رمان آوایی بین عشق و نفرت

صبح که بیدار شد سر درد فجیهی داشت... یادش اومد دیشب یا رامین یه چیزی کشیدن که اتفاقا بعدش حال خوشی داشت و خوب بود... بلند شد و رفت دستشویی یه نگاهی تو آینه به خودش انداخت زیر چشماش پف داشت و چشماش قرمز شده بود...به خودش گفت حتما زیاد خوابیدم اما همش برای کشیدن شیشه بود... اثرای بدتر از این داشت که به مرور مشخص میشد...
یکبار دیگه همه دوستا به رامین پول دادن و یه پک دیگه از اون مواد دیشبی خواستن و مشغول شدن...

......
نادیا بیدار شد و داشت تکالیفش و انجام می داد امروز مدرسه ها تعطیل بود آخه تاسوعا بود... مامانش با باباش خونه درساش و انجام داد و بازم با اینکه خیلی غمگین بود و دلش شکسته بود اما باز از حمید بی خبر بود... دلش دووم نیاورد اس ام اس داد...
اوا: سلام... حمید خوبی گلم؟
حمید: حمید تو حال خودش نبود تو آسمونا بود یا به قول خودشون معلق تو فضا...بازم که اینه...پوست کلفت... واسش نوشت چطوری ج ن د ه خانم؟
آوا از چیزی که می خوند شاخ دراورد...یه باره و چهار باره اس ام اس و خوند واقعا نمی فهمید چی شده یا چکار کرده بی اراده اشکاش اومده و گفت: خدایا تو شاهدی؟ اینه دنیای عاشقا؟ نمی خوام عاشق باشم... آره خدایا کمکم کن...
واسه حمید نوشت چی میگی؟ حواست هست؟ اس ام اس و اشتباه فرستادی مگه نه؟
حمید یه نیش خند زد و نوشت نه واسه خودت نوشتم... می دونی آوا هوست و دارم هوسم چسبیده به تو کی میای خونمون؟
حمید اگه حال عادی داشت هیچ وقت مستقیم این حرفارو به آوا نمی زد و یه جور دیگه پیش میرفت و آوا هم اگه می دونست حمید مشکل داره شاید به دل نمی گرفت و تو این موقعیت با اون حالش به حمید اس ام اس نمی داد...
آوا گوشی و انداخت کنار و رو به آسمون گفت: ملیکا صدام و میشنوی آره؟ داری نگام می کنی؟ حالا می فهمم چرا از این دنیا بریدی؟ به تو هم ازن حرف زده بود؟ رفت سمت میز تحریرش... کاتر و برداشت و گذاشت رو شاهرگش یکم فشار داد, یکم دیگه... زده نمیشد شایدم آوا جرعتش و نداشت... دو باره فشار داد رگش زده نشد حرصش گرفت بغض داشت خفش می کرد یهو یه خط محکم کشید رو رگ دست چپش زخم شد ولی زخم سطحی, رفت جلوی آینه به خودش خندید و گفت:
آوا: اینکارم جرعت می خواد که من ندارم آره من مال این حرفا نیستم... من یه دختر بی اراده ام که حتی نتونست به یه وصیت عمل کنه ... و رفت حموم یکم اون زیر گریه کرد و اومد بیرون... موبایلش زنگ می خورد... تیسا بود... جواب داد...
سلام خوبی؟
تیسا : مرسی شناختیم؟
آوا: آره شمارت سیو بود...
تیسا: اها ... کجایی ؟
آوا: خونه...
تیسا: من کرجم... خونتون کرج بود دیگه؟ میشه بیای بیرون؟
اوا: الان که ساعت یک بعد ازظهره من ظهر تاسوعا بیرون نمیرم...شب با مامان دوستم میرم بیرون...
تیسا :یعنی نه الان نه شب نمیشه با من بیا بیرون؟
آوا: نه گلم شرمنده...
تیسا با یه صدای ناراحت گفت باشه آوا جون مزاحمت نمیشم...
آوا: قربونت گلم مراحمی..پس فعلا خداحافظ...
همین که گوشی و قطع کردن آوا یه فکری به سرش زد... شماره تیسا و گرفت...
دوباره سلام و احوالپرسی و بعد گفت:
آوا: خودکار و کاغذ داری؟
تیسا: آره چطور...؟
ببینم یه ادرس میدم بهت بنویس بده به یا تاکسی...پارسی بلدی بنویسی؟
تیسا: نه من بلد نیستم که ایرانی بنویسم که...
اوا: باشه خوب فینگلیش بنویس بعد خودت واسه راننده بخون بگو بیارتت به این آدرس و بعدم آدرس خونشون و داد... یه لباس مرتب و پوشیده انتخاب کرد و برای اینکه مطمئن شه باباش اینا خونه نمیان ززنگ زد و دختر عمش گفت که مردا رفتن سر حلیم و دارن نوبتی هم میزنن و نمی تونن از سرش برن کنار...بعد بساط پذیرایی و اماده کرد... یک ربع بعد بود که تیسا زنگ زد و گفت رسیده اوا در و براش باز کرد و تیسا اومد بالا به هم دست دادن و آوا تعارفش کرد نشست...
خوب خوبی؟ چکارا می کنی؟ قضیه موندنت تو ایران چیه؟
تیسا: چند بار می پرسی خوبم؟ تلفنی که گفتم همه چی okaye…
آوا: خوب رسم ایرانیاست اول هر حرفی حال طرف و میپرسن!!!! نگفتی قیه ایران موندنت چیه؟
تیسا: هیچی والام... یه ممدتی خواستم موند برای حقیقات من از استادم قبول کرد راجع به کل ایران یا اگر نشد حداقل 10 شهر مختلف بشه... به طور جامع تحقیق کرد و براش برد به همراه عکس و توضیح کامل...
آوا: او پس حسابی کار داری... حالا مگه چقدر می خوای بمونی که خونه بگیری؟ خوب برو هتل...
تیسا: نه خونه بگرم بهتره چون 4 ماه باید بمونم...
آوا» او خیلی زیاده پس بهتره خونه بگیری...راستی ناهار خوردی؟
تیسا: نه هیچی...
آوا: منم نخوردم الان تن ماهی باز می کنم...
فوری بلند شد از فریزر ناگت مرغ درآورد و از کابینت تن ماهی آورد ناگتا رو گذاشت سرخ شه... چند تا گوجه جدا سرخ کرد و تن ماهی هم جدا داغ کرد و یه میز دو نفره چید و راستین و صدا کرد که با هم یه چی بخورن...
آوا: ببخشید دیگه دیر فهمیدم مهمون دارم وگرنه یه چیز بهتر درست می کردم...
تیسا: نه بابا خیلیم خوبه همه چی...
نشستن و خوردن و تیسا خودش پاشد ضرفا رو بشوره و هر چی آوا اصرار کرد بی فایده بود چون مرغ تیسا یه پا داشت.... ضرفا رو شستن و آوا طبق عادتش که بعد از هر وعده نسکافه می خورد دو تا نسکافه ریخت و مشغول خوردن شدن... ساعت نزدیکای سه بود که کلید تو در چرخید آوا فهمید یا مامانش یا بابشه... شانس آورد در و از داخل قفل کرد آروم و تند تند به تیسا گفت بره تو اتاقش لیوانارو هم داد دستش قایم شه و رفت در و باز کرد ... باباش بود...
اوا: سلام خوبید؟ ببخشید دیر شد دستشویی بودم...
بابا: مرسی... آره نمیای بریم خونه مامان جون؟
آوا: نه بابا قراره بابای ملیکا میاد دنبالم می خوام باهاشون برم بیرون...
بابا: آها باشه مراقب باش... راستی یه قرص سرما خوردگی بخور...
آوا: چرا بابا من که سرما نخوردم؟
بابا: داری سرما می خوری رنگت شده عین گچ دیوار!!!
آوا به روی خودش نیاورد که ترسیده گفت باشه بعد گفت بابا چرا داری دور خودت می چرخی؟ چی می خوای...
بابا: شکر می خوام مامانت نذر کرده یادش رفته ببره... ظرف یه بار مصرفم خون ماست...
آوا بعد از اینکه وسیله ها رو داد به باباش باباش و بدرقه کرد و رفت...
تیسار و صدا زد و گفت تیسا بیا بیرون...
تیسا ریلکس اومد بیرون گفت: قضیه چی بود؟
آوا نفسش و داد بیرون و گفت هیچی عزیزم...
بیا بشین بازی کنیم...
بعد از تاسوعا و عاشورا اولین بار بود حمید و میدید اما حمید بازم ازش می خواد بیادخونشون... اوا بهش می گه چرا لاغر شدی چقدر تغییر کردی داره از نگرانیش براش حرف می زنه اما اون می گه به تو ربطی نداره اون یه چیز دیگه می گه... و آخر سر آوا سر اینکه گفتچرا ناراحتی با دنیا بحثت شده یه مشت تو قفسه سینش نصیبش شد...
آوا: می دونی چیه حمید از خدا می خوام به روزی برسونت که همعه دلشون به حالت بسوزه... اگه هم کاریت نکرد اشکال نداره اون دنیایی هم هست حساب من و همه دخترا و ملیکا که به خاطر تو الان زیر یه خروار خاک خوابیده باشه اون دنیا...و بعد راش و گرفت رفت...

