از خیانت تا عشق 4

شيطونه ميگه همچين بزنم تو صورتش که فک بالا و پايينش باهم جابه جا شن...پسره پررو...آخرش نفهميدم چند بار تو زندگي عاشق ميشه...همه دوست دختراش که عشقش تشريف دارن؟

بدون اينکه نشون بدم برام مهم گفتم:خب؟اين خانم راد از کي تا حالا شده عشقتون؟


با هيجان گفت:سمير نميدوني که اون شب من با يه نگاه عاشقش شدم

پوزخندي تو دلم زدم خوبه حالا قبلا هم ديده بودتش الان شد با يه نگاه

-با يه نگاه؟

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:بهتره بگيم با اولين نگاه؟با اينکه قيافه اش آشنا ميزد اما الان فهميدم چرا قيافه اش آشنا ميزد چون همون نيمه گمشده ام

-حالمو بهم زدي امير ...تو اصلا نيمه گمشده هم داري؟

امير:پ نه پ فقط شما داري اونم دوتا دوتا

چشم غره اي بهش رفتم که گفت:چه دختر با کمالاتيه اين راد،هلو ،شفتالو...آلبالو

با حرص گفتم:بسه تو هم،هر دختري رو ديد گفتي عاشقش شدم

امير روي شونه ام زد و گفت:نه جون تو اين يکي ديگه مطمئنم عشق عشقه،خيالت تخت

بعد ايليا رو گذاشت تو صندلي مخصوصش و ظرف فرني رو هم جلوش گذاشت و قاشق رو هم دستش داد.

برگشت رفم و جعبه پيتزاش رو باز کرد و گفت:امروز اون طور که فهميدم با دوستش اومده بود،قصدشون ديدن تو بوده

با اين حرفش لقمه اي که تو دهنم بود،پريد تو گلوم و به سرفه کردن افتادم

امير هم دو ضربه محکم به پشتم زد که دستم رو بلند کردم که نزنه.

نوشابه رو باز کردم و يه نفس سر کشيدم

قصد ديدن من؟اون؟عمرا بتونم باور کنم...البته شايد هم هنوز دلش گير منه
سمير خان کم خودت رو تحويل بگير....همه دنيا عوض شده اما اين اعتماد به نفس تو به

جاي اينکه کمتر شه روز به روز داره بيشتر ميشه...بابا رعايت کنه چه خبرته؟

امير:چي شد ؟چرا عین دخترا هول کردی مگه گفتم اومدن خواستگاریت؟

-حتما ناراضي بودي؟

خنديد و گفت:حقته تا تو باشي مهمون بياد خونه ات خودت پول غذا رو حساب کني،خب کجا بودم...آهان داشتم مي گفتم،مثل اينکه تعريف کار تو رو شنيده بودن و اومده بودن که و واسه دوستش عصب کشي کني

پوزخندي روي لبم نشست...پس اون نديدناي من ادا بود...حتما امروز هم فقط يه بهونه بود...مثل همون اولين بار که اومد دم خونه امون و گفت دندونم درد مي کنه و همه اش فيلم بود.

ديگه از حرفاي امير هيچي نفهميدم چون حواسم ديگه به اون نبود...حواسم توي

گذشته ها بود...افکارم داشتن گذشته ها رو نبش قبر مي کردن.

گذشته اي که خيلي وقت پيش دفنش کرده بودم.

اينبار از امير و حرفاش ترسيدم...با اينکه ته همه اشون شوخي و مسخره بازي بود ،اما اينبار ترسيدم نکنه قصدش واقعا عاشقي و دوست داشتن و ازدواج باشه

منتظر بودم از بين حرفاش بفهمم که مهرسا چطور باهاش برخورد کرده اما به قول

امير:درسته که تحويل نگرفت اما من مطمئنم از من خوشش اومده و اين حرکاتش هم
ناز و اداس براي دلبري

وقتي اينو گفت ديگه واقعا دوست داشتم يه مشت بخوابونم تو صورتش.

اينکه واقعا مهرسا بخواد براي امير دلبري کني ديوونه کننده بود..اونم کي امير؟

اميري که تا حالا با هزار تا زن و دختر رنگ ووارنگ بوده.

سمير چرا حرص مي خوري؟

حرص نمي خورم فقط به حرمت اون دوستي که با مهرسا داشتم دلم نمی خواد خودش رو توي هچل بندازه همين...آخه امير و مهرسا؟

امير:هويي کجايي تو؟

جعبه رو بستم ...

امير:بابا من کلي پولش رو دادم پس چرا نمي خوري؟

-سيرم.

ايليا رو برداشتم و سمت حموم رفتم تا دست و صورتش رو بشوم...اما در اصل خودم به چند مشت آب سرد احتياج داشتم.

امير ؟امير؟..........

با دست آزادم چند مشت پي در پي آب سرد به صورتم پاشيدم...نگاهم افتاد به تارهاي سفيدي که بين موهام بود.

اينا کي رشد کردن...کي بي رنگ شدن؟

سمير چته؟به چي فکر مي کني؟به مهرسا؟

نه واسه چي بهش فکر کنم....؟هيچ زني ارزش فکر کردن رو نداره...اينو ديگه مطمئنم ...حتي محسن هم نمي تونه اين نظريه ام رو تغيير بده.

لبخند زد و گفت
حق ویزیت نمیگریم چون خودم پیشنهاد دادم


-مشکلی با پرداخت حق ویزیت ندارم.

