رمان سفربه دیارعشق25

با داد میگم: لعنتی

اشکان: سروش چی شده؟

با صدای تقریبا بلندی میگم: بدجور رو دست خوردم اشکان

از شت عصبانیت به نفس نفس افتادم

-بدجور

اشکان: منظورت چیه؟

-لعیا هم تو این کار دست داره... اون دختره ی عوضی هم تو این کار دست داره

به طرف من برمیگرده و با دهنی باز بهم نگاه میکنه

با داد میگم: اشکان جلو رو نگاه کن.. ببین میتونی به کشتنمون بدی

تازه به خودش میاد و به خیابون نگاه میکنه

زیرلب زمزمه میکنه: یعنی چی؟... مگه میشه؟

ماجرای مربوط به منصور و لعیا رو با کلافگی براش تعریف میکنم... بنفشه همه ی مدت خودش رو گوشه ی ماشین جمع کرده و گریه میکنه

اشکان سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و میگه: باید زودتر به سرگرد اطلاع بدم

-من رو یه جایی پیاده کن میخوام برم آل........

اشکان: عجله نکن میبینیش... به سرگرد زنگ زدم و ماجرای آلاگل رو گفتم... گفت ترتیب همه چیز رو میده... لعنتیا فکر همه جاش رو کرده بودن

با حرص به بنفشه نگاه میکنم و با داد میگم: تو زندگیم رو به گند کشیدی لعنتی... تو همه چیزم رو ازم گرفتی... نابودت میکنم... تو و همه کسایی رو که تو این کار دست داشتن رو نابود میکنم

شدت گریه اش بیشتر میشه

--هنوز زوده واسه گریه کردن... اگه به وجودت احتیاج نداشتم با دستای خودم میکشتمت

به شالش چنگ میزنمو اون رو به سمت خودم میکشم

-همه ی این حرفایی که به من زدی تو آگاهی هم مو به مو تعریف میکنی... شیرفهم شد؟

با ترس سرش رو به نشونه ی نه تکون میده

با این عکس العملش آتیشم میزنه... اخمام بیشتر تو هم میره

دستامو بالا میبرمو سیلی محکمی رو مهمون صورتش میکنم

اشکان: ســـروش

بی توجه به داد اشکان میگم: چه - - خوردی؟

اشکان میخواد ماشین رو یه گوشه نگه داره که با داد میگم: تو دخالت نکن

اشکان به ناچار به راهش ادامه میده ولی با نگرانی به عقب نگاه میکنه

دوباره دستم رو بالا میبرم که بنفشه سریع دستش رو بالا میاره و با ترس جلوی صورتش میگیره

با هق هق میگه : اونا خونوادم رو میکشن

- اگه مثله بچه ی آدم همدستات رو لو دادی که هیچ وگرنه زندت نمیذارم... خونوادت هم وقتی بفهمن دخترشون چه غلطی کرده خودشون مرگ رو به زندگی ترجیح میدن

اشکان: سروش تمومش کن

-بلایی سرت میارم که تا عمر داری فراموش نکنی... دختره ی عوضی... که نمیخوای بگی؟

اشکان: سروش ولش کن... صداش رو ضبط کردم

با شنیدن این حرف ته دلم قرص میشه

بنفشه با ترس داد میزنه: نه... تو رو خدا این کار رو نکنید... اونا خونوادم رو میکشن... یه بار هم نزدیک بود خواهر.....

بلندتر از خودش فریاد میزنم: خفه شو... حتی همین حالا هم نمیخوای جبران کنی... آدمی عوضی تر از تو توی عمرم ندیدم

....

از بین دندونای کلید شده ادامه میدم: اونقدر باید توی زندون بمونی که موهات همرنگ دندونات بشه

--------------

هیچی نمیگه... از بس گریه کرده چشماش متورم شده... هیچ جوری نمیتونم آروم شم... با عصبانیت به عقب هلش میدمو از شیشه به بیرون نگاه میکنم

دلم میخواد با دستای خودم بکشمش... دلم گرفته... دوست دارم ترنم کنارم باشه... دلم هوای ترنم رو کرده... ایکاش اینجا بود... ایکاش

اشکان که خیالش از بابت من راحت شده که دیگه کاری به کار بنفشه ندارم به آرومی میگه: یه زنگ به طاهر بزن

بنفشه: نه... تو رو....