حمیدم کمی نگاش کرد و وقتی از کوچه دور تر شد یع نیشخند زد و گفت دوباره بر می گردی و خلاف جهت اوا حرکت کرد...
آوا با خودش حرف میزد و می گفت از سگ کمترم اگه اسمت و بیارم حاظرم بمیرم و دیگه خار و ذلیل تو نباشم... و کولش و رو کولش جابه جا کرد و قدمهاش و تند تر کرد..رسید خونه زنگ و زد مامانش در وباز کرد با اعصابی داغون رفت تو...بلند سلام داد داشت میرفت سمت اتاق که یه صدای آشنا شنید... این صدای لهجه دار و میشناخت صدای تیسا بود...
برگشت... رفت جلو با تعجب و یه علامت سوال بالا سرش نگاه کرد...
آوا: سلام خوبی> اینجا چه کار می کنی؟
مامان آوا از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
خونه ای که می خوان بخرن آپارتمان روبه رویه ما هست و یکم از نقاشیش مونده حدود یه هفته کار داره می خواست بره هتل اما بابا ازش خواست این یه هفته رو پیش ما بد بگزرونن...
تیسا: خواهش می کنم... اختیار دارین...
آوا: چه جالب...خوبه... خوش اومدی... من برم لباسام و عوض کنم میام پیشت...
آوا لباساش و عوض کرد و داشت تو آینه به صورتش نگاه می نداخت لنزاش و ورداشت و به خودش گفت هر چیزی لیاقت می خواد گلم... تو مثل یه سیب سرخ بودی دستای چلاغ حمید... خودش نخواست... خیلی براش کوچیک شدی خیلی خودت و خار کردی... دندت نم حالا شده بمیری هم باید فراموشش کنی... فهمیدی اوا؟ حمید باید فراموش شه... جنس مذکر یعنی دردسر...پس دردسر تو زندگیت راه نده... تنهایی برای خودت عشق و صفا کن... در ضمن یاد بگیر با مشکلات مقابله کنی راه حل براشون پیدا کنی نه ازشون فرار کنی ادامه تحصیل تو اونور یعنی فرار کردن از احساست از جایی که حمید هست از مشکلاتت...حالا هم دهنت کف نکرد انقدر حرف زدی؟ بهتره بری بیرون مهمونت تنهاست...
روسری سرش کرد و رفت بیرون قدم که میزاشت انگار دنیا زیر پاش بود یه حس خوب داشت... رفت و نشست کمی با تیسا حرف زد و با هم گفتن... آوا تلوزیون و روشن کرد اخرای اذان بود تیسا چند تا صلوات فرستاد یه چیزایی زیر لب گفت که آوا متوجه نشد و بعد بلند شد و اجازه خواست برای وو برای نماز خوندن...اوا اول تعجب کرد اما بعد یادش افتاد که تیسا مسلمون واقعی بود و راجع به دینش مذهبش و تاریخش خیلی جدی... آوا هم بلند شد برای نماز خوندن... نمازشون که تموم شد اوا متوجه یه موضوعی شد که براش خیلی جالب بود...
رو کرد به تیسا و گفت:
آوا: درست متوجه شدم , یا اشتباه کردم؟ نمازت و طبق عادت همه مردا همونجور که باید باشه کمی بلند تر خوندی اما یه لحظه که اومدم تو اتاق چادرم و بردارم شنیدم که فارسی می خوندی...
تیسا: آره بابا بهم یاد داد به زبون خودم زبان پارسی و به ففرهنگ خودم احترام بزاریم... از 8 سالگی بابا نماز خوندن و به من یاد داد و بهم فهموند هر کسی به راه خودش و زبون خودش با خداش حرف میزنه... حضرت محمد(ص) عربی بود به همین دلیل عربی با خداش حرف میزد... تو کشوری که من زندگی می کردم مردم به زبون خودشون انگلیسی یا آلمانی به خداشون درد و دل می کردن یا شکر گزاری داشتن... اگه قرار بود منم عربی بخون و تقلید کنم که خدا چیزی به اسم ترجمه فارسی و نمی نداخت تو ذهن مردم و تا عملیش کنن یا چند تا ملل یا بون های مختلف نمی آفرید...من نمی گم بسم الله الرحمن رحیم چون عربیه , می گم به نام خداوند منّان چیزی که جدم می گفت چیزی که کوروش بزرگ می گفت...چیزی که هر ایرانی باید بگفت...
آوا کمی رفت تو فکر... حرفای تیسا همش درست بود... اما هر کسی برای وارد مسیر درست و بهتر شدن فرصت می خواست کم کم باید مسیرش و عوض کنه واقعا درست می گن که کسی که از دید من و تو شاید خیلی مشکل داشته باشه از من و تو بهتر می فهمه اوا فکر می کرد با یه غربی به تمام عیار طرفه اما کسی که تو غرب و جایی بزرگ شد که همه از ش بد تعریف کردن تونست با حرفاش ذهن اوا رو درگیر کنه برای یه زندگی بهتر...