لبخندش پررنگتر شد و گفت
پس بفرمایین.

همونطوری گیج سر جام ایستاده بودم که پری هلم داد و زیر گوشم گفت
تو که نمیترسیدی؟

بدون اینکه پاهام یاری کنه به سمتش رفتم.دکتر امینی از روی صندلیش بلند شد و همونطور که دستکشهاش رو در میاورد و دستاش رو میشست گفت بفرمایین

تقریبا روی صندلی مخصوص ولو شدم.

یعنی من رو شناخته بود؟ نکنه از رابطه من و سمیر خبر داشته؟

نه چی میگی مهرسا ! سمیر محال بود از زندگی پنهانیش به کسی حرفی بزنه.

وقتی دستکش به دست بالا سرم حاضر شد تکیه ام رو به صندلی دادم.

نگاهم به پری رفت که با بدجنسی تمام داشت با لبخند نگاهم میکرد.

صندلی به حرکت افتاد و من به صورت خوابیده همش عقب میرفتم و حس کردم صندلی بیش از حد عقب رفته.

نمیدونم چرا با نگاههای دکتر امینی معذب میشدم.بدون اینکه ماسکش رو بزنه با لبخند گفت
نمیخواین دهنتون رو باز کنین؟

با همون نگاه متعجبم دهنم رو باز کردم.

با وسیله ای که دستش بود به سمت دهنم نزدیکتر شد و گفت
بیشتر لطفا

بیشتر باز کردم.

-خب خانومِ؟

با همون دهن باز سعی کردم حرف بزنم.

-راد.

لبخندش پررنگتر شد.

آخه با اون وسیله ای که داشت دندونام رو نگاه میکرد بهتر از این هم نمیتونستم اسمم روتلفظ کنم.

کمی به روم خم شد و در حالیکه دندونام رو بررسی میکرد گفت
چند سالتونه خانوم راد؟

با تعجب به چشماش نگاه کردم. همون موقع دست از کارش کشید و به چشمام نگاه کرد. سریع نگاهم رو گرفتم و گفتم

-سی

پری سرک کشید و بالای سر دکتر با لبخند بهم خیره شد که اخم کوچیکی بهش کردم.
بعد از چند لحظه
دکتر امینی گفت

خوب شد دندونتون رو چک کردم.چند تا پر کردنی دارین. در ظاهر سالمن ولی از داخل خرابه.

دهنم رو بستم و گفتم
واقعا؟

روی صندلیش صاف نشست و گفت
تا حالا درد نداشتین؟

_خب یه وقتا که آب سرد میخورم چرا .ولی نه طوری که اذیتم کنه.

بهتره تا به عصب نرسیده یه وقتی بگیرین . پنجشنبه رو میتونین وقت بگیرین و من چون با همکارم هستم وقت بیشتری دارم و اگه دندونتون کار بیشتری برد اوکی هستم.


نگاهم به پری رفت . ابروهاش رو چند بار با بدجنسی بالا انداخت. نمیدونم چه مرگش بود !

گفتم .من همیشه پنج شنبه ها سرکارم تا دیر وقت .

یهو پری وسط حرفم اومد و گفت
مشکلی نیست مهرسا جان . هر وقت خواستی وقت بگیر. من که توی مغازه دست تنها نیستم.

بعد هم چشمکی بهم زد.

دکتر امینی با لبخند روش رو از من گرفت و رو به منشیش گفت
برای پنجشنبه به خانوم راد یه وقت بدین. هر ساعتی که ایشون موافق بودن.


از روی صندلی بلند شدم و از دکتر امینی تشکر کردم . من که نفهمیدم آخر من رو شناخته بود یا زیادی برای بیماراش ارزش قائل بود که اینطوری وقت میداد.


وقتی از مطب اومدیم بیرون رو به پری گفتم
چه مرگت بود هی چشم و ابرو میومدی؟

پری لبخند زد و گفت هیچی به جون تو
به جون خودت. بگو ببینم چت بود؟

پری به سمت آسانسور رفت و گفت
من فکر کنم دکتر امینی ازت خوشش اومده.

با اخم گفتم
غلط کرده.

خندید و گفت
آخه یهویی خیلی ناشی ازم پرسید دوستتون متاهلن؟

باز هم خندید که گفتم
چه ربطی داشت.

دگمه آسانسور رو زد و گفت
وقتی هفته دیگه و هفته های دیگه اومدی بهت میگم جه ربطی داشت

اخمام رو بیشتر توی هم کردم و گفتم
من عمرا دیگه اینجا بیام.

-چرا؟

-خوشم نمیاد ازش

-بس که خری

_آره من خر.نمیام. مخصوصا با اون حرفی که به تو زده.

پری لباش رو جمع کرد و گفت
بابا من یه حرفی زدم. شاید هم بی منظور بود . آخه وقتی رفتی بیرون ،من گفتم قرار بود با همسرم بیام ولی نبود مجبور شدم به دوستم بگم بیاد . بخاطر تجربه بدی که در گذشته داشتم واقعا از آمپول و سِر شدن دندونام میترسم ،که یهویی پرسید دوستتون هم متاهله؟

شونه ام رو بالا انداختم و گفتم
به هر صورت من نمیام

در آسانسور باز شد و گفت
بی خود .

