رمان ادریس 30

 
من هوایم به زندگی شما بود و نمی توانم بگویم که چه کسی در این مورد با من صصحبت کرده نادیا برویم مادر دل نگرانت است . برای پیدا کردن آرامش به دنبال نعیم راه افتادم و نعیم کنار هنگام بیرون رفتن به ادریس گفت : خانواده ام هنوز از شرایط زندگی شما چیزی نمی دانند پس مواظب باش که چه رفتاری می کنی . تا رسیدن به خانه پدرم ساکنن به حرف هایی نعیم گوش می کردم به محض ورودم به خانه با مادر روبوسی کردم و به اتاقم رفتم . تا چند روز فقط کارم شده لود که به حرف های ادریس فکر کنم و از سر دردمندگی به حال خودم گریه کنم . ادریس هم من را دوست داشت و هم نمی خواست قبول کند که من را در کنار خود داشته باشد . دلم برایش تنگ شده بود اما هنوز از او به خاطر کارهایی که کرده بودم خجالت می کشیدم . ادریس واقعا محبت داشت و من بیشتر در فکر بیرون کردن رقیب از زندگی ام از او غافل بودم . تمام مقدمات ازدواج نریمان آماده شده بود و همه شاد بودند . تایپ توسط عاشقان رمان پانته آ .یک ماه بود که از ادریس خبری نداشتم و به شدت به خاطر دوری از او لاغر شده بودم . وقتی برای جشن می خواستم به تالار بروم به یاد ادریس بهرتین لباسم را پوششیدم و زیر دست آرایشگربی رمق نشستم تا شاید او بهتواند به صورت به روحم رنگی ببخشد و مادلیوم را که همیشه در کیفم می گذاشتم را به گردنم انداختم و با ورودمان به جشن همه با نگاه های متعجب به استقبالمان امدند. چشمم در میان جمعیت به دنبال ادریس می گشت پدر و خانواده او را دعوت کرده بود و هنوز از انها خبری نبود . به همه جواب های کوتاه و کلافه می دادم که مهدیس و مهدیده خانم وارد شدند و به دنبال آنها عمارخان در حالی که با پدر دست می داد دیده شد . کمی روی پاهایم بلند شدم تا ادریس را ببینم اما او نیامده بود . سراغش را از مهدیده خانم که محکم در آغوشش می فشردم گرفتم و او فقط گفت : خوشحالم که باز تو را می بینم .   حتما ادریس نیامده بود که مهدیده خانم آن طور جوابم را داد و ناراحت و سرخورده در کنار ستونی آینه کاری شده ایستادم باید از عمارخان می پرسیدم که ادریس کجاست اما من که نمی توانستم درچشمای دانای عمارخان نگاه کنم . دسستی گرم روی شانه ام نشست و به سمتش برگشتم . سلام . سلما عمارخان نادیا تو با خودت چه کار کردی دختر ؟ این همه نشان .... نشان ... بلخ دخترم ما از این نشان در صورت ادریس هم دیده ایم . عمارخان ادریس الان کجاست ؟ خب او ... او ... چطور بگویم . دستان عمارخان را در دستم فشردم و گفتم : چی شده لطفا بگویید عمارخان ؟ تحملش را داری ؟ بله بله خواهش می کنم . ادریس الان پشت سرت ایستاده . دستتم در میان دستان عمارخان شل شد و ضربان قلبم بالا رفت . چشمم را بستم و به آرامی به پشت سرم برگشتم و با دلهره چشمانم را باز کردم و وقتی ادریس را ندیدم با ناراحتی به عمارخان نگاه کردم و او دوباره به پشت سرم اشاره کرد . عمارخان گول نمیی خورم شما هم می خواهید من را آزار بدهید ؟ عمارخان ساکت شد و شانه ای بالا انداخت . با دلخوری می خواستم پیش مادرم بروم که در حال چرخیدن به چیزی برخورد کردم که بوی آشنا می داد . ادریس مغرور گفت : ببخشید خانم متوجه نشدم سر راهتان امده ام متاسفم . نه خواهش می کنم شما من را ببخشید که مدت زیادی بدون توجه به شما راه خودم ادامه دادم . خانم امشب به من افتخار می دهید کدر این جشن همراهی تان کنم ؟ من همسر مهربانی دارم که باید از او اجازه بگیرم . ادریس کمی خودش را عقب کشید و هر دو به هم نگاه کردیم انگار تا به حال او را ندیده ام . نادیا هنوزز هم عصبانی هستی ؟ بله به خانه بر می گردی نه نادیا تا به حال گسی به تو گفته که چقدر آدم عجیبی هستی بله یک پسر به اسم ادریس که خودش آدم عجیبی است . عمارخان سینه اش را صاف کرد و گفت : نمی خواهید از وسط سالن کنار بروید ؟ بعد دست ادریس را کشید و با خودش برد . خوشحال بودم و سر میزی که مهدیده خانم نشسته بود نشستم و با شوق به صحبت هایش گوش دادم . با ورود عروس و داماد همه ای برپا شد و نریمان که تا بناگوش سرخ شده بود در حالی که کت خوش دوخت مشکی پوشیده و دست پریناز را که در لباس عروسش مثل پری زیبایی شده بود را در دستش می فشرد به جایگاه شان رفتند . به ادریس نگاه کردم و هر دو خندیدیم . حتما او هم یاد شب جشن عروسی مان افتاده . همه سرگرم شادی بودن و همراه موسیقی بالا و پاییین می پریدند اما من و ادریس فقط از راه دور به هم نگاه می کردیم . نعیم به طرف ادریس رفت و صورتش را بوسید و دستش را روی سینه اش گذات و بعد از او فاصله گرفت . ادریس اشاره کرد که به طرف بروم . با پاهای لرزان و هیجان زده به طرفش رفتم . ببخشید خانم امشب افتخار می دهید که با هم درست رقصیدن را به مهمان ها یاد بدهیم ؟ نه من نمی توانم نادیا ما با هم می توانیم . به نظر شما کار درستی است ؟ بله چون من نمی دانم باز شما را چه زمانی ملاقات می کنم . دوست دارم امشب را با شما سر کنم . ادریس همانطور که نگاهم می کرد دستم را در دستش گرفت و به دنبال خودش به وسط سالن کشید و دستش را دور کمر حلقه کرد . عمارخان و مهدیده خانم با ولع نگاهمان می کردند و از خجالت آنها سرم را پایین انداختم . من مثل ادریس قهر بودم و او حالا دییتش را به دور کمرم حلقه کرده بود و منتظر نگاهم می کرد تقریبا اکثر مهمان هایی که درر اطرافمان بودند به ما خیره شده بودند. به زحمت آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم لبخند بزنم اما آن قدر قلبم تند می زد که هر لحظه احتمال داشت از حرکت بایستد . ادریس دستم را به طرف کمرش کشید و گفت : محکم بگیر که وسط رقص خراب نکنی . دست دیگرش را روی شانه ام گذاشت و شروع به حرکت کرد . خنده ام گرفته بود ناخودآگاه در چشمانادریس خیره شدم و همراه او شروع به حرکت کردم . در چشمان ادریس غرق شده بودم و انگار روی ابر ها حرکت می کردیم که با صدای خنده به خودم امدم . مدت زیادی بود که موسیقی قطع شده بود و من و ادریس در عالم خودمان می رقصیدیم . اادریس ... ادریس .. چیه نادیا ؟ موسیقی تمام شده بایست . ادریس چند تا پلک پشت سر هم زد و شروع به خندیدن کرد و سرش را تکان داد نعیم در مقابل آن همه چشم و دهان خندان فرشته نجاتم شدو صدایمان کرد و با رفتن ما جشن به حالت عادی برگشت . ادریس رو به نعیم گفت : پسر نجاتمان دادی وگرنه من تا آخر همانجا می ایستادم و از خجالت می خندیدم . خب من هم باید به شکلی تلافی بداخلاقی ام را بکنم . نادیا می خواهی از اینجا به خانه خودتان بروی ؟ نه نعییم جان . نعیم نگاهی به ادریس کرد و گفت : این دختر چه می گوید ؟ ادریس با لحن شوخی گفت : می گوید نه نعیم جان . نعیم که به سخیت خودش را کنترل می کرد تا بلند نخندد گفت : جدی خوب شد برایم ترجمه کردی من که نمی فهمیدم او چه می گوید . هنگام غذا خوردن ادریس ادریس دستم را گرفت و به سمتی کشید و به آرامی گفت : نادیا یک جای خلوت پیدا کن می خواهم با تو تنها غذا بخورم از ان غذا خوردن های ترسناک چون خیلی وقت ایت که یک غذای درست و حسابی نخوردم . حال ادریس را درک می کردم اما جایی نبود که بخواهیم در ان غذا بخوریم . ادری من جایی را .... به دنبال خط نگاه او نگاه کردم به اتاق خصوصی عروس و داماد که عروس و داماد ها در ان غذا می خوردند و نگاه می کرد و گفت : نادیا حواست به آن اتاق است ؟ ادریس انجچا برای عروس و داماد است خب ما هم عروس و دامادیم دیگر . نگاه کن تو از پریناز زیباتریو من مثل نریمان از دیدن این همه مهمان دستپاچه شده ام . با ادری به سمت اتقا رفتیم و به متسخدم انجا گفتیم غذایمان را به این اتاق بیاور. وقتی غذای مان را اوردند ادریس با ولع شروع به خوردن کرد و گاهی قاشقش را به طرف دهانم می اورد و به زور ان را در دهانم خالی می کرد . دهان ادریس پر از غذا بود و لپ هایش بیرون زده بود و به سختی آن را می جوید که در اتاق باز شد و نریمان و پریناز وارد اتاق شدند همه با تعجب به هم نگاه می کردیم نریمان با خخنده گفت : بلند شوید بروید بیرون  ما گرسنه مان  است و ادریس که غذایش را قورت داد گفت : اول ما به این اتاق آمده ایم پس شما بروید بیرون . پریناز گفت : آقا ادریس ما عروس و داماد هستیم . ادریس بلند شو برویم اینها را تنها بگذاریم . خب ما هم عروس داماد هستیم . ادریس بلند شو نه من می خواهم همین جا بمانم . ادریس را با خنده کشیدم و از اتاق بیرون رفتیم . همه غذا خورده بودند و برای رفتن اماده می شدند . کناری ایستادیم تا مهمانی تمام شد و نریمان و پریناز با اشک پدر و مادر ها بدرقه شدند . آخر وقت بود که مهمان ها رفته بودند ادریس کنار ماشینش ایستاده لود و عمارخان با خداحافظی به همراه مهدیس و مهدیده خانم سوار ماشین شدند و برای اادریس که همچنان ایستاده بود چند بوق زدند و اادریس دستش را به نشان خداحافظی بالا آورد و سوار ماشین شد . چند روزی از آن شب به یادماندی گذشت دلم هوای خانه خودمان را کرد و تصمیم گرفتم به آنجا بگردم . می خواستم ادریس را غافلگیر کنم و سرزده به خانه بروم . اما هنوز وجدانم از ان حرف هایی که با یاسین زده بودم نارحت بود و می ترسیدم پا به ان خانه بگذارم به مادرم گفتم باادریس تماس بگیرد و از او بخواه تا به خانه مان بیاید و ساعتی بعد اادریس خندان امد و دسته گلی که کل های زر سرخ بود را به طرفم گرفت و گفت : بلاخره تصمیمت را گرفتی ؟ تو چطور ؟ خیلی ملایم گفت : من همان روز خواستگاری که آمدی و سلام کردی تصمیمم را گرفتم و خودم را باختم حالا به خانه برمی گردی تا شریک بدبختی هایم باشیو با جسارت گفتم : انسان های موفق همیشه خطر می کنند و برای رسیدن به هدف شانسان را امتحان می کنند . ملکه خانه ام می شوی ؟ بله اما باید با من درست رفتار کنی نه مثل یک دوست پیش پا افتاده . قول می دهم که بهترین شوهر دنیا باشم . یعنی تو دیگر نمی خواهی مثل ما دو تا دوست باهم زندگی کنیم . نه نادیا اگرر تو نخواهی من هم نمی خواهم . به شوخی اما با لحن جدی گفتم پس من باید باز هم بمانم و فکر کنم . شانه های ادریس از ناراحتی افتاد و دهانش باز ماند . خندیدم و گفتم : شوخی کردم . مادر متعجب نگاهمان کرد و گفت : نادیا ما که نفهمیدیم در این مدت مشکل تو چیست و این بیشتر به خاطر اصرار های نعیم بود . اما این حرف های شما چه معنی می ده ؟ ادریس گفت : هیچی مادر جان خودمان هم ننمی دانیم که چه خبر است . ادریس جان در این مدت نادیا زیاد غصه خورده و ما نمی خواهیم این وضعیت دوباره برای او تکرار شود شما نادیا را اذیت می کنیی و او را به گریه می اندازی اگر روزی نادیا بخواهد از تو جدا شود هیچ راه برگشتی برای خودت نگذاشتی ای و ما نمی گذاریم با تو زندگی کند . ادریس با تحکم گفت : نه کتایون خانم . این بار هم یک سوءتفاهم بود و حرف هایی نکفته مانده بود که باید می گفتیم . مادر دوباره جدی گفت :به هر حال نادیا از همه زندگی مان برایمان مهم تر است . ادریس شرمنده نگاهم کرد و گفت : بله کتایون خانم از این به بعد همه زندگی شما برای من شده . ادریس نگاهی به ساعتش کرد و گفت : برویم ؟ کجا جایی کار داری ؟ نه می خواهم زودتر به خانه برویم . اما من به خانه نمی ایم و می خواهم به دیدن یکی از دوستانم بروم . در مورد او درست حرف نزده ام و باید حتما ازش معذرت خواهی کنم . خانه دوستت خیلی دور است . بله کمی دور است . نادیا بیا به خانه مان برویم من دیگر طاقت ندارم . مادر سرش را پایین انداخت و خندید . نه ادریس اول من برای عذرخواهی می روم و بعد به خانه می رویم . نادیا .... ادریس تو امروز خانه برو و فردا باز برای منت کشی به اینجا بیا . ادریس بلند شد و گفت : کتاییون خانم اینجا نشسته وگرنه جوابت را می دادم . خب بده ادریس سرش را به زیر انداخت و گفت : ببخشید کتایون خانم و بعد کنارم نشست و سرش را روی پایم گذاشت و با گریه دروغی گفت » نادیا التماست می کنم و منتت را می کشم که برگردی چون خانه به طرز وحشتانکی احتیاج به تمیز شدن دارد و اگر تو نیایی مجبورم یک مستخدم بگیرم . ادریس ؟ بله ملکه خدمتکار ؟ بلند شو برو و فردا بگرد . دوست ندارم خودم تنها به خانه برگردم . ادریس متعجب گفت : هنوز هم می ترسی ؟ من باید از تو بترسم که هر لحظه رفتاری متفاوت داری  ادریس بلند شد و در حالی که به سمت در می رفت گفت : از طرف من از دوستت معذرت خواهی کن از طرف تو چرا ؟ محض بی کاری گفتم : ادریس با خنده از در بیرون رفت کمی بعد آماده شدم و به مت مزار یاسین به راه افتادم . حرف هاییم را در ذهنم مرتب می کردم تا بتوانم انچه را که واقعا در دلم است برای یاسین بگویم و از او معذرت خواهی کنم . چهره یاسین در مقابل چشمانم ظاهر می شد و موهای تنم راست می شد . برای این که کمی زمان بیشتر بکذرد ماشین را کناری گذاشتم و پیاده به سمت سنگ قبر او به راه افتادم هنوز چند قدمی مانده بود که سایه دختری سیاه پوش را بر سر خاک یاسین دیدم . با تعجب بیشتری دقت کردم و چهره دختر مو طلایی که همیشه در حیاط به پنجره ادریس زل می زد را شناختم . به آرامی کنارش نشستم و دختر نگران نگاهم کرد و با عجله بلند شد . چند قدم بلند به سمت او برداشتم و گفتم : خانم صبر کنید دختر ایستاد و با چشمان گریان نگاهم کررد . نمی خواستم خلوتتان را به هم بزنم . من شما را بار ها دیده ام که از حیاط خانه تان به اتاق همسرم نگاه می کردید . صدای ضعیف دختر پرسید : همسر شما ؟ ادریس صامت را می گویم . دختر دستش را روی صورتش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد . خانم شما اینجا چه کار می کنید . من اشتباه آمده ام معذرت می خوام . ببینید خانم این امکان ندارد خودم بار ها شما را دیده ام نسبتی با این صامت ها دارید و دختر با ناراحتی دستش را بالا آورد و بینی اش را با دستمال پاک کرد و با نفس بلندی که می کشید گفت : من ساغر هستم . ساغر بیاتی . من و خانواده ام سال ها پیش در خانه ای در همسایگی خانه آقای صامت زندگی می کردیم هر روز پسری قد بلند و زیبا  پنجره اتاقش را رو به حیاط ما باز می کرد و با خوش رویی سلام می داد . دیری نگذشت که فهمیدم او هم مثل من عاشق شده . عشاقی که هر لحظه منتظر دیدن هم بودیم . من از نبود پدر و مادرم در خانه استفاده می کردم و با او در حیاط صحبت می کردم . او برایم از عشقی به جنس حریر صحبت می کرد و من  او را از دنیای خودم بیشتر دوست داشتم . اما به خاطر مشکلی که پیش آمد مجبور شدیم چند سالی از ان خانه برویم و در جای دیگری زندگی کنیم . حال که برگشتک هر چه به آن خانه و پنجره هایش چشم دوختم خبری از او نبود . چند بار سنگ به شیشه اتاقش زدم اما او باز هم نیامد و فکر کردم او ازدواج کرده زمانی که سایه شما را پشت پنجره اتاق برادرش دیدم فکر کردم تو همسر یاسین شده ای برای اطمینان بیشتر به در خانه سان رفتم با خانومی که در انجا کار می کرد صحبت کردم و خودم را دوست عروسشان معرفی کردم اما او گفت که شما و آقا ادریس در خانه دیگری زندگی می کنید وقتی گفتم یاسین و همسرش کجا زندگی می کنند او خبر مرگ یاسین را به من داد . تمام دنیا رو سرم خراب شد و با هزار بدبختی و چرب زبانی ادرس اینجا را از او گرفتم و حالا به جای این که روز ها منتظر چشم به آن پنجره بدوزم به اینجا می ایم و یاسین را از تنهایی بیرون می اورم تمام حرف هایی که برایم از عشق زده بود را برایش تکرار می کنم تا بداند هنوز هم به فکر او هستم و قبلم مثل روز اول برای او می زند و شراره عشقش در وجودم شعله می کشد تا این عمر بی خودم بگذرد و به او برسم . دختر دستش را روی صورتش کشید و گفت : آن قدر یاسین برایم از زندگی گفته که حالا با وجود مرگ او نمی توانم اسم این دم و بازدم را زندگی بگذارم . من متاسفم ساغر خانوم یاسین لیاقت عشق شما را دارد و می دانم او هم شما را دوست دارد لطفا کمی صبر کنید تا من هم با شما بیایم باید شما را به حایی ببرم که حضور او را بهتر بفهمید من شما را به خانه ی او که حالا ما در آن زندگی می کنیم می برم . کنار سنگ سردی که اسم یاسین را روی ان نوشته بود زانو زدم دختر کمی دور تر روی صندلی زیر درختی نشست . همه حرف های دلم را به او زدم و ازش عذرخواهی کردم به سختی در حال بلند شدن بودم که دستی زیر شانه امم را گرفت با دیدن ادریس دهانم باز ماند . تو اینجا چه کار می کنی ؟ دنبالت آمدم تو را بعد از دیدن دوستت به خانه ببرم اینجا با دوستت قرار گذذاشتی . ادریس به سمت شاغر اشاره کرد و گفت : این دوستت حتما خیلی پدرش را دوست دارد که اینطور برایش گریه می کند . من چرا این خانوم را در مراسم ازدواج خودمان و بقیه مهمانی ها ندیدم . ادریس فکر می کرد که ساغر دوست من است و پدرش مرده  و او سر خاک پدرش امده و من برای عذرخواهی از ساغر به آنجا رفته ام . ادریس هنوز اسم روی سنگ را ندیده بود و وقتی سکوتم را دید گفت : ندیا دوستت هنوز از تو دلخور است بیا با هم برویم از او عذرخواهی کنیم . مگر تو با او جه کرده ای که آنطور از دست تو ناراحت است . بله ادریس برویم تا من از او عذرخواهی کنم . دستش را درستش گرفت و گفت : صبر کن من هم اول از پدر این دختر عذرخواهی کنم بعد برویم و از ان دختر عذرخواهی کنیم . لازم نیست بیا برویم . ادریس با خنده شانه ای بالا انداخت و گفت : برویم . ادریس نگاهی گذرا به اسم روی سنگ کرد و قدمی برداشت اما یک باره دستش سرد شد و مثل مجسمه ایستاد و به آن زل زد . با نگرانی دست سرد او را کشیدم و گفتم : ادریس ... ادریس ... بیا برویم . زانو های ادریس شل شد و کنار اسم یاسین نشست دستش را روی سنگ کشید و ارام گفت : یاسین این امکان ندارد این دروغ است . دستم را برای بلند کردن ادریس زیر شانه اش گرفتم و کمی او را به طرف بالا کشیدم اما او آنقدر سنگین بود که باز سرجایش برگشت . ادریس حالت خفگگی پیدا کرده و سرخ شده بود با دست به ساغر اشاره کردم . و او به طرف مان آمد . ساغر نگاه نگرانی به ادریس انداخت و گفت : این چه کسی است . یاسین تو هستی ؟ ادریس به طرف صدا نگاه کرد و ساغر زانو زد و با آشفتگی گفتم : ساغر اشتباه می کنی این ادریس است  ساغر مصر تر گفت : یاسین تو هستی ؟ اادریس ساکت به سنگ نگاه کرد و دوباره دستی روی ان کشید و سرش را تکان داد . گفتم : ساغر ادریس فقط کمی به یاسین شباهت دارد . ساغر ناباورانه گفت : این امکان ندارد غیر ممکن است . ساغر شانه ادریس را گرفت و با حالتی عصبی تکانش داد و گفت : یاسین من را می شناسی ؟ من همان دختری هستم که قرار بود با تو زندگی کنم و در کنار تو بمیرم . همان دختری که برایم از خانه ای بزرگ صحبت می کردی و می گفتی بدون تو نمی توانم زندگی کنم . من همان ساغر هستم که در تو در گوشم نجواهی عاشقانه می کردی یاسین حرف بزن تا دوباره صدای زیبایت را بشنوم و این روح سردم گرم ود . یاسین جان چرا با من این بازی را کردی ؟ تو که من را دوست نداشتی خودت به من می گفتی تا برای همیشه از زندگیت بیرون بروم . و با این خیال که تو هنوز دوستم داری زندگی کنم و به عشق نفرین بفرستم که چچقدر بی ارزش است . ادریس دستش را روی گلویش فشرد و سرش را به حالت سجده روی اسم یاسین گذاشت و با مشت روی ان کوبید . نمی دانستم چه کار کنم و احساس می کردم ادریس در حال مردن است و مثل سنگ صفت شده بود . با نگرانی شماره عمارخان را گرفتم و در حالی که سعی می کردم لحن حرف زدنم آرام باشد شروع به صحبت با او کردم اما چنان نگران بودم که با گریه به او گفتم کجا هستم و چه اتفاقی افتاده عمارخان با فریادی نگران گفت : تو چه کا کردی نادیا ادریس از دست رفت . ملتمس گفتم : عمارخان خواهش می کنم زودتر خودتان را برسانید . من نمی توانم او را بلند کنم . عمارخان تماس را قطع کرد و با نگرانی به سمت ادریس دویدم او را تکان دادم که ادریس بی جان روی زمین افتاد . ساغر در آن شرایط سرش را روی ادریس گذاشته بود و او را یاسین صدا می زد و گریه می کرد . ساغر را به کناری کشیدم و کمی آب در گلوی ادریس ریختم اما او همچنان بی حرکت بود . سر ادریس را روی پایم گذاشتم و او را صدا می کردم . عمارخان آمد و با حالتی عصبانی که به سختی خودش را کنترل می کرد فریاد کشید : چه کسی به تو اجازه داد ادریس را به اینجا بیاوری ؟ جسم سرد اریس را روی شانه اش انداخت و به سرعت به راه افتاد . عمارخان .... سکت باش نادیا و به خانه ات برو تا من خبرت ننکردم به دیدن ادریس نیا  حتی به خانه ما هم نرو برایش دعا کن زنده بماند . به ددنبالش دویدم : اما عمارخان .... عمارخان در همان به سرعت راه می رفت نگاه غضبناکی به صورتم کرد و گفت : این به نفع هر دوی شماست همین جا صبر کن تا کسی را به دنبال تو بفرستم . موهای ادریس که روی دوش عمارخان به سمت پایین اویزان شده بود با راه رفتن او مثل موج دریا تکان می خورد و به این طرف و آن طرف می رفت و دنستتان بی جان و بی رمقش به کمرعمارخان کوبیده می شد . عمارخان ادریس را در مقابل چشمان متحیرم در ماشین گذاشت و ماشین با صدای جیغی از جا کنده شد و کسی که همه زندگیم بود از جولی چشمم دور شد . وقتی ببه سمت ساغر برگشتم او رفته بود و کت ادریس که هنگام آمد روی دستش انداخته بود روی زمین افتاده بود کت را برداشتم و آن را محکم در بغلم فشردم و بو کردم . اصلا باورم نمی شد که ادریس به آن سرعت از پا دربیاید و من نتوانم برای او کاری کنم آن قدر شوکه شده بودم که حتی نمی توانستم درست فکر کنم . صدای زنگ گوشی ادریس از داخل جیب کتش بلند شد و با تردید آن را جواب دادم بله صصدای مرد میانسالی گفت : سلام خانم . سلام امرتان را بفرمایید من از رستوران با شما تماس گرفتم و می خواهم با آقای صامت صحبت کنم . ایشون نیستند . خانم آقای صامت امروز امدند و برای فردا یک کیز انتخاب کردند و چند نوع غذا و دسر سفارش داند اما هنوز نتوانستیم ان گلی را که خواسته بودند پیدا کنیم . برای همین تماس گرفتم تا اگر خودشان می توانند ان را تهیه کنند . معذرت می خواهم اما آقای صامت نمی توانند در حال حاضر با شما صحبت کنند و فکر نمی کنم برای فردا هم بتوانند به آنجا بیایند من خسارت شما را می دهیم . برای آقای صامت اتفاقی افتاده متاسفانه بله مرد ناراحت گفت : ما از شما معذرت می خواهیم چون آقای صامت از شتریان ثابت ما هستند و در مهمانی های بعدی شان جبران می کنند . آقای صامت برای چند نفر میز در نظر داشتند ؟ برای سه نفر . ممنون آقا خداحافظ . صدای مرد قطع شد و اتشی دیگر در دلم برپا شد مدام چهره خندن ادریس در مقبال چشمانم ظاهر می شد و من را دیوانه می کرد قدرت هیچ کاری را نداشتم حتی نمی توانستم روی پاهایم بایستم روز از ظهر هم گذشته بود و آفتاب مستقیم به صورتم می تابید که صدای زنگ از کیفم بلند شد . وشی را جواب دادم صدا نگران نعیم بود : نادیا چرا حرف نمی زنی دهانم خشک شده بود و با تلخ کامی گفتیم : نعیم نادیا ما الان به دنبال تو می اییم نگران نباش عمارخان با ما تماس گرفت و گفت که چی شده .همان جا بمان تا ما بیاییم . نمی دانم جچه قدر گذشت تا سایه سه مرد نزدیکم امدند و یکی از آنها چند با شانه ام را تکان داد پدر و برادرهایم را می دیدم ام صدایشان را نمی شنیدم با کمک پدر بلند شدم نریمان دست در کت ادریس کرد و دستته کلیدش را برداشت و به سمت ماشین رفت .