وقتی باباش اومد همگی با هم و دور هم با خند و دلی خشو شام خوردن و بعد از شام بعد از یه منچ چهار نفره رفتن برای خواب و تیسا هم تو ااقی خوابید که براش در نظر گرفته شد...
اوا رفت تو اتاق یکم ته دلش حمید و می خواست دستش تا چند سانتی گوشی می رفت اما نمی خواست اس ام اس بده... بلند شد رفت پشت پنجره یکم به آسمون نگاه کرد... پر از ستاره بود... یه ستاره که تنها یه گوشه بود و نشون کرد و یکم دیگه نگاش کرد... بهش گفت تو ستاره منی... می دونی چرا انتخابت کردم؟ چون تو هم مثل من تنهایی...می خاوم باهات درد و دل کنم گوش میدی؟ آخه من که کسی و ندارم یه ملیکا بود که اونم الان یه جایی دور و ور تو نشسته شایدم خودت باشی...کسی در اتاقش و زد برگشت و گفت بفرمایید...
تیسا در و باز کرد و گفت: میشه بیام تو...
اوا شالش و سرش کرد و در و کامل باز کرد و گفت: آرهبیا تو...چیزی لازم داری...؟
تیسا نشست رو تخت و گفت نه... فقط خوابم نمیبره... داشتم کمی فکر می کردم...
آوا: فکر ؟ چیزی فکرت و مشغول کرده؟ مشکلی داری با بابا در میون بزار می توه کمکت کنه...
تیسا: نه نه مشکلی ندارم... اوا امیدوارم حرفی و که میزنم نزاری رو حساب فضولی کردنم... ببین من مثل دوستتم... یعنی رو من به عنوان یه دوست حساب کن... احساس می کنم مشکلی داری...روزی که دیدمت دیدت به دنیا یه جور دیگه بود از در کنجکاوی با یه انرژی کامل و با روحیه و عزم راسخ راجع بع همه چی حرف میزدی خنده هات از ته دل بود...اما حالا احساس می کنم پژمرده شدی... احساس می کنم خنده هات از ته دل نیست... وقتی واست راجع به قشنگیه دوست داشتن و طبیعت یا هرچیز دیگه حرف میزنم یه نیشخند که نشون میده هیچ کدوم و باور نداری کنج لبات میشینه...می خوام زندگی و باور کنی و با مشکلاتت مث دشمنت رفتار نکنی... آوا من مطمونم تو یه مشکلی داری و امیدوارم زودتر حلش کنی ولی بدون اگه با مشکلت مثل دوستت رفتار می کردی الان انقدر نشکسته بودت که اینجوری بغض کنی و چشمات تر بشه...اگه کمکی خواستی و از دستم بر میومد مطمئن باش کوتاهی نمی کنم...
و بعد بلند شد که بره...
آوا: یکی از جنس تو من وبه اینروز انداخت اونوقت یکی از همون جنس به من میگه رو کمکش حساب کنم... دیگه چه اعتمادی داشته باشم که وسط راه دستت و ول نکنی و بری ؟ الان می گی دوست اما وسط راه میشی دشمن...
تیسا: برگشت و رو تخت نشست و گفت: همه ادما به یه چشم دیده نمیشن... همه دلا از سنگ نیست...اگه قرار باشه به همه بی اعتمادباشی که دیگه شن رو شن بند نمیشه...
آوا: منظورت سنگ رو سنگه؟ و یکم خندید...
تیسا: سنگ و شن نداره حالا اصلش اونیه که تو گفتی...
دوباره بلند شد و گفت همیشه وقتی با یه نفر همراه میشی بهش اعتماد کن چون اگه اعتماد نباشع اون راهی که در پیش دارین موفقیتی نصیبتون نمی کنه و همیشه یادت باشه تو اون راه اگه نفر قبلیت ولت کرد و رفت تنها نیستی خدا کنارته... رد پا می خوای؟ رد پاییه نفر تو راهی که تو میری هست؟ فکر نکن اون رد پای تو که میبینی... نه اون ردپای خداست دیده تو سختته توان ادامه دادن نداری تورو رو دوشش گرفته...
بعد از رفتن تیسا آوا کمی فکر کرد و در آخر یه لبخند به رنگ امیدواری زد و با خیال و خاطری راحت خوابید...
از تو قفس درآوردش... تو این مدت خیلی کم پیش میومد بهش سر بزنه و فقط مامانش ازش مراقبت می کرد در صورتی که ملیکا خیلی بهش میرسید... نگاش کرد و یکم با انگشت اشاره کشید رو پیشونیش...
آوا: ناقلا جونم ببخشید بهت کم رسیدما ازین به بعد بیشتر پیشتم... خوب ببین برات کاهو اوردم اونم ازون خوشمزههاش... بیا بخور...