-به تو چه

-به من خیلی هم مربوطه. اول از همه که باید بیایی .دندونات خرابه . دیدی که دکتر امینی گفت در ظاهر سالمه

دوم از همه بعد از اینکه مجانی چکاپت کرده خیلی زشته که نری. من دفعه بعد بخوام بیام پیشش روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم. حداقل به حرمت کاری که برات کرد بیا.
پوفی کردم و سوار آسانسور که درش باز شده بود رفتم و گفتم
تو خیالت نباشه. خودم یه فکری میکنم.

پری سوار آسانسور شد و گفت
تو میایی. پنجشنبه ساعت ده صبح اینجا وقت داری. دیدی که به منشیش گفت به اون یکی بیمارش زنگ بزنه و وقت رو یه ساعت دیگه بندازه.اونم بخاطر خانوم

با اخم گفتم
میخواست نکنه

در آسانسور بسته شد و پری گفت
فعلا که مجبوری بری

نفسم رو با حرص بیرون دادم و جوابی ندادم. .حوصله جر و بحث نداشتم.پس بی خیال بحث شدم

 

به گوشی تا شوی پری که به دستم داده بود نگاه کردم و گفتم
این رو دیگه مادر بزرگ من هم دستش نمیگیره.


چشم و ابرویی برام اومد و گفت
مفت مفت دارم بهت گوشی میدم. بجای تشکرته!

لبهام رو روی هم فشار دادم و گفتم
خدا وکیلی خودت بودی روت میشد این رو دستت بگیری؟

یهویی گوشی رو از دستم گرفت و گفت
اصلا به تو خوبی نیومده.بدش من.

داشت به سمت اتاق خوابش میرفت که سمتش رفتم و در حالیکه گوشی رو از دستش میکشیدم گفتم
حالا بده دستم باشه تا یکی بخرم.

گوشی رو زیر و رو کردم و گفتم
سالمه که هان؟

میخواست دوباره از دستم بکشه که گوشی رو از دستش دور کردم و گفتم
فقط سوال کردم بابا.

بعد هم روی مبل نشستم و سعی کردم سیم کارتم رو بهش بندازم.


هنوز مشغول بودم که حس کردم پری بد جوری بهم زل زده. سرم رو بالا گرفتم و گفتم
چیه؟

کنارم روی مبل نشست و گفت

مهرسا تو خیلی دختر خوبی هستی.

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم
این رو که خودم میدونم ولی موندم یهویی چی شده که یادت افتاده من دختر خوبیم؟

لبخندی زد و گفت
راستش یهو یاد دکتر امینی افتادم.

به مبل تکیه دادم و گفتم
خب . حالا چه ربطی داشت؟

_راستش دارم به این فکر میکنم که تو دختر به این خوبی حیف ِ تنها بمونی.این دکتر امینی هم معلومه از تو خوشش اومده که این همه امروز هوات رو داشت .بیا و این پنجشنبه رو برو مطبش بلکه پیشنهاد آشنایی داد و .....

قبل اینکه حرفش تموم بشه از روی مبل بلند شدم. یهویی مچ دستم رو گرفت و گفت
هنوز حرفم تموم نشده مهرسا.

کلافه نشستم و گفتم
ببین پری . تو خودت بهتر از هر کس میدونی که من نمیتونم حتی برای لحظه ای به کسی دیگه ای فکر کنم.

سریع گفت
چرا؟

ابروهام رو بالا دادم و گفتم
یعنی تو نمیدونی چرا؟

سرش رو تکون داد و گفت
واقعا نمیدونم چرا.

چشمام رو ریز کردم و بهش زل زدم. میدونستم که میدونه بعد از سمیر نمیتونستم به مرد دیگه ای فکر کنم.

سرش رو با تاسف تکون داد و گفت

واقعا برات متاسفم.

سرم رو عقب بردم و گفتم
واسه چی؟!

از روی مبل بلند شد و با حالت عصبی گفت
به خودت بیا مهرسا. الان سه سالِ که سمیر گذاشته و رفته. سه سالِ که زن گرفته و چه بسا بچه هم داشته باشه. سه سالِ که حتی به تو فکر نمیکنه. اونوقت تو هنوز هم فکر و خیالت پیش اونه؟! واقعا نمیتونم بفهمم چی توی اون مغز پوکت میگذره.

یوسف که خواستگار پرو پا قرصت بود رو پر دادی رفت . بماند که بهونه آوردی که مادرش راضی نبود. چون خودت هم میدونی که اگه راضی نمیشدن خواستگاری تو نمیومدن. اون از دوست علی که اونقدر اون روی سگت رو نشون دادی که طرف به علی گفته بود این خانوم به نظرم مشکلی داره که اینطور برخورد میکنه . اینم از دکتر امینی که داری بامبول در میاری. آخه دختر چرا تو نمیفهمی . چرا نمیخوای قبول کنی که سمیر نامی دیگه توی زندگیت وجود نداره. . سمیری که براش دم از عشق و عاشقی میزدی چی شد؟ سمیری که این همه پیشش کوتاه میومدی کجا رفت؟

غیر از اینکه رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد؟! مهرسا حاضرم قسم بخورم که سمیر توی این سه سال متاهلیش یه بار هم یاد تو نیوفتاده. حالا تو باز به خودت بگو من هنوز عاشقشم و با فکر کسی دیگه بهش خیانت نمیکنم. مهرسا به خودت بیا .دیگه واقعا تموم شده. سه ساله که تموم شده. سه سال .