تایپ عاشقان رمان  نعیم هم بدون هیچحرفی کیفم را کشید دست در ان کرد و با دسته کلید به راه افتاد . همراه پدر به آرامی به سمت ماشینش رفتم که نعیم دوان دوان به طرفم آمد جند بار محکم تکانم داد و من که می داسنتم به دنبال ماشینم می گردد با دست به آن سمت اشاره کردم و نعیم باز شروع به دویدن کرد و به سمت آن رفت . کنار پدر در ماشین نشستم کت ادریس را روی صورتم گذاشتم و شروع به گریه کردم . نادیا گریه نکن . این صدای ادریس بود با خوشحالی سرم را بلند کردم وقتی دیدم هنوز در ماشین کنار پدر هستم ناامید شدم . از بوی تن ادریس که از کتش می امد سرمست شدم و کمی آرام گرفتم . ماشین از پیچ بعدی که می گذشت به سختی خودم را کنترل کردم و با صدای گرفته به پدر گفتم : من را به خانه خودمان ببر . پدر با مهربانی گفت : من هم داشتم تو را به خانه خودمان می بردم دخترم ناراحت نباش نه پدر منظورم خانه من و ادریس است امروز را به خانه ما بیا بعد که بهتر شدی به خانه خودتان برگرد . خواهش می کنم پدر من را به انجا ببر پدر کمی فکر کرد و گفت : پس نعیم باید پیش تو بماند . زمانی که سکوتم را دید چند بوق  برای نعیم که جلو تر از ما می رفت زد و به او اشاره کرد که به ددنبال او بیاید نعیم سرعت ماشین را کم کرد با دلهره پرسیدم . پدر ادریس مرده ؟ نمی دانم تا همین چند لحظه قبل که من با عمارخان تماس گرفتم گفت که او زنده است اما ... اما چی ؟ پدر مکثی کرد و گفت : ایست قلبی کرده و چندان حالش خوب نیست من را پیش او می برید ؟ نه عمارخان گفت : که تا او نگفته به دیدن آنها روی یعنی ... پدر ؟ نمی دانم که تو چه کار کردی اما عمارخان خیلی از دستت عصبانی بود و گفت به نادیا بگویید اگر ما می خواستیم خودمان به ادریس می گفتیم یاسین را کجا خاک کردییم و دیگر نمی خواهند تو را ببینندعمارخان با عصبانیت گفت به نادیا بگویید همه چیز را خراب کرد و اگر تو را در نزدیکی خانه آنها یا ادریس ببیند شاید برای همیشه پشیمان شوی . نه پدر این اماکان ندارد . من گناهی نداشتم . نادیا مگر تو چه کار کردی عمارخان را که آدم عاقلی است اینطور عصبی کردی که حتی حاضر به دیدن تو نیست . مبهوت به پدر نگاه کردم نفسش را بیرون داد و گفت : امیدوارم که ادریس زنده بماند . چنگی به دلم زده شد با خودم فکر کردم با مرگ ادریس من هم خواهم مرد ادریس زندگی من بود و من باید او را می دیدم . پدر من می خواهم به دیدن ادریس بروم حتی اگر عمارخان کتکم بزند نه نادیا من با عمارخان در ارتباط هستم و هر اتفاقی که بی افتاد را به تو می گویم . من می دانم که تو طاقت نداری و می خواهی ادریس را ببینی اما بهتر است که تا فردا صبر کنی . پدر .... نه نادیا گوش کن . عمارخان حتما خوبی تو را می خواهد که می گوید به دیدن آنها نروی . ما که نمی دانیم الان مادرو خواهر ادریس در چه شرایطی هستند حتما برخورد خوبی با تو نمی کنند . من وقتی با عمارخان تماس گرفتم شنیدم که مهدیس به زور گوشی را از دست او گرفت و شروع به ناسزا گفتن کرد . انها الان آن قدر ناراحت و عبانیی هستند که نمی توانند خودشان را کنترل کنند اما پدر من مقصر نیستم باور کنید . ماشین در مقبال خانه آرزوهایم ایستاد دو ماشین دیگر پشت ان متوقف شدند و نعیم پرسید : پدر چرا اینجا ؟ نادیا خواسته بود . نعیم تو پیش او بمان نریمان تو هم برو و پرینازز را به خانه خودمان ببر و به مادرت بگو نگران نباشد تا من سری به عمارخان و ادریس بزنم . گفتم : من را هم ببرید التماس می کنم . نادیا اگر بخواهی اینطوری رفتار کنی من هم همین جا می مانم و کاری برایت نمی کنم . من در ماشین می مانم قول می دهم . پدرنشست و نگاهم کرد . بادلخوری به اتاقم رفتم و جند لحظه بعد صصدای بسته شدن در خانه بلند شد . ذهنم کار نمی کرد و به سقف سفید زل زده بودم و لحظه شماری می کردم که روز بعد فرا برسد و من به دیدن ادریس بروم . زمان عذاب اور و کشنده شده بود و تا گذشت ساعتی صدبار می مردم و زنده می شدم صدای ادریس که به سختی آخرین جملات را می گفت در گوشم می پیچید و چهره اش سرخ شده بود . در مقابل چشمانم ظاهر شد می خواستم فریاد بگشم اما صدایم در گلو خفه می شد . دلم شور می زد و از کار نکرده ام پشیمان شده بودم . ادریس با دیدن ساغر حالش بدتر شده بود و او با رگیه هایش اوضاع را خراب تر کرد . ضربه ای به در خورد و نعیم با خوشحالی وارد اتاق شد نادیا ادری..... میان حرفش پریدم و پرسیدم . ادریس چی نعیم او زنده است و پدر گفت حالش بهتهر اما حسابی شکوه شده . با خوشحالی صورت نعیم را بوسیدم و اشک شوقم جاری شد نعیم کناری نشست و گفت : اما نادیا با نگرانی به نعیم نگاه کردم . من که گفتم ادریس حسابی شوکه شده . خب ؟ نمی دانم اما اننگار به این زودی نباید به دیدن او امیدوار باشی . یعنی چی ؟ چرا نباید او. را ببینم . نمی دانم فردا همه چیز معلوم می شود . نعیم به ساعتش نگاه کرد و در حالی که از خانه بیرون می رفت گفت : من می روم خرید کنم چیزی در این خانه نیست در اینن مدت ادریس اینجا چطور زندگی می کرد > با خنده گفت : حتما گرسنه می ماند . نعیم از خناه بیرون رفت و با دنیایی عذاب تنهایم گذاشت . نمی دانستم ادریس کجاست که مخفیانه به دیدن او بروم . چند روزی از ان روز گذشت . و روزهایم را با زل زدن به عکس ادریس و شب ها با کابوس تکان خوردن موهایش روی دوش عمارخان سپری می کردم .وبلاگ عاشقان رمان  نعیم نگهبان سرسختی بود که حتی برای خرید هم اجازه خروج نمی داد و تمام کارهایش را نریمان انجام می داد ..پدر گفته بود که ادریس از بیمارستان مرخص شده اما هنوز من حق نداشتم به دیدن او بروم . به هرکجای خانه که نگاه می کردم ادریس را می دیدم .