تیسا چه کار می کنی؟ خوب میلش نمیشه به زور نگیر جلو دهنش.
آوا: این خرگوشه دوستمه یادگاری دادتش به من... اسمش ناقلاست واقعنم ناقلاستا... یه مدتی دور و برش نبودم...اما حالا دیگه می خوام بهش برسم..گناه داره قربونش برم...
تیسا : چقدرم ناز و قشنگه...
آوا: آره خیلی راستی تیسافرین بابت حرفای دیشبت ممنون خیلی حرفای قشنگی زدی همش مفهمی واسه زندگیه بهتر بود...یکم رنگ نگام عوض شد و بقیشم نیاز به فرصت دارم...
تیسا: من فقط حقیقت گفتم حرفایی که یه روز وقتی به یه همدل و همدم نیازم بود بابام واسم گفت...
آوا: خیلی دلم می خواد بابات و ببینم... مثل دو تا دوست با هم می مونید فکر می کنم بابات خیلی جوون باشه ...
تیسا: 56 سالشه... بابام زنده دله... اتفاقا دل به دل لوله کشی هست... چون انقدر ازت تعریف کردم که بابا دلش می خواد از نزدیک ببینتت هر چند عکستم دیده اما میگه از نزدیکش چیز دیگست...
آوا خندید و گفت لوله کشی یعنی چی؟
تیسا: یعنی اینکه تو به چیزی فکر می کنی که منم فکر می کنم و قتی که من و تو تو یه چیز هم عقیده باشیم... مثلا من دلم تنگه تو میشه تو هم دلت تنگِ من میشه... فهمیدی؟
آوا: این و که از اولم می دونستم ... این دل به دل لوله کشی و کی بهت یاد داده؟
تیسا: اها... این و یه ایرانی به آنجلا یاد داد آنجلا هم به من یاد داد ...
آوا: و تو هم به من یاد داد...
تیسا» ای دروغ بگو... تو که گفتی بلد هستی...
آوا: آره اما اصلش دل به دل راه دارت نه دل به دل لوله کشی پس من این مدل و از تو یاد گرفتم دیگه...
تیسا: آها آره دیگه ...پس اصلش میشه دل به دل راه داره...
راستی آوا میشه رفت اینجا چند تا جای گردشی تفریحی رو بهم نشون داد؟ بابات ناراحت نمیشه؟
آوا: نه من همین امروز رفت مدزسه برگشت... بعد با تو رفت چند تا جای گردشی بابا ناراحت نشد اگر هم ناراحت شد خودش همرامون اومد...
تیسا: ادای من و در میاری بزنم کلت مغزت بیاد بیرون هر چند مغزی نداری...؟
آوا: ا تو هم بلد بودی... من مغز ندارم... اصلا باهات قهرم...
بعدم با یه حالت قهر سرش و چرخوند و هر چی تیسا صداش کرد بر نگشت... بعد اوا یهو صدای در شنید برگشت دید تیساست که رفت بیرون...
آوا: چه بی احساس خوب دوبار اصرار می کردی... شونش و انداخت بالا و گفت هر جور راحتی و بعد به گوشیش یه سر زد ببینه کسی زنگ زده یا اس ام اس داده یا نه... با اینکه می گفت حمید باید فراموش شه اما ته دلش منتظر بود شاید اس ام اس بده