چنان نگاهی بهش میندازم که حرف تو دهنش میمونه

-خیلی پررویی

گوشی رو از جیبم در میارمو با طاهر تماس میگیرم... هر چقدر منتظر میشم جواب نمیده در آخرین لحظه که داشتم ناامید میشدم صداش رو میشنوم

طاهر: الو... سروش

بدجور صداش خسته و گرفته ست

-سلام طاهر... چیزی شده؟

طاهر: سلام... نه... فقط حالم خیلی گرفته ست... باز نتونستم به جایی برسم... اینجور که فهمیدم خونواده ی امیر خیلی وقته اسباب کشی کردن و از اون کوچه رفتن

-دیگه احتیاجی به پیدا کردن امیر نیست

طاهر: چی؟

-من همه چیز رو فهمیدم طاهر

طاهر با داد میگه: چـــــــی؟

با نفرت به بنفشه نگاه میکنم و ادامه میدم: طاهر آروم باش... میگم همه چیز دستگیرم شد... فهمیدم کار کی بود

با صدای تقریبا بلندی میپرسه: کار کی بود؟

-طاهر بیا اداره ی آگاهی... بهتره خودت ببینیش

زمزمه وار میگه: میشناسمش؟

آهی میکشمو میگم: آره

طاهر: سروش فقط بگو کیه؟... خواهش میکنم

-اما......

طاهر: سروش

بنفشه با چشماش بهم التماس میکنه... میدونم روش نمیشه با خونواده ی ترنم چشم تو چشم بشه

با بی رحمی نگامو ازش میگیرمو میگم: بنفشه... کسی که حکم خواهر ترنم رو داشت بهش خیانت کرد

هیچ صدایی از اون طرف خط نمیاد... حتی صدای نفساش هم نمیشنوم

-طاهر... طاهر...

صدای داد طاها رو میشنوم

طاها: داداش... طاهر... طاهر چی شده؟... داداش

...

طاها: داداش چی شده؟

...

طاها: طاهر حالت خوبه؟

...

طاها: طاهر تو رو خدا یه چیزی بگو

...

بعد از چند لحظه صدای طاها توی گوشم میپیچه

طاها: الو... الو

------

-طاها

طاها متعجب میگه: سروش تویی؟

آهی میکشمو میگم: خودمم

طاها: سروش چی شده؟... چی به طاهر گفتی؟... رو زمین نشسته و به دیوار زل زده... هر چی صداش میکنم جوابم رو نمیده

توی چند جمله حرفای بنفشه رو براش خلاصه میکنمو براش میگم

با ناباوری میگه: چی میگی سروش؟... چرا چرت و پرت میگی؟

پوزخندی رو لبام میشینه

-من چرت و پرت نمیگم این تویی که باز هم نمیخوای باور کنی

طاها: این چر........

با کلافگی میگم: چرت و پرت اونایی بود که قبلا در مورد گناکار بودت ترنم شنیدم و قبول کردم اینا همه حقیقت محضه خواستی باور کن نخواستی هم که هیچ... دیگه ترنمی نیست که غصه ی باور کردن یا باور نکردن ماها رو بخوره

باصدایی که به شدت میلرزه میگه: یعنی چی؟... سروش تو رو خدا تمومش کن... دوباره تو و طاهر دارین این یه بازی جدید رو شروع میکنید... به خدا دیگه نمیکشم... دیگه بریدم

یاد حرفای اون شبش میفتم که داشت طاهر رو راضی به ازدواج ترنم میکرد

«طاهر چرا اینقدر سنگ اون دختره رو به سینه میزنی... مادرمون مهم تر یا ترنم؟»

-مجبور نیستی وارد این بازی بشی... به زندگیت برس... مثله همیشه

با بی رحمی ادامه میدم: اینجور که شنیدم خیلی وقته ترنم رو از زندگیت بیرون کردی

صدای نفساشو میشنوم... همینطور آه عمیقی که میکشه

طاها: دروغه مگه نه؟... میدونم حرفات دروغه... ولی سروش به خدا ای..........

با صدای تقریبا بلندی میگم

-نه لعنتی... نه... دروغ نیست... اون روزا که باید اون عکسا و اس ام اسا و ایمیلا رو تکذیب میکردی این کار رو نکردی زود به ترنم انگ خیانت زدی.. هر چند تو مقصر نبودی من و بقیه هم همین غلط اضافی رو کردیم ولی تعجبم از اینه که چطور وقتی دارم از بیگناهیش حرف میزنم باور نمیکنی

زمزمه ش رو میشنوم: محاله

....

طاها:غیرممکنه

...

طاها: امکان نداره سروش

-بله... بله... امکان نداره ترنم بیگناه باشه... آخه اون از اول گناهکار خلق شده بود

طاها: چرا اینجوری میکنی؟

یاد حرفای اون شبش میفتم

«مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم... تا همین الان هم خیلی خانمی کردی که از خونه بیرونش نکردی... همون مرتیکه از سرش هم زیاده»

طاها: سروش وقت خوبی رو برای شوخی انتخاب نکردی

با داد میگم: لعنتی من شوخی نمیکنم... من جدی ام احمق.. اینو بفهم.... این عوضی الان اینجا نشسته... دارم میرم که به پلیس تحویلش بدم

لرزش صداش رو میشنوم:یعنی چی؟

چشمام رو میبندم و به تلخی میگم: یعنی ترنم هیچوقت به ترانه خیانت نکرده بود

....