سرم رو تا حد ممکن پایین انداخته بودم. دوست نداشتم هیچوقت این حرفها رو به این صراحت از زبون پری بشنوم. پری که از کوچکترین احساسم باهاش حرف میزدم.کسی که خیلی وقتا سنگ صبورم میشد. میدونستم که حقیقت رو میگه. میدونستم که با این حرفاش داره محبت بزرگی در حقم میکنه. من توی این چند سال اخیر خیلی از نظر روحی فرق کرده بودم.اما ای کاش میفهمید که با این حرفاش همون یه ذره غروری رو هم که جلوش حفظ کرده بودم به نابودی کشوند.دوست نداشتم این حقیقت رو پری به روم بیاره. میخواستم با دروغ زندگی کنم. دروغی که حتی جرات نداشتم برای خودم مرور کنم.

گلوم بد جور از بغض درد میکرد. خسته بودم . از خودم . از این همه احساسی که من رو در خلا پیچیده بود. احساسی که هنوز هم توش دست و پا میزدم .

آه سمیر چکار کردی با من که حالا باید این حرفها رو به این بی رحمی از زبون پری بشنوم؟

دستش روی دستم لغزید. گرمی دستاش هیچ نمیتونست از سردی دستم کم کنه. چشمام رو روی هم فشار دادم . آروم گفت
معذرت میخوام.

لبخند تلخی زدم. سمیر هم همیشه وقتی با حرفاش قلبم رو میفشرد آخر سر معذرت میخواست. ولی دیگه قلب مچاله شدم به حالت اول بر نمیگشت. درست مثل کاغذی که مچاله میشد و چروک می موند.

- مهرسا باور کن من خوبیه تو رو میخوام.
چشمام رو باز کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم


دکتر امینی یکی از همکارای سمیر بود.

زیر چشمی نگاهش کردم.معلوم بود متوجه منظورم نشده. خب حقم داشت .یهویی این بحث رو کشیده بودم وسط.

سرم رو بلند کردم و گفتم
یادته همون اوایل قبل جریانهای من و سمیر، رفته بودم پیش سمیر و گفته بودم دندونم درد میکنه.همون وقتی که باهاش درمانگاهِ خودشون رفتم.یادته گفتم خودش دندونام رو چک نکرد و همکارش این کار رو کرد. این همون همکارشه.

چشماش از تعجب درشت شده بود. دستش رو روی لبش گذاشت و گفت
واقعا؟

سرم روتکون دادم و گفتم
آره. اول نشناختمش.یعنی چهره اش برام آشنا میومد ولی یادم نبود کجا دیدمش.

چشمامش رو ریز کرد و گفت
پس چرا آشنایی نداد؟

شونه ام رو بالا انداختم . به مبل تکیه داد و گفت
من حدس میزنم من رو نشناخته .وگرنه حتما آشنایی میداد

-.بازم پیشش رفتی؟

سرم رو تکون دادم که گفت:

پس حتما نشناختت. وگرنه با اون کار میتونست تو رو حتما به درمونگاه بکشونه.

خندید. دلیل خندیدنش رو نفهمیدم. با نگاه خیره ام خودش رو جمع و جور کرد و گفت

چرا.... همون موقع بهم نگفتی؟

نفس بلندی کشیدم و گفتم:

فکر نمیکردم اهمیتی داشته باشه. بالاخره این موضوع برای چندین سال قبل هستش.

اونموقع باهم همکار بودن ممکنه دیگه حتی باهم ارتباطی هم نداشته باشن.پس چرا باید برام مهم باشه.

با شیطنت گفت
یعنی اکه با هم ارتباطی داشتن برات مهم بود.

سریع نگاهم به نگاه شیطونش افتاد. نمیدونم چرا این حرف رو زدم ولی قاطع گفتم

برام مهم نیست.

از روی مبل بلند شدم. خودم هم از این حرف کمی جا خوردم. یعنی واقعا سمیر دیگه برام مهم نبود؟

یاد نامزدی باران افتادم.

چقدر میتونست اولین برخوردمون بعد از این سه سال خوب باشه. واقعا چرا اونطوری مقابل هم جبهه گرفتیم؟

نفسم رو پر صدا بیرون دادم . با دیدنش تلنگری به احساس صامتم خورده بود . ولی نمیخواستم این رو از چشمام بفهمه. وای که چقدر سخت بود توی چشماش خیره شدن و دم از بی تفاوتی زدن.

با برخورد دست پری روی شونه ام به خودم اومدم.
حالت خوبه؟

-هان... آره ...

-چیزی شده ؟ حرفی هست که بخوای بهم بزنی؟

سرم رو تکون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم ولی یهویی برگشتم به سمتش و گفتم
پنجشنبه رو میرم مطب.

با تعجب نگاهم کرد و گفت
واقعا؟

لبخند کجی زدم و گفتم
آره . فقط برای اینکه بهت ثابت کنم نرفتنم بخاطر اون چیزی نیست که الان توی خیالته
به سمتم اومد و گفت

نه بابا . من اصلا به این فکر نمیکردم که شاید تو هنوزم بخاطر سمیر نمیخوای....
یهویی انگار متوجه حرفش شده باشه .دستش رو جلوی دهنش گذاشت.

خندم گرفت و گفتم
چقدر هم که تابلو به اون موضوع فکر نمیکردی.

شرمنده سرش رو پایین انداخت. در یخچال رو باز کردم و در حالیکه به داخلش نگاه میکردم گفتم

پری واقعا خجالت داره. من رو آوردی خونتون که شب پیشت باشم ،اونوقت میخوای تخم مرغ به خوردم بدی. از این به بعد اگه علی بره شهرستان من نمیام پیشت بمونم. مُردم از بس خونت تخم مرغ خوردم.