**********************************************


حمید از روزی که شروع بع کشیدن شیشه کرد دیگه نتونست بزاره کنار و هر دفعه می گه دفعه آخرمه و می کشه به این امید که مثل دفعه اول بهش لذت و مزه بده... اما هیچ لذتی بعد از کشیدن به اندازه لذتی که اولین بار برد نمیشه... همشم به خودش تلقین می کنه که اعتیاد نداره اما بیشتر سمتش کشیده میشه... اعصابش خیلی ضعیف شده... به همه با دید منفی و شک نگاه می کنه...حوصله کسی و نداره خوابش کم شده و سخت خوابش میبره... با این حال گاهی اوقات منتظر اس ام اس آوا هست و در عجبِ که چرا این دختر مثل اولا نیست... از دنیا هم که خبری نداره طبق معمول بابای دنیا گوشیه دنیا و گرفته و به بقیه دخترا هم گفته فعلا بهش زنگ نزنن... به گوشیش نگاه کرد و تردید داشت شماره بگیره اما بلاخره شماره رو گرفت و گفت بار آخره وبعد با مواد فروش قرار گذاشت اما اندفعه در خواست یه بسته نکرد و درخواست 4 بسته داشت...
خودشم نمی دونست این یه ذره مواد چه بلاهایی که سرش نمیاره...


.................................................. .................................................. ............................