-یعنی برو بمیر... یعنی من هم برم بمیرم... یعنی احمق تر از خودمون هیچ جای دنیا سراغ ندارم... میفهمی؟... هیچ جا سراغ ندارم... اگه باز نفهمیدی برات بازترش کنم

....

هیچی نمیگه و همین باعث میشه من ادامه بدم: باور بیگناهی ترنم خیلی سخت تر از باور گناهکار بودنشه... خودش بارها و بارها به من گفته بود اما من هیچوقت جدی نگرفتمش

طاها: آخه....

- میدونم... بیخودی به خودم زحمت دادم و برای تو یه نفر ماجرا رو تعریف کردم... برو پسر... برو به زندگیت برس... از تو انتظاری ندارم

طاها با داد میگه: مگه میشه؟

-حالا که شده

طاها: سروش مسخره بازی در نیار

با مشت چنان ضربه ای به در ماشین میکوبم که بنفشه از ترس جیغ میکشه

اشکان با ترس بهم نگاهی میندازه وی من بی توجه به جفتشون با داد میگم: من مسخره بازی در میارم یا توی احمق؟... من ازت نخواستم که هیچ غلطی بکنی... برو گمشو به ادامه ی زندگیه گرانبهات برس... به طاهر هم بگو میخواد یه سر به اداره ی آگاهی بیاد نمیخواد هم به سلامت...

طاها: سرو.......

-حوصله ی چرندیاتت رو ندارم... به اندازه ی کافی اعصابم رو خورد بود که جنابعالی هم خوردترش کردی

صدای داد طاهر رو میشنوم که با خشم میگه: از جلوی چشمام گمشو

بعد هم صداش توی گوشی میپیچه... انگار تازه به خودش اومده

با ناله میگه: سروش بگو کجا باید بیام؟

طاها: طاهر من ....

طاهر با داد میگه: تو یکی خفه شو

سروش: اداره ی آگاهی... میونی که کج.........

طاهر: میدونم... فقط به بنفشه بگو زندش نمیذارم... فقط دعا کنه که دستم بهش نرسه... تیکه پارش میکنم

بعد از اینکه طاهر چند تا سوال دیگه از من در مورد بنفشه پرسید و من هم با بی حوصلگی جواب دادم تماس رو قطع میکنم... اونجور که فهمیدم طاها تا آخرین لحظه از کنار طاهر تکون نخورد... هر چند برام مهم نیست اون هم یه احمقیه مثله من و بقیه

-------------

سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه میدم

صدای سها تو گوشم میپیچه

سها: داداشی یه دوست پیدا کردم اینقده ماهه

-واقعا؟

سها: اوهوم...

-خب خدا این ماهیتابه رو برات حفظ کنه

سها: ســـروش

با لرزش گوشیم به خودم میام... نگاهی به گوشیم میندازم... سیاوشه... حوصلش رو ندارم... گوشی رو خاموش میکنم و توی جیبم میذارم

کی فکرش رو میکرد که همون دوست مسبب تمام بلاهایی باشه که سر من و بقیه اومده

یاد حرفای مامان میفتم

مامان: سروش تا کی میخوای به این زندگی فلاکت بارت ادامه بدی؟

-دست شما درد نکنه ساراخانم... حالا زندگی ما شد فلاکت بار؟

مامان: مسخره بازی در نیار... من جدی ام

-خوب شد گفتی سارایی من نمیدونستم

مامان: ســـروش... خجالت بکش.. مثلا من مادرتم

-نه بابا... واقعا؟

مامان: ســـروش

-باشه بابا.. چرا میزنی خانم خانما؟

مامان: برات یه دختر خوب انتخاب کردم

-مگه لباسه؟

مامان: ســروش

-مامان برام یه سوال پیش اومد؟

مامان: چی؟

-من موندم با این همه جیغ جیغ بابا چه جوری تحملت میکنه... من اگه یه زن مثله شما داشتم دو روزه طلاقش میدادم

مامان: ســــروش

-باشه.. باشه... تسلیم... به ادامه صحبتهای گرانبهاتون بپردازین

مامان: داشتم میگفتم یه دختر خوب برات پیدا کردم

-مثله شما خوب و خانمه؟

مامان: پس چی؟... فکر کرد.........