سرش رو بلند کرد و در حالیکه خیلی جدی بود به سمتم اومد و گفت
ای کارد بخوره تو اون شکمت .من کی هر دفعه بهت تخم مرغ دادم.

سعی کردم بخندم تا جو عوض بشه. روی صندلی آشپزخونه نشستم و گفتم
کلا تو این که خسیسی حرفی نیست.

برگشت سمتم که بد جور جوابم رو بده ولی صدای موبایلی که پری موقت بهم داده بود باعث شد ساکت بشه.

از روی صندلی بلند شدم و گفتم
خب شد من سیم کارتم رو روش انداختم که زنگ بخوره.

به سمت گوشیم رفتم. با دیدن کلمه unknown چشمام رو ریز کردم و به ساعت نگاه کردم. ساعت ده و بیست دقیقه شب بود.دگمه مربوط رو زدم

-بله؟

- فقط بهت زنگ زدم که بگم دیگه از این غلطا نکنی وبری در خونه مادرمینا .شیر فهم شد؟ من اگه بخوام سپهر رو بر میگردونم وگرنه با اون تهدیدای کذاییت هیچ اتفاقی نمیفته.

سعی کردم از شوکی که بهم دست داده بود بیرون بیام زود گفتم
توکدوم گوری هستی حسام؟ سپهر رو برگردون

- مطمئن باش تو رو نبینه براش خیلی بهتره.

عصبی گفتم
بخدا که هیچوقت نمیبخشمت . نه تو رو نه اون خانوادت رو که این همه مدت بهم دروغ گفتن که ازت خبری ندارن.

با مسخرگی گفت
اوووو.. تو رو خدا منو ببخش . نذار آهت منو بگیره.من از آتیش جهنم میترسم.

بعد هم بلند زد زیر خنده. عصبی داد زدم:

آره بخند. وقتی تمام گند کاریات رو برای فک و فامیل و ننه و بابات رو کردم حالت جا میاد. راستی ننه و بابات خبر دارن یه نوه حرومی دارن؟

بلند فریاد زد :
خفه شو عوضی.
بلند تر از اون داد زدم

تو خفه شو. عوضی جد و آبادته . اگه عوضی نبودین که اینطوری کسی رو بازی نمیدادین. بخدا اگه سپهر رو بر نگردونی ، اون کاری که باید چند سال پیش میکردم رو میکنم و آبروی نداشتت رو همه جا میبرم.. به جون سپهرم قسم که بد جور .....

صدای بوق بوق تلفن باعث شد داد عصبی بزنم و گوشی رو محکم روی مبل پرت کنم.

تمام بدنم از عصبانیت میلرزید و چشمام پر از اشک شده بود. پری به سمت گوشی رفت و به صفحه گوشی نگاهی کرد.

از عصبانیت و حرص داشتم نفس نفس میزدم.. لیوان آبی که روی میز بود رو برداشت و به سمتم گرفت و گفت
آروم باش مهرسا

با دستای لرزونم لیوان رو ازش گرفتم و گفتم

بخدا آبروش رو میبرم. ازش شکایت میکنم....پری.... دیگه ....دیگه... تحمل ...هیچی...

همونطور که دستش رو به حالت نوازش به پشتم میکشید من رو به سمت مبل هدایت کرد و گفت

هیششش .. آروم باش....
با حالت عصبی و بریده بریده گفتم
من.. سپهر .. رو .ازش میگیرم

چشماش رو آروم بست و گفت

آروم باش.... پیداش میشه...اگه میخواست پیداش نشه با اون کار تو زنگ نمیزد...بدون که نمیخواد خانوادش از گندایی که زده با خبر بشه...

لیوان آب رو به لبم نزدیک کردم . حالا پری هم فهمیده بود که حسام یه بچه دیگه داره.
با مهربونی گفت

بخور عزیزم. آرومتر میشی.

لیوان آب رو به لبای لرزونم نزدیک کرد. اشکم گوشه چشمم خشکیده بود.خودش با انگشتش پاکش کرد و گفت
آروم باش ....

جرعه ای از آب سرکشیدم و سرم رو روی شونه پری گذاشتم .

دلم سپهرم رو میخواست.



سمير

از ديشب تا حالا اصلا حس و حال انجام هيچ کاري رو ندارم،اين امير پررو مگه واسه من حس و حال گذاشت،اداش رو درآوردم و با خودم گفتم:با يه نگاه عاشقش شدم


-آخه تو اصلا ميدوني يه نگاه يعني چي؟

ايليا دهنش رو باز کرده بود تا صبحونه اش رو دهنش بذارم ،چون قاشقش رو با فاصله جلوي دهنش گذاشته بودم سعي داشت دهنش رو به قاشق نزديک کنه

،وقتي نتونست کاري کنه شروع کرد به داد و بيداد کردن که به خودم اومدم وکلافه

گفتم:چته؟يه روز هم نمي توني بابات رو درک کني تو؟

قاشق رو دهنش گذاشتم که لبخندي نشست رو لبش

با لبخندش منم لبخند زدم

-من که از مهرسا نمي تونم به کسي بگم،حتي به محسن هم چيزي نگفتم،اما براي تو ميگم چون مطمئنم اين حرفام هيچ وقت يادت نمي مونن

دور دهنش رو که کثيف شده بود با دستمال پاک کردم و قاشق ديگه اي دهنش گذاشتم

-مهرسا يه روزي مي تونست انتخابم باشه اما خب اومدم عاقلانه انتخاب کنم زدم همه چيز رو بهم ريختم،اما تو ياد بگير که هميشه موقع تصميم گيريات هم احساست رو دخيل کني هم عقلت رو اوکي؟

زل زد بهم و دوباره دهنش رو باز کرد

خنديدم و گفتم:تو چقدر شکمويي ،زدي حس و حالم و خراب کردي مثلا دارم برات از حس و احساسم ميگما

و قاشق ديگه اي دهنش گذاشتم .