امروز پنجشنبه بود و تعطیلیه پیشای تجربی... آوا حوصلش سر رفته بود دلش گرفته بود اما تیسا نبود که باهاش درد و دل کنه تیسا نبود که با حرفاش بهش روحیه بده و امیدوارش کنه...
اما خوب هنوز از دیروز که آوا محض لوس بازی سرش و برگردوند و تیسا جدی گرفت اشتی نکردن و دیگه تیسا نیومد باهاش حرف بزنه...
رفت و نشست یکم آهنگ گوش بده... آوا عاشق صدای ناصر صدر بود به خاطر همین آلبومش رو play کرد...






عاشقی کار تو نبود , من عاشقت بودم و بس, تو همه احساس من و کشتی گلم پای هوس...


بهش بگین بی خبرم بپرسین عشقمون چی شد؟


چشم سیاش طرز نگاش حجم و حیاش مال کی شد؟


اونی که تازه اومد و توی دلم خاطره شد


بهش بگین با رفتنش کار دلم یکسره شد


اونی که تازه اومد و توی دلم خاطره شد


بهش بگین با رفتنش کار دلم یکسره شد


پر زد و رفت حتی برام خط و نشونم نکشید


رفت و نشست رو شونهء اونکه به فکرم نرسید


پر زد و رفت حتی برام خط و نشونم نکشید


رفت و نشست رو شونه اونکه به فکرم نرسید


بهش بگین همین روزا توی دلم می کشم


خدا نیاره اون روز و بیفته چشمم تو چشش


دیوونه بود اما منم دیوونه تر از عشق اون


قلبم و زد به نامش و پر زد و رفت از آشیون


دیوونه بود اما منم دیوونه تر از عشق اون


قلبم و زد به نامش و پر زد و رفت از آشیون


قلبم و زد به نامش و پر زد و رفت از آشیون


بهش بگین بی خبرم...





بی اراده اشکاش اومد... یکم گریه کرد و سبک شد...

صدای زنگ اومد رفت در و باز کرد... جلوش یه دسته گل ظاهر شد چقدرم قشنگ بود... اول یه دایره با قطر شاید 5 سانت بود که سه تا شاخه گل رز سفید بود بعد دورش دو ردیف گل رز آبی بود دور اونا سه ردیف رز سیاه و دورشونم یه رمان سفید بود... خیلی ناز بود واقعا هموون چیزی بود که اوا دوست داشت...
تیسا: بازم نمی خوای باهام حرف بزنی ؟من نمی گم ببخشید چون حرفم فقطیه شوخی بود اما برای اینکه از دلت در بیارم امیدوارم این گلای قشنگ و بیشتر از این منتظر نزاری و بگیریشون تا برن پیش صاحب زیباشون...
آوا: دیوونه من از دستت ناراحت نشدم فقط خواستم کم لوس بازس در بیارم حالا بیا تو وای دستت درد نکنه خیلی قشنگه... چقدر خوش سلیقه ای....
قشنگه نه؟ خیلی قشننگه... من عاشق اینجام... هر وقت میاییم اینجا بابا اینا اونجا میشینن و من تنها میام اینجاها... خیلی رویاییه... به خصوص مهِ کمی که از اینور تا اونور کشیده شده...
تیسا: دختر چقدر هیجان زده شدی... بشین انقدر نچرخ دور خودت سر گیج میره...آره فوق العادست جون میده واسه عکس گرفتن... میشه سوژه عکسام کنار طبیعت باشی؟

آوا: یکم فکر کرد و گفت آره حتما چرا که نه... و دراز کشید رو چمنا و به پهلو شد و دستش و گذاشت تو آب... و گفت:
برو سر پل از روبه رو ازم عکس بگیر....
تیسا گرفت و گفت وای آوا انگار تو هم یکی از اجزای زیبای طبیعتی... عالیه خیلی قشنگه
بعد از چند تا عکس گفتن تیسا گفت اوا میهش فقط یکی از فیست بگیرم...
آوا: اون وقت این کجای طبیعت توش جا داره...؟
تیسا: نه می خوام داشته باشم ... بعدم گفتم که تو انقدر لطیف و نابی که آدم با یه تیکه از طبیعت اشتباه می گیرتت...
آوا: اوهو چی شد... الان بمب احساس و ترکوندی نه؟
تیسا: بمب؟ نه به جَدَم من بم نداشتم...
:آوا: ای بابا تو هم که دو هزاریت 5هزاریه... راستی تیسا دقت کردی هول میشی همه جمله بندیات اشتباه میشه.... دقت کن پسر...
خیلی خوب بیا از کلوز آپمم بگیر بریم پیش مامان اینا زیادی اینجا بمونم بعدا بابا حسابی بهم گوش مالی میده...
تیسا: اوه یه غیرت دیگه... می گن مرد ایرونیه و غیرتش...
اوا: آره آفرین درسات و خوب خوندیا حالا بنداز بریم...

……………….