-نمیخوام

مامان: سروش داری عصبیم میکنیا

-اگه مثله شما جیغ جیغوهه... من نمیخوام

مامان: سروش چرا انقدر حرصم میدی... هر وقت در مورد دختر حرف میزنم چرت و پرت تحویلم میدی

-خب... خب... مامان خانمی غلط کردم... بگو ببینم این دختر خوب کیه؟

-------

مامان: آلاگل

-کدوم آلاگل؟

مامان: سروش

-چیه مادر من... خب نمیشناسم جرم که نکردم

مامان: دوست سها رو میگم

-همین دختره که هر روز تو خونه ی ما تلپ شده؟

مامان: سروش مودب باش

-مامان بیخیال شو

مامان: همیشه همینو میگی... اون از سیاوش... این هم از تو... دیگه بهونت چیه؟.. مستقل که شدی... خونه و زندگی هم که داری... از لحاظ کار و شغل و وضعیت مالی هم که دستت تو جیب خودت میره.... من دو ساله این دختر رو میشناسم از چشمام بدی دیدم ولی از این دختر نه... باور کن دختر خوبیه... نزدیکه سه سال و خورده ای از اون روزا میگذره تا کی میخوای آزارم بدی سروش تا کی؟

-حرفشم نزنید... من اصلا زن نمیخوام

پوزخندی رو لبام میشینه... نمردیم و معنی دختر خوب رو هم فهمیدیم... از اول هم نسبت بهش احساس خوبی نداشتم... یاد اون روزی میفتم که به این فکر افتادم که به ترنم نشون بدم بدون اون هم میتونم ادامه بدم... یاد لجبازی مسخرم

مامان: سروش راست میگی؟

-دروغم چیه؟

مامان: یعنی زنگ بزنم و هماهنگ کنم؟

-بله سارا خانمی

مامان: سروش واقعا زنگ میزنما

-خب بزن

مامان: سروش فردا نظرت عوض نشه؟

-نه مامان خانمی

مامان: یعنی باور کنم میخوای بیای خواستگاری

-مامان داری پشیمونم میکنیا

مامان: سروش

-شوخی کردم مادر من... گل من... خانم من.. سرور...........

مامان: بسه.. بسه.. گمشو اونور من برم زنگ بزنم تا نظرت عوض نشده

ایکاش از روی لج و لجبازی قبول نمیکردم... من چیکار کردم؟... من با خودم و ترنم چیکار کردم؟

برای دیدن آلا لحظه شماری میکنم... هیچوقت تا این حد مشتاق دیدنش نبودم

دستام رو مشت میکنم...دندونام رو به شدت رو از شدت هم روی هم فشار میدم

چفدر ازش متنفرم فقط خدا میدونه و بس

-لعنتی... پس کی میرسیم؟

اشکان: میبینی که ترافیکه... تصادف شده

-لعنت به این شانس... لعنت

------

اشکان دیگه حرفی نمیزنه... با ناامیدی چشمام رو میبندم تا شاید یه خورده دل بی قرارم آروم بگیره... تا رسیدن به مقصد فقط و فقط به ترنم و دل شکسته ش فکر میکنم و هر لحظه از بنفشه و آلاگل متنفرتر میشم... با صدای اشکان به خودم میام

اشکان: سروش

چشمام رو باز میکنم و بهش نگاه میکنم

اشکان که سنگینی نگاهم رو روی خودش احساس میکنه به طرف من برمیگرده و میگه: رسیدیما... نمیخوای پیاده شی

تازه متوجه ی اطراف میشم... اصلا درکی از اطرافم ندارم

نگاهی به بنفشه میکنم و میگم: اشکان تو اینو بیار من زودتر برم با سرگرد حرف بزنم

اشکان: برو خیالت راحت

بنفشه با چشماش بهم التماس میکنه که منصرف بشم ولی من بی تفاوت به التماسی که از توی چشماش میخونم از ماشین پیاده میشم و به سمت اداره ی آگاهی میرم... همین که وارد میشم آلاگلل رو کنار یه زن چادری میبینم... با چشمایی که به شدت متورمه داره به زن التماس میکنه

آلاگل: خانم به خدا اشتباه شده من هیچ کاری نکردم

زن: اگه اشتباهی شده باشه مشکی براتون پیش نمیاد

آلاگل: یعنی چی؟... تا همین الان هم با آبروی من بازی شده... اون جور اومدین جلوی خونه من رو سوار ماشین کردین....

زن با بی حوصلگی جواب میده: خانم ما وظیفمون رو انجام دادیم... شما هم بهتره آروم بگیرید

آلاگل میخواد چیزی بگه که چشمش به من میفته و حرف تو دهنش میمونه

با خشم به طرفش میرم... از شدت عصبانیت بریده بریده نفس میکشم

آلاگل: سرو.....

خانم: آقا شما.........