ايليا دستش رو پيش آورد تا قاشق رو از دستم بگيره که دستم رو عقب کشيدم و

گفتم:جان من امروز رو بي خيال شو که حسش نيست لباسات رو کثيف کني
شروعه کرد به جيغ کشيدن

با جديت نگاش کردم و گفتم:پسر بد ،چته عين اين دختراي جيغ جيغو هي جيغ مي کشي،اينقدر بدم مياد پسر جيغ بکشه ،نکش بابا جان نکش

خنديدم و گفتم:منظورم جيغ بود ها

ايليا که دستش به قاشق نرسيده بود شروع کرد گريه کردن.

قاشق رو توي ظرف گذاشتم و از روي صندليش برداشتمش و توي بغلم گرفتمش
بوش کردم،بوي بچه و بچگي و معصوميت و پاکي ميداد.

توي بغلم آروم شد،شروع کرد به بازي کردن تو صورتم،هي با دستش دهنم رو باز مي کرد و به دندونام دست ميزد

يه گاز کوچيک از دستش گرفتم و از دهنم درش آوردم و با خنده گفتم:چيه شغلت نکنه موروثيه و قراره مثل بابات دندونپزشک شي؟

محکم بوسيدمش،من اگه هر چيزي رو توي گذشته از دست دادم،اگه يه زندگي ديگه رو از دست دادم عوضش بهترين چيزي که مي تونستم داشته باشم رو بدست آوردم،يه بچه

ايليا که تموم زندگي من بود،هميشه عاشق بچه بودم

گونه ام رو به گونه ايليا کشيدم که جيغش دراومد و من تازه يادم اومد که ديروز بهش قول داده بودم که صورتم رو تر و تميز امروز تحويلش بدم.

از روي صندلي بلند شدم،ايليا رو کف سالن گذاشتم و گفتم:تا من برم اينا رو بزنم شما هم همينجا باش،از جات تکون نمي خوري،با اين وسايل که دورتن هم بازي کن.

کنترل کردن ايليايي که کم کم داشت راه رفتن رو ياد مي گرفت سخت بود،البته کنترلش از روزي که شروع کرد به چهار دست و پا راه رفتن سخت شده بود اما چه ميشه کرد عادت کرده بودم .

با اينکه مامان چند بار اصرار کرد خودش نگهداري ايليا رو به عهده بگيره اما اصلا دوست نداشتم وقتي از مادرش محروم بود از زندگي کردن و حس پدرانه اي که مي تونستم

نسبت بهش داشته باشم محروم باشه،همين که صبح ها پيش مادرم باشه کافيه ،بقيه روز و شبها بايد پيش من باشه.



به صورت خودم توي آيينه نگاه کردم خب بد نشد،الان ديگه تميز،شير آب رو باز کردم و چند مشت آب به صورتم زد که صداي افتادن چيزي باعث شد بدون اينکه شير آب رو ببندم از حموم بزنم بيرون.

با ديدن گلدون شکسته اي که قبلا روي ميز وسط سالن بود و الان شکسته شده کف سالن به ايليا نگاه کردم.

دستهاش رو تکيه داده بود به ميز و گلدون رو در جهت مخالف خودش هل داده بود.
چند دقيقه بهش نگاه کردم،اونم پرروتر از باباش اصلا زا رو نرفت و همون طور آروم بهم زل زده بود.

دست چپم رو زير چونه ام زدم و دست راستم رو زير آرنج دست چپم و بهش چشم غره اي رفتم که خنديد

-نخند،اين چکاري بود کردي

سرم رو با تاسف تکون دادم و رفتم سمت گلدون شکسته تا تيکه هاش رو جمع کنم.
ايليا رو هم برداشتم و توي آشپزخونه روي صندليش گذاشتم و رو به اون که هنوز با

لبخند نگاهم مي کردم با تهديد گفتم:امروز که ناهار خونه ماماني دعوتيم ،شما رو هم من تا شب ميذارم اونجا باشي و اصلا هم تحويلت نمي گيرم که بفهمي من بخوام تنبيه کنم بدجور حالت رو مي گيرم،گرفتي؟

دوباره خنديد که منم خنده ام گرفت،اينم ياد گرفته باباش رو با يه لبخند خر کنه.آخ که اين پسرم واقعا به باباش رفته دوست داشتني بود...سمير باز خودتو تحويل گرفتي.خنده ام گرفت

روي صورتش خم شدم و لپش رو يه گاز کوچيک گرفتم که خنده اش قطع شد
چشم و ابرويي بالا انداختم و با خنده گفتم:اينم براي اين بود که فکر نکني تونستي خرم کني

 

بعد از ناهار همگي دور هم نشستيم ،سميح با سيني چاي وارد سالن شد که حبه اي قند از قندون روي ميز برداشتم و طرفش پرت کردم.