گاهی او را می دیدم که از جا کلیدی دارد به اتاقم نگاه می کند و من غافلگیرش می کنم و بعد با صدای بلند هر دو می خندیم . نعیم با صدای خنده ام به طرفم می امد و تکانم می داد و گفت : دیونه شدی . در حالی که هنوز می خندیدم اشک از چشمانم جاری می شد . من ادریس را می خواستم اما کسی حالم را درک نمیی کرد و نمی خواست بفهمد که من بی ادریس نمی توانم زندگی کنم و نعیم با این مراقبتش از من بیشتر عذابم می دهد . حاضر بودم تمام عمرم را از دست بدهم اما فقط یک بار دیگر ادریس را ببینم در چشمان او نگاه کنم و او دستش را دور شانه ام حلقه کند . در رویاهایم با ادریس خوش بودم و به قاب عکسس عروسسی مان که شکسته بود نگاه کردم . چشم به در داشتم تا ادریس خودش به خانه ایی که حالا برایم زندان شده بود برگردد . عصر بود و دلگیر تر از همیشه کناری نشسته بودم و نعیم خوابیده بود . با شنیدن صدای زنگ با خوشحالی از برگشت ادریس به طرف در دویدم و ان را باز کردم .مهدیس با چهره ای در هم کشیده و عصبی به همراه مازیار وارد خانه شدند . مازیار متعجب به خانه نگاه کرد و گفت : نگاه کن مهدیس خیلی وقت بود به این خانه نیامده بودیم اینجا چقدر تغییر کرده مازیار این حرف را زد و بی توجه به من روی مبلی که همیشه ادریس روی ان می نشست نشست . مهدیس به سردی گفت : بله مازیار اما این خانه بدون ادریس که لطفی ندارد حتی اگر آدمی متظاهر در ان زندگی کند و بی خیال از ان باشد که چه بلاییی بر سر صاحبخانه واقعی آورده است . پسیدم : منظورتان چیه مهدیس خانم ؟ ادریس کجاست ؟ حالش خوب است ؟ مهدیس چشمانش را تنگ کرد و گفت : اینطوری حرف نزن دلم سوخت . چه مظلومانه .یعنی تو نمی دانی که چه بالیی سر ادریس آورده ای ؟ من ... من که .... مهدیس باز میان حرفم پرید و گفت : حرف نزن نادیا که تا به حال به اندازه کافی تو را تحمل کرده ام . مهدیس خانم شما چرا اینطوری می کنید؟ مهدیس با گام های بلند به طرفم آمد و شانه هایم را محکم گرفت و به شدت و با خشم تکان داد و گفت : خوب گوش کن بازی تمام شد تو باید به خواست ما که خانواده ادریس هستیم از این خانه بروی . ناباورانه به او نگاه کردم و پرسیدم : اما .... چرا ؟ مازیار گفت : چون ما می خواهیم . این مسئله به شما مربوط نیست آقا مازیار .... مهدیس سیلی محکمی به صورتم کوبید  و گفت : تو باید به همسر من احترام بگذاری مازیار بلند شد و به سمت گلدانی که ادریس خریده بود رفت و گفت : گمانم این قبل در این خانه نبود . وو آن را به طرف دیوار پرتاب کرد و با خنده گفت : این تازه اولش است خانم . ادریس دیگر به این خانه بر نمی گردد و بعد در حالی که به خودش اشاره می کرد گفت : این خانه به صاحب اصلی اش می رسد . به سختی خودم را کنترل کردم و گفتم : این خانه صاحب دارد .من هسر ادریس هستم حتی اگر او مرده باشد . مهدیس با تمسخر گفت : همسر ؟ کدام همسر نادیا همه چیز را از همان روز اول می دانم از همان موقعی که آمدم تا شما را از حیاط صدا کنم همه حرف ها و قرارهایتان را میی دانستم مدت زیادی که کنار در ایستاده بودم و به حرف های شما گوش می کردم . با خشم گفتم : وقتی ادریس به خانه برگشت جواب این کارهایتان را خواهید دید . مازیار گستاخ گفت : نه خاننم خیلیی امیدوار به برگشت ادریس به این خانه نباش تو باید از این خانه برویی . من پسری دارم که نوه خانواده صامت به حساب می اید و او برای اینده اش به این خانه نیاز دارد . نعیم در حالی که با آرامش از پله ها پایین می امد گفت : اما مهدییس خانم و آقا مازیار دیر به فکرتان رسید که این خانه را تصرف کنید جون پدر شما رسما این خانه را به نام نادیا کرده و اگر الان از این خانه بیرون نروید از شما شکایت می کنم این سیلی را هم که زدید بعدا تلافی می کنم . مهدیس با پرخاشگری گفت : تو هیچ کاری نمی توانی بکنی می دانم که چطور باید این حماقت پدرم را درست کنم و خانه را از تو آدم حریص پس بگیرم . نعیم خونسرد گفت : حتما هر کاری که از دستت بر می آید انجام بده . احتیاجی به بدرقه تان است یا خودتان از این خانه بیرون می روید ؟ می دانید که من به خوبی از عهده ی این کار بر می آیم . مهدیس با خشم نفسی کشید و گفت : می بینم که این خانه مدعی دیگری هم داررد . نعیم شانه ای بالا انداختو گفت : بله درست می بینی من هم مدعیی این خانه هستم . مازیار به طرف نعیم رفت و یقه لباسش را گرفت و مهدیس به سمت من که می خواستم برای جلوگیری از درگیریی به سمت آنها بروم امد و محکم به سمت عقب هولم داد . نعیم با صدای بلندی گفت : مهدیس خانم من فکر می کنم اگر همین حالا از خانه بیرون نروید برای شما آنچه بین شما گذشته و خانواده تان بد می شود . مازیار متعجب نگاهی به مهدیس کرد و مهدیس نگاهش را به زمین دوخت و بعد با حالت عصبی گفت : من گذشته ای ندارم که تو من را از آن می ترسانی گذشته من مازیار است و بس . تو فکر می کنی با تفرقه انداختن بین من و مازیار می توانی کاری از پیش ببری ؟ با تعجب پرسیدم : نعیم تو چه می دانی که نمی دانم ؟ خیلی چیز ها نادیا اما قبل از گفتن باید اینها را از خانه بیرون بیاندازم . نعیم محکم دستش را به سینه مازیار کوبید و بلوز او را در دیتش مچاله کرد و او را به سمت در کشید مازیار که غافلگیر شده بود به دنبالش رفت و نعیم به مهدیس نگاه کرد و او خودش سرش را پایین انداخت و به دنبال مازیار رفت و نعیم در حالی که در را به روی آنها می بست گفت : اگر باز هم در هر شرایطی شما را این اطراف ببینم آن وقت اینطوری رفتار نمی کنم . حتی زمانی که ادریس به این خانه برگشت . بعد از رفتن آنها نعییم روی مبلی آرام نشستت به دستی محکم به صورتش کشید با کنجکاوی پشم به دهان او دوختم . بگو نعیم تو از مهدیس چه می دانی و .... نعیم میان حرفم امد و گفت : بلند شو تا با هم به جایی برویم که همه حقایق در ان است . نعیم خواهش می کنم بگو کجا می رویم . نه نادیا من می