بعد از کلی بازی و سر و صدا بلاخره رفتن خونه... اوا انقدر خسته بود که دووم نیاورد و بدون اینکه دوش بگیره رفت که بخوابه...
و تیسا شد کمک دست مامان آوا و هرچی هم بهش گفت که کمک نمی خواد و بره استراحت تیسا قبول نکرد...
مامان آوا تو دلش فکر می کرد چه پسر حلالی... حتی تا حالا نشده یه نگاه چپ به دخترش که هر پسری و از راه به در می کنه بندازه... احسنت به پدر و مادرش با این تربیتشون....

***********************

اوا بیدار شد یه نگاه به ساعت انداخت ساعت 8 شب بود رفت یه دوش 5 دقیقه ای گرفت و رفت بیرون.... تیسا خواب بود و مامانش تو اتاقشون دراز کشیده بود و باباشم برای انجام کاری رفته بود بیرون...
رفت تو اتاق تیسا, یه نگاهی انداخت یه بلوز دید که یه جا پرت شده معلوم بود کثیفه و باید شسته شه اون و برداشت خواست برگرده بره بیرون که یه دفتر رو میز کنار تخت تیسا نظرشو جلب کرد به دفتر ساده که روش برگ و ورق آتیش زده روشن بود...
آروم رفت و دفتر و برداشت اولین صفحه رو باز کرد فینگلیش نوشته بود...



به نام خداوند منان... به نام یگانه خدای یگانه پرستان و به نام خدای عشاق...


می نویسم تا بدانی می نویسم تا بخوانی

می نویسم از وجودم

می نویسد تار و پودم...



خدایا می بینی آدمی که دلش و جایی جا میزاره شاعرم میشه البته برای خودش نه برای بقیه... خدایا فکر کنم عاشق شدم...عاشق بد کسی شدم شاید از بین هزاران نفر توجهش به من جلب شه... من عاشغ نغمه بهاریتم من عاشق طبیعت زیبات و رنگارنگشم...من عاشق کسی شدم که با دستای هنرمندت ساعتها براش وقت گذاشتی..... تنهام نزاریا... دلم پیشش موند نتونستم پسش بگیرم.....

آوا براش جالب شد پس تیسا عاشق شده... ورق زد رفت صفحه بعد...


به نام تو...
خدایا جذابیتش فوق العادس, فکر نکنی عاشق صورتش شدما نه اصلا می دونی که من ظاهر بین نیستم اما تو چند دقیقه ای که باهاش حرف زدم سادگی از کلامش, از صورتش و از چشماش می بارید...دلم و لرزوند....الان عکسش و بزرگ کردم و گذاشتم تو اتاقم... کاش بشه دوباره از نزدیک ببینمش... اگه دوباره دیدمش میام سراغ این دفتر وگرنه دیگه هیچوقت این دفتر و باز نمی کنم... آغاز این دفتر آغاز عاشق شدنم بود و دوست دارم پایانش یا ادامشم به همین صورت پیش بره...


آوا ورق زد یه نگاه سرسری انداخت دید بازم نوشته داره پس یعنی تونسته دوباره عشقش و ببینه... دوباره شروع کرد به خوندن...

نوشته بود


به نام گویای راستی ها...
می دونم قول دادم تا وقتی که دوباره ندیدمش ننویسم اما خوب انقدر هیجان دارم که نمی دونم می خوام چکار کنم...
یه عکس ازش داشتم به بابا نشونش دادم بابا زد پشتم و گفت مبارکت باشه پسرم برو دنبالش اگه جفت روحت بود... اونوقت دیگه واقعا مبارکت... خبر کن منم بیام...
من دارم بر می گردم ایران... هم دنبال عشق زندگیم هم برای تکمیل تحقیقاتم البته بیشتر به دنبال عشق...

آوا ورق زد ولی کمی بلند ورق زد...