بدون توجه به حرفاشون دستمو بالامیبرم و چنان سیلی به صورتش میزنم که روی زمین پرت میشه... بهت زده بهم نگاه میکنه

زن: آقا هیچ معلومه...........

با داد میگم: که ترنم هرزه بود؟... که ترنم خائن بود؟

آلاگل: سروش چی میگی؟

سعی میکنه از روی زمین بلند شه... به سمتش میرمو به بازوش چنگ میزنم... یه سیلی دیگه نثارش میکنم... گوشه ی لبش پاره میشه ولی برام مهم نیست به مانتوش چنگ میزنمو با دادمیگم

- عشقم رو به کشتن دادی تا با خیال راحت با من باشی

بلندتر از قبل ادامه میدم

-آره؟... آره عوضی؟

زن به زحمت آلاگل رو از من جدا میکنه ولی من ول کن نیستم... چند نفر به سمت من میان و سعی میکنند که من رو از آلاگل دور کنند

همه رو به کناری هل میدمو دوباره به سمت آلاگل هجوم میبرم... از شدت ترس پشت زن قایم میشه

آلاگل: سروش همه دروغه... باور کن... هر کی این حرف رو زده میخواد من رو پیشت خراب کنه

-خفه شو کثافت

کسی به بازوم چنگ میزنه

-ولم کن لعنتی...

خطاب به آلاگل با داد میگم: زندت نمیذارم بیشعور... با دستای خودم میکشمت... عشق منو جلوی چشمام نابود کردی خودتو اون دختر خاله ی عوضی تر از خودت رو نابود میکنم

حس میکنم یه خورده رنگش میپره... ن=ترس رو تو چشماش میبینم

صدای سرگرد رو میشنوم

سرگرد: آقای راستین آروم باشین

همونطور که نفس نفس میزنم به سمت سرگرد برمیگردم

میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده... همونطور که من رو با خودش میکشه ادامه میده: خواهش میکنم آروم باشین... هنوز هیچی معلوم نشده

بعد از تموم شدن حرفش به اون زنی که کنار آلاگل واستاده با سر به اتاقی اشاره میکنه... زن هم سری تکون میده و آلاگل رو به سمت اتاق مربوطه هدایت میکنه

-دیگه چی باید معلوم بشه؟... من مطمئنم کار خودشه

من رو به اتاقی میبره و کمک میکنه بشینم

سرگرد: اول یه نفسی بگیر بعد همه چیز رو برام تعریف کن

با خشم به موهام چنگ میزنم و نفس عمیقی میکشم... بدجور کلافه ام

با بی حوصلگی میگم: مگه اشکان براتون نگفته؟

سرگرد: فقط کلیات رو گفت از جزئیات چیزی نگفت... چون این پرونده خیلی مهمه پای دو تا از آدمای خودمون هم وسطه سریع اقدام کردیم

سرمو بین دستام میگیرمو با ناامیدی مینالم: با دستای خودم عشقم رو به کشتن دادم... با دشمن عشقم نامزد کردم و داغونش کردم

سرگرد: آقای راستین من درکتون میکنم و همه ی سعیم رو میکنم که قاتلای خانم مهرپرور رو پیدا کنم ولی قبول کنید باید مدرکی هم باشه

سرمو با عصبانیت تکون میدمو میگم: هست... شک نکنید

سرگرد منتظر نگام میکنه و من هم شروع میکنم از اتفاقات اخیر گفتن... وسط حرفام سوالایی در مورد گذشته از من میپرسه و من جوابش رو میدم

بعد از تموم شدن صحبتام میگه: پس اشکان صداش رو ضبط کرده؟

-آره... خودش بهم گفت

سرگرد: یه بار با خانم تقوی حرف زدم ولی همه چیز رو انکار کرد ولی با وجود یک شاهد موضوع فرق میکنه

-شاهدی که خودش هم گناهکاره

سرگرد: البته... ولی یادتون باشه بر علیه این خانم شکایتی صورت نگرفته تا شما یا خونواده ی خانم مهرپرور بر علیه ی ایشون شکایتی نکنند نمیتونیم زیاد اینجا نگهش داریم... اینجور که از حرفای شما هم معلومه تو کارای اخیر دست نداشته

با خشم میگم: همه ی آتیشا از گور همین دختره بلند میشه

سرگرد: درسته ولی قبول کنید این دختر فقط به دوستش خیانت کرده البته تا مطمئن نشیم که با گروه منصور سر و سری نداره اینجا موندگاره... فقط در مورد این دختره، لعیا مطمئنی؟

-شک ندارم ولی مدرکی هم ندارم

سرگرد: دو تا از بهترین همکارای ما ناپدید شدن ما به هر سرنخی چنگ میزنیم... لطفا مشخصات این خانم رو یادداشت کن