خواستم شما را در شرایطی با این حقیقت رو به رو کنم که اوضاع بهرت باشد . من الان قبل از این که پایین بیایم با عمارخان تماس گرفتم و گفتم که مهدیس و مازیار به اینجا آمدند و داد و ریاد راه انداخته اند عمارخان با جدیت گفت آنها را بیرون کنم . من که خودم می دانم تو واقعا صاحب این زندگی نیستی اما  باید آن خانه را برای ادریس حفظ کنیم . نعیم تو از کجا می دانی اگر زودتر آماده شوی تو هم متوجه می شوی . میان پله ها نعیم با خنده گفت : نادیا یادم رفت به تو بگویم من با یک شرط تو را به حقیقت می رسانم تو باید چشم هایت را در تمام مسیر ببندی . در خیالم می دیدم زمانی که نعیم چشمانم را باز میی کند ادریس رو به رویم ایستاده و او چشمم را بسته تا خودم راه را یادنگیرم و بدون اجازه آنها به دیدن ادریس که نمی دانم در چه شرایطی است نورم . بار ها و بارها  با عمارخان  تماس گرفتم و او بعد از شنیدن صدایم تماس را قطع کرده بود . ببخشید دیر شد روزای مدر3 نت ندارممن پیش تجربی ام جهت اطلاع کسایی که پرسیده بودن ممنون از ارامش که رمانو گذاشت
  نعیم تکانم داد و گفت : با تو هستم نادیا ؟ بله ؟ رسیدیم اما تو هنوز هم نبایید چشمت را باز کنی من کمکت می کنم تا پیاده شوی . ما کجا هستیم ؟ الان می فهمی نعیم دستم را گرفت و گفت : به آرامی بیا همه جا ساکت بود اما صداهایی که گاهی شنیده می شد برایم آشنا بود . نعیم تک ضربه ای به در زد و وارد اتاقی شد با مهربانی سلام پرسوزی کرد و صدای دختری جواب سلامش را داد ببخشید خانم این خواهر من برای فهمیدن حقیقت پیش شما امده است . صدا ظریف دختر گفت : به نظر من خیلی زود است من می خواستم که این خانم همراه همسرش به اینجا بیاید نعیم گفت : شما که در جریان همه چیز هستید همسرش نمی تواند پیش شما بیاید به نظر من این خانم را ببر و تا وقتی که همسرش خوب نشده به اینجا نیاورش با التماس گفتم : نه خانم خواهش می کنم من می خواهم با شما صحبت کنم . او پرسید تو مطمئنی ؟ به خانم مطمئنم نعیم خندید و من کلافه سرش داد کشیدم : نعیم کافی است دیگرر من دارمم از بی خبری ادریس می میمرم نعیم گفت : ببخشید کمی به خودم مسلط شدم و گفتم : نه نعیم من معذرت می خواهم متوجه نبودم . این را به خاطر این که من برادرت هستم می گویی یا از سر کنجکاوی صحبت با این خانم ؟ به خاطر هر دو نعیم خواهش می کنم . صدا ظریف دختر گفت : چشمش را باز کن . نعیم به طرفم آمد و چشمم را باز کرد . آب دهانم خشک شد و از چیزی که می دیدم موهای تنم راست می شد . او مهشید بود که با خوشحالی روی دراز کشیده بود و با نعیم صحبت می کرد کمی چشم هایم را به هم فشردم و از صورتم نیشگون گرفتم وقتی مطمئن شئم که بیدار هستم به مهشید زل زدم اصلا توان حرف زدن نداشتم و منتظر تکان دستس بودم که از خواب بیدارم کند . مهشید کمی چشمش را تنگ کرد و گفت : نادیا عزیزم . نعیم خندید و گفت : مهشید این نادیا هر وقت از چیزی غافلگیر میشود اینطوری به او زل می زند و توان حرف زدن ندار نعیم محکم چند بار تکانم داد و از ان حالت میخکوب بیرونم کشید . خودم را روی مهشید انداختم با صدای بلند شروع به گریه کردم مهشید در حالی که می خندید گفت : نعیم این دختر اصلا به تو شباهتی ندارد من وقتی با تو حرف زدم تو فقط لبخند زدیی نعیم شانه ای بالا انداخت و گفت : خب همان کافی بود . مهشید گفت : نادیا همینطور می خواهی گریه کنی سرم را از روی شانه مهشید برداشتم و به آن چشمان یاقوتی اش نگاه کردم . جشمانی که جندان هم بی شباهت به چشمان ادریس نبود و با نفس بریده گفتم : خوشحالم مهشید خیلی خوشحالم چه قدر دوست داشتم که ادریس اینجا بود و در شادی هم شریک می شدیم . مهشید گفت : می دانم نادیا جان تو خیلی سختی می کشی . نعیم روی صندلی کنار تخت نشست و گفت : مهشید می دانی امروز چچه کسی به آن خانه آمده بود ؟ نه حتما پدرم امده بود . نعیم گفت : مهدیس و مازیار امده بودند و می خواستند که نادیا را از ان خانه بیرون کنند . نعیم من باید فکرش را می کردم که مهدیس به این بهانه که من و ادریس دیگر نمی توانیم مدعی برای او شویم می خواهد همه ثروت ها را به نام خودش کند . با تعجب به مهشید و نعیم که آن طور صمیمی با هم صحبت می کردند نگاه کردم و مهشید گفت : نادیا جان اینطوری نگاهم نکن خجالت می کشم . سرم را به طرفین تکان دادم و مهشید گفت : نعیم نادیا را از اینجا ببر و خودت برایش تعریف کن که چه اتفاقی افتاده نعیم با کلایه گفت : نه مهشید من این همه راه او را آورده ام تا خودت تعریف کنی . پس بیا کمک کن تا کمی بشینم و این دختر زیار را که مثل مرده رنگی به صورت ندارد بهتر ببینم . نادیا تو با خودت چه کردی ؟ به حوصصله گفتم : این ها همه با برگشت ادریس درست می شود . مهشید نگاهی به نعیم کرد و خندید و گفت : نعیم من نمی دانم از کجا شروع کنم . نعیم در جواب مهشید گفت : از بچگی تان شروع کن . من و برادر هایم همیشه از بچگی با هم بودیم و علاقه ای غیرقابل وصف بینمان بود این علاقه آن قدر زیاد بود که ما حتی متوجه بزرگ شدنمان نشدیم . مهدیس خواهر کوچک ترمان نعیم میان حرفش پرید و گفت : مهشید همه حقیقت را بگو . خب راستش مهدیس دختر عموی مان بود او هنگامی که یازده سال داشت مادرش او را به ما سپرد و برای همیشه ترکش کرد عمویم هم سال ها قبل ممرده بود . سطلی آب سرد روی سرم ریخته شد و با تعجب بیشتری به دهان او نگاه کردم . مهشید ادامه داد نادیا جانن ما باید به خاطر قولی که به پدرم داده بودیم او را خواهرمان صدا می کردیم پدرم برای او اسم جدید گذاشت و او شد خواهر ما .. ناباورانه گفتم : اما او خیلی به شما شباهت دارد چون همه ما شبیه پدر بزرگمان هستیم پدر وعمویم شباهت زیادی به هم داشتند داشتم می گفتم من و برادرهایم همیشه در هر حال با هم بودیم و مهدیس از ما کناره گیری می کرد . دوست داشت ییاسین با او ازدواج کند اما بعد از این که او را خواهر صدا کردیم همه باورشان شد . این کار غیر ممکن بو.