تیسا یه تکونی خورد آوا فوردی دفتر رو به حالت اول گذاشت و و بلوز و پرت کرد همونجایی که بود رفت بیرون و آروم درو بست یه لبخند کمرنگ کنج لباش نشست و زمزمه وار گفت: خوشبحال دختری که عشق ناب تو نصیبش شد... امیدوارم بی هیچ دردسری به هم برسین و اونم مثل تو وجودش پر از پاکی و صداقت باشه... ته دلش یه کم حسودی کرد آوا هم دنبال همون عشقیه که تیسا ازش حرف میزنه اما فوری ذهنش و منحرف کرد و رفت پی سه تارش... نشست رو تخت یه دست روش کشید و گفت خیلی وقت بود باهات نبودم رفیق تنهاییا... کوکش کرد و شروع کرد به زدن غمی که صدای سه تا تو وجودش داره حرف از هزاران درده حرف از تنهایی... آوا به ظاهر مشکلی نداشت خودشم نمی دونست دردش چیه فقط یه چیز رو دلش سنگنی میکرد... عشق حمید از پا ننداختش شاید عشق نبود اما بدجور شکستش آوا دختر مغرور و یکی یه دونه خانواده آریا فر بدجور بازی خورد بدجور له شد... یکم دیگه زد زد و زد... تا یکی در اتاق و زد و بعد وارد شد...
مامانش نشست کنارش آوا یه کم دیگه زد و بعد گذاشت کنار...
مامانش رفت کنارش و بغلش کرد...
مامان: جیگر مامان چرا صدای سازش انقدر غم داشت؟
چرا نور این خونه دیگه چراغ دل من و باباش و روشن می کنه...
اوا جان مامان بابات می خواست باهات صحبت کنهالان نه چند روز پیش اما من گفتم بعد از اینکه مهمونمون رفت ولی الان دیدم موقعیت خوبه خواستم بیام ببینم دختر مشکلی داره و نمی گه؟ مامانم من هر کار بتونم برات انجام میدما... می دونم سنت ایجاب می کنه گوشه گیر شی و به خاطر بلوغته اما این رفتار تو نشون می ده تو یه شرایط و بهران دیگه هستی... اوا افسردگی یا غم الانت واسه زندگی ایندت موثر میشه مامانم انقدر نرو تو لاک خودت من و بابا خیلی نگرانتیم...
آوا: نه مامان نگران نباشید فقط اینروزا یه کم دلم میگیره احساس می کنم چیزی کم دارم... فکر کنم دلم برای ملیکا تنگ شده...
مامان قربونت بره عزیزم خوب فردا میریم سر خاکش عزیزم...
آوا: مرسی مامانی...
پاشو دختر پاشو بریم بربینیم واسه شام چی میشه سر هم کرد واسه این مردا.... که صداشونم در نیاد...
و بعد دو تایی با هم خندیدن... رفتن بیرون تو آشپزخونه بودن و داشتن برای اینکه چی درست کنن بحث می کردن که تلفن زنگ زد... مامانش رفت تلفن و برداشت...
آوا یاد اون غذای شمالی افتاد که همیشه ملیکا تعریفش و می کرد هم اسون بود هم زود می پخت....
آوا: اسمش چی بود:؟ آها بابیشکا...
گوشت و از یخچال دآورد چون عجله داشت گذاشت تو آب داغ بمونه ... تند تند پیازا رو نگینی خورد کرد... پیازا رو ریخت برای سرخ شدن داشت گوجه خورد می کرد که مامانش اومد تو اشپزخونه...
مامان: زن عموت بود...
آوا: ا چکار داشت؟ سلام میرسوندی...
مامان: سلامت باشی اونم سلام رسوند... هیچی گفت شنیده تو خاستگار داشتی و اینا یه فرصتی خواست بیان همه با هم حرف بزنیم...
آوا خیلی ریلکس گفت اها خوب فرصت می دادی... یهو یه خودش اومد و دست از گوجه خورد کردن کشید...
آوا: کی خاستگار داشت؟ کِی؟من:؟ چرا خودم نمی دونم؟


مامان: وا این شکه شدن داره دختر؟ چرا رنگت پرید خوب برای هر دختری خاستگار میاد... تو هم یکم بر و رو داری خاستگارات بیشترن... تا امروز نذاشتیم بفهمی اما خوب این خاستگار اخریه که همسایه مامان جونتم هست خیلی اصرار داشت که باعث شد همه بفهمن... زن عموتم دیده امکانش هست با موقعیت خوبش و تعریفایی که از پسره می کنن یه وقت ما بگیم بیان گفته یه صحبتی بشه... من و بابات میگیم نه... تو هم نظرت همینه دیگه؟
آوا: مرده شور هر چی مرده برد و بعد دستش و


مطالب مشابه :


اوایی بین عشق و نفرت

رمان عشق و احساس من-98ia-fereshteh27. رمان عشقم رو نادیده نگیر-98ia-mina flame girl-رمان اگر چه اجبار بود-nazi




رمان آوایی بین عشق و نفرت

میخواهید رمان بخوانید. با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی متفاوت را تجربه کنید رمان




رمان دوراهی عشق و نفرت

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان دوراهی عشق و نفرت - دوراهی عشق ونفرت




رمان عشق اجازه نمی گیرد

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان عشق اجازه نمی گیرد - مجله رمان؛طنز ؛حکایت




فُوتـبـالـِـ عِـشـقــِـ

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - فُوتـبـالـِـ عِـشـقــِـ - مجله رمان؛طنز ؛حکایت




رمان آیناز 1

دنیای رمان رمان عشق یک مرتبه برق از چشمان فرزاد پرید .دختر چنان با خشم ونفرت




رمان عشق جاودان11

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان عشق جاودان11 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی




رمان دوراهی عشق وهوس

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان دوراهی عشق وهوس - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی




رمان دوراهی عشق وهوس2

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان دوراهی عشق وهوس2 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت




برچسب :