-چیز زیادی ازش نمیدونم فقط میدونم دختر خاله ی آلاگله و تازه از خارج اومده

سرگرد: کجا زندگی میکنه؟

-مطمئن نیستم ولی احتمال میدم با خونواده ی خاله اش زندگی کنه

سرگرد سری تکون میده و از جاش بلند میشه

سرگرد: بهتره به اعصابت مسلط باشی... اول باید از دختری که همراه خودتون آوردین بازجویی کنم... ممکنه زیر حرفش بزنه و همه چیز رو انکار کنه

با ناامیدی از جام بلند میشم و میگم: اونوقت باید چیکار کرد؟... از همون صدای ضبط شده نمیشه استفاده کرد؟

دستش رو روی شونم میذاره و میگه: ما کار خودمون رو بلدیم... نگران نباش... من هم خوب میدونم چه جوری میشه از دهن اینجور آدما حرف کش....

صدای داد و فریادی که از بیرون بلند میشه و باعث میشه حرف تو دهن سرگرد بمونه

-------

فصل بیست هفتم

سرگرد با تعجب نگاهی به من میکنه و میگه: امروز اینجا چه خبره؟

بعد از این حرف به سرعت به سمت در میره و از اتاق خارج میشه.... فریاد طاهر تو گوشم میپیچه

طاهر: احمق عوضی تو زندگیه خواهرم رو جهنم کردی

من هم سراسیمه خودم رو به بیرون میرسونم.... بنفشه رو میبینم که با صدای بلند گریه میکنه و اثر انگشتهای دستی رو صورتش خودنمایی میکنه که فکر میکنم کار طاهر باشه... طاها و سرگرد و چند نفر دیگه جلوی طاهر رو سد کردن که به بنفشه دسترسی نداشته باشه

سرگرد: اقای مهرپرور اینج.......

به سمت طاهر میرم

طاهر با بی حوصلگی میگه: میدونم آقا... میدونم.. اینجا هر جایی که هست باش........

با دیدن من حرف تو دهنش میمونه و با خشم از بین اون چند نفر بیرون میاد و بهم زل میزنه

بعد از چند لحظه مکث با ناامیدی میگه: سروش... میبینی چی شد؟... به خاطر یه عوضی کل زندگیه خواهرم تباه شد...حق با اون بود ولی منه احمق باورش نکردم

بغض بدی تو گلوم میشینه... طاها با ناباوری به ماها نگاه میکنه

سرگرد به چندین نفر از زیردستاش اشاره میکنه که به طاهر کمک کنند و اون رو به همون اتاقی ببرند که من با سرگرد رفته بودم

طاها بهت زده به طرف سرگرد میاد و به زحمت میگه: اینا چی میگن؟... سرگرد دروغه مگه نه؟

...

سرگرد با دلسوزی دستش رو روی شونه ی طاها میذاره

-آروم باش پسر... من هنوز ازش بازجویی نکردم وی احتمال میدم دروغ نباشه

طاها با ناباوری چند قدم به عقب میره... نگاهی به من و نگاهی به بنفشه میندازه... به دیوار تکیه میده و با صدایی که به شدت میلرزه میگه: بنفشه تو دوست ترنم بودی... محاله با زندگی کسی که براش حکم خواهر رو داشتی این کار رو بکنی مگه نه؟...

بنفشه هیچی نمیگه فقط گریه میکنه

وقتی سکوت بنفشه رو میبینه با داد میگه: با توام بنفشه؟... یه چیزی بگو

....

هیچکس هیچی نمیگه

با صدای ضعیفی میگه: تو رو خدا بگو که دروغه... بگو که بیخودی تمام این سالها عذابش ندادم... بگو که تمام اون سیلی های که نثار صورتش کردم به حق بود... بگو که که حقش رو نا حق نکردم

....

با داد میگه: د لعنتی یه چیزی بگو

....

همونجور که از روی دیوار سر میخوره با بغضی که تو صداش هویداست ادامه میده: بگو که ترنم گناهکاره... بگو اشتباه نمیکردم

همه تحت تاثیر قرار گرفتن... حتی سرگرد هم با دلسوزی نگاش میکنه... اما من... من دلم براش نمیسوزه... یاد حرفای اون شبش میفتم... با اینکه خودم هم گناهکارم ولی نمیدونم چرا نمیتونم با طاها همدردی کنم... شاید چون میخواست ترنم رو وادار به ازدواج کنه... من با تمام نفرتم هیچ وقت نمیتونستم ترنم رو کنار کس دیگه ببینم و طاها میخواست ترنم رو مال کس دیگه کنه

روی زمین میشینه و همونجور که به دیوار تکیه داده تو چشمای بنفشه زل میزنه و با لحن غمگینی میگه: همش نمایش بود؟

...