همونجور که خم شده بود و سيني چايی رو جلوي بابام گرفته بود برگشت طرفم


سميح:چيه؟

-نخودچيه،تو چرا چایي آوردي ،زنت و مي فرستادي

باران:شما به روبط خونوادگيه ما کار نداشته باش

لبخندي زدم و گفتم:سميح به اين زنت بگو تو روابط دو برادر دخالت نکنه.

سيمح سيني چاي رو جلوم گرفت و گفت:شما هم تو زندگي ما دوتا دخالت نکن

-زن ذليل

سميح:شما نبودي؟

ليوان چایي رو برداشتم و گفتم:من عمرا

باران:باشه در آينده مشخص ميشه

با اين حرفش پقي زدم زير خنده،تصورش رو بکن سمير يه بار ديگه ازدواج کني ،مسخره اس به خدا،ميشه ازدواج سوم.

باران اخمي کرد و گفت:چرا اينجوري مي خندي ؟

سميح ليوان چايیش رو برداشت و کنار باران نشست.

-يعني تو فکر کردي من باز قصد ازدواج دارم

باران:نداري؟

-نچ ندارم

مامان نگاهي بهم کرد و ساکت شد...مطمئن بودم ديگه غير ممکنه بخواد توي اين موضوع دخالتي بکنه،بابا هم نگاهش به اخبار بود و اونجور که نشون ميداد اصلا به حرفامون گوش نميده

از باران خوشم اومده بود،دختري بود که زود خودش رو با اوضاع وفق ميداد،همون دو سه باري که قبل عقد ديدمش متوجه اين شدم،براي همين هم سر شوخي رو باهاش باز کرده بودم.

چون اصلا از رسمي بودن خوشم نميومد.

باران:باشه يه وقت نياي بهم بگي باران بيا برو برام خواستگاري

خنده ام شديدتر شد و ميون خنده گفتم:آدم قحطه بيام به تو بگم،بعدش اگه روزي دوباره خواستم اشتباه کنم مگه خودم چلاقم ،که تو رو بفرستم.

سميح:مهرسا دختر عمه ات بود گفتي نه؟

با اين حرفش يهو خنده ام قطع شد و بهشون زل زدم.

به صورت سميح که فقط نيم رخش طرفم بود دقت کردم،پس اونم مهرسا رو شناخته بود،يعني مهرساي خودمون رو ميگه؟

باران:آره دخترعمه امه،خيلي دختر خوبيه ماهه،با اينکه زياد باهم رفت و آمد نداريم اما اونقدري مي شناسمش که ميدونم چقدر مهربونه ...

سميح نگاه دقيقي بهم انداخت که باعث شد اخمام تو هم برن

همين که بلند شدم سميح گفت :کجا؟

-اولا به تو چه،دوما ميرم به ايليا يه سر بزنم شايد بيدار شده باشه

باران بلند شد و با لبخند گفت:بشين من خودم ميرم بهش سرميزنم

دوباره سرجام نشستم که با سنگيني نگاه سميح سرم رو طرفش چرخوندم و

گفتم:چته تو

شونه اي بالا انداخت و گفت:هيچي

کمي به طرفش خم شدم و با صداي آروم و جدي گفتم:از کي فهميدي مهرسا دختر عمه اشه؟

سميح:شب عقد

خيره نگاش کردم که گفت:چرا اينجوري نگاه مي کني ،باور کن قبلش نمي دونستم،تازه اگه ميدونستم باز هم چيزي فرق نمي کرد.

پوزخندي زدم و گفتم:مگه قرار بود چيزي فرق کنه

سميح:نميدونم ،بايد از تو بپرسيم

چشم غره اي بهش رفتم که گفت:باهم صحبت هم کردين؟مطمئنا بعد از چند سال آدم وقتي دوستاش رو مي بينه خيلي حرف داره باهاش بزنه

پوزخندی زدم و تو دلم گفتم:آره اونم چقدر حرف زدیم

سکوتم رو که ديد ادامه داد:به باران گفتم يه بار دعوتش کنه ،هيچ وقت باهاش رو در رو حرف نزدم ،هميشه عين خواهر واقعيم دوستش داشتم ،اما خب از بعد از ازدواج تو کم کم رابطه ما هم قطع شد

سرش رو پايين انداخت و گفت:با اينکه هيچ وقت همچين چيزي رو هيچ کدومتون نگفتيد ،اما من انتظار داشتم شما دو تا ...حرفش رو قطع کرد و گفت:فراموش کن.

با جديدت گفتم:چي مي خواستي بگي؟

سميح:وقتي دوستيتون طول کشيد و حتي به يه سال رسيد ،چون ميدونستم تو هيچ وقت اهل دوستي نيستي مطمئن شده بودم قصد ديگه اي داري،اما بعدش فهميدم اشتباه مي کردم.

خونسرد و جدي گفتم:اشتباه فکر کردي ،قرار نيست آخر همه دوستي ها ازدواج باشه
سميح هم ساکت شد و حرفي نزد.


اگه سميح ميدونست که ما حتي بهم محرم شده بوديم،واقعا اگه کسي مي فهميد چي مي شد؟

تازه انگار يادم اومد ذهنم چي شنيده؟سميح گفت به باران گفتم مهرسا رو دعوت کنه؟

خب دعوت کنه،من که اينجا نيستم ،خونه خودمم.

خب نمي خوام خيالاتي شه....شما نگران نباشه ،تو مواظب خودب باش که خيالاتي نشي

من هيچ وقت خيالاتي نميشم،چون مطمئنم مهرسا دوستم داره.