د ادریس به خاطر این که اط طرف مهد کودکشان به کوه رفته بود در انجا به خاطر قابلیت هایش و نجات یک دختر مورد تحسین قرار گرفته بود کوه علاقه نادیا به چی می خندی با این سوال مهدیس از رویای روزی که ادریس با هیجان ماجرا را برایم تعریف می کرد بیرون آمدم و گفتم : دختری کهادریس نجات داد من بودم . نعیم و مهشید هم زمان با هم گفتند چی ؟ با خنده گفتم : خودم هم بعد از این که عکس دسته جمعی مان را در اتاقش دیدم متوجه شدم و ادریس کلی از ان روز برایم صحبت کرد . پس تو همان دختر بچه بودی که به خاطر بوسیدن صورتش از مربی مهد سیلی خوردی ؟ بله مهشید جانن من بودم . مهشید ذوق زده گفت : می دانی بعد از این که تو دیگر به مهد نرفتیی ادریس خیلی نارات بود و کاری کرد که مربی مهد از انجا فرار کرد . او در جیب مربی اش سوسک گذاشت و البته خودش هم از مهد اخراج شد . نعیم گفت : مهشید برو سر اصل مطلب من باید با نادیا زود به خانه برگردم . چقدر حرف می زنی . کمهشید پشت چشمی نازک کرد وگفت : به طور کل از ان بهه بعد تفریح ما شد کوهنوردی و ادریس از کوه ببالا می رفت . من و یاسین که چندان علاقه ای به آن کار نداشتیم گاهی پایین کوه منتظرش می شدیم تا او به اوج برود و برگردد مدتی بود که یاسین عاشق شده بودادریس از ورود یکی دیگر به جمعمان ان قدر خوشحال بود که همه جا پاپیچ یاسین می شد که اسم ان دختر را بداند و یاسین با سرخی فقط می خندید . روز تولد یاسین بود که گفت : امروز به خاطر تولدم می خواهم تا ان بالا بروم و همه ابرها من را ببینند که چقدر خوشبختم شاید آنها از حسادت گریه شان بگیرد و هوا عاشقانه تر شود . ادریس که از همه ما حرفه ای تر بود به راه افتاد و از ان بالا طنابی برای کمک به ما فرستاد و هرچه خودش بالا تر می رفت ما را هم تشویق می کرد که به دنبال او بالا برویم ادریس به شوخی از ان بالا به من و یاسین که پشت سرش بودیم نگاه کرد و گفت : یاسین بگو اسم آن دختره که قراره با تو ازدواج کند چیست وگرنه طناب را آزاد می کنم تا بیافتی و یاسین گفت خب آن وقت برای همیشه نمی فهمی که او چه کسی است . ادریس کمی طناب را شل کرد و یاسین پایش روی سنگ سر خورد و با کنده شدن سنگ ها و ریختن انها روی صورتم فریادی کشیددم وادریس که فکر می کرد به ددورغ فریاد کشیدم گفت : الان به پایین پرتتان می کنم .   یاسین با فریاد گفت : ادریس من دارم می افتم . ادریس با خنده گفت : پس زود اعتراف کن . یاسین داد زد : ادریس کمی هم به مهشید فکر کن . ادریس سرسخت گفت : بگو اسم زن داداشم چیه ؟ با ترس گفتم : ادریس این دیوانگی است . یاسین دستش را برای گرفتم صخره ای که در زندیکی اش بود دراز کرد اما تعادلش را از دست داد و در هوا معلق شدادریس که می خندید با دیدن آن وضعیت می خواست به او کمک کند اما یاسین انقدر سنگین بود من را هم که از ان طناب گرفته بودم را آویزان کرد و ادریس که تحمل وزن هردوی ما را نداشت طناب از دستش رها شد و با سقوط ما خود ادریس هم که به آن طناب وصل بود به پایین کشیده شد . من در ان شرایط ترسناک دیدم که یاسین ادریس را در بغلش گرفت و نگذاشت که تنش با صخره ها برخورد کند مدام اسم من را صدا می زد و نگرانم بود اما انگار یاسین می داشنت که من زنده می مانم و ادریس بیشتر در خطر استتا رسیدن ما به زمین تن یاسین تکه تکه شده بود من جچون از انها سبک تر بودم اسیب چندانی در حسن سقوط ندیدم و بعد از برخورد با زمین بود که کمرم مشکل پیدا کرد قبل از این که چشمانم بسته شوود دیدم که یاسین چطور دستش را روی صورت ادریس کشید و فهمید که او زنده است .دستش را به طرفم دراز کرد و دستم را در دستش گرفت و گفت : متاسفم مهشید .و جان داد و دستانش در دستم سرد شد . گریه راه حرف زدن مهشید را بست و نعیم در حالی که مخفیانه اشک هایش را پاک می کرد لیوانی آب آورد . او بعد از این که گلویی تتازه کرد و نفس عمیقی کشید گفت : بعد از ماجرا تا یادم می آید به اینجا امدم . همه سرگرم مراسم یاسین بودند و از ادریس بی خبر بودم انگار من هم مرده بودم و در این جا فراموش شده بودم تا این که یک روز پدرم به دیدنم آمد و گفت : مادر و ادریس بیشتر از من احتیاج به مراقبت دارند و او از بابت من خیالش راحت تر است اما نادیا من دوست داشتم به خانه برگردم و کنار انها باششم ولی انها ترجیح می دادند که من را در این گوشه تنها ببینند تصمیمم را گرفتم و به خودم قول دادم تا آخر مرم اینطوری رفتار کنم که آنها را از امدن به اینجا پشیمان کنم با دیدن انه


مطالب مشابه :


رمان ادریس برای دانلود

دنیای رمان - رمان ادریس برای دانلود - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان ادریس 2

دنیای رمان - رمان ادریس 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 18

رمان برای همه - رمان ادریس 18 - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای و پس




رمان ادریس 26

دنیای رمان - رمان ادریس 26 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 15

دنیای رمان - رمان ادریس 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 8

دنیای رمان - رمان ادریس 8 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس قسمت اخر

رمان برای همه - رمان ادریس قسمت اخر - هر رمانی که بخواید.رمان عاشقانه.رمان عارفانه. همخونه ای




رمان ادریس 21

دنیای رمان - رمان ادریس 21 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




رمان ادریس 30

دنیای رمان - رمان ادریس 30 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید




برچسب :