طاها: آره؟

بنفشه با هق هقش سکوت سالن رو میشکنه

چشماش رو میبنده و سرش رو بین دستاش میگیره

طاها: یعنی اون همه سال دوستی نمایش بود... یه نمایش برای نابودی زندگیه خواهرم

اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر میشه

طاها: من چیکار کردم؟

...

طاها: من با خواهرم چیکار کردم؟

...

طاها: باورم نمیشه... ترنم بیگناه بود و من تمام این سالها اون رو مجازات کردم

...

با دادمیگه: خدایا من چیکار کردم؟

سرش رو به شدت تکون میده و میگه: چند تا عکس و ایمیل رو باور کردم و تمام این سالها سرزنشش کردم

سرگرد که خیلی متاثر شده به سمت طاها میره و بازوش رو میگیره

سرگرد: بلند شو مرد... بلند شو

طاها: نگو جناب سرگرد... نگو... من نامردم

حال و روزم بدجور خرابه... سرم درد میکنه... به دیوار تکیه میدم و به بنفشه خیره میشم... از شدت گریه شونه هاش تکون میخورن

طاها که به کمک سرگرد بلند شده با داد میگه:تو به کشتنشون دادی احمق... تو هر دو تا خواهرام رو به کشتن دادی... اول ترانه رو بعدش هم ترنم رو... تو باعث مرگ هر دوتاشون هستی

میخواد به سمت بنفشه هجوم ببره که سرگرد اجازه نمیده و اون رو به سمت اتاقش میکشه

طاها: تو اونا رو از من گرفتی... ازت نمیگذرم... کاری میکنم که صد بار آرزوی مرگ کنی

-----

همونجور که طاها داره به زور سرگرد از ما دور میشه بنفشه رو تهدید میکنه

پوزخندی رو لبام میشینه... تا آخرین لحظه هم حرفم رو باور نکرده بود... دلم گرفته... حوصله ی هیچکس رو ندارم... یه زنی میاد بنفشه رو با خودش میبره... ترس رو توی چشماش میخونم ولی نه دلم براش میسوزه نه کاری براش میکنم... اشکان به طرف من میاد و میگه: چیکار میخوای کنی؟

با کلافگی لگدی به دیوار میزنم

-نمیدونم

سری تکون میده و دست به جیب کنارم وایمیسته... میدونه حوصله ندارم چیزی نمیگه... نمیتونم خونه برم... آروم و قرار ندارم...

سرگرد رو میبینم که به طرفمون میاد... تکیه مو از دیوار میگیرم

اشکان: محمد چی شد؟

سرگرد: از هر دو نفر دارن بازجویی میکنند... چند نفر رو فرستادم که دخترخاله ی خانم تقوی رو هم بیارن

اشکان: بنفشه چی میگه؟

سرگرد: صداش رو واقعا ضبط کردی؟

اشکان: نه بابا... دلت خوشه

با داد میگم: چــــی؟

اشکان: اونجوری گفتم بترسه و اینجا اومد اعتراف کنه

سرگرد: کارمون سخت تر شد... چون زده زیر همه چیز... اینجور که معلومه خیلی ترسیده

-لعنتی

اشکان: آلاگل چی میگه؟

سرگرد: هیچی

-به جای حرف زدن باید ضبط میکردی

اشکان: من چه میدونستم میخوای بیاریش تو ماشین... باید از قبل بهم میگفتی

-خودت باید میفهمیدی که توی شلوغی نمیتونم ازش حرف بکشم

اشکان: مگه علم غیب دارم؟

سرگرد: باشه بابا... این همه حرص خوردن نداره

با کلافگی چنگی به موهام میزنم و با خشم به اشکان نگاه میکنم

اشکان: بهتر نیست با همدیگه رو به روشون کنیم

سرگرد: اگه به جایی نرسیدیم همین کار رو میکنیم

-میترسم این بار هم قسر در برن

تو همین لحظه خونواده ی آلاگل وارد میشن لعیا هم باهاشونه

اشکان: مگه نگفتی چند نفر رو فرستادی لعیا رو بیارن؟

سرگرد سری تکون میده و میگه: معلومه که فرستادم... چطور مگه؟

اشکان: این که خودش با خونوده ی آلا اومده

سرگرد: آلا؟

اشکان: آلاگل رو میگم دیگه

سرگرد: آهان

سرگرد نگاه من و اشکان رو دنبال میکنه و اشکان لعیا رو بهش نشون میده

-لابد بخاطر آلاگل اومدن

سرگرد: مثله اینکه وقتی خانم تقوی رو آوردن اینجا تنها بودن... اینجور که فهمیدم کسی خونه نبوده که همراهیش کنه... وقتی رسید از بس گریه و زاری راه انداخت مجبور شدم آخر سر به خونوادش اطلاع بدم