کي ميره اينهمه راه رو؟از کجا مطمئني؟از اون که حتي يه نگاه ننداخت طرفت و طوري باهات حرف زد که انگار از صدتا غريبه غريبه تري؟

دمغ شدم...جوري باهام حرف زده بود که انگار هيچ وقت منو نمي شناخته،انگار نه انگار که يه روزي اونقدر بهم نزديک بوده که فاصله بينمون فقط لباس رو تنمون بوده.
چطور تونست فراموش کنه؟

خودخواهي سمير خودخواه...مگه تو فراموشش نکردي؟چي شد الان يادت اومده؟

بايد فراموشش مي کردم،وقتي زن داشتم دليلي نداشت به کس ديگه اي فکر کنم،مي شد خيانت.

پس الان هم بهش فکر نکن،راه شما دوتا خيلي وقته از هم جدا شده.

مگه من خواستم يکيش کنم؟

صداي خنده ايليا که اومد سرم رو برگردوندم ،تو بغل باران بود و داشتن به سمتمون ميومدند.

همين که باران بهمون نزديک شد،ايليا دستاش رو به طرفم دراز کرد که بغلش کنم
اما من در کمال بدجنسي دست به سينه نگاش کردم و گفتم:نچ يادت نره توي تنبيه تشريف داري

دوباره سعي کرد خودش رو بندازه تو بغلم که سميح اون رو از بغل باران گرفت و گفت:بيا عمو جون،اين بابات سنگ دلِ

ايليا هم ديگه نگاهم نکرد و مشغول بازي با سميح شد.

رو به باران که هنوز ايستاده بود کردم و گفتم:باران ناهارشو ميدي بخوره،حتما گشنه اش شده.

سرش رو تکون داد و سمت آشپزخونه رفت.

-ميگم حالا چه اصراري داري که مهرسا رو دعوت کنين اينجا؟

شونه اي بالا انداخت و گفت: همينجوري

-نمي ترسي زنت بفهمه قبلا با دخترا چت مي کردي؟اصلا چرا بهش گفتي مهرسا رو دعوت کنه؟چرا دختراي ديگه فاميلشون رو نگفتي؟

خونسرد گفت:واقعيت رو بهش گفتم

يهو با صداي بلندي گفتم :چي؟

نگاهي به ايليا کردم که دست تو موهاي سميح کرده بود و بهشون چنگ ميزد و مي خنديد.

-چي بهش گفتي تو؟

سميح:نترس چيز خاصي نگفتم،واقعيت رو هم نگفتم فقط گفتمش که دختر فهميده اي به نظر ميرسه و از اين حرفا،باران هم شروع کرد به تعريف کردن ازش ،من هم گفتم اگه دوست داري دعوتش کن که منم بيشتر با دختر داييت آشنا بشم ،اونم قبول کرد.

باران که نزديکمون شد حرفامون رو قطع کرديم.

باران:سميح بده اين گل پسر رو ببرم ناهارش رو بهش بدم بخوره.

-تند تند بهش غذا ندي،بذار هر وقت دهنش رو باز کرد لقمه بعدي رو بذار دهنش.
باران:باشه



***

با خستگي ايليا رو که خواب بود روي تخت گذاشتم و کنارش نشستم.

آروم با انگشت اشاره ام صورتش رو نوازش کردم.

-قرار بود امروز تنبيه ات کنم،اما ديدي که نتونستم ،مگه من اصلا بدون تو خوابم مي بره.


عصري خاله اينا هم اومدند خونه بابا اينا و ما هم مجبور شديم شام رو هم اونجا بمونيم .

ستاره هم که از موقعي که رسيد ايليا رو برد پيش خودش تا همين يه ساعت پيش که خواستن برن خونشون،شايد اگه چند سال پيش بود مامان واسه خودش کلي خيالات مي کرد،اما الان فقط چند تا لبخند و چند تا نگاه تموم جوابش بود.

-هيچ وقت هيچکي نتونست درکم کنه،اميدوارم حداقل تو درکم کني و وقتي بزرگ شي بهم نگي که چرا از مادرت جدات کردم؟

امروز سه شنبه بود،بعد ناهار حوصله امون توي خونه سر رفت،آره خب ايليا خان هم حوصله اش سر رفته بود.بلند شديم خوشتيپ کرديم تا بريم بيرون و يه دوري بزنيم.

اما واقعيت يه چيز ديگه بود،چند روزي بود مي خواستم برم همون خونه اي که يه روزي من و مهرسا رفتيم ديديمش و اون سه سال پيش توش زندگي مي کرد.


با اينکه معلوم نبو


مطالب مشابه :


رمان *ازخیانت تا عشق*(2)

»موضوع : رمان از خیانت تا عشق. یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۲ 20:55 نودهشت رمان دانلود رمان و کتاب




از خیانت تا عشق 4

دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های رمان از خیانت تا عشق(سیاوش) رمان ازدواج اجباری




از خیانت تا عشق 3

از خیانت تا عشق 3 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




رمان از خیانت تا عشق2

رمان از خیانت تا عشق2 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)




از خیانت تا عشق 15

از خیانت تا عشق 15 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




از خیانت تا عشق 16

از خیانت تا عشق 16 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




از خیانت تا عشق 17

از خیانت تا عشق 17 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




رمان از خیانت تا عشق1

رمان از خیانت تا عشق1 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)




برچسب :