف بشم

 

اما پرهام با يه حركت سريع خودشو پرت كرد تو اتاقش
ای بي ادب زورت امد بگي خوشگلم..... لااقل يه سلام خشك و خالي مي كردي
چشمم خورد به ميوه هاي رو ميز كه خيلي قشنگ تو ظرف چيده شده بودن يه سيب سرخ بزرگ برداشتم و بهش گاز زدم
حالا اگه از من بپرسن از كجا امدم چي بگم
اممممممممم ميگم حافظمو از دست دادم و چيزي يادم نمياد .....نه ابله تو كه به پريناز اسمتو گفتي
فكر كن ........فكر كن ........تا نيومدن
يه گاز ديگه به سيب زدم
و چشمامو تنگ كردم
مادر پرهام- این چه سرو وضعيه
به طرف صدا برگشتم
دوباره لبخند نازمو حواله كردم
-سلاممممممممممممممممم
مادر پريناز بود كه رنگش پريده بود
با صدايي كه از ته چاه در مي يومد....... سلام
و با درموندگي و دهني باز سرتا پامو نگاه كرد
مادر پرهام- پريناز......... پريناز
پريناز با دو خودش به پذيرايي رسوند............ چي شده مامان ؟
همين كه چشمش به من خورد مامان گفتنش به ريپ افتاد
مادر پرهام- مگه تو به این لباس ندادي
پريناز- چرا
مادر پرهام- پس اينا چين؟
پريناز- بخدا من اينا رو بهش ندادم
-ببخشيد مي پرسم چيزي شده
پريناز- نازنين اينا چيه كه پوشيدي؟
-لباسه ديگه ....ببخش شلوارتو بي اجازه برداشتم ....چون چيز ديگه ای پيدا نكردم
پريناز- پس شالت كو
-داشتم از گرما مي پختم نمي تونستم تحملش كنم
چشمم به مادرش خورد كه حالا از فرط عصبانيت صورتش قرمز شده بود
مادر پرهام- پريناز همين حالا برو وسايلشو بهش بده ....از این خونه بفرستش بره
چشام باز شد
-اخه چي شده من كار اشتباهي كردم؟....باور كن نمي خواستم شلوارتو بردارم ....خودم يكي ديگه برات مي گيرم.... يه دونه خوشگلترشو
اما پريناز با دهني باز منو نگاه مي كرد
مادر پرهام- پريناز مگه با تو نيستم زود باش......بايد از همون اول كه مي ديدمت مي فهميدم كه چيكاره ای
-يعني چي خانوم منظورتون چي؟
مادر پرهام- پريناز زود باش
پريناز دستمو كشيد و منو برد اتاقش
پريناز- چرا اينا رو پوشيدي ؟
مگه چيكار كردم.......... به خدا با اينا راحتترم -
پريناز- عزيزم يعني مي خواي باور كنم كه منظور ما رو نفهميدي
-اره باور كن..... من نمي دونم درباره چي حرف مي زنيد
پريناز- ببين شايد تو خانواده يا فاميلاتون راحت مي گردي.... ولي ما به این چيزا مقيديم.... تو نمي توني انقدر راحت تو خونه ای كه يه نامحرمه توشه بگردي
نامحرم-
پريناز- اره پرهام.... تو نمي توني جلوش اينطوري بگردي مخصوصا با موهاي باز
-من بازم نمي فهمم...... اخه چه اشكالي داره
پريناز- تو اگه تو خونتونم انقدر راحت باشي.... بازم بايد بفهمي چي مي گم ....مثلا داري تو این كشور زندگي مي كني
-من 10 ساله ايران نبودم
پريناز يه لحظه ساكت شد
پريناز- يعني مي خواي بگي تو تازه امده ايران
حالا بهترين زمان براي سر هم كردن داستان خياليم بود
-اره من تازه امدم ايران......داشتم ميومدم كه براتون توضيح بدم..... ولي نمي دونم چرا يهو همه چي بهم ريخت
پريناز- اما خوب فارسي حرف مي زني
-معلومه چون پدر و ماردم ايراني بودن
پريناز- پس چطور سر از اينجا در اوردي؟..... يعني اينكه ... نمي دونم منم حسابي قاطي كردم
الان بايد چيكار كنم -
پريناز- تو يه لحظه صبر كن
پريناز از اتاق خارج شد


مطالب مشابه :


رمان اسیر سرنوشت

رمان اسیر سرنوشت. البته آقای رستمی صبح سفارش کرده که از امروز شما برای بردن مهتاب به مهد می




بازی سرنوشت

رمان اسیر سرنوشت. موضوعات مرتبط: رمان بازی سرنوشت. تاريخ : سه شنبه ۱۱ بهمن۱۳۹۰ | 13:39




بازی سرنوشت

رمــــــان زیبــا - بازی سرنوشت - - رمــــــان رمان اسیر سرنوشت.




رمان عاشق اسیر 2

رمــــان ♥ - رمان عاشق اسیر 2 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 229 - رمان سرنوشت و جریان زندگی




رمان عاشق اسیر 1

رمــــان ♥ - رمان عاشق اسیر 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 229 - رمان سرنوشت و جریان زندگی




برچسب :