اشکان: لعیا عجب ریسکی کرد که با پای خودش اومد

-شاید هم فکرش رو نمیکرد که منصور حرفی در مورد اون زده باشه... بعدش هم اون از کجا میخواست بدونه که آلاگل رو به چه دلیلی به اینجا آوردن

سرگرد: من برم با این خانم یه حرفی بزنم

پوزخندی میزنم و میگم: خیلی وحشیه... مواظب باشین

اشکان:ســروش

سرگرد سری تکون میده و از ما دور میشه

-----------

اشکان: با همه ی اینا ریسک بزرگی کرد... مطمئنی منظور منصور همین لعیا بود

-وقتی شخصی که بنفشه ازش حرف میزنه آلاگله پس لعیایی که منصور اسمش رو برد هم باید همین لعیا باشه

اشکان: چی بگم والا

داد لعیا بلند میشه: چی میگین آقا؟... حالتون خوبه؟

پدر آلاگل: جناب چی شده؟... من شنیدم دخترم رو از اینجا ببرم بعد شما دارین این یکی دخترم رو هم با خودتون میبرین

مادر آلاگل گوشه ای واستاده و گریه میکنه

سرگرد: ایشون دخترتون هستن؟

پدرآلاگل: فرقی با دخترم نداره... مشکل چیه آقا؟

سرگرد: ایشون و دخترتون مضنون به همکاری به قتل هستن

مادر آلاگل جیغی میکشه و میگه: چـــی؟

آیت: آقا این اراجیف چیه که تحویل ما میدین؟

سرگرد: بهتره مراقب حرف زدنتون باشین... من دارم وظیفم رو انجام میدم... سروان کریمی!!!

سروان کریمی: بله قربان

-این خانم رو ببرید

لعیا با کلافگی نگاهی به اطراف میندازه که چشمش به من میفته... از اونجایی که گوشه واستادم در معرض دید هیچکدومشون نیستم... این لعیا هم اگه برنمیگشت متوجه ی من نمیشد

...

بهت زده بهم زده و از جاش تکون نمیخوره

سروان کریمی: خانم همراه من بیاین

آیت: خانم یه لحظه صبر کنید... یعنی چی؟

پدر آلاگل با ناراحتی میگه: آیت آروم باش... آقا اینجا چه خبره؟

سرگرد: با من تشریف بیارین براتون توضیح میدم

آیت: چه توضیح.........

پدر آلاگل با خشم میگه: آیت خفه شو

آیت: بابا

پدرآلاگل: بذار ببینم چه خاکی به سرمون شد

مادر آلاگل با گریه میگه: آقا بچه های من قاتل نیست... لعیا فقط چند روزه ایران اومده... اون اصلا اینجا زندگی نمیکنه

سرگرد: خانم همه چیز معلوم میشه.. من هم نگفتم قاتل هستن فقط گفتم مضنون به همکاری هستن

بعد خطاب به پدر آلاگل میگه: آقا شما همراه من تشریف بیارین

و با صدای بلندتری به سروان کریمی میگه: خانم هنوز که واستادین... این خانم رو ببرید

سروان کریمی: بله قربان

سروان به آرومی بازوی لعیا رو میگیره و میگه: خانم حرکت کنید

لعیا تازه به خودش میاد... اخماش در هم میره و به شدت بازوش رو از دست اون زن بیرون میکشه

با داد میگه: ولم کن

سرگرد: خانم صداتون رو پایین بیارین

لعیا: که چی بشه؟... که انگ قاتلی رو به من بچسبونید

پدر آلاگل: لعیاجان آروم باش... تو که کاری نکردی پس مشکی پیش نمیاد

پوزخندی رو لبام میشینه... لعیا مستقیم تو چشمام خیره میشه... همه ی نفرتم رو تو نگام میریزم و بهش زل میزنم

پدر آلاگل متعجب نگاه لعیا رو دنبال میکنه و با دیدن من بهت زده میگه: سروش

آیت و مادر آلاگل هم به طرفم برمیگردن و با دیدن من شوکه میشن


مطالب مشابه :


رمان سفربه دیارعشق25

رمان طنز سرگرمی - رمان سفربه دیارعشق25 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




زیباترین دختران جهان در سواحل آنتالیا + عکس

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - زیباترین دختران جهان در سواحل آنتالیا + عکس - مجله




رمان

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان - مجله رمان؛طنز ؛حکایت رمان سفربه دیارعشق;




دختران ساپورت پوش+ تصاویر

رمان طنز سرگرمی - دختران ساپورت پوش+ تصاویر - رمان داستان کوتاه شعر رمان سفربه دیارعشق;




برچسب :